یک عمر زندگی در حباب (۱)

1396/04/12

توضیحی نیست جز واقعیت های ۱۵ سال زندگی دردناک.زیبا.تلخ و شیرین
و خاطراتی به جا مانده گاه نیک و گاه بد
آنقدر بد که تا مرز خفگی میبرد مرا
من نه گی هستم.نه شهوتی.نه جقی و نه نویسنده حرفه ایی و نه از این اصلاحاتی که اخیرا تو این سایت خوندم
دلیل حضورم انتقال تجربه به افرادیه که درک و شعوری هنوز دارن و میفهمن و مخصوصا کسانی که از عشق دم میزنن که عشق چیزی جز درامیختن هوس و عادت و شهوت بیش نیست
من شهرستانی ام شهرستانی کوچیک که همه چند نسل قبل همدیگرو میشناسن
روبروی خونه ما ی مجتمع دخترونه بود توش ۷.۸ تا مدرسه از دبستان تا پیش دانشگاهی
ورودیش چند تا پله میخورد که بعضی شبا پاتوق من و چند تا از دوستام بود
چند روزی بود که از مسابقات کشوری برگشته بودم
نوجوانی مغرور و پر ادعا اما با ادب و فهمیده
بعد از مدت ها درگیری با تمرینات و سالن هوس کرده بودم برم ی ساعتی بشینم رو اون پله ها
جا سوئچی معروفمو تکون بدم و از اینکه مردم رد شن و بهم تبریک بگن یا با خونوادشون پچ پچ کنن لذت ببرم
با اینکه اون مجتمع اونجا بود و خییییلی موقعیت داشتم ولی هیچوقت دنبال دختر بازی نرفتم
چون وقتشو نداشتم.اجازشو نمیدادن بهم(مربی هام) و انقد مغرور بودم که فکر میکردم کسی در حدم نیست
همون شب که نشسته بودم رو پله ها و منتظر بودم دوستم بیاد با هم باشیم
ی خونواده رد شدن پیاده بودن
در همین حین دوستمم رسید
تو اون خونواده شیطنت یکی از دخترا که باهاشون بود نظرمو جلب کرد
از دوستم پرسیدم اینارو شناختی که رد شدن؟
گفت اره بابا فلانین دیگه!!!
از آدرسی که داد شناختم حدودا
این موضوع خیلی زود گذشت و اهمیتی هم نداشت
اما نمیدونم چرا اون نگاه با همه نگاه ها فرق داشت
حالا جز ورزش ی فکر دیگم اومده بود تو ذهنم و اون نگاه اون دخترک بود
تابستان سال ۸۲ من دوم دبیرستان بودم رشته ریاضی فیزیک اما انقد که تو نخ ورزش بودم زیاد به درس اهمیت نمیدادم
از مدرسه برمیگشتم همزمان مدرسه دخترونه هم تعطیل شده بود
دوباره اون نگاه آشنا و عجیب اما این دفعه تو لباس مدرسه که از روی رنگ مانتوش حدس زدم راهنمایی باشه که با دوستاش به من اشاره میکرد و میخندیدن
ولی باز بهش اهمیتی ندادم رفتم خونه.شب زنگ خونرو زدن
آیفن نداشتیم،
منم بچه آخر خونه و همه کلفتی ها رو دوش من بود.رفتم در و باز کردم
دیدم خودشه با ی کاسه آش نذری
ی دختر لاغر اندام و جسه در حد قد ۱.۵ و وزن ۴۵
با ی دمپایی لا انگشتی
ی لاک سبز رنگ رو پاش و موهای طلایی و چشای رنگی
تو اون دو برخورد قبلی به اندازه اون شب به چهرش دقت نکرده بود
در حد۴.۵ ثانیه هیچکدوم هیچی نگفتیم و به چشای هم نگاه میکردیم
گفتم بفرمایید با ی لبخند خاص
گفت مرسی آقا امیر اینو برای شما آوردم.البته با استرس و کمک دختر خالم.کاسشم بمونه
ازش تشکر کردم و کاسه رو گرفتم همین که داشت میرفت ی سرک کشیدم بیرون که ببینمش
انگار سالها بود میشناختمش و انگار تعصبشو داشتم که تو اون فاصله کسی چیزی بهش نگه
گذشت و گذشت تا اینکه مریم…آره مریم چشم رنگی من شده بود همه فکر و ذکرم
طاقت نیاوردم و زنگ زدم ۱۱۸ شماره خونشون و پیدا کردم
ترس داشتم از اینکه باباش بفهمه و آبرو ریزی کنه اما بی تفاوت تر از این چیزا شده بودم و جز اون و شب دم در خونمون دیگه به چیزی فکر نمیکردم
موبایل نداشتم اون موقع
با تلفن سکه ایی دم مغازه زنگ زدم
ی خانم گوشی و جواب داد که فهمیدم مادرشه
گوشی و قطع کردم
صدای بقال اومد
قهرمان مزاحم نشی بیان یقه مارو بگیرن؟خندیدم گفتم نه آقا حیدر مراحمم ایشالا
نا خودآگاه تو تمریناتم سست شده بودم
تو اوج تمرین یادش میفتادم و میرفتم تو فکرش
فردای اون روز باز زنگ زدم خودش گوشی و جواب داد
الو
الو
الو بفرمایید…
با ی ترس خاص گفتم مریم خانم؟
مریم:شما
امیر
گوشی و قطع کرد
هزار جور فکر و خیال اومد تو سرم
نکنه حسی نداره بهم
نکنه اصلا کاراش منظور خاصی نداشته و…
ی ماه گذشت از این ماجرا که ی روز داشتم میرفتم سالن ی دختر تو سن و سال مریم اومد جلو سلام داد و ی برگه داد بهم
گفتم این چیه؟کی داده؟
فقط گفت مریم و رفت
ی آشوبی تو دلم بود که چی نوشته
بی معطلی بازش کردم
هنوز بعد از ۱۴.۱۵ سال اون نامه رو دارم.با اون دست خط ساده و بچگونه
خلاصه تو نامه نوشته بود که پیگیر مسابقاتم هست و به رشته ورزشیم علاقه داره و …
نتونستم اون حس دوست داشتن و تو نامش حس کنم
شاید از اونجا استارت این زده شد که باید میفهمیدم عشق،هوس،بازی،سرگرمی،پر کردن خلا و…چه فرقی با هم دارن
نامه رو گذاشتم تو جیبم و رفتم حسم خوب بود چون حد اقل ی نامه ازش رسیده بود
امیدوار شده بودم
بعد تمرینم رفتم سراغ عمو حیدر
عمو حیدر ۲۵ تومنی بده
دوتا هم بده
عمو حیدر:چته کبکت خروس میخونه
گفتم نه بابا خبری نیست

زنگ زدم خودش جواب داد
گفت منتظرم بوده زنگ بزنم
سراغ نامشو گرفت
گفتم رسیده دستم
شروع کردیم از خودمون گفتن
بیشتر از سنش حالیش بود
از حرف زدن باهاش لذت میبردم

تا اینکه…
ادامه دارد

نوشته: max


👍 9
👎 2
1989 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

637775
2017-07-03 20:15:58 +0430 +0430

این الان داستان بود؟ از اول تا آخرش نشستی از خودت تعریف کردی! که چی خو؟!

باشه تو قهرمان بقیه جقی
رسما باهات حال نکردم

1 ❤️

637828
2017-07-03 22:28:15 +0430 +0430
NA

من از عشق تجربه خوبی ندارم ولی معلومه نمیدونی عشق واقعی یعنی چی پس بر اساس احساسات یه نوجون جقی خودشیفته در مورد عشق حرف نزن شما فقط بفرمایید جقتون بزنین :)

0 ❤️

637829
2017-07-03 22:30:40 +0430 +0430

از سبک نوشتنت و موضوع داستانت خوشم اومد
اما کم نوشتی، بقیشو زودتر بنویس حجمشم بیشتر کن

0 ❤️

637836
2017-07-03 22:49:01 +0430 +0430

تا اینجا که داستان خوبی بود…:) ?
لایک۴…

0 ❤️

637850
2017-07-04 03:08:28 +0430 +0430

بنویس بنویس …
بنویس ببینیم بقیش چیه :/

1 ❤️

637914
2017-07-04 16:03:08 +0430 +0430

من گی هستم یعنی ادم نیستم ،بیشعور ?

0 ❤️