سلام. این دست نوشته ای است از بنده و هیچگونه صحتی ندارد. فقط برای تفریح مکتوب شده. قسمت های سکسی داستان کم بوده و این داستان بر اساس سکس نوشته نشده است. پس خواهش مندم فقط برای لذت از بخشهای سکسی. داستان رو نخونید
نویسنده: سعید
ساعت حدودا 1 بود و وقت یه خستگی در کردن.
از صبح مشغول کار بودم و کلی انرژی از دست داده بودم. بر خلاف روحم ظاهرم حسابی شاد و شنگول میزد دلیلش رو نمیدونم ولی اون روز کلا شاد بودم. کت و کیف و گوشیم رو برداشتم و از دفتر اومدم بیرون به هرکس میرسیدم یه خسته نباشید میگفتم و لبخند رو لبام بود. هرکسی که من و اونجوری میدید تعجب میکرد و پیش خودش میگفت اوه اوه امروز از اون روزاست. آره امروز از اون روزاست که شاده شادم ولی یه حرکت کوچیک میتونه مثل بمب حالم و عوض کنه
رسیدم پارکینگ لبخندم حسابی جا خوش کرده بود رو لبام. درب ماشین و باز کردم کیف بدبختم و که همیشه باهاش مثل وحشیا رفتار میکردم آروم گذاشتم رو صندلی کناریم کتمم که همیشه تو کاره پرواز بود آروم آویزون کردم عقب. شاید باورتون نشه 2تا از کارمندام که تازه اومده بودن با دهانی باز و 4 تا شاخ که بهشونم میومد داشتن نگاهم میکردن. بهشون لبخند زدم و خسته نباشید گفتم و نشستم. ماشین و روشن کردم مثل یه بچه آدم زدم بیرون
تو خیابون شاد بودم و رسیدم یه رستوران خوب دم ساحل. هوا حسابی گرم بود میچسبید یه نوشیدنی خنک بخورم ولی بیشتر گرسنه بودم. رفتم روی یه میز که حسابی تو شنهای ساحل فرو رفته بود و انتخاب کردم نشستم. یه سفارش حسابی دادم که فکر کنم اگر اون و گاو میخورد 4 برابر شیر میداد.
نشسته بودم منتظر غذا نگاهم دور و اطراف میچرخید. همش اینور اونور و میدیدم از چپ به راست و از راست به چپ دقیقا مثل دوربین مدار بسته. یه نخ سیگار روشن کردم و باز به کارم ادامه دادم. چشمم افتاد به گارسون. بنده خدا تو دلش کلی بد و بیرا میگفت که آخه این کجاش میخواد جا بده اینارو!!!
وقتی رسید سره میزه من بیشتر آدما داشتن با تعجب نگاهش میکردن و حتما میگفتن یا خدا این یارو خیلی جا داره کجاش میخواد جا بده. غذاهارو گذاشت رو میز و یه مقدار بهش انعام دادم و با چهره راضی رفت و کلی تشکر کرد. شروع کردم به خوردن. اوه اوه اوه خدا رحم کنه کل غذا هارو بلعیدم بعدش راحت نشستم رو صندلی و به آدما نگاه میکردم که یه سریاشون واقعا هنگ بودن. خندم گرفته بود چشمم افتاد به لیوان نوشابه و نیی که توش بود. خیلی جالب بود وسط این نی یه پاپیون بود که وقتی مک میزدی نوشابه از توی اون پاپیون میچرخید میومد بالا. منم که کنجکاو نشستم گیر دادن و سر و کله زدن با این نی. هی ور رفتم باهاش وسط نی و میگرفتم سعی میکردم پاپیون درست کنم ولی همش خراب میشد چند دقیقه ای مشغول بودم سرمو آوردم بالا و دیدم رستوران حسابی شلوغ شده و جایی نیست. منم که یه میز و کلا گرفته بودم برامم مهم نبود اصلا چه خبره. دوباره مشغول نی بدبخت شدم فکر کنم اگر زبون داشت میگفت بابا به جان خودم کشتیم ولم کن دیگه. به حرفش توجه نکردم و ادامه دادم
تو همین حالت که سر گرم بودم یکی گفت آقا معذرت میخوام. میشه یه دونه از سیگارتون بهم بدید تا بوفه راه زیادیه. گفتم خواهش میکنم پاکت سیگارو برداشتم و باز کردم و سرمو آوردم بالا و گرفتم سمتش. یکم توی چشماش نگاه کردم و شیطنت با 200تا سرعت رفت تو مخم. سیگارو برداشت و فندک و روشن کردم براش. با لبخند گفتم بفرمایید بشینید. گفت ممنون و نشست. دیگه بهش نگاه نکردم و باز مشغول کاره خودم و اون نی شدم. چند لحظه گذشت یه دفعه ای زدم زیر خنده که انگاری اونم خیلی دوست داشت بخنده ولی روش نمیشد. ولی وقتی خودم از کارای خودم خندم گرفته بود اونم ترکید. از خنده ولو شدم رو میز. یکم خودمون و جمع و جور کردیم گفت نیم ساعته تمومه قفلی رو این نی بد بخت نمیدونی از دست خل بازیت چقدر خندیدم. چشمام و گرد کردم و گفتم جدی نیم ساعته داری منو نگاه میکنی؟؟ یکم خجالت کشید و گفت بله نمیشد نگاهت نکرد. واقعا جالب بودی. گفتم 30 تومن میشه. گفت چی؟؟ گفتم 30 تومن لطف کنید. گفت برای چی؟؟ گفتم نیم ساعت نشستی منو دیدی کلی خندیدی بلیط که نداری پس باید بخری. دوباره خندیدیم و گفت تو دیوونه ای گفتم مرسی واقعا نهایت لطفت شماست. یکم ساکت شدیم و اون به اطراف نگاه میکرد به سیگارش نگاه کردم دیدم تموم شده پرسید اهل اینجایی؟؟ گفت اوهوم گفت تنها!!! گفتم هوم؟؟ گفت یعنی تنها زندگی میکنی؟؟ گفتم چطور؟؟ نکنه برچسب دارم!! خندید گفت نه از غذا خوردنت که مثل یه کسی بودی که همه رستورانهای این جارو میشناس و به چنتا غذا اهمیت میده و بیشتر اونا رو میخوره. و همیشه بوی ادکلن میده و حسابی ظاهرش ترو تمیزه حتی وقت غذا خوردن. خندم گرفت گفتم حرفات تا حدودی درست بود ولی همیشه اینایی که گفتی تنها نیستن. آدمای اینجوری زیادن. آدم اگر تنهام نباشه بازم ممکن همینجوری باشه. گفت آره ولی اینجا ایران اروپا نیست که این چیزا همیشه رعایت بشه. با سر حرفشو تائید کردم گفتم آدمای اینجا وقتی از تنهایی درمیان فکر میکنن باید از هرچیزی که بودن دست بکشن و هر رفتاری که دلشون میخواد انجام بدن. حس میکنن بازم برای طرف مقابلشون تا آخر همون آدم روز آشنایین جذاب و دلپسندن. یادشون میره که باید آدمی که بودن باشن. یکم عصبی شده بودم حس این که انقدر زود یکی فهمید من تنهام داشت دیوونم میکرد. حالم کلا عوض شد. بازم شدم یه آدم عصبی که حسابی داغ کرده بود. دیگه هیچی نگفتم یه نخ سیگار برداشتم و روشنش کردم خیره شدم به همون نی کام عمیق میگرفتم. چشمام درشت شده بودن و تعداد پلکام کمتر. پیش خودم گفتم اینم از حرکت امروز گفته بودم که اینم از اون روزاست که با یه حرکت کوچیک بهم میریزم اونم ناجور. همین حالت که داشتم سیگار میکشیدم توی ذهنم به موزیک سوت و کور از گروه the ways فکر میکردم و آروم برای خودم زمزمه میکردم…
برگای زرد درختای حیاط می ریزن ،
دیوارای کاهگلی رو ، جاشون میله کشیدن ،
اینجا یه مرد تنها،چیزی جز غم ندیده ،
عکس یه خورشید تاریکو روی زمین کشیده ،
صدای سوت ِ،رو لب ِ یه مردِ خسته
سایه های داغ ترس ُ، رو صورتش می بینه ،
با دستاش روی آسمون ، چَنتا ابر کشیده ،
پاهاش می لرزن،خواب از سرش پریده ،
ساقه های خورشیدُ ، از تو روزاش بریده ،
صدای سوت ِ،رو لب ِ یه مردِ خسته
زیر اون پُل،چنتا بچه،دور آتیش نشستن ،
زردی ِ روی ماهشون ُ، با شعله ها پوشوندن ،
زیر برف، آواز روزای بهاری رو می خونن ؛
دستای کوچیکشون ُ ، رو به خدا می گیرن ،
صدای سوت ِ ، رو لب ِ یه مردِ خسته
اشکاش تو چشماش،با آهنگش می رقصه
حواسم به هیچی نبود با صداش به خودم اومدم.
آقاهه آقاهه کجایی خوبی؟؟
هوم. اوهوم
چیزه من دیگه باید برم خانوادم منتظر منن. ها آهان باشه باشه یکم به خودم اومدم و گفتم باشه برو به سلامت مراقب خودت باش. گفت همین؟؟
گفتم خب مراقب خانواده ام باش. لبخند زد و گفت راستی گفته بودی اهل اینجایی آره؟؟ گفتم اوهوم چطور حالا!! گفت پس اگر میشه شمارت و بده بهم برای گشت و گذار باهات تماس بگیرم اینجارو زیاد بلد نیستم. با قیافه گرفته و تو هم رفته گفتم باشه مشگلی نیست. از کیفم یه خودکار و کاغذ برداشتم و شمارم و نوشتم و دادم بهش از جاش بلند شد و اومد کنارم دست کشید رو شونم گفت خوشحال شدم آقاهه اخم آلوو!!
لبخند زدم و گفتم منم همچنین خانوم. از جام بلند شدم و به رسم احترام از میزم بدرقش کردم و رفت. نشستم و دستام و تو سینم جمع کردم و به میز نگاه کردم. دیدم دوباره اومد گفت میشه یه سیگاره دیگه بردارم؟؟ نگاهش کردم گفتم وقتی کسی سره میزی که باهاشی پاکت سیگارش و میزاره یعنی سیگار برای همه افراد حاظره پس سوال نداره. خواهش میکنم بفرمائید. خندید و گفت مرسی. از اونجا رفتن دیگه نگاهم سمتش نرفت. از میز بلند شدم و ظرفای غذام و برداشتم و ریختم تو سطل کت و کیف و سیگارو گوشیم رو از روی میز برداشتم و رفتم سمت ماشین. درب ماشین رو باز کردم و کیف و پرت کردم رو صندلی کناریم کتمم پرواز رو صندلی عقب گوشی بدبختم پرت کردم رو داشبورد. ماشین و روشن کردم و مثل وحشیا پام و گذاشتم رو گاز از پارکینگ رفتم. رفتم تو جاده ای که دور جزیره کشیده شده. با سرعت رانندگی میکردم. بیخیال از این که مامور ماشین و بگیره. رفتم و رسیدم به دماقه جزیره. رفتم جای همیشگیم دقیقا زیر دماقه که موج میکوبید بهش نشستم روی مرجانا و تکیه کرم یه گوشه. یادش بخیر اولین باری که دلم گرفته بود اینجار و پیدا کردم. یه حالی داشتم که دوست داشتم الان هم اون حال و داشته باشم. دیوونه خالی از هرچی گیج و منگ فرار از همچی. موج که میکوبید چنتا قطره آب میریخت روم. دست میکشیدم روشون و پاکشون میکردم پیش خودم میگفتم خوش به حالتون یکی هست پاکتون کنه ولی کی میتونه قطره های من و پاک کنه!!!
حالم گرفته بود ولی اینجا نشستن با این هوشیاری نمیتونست دردی ازم دوا کنه زمان میگذشت و من من ثابت اینجوری هیچی خوب نمیشد. از اونجا رفتم رسیدم شرکت. مثل وحشیا رفتم تو پارکینگ که جیغ ماشین تو کل ساختمون پیچید. وسایلام و برداشتم و رفتم توی آسانسور درب آسانسور داشت بسته میشد که یکی گفت میشه نگهش دارید!!!
دستم و گرفتم جلوی در وایساد و یه آقایی اومد تو. گفت ممنون منم فقط سرم و تکون دادم. تکیه دادم به یه گوشه که طرف گفت به خدا خسته شدم انقدر رفتم اومدم تو این شرکت هیچکس کارت و انجام نمیده اعصاب نمونده برام. یکم کنجکاو شدم. گفتم چی شده کارتون به کجا میره؟؟ از کیفش چنتا کاغذ در آورد و گفت ببین شما بگو همه مدارکت کامل باشه ولی مهر نزنن بری خونت و تحویل بگیری؟؟ این یعنی چی خب چرا الکی طولش میدن؟؟ خانواده من اومدن اینجا ولی توی هتل موندن چون این افراد شرکت کارشون و مثل آدم انجام نمیدن.بدتر عصبی شدم مدارکش رو کامل گرفتم نگاه کردم دیدم به خاطر یه رسید مالی 2 هفته تحویل رو عقب انداختن. حسابی شاکی شدم آسانسور رسید طبقه آخر سریع اومدم بیرون و رفتم سمت حساب دار. بنده خدا طرف گفت آقا مدارک و کجا میبرید صبر کنید. گفتم دنبالم بیایید لطفا. از همه جا بی خبر بود نمیدونست داره به کی میگه حق داشت عصبانی شه یکیم این وسط مدارکش رو بگیره مثل یه حیوان چهار پا که سم داره بره. رسیدم جلوی دفتر حسابدار پروندش و کوبیدم رو میز خانوم هاشمی مثل برق گرفته ها از جاش پرید داد زدم این چه وظع کار کردنه خانوم؟؟ این آقارو به دلیل نبود رسید مالی که میتونید از سیستم دریافت کنید 2 هفته سره کار گذاشتید و به من اطلاع ندادید؟؟ یکم دیگه ادامه میدادم سکترو زده بود. گفت من معظرت میخوام باور کنید همچین قصدی رو نداشتم فقط حواسم نبود که میتونم از سیستم دریافت کنم من و ببخشید. گفتم چی بگم الان اخراجتم بکنم چیزی درست نمیشه ولی فراموش نکنید اینجا روی زمان دقیق پروژه ها دقت میکنه تا کسی نا راضی نباشه. برگشتم که برم بیرون دیدم اون آقا پشتم وایساده و تازه فهمیده داشته از رئیس شرکت گله میکرده و یه جورایی هم نگران. گفتم آقای عزیز من واقعا شرمندم بابت این اشتباه تشریف بیارید داخل اطاق من تا چند دقیقه دیگه سند و کلید رو تحویلتون میدن. رفتیم توی دفتر تعارف کردن که بشینه و گفتم خانواده گرامیتون توی کدوم هتل هستن؟؟ گفت هتل رز پرسیدم فامیلیتون چی بود گفت و تلفن و برداشتم شماره هتل رز و گرفتم و خودم معرفی کردم. گفتم خانوم خانواده آقای… چند روز هست که اقامت دارن توی هتل گفت 3 روز هست. گفتم لطفا بزنید به حساب شرکت تا 1ساعت دیگه واریز میشه ممنون خدانگهدار. تلفن و قطع کردم گفت آقا شرمنده نکنید. گفتم نه این حرفا چیه آقا قرار یک روز تعیین شده ای بوده حالا به خاطر ما چند روز عقب افتاده قرار نیست که شما ضرر کنید نگران هیچیز نباشید امروز در منزلتون با خیال راحت ساکن میشید. کلی تشکر کرد و سند و کلید رو آوردن و تحویلشون دادم و خواهش کرد که امشب شام مهمونشون باشم اسرار کرد و منم قبول کردم گفت ساعت 9 همراه با خانواده تشریف بیارید رستوران صبا ملک گفتم چشم حتما ولی من تنها هستم گفت فدای سرتون قدمتون روی چشم. شمارم رو گرفت و رفت. نشستم روی صندلی زنگ زدم حساب داری پول هتل و واریز کنن رفتم کناره پنجره یه سیگار روشن کردم خیره شدم به جزیره پیش خودم گفتم خوبه امروز روز خوبی بود حتی با این که حوصله هیچکس و هیچ چیز و نداشتم ولی لاقعل به اتفاق خوب داشتم. سیگارم تموم شد و گوشیم و برداشتم شماره مدیر صبا ملک و گرفتم بعد از احوال پرسی گفتم امشب آقای… یه میز رزرو کردن لطف کنین همه چیز خوب باشه و مثل خود بنده ازشون پزیرایی کنید امشب خودم هم هستم یکم دیگه صحبت کردیم و گوشی و قطع کردم. کم کم تمام کارمندا رفته بودن منشی هم خدا حافظی کرد و رفت. تنها نشسته بودم توی اون ساختمون بزرگ حسابی تو خفا بود اون حس خلع مسخره بازم اومد سراغم انگار من فقط توی این دنیا وجود دارم انگار همه مردن من فقط زندم جالب بود آدمی که همیشه دوست داره زودتر بمیره فقط زنده مونده آخه اینم شد شانس!!!
2 ساعت تمام توی اون حس و حال وقت گذروندم البته برای خودم 2 روز بود. از شرکت زدم بیرون و رفتم یه کافه 2تا فنجون قهوه خوردم که آرومتر شم با اون حالت عصبی و داغونی که داشتم اگر برای آروم شدن کاری نمیکردم شب به خوبی نمیگذشت برای کسی. رفتم خونه کل لباسامو در آوردم و هر کدومم که حسابی پرواز و یاد گرفته بودن یه گوشه ای از خونه فرود اومدن یه دوش گرفتم و رفتم سره کمد لباس. لباس شب رو انتخاب کردم که یه لباس رسمی ساده بود ولی یه مقدارم به سنم میخورد و جوون بود هرچی باشه پیر که نبودم 32 سالم بود باید یکم به چشم میومد سنم. حاظر شدم و زدم بیرون تا 9 وقت زیادی نمونده بود ولی یکم چرخ زدم با ماشین که سره حال تر بیام و یه کامیم از شبای جالب این جزیره بگیرم. رسیدم جلوی رستوران توی ماشین منتظر شدم تا تماس بگیره. ساعت حدودا 9:15 بود که گوشیم زنگ خورد و جواب دادم انتظار آقای… داشتم که صدای یه دختر بود تعجب کردم یهو یادم افتاد که همون دختر ظهره که شمارم رو گرفت.
به دلم افتاده امشب … که به یاد من نشستی
پلک تــو سنگین خوابه … اما چشماتــو نبستی
به دلم افتاده امشب … که دلت هوام و کرده
میون خاطره هامون … داره دنبالم می گرده
همه ی خاطره هارو
دوره کن
مثل من امشب
تــو به خواب من ِ تنها
نازنین سر بزن امشب
همه ی خاطره هارو
دوره کن
مثل من امشب
تــو به خواب ِ من ِ تنها
نازنین سر بزن امشب
.
.
.
شبا هرشب یه دل سیر … خالی از بغض تــو میشم
عکس تــو بغل می گیرم … آخ که جات خالیه پیشم
دست من نیست … اگه دستم … همش از تــو می نویسه
اگه دلتنگم و چشمم … هرشب از یاد تــو خیسه
همه ی خاطره هارو
دوره کن
مثل من امشب
تــو به خواب من ِ تنها
نازنین سر بزن امشب
همه ی خاطره هارو
دوره کن
مثل من امشب
تــو به خواب ِ من ِ تنها
نازنین سر بزن امشب
ادامه دارد…
نوشته:سعید
غلط املایی داشتی که نشون دهنده این بود که بی دقتی کردی و تلاش داشتی که سریع بنویسی.داستانت شروع خوبی داشت امیدوارم پایان خوبی داشته باشه
مزخرف و مسخره!!! شما که این همه بیوتیفیولیتی و جنتلمنانه هستی!!میشه اینو بگی از کی تا حالا توو رستوران پا میشن ته مونده غذارو خودشون میندازن توو سطل؟!!یهو میزتم خودت تمیز میکردی دیگه!!
بعدشم چرا توو این سایت همه چی اپیدمیه؟!! الان همه داستانا تخیلی و درباره یه پسر پولداره؟!!ننویسین
هی بد نبودش
ولی باید سعی کنی قسمت دوم خوب بنویسی ?
که شیر امام زاده بیژنو حوالت ندم بخوری
باشه سعید ?
احساس میکنم جدیدا دوستان جای 98ia.com
اشتباهی Shahvani.com رو باز میکنن
خوبیش اینجاس که همون اول گفت کسشر نوشتم.
دمت گرم
بازم از این کس و شعر ها بنویس.
نویسنده جقی عزیز توهر چقدربالای داستان بنویسی نخون یا بخون اینجا همه میخونن البته متنای طولانی رو نه پس کس نگو مرسی اه
کدوم آدم بیکاره این همه متن رو بخونه؟؟