ملکه فاتح و کیر نجات بخش (۲)

1402/02/27

...قسمت قبل

قبل از هرچیز میخوام ازتون تشکر کنم بابت حمایت هاتون. و یکمم اطلاعات از خودم و ایدۀ داستان و اسم شخصیت های داستان بدم بهتون: اسم خودم ساسانه و کُصکُن قهاری بودم و هستم. (البته فقط با همسرم چون کلا آدم متعهدیم و از بُکُن دررو بودن بدم میاد)

ما از طوایف غرب کشوریم که محیط خیلی سنتی و عقب مونده ای داره و هزار بار خدا رو شکر میکنم اونجا بزرگ نشدم. با اینکه اصالتمو دوست دارم ولی محیطی که هم قومی هام زندگی میکنن رو دوست ندارم. خُرده فرهنگ خیلی بدی داره!. وقتی مادرم که اسمش دلنیا است 19 سالش بود و من دو سالم بود پدرم فوت شد و داییم که اینجا تو تهران کار میکرد مادرمو آورد اینجا کار کنه. بعد مدتی داییم برگشت شهرمون ولی مادرم با اصرار خودش موند اینجا. مادرم اولا کارای سخت دو شیفت میکرد و من هم مهدکودک میذاشت. سه سال و نیمم بود که مامان از شرکت خدماتی ای که کار میکرد اخراج شد و بعدشم شد پرستار بچه های یه آقایی. خلاصه ش کنم: آقاهه همسرش رو بخاطر تصادف از دست داده بوده و عاشق مامان من میشه و مامانمم بخاطر من قبول نمیکنه ولی آقاهه منو هم میپذیره در کنار دو تا بچۀ دوقلوی خودش که یه سال از من کوچیکتر بودن. این میشه که حامد (پدرخونده م) و بچه هاش (برادر خواهرم) هم به جمع دونفرۀ من و مامان اضافه میشن. حامد هیچوقت بین من و دختر و پسر تنی خودش فرقی نذاشته و اینقدر به هم نزدیکیم و دوست داریم همو که هیشکی باورش نمیشه پدرخونده م باشه و شایان و سارا خواهر و برادر ناتنیم باشن. فهمی که از عشق و محبت خالصانه دارم و رابطۀ خوبی که با همسرم دارم رو از حامد یاد گرفته م و زندگی راحت خودم و مادرمو مدیون قلب مهربونشم. هیچکس با اون شغل و اون مقدار پول حاضر نمیشه یه زن بی کس و کار و تنها رو عقد دائم کنه و بچه ش رو هم بپذیره مگر آدمی که به انسان نگاه برابر و غیر کالا گونه داره!. دمش گرم… این از مقدمۀ زندگی من که زاویۀ نگاهمو بهتر بفهمین. بعضی دیالوگای این داستان که حامد میگه رو از چرب زبونیای پدرخونده م با مامانم یاد گرفته م. هرچی مامانم ساده س (البته الآن به محیط عادت کرده و لهجه ش هم بهتر شده)، حامد چرب زبون و کلمه ساز خفنیه که البته باید برای عایق کردن صوتی اتاق خوابشون یه فکری کنه 😅!. خب دیگه!

حـــــــالا بــــــــریــــم ســــــــراغ داســــــــــــــتان:

لشکر خورشید بر لاجوردِ پرده پوشِ شب پیروز شده بود و روشنایی مسرت بخش روز، اهالی یتوپیکوس را . از خواب ناز بیدار میساخت. زنان در حیرت از البسه و جای خواب خوبی که داشتند از خواب برمیخواستند و همسرانشان را که بر زمین سرد و در لباس های پاره پاره خوابیده بودند را با مهربانی از خواب
بیدار میکردند. مردانی که تا دیروز از خشم زنانشان بیمناک بودند امروز فقط متعجب بودند و در آغوش همسرانشان سعی داشتند از چند و چون ماجرا سر در بیاورند. اما پیش از اینکه همه از تعجب دیوانه شوند، در میانۀ ظهر، جارچی ها خبر ها را به همه رسانده بودند. چند زن از ستمی که به همسرانشان کرده بودند طاقت نیاورده و خودشان را کُشته بودند. مردان زیادی اعتقاد به خدایان را کنار گذاشته بودند و تن رنجورشان را گواه ظلم ایزدان میدانستند. شهر چندی در آشوبی خاموش بود تا اینکه آرام آرام با برابری ای که ناگاه پدید آمده بود، همه چیز به حالت عادی خودش برمیگشت. اما همچنان تا زمانی که همه چیز سر جای خودش بازگردد، قوای اصلی مدافعان شهر، زنان تنومند زره پوشی بودند که هیچ مردی جرات رویارویی با آنها را نداشت. دخترانی زیبا و خشن که تخم آنها از اسیران قوی هیکل سیاهچال گرفته میشد. نوزادان پسر سریعا کشته میشدند و نوزادان دختر زنده میماندند تا در کمپ های مخصوص جنگجویان به تمرینات نظامی بپردازند.

در دسته های دیگر، دختران دیگری خدمت میکردند. مردان باهوش سرزمین های مجاور به دستور ملکه دلنیا اغوا میشدند و با زنانی باهوش سکس میکردند و هر تیم از زنان پس از آبستن شدن، پدر بچه ای که در راه بود را میکشتند و شبانه توسط تیم های مخصوصی به سرزمین یوتوپیکوس منتقل میشدند. تکنولوژی بشر را ترسانده بود و راهی نبود جز بازپروری افراد باهوشی که وفادار به ملکه و آیین باشند و از معدود دستگاه هایی که اجازۀ ساختنشان توسط کاهن اعظم صادر میشد استفاده کنند و یا بسازند. کاهن اعظم در واقع یک دوجنسۀ نامیرا بود که دنیا را از کون قلمبه و کیر کلفتش کمتر میدانست و با توانایی خاصی که در پیشبینی آینده داشت، قرن ها بود که مورد اعتماد خاندان های سلطنتی یوتوپیکوس بود و متون مقدس را مینوشت.

فردای شب رویایی

ملکه از خواب بیدار شد ولی جز باز کردن چشماش کار دیگه ای نکرد. دلدارش تو بغلش بود. نفس های عمیق بی صدایی میکشید که بوی تن حامدو از تا عمق وجودش حس کنه. کمی جثه ش بزرگتر از حامد بود و حتی نیمه عضلانی ولی هرگز تو عمرش لذتی بیشتر از دیشب نبرده بود. مردی که عاشقش بود سالها جوانتر از خودش در کنارش خوابیده بود. کوهی از عضلاتِ در هم تنیده و کیری بزرگ، کلفت و کارآمد داشت. نتونست مقاومت کنه و دستشو روی سینۀ حامد کشید و حامد به سرعت برق از جا پرید و دست ملکه رو گرفت. نفس نفس میزد و تا خودشو پیدا کرد و فهمید کجاست، دست ملکه رو ول کرد و میخواست بشینه رو تخت که ملکه سریع بغلش کرد و از پشت به تن خودش تکیه داد.

+حالت خوبه تو؟!. چی شده عزیزم؟!. چرا ترسیدی؟!
حامد در حالی که نفساش آروم تر میشدن گفت
-ملکه… من… خواب دیدم هنوز تو سیاهچالم…هووو
نفسشو بیرون داد و چشماشو بست که یهو ملکه هولش داد رو تخت و با لبخندی به پهنای صورت خودشو پرت کرد روی حامد و دستاشو از دو طرف بازوهاشو گرفت و با لبخند موذیانه ای گفت

+هنوزم تو سیاهچالی جناب پادشاه، ولی این یکی دل منه… هیچوقتم ازش بیرون نمیای… تا همیشه پیش من و بچه هات میمونی

لبخند صورت حامدو فتح کرد.

-این یکی مورد علاقمه… تو هم تو سیاهچالی دلنیا… قلب منم جز تو کسی رو تو خودش جا نداد… نه نگهبانای خشن و خوشگلت و نه زنای درباری، هیچکدوم نتونستن ذره ای علاقمندم کنن… ولی تو

+ولی من چی…

-نمیدونم… لحظه ای که آبمو ریختم تو بهشتت و لبخندتو دیدم انگار جادو شدم… همۀ زندگیم شدی از اون لحظه… بوی تنت، لبخندت، حتی اخلاقای رئیس مآبانه ت… انگار هیچوقت نمیتونستم بهتر از تو گیر بیارم حتی اگه به اختیار و انتخابم بود

+خوشحالم که به اسم خودم صدام میکنی حامد… من شاید چند سال ازت بزرگتر باشم ولی تو همۀ این مدت قلبم برای تو میتپید… برای همین مراسم رو اینقدر به تعویق انداختم… من سالها پی همسری میگشتم که ذره ای موقع سکس باهاش حالم بهتر باشه… تو رو از همون موقعی که دیدمت دلم میخواست… میدونستم
-که من پیشگویی رو باطل میکنم؟!.
+آره

بعد از چند لحظه سکوت، ملکه گفت

+هنوز اول صبحه و تا من علامت ندم هیچکس جرات نداره منو بیدار کنه یا بیاد تو

-نمیخوای دستاتو برداری از رو دستام؟!. خب اول صبح باشه

ملکه کمی جلوتر خم شد طوری که سینه هاش روبروی صورت حامد آویزون شدن و باعث شد کیر حامد بلند بشه

حامد که شهوتی شده بود خندید

-چیکار میکنی دیوونه؟… بذار بیام بیرون… اول صبحه گشنمه

+میخوام دیوونه ت کنم… بخورش دیگه… مگه نمیگی گشنته… شیر طبیعیه بیچاره… همه جا گیرت نمیاد

حامد قهقهه زد و تو همون حالت غلطی زد و ملکه رو زیر خودش انداخت

ملکه هم مثل دختران نوبالغ خندید

-فکر کردی تا ابد این زیر میمونم آره؟!. خیال کردی دلنیا خانوم… حالا نشونت میدم

حامد شروع کرد به خوردن گردن ملکه و قلقلک دادنش که شهوت و خندۀ ملکه رو منفجر کرد…

+بااااشه… آاااخ… باشه… باشه… تو بُردی

از چشمای ملکه خنده میبارید و خوشبختی میریخت. روح دخترانه ای که دورترین چیز به خون و کشتار بود، بعد از سالها تلنبار مرگ و نیستی و قتل و غارت، فرصتی پیدا کرده بود که خودی نشون بده و هیچ چیز مثل آغوش یک همسر برای این روحِ نادیده گرفته شده دلچسب نبود

-دیشب از این بلبل زبونیا نمیکردی دلنیا خانوم… کیرم از وحشت شل شد دختر!.. میمُردی همون اولش بهم بگی

دلنیا یک لحظه جدی شد، لبخند از رو صورتش محو شد و نگاهی به حامد کرد که اصلا خوشایند نبود. حامد رو هل داد روی تخت و از کنار بالشتش از محفظه ای مخفی خنجری سرخ درآورد و با دو دستش بالا گرفت

-چی شده؟!. چیکار داری میکنی تو؟!. دلنیا؟! خواهش میکنم… من چیکار کردم؟!. معذرت میخوام… توروخدااا… نه… من همسرتم

اما ملکه به این حرف ها بی توجه بود.

با چهره ای عصبانی به حامد زل زد و به زبانی خشن و باستانی که چیزی ازش فهم نمیشد گفت:" ویرفالا گیرسر لفونو ویتا" و خنجر رو تا دسته
تو سینۀ خودش فرو کرد. خون گرم از وسط سینۀ ملکه روان شد و روی حامد ریخت و حامد از ترس با رنگی پریده و بدون اینکه بتونه چیزی بگه یا کاری کنه در جا خشکش زد.

چند ثانیه بعد، ملکه قهقهه بسیار بلندی زد و با لبخندی که شیطنت ازش میبارید دوباره روی حامد افتاد و لباشو بوسید و همچنان که خنجر در سینه ش بود حامد رو بلند کرد. حامد عرق سردی کرده بود و رنگش تازه داشت برمیگشت ولی شدیدا ترسیده بود

+که بلبل زبونی میکردم آره؟!.. بچۀ بیچاره!.. سکته کردیا!.. یه لحظه فکر کردی دیشب خواب بوده نه؟!.

قهقهه ملکه ادامه داشت و خنجر هنوز در سینه اش بود که حامد غلطیدن اشک روی صورتش رو با خنده ای از سر زنده بودن ملکه در هم آمیخت

-بخدا دیوونه ای تو… این چه کار بود کردی؟!.. زهره ترک شدم دلنیا… چرا اینطوریی تو آخه؟!..

+چون اینطوری نبودم این همه سال سلطنت نمیکردم و آدما رو نمیشناختم. اینم یه خنجر خونی هستش. وقتی وِرد رو میخونی کمتر کسی به ساختارش توجه میکنه که در واقع یک کیسۀ خونی با مواد خاص هست که خیلی عالی به شکل یک خنجر ساخته شده که با تیغۀ سنگیِ یک خنجر مو نمیزنه. تهش هم موادش چسبناکترن که از جایی که خورده، نیفته!. بله! همسرجان. ما اینیم

حامد همچنان ترسیده بود و داشت عرقشو پاک میکرد که ملکه باز هم خندید

-دیگه چیه؟!.

+بازم کیرت شل شده… همراه خایه هات قشنگ رفتن تو هم!.. دفعۀ بعد خواستی بهم بگی بلبل زبون یا تیکه بندازی حساب این جا ها رو بکن همسرجان

-من فکر کردم میخوای منو بزنی… خیلی ترسیده بودم

+آها… بگو پس… منو باش فکر کردم نگرانم شدی…

-آخه دیوونه، اونطوری که تو خنجرو گرفته بودی که جز من کسی تو هدفت نبود… بخدا داشتم سکته میکردم

دلنیا فرصتی پیدا کرده بود که سفرۀ دلشو برای یکی باز کنه… در تمام عمش اینقدر نخندیده بود… با اون همه تجربۀ رزم، شادی بچه ای رو داشت که همۀ اسباب بازی های دنیا رو براش خریده باشن

+راستش اولش خواستم خودتو بزنم گفتم یه وقت سکته میکنی میمیری و بعد یه عمر من بهترین کسمو از دست میدم… این شد که…

حامد دیگه مجال نداد، لب های دلنیا رو غارت کرد و با دستاش دو طرف صورت دلنیا رو گرفت و گفت

-خیلی دیوونه ای ولی بهترین کَس زندگی من هم تویی!.. و البته بهترین کُس…

هر دو بلند خندیدند و اینبار دلنیا حامدو بغل کرد و سمت حمام روانه شدند.

-ای بابا دیشب رفتیم که

+باید بشوری منو.

-خب خودت بشور

+اُهُو… دلتم بخواد ممه های ملوکانه رو دست بزنی

-هرجای همسرمو بخوام دست میزنم و میخورم و میکُنم و میبوسم… فهمیدی خانومی؟!.

بله آقا… منم باید این سوسیس گُنده ی سفیدتو حسابی بخورم که بدجور آب دهنمو راه انداخته!.

-فکر کردم بدت میاد

+تو تنها کسی هستی که این کارو باهاش میکنم… بعلاوه، میخوام ببینم شاش بند نشده باشی یه وقت

حامد خندید.

زیر دوش آب، تو رقص قطرات گرم و دلچسب آب دلنیا کیر شُل حامدو به دهن گرفت و بسیار غیرماهرانه و ابتدایی با زبونش بالاخره کیر حامد رو بلند کرد و حسابی خوردش و حامد هم حسابی تن دلنیا رو مالوند و خورد و به بهانۀ پاک کردن تنش حسابی دستمالی کردش. این شد که حسابی حشری شدن و حموم کردنو سریع تموم کردن و دوباره
برگشتن تو تخت.

+حشریم حامد… کوصمو خیس کردی… بخورش لامصبو… بکنش که کیر کلفتتو میخواد… ارضام کن با مردونگیت

حامد ملکه رو زیر خودش داشت و پاهاشو بالا داده بود و کوصشو با ولع میخورد و آب لزجی که از کوص ملکه روان بود با زبونش روی کوصش و پاهای ملکه پخش میکرد. دستاش رو سینه های ملکه بودن و سینه هاشو میمالوندن که یکباره کوص ملکه تو صورت حامد فوران کرد و ملکه جیغی از سر لذت کشید و داد زد

+بکن دیگه … بکن تووووو. د میگم بکن تووووو… کیر کلفتتو میخوام… بکککننن مرد من

حامد به یکباره کیرشو تو کوص لزج ملکه هول داد و تو همون پوزیشن شروع کرد تلنبه زدن… دو دقیقه نگذشته بود که ملکه بدن حامدو دوباره به خودش فشرد و بدن قدرتمند خودش هم شروع به لرزیدن کرد…

+آااااه… آاااآااااییییی… قربونت برم من… بُکُن این کوص لامصبو… بریز توم اون آب سفیدتو… جهنم به پا کن با گرمای آبت… جوووون

حرفای ملکه انگار که نفتی روی آتیش حامد باشن حسابی حشریش کردن و هنوز ده تا تلنبه نزده بود که داد زن

-آبم داره میااااد… داره میاااد…آاااخ

ملکه پاهاشو قفل کرد دور کمر حامد و طوری که انگار میخوای بچلونتش به خودش فشار داد… آب حامد تو کوس ملکه فوران کرد و با هر بار پاشیدنش ملکه نالۀ هوسناکی میکرد و از خودش بیخود میشد

+آاااه… جوووونمممم… بریز تو آبتو…همشو میخوااااممم… ای جوووونم… آب بده این باغچۀ بهشتی رو… ای جااان… فدای کیر پادشاهم بشم من… آاااه… من قربون این مردونگیت برم آخه…

نیم ساعت کنار هم خوابیدن و نوازش کردن همو و بعد بدون هیچ حرفی دوباره رفتن سمت حموم ولی اینبار نوبتی. وقتی ملکه از حموم برمیگشت، حامدو دید که کنار تخت نشسته و داره بهش لبخند میزنه. ملکه لبخندی تحویل داد و لباساشو پوشید و گفت

+عشقم دیگه این لباسای قبلیتو نپوش… من یه زنم… حسودیم میشه تنتو بقیه ببینن. میگم برات لباسای شاهیتو بیارن

حامد صبر کرد تا ملکه لباساشو پوشید و اومد سمت جایی که نشسته بود. ملکه کنارش نشست و متوجه حالت پرسشگرانۀ حامد شد و گفت

+چیزی شده عشقم؟

-دلنیا

+جانِ دلنیا

-چرا همون اولش مثل آدم بیدارم نکردی؟!. خب صدام میزدی دیگه. چرا یهو اونطوری لمسم کردی

دلنیا لبخند محوی زد و گفت

+اولا که همسرمی و هرجور بخوام لمست میکنم!. ولی بی شوخی، اگه صدات میکردم بیدار میشدی

-خب منم همینو میگم دیگه… پس چرا صدامـ…

دلنیا همونطور که زل زده بود به چشمای عشقش، انگشت اشاره ش رو به نشانۀ سکوت گذاشت روی لبای حامد و حرفشو قطع کرد و جواب داد

+اگه صدات میکردم و بیدار میشدی، دیگه کِی میتونستم به صورت ماهت زل بزنم و از ترکیب بهشتی تن و چهره ت لذت ببرم

-تو بیداری و خواب، من متعلق به تو ام… راستش جا خوردم… نمیدونستم اینقدر رمانتیکی دختر

+من نبردهای زیادی رو جنگیده م حامد. همین الآنشم بهترین لشکر همۀ زمین رو دارم ولی جنگی که هیچوقت فکر نمیکردم ببازم رو باختم. دلم حریف چشمات نشد… چشما دروغ نمیگن… دل ها بی دلیل برای کسی نمیتپن… وقتی دلم برات تپید فهمیدم چیزی در تو متفاوته

-دلنیا من مثل تو نمیتونم خوب صحبت کنم ولی فقط میتونم بگم تنها چیزی که باعث شد تو این مدت ازت متنفر نشم این بود که منم نسبت بهت کششی داشتم که اون موقع درکش نمیکردم… خیلی خوشحالم همۀ این داستان ها یه نفرین بوده و تموم شده…

ناگهان حامد قهقهه ریزی زد و دلنیا با لبخند متعجبانه ای پرسید

+چی شد یهو؟

-تو سکس هم دیوونه ای تو بخدا… یه بار میگی باغچۀ بهشتتو آب بدم، یه بار میگی جهنم به پا کنم… گاهی حرفاتو نمیفهمم ولی خیلی کار بلدی

+خب دیگه!. خودت که دیدی یهو چطوری رنگتو پروندم و خایه چسبوندی همسر جان!. چند دقیقه بعدشم داشتی روم تلمبه میزدی و رو ابرا بودی

-نه که تو نبودی.

دلنیا لبشو گاز گرفت و نفسشو از بینی آروم بیرون داد

+اعتراف میکنم… منم خیلی حال کردم … میخوام بگم من همونیم که تو یه روز بهشت و جهنمو برات به فاصلۀ چند دقیقه ساختم… تازه بهشت و جنهم تو سکس یکی میشن… درد و رنج و تنشی که تهش یه آرامش مطلقه…

-توروخدا بحثو تمومش کن من یه دور دیگه آبم بیاد تخمام تَرَک میخورن از خُشکی

دلنیا خندید و بلند شد و به اشاره اش حامد هم دنبالش به طرف در ورودی راه افتاد

+بریم لباساتو عوض کنیم و بعدشم یه صبحونۀ خوب باید بخوریم. دیگه باید مراعات این طفل معصوما رو هم بکنم

-چی میگی تو؟!. بازم رمزی حرف زدی؟!.

+اولا “چی فرمودین” نه “چی میگی تو”. ملاحظۀ اقتدار منو جلو نگهبانا بکن. دوما من حامله م.

حامد شوکه شد و ناخودآگاه گفت

-چی؟!. مگه زودپزه آخه؟!.

دلنیا به سختی خنده ش رو کنترل کرد

+نه دیوونه… جزو آموزش های خاص ساحر اعظم هست… ملکه ها بارداریشون رو از لحظۀ پیوند نطفه میفهمن. من یه جفت پسر دوقلو ازت حامله م

-آخه من که سنی ندارم پدر بشم

+تا بچه ها به دنیا بیان و بزرگ شدن باباییشون هم بزرگ میشه. خب دیگه کلا سه چهارماه دیگه میتونی این کوسو بکنی… دست بجنبون که از این به بعد هر شب باید سیرابم کنی

قبل از اینکه ملکه دستگیرۀ در رو بچرخونه لحظه ای وایساد و سمت حامد برگشت و پیراهنشو از بالا چاک داد، ناخوناشو روی سینه و بازوی حامد کشید که حامد حسابی دردش اومد

-بازم رگ دیوونگیت گرفته؟

+نه عشقم ببخشید فقط من جلوی زنای دربار آبرو دارم… میخوام حرف در نیارن که شوهرم ضعیفه و از پس من برنیومده

-بخدا دیوونه ای… حیف غیرتم نمیذاره همه رو موقع سکس یه جا جمع کنم که ناله های ملوکانه ت رو بشنون

+بدبخت اونیکه رُسشو کشیدم و دوبار خورد زمین موقع رفتن حموم تو بودی که

ملکه درو باز کرد و اون روز به آشنا شدن حامد با درباریان، تاجگذاری رسمیش به عنوان پادشاه و حاکم مشترک سرزمین و تبریکات رسمی گذشت. چند فرمانِ دست و پا شکسته هم صادر کرد که با حمایت ملکه اجرا شدند. نگاه های تحسین آمیز کاهن اعظم، درباریان و سربازان، خبر از برداشته شدن نفرین میداد و حالا
فقط یک پرسش در ذهن حامد او را درگیر کرده بود. این که چطور باید پدر خوبی باشد و نفرین چطور و توسط چه کسانی و کِی بر انسان ها تحمیل شده بود؟!. این ایزدان که بودند؟!. این سوال ها کمابیش در ذهن او بودند. فرزندان دوقلوی حامد و دلنیا در شب اول زمستان به دنیا آمدند. و در سپیده دم اولین صبح زمستانی
ایزدی با کلاهی سرخ رنگ و مخروطی شکل با گوزن های طلاییش بر بالا کوه هرابرزیتی که یوتوپیکوس در کرانه های آن بنا شده بود تاخت و با لبخندی محو، مهر را نثار مردمانی کرد که پیمان نگاه میداشتند.

خب دوستان اینم بخش دوم داستانِ “ملکۀ فاتح و کیر نجات بخش” که شاید آخریش باشه… امیدوارم راضی باشید…ـ


👍 11
👎 2
13001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

928379
2023-05-17 00:33:00 +0330 +0330

بد نبود.

0 ❤️

928393
2023-05-17 01:00:15 +0330 +0330

لایک دوم تقدیم ساسان عزیز من قسمت اول رو بیشتر پسندیدم ولی این یکی هم عالی بود

0 ❤️

928449
2023-05-17 10:01:18 +0330 +0330

لایک 3
با قسمت اول بیشتر حال کردم

0 ❤️

936677
2023-07-08 09:35:01 +0330 +0330

قسمت بعدی کی مینویسی

0 ❤️