روزهاي زندگي (2)

1392/02/04

…قسمت قبل

كم كم متوجه تغيير رفتار بهنام شدم! پريشون وكم حرف شده بود!ديگه اون بهنام شوخ وشنگ هميشه نبود كه وقتي باهاش بودم از خنده دل درد ميشدم!ازش ميپرسيدم چت شده ميگفت چيزي نيس نگران نباش
داشتم ديوونه ميشدم طاقت نداشتم اينجوري ببينمش اما كاري ازم برنمي اومدچون ازهيچي خبرنداشتم!بهنام همه زندگيم بود.تو اين يه سال ثانيه ثانيه زندگيم با فكرش گذشته بود!باخودم ميگفتم اگه اون حالش خوب نباشه منم نبايد خوب باشم!دو هفته گذشت اما نه حرفي ميزد نه حالش خوب ميشد تا اينكه يه روز صبح رفتم دانشكده ديدم بهنام نيومده!اولين بار بودكه نمي اومد!پيش اومده بود كه كلاس نريم اما واسه ديدن همديگه هم كه شده بود دانشكده ميرفتيم
واي خدا ديگه دارم ميميرم از نگراني!بهش زنگ زدم آف بود چندبار ديگه گرفتمش اما همش خاموش بود!تموم بدنم از دلشوره ميلرزيد رو پاهام بند نبودم!
خونواده ش شهرستان زندگي ميكردن و خودش تنها تهران بود.رفتم خونه تاصبح خوابم نبرد!صبح زود رفتم دم خونه ش اما كسي درو وا نكرد رفتم دانشكده منتظر شدم اما نيومد!بازم گرفتمش"دستگاه مشترك مورد نظر خاموش ميباشد"
خدايا چه بلايي داره سرم مياد!ديگه طاقت نياوردم وزدم زيرگريه!بچه هابرام آب قند آوردن و دلداريم دادن كه چيزي نشده نگران نباش!هيچكس ازش خبر نداشت
واي يعني چي شده؟بهنامم الان كجاس داره چيكار ميكنه حالش چطوره خدايا
-مامان چرا داري گريه ميكني؟
اشكامو پاك كردم ونشوندمش بغلم
-هيچي مامان قربونت برم
-مامان نقاشيمو برام رنگ ميزني؟
-آره گلپسرم
نشستم به رنگ كردن نقاشيش ولي هنوز بغض داشتم و دلم گرفته بود!برديا حواسش بهم بود!پدرسوخته مث باباش تيز وباهوشه!
حسين كه از سر كار اومد دويد جلو و تندتند يه چيزايي دم گوش باباش گفت،يه نگاهي بهم انداخت و دويد تواتاقش!فهميدم فضولي امروزو كرده!سعي كردم عادي باشم!يه لبخند زدم اما حسين باهوش تر از اينا بود كه فرق لبخند واقعي والكي منو نفهمه!اومدجلو وبغلم كرد؛با نگروني پرسيد:خوبي؟
-آره خوبم خسته نباشي
-چرا گريه كردي؟
-كي گفته؟
-هيچكي از چشاي نازت معلومه
-شما پدر وپسر آخه چقد فضولين!اصلأ به شما چه من چمه!
باصداي بلندگفتم برو به اون پسرت بگو اگه بازم فضولي كنه ديگه مامانيش نيستما
يهو از اتاقش پريد بيرون و گفت ماماني ببخشيدديگه نميكنم
حسين خنديد وگفت آفرين باباجون كردن كارخوبي نيس
منم گفتم اگه خوب نيس خودت چراميكني
دستاشو ازپشت دوركمرم حلقه كرد وآروم توگوشم گفت:آخه تو بدجوري كردن داري سفيد برفي ولپمو بوس كرد
برديا كه داشت نگامون ميكرد جلواومد و باناراحتي گفت:ماماني بابايي رو دوس داري اما ميخواي منو تنبيه كني؟
منم دست حسينو پس زدم و نشستم روبروي برديا و گفتم تورو از بابات بيشتر دوس دارم!حسين يه لبخند تلخ زد و با ناراحتي رفت تو اتاق!اصلأ فكر نميكردم از حرفم ناراحت شه اما شد!انگار يه بوايي برده بود كه من حواسم يه جاي ديگه س!اگه حسين ازچيزي باخبرشده باشه خودموميكشم چون روي نگاه كردن تو صورت مهربونشو ندارم
بلندشدم وپشت سرش رفتم تواتاق وسعي كردم چيزي بروي خودم نيارم كه دلخورش كردم!براش دلبري كردم وبايكم ناز و ادا و شيرين زبوني دوباره لبخند قشنگشو ديدم.نشستم رو پاهاش؛نگام كرد وگفت:
-تو يه چيزيت ميشه دختر!چند روزه رفتارت اصلأعادي نيس!من شوهرتم اگه چيزي شده بهم بگو
-چيزي نشده و همه چي خوبه فقط ميخوام بيشتر به زندگيمون برسم و از بودن با تو و برديا لذت ببرم
-الهي قربون خانومم برم من
-خدا نكنه آقامون
-طناز دوس داري مشغول كار شي؟
-چه كاري؟
-تازگيا بايكي آشنا شدم كه داره يه آزمايشگاه ميزنه والان استخدامي دارن!باهاش كه صحبت كردم گفت كارشناس ژنتيك هم نيازدارن!ميخواي بري شرايطشونو ببيني؟
-آره اينكه خيلي خوبه
-باشه گلم پس برا فردا بعد ازظهر باهاش هماهنگ ميكنم كه بريم آزمايشگاه
-ممنون كه به فكرمي حسين
-تو همه دنياي مني عسلم
-حسين خيلي دوست دارم
-منم خيلي دوست دارم!بينم طنازي شام چي گذاشتي؟
-جوجه بادمجون
-آخ جون قربون دستت خانومي!حاضره؟
-نه فعلأ!خيلي گشنته؟
-اشكال نداره تاحاضر شه من برم يه دوش بگيرم
-باشه عزيزم برو
-راستي طناز مدارك كارشناسيتو كنار بذار شايد فردا لازم شن
-چشم همين الان ميگردم دنبالشون
حسين رفت حموم ومنم يه صندلي گذاشتم كه كيف مداركو ازكمدبالايي وردارم دلم آشوب شد!ميدونستم تو اون كيف جز مدارك تحصيليم نامه هاي بهنامم هست!همون لحظه تصميم گرفتم كه با نابود كردن همشون يه زندگي راحت و آسوده رو شروع كنم…
آها پيدات كردم چقد خاك روت نشسته!مثل خاطراتي كه توت داري كهنه وكثيف شدي
بادستاي لرزونم دركيفو بازكردم اولين كاغذو كه بيرون كشيدم چشمم افتاد به اسم وامضاي بهنام!همه نامه ها وديوونه بازياشو نگه داشته بودم!نامه ش خيس اشك شد چقد دلتنگ اون روزا بودم!تو دستام مچاله ش كردم وانداختمش تو سطل كنار سخت!همه رو دور ميندازم نامه بعدي…نامه هاي بعدي…
يعني اين همه ابراز عشق كشك بود!حتي نميدونم واسه چي رفت حتي بهم نگفت داره ميره اصلأ كجا ميره با كي ميره حداقل ازم خداحافظي ميكرد!يعني هيچ حرمتي واسه روزاي باهم بودنمون قائل نبود!
مگه چيكارش كردم!بخدا دست از پا خطانكردم پاك بودم عاشق بودم اما…
به هق هق افتاده بودم همه رو تيكه تيكه كردم و ريختم توسطل!رفتم يه آب به صورتم زدم و تيكه هاي كاغذو ريختم توي كيسه زباله
انگار سبك شده بودم
-آخيش حموم عجب نعمتيه خستگي رو ازتن آدم درميكنه
-عافيت باشه
-مرسي عزيزم جاي شما خالي بود
-بابايي چرا منو حموم نبردي؟
-مامان جون خودم فردا حمومت ميكنم
-نه ميخوام با بابايي برم ببينم دودول من بزرگتره يا بابا
يه چش غره بهش رفتم وباتشر گفتم ساكت شو پسربد!گفت ببخشيد ورفت بيرون
-چرا سرش داد زدي؟گناه داره
-اين حرفاچيه ميزنه؟از الان فكراندازه دودولشه خدابه داد برسه چي ازآب درمياد
-اون فقط يه بچه س
آره بچه توئه ديگه!الكي ازش دفاع نكن
-بسه طناز ادامه نده خواهشأ
-ميرم شامو بكشم…
-طناز؟طناز؟
-ها؟چيه؟
من دارم ميرم پاشو درساتو بخون بعدازظهر ميام دنبالت بريم آزمايشگاه پاشو تنبل خانوم
-باشه بيدارم
-كاري نداري گلم؟
-نه برو خدا به همرات
لپمو بوسيد و رفت
بيدار شدم وكارامو انجام دادم تابعدازظهر كه حسين اومد!من وبرديام تقريبأ حاضربوديم
حسين گفت:بادوستم حرف زدم گفت كي بهترازشما!اتفاقأ اسم آزمايشگاهشم طنازه
-چه جالب ميگفتي چون اسم زنمو روش گذاشتين پس ديگه حتمأ بايداستخدامش كنين!
-برديامامان بدوديگه چيكارميكني؟
-دارم تيپ ميزنم دخملا دلشون بخواد باهام عروس شن!
-من اگه طنازم بايد تورو ادبت كنم!
-چيكار داري پسرخوشتيپمو!قربون شاپسرم برم…
بعداز كلي ترافيك وشلوغي رسيديم"آزمايشگاه طناز"
برديارو توماشين گذاشتيم.رفتيم داخل خلوت بود.منشي گفت منتظربمونيدتاآقاي شاهي تشريف بيارن
برق ازكله م پريد!مث جن زده ها شدم اما به خودم گفتم مگه فقط فاميلي بهنام شاهيه!
نشستم رو صندلياي سالن!
صداي در اومد يه صداي آشنا سلام كرد
حتي توان نداشتم سرمو بالابگيرم و نگاش كنم!همونجور كه سرم پايين بود بلندشم صداشون توگوشم ميپيچيد
حسين صدام كرد وگفت خانوم ايشون آقاي شاهي هستن مدير آزمايشگاه
داشتم خفه ميشدم صداي قلبمو ميشنيدم سرمو بلندكردم نگاهش كه تو صورتم افتاد حالش بدتر ازمن شد
-طنازجون خوبي عزيزم؟چرا رنگت پريده؟
-بياريدشون تو اتاق من كه راحت باشن!خانوم پورمند يه آب قند لطفأ
بعداز يه ربع اومد تواتاق معلوم بود صورتشو شسته چون جلوي موهاش خيس شده بود
سعي كردم بخودم مسلط باشم و نشون بدم كه چقد باحسين خوشبختم!دلم نميخواست اينجوري حالم بد ميشد!
-سلام خانوم كيايي.بهتر شدين؟
-سلام بله ممنون
-خداروشكر
حسين گف پس اگه اجازه بدين راجع به كار حرف بزنيم كه بهنام گفت خانومتون استخدامن و ميتونن از هروقت كه خواستن تشريف بيارن
حسين با تعجب پرسيد:پس مصاحبه؟آزمون؟
-اختيارداري حسين جان گفتم كه ايشون استخدامن
اما من گفتم كه بايد شرايط كارو بدونم و درباره ش فك كنم!
بلندشديم كه بريم!تادم ماشين همرامون اومد-نازي اين گلپسر بچه شماس؟اسمش چيه؟
حسين گف بله برديا
بهنام يه لحظه شوكه شد و بالبخند الكيش منو نگاه كرد وگفت"برديا بهترين اسم پسرونه س"
خداحافظي كرديم ورفتيم
راستش بيشتر زندگيمو دوس داشتم و به حسين عشق عجيبي پيدا كرده بودم!ديدن بهنام حالمو بدكرد اما اون حس گذشته رو تودلم زنده نكرد!بااين وجود بغض گلومو گرفته بود!
برديا بهونه گرفت كه من اين همه تيپ زدم به اين زودي خونه نميام بايد منو ببرين شهربازي
-حسين منو برسون خونه تو وبرديا برين هرجاخواستين
-حالت خوبه خانومم؟مطمئني ميتوني تنهاباشي؟
-آره خوبم نگران نباش
داشتم لحظه شماري ميكردم تنها شم!اي خدا پس كي ميرسيم
بغض داشت گلومو منفجر ميكرد تارسيدم پشت در شروع كردم به زار زدن ميدونستم قراره يه اتفاقي بيفته كه اين روزا اينقد خاطرات گذشته برام زنده شده بود!
داشتم ازحال ميرفتم بزوربلندشدم ولباسامو عوض كردم يه دستمال بستم به سرم و نميدونم چطو خوابم برد كه اصلأ متوجه برگشتن حسين وبرديا هم نشدم
چشامو بازكردم صبح شده بود!حسين رفته بود سركارش!تموم بدنم دردميكرد هنوز ازتخت پايين نيومده بودم كه حسين تلفن زد وگفت كه بهنام شاهي بهش زنگ زده كه من بايد برم پيشش تا راجع به كار صحبت كنيم
ساعت 10بود تقريبأ حاضربودم!برديا رو گذاشتم خونه همسايه بالايي وراه افتادم
با هزار ترس و اضطراب رسيدم آزمايشگاه بامنشي حرف زدم
بهنام خودش اومد جلو وگفت:
-سلام خانوم كيايي خوش اومدين بفرماييد داخل
-سلام مرسي
رفتم تو وبهنام دروبست
-بشين راحت باش
-ممنون
-خوبي؟
-مرسي!بامن امري داشتين؟
-طناز حق داري ازم دلخورباشي
پريدم وسط حرفشو گفتم:
-كي گفته دلخورم؟همه چيز همون چهار سال پيش تموم شد من الان فقط به زندگي خودم فك ميكنم شوهرم پسرم درسم!اتفاقات پيش پا افتاده اون دوران واسه من هيچ ارزشي ندارن
-دروغ نگوطنازهنوزمثل اون موقع بلدنيستي دروغ بگي بذارهمه چيوبرات توضيح بدم

-اگه راجع به كار مطلبي هست گوش ميدم وگرنه بايد برم برديا خونه همسايه س
-همينكه اسم پسرتو گذاشتي برديا يعني احساسي كه بينمون بوده واسه توم ارزش داشته!يكم آروم باش و به حرفام گوش كن
سرم پايين بود ونفسام تند وتند ميومدن و ميرفتن
جلوم نشست رو زانواشو وگفت:
-خواهش ميكنم طناز!جون برديا گوش بده!منم مقصرنبودم اين سالا من بيشتر از هركسي عذاب كشيدم
دستشو نگاه كردم حلقه نداشت متوجه شد وگفت:مگه من مثل توم كه تامن رفتم سريع ازدواج كردي والان بچه ت همسن منه
سراپا گوش بودم آخ كه چقد دلم واسه صداش تنگ شده بود
-طنازجان عزيزم من ازت توقع ندارم كه الان زندگيتو بخاطرمن ول كني اما دلمم نميخاد ازم متنفر باشي
صداش آرومم كرده بود!توچشاش نگاه كردم!همون چشما بود مهربون وصادق!ميدونستم دروغي دركار نيست وتاچند لحظه ديگه جواب اين معمايي كه چهارساله داره عذابم ميده رو ميفهمم
كنارم نشست
-نميدونم ازكجا شروع كنم فقط ميدونم حق عشق پاك ما اين نبود
طنازمن بيماربودم كبدم تقريبأ ازكار افتاده بود!اينجا دكترا جوابم كردن وگفتن اميدي به درمانت نيست!خواستم كاري كنم قبل از مرگم ازم متنفر شي تا تحملش برات خيلي سخت نباشه رفتم كانادا تصميم گرفتم از بيكاري حداقل درسمو ادامه بدم باهزار بدبختي تونستم تو يه دانشگاه پذيرش بگيرم
اونجا با استادايي آشناشدم ك پزشكاي فوق العاده اي رو بهم معرفي كرن!بالاخره بعد از يه سال عذاب درمان شدم
نميدوني با چه ذوق وشوقي برگشتم ايران اما چيزي كه ديدم برام قابل هضم نبود!دستاي طنازم تو دستاي يه مرد ديگه در حاليكه احتمالأ ماهاي آخر بارداريت بود با اون شيكم قلنبه!
دنيا دورسرم چرخيد!با آرزوهاي به باد رفته م با اولين پرواز برگشتم كانادا!خيلي طول كشيد با اين قضيه كنار بيام!به توم حق دادم چون ظاهرأ در حقت بد كرده بودم
الان كه همه چيو فهميدي طناز خواهش ميكنم منو ببخش
هردومون گريه ميكرديم آروم كه شدم گفتم:
-باشه بهنام ميبخشمت اما بدون در حق جفتمون بد كردي!دو نفر كه عاشق هم باشن بايد براهم جون بدن نه اينكه اگه مشكلي پيش بياد از هم فاصله بگيرن اوضاع منم اينجا بهتر از تو نبود رفتنت داغونم كرد!به پيشنهاد روانپزشك و اصرار پدرمادرم ازدواج كردم!
تو برام عزيز بودي بهنام!عزيزترين بودي اما الان ديگه تو زندگي من جايي واسه تو نيس!من زندگيمو دوس دارم
بلندشدم رفتم خونه ساعت حدودأ يك بود رسيدم!رفتم دنبال برديا،ناهارشو خونه سميه خانوم خورده بود
حال عجيبي داشتم يه بار سنگين غم بخاطر اينكه بهنام چه روزاي سختي رو تنها پشت سر گذاشته و يه احساس سبكي از اينكه بالاخره فهميدم چي به چي بوده
برديا رومحكم تو بغلم گرفتمو نوازشش كردم!اين كار هميشه آرومم ميكنه من بايد عاقل باشم وزندگيمو سفت ومحكم بچسبم خداي بهنامم بزرگه وايشالا زندگيش سروسامون ميگيره
خوب فك كه ميكردم ميديدم واقعأ حاضر نيستم يه تار موي حسينو به صدتا مثل بهنام بدم!من از بهنام و عشق اون دوران واسه خودم يه بت ساخته بودم و ميپرستيدمش امااين فقط يه عادت بود حالا بعد اين اتفاقا حرف دل من چيزي ديگه س اونم ادامه زندگي آروم و پر از عشقم با حسينه
به حسين گفتم كه سركار نميرم چون درسا وكلاسام سنگينه اونم قبول كرد هرطور راحتم تصميم بگيرم!با بهنام تماس گرفت و گفت كه سركار نميرم اونم گفته بود كه اشكالي نداره وتصميم باخودمه!
چند هفته اي گذشت و ديگه خبري از بهنام نشد
حالت تهوع شديدي داشتم وپريودم تأخيرافتاده بود
حسين كه خيلي خوشحال بود گفت حتمأ يه قندعسل ديگه قراره بياد تو زندگيمون
گفت ميريم آزمايشگاه بهنام كه تست بارداري بدي
رفتيم داخل بامنشي كه حرف زديم گفت آقاي شاهي مديريت آزمايشگاهو واگذار كردن
حسين شماره بهنامو گرفت كه دليل كارشو بپرسه اما آف بود دوباره و دوباره گرفت اما فقط ميشنيديم كه"دستگاه مشترك مورد نظر خاموش ميباشد"
آره بهنام بازم رفته بود اما اينبار ديگه دلتنگش نبودم…
پايان

نوشته: tan-naz


👍 0
👎 0
18254 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

376978
2013-04-24 15:24:28 +0430 +0430
NA

قشنگ بود. کار درستی کردی.

0 ❤️

376980
2013-04-24 15:37:05 +0430 +0430
NA

دوست داشتم اول شم،اه!

0 ❤️

376981
2013-04-24 15:45:36 +0430 +0430

داستان خوبى بود مرسى
نمره كامل تقديم شد

0 ❤️

376982
2013-04-24 16:14:16 +0430 +0430
NA

سلام
خسته نباشی طناز عزیز
خوب کردی که تو2قسمت بهش پایان دادی.
منتظر داستاناى بلندترت هستیم

0 ❤️

376983
2013-04-24 16:37:34 +0430 +0430
NA

طناز جان اولا شوهر زندگي و بچه ماهتو با هيچي عوض نكن ولي اي كاش نمينوشتي به خدا نميتونم تاپ كنم چرا بايد اينجوري شه؟چرا ما ها نبايد به اوني كه ميخايم برسيم يه ارزو هامون الان ارزوي من داره با دوست پسرش حال ميكنه اما من اين جا فنا شدم ميشه…هيچي موفق باشي

0 ❤️

376985
2013-04-24 17:54:21 +0430 +0430
NA

قشنگ بود و تقریبن بدون هیچ غلط املائی ، تایپی و انشائی . موضوعش هم خوب بود . و از لحاظ اندازه ای هم به قاعده و کافی بود (نه خیلی کوتاه و نه خیلی بلند و ملال آور). من زبان نوشتاری اش را هم می پسندم حتّا اگر خیلی شاهکار نباشه ولی هیچ ایراد خاصی هم نداره.نمره کامل تقدیم شد…
همین دیگه؟!!!

0 ❤️

376986
2013-04-24 19:44:36 +0430 +0430
NA

قشنگ بود آفرین
ولی گمونم ادامه داشته باشه و باید داشته باشه.

0 ❤️

376987
2013-04-25 00:04:25 +0430 +0430
NA

داستانی زیبا، دلنشین و بی آلایش.
ممنونم.

0 ❤️

376988
2013-04-25 01:25:59 +0430 +0430
NA

فقط میتونم بگم
123290843313_0.gifتنکی یو وری وری وری گود
خوب نگاشتی
نتیجه : ایها الناس میشه ازدواج کرد وبعد عاشق زندگی و همسر و فرزند شد بعضی ها فکر می کنند حتما اول عاشق بشند بعدا ازدواج کنند و…
خداوند هیچ وقت بدی بنده اش رو نمی خواهد حتما حکمتی در کار خدا هستش
طن نااااااااااز ساپاسات قلبی منو پذیرا باش1358791464.gif

0 ❤️

376989
2013-04-25 03:32:05 +0430 +0430
NA

خیییییییییلی عالی بود؛من و از درس انداختی با داستان قشنگت حالا باید بیای جام امتحان بدی؛موفق باشی عزیزم

0 ❤️

376990
2013-04-25 04:08:26 +0430 +0430
NA

سلام طناز بانوی عزیز داستانت زیبا و جالب بود همینکه در اون اثری از خیانت نبود برام کلی ارزش داشت درسته در عشق اولت شکست خوردی اما خداوند دو عشق زیبای دیگه بهت داده که در مقابل عشق اولت باارزشتر وزیباتره
امتیاز کامل تقدیم شما شد

0 ❤️

376991
2013-04-25 04:18:42 +0430 +0430
NA

واقعا عالی بود.چه خوب بود که خیانت توش نبود
کاش کی همه عاشقا بهم میرسیدن

0 ❤️

376992
2013-04-25 05:17:56 +0430 +0430
NA

از انتخاب خوشم اومد
پایبندی به تعهد مهمتر از هر چیزیه :-)

0 ❤️

376993
2013-04-25 05:42:31 +0430 +0430
NA

قشنگ بود .خیلی خوشم اومد.بهت تبریک میگم اینقدر زیبا نوشتی.

0 ❤️

376994
2013-04-25 05:59:20 +0430 +0430
NA

داستان خوبی بود.منتظر قسمت بعدیش هستم.ممنونم

0 ❤️

376995
2013-04-25 06:24:12 +0430 +0430

از خوندن داستانت لذت بردم. ساختار جمله بندی و نگارش خوب بود. فقط یه جاهایی افعال از لحاظ زمانی تغییر پیدا میکرد که این مشکل رو در داستانهای دیگه ای دیده ام. پردازش داستان و شخصیت ها مشکلی نداشت. سوژه مقداری کلیشه ای بود. یک بار دیگه همچین سوژه ای از دید مرد خونده بودم که اونم خیلی خوب نوشته شده بود. فکر کنم اسم داستان «چه رفتنی٬ چه اومدنی؟» بود. راستش خیلی سخته انسان تو همچین شرایطی خیانت نکنه ولی تو با خیانت نکردن کار بزرگی کردی. شاید عشق واقعی این باشه. اینکه؛ بدون اینکه شوهرت بفهمه بهنام رو از زندگیت انداختی بیرون. البته عشق شوهرت هم این وسط نقش بزرگی داشته. بهرحال با این قلم خوبت میتونی بهتر بنویسی و سوژه های متفاوت تری انتخاب کنی.
مؤید بمانی!

0 ❤️

376996
2013-04-25 06:33:48 +0430 +0430
NA

=D> فوق العاده بود

0 ❤️

376997
2013-04-25 17:38:25 +0430 +0430
NA

واقعا عالی بود خیلی خوشم اومد از اینکه به کسی که دوسش داری خیانت نکنی واقعا تأثیرگذار بود خوشحال شدم که به همسرت و پسرت خیانت نکردی البته بردیا هم خیلی مرد بود که بخاطر زندگیه عشقش خودشو کشید کنار باید به اونم حق داد نمیخواسته زندگیه عشقشم مثل خودش فنا شه.

0 ❤️

376998
2013-04-25 21:46:58 +0430 +0430
NA

درک میکنم.
موفق باشی داستان خوبی بود.ادامه بده

0 ❤️

376999
2013-04-27 06:24:32 +0430 +0430
NA

عالي بود.لذت بردم واقعن

0 ❤️

377000
2013-04-27 21:51:29 +0430 +0430

طناز جان اول از همه پوزش ميخوام بابت تاخيرم، اين روزا كمتر به اين سايت ميام و همين الان هر دو قسمت داستانتو خوندم. ميتونم بگم داستان خيلى خوبى بود، بدون حاشيه و حتى يك كلمه اضافى هم نداشت و از خوندن خط به خطش اصلا احساس خستگى نكردم و اين نقطه قوت داستان بود. با يه نگاه كلى به موضوع، البته نظر خودتو با اينكه تو سايت فعال هستى زير داستانت نديدم! به هرحال موضوع داستانت تا حدودى به نظر خودت بستگى داره! چون اگه بگى اين داستان واقعى بود اينجورى نگات ميكنم :|
ولى همونطور كه يك داستان هيچ الزامى به واقعى بودن نداره ميشه گفت موضوع خوبى بود و همچنين جالب اما بدون ايراد هم نبود؛ سير اتفاق هاى داستان اصلا منطقى بنظر نميومد البته منظورم فيلم هندى نيست! ولى يه شباهت هايى هم داشت. ;-)
مريضى بهنام هم به كل علم پزشكى ايران رو زير سوال برد!! :-D
و يه ابهام بزرگ كه هنوزم باهاش درگيرم، دوست بودن حسين با بهنامه! و اينكه بهنام بعد از گفتن ماجرا به طناز دوباره رفت! و در آخر داستان اين سوال برام پيش اومد كه بهنام فقط براى اينكه بتونه با طناز صحبت كنه و براش توضيح بده جريان از چه قرار بوده امتياز اون آزمايشگاه رو خريد و اسمشم گذاشت طناز و از اونجايى كه با حسين هم دوست بود!! با خودم ميگم بهنام عجب نقشه حساب شده اى براى پنج دقيقه حرف زدن با طناز كشيده بود!!!
به هرحال در عالم داستان و خيال هر اتفاقى امكان داره و اصل نوع بيان كردنش هست كه اين اتفاقهاى غيرواقعى رو در ذهن مخاطب حتى ميتونه بعنوان يك زندگينامه به تصوير بكشه و شما هم تا حدود زيادى موفق به اينكار شدين و جا داره بهتون خسته نباشيد بگم. از لحاظ نگارشى، داستانتون براى عموم مخاطب اين سايت قابل قبوله اما اگه بخوايم از نظر صحيح داستان نويسى بهش نگاه كنيم به يه ويرايش اساسى نياز داره و خوبه كه در داستانهاى آينده اگه باز هم تصميم به نوشتن داريد به اين مبحث نگاه ويژه اى داشته باشيد. لحن راوى داستان واقعا خوب بود و همچنين از حال به گذشته و بالعكس هم نقصى نداشت و خواننده در زمان داستان گم نميشد و همين الان به من اشاره كردن كه زمان برنامه به پايان رسيده و از بالاى منبر بيا پايين!! :-D
در پايان اميدوارم در همه ى مراحل زندگيت موفق باشى.

0 ❤️

377001
2013-04-28 09:12:12 +0430 +0430

طناز عزیز؛
این قسمت اشکالات قسمت اول رو نداشت و معلومه که روی این قسمت وقت و انرژی بیشتری گذاشتی. نگارشت بد نیست ولی اگه میخوای داستان بنویسی هنوز خیلی کار داری. جدا از مسئله نگارش راستش من هنوز هدفت رو از نوشتن این داستان درک نکردم. سوژه داستانت خیلی دم دستی و پیش پا افتاده و یه جورایی کلیشه ای بود. ریتم داستانت خیلی سریع و تند پیش میرفت و خواننده از اتفاقات موجود جا میموند. من معتقد نیستم که داستان حتما باید واقعی باشه اما داشتن یک خط روایی منطقی لازمه که متاسفانه من این موضوع رو در داستانت ندیدم. اسم آزمایشگاه خیلی بد انتخاب شده بود. هرچند هم که بهنام هنوز به یاد عشق سابقش بوده باشه ولی انتخاب نام طناز بیشتر برای آرایشگاه های زنانه مناسبه تا یک آزمایشگاه!! فلاش بک هات توی قسمت اول خیلی بهتر بود. از کشیدن شام تا فردا صبح خیلی سریع و ناگهانی گذشت. در پایان هم معلوم نشد که اصلا بهنام چرا اومد و چرا رفت. نکته جالب اینجاست که به قدری آش داستانهای اینچنینی شور شده که وفاداری یک زن نسبت به همسرش اینهمه تشویق رو از طرف خواننده ها به همراه داشته. در حالیکه بدیهی ترین کار ممکن همین بود که انجام دادی.
نمیدونم داستانت تموم شده یا هنوز ادامه داره. به هرحال امیدوارم که نوشته های بهتری رو ازت بخونم…

0 ❤️

377002
2013-04-28 12:28:12 +0430 +0430
NA

عالییییییی بود داستانتون .خیلی زیبا بود.همش میترسیدم با یه خیانت مواجه بشم مثل اغلب داستانای اینجا ولی خدارو شکر. اگر زندگی واقعیتونه آرزو میکنم بهترین روزها و سالهارو کنار همسر و فرزندانتون داشته باشید.

0 ❤️

377003
2013-05-08 14:16:25 +0430 +0430
NA

nemidunam chera in ruza hamechi baes mishe yadesh biyoftam
dastanet ta in akhara daghighan hale alane man bud
unam raft vali man hanuz deltangam

0 ❤️

377004
2013-05-09 17:37:00 +0430 +0430
NA

واقعا اشک از چشمام جاری شد وقتی بهنام داستان زندگیشو گفت…
یاده خودم و 2سال زجری که کشیدم کسی که دوسش داشتمو بدون خداحافظی رفت و بعدِ 2سال معلوم شد چرا…
واقعا عالی بود لذت بردم عاشقتممممم طناز جون امیدوارم همیشه موفق باشی<3

0 ❤️




آخرین بازدیدها