آناهیتا آذر (۳)

1394/12/06

…قسمت قبل

دوباره سلام دوستان
مرسی از محبت و انتقادات سازندتون ,
واقعا دارم تلاش میکنم کارم بهتر شه !
تمام حرفاتون درست و به جا بود و با ۱۰۰% موضوعاتی که مطرح کردین موافقم و واقعا برای جلب رضایت شما تلاش میکنم ,

با عشق و ارادت بسیار
مبیژو

آناهیتا آذر !
فکرشو میکردی ؟ این کثافت مطلقو که بهش میگن زندگی رو تصور میکردی ؟
_ نه ! نه واقعا !

یه کتاب سنگین برمیدارم و محکم میزنم تو سرم ! درد نداره , قانع شدم که من مرده متحرکم
مگه بی ارژنگ زندگی میمونه !؟؟؟
یعنی تیغ درد داره ؟
خب درد داشته باشه , به جهنم , یه درد کوچولو برای رهایی از یه درد بزرگ , واقعا خوبه !!!
چه قدر اون جعبه موزیکال روی میز تحریرم و دوست دارم ! انگار صداش از اعماق بهشت در میاد , کاش با من این جعبه رو هم دفن کنن !
یعنی من دوباره بعد از این زنده میشم ؟
حالا بشم ! اگرم بشم که دیگه اسمش زندگی نیست ,مرگه ! وقتی ارژنگی توش نیس …
بسه دیگه !
خستم…

بسسسه !

رگمو زدم و قبل از اینکه بخوابم نوشتم :
اگر دست من بود قیچی روز گار که ببرم روزگار بد حیاتم را و بماند خاطرات خوش
یحتمل جز به اندازه ۷ شبانه روز هیچ نمیماند…
روز تولدم که منگ بودم
چند میهمانی که مست بودم
چند خنده که مصنوعی بود اما بود
چند رقص و چند پایکوبی از سر حقی به گردن
چند خواب و چند صبح زود و طلوع که زیباترین بود
چند بوسه آتشین عشق که یقینا همان زندگی بود
چند هم آغوشی و طعم خوش آرامش
و روز مرگم…
آن ثانیه بی شک بهترین بود
رهایی از دردها و رهایی مطلق
پس برای ۷ روز خوشی این همه درد و رنج ؟؟؟
منطقی نیست ,
بده مرا در جام شرابم زهر
که نیامدنم به باشد ز آمدنم و رفتنم به باشد ز ماندنم
که بروم…
گویی هرگز نیامده ام

و خوابیدم
.
.
.
ارژنگ ؟
ارژنگ
اه ارژنگ مگه با تو نیستم ؟
اون چیه ؟ کور شدم …
ارژنگ پرده رو بکش …
_جونم ؟ جون ارژنگ ؟
_ وای خاک بر سرم ارژنگ لباسامون…
خاک عالم !
ارژنگ پدرم بفهمه زنده نمیزاره مارو !
وای ما چی کار کردیم ؟ چرا لختیم ؟؟
.
.
داشتم گریه میکردم میپرسیدم ارژنگ ما چی مار کردیم ؟؟ میدونستم که دیشب با ارژنگ خوابیدم اما چیزی یادم نمیومد, بوی گل میومد, همه جا سفید بود , در , دیوار , پرده های حریر نازک که از پنجره تا پایین آویزون بود
یه نسیم خنک که پوستو مور مور میکرد…

_ پدرت که با ما کاری نداره ! تو زن منی…
مگه میشه پدر خانوم من چون دیشب تو آغوش خانومم بودم با من دعوا راه بندازه ؟؟؟
بیا بیینم…

منو به آغوش کشید
با بوسه های خیس خیس تمام بدنم و تر مییکرد
باز اون نسیم میومد و پوستم مور مور میشد…
بوی گل میومد
انگار توی باغیم
میتونستم از توی اتاق ,از پشت پرده های حریر حرکت برگای درختای چنارو ببینم…

ارژنگ روییی من خوابیده بود و خودشو به شدت به من تماس میداد
_ ارژنگ !؟
_جونم ؟
_ دوست دارم !
چند ثانیه مکث…
ارژنگ تشنه ی تنم بود
عطش داشت
یه حالی داشتم
اینقدر دستشو لای پام کشیده بودو خودشو به من چسبونده بود که ناخودآگاه کمرم و بلند کردمو بهش چسبوندم
آخ ارژنگگگ…!!!
.
.
.
.
مامااااااان
عروسکم نیست
مامان
مااااامااان خشایار عروسکمو نمیده …!
عین ابر بهار گریه میکردم که چرا خشایار عروسکو نمیده
هی خشایار با چشمو دست اشاره میکرد که میخواد سر عروسکو بکنه…
عروسکم خیلی خوشگل بود
داییم برام از فرانسه آورده بود
یه خانوم موبور خیلییی زیبا
با لبای سرخ و پوست سفید و موهای طلایی خیلی خوشرنگ و پیراهن خیلی بلند یقه باز صورتی
مامانم بهش میگفت عروس اجنبی !
اما من اسمشو گذاشتم مبیژو !
داییم خاطر خواه یه دختر فرانسوی شده بود که پزشک بود
پزشک روان
اسمشو یادم نیس
اما مامانم به داییم میگفت اگه دختره رو بیاری ایران که اینجا زندگی کنه بهش میگیم مبینا , چون اسمش شبیه مبینا بود ولی یادم نیس چی
منم اسم عروسکمو گذاشتم مبیژو

مامااااااان
ما
ماان
ما
ماااان
عروسکو ازش بگیر…

نفسام به شماره افتاده بود

نه ! خشایار داشت با چاقو سرشو میکند
خشایاااار
مامااااااان
.
.
.

مادرم هرگز عادت نداشت نیمه شب بالای سر من بیاد
اما اون شب ! اون انگار بهش الهام شده بود که یه خبریه
اومده بالا سرم
روتختی سفیدمو غرق خون دید با یه سری نوشته رو میز…
جیغ و زجه
گویا همون جا غش میکنه و بابام از صدای مامانم میاد تو اتاقم
دکتر آوردن و من و دوباره توی ورطه ی زندگی انداختن !

بیدار شدم
تو اتاقم بودم
دیشبو کامل یادم اومد
اما خسته تر از اونی بودم که برم ببینم ماجرا چیه
فهمیدم که به این فاجعه برگشتم که بیشتر شکنجه شم
گویا همان میزان کافی نبود

روز ها گذشت
تقریبا ۳سال شد
با زحمات فراوان یه روانشناس انگلیسی حال من بهتر میشد
کم کم لبخند میزدم , بیشتر غذا میخوردم

اما این روز گار نامرد بود , چشم دیدن لبخند زدنمو نداشت…
مصیبت دیگه ای رو نازل کرد…

خاستگار,!
از یه خانواده سطح بالا
با پسر یکی از نزدیکان نخست وزیر که مقام و منسب والا دارن
تازه از فرنگ برگشته بودو موقع ازدواج بود
تک پسر !

هیچ کدوم اینا مهم نبود
من ازش متنفر بودم
من به جز ارژنگ هیچ کسو داخل جماعت مرد به حساب نمیاوردم حتی پدرم !
حالا بیام و زن کسی باشم غیر از ارژنگ ؟
محال ممکنه !
زن کسی شم که ارژنگ نیس ؟
با کسی بخوابم که ارژنگ نیس ؟

با هزار بهانه و اصرار هر روز قرار برای خاستگاری عقب می افتاد

تا یه خبر شوم رسید !
مثل توپ صدا کرد
خبر ازدواج ارژنگ با یه دختر فرنگی !
اسمشو یادم نیست ولی اسمش یه چیزی بود تو همون مایه های مبیژو که اسم عروسکم بود…
اصلا هر کوفتی
زنیکه لکاته هرجایی نمیدونم چه جوری خودشو به ارژنگ من انداخته
اه
سرمو گرفتم بالا بلند فریاد زدم :
خدایا داری چی کار میکنی ؟ انتقام چیو از من میگیری ؟
مگه چی کارت کردم ؟؟؟
اه

(توی اون سالها پدر ارژنگ در مقام جدید خوش درخشیده بودو الان تقریبا هم سطح ما , بلکه کمی والا تر بودن , بعنی اگه ارژنگ برمیگشت میشد والدینو برای ازدواج ما راضی کرد…
آااای روزگار ! )
مگه میشه ؟
یعنی ارژنگ منو فراموش کرده ؟
به همین راحتی ؟؟؟
ازدواج کرد؟
فقط ۳سال گذشته !
وای خدا دارم دیوانه میشم !
با این خبر من به اجبار باید ازداج میکردم
البته اگر با انصاف باشم این خاستگار از هر نظر از ارژنگ سر بود…

رضایت دادم
خاستگار با خانوادش اومد
پسری با قد سرو
خوش اندام چها رشانه
صورت یوسف داشت
بینهایت زیبارو
و
اقیانوسی در چشمهایش !
بیشتر شبیه اروپاییا بود تا ایرانی !

سیامک نعمتی
تنها فرزند صفی نعمتی و مه بانو فروهر
(البته مادرش از اقوام دور مادرم بود , )
انصافا عالی
اما من سرد بودم
تا اینجا فقط رضایت من مهم بود
از اینجا به بعد بزرگترها دوختندو بریدند و عروسی برگزار شد
عروسی که یک تهران انگشت به دهان ماند
پیراهن بلند سپید
برفگون
دنباله های بلند
ماتیک سرخ
جلوی آینه خودمو دیدم
اگه موهامم بور بود میشدم عین مبیژو
آاااخ مبیژو !

در نگاه اول تنها این ویژگی ها ی سیامک به نظر اومد اما بیشتر نه
همینکه قد بلنده و چهارشانه و خوش صدا
که بعضی اوقات آواز میخونه و پدرم سریع میگه ماشاالله شش دانگ صداس !
مرگو شش دانگ صدا ! اه , قطع بشه این صدا…

آره
شب عروسی
کابوس بود
نه !
یعنی باید با کسی باشم که ارژنگ نیست
رویاهامو خراب کنم و با کسی از نو بسازم که ارژنگ نیست
عروسی تموم شد رنگ من دقیقه به دقیقه بیشتر میپرید
به خانه رفتیم
نه خانه نه , واژه خانه متعلق به روزگار با ارژنگ بود
بعد از اون هیچ جایی خانه نبود
به عمارت رفتیم
بزرگ و زیبا
واقعا زیبا
من میترسیدم
اما سیامک تنها به بوسه ای به پیشانی من اکتفا کردو رفت
گویا فهمیده بود توانایی با هم بودن در اون لحظه در من نیست !
گویا از نگاهم خوند که به تنهایی نیاز دارم
از این فهم بالای اون خوشحال شدم
۶ماه گذشت و ما هم بستر نشدیم
جداگانه میخوابیدیم
اما در این ۶ماه هر روز یک ویژگی در سیامک دیدم که عاشقش میشدم
کم کم سیامک در دل من جا باز کرد
آن روز از صبح طور دیگری بود
خورشید مهربان بود و گلها خندان !
و سالی که نکوست از بهارش پیداست
شب !
بعد از بوسه هر کدام به اتاقی رفتیم
نیمه شب ناخود آگاه به اتاقش رفتم در آغوش گرفتمش
بوسه های آتشین
لمس تنش
در یک لحظه عریان و بدون مرز بودیم
بوسه
بوسه
بوسه
عشق
بوسه از لبهای هم
بوسه بر پیشانی اونو گلوی من
پنجره اتاق خواب باز بود با پرده های حریر سفید که از سقف آویزون بود
یه نسیم خنک میومد که پوست تنم مورمور میشد
منو با همه ی وجود میبویید و میبوسید و من هم عاشقانه این کارو میکردم…
بوسه از گردن اونو گردن من
سد لباس آزارمان میداد
هر دکمه که بازمیشد طولانی ترین بوسه رو به همراه داشت
انگار ساعت ها طول کشید
دیگه هیچ سد و مانعی نبود
۱ثانیه رفتم عقب و ازش جدا شدگ و مرور کردم
از روز آشنایی با ارژنگ تا این شب رویایی , باید تنمو بهش هدیه میکردم اما نه از روی اجبار , این تنها کاری بود که شاید میتونستم انجام بدم که بخشی از مهربونی هاشو جبران کنم , واقعا عاشقش شده بودم
۱ قدم رفتم عقب تر ,پرسیدم تو چی کار کردی با من ؟ به سمتش خیز برداشتم !
ناگهان
بوسه از سینه اونو لمس تنم با دستان گرمش
لمس یک حجم داغ و قوی

ناگهان درد
سوزش
عشق
بوسه

ادامه…

نوشته: مبیژو


👍 1
👎 0
10295 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

531895
2016-02-26 05:06:05 +0330 +0330

برای سال چندم هجری هستید؟؟

0 ❤️

531959
2016-02-27 07:09:27 +0330 +0330

تو چیکار کردی با من!!! چه عبارت نابجایی شاید تو این زمان بکار بردی تو داستانت…
واقعا خوب نبود،در حد متوسط ، غلطهای املایی رو هم که دوستان میگن پیش میاد ، اگر کنار بگذاریم ، باز هم روایت داستان قشنگ اجرا نشده ، نمیدونم چند سال دارید ، اما واقعا انتظار من رو برآورده نکرد ، ریتم قصه تکراریه ، مثل تکرار تمرین دو سه تا درس اول ویولون ، با دو یا سه تا نت که مدام تکرار میشن ، فضاسازی هیچ نوآوری نداره ، بهت هیجان نمیده ، مشاجره روای به عنوان شخص اول داستان با خودش کسل کننده است ، اسامی هم اسامی جذابی برای یه قصه خوب نیستند ، در نهایت یه کار متوسط و رو به پایین رو ارائه کردید ، اما مسلما استعداد دارید و نیاز به مطالعه بیشتر ، پیشنهاد میکنن ، فضای قصه رو تو تنهایی برای خودت تجسم کن ، ببین به هیجان میایی یا نه ، دنبال یه سری عناصر جدید باش ، قصه گویی کار سختیه…

0 ❤️

531966
2016-02-27 09:12:35 +0330 +0330

راستش این قسمت از نظر نگارشی و ادبی یه سر و گردن از دو قسمت قبل بالاتر بود…اما هجوم جملات تکراری صحنه سازی های مصنوعی افکاری که در عمل به شخصیت اصلی داستان نمیخوره داستانی که هرچی بیشتر پیش میره کلیشه ای تر میشه

0 ❤️

531980
2016-02-27 12:35:02 +0330 +0330

خیلی هم زیبا بود دوستان لطفا کم لطفی نکنید برید داستانهای بی مفهوم دیگه را بخونید تا بدونید چقدر زیبا نگارش کردند–مرسی عزیزم هر چند میخواستم داستتانهای دنباله دار را دیگه نخونم اما به خاطر زیباییش خوندم0(بخاطر اینکه یه دوست عزیز داستانش را ناتمام گذاشت و من هنوز فکر اونم که اخرش چی شد-کاش یه نویسنده خوب پیدا بشه و با ذهن خلاق خودش ادامشو به دلخواه و متناسب بنویسه منظورم داستان ایول عزیزه که الحق یکی از بهترین نویسنده ها بودن

0 ❤️

532016
2016-02-27 22:37:26 +0330 +0330
NA

دوستان یه کم سختگیر شدن
داستان قشنگی بود
ولی خب هیجان داستان کافی نیست
فضاسازی بد نبود
به قول یکی از دوستان یه کم مصنوعی
این قسمت منو یاد یکی از قسمتای داستان پریچهر انداخت(یادش بخیر,فوق‌العاده بود)
مطمئنم میتونی بهتر بنویسی
درکل منم مث یکی از دوستان بهت credit میدم ;-)
مرسی بابت وقتی که گذاشتی
پایه ترین

0 ❤️