روزی روزگاری در شرق (۱)

1400/12/10

سلام به همگی. مستعاراً حسام هستم. این اولین باری است که اینجا مینویسم. ضمناً این متن چندان مناسب خودارضایی و… نیست.


شاید نه یا ده سال داشتم. در محله ما پسری هم سن و سال من نبود و من به ناچار برای بازی کردن، به محله ای که خانه پدربزرگم در آنجا بود میرفتم. روزی مشغول فوتبال بازی کردن در کوچه بودیم؛ گویا که تمام زندگی‌مان در آن بازی ها خلاصه شده بود. طوری بازی میکردیم که انگار آخرین روزی است که این لحظات را تجربه می کنیم. طبق معمول، یکی از بچه ها توپ را شوت کرد داخل حیاط خانه یکی از همسایه ها. به گمانم تنها وقت اضافه بازی، همین افتادن توپ در خانه همسایه ها بود. همسایه ها کاری به کار ما نداشتند به جز اهل یک خانه که زوجی جوان بودند به نام های احمد و منیژه. اوایل که احمد بیکار بود، مدام مانع بازی ما در محله می شد و هر چه فحش ساده و ترکیبی که بلد بود را نصیب ما میکرد. ما نیز همچون لشکری متلاشی شده، هر یک به سمتی متواری می شدیم. اما احمد جدیداً در کارخانه ریسندگی که در شهرستان قرار داشت، استخدام شده بود و عصر از خانه بیرون می زد. همسرش منیژه شش ماهه حامله بود و برای اینکه تنها نماند، به خانه پدرش می رفت. عملاً خانه خالی می ماند و ما فرصت می کردیم چند ساعتی بدون مزاحم بازی کنیم(البته مزاحم از نظر خودمان.) توپ افتاده بود خانه آنها. یکی از بچه ها قلاب گرفت و من بالا رفتم. عادت همیشگی مان شده بود. توپ لای شاخ و برگ های درخت توت گیر کرده بود. به ناچار، فاز دوم عملیات آزادسازی توپ را با بالا رفتن از درخت آغاز کردم. چند دقیقه ای معطل شدم، بالاخره توپ را از چنگال دشمن ربودم. برایم جالب بود که چرا دیگر سر و صدای بچه ها نمی آید. کمی مشکوک شدم، در را باز نکردم. از نردبانی که در حیاط بود بالا رفتم تا از پشت بام، اوضاع را بررسی کنم. خودم را سینه خیز تا لبه پشت بام مشرف به کوچه رساندم. همه بچه ها رفته بودند سر کوچه تا از پشمک های کپک زده ای که بقال محل به عنوان نذری پخش می کرد، بی نصیب نمانند. کمی آرام شدم، اما دیری نپایید. دختری از سمت دیگر کوچه نمایان شد. بی اختیار با چشمانم دنبالش کردم. از ظاهرش میشد فهمید که چند سالی از من بزرگ تر است. نمیدانم صدای نفس هایم یا قلب ترک برداشته ام را شنید که ناگاه چشمش به من افتاد. شوکه شدم، اما گویا نمیخواستم تکان بخورم. چشمان زیبایی داشت. اندکی با تعجب به من خیره شد و بعد با لبخندی که انگار نمی توانست مهارش کند، به راهش ادامه داد. او رفت و مرا با حس و حالی عجیب تنها گذاشت. گیج و منگ بودم. او که بود؟ چه بود؟ نمیدانم. خواستم سریع از نردبان پایین بیایم که میانه راه پایم سر خورد و افتادم زمین. کمی به خود پیچیدم،بالاخره بلند شدم و از خانه بیرون زدم. اثری از او نبود. کمی پایم درد میکرد، خود را به سر کوچه رساندم، اما نبود که نبود. بچه ها که سر و وضع مرا دیدند، به خنده افتادند، گفتند که شانس نداری، تمام شد! آری تمام شد، اما نه آنچه آنان می پنداشتند؛ این، روز من بود که همانجا به پایان رسیده بود. حوصله هیچ چیز را نداشتم، توپ را زمین انداخته و راهی خانه خودمان شدم. نمیدانستم که آیا راه خانه، همیشه اینقدر طولانی بود، یا آن روز آنگونه شده بود. بالاخره خود را به خانه رساندم، وارد حیاط شدم. پایم هنوز کمی درد میکرد. برادر بزرگ ترم دیشب از خدمت سربازی برگشته بود، کمی خانه مان شلوغ شده بود. چند جفت کفش نا آشنا جلوی در خانه به چشمم خورد. احتمالا خویشان و همسایه ها بودند که برای تبریک و از این جور چیز ها آمده بودند. از وارد شدن به خانه منصرف شدم. راستش هیچ وقت حوصله صحبت های بزرگ تر ها را نداشتم. هیچ چیز صحبت هایشان برایم جالب نبود. صحبت هایی که آن زمان ها برایم پیچیده و هم‌اکنون بعد از سال ها برایم مضحک به نظر می رسد. به حیاط پشتی رفتم، جایی که مرغ و خروس هایمان را نگه می داشتیم. همیشه یکی از لذت های زندگی ام این بود که برایشان دانه بریزم و تماشایشان کنم. واقعاً برایم آرامبخش بود. همین کار را کردم، کمی بهتر شدم، اما فکر آن دختر هنوز از سرم بیرون نرفته بود. ناگهان اسکندر(خروس مان) به سمت یکی از مرغ ها دوید و کمی کمرش را مشت و مال داد. یادم می آید اولین بار در کنار برادرم شاهد همچین صحنه ای بودم؛ برادرم به من گفته بود که خروس ها خیلی خانواده دوست هستند و از روی محبت، این کارها را می کنند؛ هرچند که سال ها بعد، واقعیت های تلخی در این باره برایم آشکار شد که البته امروز به آنها نیز می خندم. خلاصه، مدتی را به تماشای مرغ و خروس هایمان گذراندم. کمی بعد، صدای خداحافظی مهمان ها به گوشم رسید که داشتند به معنای واقعی کلمه، رفع زحمت می کردند. منتظر شدم تا آنها بروند و بعد به خانه بروم. چند دقیقه گذشت، مهمان ها رفته بودند. به حیاط اصلی آمدم، برادرم کنار حوض نشسته بود. تا مرا دید، گفت که چه شده؟ دعوا کردی؟ ماجرا را برایش تعریف کردم؛ البته آنجایی را که خودم و خودتان می دانید، برایش تعریف نکردم. نگاهی به پایم انداخت و گفت که چیزی نیست و کمی ضرب دیده. با هم به خانه رفتیم، من به بهانه خواب، سریع رفتم یک گوشه و رو به دیوار دراز کشیدم. راستش هر روز بعد از بازی که برمی گشتم خانه، بلانسبت مثل خرس به خواب زمستانی می رفتم، اما چون آن روزم ساعتی پیش به پایان رسیده بود، نمی توانستم اضافه بر سازمان بخوابم. آن روز به هر مصیبتی که بود، بالاخره گذشت. فردا صبح حدود ساعت ده، اسکندر پس از جر دادن حنجره خود برای بار هزارم، مرا بیدار کرد. ای کاش همه مثل اسکندر به کار خود تعهد داشتند. آن روز جمعه بود. به زحمت خود را از رختخواب جدا کردم، برادرم نان تازه گرفته بود. انگار که دو سال سربازی او را از صراط مستقیم منحرف کرده بود، چون اصلاً اهل این کارها نبود. صبحانه را که خوردم، آماده شدم که بروم سراغ همبازی ها. حالم کمی خوب شده بود، اما هنوز او را به یاد داشتم. آن چشمان زیبا، آن لبخند ملیح. ای کاش فقط یک با دیگر می توانستم او را ببینم. چرا من اینطور شده بودم؟ نکند مریض شده ام؟ نکند همه اینها یک خواب بوده باشد؟ دوباره حالم خراب شد. ترجیح دادم هر چه زودتر بروم. نزدیک در حیاط که شدم، صدای دختران همسایه هایمان را شنیدم. تقریباً هم سن و سال من بودند. چند باری با آنها همبازی شده بودم، اما هر دفعه به بهانه ای از دستشان گریخته بودم. راستش دخترهای خوبی بودند، اما بازی هایشان چندان باب میل من نبود. از خانه خارج شدم و… چیزی را که می دیدم باور نمی کردم! درست می دیدم؟ آیا همان دختر است؟ اینجا چه می کند؟ اصلاً مگر اهمیتی هم دارد؟! مهم این بود که دوباره او را می دیدم…

       ****                                                                                                         

ادامه...

نوشته: ذارتان قلی خان


👍 9
👎 2
5901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

861556
2022-03-01 02:25:24 +0330 +0330

🤔نه چرت بود ننویس

0 ❤️

861611
2022-03-01 12:54:00 +0330 +0330

خوبه ادامه بده اما بنظرم لازم نیست انقدر کتابی و رسمس بنویسی راحت تر بنویس اینجا شهوانیه.

1 ❤️

861666
2022-03-02 00:39:48 +0330 +0330

خیلی کتابی و رسمی بود اما جالب بود.
داستانت خوبه ادامه بده. 👌🏻❤️

1 ❤️