قبول برادری (۱)

1400/12/29

من و رضا از بچگی با هم بزرگ شدیم،یعنی از وقتی چشم باز کردیم همدیگه رو شناختیم،پدرامون همکار بودن و مادرامون همدم همدیگه،وارد کوچه مون که میشدی خونه ی ما پنجمی بود و رضا اینا ششمی،دیوار به دیوار.
از مهدکودک همکلاس و همبازی بودیم تا وقت کنکور،همه جا با هم بودیم و واسه هم جون میدادیم،نه همدیگه رو داداش صدا میزدیم و نه فحش مادر رو نشونه ی صمیمیت میدونستیم ولی قلبمون برای هم میتپید،به قول معروف یه روح بودیم تو دو تا بدن و به قول بچه محلامون دو کون بودیم و یه شلوار.
هر چی که بود از برادر به هم نزدیکتر بودیم.
وقت کنکور به پیروی از مد اون سالها هر دو کچل کردیم که مثلا وسوسه نشیم بریم بیرون و نشستیم به درس خوندن،نه کلاس کنکوری بود و نه معلم خصوصی،ما بودیم و اتاق من یا رضا.
زد و دوتاییمون معماری توی شهر خودمون قبول شدیم،بهترین و شادترین روزای زندگیمون بود و از اینکه باز هم همکلاس میشیم این بار مختلط سر از پا نمیشناختیم.
روز اول که رفتیم سر کلاس متوجه شدیم ده،دوازده پسر هستیم و بیست و چند نفر دختر و توی رویامون به هر پسر دو نفر میرسید.
همینجوری با رضا و یکی دو نفر دیگه صحبت میکردیم که دو تا دختر وارد کلاس شدن،چشمم که به اولی افتاد هوش از سرم رفت،من دختر ندیده نبودم و به اندازه ی منطقی دوست دختر داشتم،حتی از رضا یه خورده شیطونتر بودم و خلاصه چشم و گوش بسته نبودم ولی چشمای درشت این دختر توی دایره ی سفید صورتش،لبای قلوه ای قرمز و بینی قلمی ترکیبی ساخته بود که نتونستم نگاهمو ازش بردارم.
قبل از اینکه حرفی بزنم رضا زد بهم و گفت خوشت اومد ازش؟
همینجوری که نگاهم دنبال دختره بود سرمو به نشونه ی بله تکون دادم،رضا هم خط نگاهمو دنبال کرد و گفت ایشالا قسمتت میشه!
موقع حضور غیاب فهمیدم اسمش طنازه،طناز شاه مرادی.
فامیل دختره که همراهش هم شاه مرادی بود و وقتی استاد پرسید گفتن دخترعمو هستن و از لهجه ی قشنگشون فهمیدیم از یه شهر دیگه اینجا قبول شدن.
چند روز بود ناخودآگاهم شده بود آهنگ طناز معین:
طناز من ای ناز من ای ناز
باز از تو میگم تو شعر و آواز
باز با هم میخندیم،باز با هم میرقصیم
اما نه به این ساز اما نه به این ساز
وقتی میدیدم این چند روزه جواب نگاه های منو فقط با یک نگاه سرد داده میرسیدم به قسمت دوم ترانه و خودمو دلداری میدادم:
این زندگی اینجور نمیمونه
عشق من ازم دور نمیمونه
صاحب داره دنیا همه کاراش
اینجوری که ناجور نمیمونه
از بچه های ترم بالا شنیده بودم ترم یکی ها خیلی زود عاشق میشن ولی الان خودم دقیقا توی موقعیتش بودم و نمیدونستم چیکار کنم که باز هم رضا طی یک حرکت استراتژیک با دخترعمو یعنی بیتا طرح دوستی و جزوه و این صحبتا ریخت و علاقه ی شدید منو به طناز انتقال داد،کم کم یخ طناز هم باز شد و در پایان ترم یک چنان عاشق و معشوقی شدیم که دوری چند ساعته از هم کم از عذاب الیم نبود.
تمام عشقمون رو توی بوسه هامون پیاده میکردیم،نه من جرات میکردم پا رو فراتر بزارم نه طناز بیشتر میخواست،البته نبود جا و مکان درست و حسابی هم بی تاثیر نبود،اکثرا توی ماشین و سینما و پارک بودیم و اینجور جاها همون لب گرفتنامونم ریسک بود.
ترم دوم طناز و بیتا خونه گرفتن،یه جای کوچیک نزدیک دانشگاه براشون پیدا کردیم،یه مجتمع ۳۸ واحدی که سگ صاحبشو نمیشناخت و این برای ما که نیتمون مشخص بود آپشن اصلی محسوب میشد.
زندگیم شده بود طناز و غیر از رویای رسیدن بهش هیچ فکری نداشتم،اون اما منطقی تر فکر میکرد و هر وقت من این صحبت رو مطرح میکردم در جواب صحبت از سن پایین و زود بودن و ازدواج چیه و حالا وقت زیاد داریم و اینا میکرد.
لذت بردنمون از همدیگه به بالاتنه رسیده بود،لبای همو که میخوردیم سینه هاشو در در اختیارم میزاشت،دو تا سینه ی بلوری و درشت که نوک صورتیشون رو با مکیدنام قرمز میکردم،بدنش داغ میشد و از روی شلوار انقدر به کسش میمالیدم تا ارضا بشه،اونم برای جبران به شکم میخوابید و منم کیرمو بدون اینکه اون ببینه درمیاوردم و میزاشتم لای رونای گردش و میزدم تا آبم بیاد و بریزم تو دستمال،این کاری بود که هفته ای یکی دو بار که رضا موفق میشد بیتا رو ببره بیرون ما انجام میدادیم و از هر لذتی برامون بالاتر بود.
عمر رابطمون داشت نزدیک میشد به دو سال و چشمای من بجز طناز کسی رو نمیدید،آخرای ترم چهار بود و فرجه ی امتحانات،طناز گفت میخواد برای فرجه برن شهرشون،خیلی عجیب بود چون سه ترم قبل همینجا بودن و با هم درس میخوندیم،حتی واسه تعطیلات تابستون هم به بهانه ی ترم تابستان خیلی زود برگشتن ولی الان…
به هر ترتیبی بود و با کلی دعوا طناز و بیتا رفتن و دو هفته بعد واسه امتحانات برگشتن،توی اون دو هفته خیلی کم تماس داشتیم و وقتی هم اومدن من همچنان تو مود ناراحتی و عصبانیت بودم،طناز و بیتا هم مشخص بود که آرامش ندارن و چهره شون مثل قبل بشاش نیست،این رو رضا بهم گفت و منم وقتی دقیقتر توجه کردم بهشون تایید کردم.
درگیر امتحانات شدیم و خیلی زود این ناراحتی ها فراموش شدن،یعنی نمیتونستم از دست طناز عصبانی باشم،انقدر دوسش داشتم که از دست خودم بیشتر عصبانی میشدم که چرا با ناراحتیم این دختر رو ناراحت کردم.
امروز امتحان آخر بود،بعد از امتحان طناز ازم خواست بعد از ظهر برم پیشش،یک ماهی میشد که فقط بوسه های تو ماشینی زینت بخش رابطه مون بود و حالا دوباره میخواستیم زیر یک سقف باشیم.
از رضا پرسیدم و اونم گفت عصر قراره بیتا رو ببره بیرون.
وقتی طناز در رو برام باز کرد چشمام چهارتا شد،آرایش غلیظ،تاپ بندی که سینه هاشو درشتشو درشتتر نشون میداد،بازوهای پر و سفیدش،شورتک لی که زیبایی کون بزرگشو دو چندان کرده بود،پاهای بی نظیرش،ساق پای ماهیچه دار و رونهای گرد و خوشتراش…
دستشو بوسیدم و وارد خونه شدم،هنوز توی شوک بودم و طناز از این شوکی که شهوت هم قاطیش بود لذت میبرد و لبخند میزد.
خیلی زود لبامون به هم گره خورد،این بار همه ی بدنشو نوازش میکردم از بازوها تا مچ پا و بالی سینه ها،حریصانه سینه هاشو لیس میزدم و میمکیدم،از لباش با زبون میلیسیدم و از گردنش به سمت سینه هاش میومدم،بدنش آتیش شده بود عشقم و صورت نازش گل انداخته بود،تاپ طناز و پیراهن خودمو درآوردم و چسبیدم بهش و دوباره خوردن لباشو سینه هاش،همزمان کیرم رو روی کسش میمالیدم تا ارضا بشه که منو زد کنار و با یه حرکت شورتکش رو از پاش کشید بیرون،یه شورت خیس و یه کس پف کرده و من که از تعجب بی حرکت مونده بودم…
دکمه ی شلوارمو باز کرد و ناله کرد سینا تو رو خدا…
به خودم اومدم و شلوار و شورتمو با هم درآوردم،دست انداختم شورتش رو کشیدم پایین و با سر حمله کردم به بهشتش،زبونم که بهش خورد آهش بلند شد،بعد از چندتا زبون و لیس محکم موهامو کشید و با شهوت تمام گفت سینا کیرتو بزار توش!
درسته مست شهوت بودم ولی مگه میشد متوجه نشم طناز چی ازم خواسته؟
با تعجب نگاش کردم،هیچ اثری از شک و دودلی توی چهرش نبود،یه بار دیگه با تمام وجود داد زد سینا کیرتو بزار تو کسم لعنتی!
طناز مطمئن بود ولی من نه،متوجه تردیدم شد و منو به سمت خودش کشید و لبامو بوسید،آروم توی گوشم گفت مگه همیشه نمیگفتی من مال توام؟ الان وقتشه سینا،من میخوام الان عروست بشم،تو رو خدا بکن سینا،پرده مو بزن،میخوام کیرتو تو وجودم احساس کنم.
حرفاش دوباره شهوتم رو برد روی هزار،کیرمو کشیدم بین بهشتش و سرشو با آب کسش خیس کردم،همزمان توی چشمای درشتش نگاه میکردم و آروم کیرمو تا ختنه گاه کردم داخل،نوک سینه هاشو گرفتم و مالیدم و کیرمو بیشتر فشار دادم،از کنار کیرم یه قطره خون زد بیرون،بهش گفتم مبارک باشه عروس زیبای من و طناز هم قشنگترین لبخندشو بهم هدیه داد.
فرداصبح طناز و بیتا بلیط داشتن واسه برگشتن به شهرشون،رفتن و من همچنان توی شوک عصر روز گذشته بودم.
دو سه ساعت بود اتوبوسشون راه افتاده بود و زنگ زدم به طناز که حالشونو بپرسم…خاموش بود!
خط بیتا رو گرفتم…خامووش
مگه میشه؟؟؟ یعنی هر دو با هم شارژ تمام کردن؟
یک ساعت بعد دوباره بگیر…خاموش
شش ساعت بعد…خاموش
شب شد…خاموش
فردا…خاموش
و دیگه این دو تا خط روشن نشدن تا اینکه رضا فکری به سرش زد…

ادامه...

نوشته: دیده بان


👍 19
👎 0
31301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

864625
2022-03-20 01:38:41 +0330 +0330

جالب بود

0 ❤️

864691
2022-03-20 10:25:27 +0330 +0330

خوب بود منتظر ادامش هستم.

0 ❤️