عشق در غربت

1398/01/06

سلام دوستان عزیز
شخصیت ها مستعار هستند. برداشت شخصی آزاد است .
وقتی که بعد از ظهر از باجه روز نامه فروشی لیست استخدام را گرفتم و اسم خودم را در آن دیدم ، از خوشحالی به آسمان پریدم . مسیر خانه را با پای پیاده طی کردم . توی مسیر بارها به اسمم نگاه می کردم و هربار بیشتر خوشحال می شدم . با خودم می گفتم : خدایا شکرت ، دیگه روزهای سخت به پایان خود نزدیک می شود. فکر می کردم با استخدام در یک شرکت دولتی ، وضع مالی ام بهتر می شود ؛ می توانم کمک خرج خانواده باشم و الخ .
بالاخره مراحل گزینش و استخدام به پایان آمد و دعوت بکار شدم . از پایین ترین رده شغلی شروع کردم ولی در کمتر از شش ماه مسئولیت حدودا چهار نفر به من واگذار شد . پله های ترقی را یکی پس از دیگری طی می نمودم و از اینکه در مسیر پیشرفت قرار داشتم خوشحال بودم.با همه همکاران با احترام رفتار می کردم و همکاران هم با من همینطور.به جلسات مسئولین شرکت دعوت می شدم و نظرات ام اغلب مورد پذیرش قرار می گرفت . اعتماد همکاران در این مدت نسبت به خودم خیلی زیاد شده بود . همه اینها باعث نمی شد روحیه عدالت طلبی و استقلال خودم را از دست بدهم. بنابراین در جلسات عمومی و خصوصی از حق همکاران دفاع می کردم و این باعث محبوبیت روز افزون من شده بود . روزی یکی از همکاران قراردادی را دیدم که در راهروی شرکت گریه کنان به اتفاق همسرش که او هم کارمند همان شرکت بود ، ایستاده اند . خواستم خودم را به ندیدن زده و رد بشوم ولی با سلامی که خانمش داد مجبور شدم جواب داده و احوالپرسی کنم . گفتم : خدای نکرده مشکلی پیش آمده است ؟ مرده گفت :آقای ناصری رییس اداره مالی به ما توهین کرده و از اتاقش بیرون انداخته است. گفتم چرا ؟ گفت : نوبت وام ما بود . ولی او به ما گفت :《شما خودتان اضافه هستید، وام هم می خواهید》!
آقای ناصری از همکاران باسابقه ، کم سواد و البته بی فرهنگی بود ، همه همکاران ازش ناراضی بودند . گریه مرد در مقابل زنش ، خونم را به جوش آورده بود ؛ تمام وجودم پر از غضب و خشم شده بود ، کنترل ام را از دست داده بودم . مستقیم به اتاق آقای ناصری رفته و گفتم : تو با چه حقی به همکاران توهین می کنی ! همه ما اینجا از بیت المال حقوق می گیریم تا کار مردم را راه بیاندازیم نه اینکه توهین کنم.او که مردی کوتاه قد ، چاق و کچل بود از پشت عینکش نگاهی به من انداخت و گفت:《 به تو چه مربوطه ! مگر تو وکیل و وصی مردم هستی 》. گفتم : ما انقلاب نکردیم تا مردم توهین بشوند و تحقیر بشوند . ما هشت سال جنگ نکردیم تا هر کسی هر طور خواست با ملت رفتار کند. با عصبانیت توام با نیشخند گفت : نه اینکه همه بدنت پر ترکشه ! راست می گفت من اصلا سنم به انقلاب و جنگ نمی خورد. من در زمان انقلاب و جنگ بچه بودم ودر کوچه هفت سنگ بازی می کردم یا با درب های نوشابه برای خودم دوچرخه درست می کردم. گفت : بفرما بیرون . عصبانی بود از اینکه یک کارمند کم سن و سال را به جلسات رسمی دعوت می کردند و یا تحویلش می گرفتند ناراحت بود ، اینها را هم قبلا احساس کرده بودم و از همکاران شنیده بودم. وقتی که گفت بیرون ، گویی بر روی آتش چند گالن بنزین سوپر یورو چهار ریخت . جا چسبی را برداشته و با فریاد بی شرف به صورتش کوبیدم . خون کل صورتش را پوشانده بود و همه همکاران جمع شده و مات و مبهوت نگاه می کردند . از اینکه حسابش را رسیده بودم همکاران خوشحال بودند و متعجب از اینکه چطور همکار آرام و مودب دیروز امروز به یک عاصی تمام عیار تبدیل شده است.می دیدم که پچ پچ به همدیگر می گفتند ؛ خودش را بدبخت کرد . خون جلوی چشمم را گرفته بود . گفتم دیگر در این خراب شده من کار نمی کنم و زدم از شرکت بیرون. بسان قهرمانان در پیاده رو و خیابان ها راه می رفتم و در درونم رجز می خواندم و بر کاری که کرده بودم افتخار می کردم . تا رسیدم خانه ساعت پنج عصر شده بود . تلفن پشت تلفن ! تو افتخار مایی ، تو ما را سربلند کردی ، شیر مادرت حلالت. خسته بودم و بدون اینکه چیزی بخورم مستقیم رفتم خوابیدم ساعت هشت بیدار شدم ، گرسنه شده بودم .رفتم سریخچال دیدم مادرم برام نگهداشته است،ناهارم را خوردم و کمی رفتم تو فکر . به یکباره کل صحنه های قبل از استخدام آمدند جلوی چشمم. من شغلم را با چه مشقت و سختی بدست آورده بودم و الان هم یک پرونده نزاع هم دارم ، آیا بازهم می توانم جایی استخدام بشوم! هوای قهرمان بازی از سرم پریده بود ، کلا رفته بودم تو فکر منطق و فلسفه .جایی که در منطق کم میاوردم متوسل به فلسفه می شدم. منطق می گفت : گند زدی به همه چیز ، همه زحمات خانواده و خودت را برباد دادی .ولی فلسفه می گفت :قهرمان بودن بهتر از بیکاری است ، درست است که بیکار و بی پول می شوی ولی قهرمانانه زندگی می کنی.انسان در مقابله با حوادث یا فرافکنی می کند یا سرکوب. می گفتم اگر اون توهین نمی کرد من نمی زدم. باعث درگیری ناصری بود.اگر بیکار بشوم دوباره تلاش می کنم و هزار فکر دیگر. من که محل کارم را خراب شده خوانده و بیرون آمده بودم ، الان جزو رویایم شده بود که بازگردم و کسی مانع نشود.فردای آنروز سروقت به محل کارم رفتم ، نگهبانی گفت : از کارگزینی گفتند مستقیم بروی واحد بازرسی . دیگر از همکارانی که از دور سلام می کردند خبری نبود. رفتم اتاق مدیر عامل ، به منشی اش گفتم می خواهم آقای مهندس را ببینم . گوشی را برداشت : آقای مهندس ، آقای مجیدی می خواهند خدمتتان بیایند . رنگ منشی عوض شد به تته پته افتاد . آقای مجیدی آقای مدیرعامل تلفنی صحبت می کنند سرش شلوغه.ظاهرا بازرسی منتظر شماست.من که هر وقت اراده می کردم پیش مدیر عامل می رفتم ، این دفعه با در بسته روبرو شدم.با ناامیدی روانه بازرسی شدم ، پرونده تخلفات تشکیل و خودم آماده بخدمت شدم . پس ازیک ماه از کارگزینی تماس گرفتند و گفتند بیایید یک نامه دارید آن را تحویل بگیرید. اضطراب وجودم را گرفته بود ، آیا حکم اخراجم صادر شده است ! مسئول کارگزینی با مقدمه چینی گفت : آقای مهندس خیلی در حق تو لطف کردند ، پرونده تخلفات اداری را مسکوت نگهداشته و از شکایت قضایی آقای ناصری جلوگیری کرده است ؛ اما یک شرط در نظر گرفته است که خودت تقاضای انتقال به استانی دیگر غیر از تهران و البرز بنویسی و از اول برج بری آنجا. اگرچه برایم سخت بود ولی بهتر ازاخراج شدن بود. و من در یک خودتبعیدی ناخواسته رهسپار یکی از استان های مرکزی کشور شدم.وقتی که خودم را معرفی کردم نوعی از شک و تردید و خوف و رجا در مدیر استانی و همکاران بود ،اینکه من چرا آمدم و تا کی خواهم ماند .

بنابراین با من خیلی با احتیاط رفتار می کردند و از طرفی چون از ستاد آمده بودم ، دوست داشتند اطلاعات دست اولی راجع به مسایل سازمانی بخصوص استخدام و تبدیل وضعیت کارکنان قراردادی بگیرند‌.کم کم جای خود را در محل جدید باز کرده و ارتباطات روز بروز بهتر می شد. همکاران برای مشورت و از نظر فنی زیاد پیش من میامدند . در این اثنا شماره تلفن ها هم ردو بدل می شد . یک روز ساعت یک شب بود در تلگرام بیهوده می گشتم دیدم یک پیام آمد که حروف بهم چسبیده و بی مفهوم بود . اول خواستم بنویسم شما ولی دیدم پیام بی مفهوم است با خودم گفتم شاید اشتباهی آمده است و رد شدم ولی شماره را بعنوان ناشناس ذخیره کردم . دو روز بعد گوشی ام زنگ زد ، دیدم همان ناشناس است. سلام خوب هستید ، ببخشید مزاحمتان شدم ؛ یک سوال داشتم . بفرمایید ، خواهش می کنم من میهن پرست هستم ، خواستم از خدمتتان بپرسم ستاد نمی خواد ما را تبدیل وضعیت کند ؟ آخه تا کی آدم باید قراردادی کار بکند با این حقوق کم . گفتم : بلی شما درست می فرمایید ولی ستاد خیلی بفکر تبدیل وضعیت شما بود فکر کنم امسال نهایی کنند. با صدایی نازک و عشوه گرانه گفت : آخش خوش خبر باشی ایشالله . ادامه داد اگر تبدیل بشویم حتما یک شیرینی پیش ما داری . گفتم : خیلی ممنون ، همین که شما تبدیل وضعیت بشوید برای من شیرینی است. چند روز سپری شد تنها توی اتاق نشسته بودم ، دیدم یک خانم بلند قدی با چادر عربی وارد شد. سلام اومدم ازتون تشکر کنم . گفتم : خیلی ممنونم من نشناختم .گفت : میهن پرست هستم ، تلفنی زحمت داده بودم . آهان خوبید ، ببخشید بجا نیاوردم ، چون اغلب همکاران را نمی شناسم . گفت : عیبی ندارد عوضش همکاران همه شما را می شناسند. یادم رفته بودم بگویم بفرمایید بنشینید. البته نشستن و ننشستن برایم فرقی نمی کرد. زن و مرد و دختر و پسر برایم هیچ فرقی نداشتند ، هیچ هیجانی نسبت به جنس مخالف و موافق نداشتم.از کودکی روح و روان پر شده بود از دعای کمیل و سخنرانی های شیخ حسین انصاریان و سرودها و نواهای انقلابی . ارتباط دختر و پسر را بزرگترین منکر بشریت می دانستم و نسبت به ازدواج بی احساس تام بودم. با صدای عشوه گرانه گفت : می توانم بشینم ؟ خواهش می کنم بفرمایید ببخشید یادم رفت تعارف کنم. یک شعبده باز اومده بود نشستم بود روبروی من. با ادای هر کلمه ای کل بدنش حرکت می کرد ، گویی موقع صحبت کردن ، سازی می نواخت و صدایی متفاوت و دلنشین از قبل به خوردم می داد. چادر عربی اش کمی کنار شده بود مانتو نقشینه داری پوشید بود ، هارمونی رنگ و نور و آرایش را بسان هنرمندی ترسیم کرده بود ، نمی دانم استاد فرشچیان شاگرد او بود یا او شاگرد استاد! کل وجودش یک مینیاتوری بود از هنر خلقت الهی و ظرافت ایرانی. زبان بدنش توجهم را جلب کرده بود .من که سال ها روی زبان بدن کار کرده بودم و مطالعه. او را چونان می دیدم که از بدن خود به بهترین شکل استفاده می کرد. قد بلند و کشیده و هیکل تو پر ، نه می توانستی بگویی چاق است و نه لاغر . بعد از زمان زیادی که نشست و درد دل کرد ، آنروز رفت .دیدارها به بهانه مختلفی تجدید می شد و من هم احساس خاصی نداشتم تا اینکه از طریق تلگرام در مناسبت های مختلف پیام می فرستاد و من جواب می دادم. یک روز پرسید از اینکه تنها هستی بهت سخت نمی گذرد ؟ گفتم :اتفاقا خیلی سخت است، هنوز نتوانسته ام خودم را وفق دهم . گفت : برات بمیرم! کم کم احساسم جان می گرفت با شمه ای که داشتم متوجه می شدم پیام ها از حد بارمعنایی یک ارتباط ساده همکاری دارد عبور می کند.بنابراین از آنجاییکه که نه قصد ماندن داشتم و نه قصد ازدواج ؛ سعی می کردم او خط قرمز را رد نکنم و بعبارتی عشقی را در او شعله ور نکنم. برانگیختن آتش عشق و رها کردن آن بدون خاموش کردن، همانند آتش زدن جنگلی در هوای بادی است.او سعی می کرد خودش را نزدیک کنم و من سعی می کردم اجازه ندهم به محدوده آسیب نزدیک بشود . در یکی از روزها با مقدمه چینی زیاد دل به دریا زد و گفت :《من دوستت دارم》.گفتم : شما لطف دارید ، این دوست داشتن شما نشانگر روح بزرگ شماست ؛اگرچه من لیاقت آن را ندارم .اشک در چشمانش جمع شده بود انتظار داشت زانو را به زمین بزنم و حلقه خواستگاری را در بیاورم ، ولی جواب مورد نظر خودش را نگرفته بود . یک روز برای کاری رفته بودم اتاقش ، آمد کاملا در کنارم ایستاده حتی از محدوده صمیمیت هم بیشتر نزدیک شده بود . دستش را بدستم زد ، حالتی از لذت ، اضطراب و ترس وجودم را گرفت . شب در تلگرام پیام داد و گله که چرا به همکاری که برایت اینقدر بی تابی می کند بی تفاوت هستی ؟ گفتم می دانی که من در اینجا ماندگار نیستم و از طرفی بخاطر شرایط خودم قصد ازدواج هم ندارم پس نمی توانم قولی به شما بدهم یا کاری بکنم که بعدا پشیمان بشوم.گفت :من کی گفتم ازدواج کنیم ، گفتم پس چی ؟ گفت :با هم باشیم ! همه صحبت های انصاریان جلو چشمم آمد که می گفت :[ در قیامت از بوی گند زنان و مردان هرزه اهل قیامت فریاد خواهند کرد] . گفتم من بخاطرهای باورهایی که دارم خارج از چارچوپ شرع نمی توانم با کسی باشم . گفت :آفرین بر تو اتفاقا من هم مثل تو هستم . ولی برای آن هم راهی وجود دارد . گفتم چطور؟ گفت : صیغه ! دیگر خلع سلاح شده بودم ، هیچ بهانه ای در پیشگاه خدا و انسان نداشتم. جمله یا راهی خواهم ساخت یا راهی پیدا خواهم کرد را دقیقا برای من معنی کرده بود.گفتم من کسی را در این شهر نمی شناسم ، گفت :بابای دوستم دفتر ازدواج و طلاق دارد ، البته می توانیم خودمان هم بخوانیم.گفتم :بهتر است رسمی باشد ؛ قبول کرد و روز موعود فرا رسید ، روزی که اصلا فکرش را نمی کردم. یک روز که محل کارمان خلوت بود و همکاران برای زدن سیلی به دهان آمریکا و سعودی ها رفته بودند ، پیام داد پیشش بروم . سند صیغه در جیبم بود و یک عکس هم با گوشی گرفته بودم .با اطمینان خاطر حرکت می کردم بازهم حس قهرمان بازی گرفته بودم و از طرفی حسی مبهم بر ضربان قلبم می افزود.وقتی که وارد شدم از مردمک چشمانش متوجه شدم که با نیازمندی بغایت عصیانگر روبرو خواهم شد . خوش آمد گفت ، در را از پشت بست ؛ دهانم خشک شده بود ، قلبم به تندی می زد ؛ احساس می کردم دارم ضعف میروم و بی حال می شوم که ناگهان لبهایش به مثابه سرمی که توش سه تا آمپول نیوبروبین زده باشند به حرکتم در آورد. چقدر لب شیرین است و من نمی دانستم ، بغلم کرده بود و خودش را از سر تا پا به من می مالید.کم کم داشتم به خودم میامدم ، دستانم را بردم و در کمرش حلقه زدم ؛ من کجا هستم ! در زمین یا در آسمان ؟ صدای تک تک اعضای بدنم را می شنیدم ، که همشون در جنب و جوش بودند و مرحوم نیوتون چقدر زیبا در باب انرژی و نیرو قلم فرسایی کرده است . اگر سیب نمی افتاد آیا قانون جاذبه خلق می شد ؟ اگر من جاچسبی را صورت ناصری نکوبیده بودم ، تبعید می شدم ! همه اینها در کسری از ثانیه از مغزم سپری می شدم که بنا گه متوجه شدم دستی از جلو من را لمس می کند ، همه وجودم به لرزه افتاده بود ؛ هیچ مقاومتی نمی کردم تا اینکه دیدم لباس هایم کنار رفته است ، نگران صیغه نامه در جیبم بودم که گم نشود ! ولی دیدم این وجود نازنین همه هستی من را در دهان گرفته است؛ چنین می مکید که زنبوری از شهد گلی بهاری و آنجا بودم که من به مفهوم شبنم در صبح بهاری ایمان آوردم.همیشه شاد باشید و سرافراز و زندگی بر وفق مرادتان.به آرزوهایتان برسید و جیبتان پر از پول و خودتان و خانواده تان در سلامت کامل…
به امید مطالب بعدی

نوشته: سامان


👍 5
👎 11
18369 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

756614
2019-03-26 21:35:45 +0430 +0430

نخوانده میگم کیرم دهنت

1 ❤️

756617
2019-03-26 21:38:44 +0430 +0430

چرا فكر ميكنيد هر چي كشش بديد اب ببنديد توش بهتر ميشه

0 ❤️

756623
2019-03-26 21:47:47 +0430 +0430

هرگز فکر نمیکردم دلم برای جقنامه های کونی مونیای 14 ساله سایت که تو داستانشون دست تونی استارکو از پشت میبندن تنگ بشه. ولی تو موفق شدی!! کل چرندیاتت به کنار شیش ماه اول ورودت به اداره تو جلسات هیئت مدیره شرکت میکردی؟؟ اونا به نظر تو عمل میکردن؟؟ اخه شاسمیخ الدین الجزایری مگه هیئت مدیره حموم حاج غلامه که هر خری هر وقت بخواد بره توش!! رییس اداره مالی؟ عقب مونده که تو عمرت از جلو در هیچ اداره ای رد نشدی رییس امور مالی داریم نه اداره مالی!! اول میخواستی از کنارشون رد نشی که خودتو قاطی نکنی بعد به خاطرشون با چا چسب زدی تو سر مافوقت؟ اخراج هم نشدی زندان هم نرفتی!! حالا همه اینا به درک دخترو میشه بدون اجازه پدرش صیغه کرد؟؟همون انقلابتون یکجا تو کون ادم دروغگو!! (dash)

2 ❤️

756626
2019-03-26 22:02:18 +0430 +0430

خیلی کیری ادمین جلو این کسشر هارو بگیر

1 ❤️

756639
2019-03-26 22:48:59 +0430 +0430

ای کیرم در دهانت برود.چرا چنین مینویسی کونی؟

1 ❤️

756648
2019-03-26 23:10:58 +0430 +0430

در نگارشت دقت بسیاری بنما و سعی خودت را بکن دیگر دست به قلم نزنی و تا توانی از سایت دوری کن چون اگر یکبار دیگر بنویسی کونت را به هشت قسمت نامساوی و اعشاری تبدیل خواهم کرد

1 ❤️

756665
2019-03-27 00:15:48 +0430 +0430
NA

کس خل کممممممممممک

0 ❤️

756669
2019-03-27 00:34:29 +0430 +0430

استغفرالله استغفرالله توبه توبه پوووووف من به دین اسلام پیوستم خداخافظ شهوانی شهوانی با چشم گریون منو انتقالی دادین یه شهر دیگه چادر عربی

1 ❤️

756697
2019-03-27 04:41:43 +0430 +0430

به نظرم عالی و متفاوت بود دمت گرم

1 ❤️

756710
2019-03-27 06:36:55 +0430 +0430

من که نصفش خوندم کس خیسمم خشکید داستانه راستانه

0 ❤️

756715
2019-03-27 07:20:55 +0430 +0430

مشنگ نداریم روحتون همه باسکس که باچندکلمه عربی زن وحلال کرده وبعنوان یه ابزار در میاورید آخرشم میگید برو ونفر بعدی اگر برابری هست چرا زن نمیتونم همزمان چندمردوصیغه کنه این برابری نیست یه توهم سکسی فانتزی از ۱۴۰۰سال پیش تومخمون کردن

0 ❤️

756716
2019-03-27 07:21:40 +0430 +0430

بنظر من صیغه بازی فرقی با جنده بازی نداره !خر همون خره پالانش عوض شده.
ولی در کل داستان خوبی بود تشکر از زحمات برای آپ داستان.

1 ❤️

756732
2019-03-27 09:01:52 +0430 +0430

داستان را خوندم متفاوت بود ولي نظرات را داشتم نگاه مينداختم حس كردم هيچكس داستان را كامل نخونده فقط نظرش را نوشت
دوستان اول بخونيد بعد نظر بديد

1 ❤️

756744
2019-03-27 11:54:56 +0430 +0430

حقا که مذهبی ای.فقط بلدید صیغه کنید بدبختای امبل.متنفرم ازتون که اونقد عقب موندید که زود دست و پاتون میلرزه
درضمن دو پاراگراف اول خیلی خودتو پیغمبر نشون دادی مرد بیت المال

2 ❤️

756808
2019-03-27 21:07:21 +0430 +0430

بدبخت شدم ، به یکی بدهکارم پول ندارم دهنشو ببندم لطفا یکی کمکم کنه خواهش میکنم ازتون

0 ❤️

756877
2019-03-28 01:21:52 +0430 +0430

بازهم يه بچه اخوند جقي حماسه افريد

0 ❤️