عشق شکست خورده

1393/11/12

مقدمه:سلام دوستان.یه سالی میشه که جسته گریخته داستانای این سایت رو میخونم.واسه همین تصمیم گرفتم داستان خودم رو هم بذارم.به امید اینکه خوشتون بیاد.ممنون میشم انتقادات سازنده بکنید. موضوع:عشق شکست خورده


توضیحات:تمامی اسامی مستعارِ خاطرات عین حقیقتِ اولین تجربه نویسندگیمِ تمام سعیم بر این بوده خلاصه و بدون غلط املائی بنویسم این داستان فقط 10% سکسی و مابقی داستان صرفأ تجربیات شخصی بوده که عبرت آموزه و ارزش وقت گذاشتن رو داره


بخاطر موقعیت شغلی پدرم خارج از شهرمون زندگی می کردیم. در صورت امکان سالی یکی دو بار به شهرمون مسافرت می کردیم.از وقتی دست چپ و راستم رو شناختم ی حس خاصی به دختر عمم که 2-3 سالی ازم کوچکتر بود داشتم.خیلی دوست داشتم بیشتر ببینمش اما بخاطره کم محبت بودن پدر و مادرش خیلی به خونشون نمیرفتیم و اکثر مواقع اون چند روز رو خونه فامیلای دیگه میگذروندیم. بگذریم… بزرگتر که شدم، پدرم بازنشسته شد و به شهرمون برگشتیم.به محض جا به جا شدن،سعی در ایجاد ی رابطه ی سالم با شهرزاد کردم،که چندان موفق نبودم.چرا که خیلی فیس و افاده داشت و زودی قهر میکرد و از طرفی خیلی بهم توجه نمی کرد.اون روزا 15-16 سالم بود.


چند سالی گذشت و رابطمون گرم تر شده بود(چون تو این مدت کونمو پاره کردم تا مطابق خواسته هاش رفتار کنم) اما یه سوء تفاهم هر چی رشته بافته بودم پنبه کرد!از اون به بعد تقریبأ 2 سال تنهای تنها بودم و حس هیچ کاری رو نداشتم. تا اینکه بازی روزگار دوباره ما رو بهم نزدیک کرد


یه روز یکی از بچه ها زنگید و گفت((میلاد کجایی میخوام ببینمت،آفتابه دستته بذار زمین)) با ماشین رفتم دنبالش و پیشنهاد داد بریم باغ ما.من هم قبول کردم.تو راه ی چیزی هم گرفتیم که اونجا بخوریم و گشنه نمونیم. خلاصه اینکه تو راه باغ هی خایه مالی میکرد که ((تو که رفیق فابمی و مثل داداشیم میخوام برام یکی رو مخ کنی!میدونی که من خیلی دختر کش نیستم)) و از این صحبتا…تا رسیدیم به باغمون. گفتم حالا کی هست این دختره و از کجا میشناسیش و…؟بهم گفت آره با یکی از دوستام بوده ی 11 ماهی، الان بهم زدن،حالا من میخوام تورش کنم.خوشکله،شیک پوشه، باباش مایه داره،برا رفیقم هم خیلی کادو خریده،خونشون هم نزدیک خونه شماست و اسمشم شهرزاد ریاحی ئه…دیگه گوشام نشنید چی میگفت…قلبم داشت از جا درمیومد…خشکم زده بود… اما زود خودمو کنترل کردم تا شکم به یقین تبدیل بشه با چند تا سوال-جواب، دیگه مطمئن شدم منظورش دختر عمه من بوده. تا موضوع رو بهش گفتم رید و خواهش و تمنا که گوه خوردم نمیدونستم فامیلتونه و… داد زدم خفشو لاشی…اسمش چیه؟؟؟بگو پسره کیه؟؟؟کدوم مادر جنده ای دستش به شهرزاد خورده؟؟؟ مرتضی که حالا صورتش با رنگ دیوار مو نمیزد شمرده شمرده گفت داری اشتباه میکنی…اون طور که فکر میکنی نیست…اونا عاشق هم بودن…کاری نکردن… خواست ادامه بده که با مشت من نقش بر زمین شد. در حالی که دستش روی بینیش بود تا از خونریزی جلوگیری کنه،رفتم بالا سرش ،چاقوم رو از جیبم درآوردم گفتم ((مرتضی تو منو میشناسی یا میگی یا فقط یکیمون از در این باغ زنده بیرون میره و…)) مرتضی که برق مصمم بودن رو تو چشام دید،رضایت داد و همه چی رو تا اونجایی که میدونست تعریف کرد… قید همه چی رو زده بودم و داشتم میرفتم دنبال پسره که مرتضی گفت:میلاد یادت باشه چی گفتم طرف 15 ساله رزمی کاره،الانم برا مسابقات خودشو آماده میکنه.فقط 2 سال ازت بزگ تره اما در مقابلش هیچ شانسی نداری مطمئن باش زندت نمیذاره.تازه باباشم سرهنگه… بی اعتنا سوار ماشین شدم.تا به آدرس مورد نظر برسم، هزار جور فکر به سرم زد…دیگه رسیده بودم دم باشگاهش…موبایلمو از جیبم درآوردم و به عکسش که از مرتضی بلوتوث کرده بود نگاه کردم حس خاصی بهم دست داد.احساس کردم شاید خیلی دارم تند میرم…


با صدای دخترا که از کلاس موسیقی خارج میشدن به خودم اومدم…ساعت رو که نگاه کردم اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم شهر زاد رو دیدم که به طرف من میاد. @انگار منتظر کسی هستی؟ #آره بیا سوار شو کارت دارم @چیکارم داری؟ اصلآ از کجا میدونی میرم کلاس گیتار؟ #وقت این حرفا نیست،بشین موضوع مرگ و زندگی ئه.


توی راه همه چی رو بهش گفتم.باورم نمی شد بغضم انقدر فشار بیاره که گریه کنم.منی که یاد ندارم آخرین باری که گریه کردم کی بود؟! شهرزاد که نا باورانه زل زده بود توی صورتم وقتی موقعیت رو اینجوری دید شروع کرد ماست مالی کردن، که از قضیه سوء تفاهم شروع کرد…تو خودت رفتی سراغ کس دیگه و منم نیاز به ی دوست دیگه داشتم و الباقی قصه


ی ماه از اون قضایا گذشت،تو همین مدت کوتاه خیلی داغون شده بودم. گاهی افسرده و گوشه گیر،گاهی هم عصبی و پرخاشگر.از صبح که چشم باز میکردم قرص های اعصابی که دکتر تجویز کرده بود رو مادرم به خوردم میداد تا بخوابم.بیچاره والدینم انقدر ترسیده بودن که جرأت نداشتن جویای علت بشن.اما یقینأ از طرف دکتر در جریان مشکلات من قرار داشتن.هرچند که کسی نمی دونست از عشق شهرزاد به این حال افتادم.


روزها از پی هم می گذشت و اوضاع من بدتر شده بود.فشار های خانواده ام،دوستان و شهرزاد ی طرف…فشار دانشگاه هم طرفی دیگه. من که حالا فقط با 8 واحد پاس کرده در ترم اول، به علت غیبت های متوالی در آستانه اخراج از دانشگاه بودم،فقط ترس از خدمت بود که لرزه به اندامم مینداخت.ترس جدا شدن از شهرزاد و نا تمام موندن اتقامم از پسره.


حالا شهرزاد رو داشتم…بهش گفتم میخوام باهات سکس کنم،اونم بدونه هیچ مقاومتی پذیرفت.هدفم فقط زدن پردش بود تا مال خودم بشه. بالاخره روز موعود رسید.من که حسابی به خودم رسیده بودم رفتم دنبالش تا بریم باغمون. باغی یک هکتاری که ی خونه کوچیک 2طبقه به همراه آب و برق داره.جایی که خوراک دختر بردنه. وارد خونه که شدیم بلافاصله لب تو لب شدیم.که بازم گریم گرفت.ازخودم بدم میومد.حس آدم وحشی متجاوز رو داشتم @بازم که گریه میکنی؟؟؟مگه همینو نمیخواستی عزیزم؟ #هیچی از خوشحالیه.من فقط میخوام کنار تو باشم.بدون تو ی چیزی کم دارم.حتی سکس هم نمیخوام(با گریه) @عزیییییزم بیا بغلم. و منو محکم بغل کرد… از بغلش که جدا شدم.خودمو جمع و جور کردم.رفتم یه تشک انداختم زمین.دستامو که از هم باز کردم پرید بغلم.دستاش رو به گردنم انداخت و پاهاش رو قلاب کرد به کمرم.در حالی که به کمک خودش رو زمین میذاشتمش لبم هم میگرفتیم. سعی کردم آروم باشم و ضایع بازی درنیارم که آماتورم.البته که هر دو آماتور بودیم! شروع کردم به خوردن لبش و یواش یواش لباسش رو به کمک خودش درآوردم.ی بدن سبزه تمیز و اصلاح کرده همونطور که انتظار داشتم که با بوی ادکلن خاصش مستم کرده بود.سرمو کردم بین سینه های کوچولوش،خیلی حال میداد حسابی شق کرده بودم که دیدم اینجوری نمیشه،سریع لباس و شورتم رو درآوردم.راستش یکم خجالت کشیدم اما کیرم بلند شده بود،غریبه و آشنا نمیشناخت. افتادم روش از گردن تا نافشو خوردم اما سمت کوسش نرفتم فقط با دست بازیش دادم.قشنگ خیس شده بود.صدای آه و ناله هاش خیلی بهم حال میداد.من که جیکم در نمیومدم و فقط نفسام تند شد بود.اونم پا شد کیرمو گرفت دستش،ساک که نزد یکم بازی بازی داد که خوشم نیومد،چون خیلی محکم برام جق میزد که دردم گرفت اما ضد حال نزدم که البته خودش فهمید. دوباره طاق باز دراز کشید و گفت من آمادم.گفتم از کوس نمیکنم و بهونه آوردم که میترسم و…یکم بحث کردیم. انتظارشو نداشتم اما زود راضی شد و برگشت به شکم خوابید.گفتم کیرمو تفی کن.الکی خورد و خودمم قشنگ تفیش کردم گذاشتم در کونش.سوراخش داغ داغ بود.همین باعث شد آمپر بچسبونم و نزدیک بود ارضا بشم که شانس آوردم خروسی نزدم. با ی فشار کوچیک سر کیرمو کردم توش که تشک رو چنگ زد و از صدای صابیده شدن ناخوناش به تشک یه جوری شدم، یاد مدرسه افتادم که با گچ، نا فرم می کشیدن رو تخته سیاه!حالا دادی که زد به کنار! دیدم نمیشه دوباره برگردوندم به حالت طاق باز و این دفعه یواش یواش کردم تو.وحشتناک تنگ بود.احساس کردم کیرمو دارن دار میزنن!حتی به خارش هم افتاده بود!درآوردم دوباره کردم این سری بهتر بود.قشنگ جا باز کرد.تند تند تلنبه میزدم که ارضا شد.منم که طاقتم تموم شد به محض اینکه فهمیدم حالشو برد منم ارضا شدم. همشو ریختم تو دستمال کاغذی. ی کوچولو هم از کونش خون اومده بود. یکم گند کاری شد…اونم که وسواسی و ناز نازی.خیلی دوست داشتم بریزم تو کونش اما میدونستم نمیذاره.بعدشم که بیحال افتادم روش. یکم صحبت کردیم و…اینقدر عرق کرده بودیم که سردمون شد.پا شدم با پاهای لرزون،البته از حال بود نه سرما رفتم پتو آوردم و نفهمیدم کی خوابیدیم.نیم ساعت بعدش وحشت زده بیدار شدم . جمع و جور کردیم و رفتیم


چند باردیگه هم سکس کردیم که هر دفعه بهتر از قبلی میشد.اما چیزی که نمی فهمیدم این بود که چرا هی روز به روز از هم دور ترمی شدیم.هرچقدر هم که تلاش می کردم نمی شد که نمی شد. از جریان دعوام با اون پسره الدنگ بو برد.لازم به گفتن من نبود،زبون صورتم داد میزد این کبودی ها کاردستیه کیه.بعدش کاملا در جریان قرار گرفت که من در کمال نا مردی با 3 نفر دیگه از دوستام ریختیم سرش و الباقی ماجرا.کارمون به دادگاه هم رسید جفتمون شاکی بودیم و نهایتأ رضایت دادیم.


رابطمون که در حال جون دادن بود با دعوای من،تیر خلاص هم خورد.بعد ها فهمیدم 1-2 ماه بعده بهم زدنمون دوباره رفته با اون کونی خان. از قرار معلوم ترتیبشو داده و شهرزاد فهمیده که این کارش، تلافی کتک کاری مون بوده،بهش گفته ((من که تو رو واسه حال میخواستم اما دفعه اول دلم سوخت،از دستم در رفتی.این دفعه جرت دادم تا ببینم اون عاشق فلان فلان شدت بازم میاد طرفت؟ببینم هنوز میخواد باهات ازدواج کنه؟)) خیلی سخت بود این حرفا رو از شهرزاد بشنوم اما خود کرده را تدبیر نیست! دوباره خواست که با هم باشم به جبران گذشته که اون روز فهمید دستم چقدر سنگینه.سیلی ای که زدم،جواب اون همه خود خواهیش نبود…


الان که این ماجرا رو براتون مینویسم 3 سالی هست که گذشته از اون روزا.هنوز داروهای قوی اعصاب میخورم که نسبت به قبل 20 کیلو چاقم کرده.با این شرایط روحی معاف هم شدم.کارمم شده خونه نشستن.صورتم چروک افتاده و کمی از موهام هم سفید شده.فکر کنم 20 سال از خودم بزرگتر نشون میدم. هر از گاهی بیرون هم درمیام،دوست و آشنا میبینه منو، اما نمیشناسه مگر اینکه صحبت کنم از روی صدام بشناسنم.از شهرزاد هم خبرایی میرسه که داره درس میخونه،کار میکنه و زرت و زرت هم براش خاستگار میاد رد میکنه.


صحبت آخر: ممنون که وقت با ارزشتون رو صرف خوندن این داستان کردین. آرزو دارم حتی گرگ بیابون به سرنوشت من دچار نشه. ببخشید طولانی شد اما اگه راست نبود این همه خودمو خسته نمیکردم تایپ کنم.

نوشته:‌ میلاد


👍 0
👎 0
13643 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

452110
2015-02-01 15:40:19 +0330 +0330

انتظار داری چه نظری پای داستانت بدم؟!/
خودت بگو…

0 ❤️

452114
2015-02-02 00:21:24 +0330 +0330
NA

روح همه نویسنده های ما قبل تاریخ … در تو حلول کرده است ای جوان …

0 ❤️

452115
2015-02-02 05:18:56 +0330 +0330
NA

منم تو همچین شرایطی شبیه این بودم.ولی داداش این قدرام دیگه غصه نخور sad

0 ❤️




آخرین بازدیدها