زمستون داره میاد (۱)

1397/08/26

پای پیاده گذشتن از خیابونا و کو کوچه های شهر اونم نزدیک غروب …شهری که چند ماه پیش این موقعه ها جای سوزن انداختن نداشت شلوغ بود تو خیابون امنیتی واسه هیچ کس نبود هر لحظه ممکن بود انگشت کسی …!!هیچی بیخیال
ساعت حدود ۷ عصر سوز سرما به استخونام رسیده بود معلومه که یه شب خیلی سرد پیش رو داریم از پشت شیشه ویترین مغازه هارو نگاه میکردم حسابی مشغول بودم گه گاهی چشمایی رو حس میکردم که رو من زوم شده بود اما به روی خودم نمی اوردم کم کم راهو کج کردم سمت خونه سر کوچه که رسیدم دیگه نمیتونستم قدم بردارم خستگی از یه طرف سرما و خشکی هوا از یه طرف دیگه …زورکی خودمو رسوندم رفتم خونه هوفففف به بهم ریخته تر از همیشه دقیقا وقتی که حال ندارم مرتب کنم اهه لعنتی گشنمه خوابم میاد رو مبل نشستم مبلی که انگار با کمد لباسی اشتباه گرفته بودم خخخ
شلوار شرت حتی سو…بگذریم تی وی روشن کردم چند دقیقه ای نگاه کردم وقتی به خودم اومدم روی تخت خواب بودم ولی میتونستم خودمو تماشا کنم یه خانم کنارم نشسته بود موهای بلوندش رو صورتش پخش بود نمیتونستم تشخیص بدم کیه داشت نوازشم میکرد احساس کردم بدنم گُر گرفته کم کم صداشو میشنیدم منو صدا میکرد ــ سمیه…سمیه …باتو ام چشاتو باز کن سمیه…اهههه ـ چشمامو باز کردم رومبل خوابم برده بود گیج گیج بودم اصلا روز و شبم قاطی شده بود صدای ایفون شنیدم تلو تلو رفتم تا جواب بدم ـبله ـ باز کن نازنینم طنبل خواب بودی تا حالا آااااا بیا بیالا نازی
تق تق تق صدای نزدیک شدنش به در میشنیدم در واحد و باز گذاشتم رفتم یکم خونمو جمع کنم نازی زود تر از اونی که فکر میکردم پرید تو خونه سلللاااام خانم خانما نکنه خواب بودی؟ اخیی بیدارت کردم !!دست گلم درد نکنه خوب کاری کردم
من:دیونه…سلام …خوبی…چه خبراا چی شده یاد ما کردی؟
هیچیی رد میشدم گفتم بیام سلامی عرض کنم خخخ
باشه تو گفتی منم باور کردم
خلاصه شروع کردیم به صحبت و درد و دل و حرفایی زنونه فکر کنم الان دیگه باید خودمو معرفی کنم؟؟
من سمیه ام
۲۸سالمه
لیسانس حسابداری
و البته یبار ازدواج ناموفق
۴روز در هفته تو یه شرکت واردات لوازم بهداشتی کار میکنم با حقوقش زندگی مستقل خودمو دارم اما چند وقتی هست که …هیییی حال و روز خوشی ندارم.
نازی روسریش رو در اورده بود یه لحظه موهاش پخش شد تو صورتش وایی لعنتی چقدر شباهت!!
چی چقدر شباهت؟؟
هیچی نازی بیخیال
نههه بگو دیگه
خب موهات ۰۰
باکی شباهت داره
راستش با اونی که تو خواب دیدم
خخخ سمیه راستی راستی داری دیونه میشی تو به یه همدم نیاز داری یا حتی نهه یه هم خوابی یه سکس
گمشو دیونه این حرفا چیه میزنی؟
خب جدی میگم سمیه غریبه که نیستیم خجالت بکشیم هرکسی نیاز داره من تو او ما…اینجوری خودتو زجر میدی دختر
اصلا میخوای خودم دست به کار بشم؟بیا اون روز تو کتابخونه یه پسر خوشتیپ اینو داد بهم بگیر امتحانی که ضرر نداره یه زنگ بهش بزن…
نازی خل شدی چرا چرت و پرت میگی اخه
شششش اخه بی اخه
باشه بزار فکرامو میکنم بهد تنها بشم تماس میگیرم
نازی تا عصر پیشم موند حسابی خوش گذروندیم وقتی رفت تنها که شدم به حرفاش فکر کردم …بی راه نمیگفت عطش رو حس میکردم داغون بودم دستم رفت سمت شماره خواستم بگیرمم…نهه نمیگیرن وااا خب بزار بگیرم ببینم چی میشه نهههه پارش کردم …اهه سرم یه قرص خوردم رفتم یکم بخوابم حرفای اون نازی لعنتی بدجور تنمو مالیده بود بعد کلی فاصله از همچیز بدنم داغ شده بود خوابیدم با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم نازنازی…سلام نازی چیزی شده؟سلام نهه خواستم ببینم زنگیدی به پسرههه
نازیی راستش نه دلن راضی نمیشه میدونم حالم بده اما فکر خوابیدن با یه مرد نههه نمیتونم اصلا نمیتونم بهش تن بدم
ممم چی بگم خودت میدونی دیگه … راستی فردا کجایی؟؟
چرا؟
میخوان بیام پیشت
خونه
باش زنگت میزنم بعد میام
باشه بای
بای بای عزیزم
دنیا دور سرم میچرخید حال خوشی نبود هوففف حتی حوصله مهمونی هم نداشتم ۰اون روزم مثل روزای دیگه گذشت فردا صبح یکم از حسابرسی های عقب مونده شرکتو انجام دادم طرفای ظهر نازی زنگ زد سلام خوبی چیزی داری بخوریم یا سر راه بگیرم؟؟سلام وایی خب یواش تر حرف بزن دختر … نه نداریم یه چیزی بگیر بیار بخوریم
باش تا نیم ساعت دیگه خونه ام…
نازی اومد نهار خوردیم و نشستیم تو پذیرایی صحبت کردن
ـ سمیه از پسرا بدت میاد؟؟
،اممم اره تقریبا
ـ دخترا چی؟!
، وا منظورت چیع؟
ـ منظورمو خوب فهمیدی الکی خودتو نزن اون را
، نه اصلا نفهمیدم
ـ یعنی که با یه دختر بخوابی…
،گمشو دیونه من که کلا نمیفهمم چی میگی
ـ ببین سمیه این عادیه خیلیا به همجنس خودشون میل دارن تو هم یکی چه ایرادی داره؟
،خوب من اصلا نمیدونم جریان چیه این حرفا چیه چجوریه…
ـ اها فهمیدم صبر کن بزار ببینم فلش مموریم همراهمه ممم ایناهاش بیا این دستت باشه هروقت خواستی چنتا فیلن روشه ببین
،فیلم چی؟
ـ اااا خودت میبینی بعدا
سمیه کار نداری من باید برم تمرین
،نه عزیزم خوش بگذره…
نازی رفت منم رفتم یه دوش گرفتم یکم خوابیدم هوا تاریک بود تنها نشسته بودم داشتم به زندگیم فکر میکردم که چشمم افتاد به فلش نازی رو میز عسلی /بزار ببینم چی داره توش …وصل کردم به تی وی و پلی کردم.
دوتا زن کنار هم خوابن کم کم همو نوازش میکنن اوههه چشمام خیره شده به صفحه تی وی بدنم گر گرفته چیزی که داشتم میدیدم تحریکم میکرد دست و پام میلرزید وایی حالم داشت بد و بدتر میشد
کارایی که میکردن برام جالب بود سعی کردم خودمو بمالم دستم جون نداشت فیلم تموم شد من دیونه شده بوم ذهنم درگیر ثانیه به ثانیه فیلم لعنتی بود یکی دیگه پلی کردم …
اون یکی …بعدی اهههه خیس خیس بودم انگار خوشم اومده چند روز با فلش و فیلما سرگرم بودم یه روز به فکرم زد که…که چرا عملی نشه؟چرا همین کارو با یکی دیگه انجام ندم حتما حس خوبی داره اما کی ؟چجوری؟نمیدونم باید فکر کنم…

ادامه دارد
نوشته: جورج ارر مارتین


👍 1
👎 5
5415 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

730896
2018-11-17 20:45:31 +0330 +0330

فکر کردم جان اسنو کون وایت واکرا گزاشته داستانشو گزاشته اینجا!! ?

5 ❤️

730897
2018-11-17 20:54:04 +0330 +0330

Winter is coming is going to be khazzzz

Winter is here is alan ru boors 🙄

3 ❤️

731035
2018-11-18 14:32:59 +0330 +0330

فقط اونجا که گفت من…تو…او…ما

0 ❤️