گرگ بیابون (۲)

1395/02/24

…قسمت قبل

هومن نجاتی ملقب به گرگ بیابون به اتهام 4 فقره تجاوز منجر به قتل بازداشت می شود. هومن یک مجنون به تمام معناست. سرهنگ امیر کریمی، بازپرس پرونده، در حال بازجویی از هومن است. گرگ بیابون که اتهام وارده را پذیرفته، به شرح ماوقع پرداخته و نحوه ی قتل آذر را شرح می دهد. او در پایان اینگونه ادعا کرد که هنگام دفن کردن مقتوله در ویلایی که محل ارتکاب جرم بوده ، ناگهان در ویلا باز می شود و …


مهمان ناخوانده

  • سریع بیل رو پرت کردم توی چاله ای که الان دیگه قبر آذر بود. خودمو انداختم پشت پیکان که کسی منو نبینه. می دونستم با اون همه مدرک : پیکان پارک شده که تناقض عجیبی با ویلای شاهانه داشت، تپه ی خاک کنار قبر، شیشه ی شکسته پنجره و در ورودی ویلا که باز گذاشته بود، لو رفتنم حتمیه اما فقط دنبال این بودم که یک لحظه وقت بخرم که بتونم فکر کنم. اولین چیزی که باید میفهمیدم این بود که کسی که وارد میشه کیه و چه هیکلی داره یا اصلا چند نفرن؟ برای رها شدن از اون مخمصه راهی جز درگیری نداشتم. همه ی این افکار توی چند ثانیه توی سرم شکل گرفت. به سرعتی عجیب که شاید نتیجه ی استرس و هیجان زیادی بود که داشتم.
    از گوشه ی پیکان یک نگاه انداختم. دو زن وارد شدن و در رو بستند. پس کس دیگه ای همراهشون نبود. کار سختی نبود فهمیدن اینکه از سطح مالی بالایی برخوردارن. از تیپ و قیافه شون می شد حدس زد. به نظر مادر و دختر میومدن. یک زن حدودا 35 ساله و یک دختر که بهش نمیخورد بیشتر از 11 سال سن داشته باشه.
    هنوز یک قدم برنداشته بودن که وضع ویلا مادر رو به تردید انداخت. میشد از نگاه نگران و ساق های لرزون و همچنین دست چپش که بدون نگاه کردن توی هوا دنبال دست دخترش میگشت تا از پیشروی دخترش جلوگیری کنه تردید رو خوند.
    با دست دیگرش شروع به جستجوی کیفش کرد که از دوش راستش آویزون بود. امام چشمش رو از ویلا بر نمیداشت، حواسش رو هم کاملا جمع کرده بود که اگر خطری رو احساس کرد عکس العمل نشون بده.
    با اینکه باغِ ویلا بزرگ بود احتمال اینکه صدای داخل باغ به بیرون برسه کم بود اما نباید ریسک میکردم و باید بی سر و صدا ، صداشون رو قطع میکردم. امکان اینکه هر دو نفر رو هم بیهوش کنم نبود؛ پس باید یکی رو بیهوش میکردم و یکی دیگرو جلوی دهنشو میگرفتم. بهترین راه این بود که مادر رو بیهوش کنم و دختر رو بگیرم. مهار جثه ی دختر برای من کاری نداشت اما مادر شاید دردسرساز میشد.
    زنه یکم که توی کیفش گشت موبایلش رو پیدا نکرد بنابراین به ناچار چشمش رو از ویلا برداشت و داخل کیفش رو نگاه کرد تا موبایلش رو با چشم پیدا کنه. دخترش هم مثل همه ی بچه های امروزی بیخیال از دنیا سرش تو تبلتش بود و غر میزد که خسته شده. از فرصت استفاده کردمو سریع از پشت پیکان پریدم پشت شمشاد هایی که دو طرف مسیر ماشین رو ی باغ بود و مسیر رو از باغچه ها مجزا میکرد. خیلی سریع و بیصدا به سمتشون حرکت کردم، نباید اجازه میدادم با کسی تماس بگیره. چیزی نگذشته بود که رسیدم کنارشون. باید سریع حمله میکردم. پس دست کردم توی جیبم تا داروی بیهوشی رو دربیارم و دستمالم رو بهش آغشته کنم. اما به محض برخورد دستم به پارچه ی جیبم یادم اومد که وقتی میخواستم برای باز کردن در کنسرو چاقو رو از جیبم دربیارم داروی بیهوشی رو روی اوپن جا گذاشتم.
  • منظورت چه داروییه دقیقا؟ از کجا تهیه اش کردی؟
  • چمیدونم حاجی؟ رو پیشونی من نوشته طبیب؟ نوشته داروساز؟ یکی از بچه ها که خوش تیپم هست یه دختر ساده ی داروساز رو خر کرده بود که کارخونه داره و میخواد بگیرتش. بهش گفتم میخوام اونم از زیدش گرفت و بهم داد.
  • خب ادامه بده…
  • آره جناب سرهنگ! دیدم بخشکی شانس دارو بیهوشی ندارم! وقت و فرصتشم نبود برگردم. زنه داشت با گوشیش ور میرفت دیر میجنبیدم لو رفته بودم. یه تیکه سنگ از کنار شمشاد ها برداشتم. از جایی که من بود زنه به من نزدیک بود و دخترش کنار زنه دور از من واستاده بود. با سنگ بهشون حمله کردم زنه فقط وقت کرد یه جیغ کوتاه بکشه. جلدی با سنگ زدم توی سرش و دهن دختره و گرفتم و دختره رو چسبوندم به خودم. زنه افتاد رو زمین و سرش از قسمتی که با سنگ زدم خونریزی پیدا کرد. رفتم سراغ گوشیش ببینم به کسی زنگ زده یا نه؟ دختره تو بغلم دائما جفتک مینداخت و کمی سرعتمو کم میکرد. دیدم هنوز نتونسته بود به کسی زنگ بزنه. نبضشو گرفتم مطمئن شدم زندست.
    حالا مونده بودم چجوری ببرمشون داخل خونه؟ میترسیدم وقتی نیستم زنه به هوش بیاد و فرار کنه اما چاره ای نبود. گوشی زنه رو برداشتم و تبلت دختررو انداختم تو کیف زنه و دختربچه رو از زمین بلند کردم و دویدم سمت خونه، بردمش توی اتاق انتهای ویلا و بدون اینکه ببندمش انداختمش و بهش گفتم اگر صداش دربیاد مادرش رو میکشم. در اتاق رو قفل کردم و دویدم سمت حیاط. خدا رو شکر هنوز همون جا افتاده بود. زیر دو طرف کتفشو گرفتمو کشوندمش سمت ویلا.
    بردمش تو همون اتاقی که آذر رو برده بودم و به همون شکل به صندلی بستمش. در رو قفل کردم و آمدم توی حیاط و کیفشو برداشتم و داشتم میرفتم داخل ویلا که چشمم به چاله و جسد برهنه ی آذر افتاد که به صورت پراکنده روی بدنش پرخاک بود.تصمیم گرفتم اول کار آذر رو تموم کنم بعد برم داخل.
    کیف رو گذاشتم روی سقف ماشین و بیل رو از توی چاله برداشتم و قبر رو پر کردم. عرق از صورتم می ریخت و خستگیِ حاصل از دو بار ارضا شدن و استرس زیاد و حمل کردن 3 نفر رو توی ماهیچه هام حس میکردم. کیف زنه رو برداشتم و رفتم توی ویلا. اول به زنه سر زدم که هنوز همونطور بیهوش بود اما خونریزیش بند اومده بود. فرش قرمز اتاق و نور قرمز خورشید در حال غروب جلوه ی خاصی به اتاق داده بود.
    مدتی بود صدای دخترک نمیومد ترسیدم مرده باشه رفتم سمت اتاقش و در رو باز کردم دیدم روی تخت خوابیده. خیس بودن صورتش نشون میداد از شدت گریه خوابش برده. خیالم راحت شد آمدم بیرون و در رو قفل کردم. هنوز کیف زنه توی دستم بود.
    رفتم روی کاناپه دراز کشیدم و کیفشو روی میز کنار کاناپه خالی کردم. به جز تبلت دختره که خودم گذاشته بودم توی کیف یه عالمه آت و آشغال آرایشی بود که فقط میدونستم آرایشیه اما اینکه هر کدوم چیه و به چه دردی میخوره رو نمیدونستم! توی کیف پولش هم 10 تراول 50 هزاری بود. چی بهتر از این؟ هم بکنی هم بکشی هم 500 گیرت بیاد؟! بلند خندیدم. رفتم سراغ گوشی زنه. تلگرامشو باز کردم. آخرین چتش مربوط به یکی بود به اسم ندا. باز کردم و شروع کردم از اول چتشون رو خوندن:
  • سلام ندا جون خوبی؟
  • سلام فدات شم. تو خوبی؟ دلم برات یه ذره شده گلم 
  • خوبم قربونت برم :-* خب اگه خیلی دلت تنگ شده چرا نمیای اینجا پیش ما؟ خوبه اومدیم ترکیه و نمیاین اگر آمریکا رفته بودیم جوابمونم نمیدادین حتما!!
  • به خدا پروین جون خیلی سرم شلوغه. اینجا ازمون بلانسبت عین خر کار میکشن. الانم اومدم شیراز واسه ماموریت.
  • عهههه چه بد. شاید باورت نشه ولی من الان ایرانم! 
  • شوخی میکنی؟
  • نه به خدا الان تو تاکسی ام دارم میرم سمت ویلامون. پگاه هم باهامه.
  • آخه خنگ خدا وقتی با شماره سابقم پیام میدم یعنی ایرانم دیگه!
  • راست میگیا! خستگی خنگم کرده! کاش خبر میدادی که نمیومدم شیراز. حالا چرا ویلا؟ چرا نمیری خونتون خب؟
  • یهویی شد دیگه. آخه کلید خونه دست آقا اسماعیل سرایدارمونه اونم رفته دهاتشون. فقط کلید ویلا رو داشتم دیگه.
  • گلم خیلی خوشحال شدم. من برم که پگاه غر میزنه مواظب خوبیات باش فقط خواستم بهت بگم اومدم ایران اگر تونستی یه وقتی بزار بیا هم رو ببینیم.
  • اگر شد که از خدامه. پگاه رو ببوس :-*

خیالم راحت شد کسی همراه این مادر و دختر که حالا دیگه میدونستم اسماشون پروین و پگاهه نیست. گوشیو گذاشتم روی میز که صدای داد و فریاد پروین به صورت گنگی شنیده شد. لعنتی! تازه میخواستم یه نخ سیگار بکشم! به سختی بلند شدم و رفتم تو اتاقش. ازش کفری بودم، اگر اون نبود، اون موقع تو خونم افتاده بودم و یا میخوابیدم یا میکشیدم!

  • تو که گفتی به زور تونستی پیکان بخری، خونه رو از کجا داشتی؟
  • مال خودم که نبود حاجی، تازه اصن خونه نبود! بیشتر شبیه یه سگ دونی بود منم اجاره کرده بودمش.
  • رفتی تو اتاق چه غلطی کردی؟ ادامه بده.
  • رفتم دیدم داره دست و پا میزنه که خودشو نجات بده. جلوش روی زمین نشستم و سعی کردم آرامشمو حفظ کنم. آروم بهش گفتم:« ببین پروین خانم، میخوام چند تا سوال ازت بپرسم، پس باس دهنتو باز کنم. اما تو هم باس قول بدی که خفه باشی و جیغ نزنی. قبوله؟»
    با سر علامت داد و قبول کرد. دهنشو باز کردم اما بلافاصله شروع به فریاد کشیدن کرد :« کثافت، بچم کجاست؟ چه بلایی سرش آوردی؟»
    یکی محکم زدم پشت سرش همونجایی که قبلا با سنگ زده بودم از شدت درد لرزید و لبشو گاز گرفت و ساکت شد. آروم ادامه دادم :« بچت تو اون اتاق خوابیده و کاملا سالمه. اول مث یه دختر خوب به سوالام جواب بده شاید اجازه دادم ببینیش.»
    یه تف تو صورتم انداخت و هیچی نگفت. آب دهنش رو پاک کردم :« به جز ندا، دیگه کی میدونه اومدی اینجا؟ تعجب نکن تلگرامتو خوندم. از اونجا فهمیدم.»
  • پس خیلی احمقی که نفهمیدی اسماعیل هم میدونه. بدبخت اگر تا آخر شب به اسماعیل نگم که ما اینجاییم و جامون امنه فردا صبح اینجا پر از پلیسه.
  • خب میگی!
  • نمیگم!
  • حتی به قیمت جون دخترت؟!
    یک آه از روی حسرت کشید و سرشو انداخت. رفتم گوشیشو آوردم :« شماره ی یارو رو بگو.»
  • اول باید پگاه رو ببینم.
    (با آرامش جواب دادم) - نه اول زنگ میزنی!
  • تا پگاه رو نبینم زنگ نمیزنم.
    (سرش داد زدم) – اینجا منم که میگم کی چیکار کنه و کی چیکار نکنه! اول زنگ میزنی بعد پگاه رو میارم وگرنه دیگه هیچوقت نمی بینیش.
  • آشغال گوه! خب بگیر صفر نهصد و دوازده …
    شماره ای رو که گفت، گرفتم و گذاشتم در گوشش. بعد از چند بوق طرف برداشت :« الو سلام آقا اسماعیل. خوبین؟ ما هم خوبیم ممنون. ما رسیدیم ویلا خیالتون راحت باشه. آره همه چی خوبه. نه چیزی نیست یکم صدام گرفته. دیگه ببخشید تا یه چایی خوردیمو اینا طول کشید یکم. قربان شما، شما هم سلام برسونید. خدانگهدار.»
    گوشی رو قطع کردم و به فکر فرو رفتم، اگر اینا از خارج اومدن پس چرا چمدونی همراهشون نبود؟ یه یهو پروین رشته افکارمو پاره کرد :«حالا پگاه!»
  • چمدونتون کجاست؟
  • چی میگی روانی؟
    (با فریاد گفتم) – اگر شما عوضیا مسافرید پس چمدون لعنتیتون کو؟
    (در حالی که اون هم فریاد میزد جواب داد) – اینجا همه ی وسایل هست نیازی نبود چمدون بیاریم با خودمون. (بعد صداشو پایین آورد و ادامه داد) پگاه رو بیار خواهش میکنم.
    خیالم راحت شدم که چیزی رو جایی جا نذاشتن که کسی بخواد براشون بیاره :« الان میارمش »
    رفتم سمت اتاق دختره که هنوز خواب بود بغلش کردمو بردمش پیش مادرش.
    « چه بلایی سر دخترم آوردی عوضی؟»
  • خفه شو بابا خوابه فقط.
    از فریاد های من و پروین، پگاه هم بیدار شد. با دیدن من و مامانش زد زیر گریه و خواست از تو مشت من فرار کنه که نذاشتم اما از فشار من دردش گرفت و شروع به جیغ کشیدن کرد.
  • دست کثیفتو به دخترم نزن. ولش کن آشغااااال.
    با دیدن فریاد های پگاه، پروین هم زد زیر گریه. برگشتمو دختررو بردم سمت اتاق خودش. انداختمش توی اتاق و باز در رو قفل کردم. صدای فریاد های پروین میومد :« چی میخوای از ما؟ هر چی بخوای بهت میدم هر کار بخوای میکنم فقط بزار پگاه بیاد پیش من. اون از تنهایی میترسه تو رو خدا بزار بیاد پیش من.»
    برگشتم اتاق پروین و دهنش رو دوباره بستم. خیلی دست و پا میزد، بعد از اینکه مطمئن شدم دست و پاش محکم بسته اس تهدیدش کردم که اگر ادامه بده دخترش رو میکشمو در رو بستم و از شدت ضعف رفتم سمت آشپزخونه که چیزی برای خوردن پیدا کنم. صبح با خودم فقط یه کنسرو آورده بودم که اونم خوراک ظهرم شد. اصلا فکرشم نمیکردم تا این موقع شب تو این خونه بمونم اما این بازی ای بود که سرنوشت برام نوشته بود و چه ول میکردم و چه تا تهش میرفتم نتیجش یک چیز بود : باخت. اما میخواستم تا تهش برم. نمیدونم چرا؟
    شروع کردم به گشتن کابینت ها. دیگه کم کم داشتم نا امید میشدم که چشم به 4 تا تن ماهی افتاد. برشون داشتم و با چاقو در سه تاشون رو باز کردم. دو تا همونجوری خام خوردم که احساس کردم سیر شدم. تصمیم گرفتم سومی برای دختر بچه ببرم. برش داشتم و رفتم به سمت اتاقش.
    وارد اتاقش که شدم خودشو گوشه ی تخت جمع کرد.
  • بیا برات شام آوردم.
  • بابام بفهمه میکشتت!
  • به درک! فعلا بیا شامتو کوفت کن میخوام جمع کنم آشغالاشو. (میترسیدم تن ماهی رو بزارم پیشش و با لبه ی درش خودکشی کنه.)
  • اینکه خامه. نمیخواااااام. نمیخورمش برو برام بپزش.
  • امر دیگه؟ به درک که نمیخوری. اینقد نخور تا بمیری.
    تن ماهی رو برداشتمو آمدم بیرون و در رو قفل کردم. رو کاناپه دراز کشیدم و یه سیگار روشن کردم. به محض تموم شدن و خاموش کردن سیگار از شدت خستگی خوابم برد.
    نمیدونم چقدر خواب بودم فقط یادمه که با سر و صدای زیادی از خواب پریدم. هنوز گیج و منگ خواب بودم و نمیفهمیدم صدا از کجاست؟ با ترس به سمت اتاق پروین رفتم، خواستم در رو باز کنم اما قفل بود. یام نمیومد کلید ها رو کجا گذاشتم؟ اون صدای لعنتی هم قطع نمیشد و من هنوز هم نمیفهمیدم از کجاست؟ انتظار اینکه توی این خونه بیدار بشم رو نداشتم و شوکه بودم.
    مثل مست ها دور هال تلو تلو میخوردم که چشمم به کلید کناز تن ماهی باز شده افتاد. برش داشتمو به سمت اتاق پروین رفتم. در اتاق رو باز کردم و تو نگاه اول ندیدمش. اما با نگاه به سمت دیگه ی اتاق دیدم همونطور به صندلی بسته با صورت همراه صندلی افتاده بود روی فرش پر خون.
    با اختیاط رفتم سمتش و بعد از این که مطمئن شدم نتونسته دست و پاشو باز کنه به حالت ایستاده برش گردوندم. برای اولین بار متوجه چهره اش شدم. میتونم بگم زیباترین زنی بود که تا اون موقع دیده بودم. تا اون موقع فقط استرس داشتم که لو رفته باشم و به قیافه اش دقت نکرده بودم اما وقتی صندلی رو صاف کردم، وقتی صورتش توی 10 سانتی متری صورتم قرار گرفت جذب زیباییش شدم.
    با کمی دقت شباهت عجیبی بین پروین و مهتاب کرامتی دیدم. شاید از اقوامش بود شایدم نبود! اصلا مهم نبود! مهم این بود که فعلا دست من بود و میتونستم هر کاری که میخوام باهاش بکنم. دوباره شهوت وجودمو گرفت اما اینبار بدون طعم انتقام.
    به خودم اومدم هنوز صدا قطع نشده بود پس باید کار پگاه میبود. از این من رو از اون خلسه ی جنسی لذت بخش بیرون کشیده بود عصبی بودم. رفتم سمت اتاقش. با ضربات ریتمیک محکم به در میکوبید. همیشه صداهای ریتمیک باعث تشدید جنونم میشد. داد زدم :« خفه میشی یا بیام سرت رو بِبُرم بزارم روی سینت بچه کونی؟»
    صدا قطع شد و باریکه ای از ادرار از زیر در به بیرون راه پیدا کرد. صدای هق هق و صدای پای پگاه رو که از در دور میشد شنیدم.
    برگشتم سمت پروین. دلم میخواستم این الهه ی زیبایی رو جر بدم. از بچگی زندگی من پر از زشتی بود و همین باعث شده بود یک حس نفرت ناخودآگاه نسبت به زیبایی ها تو وجودم شکل بگیره. میخواستم جوری بگامش که اون فرم قشنگ صورتش رو به هم بریزم.
    به در اتاقش که رسیدم و دیدمش از حال طبیعیم خارج شدم و از همونجا به سمتش حمله کردمو خودم رو انداختم روش. صندلی شکست و دو تایی نقش زمین شدیم. پروین روی صندلی شکسته شده و من روی اون! چشماش از شدت درد شروع به باریدن کرد.
    اشکاشو لیسیدم و همونجا بدون اینکه از روش کنار بیام لباسامو کندم. کیرم جوری شق شده بود که باورم نمیشد این کیر مال من باشه! لباس بالاتنشو با دندون جر دادم و با دستم به شلوارش چنگ زدم و محکم کشیدم. شورت و شلوارش با هم پاره شد و با دیدن کس نازش به اوج جنون رسیدم. یه نگاه به صورتش کردم. زیبایی منو به هوس می انداخت.
    رفتم سمت صورتش و گوشه ی چسب دهنشو با دندون گرفتم و کشیدم. بلافاصله چسب رو کنارش تف کردم و لبهام رو گذاشتم روی لبهاش که مقاومت کرد. دوباره جای ضربه ی سرش رو فشار دادم که مقاومتش شکست و شروع کردم به خوردن و گاز گرفتن لبهاش.
    هوس خون کرده بودم! باید خون میخوردم! لبهاش رو محکم گاز میگرفتم تا اینکه طعم خون رو حس کردم. خون، در عین حالی که آرومم میکرد، وحشی ترم هم میکرد.
    رفتم سمت سینه هاش. به محض اینکه لب هاشو ول کردم شروع کرد به جیغ کشیدم اما اهمیت ندادم. دوست داشتم درد بکشه. سینه هاشو به دندون گرفتم و میک میزدم. 4 انگشت دست راستمو ،خشک، کردم توی کسش اینبار صدای جیغش خیلی بلند بود.
    لحظه به لحظه دیوانه تر میشدم. از روی سینش بلند شدم و پاهاشو باز کردم و رفتم بینشون و کیرم رو تا دسته کردم توی کسش و شروع کردم به تلمبه زدن. صدای جیغ های ممتد و پشت سر هم پروین قطع نمیشد. جیغ هایی که از درد بود نه لذت.
    خونی که از لبش سرازیر شده بود دیوانم میکرد. همونطور که تلمبه میزدم دوباره لبهاشو به دندون گرفتم و شروع کردم به گاز گرفتن. نفهمیدم چقدر توی این حالت گذشت اما یک دفعه یک تیکه از گوشت لبش رو توی دهنم حس کردم. کنارش روی زمین تف کردمش.
    آره! یک تیکه از لبش رو کنده بودم! با فهمیدن اینکه فرم قشنگ لبهاش رو به هم ریختم یک حسی حاکی از رضایت تو وجودم شکل گرفت. اما هنوز برای من کافی نبود!
    نزدیک بود ارضا بشم که تصمیم گرفتم با چوب صندلی که کنارش افتاده بود به صورتش ضربه بزنم.
    چوب رو برداشتم و همینطور که تلمبه های آخر رو میزدم، از یک طرفِ چوب که از انتهاش یک میخ بیرون زده بود شروع کردم ضربه زدن به صورتش. هیچی نمیشنیدم و نمیدیدم. نفهمیدم چند تا ضربه زدم به صورتش اما بیشتر از 10 تا بود که آبم رو ریختم توی کسش و افتادم روش.
    داشتم کم کم به حالت عادی برمیگشتم که احساس کردم نفس نمیکشه. به صورتش نگاه کردم و از چیزی که دیدم وحشت کردم و ازش دور شدم. هیچ چیز از صورتش نمونده بود. مثل یک تیکه گوشتِ چرخ شده، شده بود. با دیدن اون صحنه احساس گناه کردم تا اینکه یادم اومد با صدای پگاه از خواب پریدم و این بلا رو سر پروین آوردم. پس حتما پگاه هم مقصر بود! باید مجازات میشد! برگشتم و همونطور لخت رفتم به سمت اتاق پگاه …
    سرهنگ کریمی با شدت روی میز کوبید و فریاد زد:« خفه شووووو. خفه شوووو مریضِ روانی. اصلا دلم نمیخواد بشنوم چطور به یک بچه ی 11 ساله ی بیگناه تجاوز کردی حیوون! فقط بگو چجوری کشتیش؟
  • نمیدونم! بعد از اینکه به روش خودم مجازاتش کردم دیگه نفس نمیکشید…
    سرهنگ کریمی از خود بیخود شد و برخلاف قوانین یک مشت محکم به صورت هومن کوبید. جوری خون از بینی و دهنش راه افتاد :« سگ صفت خودِ تویی آشغال، توی گوه باید اول از همه از خودت انتقام میگرفتی پفیوز. »
    سرهنگ از جاش بلند شد و یک لیوان آب ریخت و شروع به قدم زدن دور اتاق بازجویی کرد. لیوان آب رو سر کشید و لیوان خالی رو به زمین کوبید تا کمی از عصبانیتش کم بشه و برگرده سر بازجویی و این بازجویی لعنتی رو تمومش کنه. 5 دقیقه تو همین اوضاع و در سکوت دوطرف گذشت تا این سرهنگ در همون حالتی که قدم میزد با صدای آرومی گفت :« جسد هاشون رو چیکار کردی؟»
  • کارم با پگاه که تموم شد هوا گرگ و میش بود. ترس وجودمو گرفت، تصمیم گرفتم سریع اون خونرو ترک کنم و از خودم هیچ مدرکی هم به جا نزارم. برای گمراه کردن پلیس و اینکه نفهمن مرگ آذر و این دو نفر کار یک نفر بوده جسد ها و وسایلشون رو گذاشتم توی صندوق عقب ماشین.
    در ویلا رو باز کردم و ماشین رو بردم بیرون دم در ویلا گذاشتم و در ماشین روی ویلا رو بستم و از در کوچیکش وارد خونه شدم. کنتور برق رو قطع کردم و شیر فلکه ی گاز رو باز کردم. رفتم داخل خونه و کلید های برقِ لامپ ها رو زدم. شیر های گاز خونه رو باز کردم و سریع اومدم توی باغ. کنتور برق دم در ورودی باغِ ویلا بود. جایی که پشت در ماشینم پارک بود. 2 دقیقه منتظر موندم تا گاز توی خونه پخش بشه. کنتور برق رو فعال کردم و سریع خودم رو از در ویلا انداختم بیرون.
    هنوز پام به ماشین نرسیده بود که کل خونه با صدای مهیبی منفجر شد. سریع سوار ماشین شدم و از اونجا دور شدم. حدودا 10 یا 15 کیلومتر به سمت تهران اومدم تا اینکه رفتم به یک جاده ی فرعی که به یک روستا ختم میشد. نیمه های جاده نگه داشتم و یک بطری بنزین رو که همیشه داخل ماشینم میگذاشتم برداشتم و در صندوق رو باز کردم. روی جسد ها و صندلی های ماشین بنزین ریختم و از ماشین فاصله گرفتم. حدودا 4 متر از ماشین فاصله گرفتم. فندکم رو از جیبم در آوردم و روشنش کردم. از همون فاصله پرتش کردم سمت صندوق عقب ماشین. شعله های آتیش که روشن شد شروع کردم به خلاف جهتی که ماشین بود دویدن. تقریبا از ماشین دور شده بودم که صدای انفجار آمد…

ادامه…

دوستان مجددا سلام.
از اینکه حوصله به خرج دادید و این قسمت رو هم خوندید متشکرم. عذر میخوام که این قسمت طولانی شد. در واقع میخواستم اول در دو قسمت بنویسم اپیزود مهمان ناخوانده رو اما بعدا ترجیح دادم این اپیزود رو در همین قسمت به اتمام برسونم.
منتظر نظراتتون هستم.

نوشته: Najvaa


👍 22
👎 9
15824 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

540871
2016-05-13 21:07:42 +0430 +0430

عالی مینویسی. هر چند که داستانش ناراحت کنندست

3 ❤️

540905
2016-05-14 05:09:04 +0430 +0430
NA

واقعا توقع نداشتم چنین داستانهایی در سایت شهوانی اجازه انتشار پیدا کنه . شرح داستان کاملا گویاست . لزومی نیست توضیح اضافه ای بدم. 🤮

1 ❤️

540914
2016-05-14 06:55:33 +0430 +0430

وااای من الان تونستم بیام به سایت از صبح و با این حجم از لطف که روبرو شدم اشک تو چشمام جمع شد اصلا!
nazi-khanoom:
ممنونم دوست من. ناراحت کننده تر اینه که هر روز ما توی کشورمون از این پرونده ها میبینیم :-(
mosholi:
لطف داری عزیزم. حتما سعیمرو میکنم خیلی زو قسمت بعد رو اپ کنم.
kosbaz1370:
ممنونم دوست من.
eyval123412341234:
باعث افتخار منه که شما از نوشته منی که درس باید پیش شما پس بدم تعریف میکنید. این بزرگی و لطف شما رو میرسونه. ممنونم ♥
sooooofi:
عزیزم اونقدر من رو تو این مدت مورد لطف و حمایت قرار دادی که میتونم اعتراف کنم ندیده عاشقت شدم!!! :-D ایشالا همیشه سالم و سر حال باشی ممنون از لطف زیادت :-:-
mamooshiii:
اعتراف میکنم یکی از انگیزه هام برای بهتر نوشتن حمایت ها و الطافی هست که شما و سایر دوستان به داستان داشتید. از لطفتون سپاسگزارم ♥♥

3 ❤️

540915
2016-05-14 06:55:44 +0430 +0430

خوب شد قسمت تجاوز به دختر کوچیکه رو ننوشتی…

چون ادمین اجازه انتشار بهش نمیداد! … چه عرض شود… مسخ شدم…
منتظر قسمت بعدی‌ام. امیدوارم این یکی زود آپ شه فقط. ?

1 ❤️

540916
2016-05-14 06:58:37 +0430 +0430

یه چیز دیگه‌م درکنار تعاریف دوستان، وسواس کاملن به‌جای نگارشت، خصوصن قسمت دیالوگاس که عمومن کمتر تو داستانا بش توجه میشه. حال کردم ?

1 ❤️

540917
2016-05-14 07:04:24 +0430 +0430

dream-girl:
و اما جواب شما دوست عزیر
من یکسری توضیحات مختصری انتهای قسمت اول درمورد موضوع داستان دادم. میخواستم سایر توضیحات که مهمتر هم هست رو برای انتهای قسمت 3 بزارم و الان که این کامنت رو دیدم همینجا میگم به شما.
داستان های سکسی اکثرا یا تشویقی هستن یا تنبیهی. و جالبه شما بدون اینکه بدونین هر روز نصف داستان هایی که میخونین در اون فاعل یامفعول دچار انحرافات جنسی اند.
اینجا فقط یه توضیح گذرا میدم و تحقیق رو به خودتون میسپارم.
ما توی این سایت داستان های تشویقی زیادی داریم که نویسنده میاد از انحرافات جنسیش مینویسه باافتخار و خودش رو قهرمان میدونه مثلا بعضی انحرافات مثل:
فروتوریسم: رسیدن به لذت جنسی با دستمالی کردن توی تاکسی و اتوبوس و متروو …
مازوخیسم جنسی یا خودازاری: مریض تحقیر شدن یا ازار دیدن براش لذت بخشه منحصرا در مفعول ها
ترنسوتیتیسم یا مبدل پوشی: اسمش معلومه بیماری ترنسکشوال ها یا زنانه پوش هاست.
زوفیلیا یا حیوان دوستی: لذت بردن از آمیزش با حیوانات
و…
و البته همه ی این انحرافات توی کشورمون هست. این که بقیه داستان ها زیاد روش مانور نمیدن باعث شده شما فکر کنی داستان من چیز عجیبیه در حالی داستان من هم مثل خیلی داستان های دیگس فقط حالتش حالت تنبیهی هست. هیچکس نه تو داستان نه بیرونش کارهای هومن رو تایید نمیکنه حتی خودش!
محدودیت کاراکتر داره گوشیم ادامش تو کامنت بعد

2 ❤️

540918
2016-05-14 07:09:03 +0430 +0430

Dream-girl:
و اما داستان من شرح کامل زندگی یک ادم مبتلا به سادیسم جنسی و پدوفیلیاست.
حالا اینا چین؟!
سادیسم جنسی تمایل شدید به ازار رسوندن به مفعول هست که گاها منجر به قتل وی میشود. عموما ریشه در کودکی بیمار داره اینکه خودش قربانی تجاوز جنسی باشه یا شاهد تجاوز یا ازار رساندن به عزیزانش.
پدوفیلیا یا کودک دوستی شدیدترین و بدترین نوع سادیسم جنسی هست که بیمار به یک کودک به زور تجاوز میکنه و معمولا کودک رو میکشه. توجه کنید گفتم معمولا میکشه نه گاها!
حالا اینکه من اومدم این بیمار رو در بند و درحالی که از شدت پشیمونی داره همه چیز رو میگه و اینکه اخرش هم احتمالا سرنوشت خوبی نداره به تصویر کشیدم از نظر شما زننده و بی اخلاقیه پس چطور سایر داستان ها رو اینطوری نمیبینید؟!

1 ❤️

540919
2016-05-14 07:13:28 +0430 +0430

اسکلت حشری:
ممنونم دوست من. ننوشتن قسمت تجاوز به کودک دلیلش این بود که شدیدا کار کثیفیه این کار و من اگر مینوشتم شاید بعضی نوشتنش رو دلیل بر تایید من به این کار میدوستن. همونطور که الان هم بعضا فکر میکنن من کارهای هومن رو تایید میکنم!!!
وسواس روی دیالوگ ها به خاطر علاقه ی زیاد خودم به داستان های دیالوگ محور هست. بیشتر دوست دارم داستان به صورت فیلمنامه و دیالوگ بین اشخاص باشه تا اینکه به صورت سوم شخص تعریف بشه. از لطف و دقت نظرتون ممنونم

3 ❤️

540920
2016-05-14 07:41:40 +0430 +0430

کاش حتی یکی ازبیماران اکنون و متجاوزین و منحرفین فردا اینجا یا هرجایی مثل این داستان ها را می خواندند ودر فکر درمان یا مشاوره می افتادند.کاش دنیا کمی امن تر بود برای بچه ها .
ممنون و موفق باشید.
امیدوارم به واسطه قلم شما حتی یک جنایت هم در اینده کم شود.

«صفت سگ وفا است نه تجاوز»

1 ❤️

540936
2016-05-14 10:59:08 +0430 +0430
NA

خیلی خوب بود!سردرد بدی گرفتم! این داستان واقعیت داره یا خالقش خوده شما هستی؟

1 ❤️

540938
2016-05-14 11:20:50 +0430 +0430

بهار سرد:
ارزوی قلبی من هم همینه.
ممنون از لطفتون ♥
Shah-nasab:
ممنون از لطفتون.
داستان کاملا ساخته ی ذهن هست و از هیچ داستان واقعی ای حتی اقتباس هم نشده. ♥

2 ❤️

540942
2016-05-14 11:34:12 +0430 +0430

واقعا محشری –از خوندن داستانهای سایت حالم بهم میخورد مگه معدود داستانهایی که ایول عزیز و…مینوشتن و خوشحالم که یکی مثل اونا پیدا شده که ادم را مشتاق به خوندن میکنه –مرسی عزیزم

2 ❤️

540943
2016-05-14 11:39:05 +0430 +0430

ادم وسوسه میشه بازهم داستانو بخونه ==شما جزء محدود کسانی هستی که با نوشته هاتون به بقیه احترام میذارید نه مثل داستانهای مسخره که فقط دروغ و …که باعث توهین به شعور خوانندگان میشه==لطفا زودتر ادامشو بنویسید —ممنونم دوست خوبم

2 ❤️

540954
2016-05-14 13:41:33 +0430 +0430
NA

يعني انقدر خوب نوشتي كه گند زدي به حال و احوالم :)

شايد يادت نباشه، ولي من برا قسمت قبل بهت پيشنهاد دادم كه يه حالت عشقي هم وارد قضيه كني. كه سكس با پروين منو ياد اون پيشنهاد انداخت كه با جنون خوب ادغامش كردي

آفرين. زياد شهواني نياي و ترسي نخوري و به جاش زيتون بخوري يه چيزي مي شي :)

1 ❤️

540956
2016-05-14 14:09:31 +0430 +0430

Moj-78:
ممنونم شما لطف دارید خوشحالم که خوشتون امده.
avaminoo:
سلام. چه پارادوکس قشنگی داره جمله ی اولت! یادمه! ممنونم از لطف شما امیدوارم بتونم تو قسمت سوم هم نظرتون رو جلب کنم.

2 ❤️

540963
2016-05-14 15:32:42 +0430 +0430

Parham.t.a:
سلام دوست من. خیلی لطف داری نفرمایید تجربه ی این عزیزا خیلی از من بیشتره. به شکلی استاد من هستن. ازینکه تونستم داستانی در شان شما بنویسم خوشحالم ♥

2 ❤️

540967
2016-05-14 15:51:20 +0430 +0430

فقط میتونم بگم محشر بود ، دو قسمتشو باهم خوندم و واقعا حال کردم حس دیدن یه فیلم واقعی بهم دس داد

دِمت داغ شاه پسر

در مورد سکانس اولش دقیقا یه همچین صحنه ای رو تو یه کلیپ از سکس سیاه دیده بودم فک کردم داری یه همچین ماجرایی رو با استناد به اون شاخ و برگ میدی اما قسمت دوشو که خوندم فمیدم داداشمون خودش یه پا نویسندس ، امیدوارم بازم قلمتو ببینم

1 ❤️

540969
2016-05-14 15:55:22 +0430 +0430

جدیداانگارشهوانی هم مثل مجله اطلاعات هفتگی داستانهای جنایی دنباله دارمیذاره

0 ❤️

540976
2016-05-14 16:45:43 +0430 +0430

خیلی زیبا بود ولی اون تیکه که لبش رو کند جیگرمو آتیش زد…وای بلال شدم

1 ❤️

540977
2016-05-14 16:48:19 +0430 +0430

آقای نجوا لطف کن داستان من که اسمش قضاوت عجولانست رو بخون و نظر بده مرسی

1 ❤️

540980
2016-05-14 17:20:05 +0430 +0430

Master_fucker:
ممنونم دوست من. من این فیلمی که گفتید رو ندیدم ولی اگر دیده بودم حتما قسمت اول رو جور دیگری پیش میبردم که این سوتفاهم پیش نیاد. خوشحالم که داستانم تونست نظرتونو جلب کنه.
Mimi1368:
تو دنیای واقعی هم خیلی وقته که داستان ها یا جنایی ان یا اختلاس یه عده و بدبختی یه سری دیگه. بی شک نویسندگان هم توی همین دنیان و شرایط محیط روی قلمشون اثر میگذاره.
80mohsen80:
ممنونم همین الان میخونم داستانتو

2 ❤️

540982
2016-05-14 17:40:42 +0430 +0430

سلام نجوای عزیز…
راستش داستانو نتونستم بخونم و فکرم نمیکنم که حداقل تا چند روز آینده بتونم هیچ داستان بلندی بخونم…
به هرحال اول خواستم یه عرض ادبی کرده باشم و درثانی تبریک بابت مورد استقبال قرار گرفتن داستانت. آرزو میکنم هرچه زود تر قسمت سومشم توسط ادمین آپ بشه…
موفق و سربلند باشی.

1 ❤️

540983
2016-05-14 17:52:08 +0430 +0430

Charlatan1375:
شما همیشه به من لطف داشتی دوست من. امیدوارم در اسرع وقت، وقت و فکرت ازاد بشه که بتونی دوباره داستان بخونی و با حمایتت به نویسنده ها انگیزه بدی ♥

2 ❤️

541002
2016-05-14 20:30:22 +0430 +0430

No_limit:
ممنونم دوست من.
بی شک اگر من مادرش و فقر و اعتیاد و ساقی ای که به اون شکل مواد میفروخته و… رو مقصر نمیدونستم به توضیحش نمیپرداختم.

1 ❤️

541012
2016-05-14 21:07:01 +0430 +0430

فوق العادس

خوراک فیلمنامه شدن هستش

0 ❤️

541037
2016-05-14 22:43:07 +0430 +0430
NA

عالی بود . در عین ترسناکی خیلی هم سکسی وجالب بود. قلمت مستدام.

0 ❤️

541045
2016-05-15 00:54:07 +0430 +0430
NA

ببین دوست عزیز …من باتو بحث فلسفی و یا روانشناسی در این زمینه ندارم …لزومی هم نبود این همه توضیحات سر هم کنی …من بخوبی واقفم که چی نوشتی و برداشتت هم از کامنت من بسیار مبتدیانه بود …حتی منظور منو متوجه نشدی هر چی خودت خواستی برداشت کردی …من کی گفتم که داستانت زننده و غیر اخلاقی بوده ویا منظور منو اینچین بی اینکه حرمتی براش قائل بشی برا خودت تعبیر کردی !
علیرغم ادعای شما من به داستانهای بعضا آبدوغ خیاری اینجا هم عادت ندارم که بخوام دورشون یه خط محافظه کارانه بکشم …! اما اصلا هم دوست ندارم چنین داستانهای بد اموزی که اگر بیشتر از داستان های محارم مخرب و بد اموزی نداشته باشه کمتر از انها هم نداره …ادامه در کامنت بعدی

1 ❤️

541046
2016-05-15 00:56:08 +0430 +0430
NA

از اینکه داستان شما ناقض قوانین کاربری سایت بود هیچ حرفی در آن نیست یا اگر تبعیضی این وسط وجود داره من ازش بی اطلاعم …بگید که ما هم در جریان باشیم … اما از نظر خودم باید بگم داستانت بسیار ناراحت کننده بود همین . شخصا به پیامد داستان خیلی اهمیت میدم . من خاطره یا داستان میخونم و به پیامدش فکر میکنم اینجا ننشستم که به دیکته یا انشاء نویسنده نمره بدم …البته نمیگم اینکارو نکردم اما برام در درجه های بعدی اهمیت داره …در یک قالب
وحالا راجب داستانت
اینکه گفتی طرف از روی پشیمانی لب به اعتراف گشوده بنظرم یه حرف کاملا نسنجیده است . یا اینکه ادعا بشه این داستان باعث عبرت سایرین بشه باز هم خوش خیالی محضه. …ادامه …

1 ❤️

541047
2016-05-15 00:58:17 +0430 +0430
NA

حBad man داستان شما زمانی که گیر میفته …اعتراف میده چون میدونه اگر اعتراف نده با چیزی مواجه میشه که از ش تنفر داشته و خود میتونه یکی از علل های اصلی پیدایش این بیماری در وجود ش باشه یعنی آزار دیدن و کتک خوردن و بعضا شیشه نوشابه تو ماتحتش کردن…کاری که با خفاش شب کردن …این اشغال یه هفته فقط مامورین رو با اسمهای الکی بنام شریک جرم یا مقصر اصلی فرستاده بود دنبال نخود سیاه و بریش همه هم میخندید …اما وقتی فهمیدن با چه جور سادیسمی سرو کار دارند واز اونجا که این بیماری رو خیلی خوب و بهتر از هر روانشناسی میشناسند طبعا خیلی خوب هم بلدند با هر مدل سادیسمی …چه جورباید رفتار کنند …ادامه…

1 ❤️

541048
2016-05-15 01:02:39 +0430 +0430
NA

.و تشخیصشون هم کاملا درست بود. رو این حساب با دو روش بسیار ساده بدون بازجویی .نه تنها به تمام قتل ها و تجاوزات اعتراف کرد بلکه بچه گیش هم ، هرغلطی که کرده بود ( داده و کرده …زوری و غیر زور ) همه رو اعتراف کرد…! طبق خبر موثقی که داشتم …اماله کردن پنج عدد تخم مرغ آبپز و نشوندن رو صندلی که زیرش کفی نداشته و یه کپسول پیک نیک با شعله کم زیرش گذاشتن و دو سه حرف کاملا حساب شدهِ اثر گذار ، که بار روانی سنگینی روی دوشش بهمراه داشته … که خوبیت نداره حرفی ازش بزنم کفایت میکرد …وگرنه هر چی کتک میخورد عین خیالش نبود … !
همچین ادمی اگر بتونه از چنگ قانون فرار کنه فکر میکنی از شدت پشیمانی و ندامت توبه میکنه ؟…دیگه سر وقت ارضا کردن عقده های درونی اش نمیره؟ !
من حالا نمیدونم این داستان رو اگر بنا به تخیلات خودت ساختی شاید بتونی رفتار و اعمال Bad man داستانت رو از لحاظ روانشناسی توجیه کنی و طبق سناریوی خودت به بازی بکشونی اما فقط در محدوده حیطه افکار خودت میتونی اینکارو بکنی …اما وقتی پای قانون رو وسط میکشی دیگه این حیطه ای نیست که بتونی با تخلیل خودت براش شرح ببافی و قصه رو اونطور که بخوای به انتها برسونی!
بعنوان مثال نوشتی که سرهنگ به مجرم روانی گفته …نمیخواد بگی چه جوری به بچه تجاوز کزدی …فقط بگو چه جوری کشتیش !!! …محاله که در یک بازجویی معمول یا تخصصی چنین مواردی رو که میتونه مویی رو از ماست بیرون کشید سر سری بگذرند …دوم اینکه روال قانونیست …موضوع دل خواستن یا احساسی شدن سرهنگ نیست .باید برای تکمیل پرونده که یه موردش در سوابق اعمال سادیسمی این مجرمین ثبت میشه شگرد این ادمها رو مو بمو حتی تمام لحظات تجاوز، هر چقدربرای بازجوشنیدنش دردناک باشه بفهمند حتی یه درجه بالاتر بازسازی صحنه هم ازنحوه تجاوز فیلم میگیرند .
با خواندن این داستان هم هیچ سادیسمی اینچنینی درس عبرت نمیگیره …چه واقف باشه چنین بیماری داره چه واقف نباشه …چون اعمال اینها به شرایط محیطی و زیستی و روانی و عقلیشون بستگی داره…
کی میتونه تضمین بده که انتشار این داستان در این سایت تعداد کسانی که چنین بیماری پنهانی در وجودشون دارند با خواندن این مطالب ان هیولای درونشون بیدار نمیشه یا بعضی ها به وسوسه چنین اعمالی نیفتند بخوان تجربه کنند از کسانی که با خواندن همین داستان بخوان درس عبرت بگیرند بیشتر نباشه ؟ انهم در این جامعه محدود شده که خیلی ها رو از لحاظ روانی و شخصیتی دچار محدویت هایی بنام عقده کرده و دارای چند شخصیت شده اند و هر دمی پشت یکیشون پنهان میشند!!

1 ❤️

541057
2016-05-15 03:29:43 +0430 +0430

فریدون_فرخزاد_2:
ممنونم دوست من ♥
kos_doost:
شما لطف دارید ممنونم.
Dream_girl:
خانوم نگو ازین حرفا ادم خنده اش میگیره! شما روی داستان ریز شو. یه تیکه اش هومن میگه این بازی ای بود که سرنوشت برام نوشته بود چه بازی میکردم چه تهش باخت بود. در ضمن اینکه میای میگی سادیسمی ها از اینکه بقیه بزننشون میترسن اصلا اینطوری نیست. پدر من 25 ساله روانشناسی دادگستری خونده بود بعدشم همونجا کار میکنه. تک تک این پرونده ها رو من باهاش زندگی کردم تا اینکه خودمم همین راه رو رفتم.
اینکه میگی باید ریز همه چی رو میدونن مال ایران نیست! تو ایران به سلیقه بازپرس ربط داره! اگر جایی رو نخواد بشنوه اما وقوع جرم محرز باشه نمیزاره مجرم بگه اما توی پرونده مینویسه به علت پراکنده گویی در این مورد نمیشه به هیچ کدوم استناد کرد.
بعدم کل مشکل این داستان همین نگفتن اون تیکه بود؟!؟!
کسی که با این داستان با این لحن هیولای درونش!!! بیدار بشه بدون این هم میشه. ام خیلی ها با این داستان هیولای درونشون!!! از بین میره. شما به خاطر یک نفر میای دعوا میکنی تاثیر کلی رو دریاب.

1 ❤️

541060
2016-05-15 05:39:58 +0430 +0430

ممنونم و بجهت حوصله ی ستودنیت در خلق فکورانه ی رویدادها،تنظیم دیالوگها،ویرایش متن و …تحسینت میکنم
خلق داستان با رویکردی متفاوت از جمله نقاط قوت داستان شماست

پس ار مدتها که طبق عادت برای خواندن یک داستان زیبا تنها میبایست به سراغ داستانهایی میرفتیم که تنها حاصل قلمفرسایی بزرگانی همچون ایول و اساطیر و بکی دوتای دیگر بود!
اکنون برایم مایه خوشحالیست، آشنایی با نام و قلم نویسندگان توانمندی همچون سوفی و نجوا که با طرح نگاهی نو نسبت به سکس و آثار و تبعات آن، شهوانی را جان تازه بخشیدند

1 ❤️

541102
2016-05-15 19:22:51 +0430 +0430

شگفتا!شب سپید نیست اینجا درو کنه!کجایی عامووووو…

1 ❤️

541161
2016-05-16 04:44:14 +0430 +0430

Mylove509:
سلام دوست عزیز من
خدا رو شکر این داستان بر اساس واقعیت نیست و ساخته ی ذهن منه.
اما متاسفانه مثل این داستان کم تو واقعیت اتفاق نمیوفته :-(
معمولا تو پرونده های اجاوز به این شکل که من به تصویر کشیدم به زن آسیب نمیرسونن. ترسیم تجاوز به این شکل به این خاطر بود که بفهمیم زن ها چقدر از این موضوع آسیب میبینن :-(
ممنون از شما
TIRASS:
ممنون دوست من شما لطف داری

0 ❤️

541162
2016-05-16 04:56:31 +0430 +0430

Salam Najvaye aziz. kheli khub bud.
in dastan vaghei hast ?
ya bakhshie az un ?
ya bar asase vagheiat ?
ya zaeye takhayol shoma
bebakhshid miporsam…

0 ❤️

541218
2016-05-16 20:33:50 +0430 +0430
NA

گمانم اینبار این منم که باید برای همه حرفهات و همینطور توجه نکردن به تمام انچیزی که برات نوشتم و ابدا حرفی برای گفتن نداشتی جز سفسطه، بهت بخندم .
بزار یه چیزی بهت بگم و آویزه گوش هات کن چون میدونم روزی یاد حرفهای من خواهی افتاد و افسوس خواهی خورد.
اگر نقد پذیر نباشی به هیچ جا و هیچ چیزی نمیرسی .
نظرات دوستان دیگه در جای خودشون برای من محترمه…اما اینکه تو عادت نداری غیر از نقد مثبت ، نقد دیگری رو که با دیگران همسو نیست بر بتابی ، نشان از بی جنبه بودن خودته و با این طرز فکر ، ره به جایی نخواهی برد … نتیجه این واکنش کاملا در لابلای جملاتی که روح لج بازی و سرتقی و خودخواهی و گهگاه توام با بی ادبی ، بعنوان جوابیه ارسال کردی مشهوده
که حتی آثار این ناراحتی رو میشه پای داستان های دیگه به شکل کل کل کردن مشاهده کرد! تو هنوز معنی عرف رو نمیدونی یعنی چی !!! اونوقت میایی سر این مسئله بخودت اجازه میدی در پای یک داستان دیگه به من تیکه بندازی ؟!!
حرفهایی که بهت زدم تماما ناشی از واکنش های نابخردانه خودت بوده که بعنوان جوابیه برای من نوشتی. البته میتونی ادامه بدی من هیچوقت شروع کننده چنین موارد پیش وپا افتاده ای نیستم چون در حد کلاس و سن و سال من نیست …اما استقبال گر خوبی هستم .

0 ❤️

541352
2016-05-17 12:15:02 +0430 +0430

Dream-girl:
شما هم داری تند میری هم تنها. وایسا با هم بریم.
من نقد منطقی رو با سعه صدر میپذیرم اما وقتی شما میای کل کار رو با یک جمله تمسخر امیز زیر سوال میبری نه.
بعدشم من تمسخر نکردم شما 20 خط به صورت تخصصی از روانشناسی و حقوق گفتی بعد میگی هیولای درون! خب همین دو کلمه کل بحث تخصصیت رو زیر سوال میبره.
بعدشم حالا که خواستی بحث کنیم بدون شوخی چشم من هم هستم اتفاقا.
جزییات حادثه خیلی مهم اند برای تشخیص سلامت روانی. کاملا این حرفت درسته. روانشناس یا بر اساس پرونده نتیجه رو میگه یا شخصا با مجرم جلسه حضوری میزاره.
کار من تو دادگستری همینه. تشخیص سلامت روان مجرمین. کار همه ی روانشناس هایی که با دادگاه کار میکنن همینه.
اگر شما یک پرونده خفاش شب رو دیدی من صد تا پرونده مثل اون رو دیدم که یه دونه اش هم رسانه ای نشده. وقتی مینویسم بازجو گفته نمیخواد بگی این رو بدون قبلا همچین پرونده ای خوندم. یه راننده سرویسی بود. به یه دختربچه دبستانی تجاوز کرده بود بعدم کشته بودش. که بازجک جزییات تجاوزش رو نخواست. طرف به طور کلی گفت کردم! به همین خاطر درخواست جلسه حضوری کردم رو در رو برام تعریف کرد. تو سایر پرونده ها هم همینه. قاضی دادگاه فقط میخواد بدونه تجاوز شده یا نه. بازجو برای قاضی مدرک جمع میکنه. حالا روانشناس هم میخونه! پس لزومی به ذکر جزییات نیست هر چند جزییاتش بعدا توی گزارش وضعیت سلامت مجرم ثبت میشه.
اینکه میگی داستان روشون اثر نمیگذاره اتفاقا کاملا اثرگذاره. فکر کردی تعداد افرادی که فکر تجاوز تو سرشونه و میان مطب روانشناسی کمه؟! نه اصلا خیلی هم زیادن. و خیلی هاشون با همین داستانا بیخیال میشن. خیلی خوشحالم که شما مطالعات بالایی دارید. اما تمام حرف هایی که گفتید نتیجه مطالعه بود نه تجربه. توی ایران مطالعه جواب نمیده تا تجربه نکنی نمیفهمی چه خبره.
من زیر هیچ داستانی هم کل کل نکردم. تا جایی که یادمه فقط یک بار با شب سفید اون هم کل کل نبود خیلی مودبانه بهش گفتم رفتارش درست نیست.
و اگر بحث دین بوده جایی وارد شدم تا از اعتقادم دفاع کنم. شما احتمالا من رو اشتباه گرفتید.
دوستانی مثل اساطیر و سوفی و ایول هم گواه این حرف منند.

0 ❤️

541353
2016-05-17 12:25:28 +0430 +0430

dream-girl:
اها الان منظورتونو از تیکه پای داستان فهمیدم. این که عرف نیست دختر سیگار بکشه تو خیابون و به پیرمرد سیلی بزنه!!!
حرف شما تنها نبود و من هم جواب شما رو ندادم.
جواب من این بود کسی که دنبال عرفه بره تو خیابون تا صحنه رو واضح تر ببینه! نه اینکه تو شهوانی دنبالش باشه.
تیکه اس؟ اشتباهه؟
یعنی همه پیز تو شهوانی عرف جامعه اس جز سیگر کشیدن اون دختر توی خیابون؟!
پس محارم و گی و لز و تجاوز و… همه عرفه؟!
شما اتفاقا خودت همون کسی هستی که میخوای هر جور شده حالا الکی یا واقعی به همه ایراد بگیری. بعد جالبه وقتی میبینی یک نفر هست که جوابتو میتونه بده سریع نسبت بهش گارد میگیری تا هر جور شده تخریب شخصیتیش بکنی.
فرضا قبول کنیم که تمام ایراداتی که شما به داستان ها میگیری درست باشه. خب شما که اینقدر وارد هستی و اینقدر اطلاعات داری داستان بنویس. خداشاهده اگر خوب باشه من اولین نفر هم لایکت میکنم هم زیرش مینویسم من یکی حداقل یک دهم شما هم نمیفهمم.
مثل آقای فراستی که فاخر ترین اثرش یک فیلم کوتاه درپیت بوده و نشسته به همه ی اثار فاخر ای ان میگه مقوا، بدون هیچ کارنامه ی درست و حسابی ای میای به همه ی نویسنده ها گیر میدی! گیر میدیا ایراد نمیگیری فرقش خیلیه.
بعدشم اگر داستان من ناقض قوانین سایت بوده، اینجا ادمین داره از منو خورد و بردی هم نداره که بخواد پارتی بازی کنه. اگر ناقض قوانین بود ایشون جلوی انتشار رو میگرفت. یعنی فقط شما قوانین رو میدونی؟ ادمین نمیدونه؟! خودت رو بالا ببین خیلی خوبه اما این که فکر میکنی همه از تو پایین ترن یه روزی جوری میزنتت زمین که نفهمی از کجا خوردی! اینم که گفتم تیکه نبود نصیحت بود.

0 ❤️

541374
2016-05-17 15:29:35 +0430 +0430

سلام نجوای عزیز…
این قسمت چیزی جز تحسین و تشویق من برات نداره،خط به خط داستان رو میتونستم مثل یه فیلم نامه قوی جلوی چشمام تصور کنم و اوج داستان همونجایی بود که سرهنگ کریمی با مشت تو صورت هومن کوبید.فقط امیدوارم قسمت سوم(پایانی) اونم به همین خوبی نگارش شده باشه…??
در مورد قسمت نظرات فقط یه گله ای دارم که ترجیح میدم تو کامنت بعدی توضیحش بدم.

0 ❤️

541589
2016-05-18 22:49:53 +0430 +0430

سلام
همذات پنداری ای که تو داستانت هست آنچنان قویه که آدم خودشو تو تمام صحنه ها حس میکنه،خوبه…«نفس گیر و منزوی و خشن»،اینا صفاتی هستن که شخصیت هومن برام تداعی کرد… ولی این : ۰از بچگی زندگی من پر از زشتی بود و همین باعث شده بود یک حس نفرت ناخودآگاه نسبت به زیبایی ها تو وجودم شکل بگیره. میخواستم جوری بگامش که اون فرم قشنگ صورتش رو به هم بریزم.۰ این جمله،به تنهایی،دقیقا و کاملا توصیف بسیار زیبا و درستی از بلاییه که سی و خورده ای ساله داره هر روز و شب تکرار میشه،بلایی که انگار تمومی نداره،لامصب!یه سری آدم!که تیکهٔ بالا توصیفشون میکنه،در راس همهٔ امورن و …انگار فقط زاده شدن تا گندِ بزرگی بزنن به هرچی زیبایی و چیزهای خوبه!!!.. برای همین توصیف زیبایی که از ذات این گرگ نماهای شبه انسان کردی،به آفرین پیش من داری…این قسمتم خوب بود هرچند که نیازی هم نبود به گفتنش و … مرسی

0 ❤️