به من نگو خواهرزن (۱)

1402/03/14

بیشتر دلم هوای نوشتن داشت…
خوش باشین جبرجغرافیا

ارتفاع پنجره ای که نشونم دادن تا از اونجا بپرم پایین، تقریبا دو متر میشد، کار سختی نبود، ولی وقتی پریدم پاشنه پام افتاد رو یه سنگ، درد زیادی داشتم ،لنگان لنگان حرکت کردم تا خودمو برسونم به سرکوچه، یهو بنظرم اومد یکی با چماغ زد به پاشنه پام!!!بعدا فهمیدم که اون لحظه پام شکسته!!!،پشت سرمو نگاه کردم کسی نبود، به زور داشتم راه میرفتم ، یهو یه نفر از پشت سرم محکم داد زد :
ایست!!!
بعد یه مرد درشت هیکل کت و شلواری درحالی که یه کلت به سمت من گرفته بود بهم نزدیک شد و به دستام دستبند زد،چند لحظه بعد یه ماشین پلیس جلوم سبز شد،سریع اومدن منو گرفتن، اساسی منو گشتن، از سر و صدا ،همسایه ها ریختن بیرون، چند نفر شروع کرد به فیلم گرفتن،باز دم یکی از اون سربازا گرم که اومد بلوزم رو کشید رو سرم که تو فیلم ها صورتم نیوفته،منو سوار ماشین پلیس کردن و حرکت کردن،
من : دارین منو میبرین آگاهی؟؟
سرباز :خفه شو!!!
من: تو رو خدا بهم بگین کجا میبرین منو؟
سروان : داریم میریم پلیس امنیت اخلاقی، دیگه هیچ چی نپرس!!!
وقتی رسیدیم سریع ازم بازجویی کردن، بهم گفتن که منو میبرن بیمارستان انتظامی تا وضعیت پام مشخص شه ولی خودم تعهد دادم که با مسئولیت خودم اول برم دادسرا. منو فرستادن بازداشتگاه ،کسی اونجا نبود تو یه اتاق تاریک که دور تا دور پتوهای کثیفی که بوی جوراب و عرق میدادن، دراز کشیدم، فقط نور ضعیف یه مهتابی تا حدودی جلوی تاریکی رو گرفته بود ،قلبم داشت ازجاش کنده میشد، همه زندگیم رو هوا بود، ابرو و هیثیتم داشت به کل از بین میرفت پدر مادرم یه عمر با شرافت زندگی کرده بودن،مطمئن بودم اگه این قضیه رو میفهمیدن از غصه و ناراحتی دغ می کردند، به این فکر می کردم که بعد اینکه تکلیف دادگاهم مشخص میشد، باید تک و تنها میرفتم یه شهری که کسی منو نشناسه، دیگه نمیشد با این رسوایی مثل قبل تو کوچه و خیابون گذر کرد…
پاشنه پام داشت ورم می کرد و دردش بیشتر میشد،ولی این درد اصلا برام مهم نبود، تو اون لحظه حتی حاضر بودم پام قطع بشه ولی بوی گند این رسوایی جایی نپیچه…

صدای مبهم حرف زدن چند نفر میومد ،رفته رفته صداها کم شد و فقط سکوت حرف میزد، به نظرم یکی دو ساعت از شب گذشته بود،از دلشوره حتی یه لحظه هم نمیتونستم بخوابم، یاد توبه نصوح افتادم ،ولی منی که به این چیزا اعتقاد ندارم چرا باید یه همچین فکرهایی بیاد به سرم؟؟؟!!!
تو اون سکوت آزاردهنده ،یهو یه صدای آواز خوندن آروم یه مرد بلندتر و بلندتر میشد
&تنهای بی سنگ و صبور
خونه سرد و سوت و کور
توی شبات ستاره نیست
موندی و راه چاره نیست&
صدای قدم هایی که داشت نزدیک میشد رو می‌شنیدم
بهمراه اون قدم ها بوی سیگار تو فضای بازداشتگاه می پیچید
من: جناب سروان ببخشید میشه بگین ساعت چنده
سرباز:یه ربع مونده به دو،البته من جناب سروان نیستم داداش ، من یه سرباز درجه دارم که از شانس تو امشب جانشین افسرنگهبان شدم ، اینجا هم تنها جایی هست که دوربین نمیگیره و میشه راحت سیگار کشید.سیگار اذیتت نمیکنه؟
من : نه اصلا
سرباز : اگه میکشی یه نخ بدم!!
من : آره بی زحمت، اگه برات دردسر نمیشه؟
سرباز: نه بابا چه دردسری، سه روز دیگه سربازیم تموم میشه
من : بسلامتی ایشالله
سرباز : بلند شو از بالای در روشن کنم بهت بدم
من: نمیتونم بلند شم، بنظرم پام شکسته
سرباز :آهان تو همونی هستی که نخواستی بری بیمارستان؟
من : آره
سرباز : خیلی ریسک کردی داداش،میدونی اگه پاشنه پا عفونت کنه ،علاج نداره ،باید قطع شه؟
من : آبروم مهمتره، شاید قاضی فردا منو ول کنه، منم بی سر وصدا برگشتم سر خونه زندگیم
سرباز: چی بگم???
من : بنظرت حکمم چیه؟
سرباز : راستش با کاری که تو کردی، شاید به قول خودت همونجا آزادت کنه، شایدم ۳ ماه تا ۱ سال زندان بده و شلاق هم داشته باشی، نمیشه چیزی گفت از الان!!
با اون حرفش ته دلم خالی شد، دست و پام سست شد
سرباز فهمید که چه استرسی گرفتم ،شاید با به حرف درآوردن میخواست منو آروم کنه
سرباز :می خوای از خودت برام بگی؟ و اینکه چجوری کارت به اینجا کشید؟؟
من: خوب چی بگم از خودم؟
سرباز: ببین من روانشناسی خوندم،قبل خدمت هم ،چند ماهم پیش وکیل خانواده منشی بودم ، اینجا رو هم که دیگه نپرس، همه جوره موردی از انواع و اقسام روابط دیدم.ولی خوب آدما همیشه برام جالب بودن و هستن .دوس دارم قصه زندگیتو بشنوم۰
من:خوب؟؟؟؟
سرباز: خوب به جمالت تعریف کن
من: از چی بگم
سرباز: بزار من بگم، رک بگم ناراحت نمیشی؟؟؟؟
من: نه
سرباز : تو بچگی بهت تجاوز شده؟
از سؤالش جا خوردم، انتظار هر چی رو داشتم بغیر از این سوال!!!
هیچ چی نگفتم، ولی حدسش درست بود،وقتی بچه بودم پسر همسایه مون تو پارکینگ بهم تجاوز کرد و تهدیدم کرد که اگه به کسی بگم ،منو آتش میزنه!!! سال های زیادی این خاطره منو آزار داد ولی دیگه کم کم فراموش کرده بودم!!!
از سکوتم حتما جوابشو گرفته بود
سرباز: حالا سوال دوم، تو به خانمت خیلی علاقه داری ولی مشکلات زیادی تو زندگیت داری که فکر می کنی هیچ وقت حل نمیشه
من: آره دقیقا همین حس رو دارم
سرباز: حالا اگه میخوای داستان زندگیتو برام بگو
من: از کجا برات بگم؟
سرباز: از هر جا که دوست داری
من: خوب من تو نوجوانی کلا پسر ساکت و آرومی بودم،سرم تو کار خودم بود،،اون زمان دوست دختر داشتن کار هر کسی نبود، دوست دختر داشتن تو مدرسه ما، معادل داشتن یه بنز s500 بود!!!
خلاصه دوران مدرسه تموم شد و وارد دانشگاه شدم، ترم دوم با یه دختر ترم بالایی به اسم افسون دوست شدم، افسون واقعا منو جادو کرد، دیونه وار عاشقش شدم، همه زندگیم بود ،بخاطرش حاضر بودم هرلحظه بمیرم و زنده بشم، ولی هر چی بیشتر طرفش میرفتم اون بیشتر ازم دوری میکرد، کاش تو اون زمان،یکی به من می‌گفت که غرورتو مفت نفروش پسر!!!
آخر ترم که شد، افسون انتقالی گرفت و رفت شهر خودشون و من موندم و یه شکست عشقی یک طرفه!!! شاید اگه در موردش یه ذره شهوت داشتم و برای یه بارم که شده بود باهاش میخوابیدم اینجوری نمی‌ سوختم!!! بعد افسون دیگه به هیچ دختری اعتماد نکردم و با هر دختری که دوست میشدم نیتم فقط سکس و سرگرمی بود و دیگه به هیچ کسی دل نبستم
دوست دخترهای زیادی داشتم ولی سال آخر دانشگاه با یه دختری به اسم سحر دوست شدم،از هر لحاظ باهم اوکی بودیم و دوست های خوبی برای هم بودیم
سرباز: از هر لحاظ ؟
من: نمیدونم چرا باهات راحتم؟؟آره از هر لحاظ، دختر بود سکس کامل نداشتیم ولی نیاز همدیگرو می‌فهمیدیم
یه لحظه چشم هامو بستم و یاد آخرین باری که تو ماشین برام ساک زد افتادم، کلاسمون که تموم شد، رفتیم بیرون شهر، یجای خلوت پارک کردم،بعد اینکه از هم لب گرفتیم و یکم باهم ور رفتیم ، زیپ شلوارمو باز کردم، انگشتاشو حلقه کرد و رو کیرم کشید تا کامل سفت شه، مقنعه اش رو عقب داد و سرشو آورد پایین بین پاهام، سر کیرمو با زبونش خیس کرد،بعد شروع کرد به لیس زدن و همه کیرمو تا اونجا که میشد گذاشت تو دهنش، ساک زدنش عالی و حرفه ای بود، سر سحر رو با دستام عقب و جلو میکردم،چون وقت زیادی نداشتیم و هر لحظه امکان داشت یکی ما رو ببینه، ازش خواستم برام جق بزنه، چند تا دستمال کاغذی رو گذاشتم زیر کیرم، اونم با سرعت و ظرافت، انگشتای لطیفش رو می‌کشید رو کیرم، زیاد طول نکشید و در حالی که داشتم به چشم های درشت و خمارش نگاه میکردم آبم اومد…

چشم هامو باز کردم ،در و دیوار بازداشتگاه با سکوتش هزار تا حرف برام داشت
سرباز: خوابیدی؟
من: نه عزیز، یه لحظه رفتم به گذشته
سرباز: خوب ادامه بده
من: درس و دانشگاه تموم شد و رفتم سربازی، از سحر دور افتادم و ارتباط ما فقط تلفنی شد و این اصل که “از دل برود هر آنکه از دیده رود” شامل من و سحرم شد و به مرور زمان رابطه ما تموم شد
بعد سربازی سریع استخدام شدم ، طی دو سال تونستم پول رهن یه خونه جور کردم و یه سمند خریدم. پدر مادرم برام آستین بالا زدن و بعد چند جا خواستگاری رفتن، با نگین آشنا شدم و بعد چند جلسه رفت و آمد نامزد کردیم و خیلی سریع عروسی کردیم و رفتیم سر خونه زندگیمون، نگین یه دختر ۲۵ ساله قدبلند با موهای خرمایی و چشم رنگی که از هر لحاظ مناسب ازدواج بود، نگین هرچقدر قشنگ و ناز بود،خواهر کوچکترش نیلوفر، چندبرابرش جذاب تر بود، تو هر جمعی که بودیم همه نگاه های مردا و پسرا به نیلوفر بود،مخصوصا باسن خوشفرم گردی که داشت و اینکه همیشه شلوارهای تنگ میپوشید،وقتی تو مهمونی ها با عشوه میرقصید امکان نداشت کسی مقاومت کنه و با شهوت نگاش نکنه
درست یک سال بعد ازدواج ما، نیلوفر با یه پسری به اسم احمد نامزد کرد، ولی این حاج احمد با نیلوفر ما مچ نشد و با پدرزن و مادرزنم آبشون تو یه جوب نرفت، خیلی زود کارشون به طلاق کشید.
بعد جدایی نیلوفر خیلی افسرده بود ،یکی دو هفته کارش گوشه نشینی و گریه بود ولی بعدش اخلاقش عوض شد و دائم عصبی بود و با همه دعوا میکرد، به پیشنهاد نگین قرار شد چند ماه خونه ما باشه، منم که از صبح تا غروب سر کار بودم، خیلی هم خوشحال شدم از این پیشنهاد،چون خانمم دائم تنها بود و حوصله اش اینجوری سر نمی‌رفت…

در همین حال که داشتم زندگیمو برای سربازی که نمی شناختم تعریف میکردم،یهو صدای باز شدن در اصلی بازداشتگاه اومد
سرباز: برم ببینم چه خبره؟انگار بازداشتی آوردن
دوباره یاد خاطره هام افتاده بودم، اولین هفته ای که نگین خونه ما بود، ما اصلا سکس نداشتیم،نه اینکه موقعیت نباشه ،تو حس و حالش نبودیم.پنجشنبه شد و من زودتر برگشتم خونه، نگین یه دامن کوتاه با یه تاپی که بیشتر سینه هاش بیرون بود ،درو برام باز کرد، نیلوفر تو اتاق بود ،اومد بهم سلام کرد و دوباره رفت تو اتاق،اونقدر گریه کرده بود که چشم هاش قرمز بود، مثل همیشه یه شلوار تنگ و یه تیشرت تنش بود.
اون شب بدجوری حشری بودم و دلم یه سکس حسابی میخواست،معمولا عادت نداشتیم که فاصله سکسمون بیشتر از دو سه روز باشه، نگین داشت تو آشپزخونه کار میکرد و من از پذیرایی داشتم نگاش میکردم،یجا وقتی خم شد که از کابینت زیر سینک ظرفشویی شیشه پاک کن برداره و دامنش رفت بالا کون سفید و توپولش و شورت قرمز رنگش که رفته بود لای خط باسنشو کامل دیدم، و این شد که حشرم چند برابر شد،یه نگاه به اتاق نیلوفر کردم که بسته بود،بعد پا شدم رفتم سمت آشپزخونه، نگین داشت غذا رو آماده میکرد از پشت بغلش کردم و سینه هاشو مالیدم
نگین: نکن نیلوفر میاد میبینه
من : در اتاقش بسته است
نگین : امان از دست تو
چیزی نگفتم و یه دستم رو از جلو بردم داخل شورتش،همزمان گردنشو میبوسیدم و کوسشو میمالیدم. یه آه کوچک گفت و باسنشو یکم عقب داد تا کیر سیخ شدم از روی شلوار بیشتر با کونش تماس داشته باشه، اونم مثل من داغ کرده بود
نگین : اینجوری نمیشه بزار بعد اینکه نیلوفر خوابید…
حرفش منطقی بود اینجوری بیشتر اذیت میشدیم، لباشو بوسیدمو رفتم نشستم تلویزیون نگاه کردم.
شام حاضر شد و نیلوفرو صدا کردیم، موقع شام خوردن متوجه شدم نیلوفر سوتین نبسته و میشد نوک سینه های کوچکش رو دید که برجسته شده، و این منو بیشتر تحریک میکرد، چند بارم جلوم خم و راست شد و باسن خوشفرمش دیونه ام کرد، با اینکه همیشه از نگاه کردن به اندام سکسیش لذت میبردم ولی هیچوقت به فکر سکس باهاش نبودم، ولی اون شب عجیب برام کراش شده بود
بعد شام یه چائی خوردیم و یکم تلویزیون نگاه کردیم ،نیلوفر که معلم زبان انگلیسی هست و صبح باید میرفت به مدرسه ،رفت بخوابه و در اتاقش رو بست، دیگه وقتش بود که برنامه مون رو با نگین شروع کنیم
نگین رو کاناپه دراز کشیده بود، رفتم پیشش نشستم و پاهاشو ماساژ دادم،میدونستم از این کار خوشش میاد، بعد دستمو بردم سمت کسش، خیسسسسس بود
رفتیم به اتاق خوابمون،طراحی خونه ما طوری هست که اتاق ها چسبیده بهم، پس باید بی سر و صدا کارمون رو انجام میدادیم، سریع لخت شدیم، نگین شروع کرد برام ساک زدن،حشری بود و تند تند این کارو انجام میداد، اگه ادامه میداد همونجا آبم میومد، سرشو کنار زدم و ازش خواستم دراز بکشه، سر مو بردم لای پاهاش و شروع کردم به لیس زدن کس زنم، این یکی از فانتزی های منو و نگین بود که تا مرز ارضا شدن براش میخوردم. نگین تا یجایی خودشو نگهداشت و صداش در نمیومد ولی وقتی زبونمو کشیدم رو چوچولش دیگه نتونست صداشو درنیاره و یه چند تا آه کوچک کشید
نگین : بیا بکن کیرتو میخوام
کاندوم رو کشیدم رو کیرم و رو نگین خوابیدم، و آروم کیرمو گذاشتم تو کوسش و شروع کردم به تلمبه زدن، هر دوتامون لذت میبردیم ،تا اونجا که میتونستیم صدامون درنمیومد ولی یجاهایی نمیشد،داشتم ارضا میشدم ولی اینجوری نگین ارضا نمیشد تازه خودمم دوست داشتم سکسمون تموم نشه، واسه همین پوزیشنمون رو عوض کردیم ، نگین کنار تخت قمبل کرد و منم ایستاده شروع کردم تلمبه زدن ،شاید به یکی دو دقیقه نکشید که از لرزش پاها و نفس های نگین فهمیدم داره ارضا میشه، سرعتمو بیشتر کردم،دیگه یادم نبود نیلوفر تو اتاق بغلی هست، صدای برخورد پاهام به رون های نگین خونه رو پر کرده بود و با یه آه بلند آبم اومد…

خانمم رو از پست بغل کردم و بوسیدمش، عادت داشت بهم پشت کنه و بخوابه، منم معمولا چند دقیقه به گوشیم نگاه میکردم و میخوابیدم، اینستا رو که باز کردم، نیلوفر آنلاین بود، واتس آپ رو هم چک کردم که اونجا هم آنلاین بود، پس حتما فهمیده امشب ما برنامه داشتیم…

چند روز از اون ماجرا گذشت هیچ کس اون شب رو به روی خودش نیاورد. اون روز تو اداره با سرپرستمون حسابی حرفم شده بود و واقعا ناراحت بودم، تو خونه سعی کردم عصبانیتم رو نشون ندم و با نگین و نیلوفر شوخی میکردم اون شب نیلوفر یه دامن بلند و یه پیراهن استین کوتاه پوشیده بود. آخر شب شد، من و نگین رفتیم بخوابیم، نیلوفر گفت که میخواد تلویزیون نگاه کنه و امشب رو کاناپه می خوابه.
بازم طبق عادتم گوشیمو نگاه کردم که دیدم همکارم پیام داده و چند تا روش گفته که زیرآب سرپرستو پیش مدیرعامل بزنیم، باهم چت میکردیم که دیدم با صدای تایپ کردن و نور گوشی نگین اذیت میشه، واسه همین رفتم بالکن چت کنم، وقتی از اتاق اومدم بیرون نیلوفر رو کاناپه نبود، از صدای شیر آب توالت فهمیدم اونجاس، رفتم بالکن سیگار روشن کردم و با همکارم چت میکردم، شاید ده دقیقه چت کردیم ،یهو از پنجره بالکن چشمم افتاد به نیلوفر که رو کاناپه دراز کشیده ولی هیچوقت فکر نمیکردم همچین صحنه ای رو ببینم !!!،نیلوفر دامنشو داده بود بالا، پاهاشو کامل باز کرده بود و داشت از روی شورت کسشو میمالید، سعی کردم خودمو پنهون کنم، بعد شورتشو داد کنار ، فاصله ما چند متر نبود، ولی چون چراغ خونه روشن بود و بیرون تاریک بود ،امکان اینکه منو ببینه خیلی کم بود،شورت صورتیشو کنار زد،انگشتاشو می‌کشید رو کس و چوچولش، ترکیب کس صورتی و پاهای کشیده و سفیدش خیلی جذاب بود، چشماشو بسته بود و تو عالم خودش از بدنش لذت میبرد، کاری نمیتونستم بکنم، باید منتظر میموندم جق زدنش تموم میشد و بعد اینکه میخوابید میرفتم تو اتاقم،یجا پیراهنشم داد بالا و نوک سینه اش رو هم مالید، کیرم بدجوری شق کرده بود،ناخودآگاه دستم رفت رو کیرم،ولی همکار بی‌شعور من که دیده جواب پیامش رو ندادم همه چی رو خراب کرد و بهم زنگ زد، صدای رینگتونم خیلی بلند بود، نیلوفر چشم هاشو سراسیمه باز کرد و مثل اینکه برق گرفته باشه از کاناپه بلند شد، اومد نزدیک پنجره و منو دید،بدون اینکه چیزی بگه یا کاری کنه رفت سمت اتاقش و درو بست…

این داستان ادامه دارد
جبر جغرافیا

نوشته: جبر جغرافیا


👍 95
👎 2
191201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

931373
2023-06-04 01:23:50 +0330 +0330

خواهر زن نون زیر کبابه و اگه تو نکنیش یکی دیگه حالشو میبره
پس چنان فرو کن ک زمینو چنگ بزنه

6 ❤️

931374
2023-06-04 01:31:52 +0330 +0330

خوب نوشتی، کاملا جذب شدم لطفا ادامش رو زودتر بزار

4 ❤️

931376
2023-06-04 01:33:59 +0330 +0330

سطح پایین بود، نه خوب نه بد. اگه خاستی مشکلاتشو بگم پیوی بگو

0 ❤️

931392
2023-06-04 02:37:06 +0330 +0330

داستان خیلی خوب و منطقی و روان پیش رفت بابت قلمت بهت تبریک میگم جبر جغرافیای عزیز لطفا ادامه داستان رو سریع تر بزار رو با قدرت ادامه بده

3 ❤️

931401
2023-06-04 04:52:07 +0330 +0330

عالی، براوو، لایک

0 ❤️

931403
2023-06-04 05:20:27 +0330 +0330

خوب بود ،کشش داشت و جذاب ، یه جا نیلو و نگین قاطی کردی که طبیعیه تو روند دستان … دوم اینکه برا غیر قابل باوره کشیدن سیگار توی پاسگاه ، دوربین نگیره بوش و چکار میکنی
در هر حال عالی بود

0 ❤️

931404
2023-06-04 05:56:48 +0330 +0330

خوب مینویسی

0 ❤️

931416
2023-06-04 07:59:48 +0330 +0330

عه داداش تویی
منم سرباز آسایشگاه اون شب
دنیا چه کوچیکه چه بن بسته
بعد داستانت که تمام شد یه قسمتشو بزار من در مورد وقتی نیلوفر و نگین اومدن بازداشتگاه برات بگم

1 ❤️

931417
2023-06-04 08:00:07 +0330 +0330

لول نوشته ها داره میره بالا افرین ادامه بده

0 ❤️

931443
2023-06-04 13:10:23 +0330 +0330

پنجشنبه شب بود سکس داشتید و نیلوفر هم صبح باید میرفت مدرسه؟فقط ادعا دارن بعضی مثلا نویسنده های اینجا

3 ❤️

931447
2023-06-04 13:52:20 +0330 +0330

آفرین خوب نوشتی فقط بنظرم گاهی از ریتم خارج شدی اما در مجموع زیبا و گیرا بود

1 ❤️

931504
2023-06-04 20:16:09 +0330 +0330

من دیس لایک دادم چون کسی ماجرای سکس با زنش رو به سرباز تعریف نمی کنه

2 ❤️

931509
2023-06-04 21:49:46 +0330 +0330

ای جانم فدای تو
فقط قسمت بعد رو سریعتر بنویس
احسنت به این میگن داستان

0 ❤️

931510
2023-06-04 21:50:39 +0330 +0330

مرسی قشنگ بود

1 ❤️

931567
2023-06-05 03:29:16 +0330 +0330

جبر جغرافیا خسته نباشی،ممنون بابت زحمت و وقتی که برای نگارش این داستان گذاشتی. دوستان عزیز خواهشمندم انصاف داشته باشیم و به قول معروف مو را از ماست بیرون نکشیم و دنبال سوتی و غلط املایی و نگارشی نباشیم ،با تشویق به همچین نویسنده هایی انگیزه بدیم

3 ❤️

931619
2023-06-05 15:10:31 +0330 +0330

عالی بود جابر منتظر بقیع داستان هستم

1 ❤️

931633
2023-06-05 16:53:01 +0330 +0330

باریکلا، خوب بود 👍👍👍👍

0 ❤️

931640
2023-06-05 18:22:47 +0330 +0330

بی صبرانه منتظر ادامه داستانت هستم.
حس واقعی بودنو بهم داد این داستان دمت گرم

1 ❤️

931649
2023-06-05 19:58:16 +0330 +0330

قشنگ‌معلومه کونش میخاره😆

1 ❤️

931822
2023-06-06 15:57:29 +0330 +0330

اولش خوب نبود ولی آخراش خوب شد

0 ❤️

932316
2023-06-09 23:04:57 +0330 +0330

خوب بود

1 ❤️

932395
2023-06-10 09:59:06 +0330 +0330

ادامه لطفا

0 ❤️

932396
2023-06-10 10:02:30 +0330 +0330

با اینکه زنم از هر لحاظ از خواهرش سره اما یه کرمی بهم افتاده که دلم میخواد خواهرزنمم بترکونم. اگه داستانت واقعیه که نوش جونت. اگرم نیست که نوش جون ما

1 ❤️

932704
2023-06-12 11:51:24 +0330 +0330

پنجشنبه زود اومدی خونه ، نیلوفر چون معلم زبان انگلیسی بود شبش زود خوابید تا فردا بره مدرسه؟ فردای پنجشنبه میشه جمعه!! جمعه !؟ جمعه!؟

0 ❤️

932899
2023-06-13 15:16:24 +0330 +0330

عالی و جذاب حتما ادامش بده ❤️

1 ❤️