میخوام بگم چی شد که اینجوری شد (۵ و پایانی)

1400/06/21

...قسمت قبل

قسمت پنجم
به روزهایی فکر میکردم که در واقع باید بهترین روزهای عمرم میبودن ولی با غیرتی شدن واسه دست دادنها و حجاب نکردن های مرجان ، به تلخ ترین روزهای زندگی مشترکمون تبدیل شده بودند.بله روزهای نامزدی و عقد و حتی جشن عروسیمون که تحت تاثیر این وقایع قرار گرفته شده بود.
به خودم و این همه حماقت لعنت میفرستادم و میخواستم هم خودم رو اصلاح کنم و هم اون مرجان قدیم رو بدست بیارم با همون احساس و عشقی که از من به دل داشت.
واقعا میشه که مرجان همونطوری که زمان دوستی ، عشقش رو بهم ابراز میکرد ، از اعماق قلبش بگه دوستت دارم؟
معاشقه های زیادی رو بدون سکس داشتیم که توی اون گفتگوهایی صورت میگرفت و از خاطره های جذابمون حرف میزدیم اما همیشه به روزهای تاریک و سخت نامزدی که میرسیدیم جفتمون ناخواسته سکوت میکردیم. دوست داشتم در موردش حرف بزنیم . خیلی دوست داشتم بهش بگم غلط کردم. اصلا همونی باش که بودی نمیخوام این غیرت مزخرف و الکیه آبکی رو که تو مغزم فرو شده بود. اما هیچ وقت جرأتشو نداشتم که از حماقتهام بگم.میخواستم با تغییر رفتارم این رو بهش ثابت کنم.
اهل کار تو خونه بودم ، غذا پختن ، ظرف شستن سفره و وسایلش رو آوردن و جمع کردن و … اینها همه من رو به شوهری در ذهن دیگران تبدیل کرده بود که ایده آل هر زنی هست اما از اسرار درون زندگیمون کسی خبری نداشت. فقط من و مرجان میدونستیم که چه شبهایی با گریه سپری شد و چه ضرب و شتم هایی و چه خراش ها و خون هایی که …
بگذریم…


یه تونیک آستین بلند که تا چند انگشت بالای زانو بود، جلو باز بود و لیمویی ، یه تاپ زیرش که مشکی بود و رکابی و البته چون زیر تونیک بود بغیر از قسمت جلوش چیزی ازش پیدا نبود ، یه شلوار کرپ گاواردین مشکی بلند و تقریبا آزاد با یه صندل و ناخن های لاک زده و در نهایت یه شال خرمایی همرنگ موهاش که لبنانی بسته بود ،تقریبا از مرجان زنی رو به نمایش میگذاشت، خانه دار و اصیل و بسیار مبادی آداب و البته محجبه و عفیف …
البته با این تیپ مرجان کمی دمق شدم ولی تو دلم درکل از اولش هم یه همچین زنی رو میخواستم با یه همچین تیپ و شمایلی که با اون وضع قبل مرجان روبرو شده بودم.
آیفون خراب بود و باید میرفتم دم در تا در رو باز کنم. از پله ها که میرفتم بالا دیدم که مرجان برای استقبال اومده روی ایوون خونه و منتظره . در رو باز کردم محسن با یه سبد گل شیک و دوتا ساک بزرگ کاغذی براق و خوشگل(یکی شکلات و دومی کادویی بزرگ) شق و رَق ایستاده بود و سلام کرد و با تعارف من وارد خونه ی ما شد.
خونه ی محقر ما با یه هال کوچیک که به زور مبل ها و میز عسلی رو توش جا داده بودیم و چون هوا سرد بود درهای اتاق های دیگه رو بسته بودیم و حتی به پذیرایی نرفتیم چون وسایل گرمایشی نداشت به همین خاطر به علت عرض کم خیلی به هم نزدیک بودیم .حتی برای گذاشتن سفره شام هم مجبور بودم دو تا از مبلها رو جابجا کنم.

از خانوادش گفت و به خاطر کوچیکی شهرمون، درجا پدر و عموشو شناختم و حالا دقیقا میدونستم از چه خانواده اصیلی هستن و خیلی اهل حفظ آبرو و شأن خانوادگیشون.
کم کم خیلی ازش خوشم اومد با اینکه تقریبا 5-6 سال از من کم سن تر بود ولی حس کردم برای رفاقت هم خیلی جا افتاده و به بلوغ رسیده.
ماهواره باعث شده بود که دیگه شبکه های ایران رو کمتر نگاه میکردیم و اون شب هم به یمن وجود شبکه من و تو ،تونستیم زمان های نه چندان کمی که سکوت حکمفرما میشد رو به دیدن برنامه های اون بگذرونیم.
مرجان اکثرا تو آشپزخونه بود و داشت کارهای مربوط به شام رو جفت و جور میکرد. هر از چندگاهی میومد مینشست یا پذیرایی ای میکرد و میرفت.
رفتم آشپزخونه و بهش گفتم از این به بعد رو به من بسپاره و بره بشینه و دیگه بلند نشه تا من خودم این کار هارو بکنم اولش با بهونه ی نه سختمه و اینها مخالفت کرد تا اینکه تهدیدش کردم که به محسن میگم که من میگم تو برو بشین خودش دوست نداره بیاد و راضی شد.
همراهش اومدم یکم نشستم و بعدش پرسیدم حال دیگه وقت شامه برم بیارم ببینیم مرجان جونمون چه کرده؟ مبلها رو به کمک محسن بردم کنار و سفره رو انداختم و نذاشتم هیچ کدومشون بلندشن برای کمک، شام رو کشیدم و آوردم و چه شامی چه دست پختی واقعا معرکه بود. محسن که کف کرده بود از این همه هنر.
بعد از شام به بهانه ی شستن ظرف ها تنهاشون گذاشتم و با اینکه عادت داشتم کلا با آب باز ظرف بشویم آب رو بستم تا بتونم صداشون رو بشنوم که چی میگن و هر وقت وقت آبکشی شد آب رو باز کنم اما چیز زیادی دستگیرم نشد.
میوه شستم و با ظرف آوردم و کمی آجیل و چای و … مشغول پذیرایی شدم که از این سکوت واقعا حس کردم چیزی دستگیرمون نمیشه . خواستم مرجان رو تو عمل انجام شده قرار بدم ،در حین پذیرایی گفتم محسن جان راستی بابت کادوی خوشگلت باز هم ممنون که مرجان هم مجبور شد و شروع کرد به تشکر و محسن هم خجالت زده شده بود و همش میگفت قابلتون رو نداره ببخشید و شرمنده و ازاین نوع تعارفات.
همینطور که داشتم به آشپزخونه میرفتم گفتم فقط اون آرزویی که کرده بودی رو مرجن جون میتونه عملی کنه من هیچکارم. اینو گفتم و رفتم تو آشپزخونه.
شاید به نظر برسه چقدر راحت این حرفهارو میزدم ولی انگار به دهنم یه وزنه ی ده کیلویی زده بودن و تا این کلام منعقد بشه واقعا میمردم و زنده میشدم.
در یک آن دیدم هر دو ساکت شدن و خنده رو لبهاشون خشکیده و دارن به هم نگاه میکنن. سریع اومدم نشستم و خواستم از این حال و هوا در بیان گفتم خوب چیه مگه دروغ گفتم؟ من که نمیتونم برم بپوشم لباس زنونه رو که مرجان باید بپوشه تو تن اون ببینی دیگه مگه همین آرزو رو نکرده بودی؟
محسن از لحن من اینطور برداشت کرده که من از اینکه اون یه همچین آرزویی رو به زبون آورده و به مرجان گفته عصبانی و ناراحت هستم و شروع کرد به عذرخواهی و ابراز ندامت.تا این حال محسن رو دیدم برای رفع سوء تفاهم رو به مرجان کردم و جوری وانمود کردم که انگار مرجان قرار بوده این کار و بکنه و حالا که محسن بیخیال شده و نمیخواد ببینتش ، گفتم : خوب عزیزم دیگه استرس نداشته باش پس محسن خان همینطوری یه چی گفته بوده آرزوی قلبیش نبوده.
محسن رنگ از رخسار پریده پرید تو حرفمو گفت نه پیمان جان من که … و ساکت شد.
مرجان که روبروی ما دوتا نشسته بود روی مبل دونفره پاهاشو به سمت بالا جمع کرد و یه چشم غره ای به من رفت و گفت شوخی میکنه پیمان.همچین قراری نبوده. گفتم : خوب قرار که نبوده ولی بنده خدا آرزوش چی میشه؟مرجان با یه حالت عصبی و ناراحتی از جاش پاشد و گفت بسه دیگه پیمان اَه و رفت تو اتاق خواب و در رو بست.
رو به محسن گفتم شرمندم بخدا منظوری نداشتم اون گفت تقصیر من شد حرف بدی زدم که نباید میزدم. گفتم نه من درستش میکنم. با یه عذر خواهی گفتم الان بر میگردیم و من هم رفتم تو اتاق خواب.
حتی لامپ رو هم روشن نکرده بود همینطور تو تاریکی رفته بود رو تخت دراز کشیده بود و روشو با آرنجش پوشونده بود.رفتم کنارش نشستم و توی نور کمی که از لامپ تیر برق کوچه که از پنجره رو ممه هاش افتاده بود، دستی به ممه های خوشگلش کشیدم و گفتم مرجانم…
نه گذاشت نه برداشت گفت کوفت زهر مــــــــــار. مگه قرار نبود از این حرفا نزنی؟ ببین پیمان اصلا فکر نمیکردم تا به این حد ازم متنفر باشی که من رو به یکی دیگه تعارف بزنی!!!
یهو یاد یکی از داستان ها افتادم که نوشته بود همسرم بعد این پیشنهاد فکر کرده من دوستش ندارم و واسه همینه که منو تعارف میزنه به اینو اون. گفتم وا؟! مرجان اینهمه من از حس و حالم گفتم تو هنوز داری این حرف رو میزنی؟ من که گفتم حاضر نیستم حتی یک لبخند تو رو با دنیا عوض کنم. خودت میدونی چقدر دوستت دارم چرا الکی از این حرفها میزنی؟
گفت راستشو بگو پیمان! برنامه بعدیت چیه؟ بعد از اینکه منو انداختی بقل یکی دیگه میخای دفعه بعدی یه خانم یا دختر بگیری بیاری بگی دوستت دارم ولی میخام امشب با این بخابم؟
شستم خبردار شد که این حس زنانش گل کرده و داره عین همون داستانها این خیالات به ذهنش میرسه. گفتم مرجان نیست این طور نیست خودت هم بهتر میدونی که من از بهترین و خوشگل ترین زنها هم بخاطر تو میگذرم.اصلا یه حسی توی من هست که دیگه سکس کردن ارضام نمیکنه من فقط میخوام ببینمت با یکی دیگه تا ارضا شم. حالم از سکس با غیر تو بهم میخوره اصلا حتی با دیدن کص یه زن و دختر دیگه حالم بد میشه.
بقلش کردم نوازشش کردم بوسش کردم.هی قربون صدقش رفتم گفتم بخدا زشته دختر خودت مهمون دعوت کردی این بیشتر با تو دوسته تا با من. درست نیست بیا بشین اونجا هیچکار نکن اصلا همین شکلی بیا.گفت برو میام . گفتم من میرم زود بیا باشه؟
رفتم اونور دیدم محسن غمگین سرش تو گوشیشه و تا منو دید پاشد که بره گفتم کجا ؟ دیوونه شدی؟ ما تازه تو را یافتیم پسر خوب. گفت ولی مرجان خانم !!! گفتم نه میاد اعصابش از من خورده. من یه شوخی کردم که بیجا بوده از تو هم عذر میخوام.
نشستیم و از ازدواج گفتم و که دوست دختر داره یا نه که گفت با کسی نیست و قبلا یکی بود که زیاد نپایید و خیلی زود کات کردن. یواشکی پرسیدم حالا راستشو بگو چند تا سکس داشتی با چند نفر ناقلا؟
جواب داد به جون مامانم که تمام زندگیمه تا بحال حتی یکبار هم سکس نکردم که هیچ حتی عشقبازی هم با کسی نکردم.
باور کردم با قسم سفت و سختی که خودره بود ولی برام عجیب بود که چرا؟ به همین خاطذ ازش پرسیدم : میتونم بپرسم چرا؟تو به این خوش تیپی خوش هیکلی سنت هم که کم نیست چطور تا بحال؟
گفت من واقعا فکر میکنم سکس باید حسی باشه اگه حسی به دنبال سکس نباشه اصلا اون احساس رضایت رو به آدم نمیده.
تحسینش کردم بابت این تفکر که در اتاق خواب باز شد و مرجان صدام زد پیمان جان میشه یه لحظه بیای؟
رفتم چشمام گرد شد گفتم واو!! و رفتم تو اتاق. لباس خواب رو تنش کرده بود و دو دل بود بیاد بیرون یا نیاد.
اون لحظه کیرم شق شده بود ولی مغزم میگفت منصرفش کن بیخیال شین پسره خوبیه هر چی ولی تو قداست زندگیت از بین میره. بعدش با ضربه ی مرجان به کتفم به خودم اومدم که میگفت برم یعنی تو میگی؟
گفتم آره خوشگلم یه بوسه از لب ازش گرفتم و گفتم برو من همین طرف میمونم که معذب نباشه و نباشی.
با تشر گفت پیمان دیوانه من فقط بخاطر تو دارم میکنم اینکار و که تو ببینیم میگی نمیام تو برو.گفتم نه من الان آماده نیستم تو برو من میام چند دقیقه دیگه.
مرجان رو با دستام هل دادم گفتم برو برو برو یواش یواش شل شد و سلانه سلانه رفت توی هال . در لحظه به ذهنم رسید که الان نبینم صورت محسن رو چه فایده بعدش برم و درجا منم بعد از مرجان رفتم بیرون.
محسن تا مرجان رو دید عین فنر از جاش بلند شد و شروع کرد به کف زدن. هی میگفت وای محشر شدی. حتی از عکس روی جلدشم بهتر شدی مرجان. آقا پیمان تبریک میگم واقعا.
من که هم تحریک شده بودم هم داشتم از شرم آب میشدم هم از خودم عصبانی و منزجر شده بودم فقط لبخند های الکی و مزخرفی میزدم و میگفتم مرسی مرسی.
مرجان یه دوری زد و حتی نزدیکه محسن هم شد و برگشت و پرسید به آرزوت رسیدی؟ من میتونم برم درش بیارم؟
نمیدونم چم شده بود که با این همه احساس منفی که به این قضیه داشتم پرسیدم بری درآری؟ یعنی همین مدلی نمیخای بشینی پیشمون؟
یهو به سرم زد و گفتم اصلا چرا بشینی برقصی برامون رقاصه ی من؟
مرجان روشو سمت من و پشتشو به سمت محسن کرد تا به من تَشَر بره که من نگاهم به محسن بود دیدم که داره به فاق باز لباس خواب و سکسی مرجان نگاه میکنه. البته مرجان هم با شورت هم با سوتین این رو پوشیده بود که در اصل باید اونها رو هم نمیپوشید.
درجا نگاش کردم و دیدم داره غر میزنه که بسه دیگه تا به همین حد.
گفتم نه اصلا حساب نیست تا نرقصی آرزوی مرده محقق نمیشه. مگه نه محسن جان؟!
محسن که چشماش همش توی کون مرجان بود بدون فکر کردن گفت بله بله حق باشماست.
خندیدم و گفتم بفرما دیدی؟ مرجان گفت چی شنیدم؟ جاااااااااان؟!!!
محسن که تازه فهمید گند زده اومد جمعش کنه گفت نه نه هرچی مرجان خانم بگن همونه.
بعدش گفت خداروشکر که اندازته ممنونم که پوشیدی تا ببینمت میدونم چه کار سختی رو بخاطر من انجامش دادی.
اصلا اون شب شیطون رفته بود تو جلدم خوب و بد بی معنی بود برام ، صحیح و غلط محلی از اعراب نداشت ، رفتم جلو و محکم بغلش کردم لبمو بردم سمت جایی که حساس بود یعنی گوش و گردنش و شروع کردم به بوسیدن و خوردن اونجاهاش چندثانیه که اینکار و کردم زیرچشمی محسن رو دیدم که مات و مبهوت داره منو نگاه میکنه و مرجان هی میخواست خودشو از دستم نجات بده ولی من نمیذاشتم و این کار و قطع کردم و گفتم باید تا آخر شب همینطوری پیشمون باشی اصلا بشین رو این مبل سه نفره تا من بیام و کشون کشون بردمش سمت مبل سه نفره و وسطش نشوندمش و سریع رفتم اتاق خواب و از کشو آلبوم عکس عروسیمونو برداشتمو اومدم نشستم کنارش سمت چپ و به محسن گفتم بیا بشین اینور مرجان جون میخاد عکسای عروسیمونو بهت نشون بده.
مرجان همینطور مبهوت بود و کمی عضب تو نگاهش که من رو از عاقبت اینکار میترسوند.
بعد از اینکه آلبوم رو دادم دست مرجان و مرجان بازش کرد دوباره به محسن گفتم چرا نمیای بیا اینجا کنارمون بشین با شک و تردید پاشد و اومد کنار مرجان نشست.مبل اونقدر جا نداشت که بشه فاصله رو حفظ کرد و تن به تن هم نشستیم و اون هم جفت مرجان شده بود.
حالا رون لخت مرجان به رونهای محسن و من و بازوهای لختش با بازوهای محسن و من مماس شده بود و با کمی چرخش راحت میشد تا انتهای سینه های مرجان رو دید زد.
مرجان واقعا عصبی و ناآرام شده بود.
گفتم قبل اینکه شروع کنید یه آب میوه بیارم و بعد شروع کنیم به دیدن و درجا رفتم و با لیوان و پارچ آبمیوه طبیعی که مرجان درست کرده بود برگشتم نفری یه لیوان بهشون دادمو پرش کردم و نشستم کنار دست مرجان و آروم خیلی محتاط تو گوشش گفتم عین تو حیاط باش آروم و حشری نگران چی هستی من اینجام عشقم و یکم با گوش و گردنش با لبهام بازی کردم که دیدم چشمهای غزالگونه ی مرجان خمار شد و گفت خوب این از روز خواستگاری و این آقای به ظاهر خجالتی که میبینی الان به چه وضعی درومده و با خنده ی م و لبخند محو محسن دست از کارم کشیدم و فقط دست به بغل مرجان کشیدم و یواش یواش نوازش میکردم و سعی میکردم که با این لمس بدنش داغش کنم.
تا اون لحظه به سکس مرجان با محسن فکر نمیکردم.
مرجان اولش با خجالت و آروم ولی بعدش با شور و هیجان شروع به تعریف از اون عکس ها و موقعیت ها کرد.محسن هم هر از چند گاهی تعریفی میکرد از عکس ها و سوالاتی میپرسید که معلوم بود برای اینه که کم نیاره و الا کاملا مشخص بود که از استرس و خجالت داره آب میشه.

کیر من درحال انفجار بود و از شدت شق بودن درد گرفته بود. به حرفهای اونها اصلا گوش نمیدادم و دستم با نیت روی بدن مرجان حرکت میکرد.تو گوش مرجان گفتم یکم خودت رو سبک کن که لباس رو از زیر باسنت بکشم بیرون چون روش نشسته بود دستم رو از زیر توی لباس نمیتونستم ببرم. در کمال ناباوری دیدم یکم خودش رو سبک کرد و من لباس رو دادم بالا و دیگه تا شورت مرجان تقریبا پیدا شده بود.برام اصلا بدن لختش مهم نبود و مهم دستم بود که میتونست بره توی لباس و بدنش رو لمس کنه. دست رو که داخل بردم فهمیدم مرجان چقدر داره بهش سخت میگذره و تمام بدنش یخ کرده بود و سرد شده.شروع کردم به نوازشش و هر از گاهی دستم رو از زیر بند سوتینش هم رد میکردم و به بغلهای ممه های سفت و خوشگلش میرسوندم. یواش یواش یه فکر شیطانی دیگه به ذهنم رسید و در طرفه العینی عملیش کردم و سگک های سوتین رو از هم باز کردم و شروع به خاروندن پشت مرجان شدم میدونستم که مرجان به این خاروندن حساسه و حالی به حالی میشه.
مرجان عکس العملاش خیلی غلط انداز شده وبد و اصلا هیچ مخالفت یا ممانعتی با هیچ کدوم از کارام نمیکرد.آروم آروم دستم رو بالاتر بردم و بند های سوتین رو از روی شونه هاش پایین دادم و خیلی آروم از دست و لباسش رد کردم و انداختم توی لباسش بعد یواش دستم رو به سمت جلوی لباس بردم و از زیر سوتین کشیدم و از دور ممه هاش آزادش کردم و یواش از زیر لباس درآوردم و انداختمش پشت مبل. محسن رو کامل میپاییدم از خجالت و استرس حتی چشمش رو و گردنش رو یک سانتیمتر هم جابجا نمیکرد و مثلا داشت به عکس ها توجه میکرد و سوال میپرسید اما کاملا از بعضی سوالاتش پیدا بود که حواسش به اونا نیست و داره کارای من رو توی ذهنش حلاجی میکنه.
حالا دیگه همون قدری که سوتین ممه های مرجان رو میپوشوند هم دیگه نبود و ممه ها کاملا در دیدرس بود.همین لحظاتی که من دیگه از سمت خودم دست رو میبردم داخل و با نوک ممه های مرجان بازی میکردم و مرجان هم هر از چند گاهی یا با دست مانع میشد یا توی صحبت کردناش مکث ایجاد میشد محسن پرید تو حرفاش و گفت ببخشید یه لحظه استوپ بده شرمنده سرویس بهداشتی کجاست برم و بیام و ادامه ی عکسهارو ببینم.من پاشدم و تو حیاط رو بهش نشون دادم و محسن رفت. مرجان با یه حالت خواهشی بهم گفت پیمان تو رو خدا بس کیم تا همینجا کافیه سوتینمو هم در آوردی دیگه میخوای چیکار کنی شورتمم دربیاری؟ گفتم اووووووف آره پاشو درش بیار .گفت خیسه نمیشه. گفتم فدای سرت که مبل کثیف شد خودم برات میدم خشکشویی. فکر نمیکردم اینکار و بکنه ولی انگار پوز زنی بود یا خودش واقعا دیگه حشری شد و شیطان تصمیم میگرفت واسش پاشد و شورتش رو هم درآورد و دیدم که خیس آبه داشت تا میکرد بندازه پشت مبل که تو دید نباشه گفتم نه بده به خودم. گرفتم و دقیقا زیر پای مرجان گذاشتمش همینطور باز طوری که آب توشم پیدا باشه و بهش گفتم بشین و خودمم نشستم و شروع کردم به لب گرفتن و لمس کردن چوچول و کصش و ممه هاش . سرمو بردم سمت ممه هاش و یکی از ممه های مرمریشو از توی یقه ی لباس آوردم بیرون و شروع کردم خوردن. مرجان هی میگفت پیمان کافیه حالمو خراب کردی حشریم کردی میدم بهشا بعدش پشیمون میشیما.همینطور که با ولع میخوردم گفتم نخیر هیچم پشیمون نمیشیم.اصلا میخوام انقدر بخورمت تا اون بیاد و ببینتمون.
من قپی اومده بودم ولی همون لحظه یهو در واشد و محسن یه ببخشید گفت و اومد تو که با کله ی من در ممه ی مرجان مواجه شد.من تا اومدم کله رو بیارم بالا و ممه های مرجان رو بدم تو قطعا اون کلی از این ماجرا رو دید وقتی داشت مینشست چشماش از روی شورت مرجان برداشته نمیشد.
دیگه دست خودم نبود کاری بود که شروع کرده بودم دستم علنا میرفت توی لباس مرجان و میومد روی نوک ممه هاشو میمالوندمش و از همون زیر لباس میبردمش پایین تر و با چوچولش بازی میکردم و مرجان ناخودآگاه سرش رو میاورد سمت من و صورتشو میمالوند به صورتم و هی بهم زیر لب میگفت لعنتی نکن نکن نکن.من ولی گوشم به این عشوه های مرجان بدهکار نبود و بیشتر ادامه میدادم و دیگه سرم رو بردم سمت گردنشو سرشو دادم بالا و زیر گلوی مرجان رو شروع کردم به بوسیدن و بوئیدن و دستهای مرجان دیگه مقاومت نکرد و آلبوم از دستش افتاد روی شورتش زیر پاش و پشت داد به مبل و من سرم رو بردم پایین تر و جفت سینه هاشو با یه حرکت از یقه اندناختم بیرون و شروع کردم به خوردن.همین لحظه محسن که شاهد ماجرا بود پاشد و رفت روی مبل بقل دستی نشست و روشو کرد سمت تلویزیون که مارو نبینه.
مرجان ناله میزد که دیدی ناراحت شد رفت دیدی گند زدی.انگار بیشتر ازش خوشش اومده بود که کاری نکرد و رفت از بغلمون کنار همین باعث شد منم بیشتر به این پسر ایمان بیارم.
سینه های خوش تراش مرجان بیرون بود و دیگه با پشت دادن به مبل لباسشم از روی کص خوشگل و شیو شدش کنار رفته بود.میشد کامل هر دو جای رویایی رو دید حتی اگه اون لحظه مثل وحشیا میپرید سرش هم جفتمون قطعا انقدر حالمون خراب بود که چیزی نگیم و پا به پاش بریم اما اون ازمون فاصله گرفته بود.
مرجان همزمان که داشت آه وناله میکرد و من همینطور افسار گسیخته پیش میرفتم ، تن صداش بالاتر میرفت و گهگاهی هم میگفت آخ محسن یواش تر اوففففف محسن چقدر خوبی تو.
کار انقدر بالا گرفت که من دستامو انداختم زیر لباس مرجان و آوردم بالا و اون هم همراهی کرد و از دستاش لباس رو خارج کردم و حالا دیگه مرجان به فاصله ی دو متری از یک پسر غریبه لخت مادرزاد قرار گرفته بود…
روبرومون مبل دونفره بود و میشد دقیقا روبروی محسن به مخم زد که مرجان رو ببرمش اون روبرو و تو دید محسن باشیم چون محسن روش کماکان اون طرفی بود همینکار رو کردم و مرجان روو بغل زدم و همینطور دراز به دراز روی مبل گذاشتم و همینطوری که با انگشتم تو کصش میزدم و با شصت چوچولشو تحریک میکردم ازش لب میگرفتم.مرجان با دست سرمو پس زد و روش رو سمت محسن کرد و من رفتم به سمت ممه هاش. سر مرجان روی دسته ی مبل روی کوسن بود.
محسن رو درک میکنم الان، چرا که اون زمان اثری از نفر سوم و این حرفا نبود که عادی باشه و یه جوون بدونه اینا چیه.
محسن با اکراه روشو سمت ما برگردوند و محو تماشای ما شد.
همینطور بوسه زنان رفتم سمت گوش مرجان و تو گوشش گفتم بهش بگو لخت بشه. مرجان تو همون حالت با عشوه گفت نهههههه. گفتم آره بگوووو.
دقیقا مرجان برعکس عمل کرد و بلند گفت پیمان چرا پس تو هنوز لخت نشدی؟
تو عمل انجام شده قرار گرفتم و لخت شدم و با یه شورت بغل مرجان نشستم و مشغول بودم که مرجان منوپس زد و اومد و شورتمو درآورد و شروع کرد با ولع مثال زدنی ای کیرمو خوردن حال من روی مبل نشسته بودم و مرجان روی زمین زانو زده بود درحال ساک زدن من.
دیدم که محسن داره از بالا تا پایین مرجان رو دید میزنه و من که دیگه از خود بی خود تر شده وبدم با سر و چشم و ابرو و هرچی میشد یه اشاره ای به محسن زدم که دست به کار شو بیا سمت مرجان.
محسن یه تکونایی میخورد که انگار میخواد بیاد ولی باز مینشست… پیش خودم گفتم مرجان اگر میگفت حتما میومد.
همون لحظات که داشتم به این فکر میکردم مرجان اومد و آروم روی رون من نشست و کیرمو رو کصش تنظیم کرد و فرو کرد تو آروم آروم شروع کرد نشستن و برخاستن.
من چشم تو چشم داشتم محسن رو میدیدم که چطور داره درون و بیرون کردن کیرم توی کص همسرم رو نگاه میکنه. با هرچه که توان داشتم خودم رو به سمت بالا پرتاب میکردم که همزمان با حرکت مرجان من هم محکم تر تو کصش بزنم ولی کیرم واقعا برای این کار کوچیک بود.
تو گوش مرجان گفتم عزیزم عشقم الان وقتشه حیفه ها این کیر کوچیک رو میتونی با یه کیر بزرگ عوض کنی بهش بگو من میگم نمیاد. تو بگو حتما میاد.
در چشم به هم زدنی پاشد و روشو سمت محسن کرد و پشتش رو به منو کیرم رو تو کصش قرار داد و شروع کرد به بالا و پایین کردن.
چهره ی مرجان رو نمیدیدم فقط میدیدم که محسن داره چشم های مرجان رو با نگاهش میخوره. همش به کیر و کص درحال گایش نگاه میکنه به ممه های مرجان که آروم بالا و پایین میکردن و یه حالتی پر از خواهش ازش میباره.
با دستهام سینه های مرجان رو میمالیدم و مرجان شروع به حرف زدن کرد .
آآآآآآآه محســـــــــــــــــــــن !! بکن!! جرم بده این کیر کوچولو رو نمیخوام میخوام کیر تو بره تو کصم !! بکن منو تو بغل شوهرم منو بکن !! منو جندت کن میخوام جنده ی تو باشم. شوهرم منوبرای تو کصکشی کرد.
محسن کماکان همونطوری نگاهمون میکرد و از طرز نگاهش فقط شهوت وتعجب و ترس رو میشد خوند. گَهگُداری یه تکون میخورد یا دستی به کیرش میبرد اما اقدامی نمیکرد.
انگار منتظر بود من بگم.همین شد که مرجان محکم با کف دستش زد به رون پام و با جیغ زنان گفت پیمـــــــــــــــــــــانِ کصکش چرا هیچی نمیگی؟ چرا دعوتش نمیکنی بیاد زنتو جر بده؟ هان؟!! مگه همینو نمیخواستی؟
من که انگار تو این دنیا نبودم یهو به خودم اومدم و تو چشمای محسن زُل زدم و گفتم خوب پسر خوب این گفتن داره؟ یه همچین جنده ای رو خودم میخوام بذارم تو بغلت پاشو دیگه پسر خوب. بیا زنم امشب زنته هرجور دوست داری بکنش.
اینو که گفتم دستهای محسن شروع به حرکت کرد و اول تیشرتشو درآورد و بعد شلوار لی شو از پاش درآورد و بلافاصله و با هیجان شورتش رو هم گرفت.صحنه ای که من و مرجان تا به اون لحظه ندیده بودیم قطر و طول کیر محسن بود آخه چطور میشه که یکی انقدری و یکی در حد کیر من؟ به چی بستگی داره آخه لاکردار.
یه جیــــــــغی کشید مرجان با دیدن کیر شق شده ی محسن که قطعا همسایه پشتی مون صداشو شنیده. تو همون حالت گفت قربون این کیرت بشم من چرا میخواستی منو ازش محروم کنی بیار بده دستم ببینم یالا.
محسن بلند شد و رو وپا ایستاد و دو قدمی که از ما فاصله داشت رو کم کرد و رسید جلوی دهن مرجان.مرجان بلافاصله بدون هیچ اکراه و شرمی کیرش رو گرفت و گذاشت تو دهنش و با ولع مثال زدنی ای شروع به خوردن کرد.
با این حرکت اون من بلافاصله با شدت خیلی بیشتر از قبل توی کص مرجان خالی شدم و مرجان که از داغی توی کصش متوجه موضوع شد کیررو از دهنش بیرون آورد و گفت جوووون شوهرم با دیدن این صحنه ارضا شد.
دستمال از روی میز عسلی بقل دستم گرفتم و مرجان رو بلند کردم و تا کیرم درومد دستمال رو گذاشتم دم کصش که آبم رو فرش نریزه. یکم که پاکش کردم و کیر خودم رو هم پاک کردم مرجان رو مبل دراز کشید و شروع کردم و به محسن گفتم بره و روش 69 بشه و کصش رو بخوره با اکراه داشت این کار رو میکرد که قبل رفتنش با دستمال کل آب دور و اطراف کص کرجان رو پاک کردم تا بدش نیاد. کیر حداقل دوبرابر کیر من تو دست و دهن مرجان و کص خوشگل مرجان توی دهن محسن بود.
محسن چشماش رو بسته بود و کص مرجان رو خیلی ناشیانه میخورد و لیس میزد.نشونش دادم که باید کجا رو بلیسه که با سویم لیسی که به چوچول مرجان زد لرزشی طولانی همه ی بدن مرجان رو در بر گرفت و همینطور که کیر محسن توی دهنش بود هیـــــممممم کنان از بینی بلند ابراز احساسات کرد دقیقا به 20 ثانیه نگذشت که دیدم محسن داره خودش کیرشو محکم در میاره و میکوبه توی دهن مرجان. مرجان که واقعا هم دردش گرفته بود هم داشت اوغ میزد کاری از دستش هم بر نمیومد و محسن که نمیدونست مرجان بعد از اینکه ارضا شده دیگه نباید به لیس زدن کصش ادامه بده همچنان درگیر خوردن و لیسیدن کص بود.
تو همین بیست ثانیه محسن هم توی دهن مرجان ارضا شد و آبش رو بدون اختیار کاملا توی دهن مرجان با فشار و با ضربه خالی کرد طوریکه مرجان حتی فرصت اینو نداشت که آبش رو تف کنه یا بریزه بیرون و بالاجبار برای اولین بار آب منی رو قورت داد.
تا به اون روز یا برام نمیخورد یا اگه میخورد اتمام حجت میکرد که نزدیک ارضا شدن بگه تا از دهنش درآره کیر رو و فقط یه بار شیطنت من باعث شد سه تا پرتاب آبم توی دهنش بره و همون موضوع باعث شده بود تقریبا یک ماه حتی با من یک کلمه هم حرف نزنه.
ولی امشب آب محسن رو حالا به زور هم شده تا آخرش خورده بود. محسن که ارضا شد از روی مرجان پایین اومد و مرجان شروع به اوغ زدن کرد.رفت به سمت آشپزخونه و هرچی خورده بود رو بالا آورد.من هم که رفته بودم دنبالش بی خبر از اینکه محسن لباسش رو تنش کرده و خجالت زده قصد رفتن داره. به محض اینکه صدای در رو شنیدم بدو بدو رفتم و دیدم محسن تو حیاط درحال پوشیدن لباساشه و قصد رفتن کرده.
پرسیدم چیشد کجا؟ شروع کرد به عذر خواهی و ندامت که شرمنده من اصلا نباید وارد سکستون میشدم منو ببخش. تا همینجاش هم زیاده روی کردم. حرفاش دقیقا حرف دل و مغز من بود بعد از ارضا شدن چنان حس پشیمونی اومد سراغم که میخواستم گریه کنم حتی مرجان با شنیدن صدای ما و بعد عادی شدن اوضاعش از شرم و خجالت نتونست بیاد برای خداحافظی.
محسن با کلی تشکر بابت پذیرایی امشب و عذرخواهی بابت اتفاقی که افتاده بود خداحافظی ای کرد که انگار توش بازگشتی نیست …
وای باورم نمیشه پیش یه مرد غریب سکس کرده وبدیم هردومون ارضا شده بودیم از همه بد تر کیر همون پسر توی دهن همسرم رفت و اونجا ارضا شد و همه ی آبش رو خورده بود.
این اتفاقات برای کسی که اولین بار بود ، حتی روابط خارج از عرف داشته خیلی سنگین بود.
من حتی تا قبل ازدواج یه لمس هم نداشتم از بدن یه دختر یا زن غریبه چه بگیریم به سکس. حتی مرجان هم مثل من بود و تا امد بفهمه سکس چیه و جوونی کردن چیه زن من شده بود و نه دوست پسری نه سکسی نه حتی کیری دیده بود یا حتی من کصی دیده باشم جز کص مرجان.
شب تا صبح نتونستم از گریه های مرجان بخوابم.درسته که عذاب وجدان داشت دیوانم میکرد اما خواب چیزی نبود که بتونم ازش بگذرم اما مرجان نه.فقط گریه میکرد و من رو مسبب این اتفاق میدونست که حق هم داشت…
روابط ما به کل کن فیکون شده بود و دیگه حتی تا دو سه روز نمیتونستیم به چشمای هم نگاه کنیم. محسن فقط یه پیام عذرخواهی به مرجان داده بود و مرجان هم براش نوشته بود خداحافظ برای همیشه.
مرجان 3 روز بعد از اون شب یه چمدون گرفت و رفت خونه ی خواهرش و گفت من خونه ی شهرزاد میمونم تا وقتی که خودم نخواستم نمیخوام حتی ازم خبر بگیری. سه هفته اونجا موند. تا با وساطت باجناقم و شهرزاد به خونه برگشت اما از من قول گرفت که دیگه حتی به فکر این موضوع هم نباشم و حتی موقع سکس هم حرفی از این موضوع به میون نیارم.
گرچه میدونستم نمیشه قبول کردم تو این مدت شهرزاد کلی سوال پیچم کرد که آخه مشکلتون چیه و تنها مشکلی که به ذهنم اومد این بود که چون چند بار اقدام کردیم واسه بچه و نشده مرجان افسرده شده و میخواد جایی غیر از خونه ی خودمون باشه.
زمانهای بدون مرجان رو با فکر به اون شب گذروندم و هر روز قبح موضوع برای من بیشتر از قبل میشکست و برنامه های دیگه به ذهنم میومد. واقعا اگه محسن نمیرفت میتونستیم بمونیم و دوباره سکس کنیم و اینبار محسن کص مرجان رو …؟!!!
کلی افکار که آخرش به یه خداروشکر که نشد ختم میشد توی ذهنم ری ویو میشد.
توی پنجره ی افکار من، به تازگی، نوری به سوی تاریکی تابیدن گرفته بود که من رو به ورطه ی سقوط هل میداد.جریانی از افکار که دیگه داشت روی من عین یه موش آزمایشگاهی کار میکرد تا بتونم دوباره این مسئله رو تکرار کنم.
حالا تقریبا 4 ماه از اون شب گذشته بود و دیگه کم کم با سکوت و احتیاط من خاطره ی تلخ سکس ما در حضور یه غریبه به خلوت فراموشی ذهنمون رفته بود…
حالا میشد دوباره مرجان زیبام رو، آماده ی خواسته های ذهن بیمارشدم ، کنم …

دوستان این داستان ادامه داره و به دلیل محدودیت ۵ قسمتی بودن داستان های همنام ، با نام ورطه ی سقوط ، منتشر خواهد شد.

نوشته: کاکولد باغیرت


👍 11
👎 11
32201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

831716
2021-09-12 02:12:58 +0430 +0430

کاری به چیزای دیگه ندارم ولی ناموسا نشین پای مهدکودک منوتو😂😂

0 ❤️

831719
2021-09-12 02:20:05 +0430 +0430

مثل قسمت های قبلی زیبا بود و مهم تر از همه زیبا نوشتن خودت بود، اگرچه من قسمت قبلی رو بیشتر دوست داشتم.
منتظر ادامه داستانت هستم.

1 ❤️

831772
2021-09-12 10:20:53 +0430 +0430

ادامه بده👌🏼👌🏼
سعی کن همینطور بدون جانب داری خوب یا بد بودن موضوع ادامه بدی🌹

1 ❤️

831788
2021-09-12 12:20:11 +0430 +0430

خطری که تهدید میکنه برای مرجان هست که دیگه نتونه فعلا ارضا بشه یا با تو ارضا بشه

اولا باید با محسن کلی مشروب میخوردین
دوما باید با محسن کلی میرفتین میومدین
سوما تو نباید به زنت میگفتی اینکار و بکنه باید میزاشتی اون تو رو به خاستت برسونه توی اینا تفاوته

اگه کسی نظری مخالف من داره بگه

1 ❤️

831852
2021-09-12 19:48:34 +0430 +0430

خوب بوذ

0 ❤️

832369
2021-09-15 06:54:07 +0430 +0430

جالب بود فقط کاش جزییات لباس رو میگفتی تا میشد تصورش کرد. خیلی درباره دست کردن تو لباسش نوشته بودی بدون اینکه مخاطب بتونه تصویر واضحی ازش داشته باشه .

0 ❤️

852838
2022-01-11 14:21:47 +0330 +0330

همچنان منتظریم

0 ❤️

863060
2022-03-09 03:24:30 +0330 +0330

چرا ادامه ندادی پس چی شد

0 ❤️