عشق آتشین

1397/05/26

داستانم واقعیه فقط یکمی بهش شاخ و برگ دادم
مدتهای مدیدی بود که دیگه به هیچ کس هیچ حسی پیدا نمیکردم هر کاری میکردم خودمو مجبور کنم از کسی خوشم بیاد نمی شد که نمی شد خانما اکثرا وقتی سی سالگی رو رد میکنن حال و هواشون عوض میشه من خودم تا قبل سی اصلا به ازدواج فکر که نمی کردم هیچ حتی اعتقاد داشتم مگه احمقم با کسی که نمی دونم میتونم تا اخر عمر تحملش کنم یا نه ازدواج کنم و خودمو به دردسر بندازم تنها زندگی میکردم از لحاظ مالی در امد خوبی داشتم و به کسی نیاز نداشتم اما وقتی سی رو رد کردم کم کم نظرم عوض شد احساس میکردم دیگه تحمل تنهایی برام سخت شده و به اطرافیانم که متاهل بودن یا توی رابطه بودن غبطه میخوردم با نا امیدی و درموندگی با هر کسی وارد رابطه میشدم ( نه الزاما رابطه جنسی ) تا شاید نیمه گم شدمو پیدا کنم اما دریغ .دنیای من خیلی متفاوت بود. این اواخر همش احساس میکردم علی رقم همه موفقیتام تو عرصه اجتماعی یک بازنده ی بزرگم که توی سی و دو سالگی هنوز نتونستم ی رابطه درست و حسابی داشته باشم.تقریبا 8 ماهی میشد که قید اشنایی با پسر جماعت و زده بودم و سرم به کارم و سرگرمیای خاص خودم گرم بود. ی روز خیلی اتفاقی توی اینستا پیج ی اقایی رو دیدم که علاقمندی های یکسانی داشتیم (به دلیل تابلو بودنش نمیگم چجور علاقه مندی ) و کلی خوشحال بودم از اینکه ی نفرو پیدا کردم شبیه خودم و فالوش کردم دقیق یادم نمیاد چند وقت بعدش اونم منو فالو کرد و تا مدت 7 ماه رابطه ما خیلی رسمی وفقط مجازی بود یا تلگرام و یا اینستا. فروردین ماه بود که فهمیدم ی بیزنس جدید در زمینه همین علاقه مندی مشترکمون داره راه اندازی میکنه کلی ذوق کردم و بهش پیام تبریک دادم جوابمو داد و دعوتم کرد تا برم و کارشو از نزدیک ببینم من خیلی دو دل بودم اما بالاخره توی اردیبهشت یک روز 5 شنبه به اصرار دوستام بهش زنگ زدم و پرسیدم میشه با دوستام بریم پیشش یا نه که خیلی خوب برخورد کرد و قرار کذاشتیم عصرش بریم پیشش (محل کار و زندگیش یک جا بود). دل تو دلم نبود ی ذوق خاصی داشتم کلی به خودم رسیدم و راه افتادیم وقتی دیدمش کاملا شبیه عکساش بود اون اولین باری بود ک منو میدید خیلی گرم و صمیمی بود نمیدونستم ب مقتضای سنش انقد با حیا و باوقار بود یا شخصیتش کلا اینطوری بود خیلی بهمون خوش گذشت دوست پسر یکی از دوستام که خیلی باهاش صمیمی شد و قرار گذاشتن بیشتر همو ببینن اون روز وقتی برمیگشتیم خونه توی راه بودم هنوز بهم تلگرام داد که خیلی از دیدنم خوشحال شده و امیدواره دوستای خوبی باشیم برای هم! خیلی حس خوبی داشتم فکرشم نمیکردم که ی نفر پیدا بشه من دلم بخواد بیشتر ببینمش از اون روز بیشتر توی تلگرام چت میکردیم نمیگم عاشقش شدم اما حس فوق العاده خوبی میداد هم بالاخره بعد از دو ماه بی مقدمه پرسید سوگل نمیخوای بیای ی سر ب من بزنی؟ اولین بار بود که اسممو صدا میزد دلم ریخت جواب دادم اخر هفته میام بهت سر میزنم این دفعه تنها رفتم کلی ازم پذیرایی کرد و داشتیم در مورد کار جدیدش حرف می زدیم که من خیلی ناخوداگاه دستم رفت سمت گردنم انقد پشت میز میشینم که همیشه کمر دردو گردن درد دارم پرسید چی شده جواب دادم پشت میز نشینی گفت بیا گردنتو ماساژ بدم عین مسخ شده ها رفتم جلوش رو زمین نشستم و یکم که گردنمو ماساژ داد اومدم برگردم که ازش تشکر کنم که لباشو گذاشت روی لبام چشمامو بستمواز تماس لباش که حالا داشت زبونمو میخورد فقط لذت بردم کم کم اومد پایین تر همینکه لباش رسید به گردنم و لاله ی گوشم خیس شدم و صدای اهم در اومد دستاش هم زمان داشت میرفت زیر بلوزم رسید به سینه هام داشتم از حال میرفتم دستاش بزرگ بود ومن همیشه دستای بزرگ و دوست داشتم .لباس و سوتینمو در اورد شروع کرد به خوردن سینه هام من نشسته بودم روی پاهاش داغی کیرشو قشنگ حس میکردم لحظه شماری میکردم منو بکنه خودشم فهمیده بود منو خوابوند روی کاناپه و شورت و شلوارمم در اورد همینکه رفت سمت کسم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و با صدای بلند اه میکشیدم فهمید نباید بیشتر کشش بده لباساشو در اورد و اومد روم کیرشو که گذاشت توی کسم من دیگه داشتم بیهوش میشدم خیلی اندازش خوب بود بلد بود چیکار کنه که دیوونه شم بعد از حدودا 10 دقیقه که کرد ابش اومد و ریخت روی شکمم من سه باری ارضا شده بودم با هر بار که پوزیشنو عوض کرده بود…
ما بعدش رابطمون هر روز گرمتر شد هر روز بیشتر از دیروز دوسش داشتم اروم و مهربون بود گاهی از دستم عصبی میشد اما زودم آروم میشد بعدها فهمیدم که بخاطر نوع کارش خیلی دخترا دنبالشن اما خب از اینکه من اویزون نبودم خیلی خوشش اومده و بعد از اینکه ازنزدیک دیده تصمیمش قطعی شده.خیلی بالا پایین داشتیم خیلیا سعی کردن بینمونو بزنن …
دو سال بعدش بهم پیشنهاد ازدواج داد ذوق داشتم عقد و عروسی با هم بود …
بعد از عروسی علاقمون بهم هزار برابر شد. من عاشق روزمرگی های زندگی متاهلیم عاشق اینم که غذا بپزم م منتظرش بمونم بیاد و یک راست بره اشپزخونه و به غذا ناخونک بزنه ازم تعریف کنه و بگه خانومم چ کرده امروز…
شاید آشناییمون با عشق اتیشین و رویایی نبود اما قطعا ازدواجمون و زندگی مشترکمون همراه با ی عشق همیشه آتشین خواهد بود.

نوشته: سوگل


👍 28
👎 4
15598 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

711264
2018-08-17 21:05:23 +0430 +0430

متاسفانه عشق رو اشتباه فحمیدیم

عشق یعنی نرسیدن

وقتی برسی که دیگه عشق نیست میشه وصال

0 ❤️

711268
2018-08-17 21:09:12 +0430 +0430

میدونست اپنی و اوکی!!!؟

0 ❤️

711273
2018-08-17 21:13:58 +0430 +0430

اول شدم بالاخره

0 ❤️

711293
2018-08-17 21:39:28 +0430 +0430

براتون آرزوی خوشبختی میکنم ?
کی فهمید بیزنس اون آقا چی بوده؟! :)

2 ❤️

711300
2018-08-17 21:46:01 +0430 +0430

لایک سوگل عزیز

و اما مهمتر از همه حضور دوباره جناب پیام عزیز که همیشه کامنت ها و نظراتشون رو ستایش کردم
غیبت داشتین عزیز دل

1 ❤️

711307
2018-08-17 21:57:50 +0430 +0430

اخی منم از این عشقا میخوام یعنی واقعا ارزش داره ادم انقد مجرد بمونه تا عشق واقعیش پیداشه؟

0 ❤️

711344
2018-08-17 23:32:11 +0430 +0430
NA

اگه دختری از اهواز پایه دوستی هست 09169105434

0 ❤️

711359
2018-08-18 01:59:19 +0430 +0430

ممنون از توجه و محبتت هپی سکس عزیز.
کم سعادتی بنده بود عزیز جان، اینروزا شدم کار،خانه،خواب :) اما همچنان در خدمتم ?

0 ❤️

711375
2018-08-18 04:49:17 +0430 +0430

بالاخره يكي ي داستان نرمال نوشت
مرسي

1 ❤️

711413
2018-08-18 07:56:31 +0430 +0430

با آرزوی خوشبختی…جزو معدود داستانایی بود ک خودم درکش کردم چون خودمم خیلی سختگیرم و معمولا دوستامو از اونایی ک نزدیک به منن(تفکر و سلیقه و…)انتخاب میکنم

0 ❤️

711426
2018-08-18 08:30:43 +0430 +0430

نیلا جان یه مدتی خیلی مشغول بودم و سر نمیزدم. ( البته اگه منظورت از پیمان،پیام باشه) مطمئناً داستانهای خوب زیادی رو از دست دادم، منجمله داستان شما. ایشالا ازین ببعد ?

0 ❤️

711527
2018-08-18 14:23:06 +0430 +0430

به ازدواج فکر نمیکردی؟کیرشو کرد تو کست؟قدیما یه چیزی به اسم بکارت بود اما مثه اینکه شامل شما نمیشد؟

0 ❤️

711883
2018-08-19 19:55:29 +0430 +0430

داشتم تقریبا مطمئن میشدم که خیلی از سلبریتی ها حداقل فعلا نمیان سایت و نظر نمیدن به خاطر پیشامدهای اون داستان کذایی.اما خوشحالم که هستن.
خودمم حوصلم سر رفته بود. با اون داستانها که کامنتاش هنوز ادامه داره.

0 ❤️