مهدیس (۱)

1401/04/10

بالاخره رسیدم . جلوی در خونه قدیمی کوچیکی که قرار بود هفت سال توش زندگیمو بگذرونم ، کل داراییمو کرده بودم تو یه چمدون قهوه ای و کوله پشتیم ، خوشحال از این که بالاخره بعد از این همه سال دیگه مجبور نبودم واسه بیرون رفتن از خونه اجازه بگیرم ، یکی توی خونه کنترلم کنه ، مجبور باشم حرف این و اونو گوش کنم ، این همه تلاش می ارزید به این حس ازادی .
پدر مادرم زیاد مذهبی نبودن اما اجازه نمیدادن توی دانشگاه شهر دیگه ای درس بخونم مگه این که تهران قبول میشدم و منم خودمو تقریبا نه کاملا یک سال جررررررررر دادم تا تهران قبول بشم ، رتبه کنکورمو که دیدم نزدیک بود از خوشحالی بیهوش بشم، پزشکی بهشتی تهران قبول شده بودم و این ینییی خدافظ شهر بی روح و کوچیک و مرده (همین خدافظی ام با هزاران ساعت بحث و منت و قول و قرار با مادر ناگرامی جور شد ) ولی به هر حال جور شده بود و چند ماه دیگه زندگی جدید بدون خانواده مزاحم .
از بین دوستام دو نفر دیگه هم تهران قبول شده بودن ً"نگار" که از دبستان باهاش دوست بودم و معماری قبول شده بود و "پریسا " هم پرستاری ، دانشگاه هامون فرق داشتن ولی اون دوتا با هم قرار گذاشته بودن و خانواده هاشونو راضی کرده بودن(انگار فقط من خار دارم ) که با هم خونه اجاره کنن به منم گفته بودن اگه تونستم خانوادمو راضی کنم سه تایی خونه اجاره کنیم و منم از چند ماه قبل هر روز سر این قضیه توی خونه بحث و جدل راه انداخته بودم ولی مگه راضی میشدن ، انگار قراره قتل انجام بدیم تو اون خونه!
خلاصه راضی نشدن که نشدن ، و ته اصرار ها منجر شد به این که خودمون برات جدا خونه اجاره میکنیم و من اینجوری بودم که وات د فاک 😐
بالاخره چندی گذشت و پدر ناگرامی پس از هشت ساعت رانندگی منو چمدونمو رسوند تهران جلوی یه خونه کوچیک و دوووور از دانشگاه ؛ و خیلی طبیعی خداحافظی کرد و رفت و من موندم چمدون و کوله پشتیم.
اوایل دانشگاه به شدت جدا سخت بود ، هیچ دوستی نداشتم تو دانشگاه و محیطش واسم زیادی عجیب بود ، اصلا مثل تصوراتم نبود و نمیتونستم با کسی ارتباط برقرار کنم نمیدونم چم شده بود من بیش از حد اجتماعی و برون گرا بودم و راحت با بقیه گرم میگرفتم و اوکی میشدم اما جو دانشگاه خیلی شخمی بود ولی در عوض تقریبا هر روز با نگار و پریسا میرفتم بیرون و اوایل خیلی خوش میگذشت بهمون ولی کم کم تکراری شد واسه اونا و نگار بیشعورم دوست پسر یافته بود (مدیونید فک کنید حسودیم میشد ) و کم تر شد بیرون رفتنامون ولی من بدبخت واقعا نیاز داشتم با یکی حرف بزنم انرژیمو تخلیه کنم مغزشو بخورم وقت بگذرونم و دوست جدید پیدا کردن واقعا سختتتت بود ، کم کم رو اوردم به مجازی ( مثل سال های قبل دانشگاه ) و تو مجازی چت میکردم ، یه چند تا دوست مجازی داشتم که مجازی نبودن یه سه چهار سالی بود باهاشون دوست بودم و تهران بودن یکی دوتاشون و باشون قرار گذاشتم ببینمشون .
توی یه کافه نزدیک دانشگاه قرار گذاشته بودیم و بعد از دانشگاه پس از پونزده مین پیاده روی رسیدم "دیانا " و "سحر " رو جلوی در کافه همین که دیدم شناختمشون ، خوشحال بودم بعد از چندین سال اشنایی تو مجازی داشتم تو دنیای واقعی میدیدمشون رفتم سمتشون سعی کردم هیجانمو بیش از حد بروز ندم ، رفتم جلو که با سحر دست بدم دستشو اورد جلو یه لحظه به دستش خیره شدم ، انگشتای کشیده و ناخن به نسبت بلند با لاک سیاه و یه ذره چروکیدگی سر انگشتاش بیش از حد جذاب بودن چند ثانیه تو همون حالت خیره به دست باقی موندم که با صداش به خودم اومدم :
_هند فتیش داری ؟
به شوخی گفتم اره و لبخند زدم باهاش دست دادم ،

  • از عکسات جذاب تریا مهدیس
    یادم رفته بودم که دیانا هم اونجاست ، لبخند زدم و رفتم به سمتش تا با اونم دست بدم که یک دفعه توجهم به چوکر دور گردنش جلب شد یه چوکر مشکی که جلوش یه حرف S نوشته شده بود ، چشمام برق زدن با صدای نسبتا بلند بش گفتم چه چوکر جذابی که چند نفر نگاهشون افتاد به ما سحر گفت فکر کنم صدات زیادی بلند بود . سرخ شدم با یه لبخند ملیح با دیانا و سحر رفتیم توی کافه و نشستیم حدود بیست دقیقه ای با هم دیگه سخن گفتیم ، دیانا از منم بدتر بود داشت مثل بلبل چرت میگفت ، وسط تعریف کردن داستان افتادنش از نردبان ( نمیدونم چرا داشتیم همچین چیزی رو گوش میکردیم حتی 😐😂) بود که گوشی سحر زنگ خورد و حرفشو برید سحر یه نگاه به گوشیش کرد و گذاشت زنگ بخوره تا خاموش بشه ، دیانا هم خورده بود توی ذوقش و نتونست خاطره چرتشو به اتمام برسونه ، تا حدود ساعتای ده یازده توی کافه بودیم بعد زدیم بیرون و قرار بر این بود که نخود نخود هر که رود خانه خود ولی سحر فهمید پیاده میرم و اصرار کرد که منو برسونه منم از خدام بود ، واقعا نای این همه راه رفتنو نداشتم ، دیانا هم گویا با سحر اومده بود و با اون بر میگشت و همه راهی شدیم سمت ماشین سحر .
    وقتی دیدم سحر رفت سمت یه BMW مشکی جا خوردم فکر نمیکردم سحر خرپوللل باشه بهش نمیخورد یه تی شرت و شلوار و کاپشن ساده و یه دستبند چرم مشکی حتی دستبند و انگشتر طلایی چیزی هم دستش نبود . نشستیم توی ماشین دیانا اومد کنار من روی صندلی عقب نشست حرکت کرد ، تا رسیدن به مقصد دوررر خونه من زیاد حرفی رد و بدل نشد ، وقتی رسیدیم با سحر و دیانا خداحافظی کردم ، قرار شد هفته بعد باز بریم همون کافه ، خسته و کوفته به سمت در واحد خودم روونه شدم کلیدو به زور توی در انداختم و به مبل پناه بردم
    صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم ، پریسا حدود ۱۲ بار بهم زنگ زده بود . پاک یادم رفته بود قرار بود صبح بیاد دنبالم تا بریم یه سری لوازم واسه خونش بگیره ، حدود چهل دقیقه دیر کرده بودم ؛ زیاد بد نبود سریع اماده شدم و از خونه زدم بیرون ، پریسا منو دید شروع کرد به غر زدن : _ به لطف جنابعالی اسنپ پرید
  • مهم نیست یه دونه دیگه میگیریم
    _ فقط دعا کن نبسته باشه مغازه رو
  • هنوز ساعت دهه اسکل
    _ ده و شیش دقیقست
  • غر بزن
    _کوفت
    پس از جدل های فراوان اسنپ رسید و راهی شدیم و حدود ساعتای سه عصر بود که از خرید برگشتیم با پریسا خداحافظی کردم و راهی خونه شدم باز از روز قبلش که از کافه برگشته بودم وقت نکرده بودم گوشیمو چک کنم یه نگاه به تلگرامم انداختم مامانم طبق معمول ده هزارتا پیام داده بود ، سین زدم پیامارو رفتم پایین تر دیدم سحر بهم پیام داده بود پیامش مال دیشب بود باز کردم پیامشو یه عکس دست فرستاده بود زیرش نوشته بود هندفتیش داشتی دیگه؟ جا خوردم یه لحظه ؛ زیاد قضیه رو جدی گرفته بود ، یا به شوخی نوشته بود ، اره خب هند فتیش داشتم ولی وات د فاک یه چند دقیقه محو عکسش بودم بعد شروع کردم به تایپ کردن …
    ادامه دارد
    عام اولین دفعه ایه که دارم مینوسم اگه اشکالی چیزی داشتم ممنون میشم بهم بگید سعی میکنم هر قسمت بهتر بنویسم

نوشته: mahdis


👍 26
👎 4
29601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

882455
2022-07-01 03:09:33 +0430 +0430

دقیقاً منم حس داستانای شیوا بهم دست داد…
زود بنویس لطفاً ببینیم چی میشه

5 ❤️

882519
2022-07-01 13:35:45 +0430 +0430

اولین دفعه ت نیس مطمنم
داستان های قبلی‌تم قشنگ بودن

0 ❤️

882553
2022-07-01 22:12:35 +0430 +0430

خیلی خوبه مهدیس جان. ادامه بده.🤞🏻

0 ❤️

882557
2022-07-01 22:54:25 +0430 +0430

ذوق کردم ک شیوا نوشتهههههه اما،نبود

0 ❤️

882613
2022-07-02 03:21:09 +0430 +0430

اسم سه تا کی بردی حداقل از کردن یکیش میگفتی

0 ❤️

882673
2022-07-02 13:19:52 +0430 +0430

🤣😂🤣😂🤣 هیچی تو کف موندیم

0 ❤️

882704
2022-07-02 21:00:59 +0430 +0430

خیلی کوتاه نوشته خواننده تاخومیگیره داستان تموم میشه

0 ❤️

884639
2022-07-12 22:54:33 +0430 +0430

جالب نبود نیازی نیست وسط داستان از ایموجین استفاده کنی این کار باعث افت داستان میشه

2 ❤️

885751
2022-07-19 01:20:16 +0430 +0430

قشنگ بود بقیه بنفیس

0 ❤️

888160
2022-08-02 17:23:19 +0430 +0430

اول ذهنم رفت سمت داستانای شیوا هعی…

0 ❤️