دوجنسه (۱)

1402/02/09

سلام به همه دوستان عزیز این یه داستان نیست .سرگذشت منه ک تو دوازده سالگی یه باره از یه پسر تبدیل شدم به یه …( نمیدونم بگم به یه پسر با سینه های دخترونه یا یه دختر با آلت پسرونه قضاوت با شما). در هر صورت با اجازه از شما عزیزان شروع میکنم البته ازچند سال قبل تولدم.
سال ۶۵ پدرم ک استاد ادبیات بود و۳۸ سال سن داشت واز یه خانواده بسیار ثروتمند بود عاشق یکی از شاگردانش یعنی مادرم ک ۱۹ سال سن داشت واز یه خانواده سطح پایین بود، شد و این عشق دوطرفه بود پس پدرم تصمیم گرفت با خانوادش در میون بذاره تا پا پیش بذارن ک با مخالفت شدید خانواده اش مواجه شد ک اینا در شان و منزله ما نیستن از این حرفا پس تصمیم گرفت خودش به تنهایی پا پیش بذاره ولی غافل از اینکه اینطرف هم با روی خوش مواجه نمیشه چون خانواده مادرم هم به دلیل سن پدرم مخالف بودن به شدت در صورتی ک مادرم از یه هفته قبل خاستگاری تک نفره پدرم ضمینه رو آماده کرده بود و موافقت زوری از خانوادش گرفته بود برای ازدواج با تهدید به خودکشی و اعتصاب غذا و…خلاصه این دو با وجود اینکه از خانواده هایشان ترد شد بودن با هم ازدواج کردن و پدرم انتقالی گرفت به تهران و خرداد سال۷۲ اولین فرزندشان که یه پسر بود (یعنی بنده )با کلی نذر و نیاز دارو ودرمان به دنیا اومدم(بعدا فهمیدم ک مشکل از پدرم بوده مشکل جزئی ک بیضه هاش داشت نمیتونستن بچه دار بشن).خلاصه من دنیا اومدم با پدری ک با من ۴۵سال اختلاف داشت و مادری ک باهاش۲۶ سال اختلاف داشتم و بعدهشت سال خواهرم مریم به دنیا اومد
همه چی خوب بود پدرم بازنشست شده بود و کلی برای ما اسباب بازی میخرید برای من ک حالا یازده ساله شده بودم و به واسطه اون دودول لای پام ک اسمم شده بود محسن و فکر میکردن ک من پسرم توپ و ماشین و تفنگ برام میخریدن و برای خواهر۳ ساله ام عروسک و چرخ خیاطی و لوازم آشپزخونه ک البته من هم شریک خواهرم بودم تو بازی کردن با اون‌ها
پدر و مادرم فکر میکردن به خاطر علاقه زیادی ک به خواهرم دارم وقتم رو با اون و اسباب بازیهاش میگذرونیم ولی واقعیت برای خود من این بود ک داشتم دختر درونم رو از نظر روحی ارضا میکردم
چهار ماه مونده به تولد دوازده سالگی بود ک پدرم بر اثر یه تصادف فوت کرد و تنها شدیم .طوری ک نه از خانواده پدرم و نه از خانواده مادرم هیچکس برای خاکسپاری و ختم نیومدن .
تقریبا تو همون روز ها بود ک نوک سینه هام درد احساس میکردم و نوک سینه هام از زیر پوست سفت شده بود که به مادرم گفتم که گفت احتمالا تو مراسم ختم خرما حلوا زیاد خوردی گرمی کردی جوش زیر پوستی در آوردی تا چند روز دیگه یا سر باز میکنه یا خودش بادش میخوابه ولی یه دوماهی گذشت و به قول مادر سر باز نکرد هیچ تازه بزرگ ترم شده بود شده بود اندازه یه گردو و باعث نگرانی مادرم شد ک رفتیم دکتر .
دکتر بعد معاینه چیزی گفت ک مادرم نزدیک بود شاخ در بیاره بعد معاینه خانوم دکتر اکبری همینطور ک داشت میشست پشت میزش برگشت رو به مامانم کرد گفت شاید وقتی سینه های شما داشت شروع به رشد میکرد درد نگرفته ولی بنا نمیشه همه دخترها اینجوری باشن دختر شما جزو افرادی هستن ک چند ماه اول برجسته شدن سینه هاش کمی درد داره ولی نه اینجوری ک شما هول کردین خدایی نکرده مگه غده‌های سرطانی زیر پوستش هست
مادرم خودش رو جمع و جور کرد و گفت آخه بچه من ک اصلا دختر نيست که یه دفعه‌ای انگار که نباید اونجا باشم گفت محسن جان برو بیرون مادر .
وقتی داشتم میرفتم بیرون دیدم ک شنیدن اسم محسن حالا باعث تعجب خانم دکتر اکبری شده بود البته نه به شدت تعجب مادرم ، شاید تعجب دکتر بیشتر به این دلیل بود ک چرا این دختر اسمش محسن هستش. رفتم بیرون و لای در رو باز گذاشتم تا بشنوم . وقتی بیرون بودم میشنیدم ک مادرم اسرار داشت لای پام آلت دارم ولی دکتر ک البته فقط دکتر عمومی بود اسرار داشت من دخترم ک بالاخره تصمیم گرفتن ک یه متخصص زنان معاینه ام کنه و از اونجایی ک اونجا یه کلینیک بزرگ بود دکتر زنان و سونوگرافی هم داشت .مادرم صدام کرد رفتم داخل و دیدم خانوم دکتر داره بایه دکتر دیگه تلفنی صحبت میکنه و میگه یه مورد نادره اگه لطف کنید معاینه کنید ممنون میشم و قرار شد به همراه دکتر اکبری به طبقه بالا پیش دکتر زنان بریم رفتیم بالا مطب خانم دکتر رحمتی ک بعدا فهمیدم ک اسمش زهرا هستش و اکبری هم مرجان هست اسمش .
وارد اتاق شدیم ولی مرجان اجازه ورود به مادرم رو نداد . زهرا من رو برای معاینه راهنمایی کرد سمت تخت و مرجان هم کنارش ایستاد و گفت کل لباس هام رو در ًبیارم (البته بعدا فهمیدم لزومی نداشت فقط از روی شیطنت مرجان گفت کلا لخت بشم) وقتی کامل لخت شدم جفتشون دهنشون باز مونده بود .وقتی روی تخت بودم مرجان برای اینکه مثلا از نزدیک تر سینه هام رو ببینه یه دستش رو گذاشت رو سینه هام و دست دیگش رو خواست مثلا ستون بکنه ک نه رو تخت گذاشت نه حتی روی رونم بلکه‌ کف دستش رو مستقیم گذاشت رو آلتم و بعد کم کم دستش رو دورش حلقه کرد و با این کار باعث شد ک انگار من دکمه شهوت تو وجودم روشن بشه و از این کارش داشتم لذت میبردم
زهرا ک متوجه شده بود با خنده گفت نکن کنده شد دم و دستگاه بچه (بعدا فهمیدم ک این دو با هم شوخی دارن و گاهی با هم لز میکنن)
مرجان رو به زهرا کرد و گفت تازه پیداش کردم این معدن طلا رو دیونه ام بکنمش .بعد گفت زهرا بگو ک حدسم درست بود دوجنسه هستش و دارم به فانتزیم میرسم (خانوم فانتزی سکس با دوجنسه رو داشته).
زهرا گفت فعلا با قطعیت نمیشه گفت تا روش سونوگرافی و ماموگرافی انجام نشه .
ولی چیزی ک من دارم میبینم پسر کوچولو رو بیدارش کردی .
راست میگفت من برای اولین شق کرده بودم و حس عجیبی داشتم و دنیای جدیدی پیش روم باز شد.
ببخشید طولانی شد

ادامه...

نوشته: مونا


👍 39
👎 4
46701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

925561
2023-04-29 02:23:32 +0330 +0330

یه کون میخوای بدی ها هوففف سریال چیه دیگه مینویسی

2 ❤️

925568
2023-04-29 03:15:54 +0330 +0330

تو به این ۴ تا خط میگی فصل 😒 خوب شد نویسنده کتابی چیزی نشدی

2 ❤️

925574
2023-04-29 04:59:54 +0330 +0330

قشنگ بود

2 ❤️

925577
2023-04-29 05:06:08 +0330 +0330

من تا حالا نیپل اندازه گردو ندیدم ولی

0 ❤️

925595
2023-04-29 08:55:30 +0330 +0330

واقعا دیگه معنی این حرفو فهمیدم
کسشر های یک عقده ایی جلغی کص ندیده

0 ❤️

925598
2023-04-29 09:20:17 +0330 +0330

چه خانواده های سنگدل و لاشی بودن که هنگام مرگ هم شما رو تنها گذاشتن

0 ❤️

925607
2023-04-29 10:40:02 +0330 +0330

مثل روز روشنه دروغه باز کدوم احمقایی لایک کردن یعنی خاک توسرت

1 ❤️

925608
2023-04-29 11:24:29 +0330 +0330

خیلی زیاد بود اصلا نشد بخونم 😑😑😑😒😒😒

سلام،خداحافظ

یکم طولانی تر بنویس خب

0 ❤️

925613
2023-04-29 12:06:10 +0330 +0330

خیلی قشنگ بودمونا گلی میشه لطفا ادامشو بنویسی خیلی وقته داستان ننوشتی. میشه لطفا بیایی پی گلم🌈🌈🌈🌈🌈🌈

0 ❤️

925656
2023-04-30 00:08:08 +0330 +0330

مردم هر چی فانتزی و خزبلات دارن میان به خورد ما بدبخت بیچاره ها میدن 😂😂😂

0 ❤️

925658
2023-04-30 00:22:54 +0330 +0330

نمیفهمم این همه هیت تو کامنتا میدن ولی فقط یه لایک منفی هست
بنظرم به مرض الکی تز منفی دادن دچار شدین

0 ❤️

925688
2023-04-30 01:09:12 +0330 +0330

وای من هم همچنین حسی داشتم 😁

0 ❤️

926017
2023-05-02 02:25:39 +0330 +0330

شما که ابوی محترم مثلا استاد ادبیات بوده که نباید سوتی بدی و غلط املایی داشته باشی داداش!

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها