گلی در شوره زار (3)

1402/10/16

...قسمت قبل

قلبم تند تند میزد، از چند ماه قبل به این فکر میکردم که چطور باید بهش بگم چطور باید از حس اون به خودم باخبر بشم، جسته گریخته بحثامون رو به سمت خودمون میکشوندم که اونم استقبال میکرد و کم کم راجع به خودمون و رابطه ای که بینمون و این که چقدر برای همدیگه مهم هستیم صحبت میکردیم وقتایی که پیش هم تنها بودیم خودشو تو بغلم می انداخت منم با تمام وجود بغلش میکردم. واقعا شاهین رو حتی یک درصد اندازه ای که گلنار رو دوست دارم، دوست نداشتم که دلیلشم واضح بود، بعد از قدر نشناسی و خیانت و بددهنی و ظلم هایی که به من کرد دیگه حسی براش نمونده نه تنها برای اون بلکه هیچ مردی روی زمین هم دیگه نمیتونست منو به وجد بیاره از همشون متنفر بودم.

اونم از اذیت های شهاب برادر شوهرم همیشه می گفت انگار که تخم این دو تا برادر رو با نامردی و عوضی بودن گذاشته بودن که البته همین بود.

همیشه با هم تصور میکردیم اگه یه روز آزاد بشیم چیکار میکنیم کجاها میریم شاید برسیم به یه مسافرت یه روز با لحن شوخی بهش گفتم من دیگه نمیخوام هیچ مردی تو زندگیم باشه نمیخوام ریختشونو ببینم گلی گفت: منم همینطور حالم از مردا بهم میخوره.
گفتم: اصلا میریم دوست دختر میگیریم،
جوابش یه نور امید رو توی دلم روشن کرد.
گلی: خودم دوست دخترت میشم.

همین چیزا بهم جرئت اینو داد که به حسم اعتراف کنم، ی روز که داشتیم با هم چت میکردیم ازش یه سوال مقدماتی پرسیدم.

من: گلی!

گلی: جانم؟

من: بهم بگو دارک ترین رازی ک داری چیه؟

گلی: من چیز خاصی ندارم هر چی هست تو میدونی، تو چی؟ چیزی هست که بمن نگفته باشی؟

من: من روت کراش دارم.

در واقع کارم از کراش گذشته بود عملا عاشقش شده بودم. گوشی رو گذاشتم روی زمین تا زمانی که اون داره اینو میخونه رفتم توی فکر…
بالاخره با استرس گوشی رو برداشتم تا جوابشو ببینم.

گلی: واقعا؟ نمیدونم چی بگم سوپرایز شدم.

من: لازم هم نیست چیزی بگی من با این اعتراف اندازه یکسال آینده شرمسار شدم. میرم بخوابم فعلا.

و دوباره گوشی رو بستم و گذاشتم کنار.
تا چند روز بعدش یکم راحت نبودم باهاش حرف بزنم یه حس عجیبی داشتم. حس میکردم بعد از این اعتراف بی دفاع شدم

چند روزی گذشت دوباره نسبتا مکالماتمون رو از سر گرفته بودیم، دل تو دلم نبود آخه قرار بود دو سه ماه دیگه بیان بندر و منم از شوق دیدنش سر از پا نمی‌شناختم نمیدونم با چه امیدی دو تا ست جدید خریده بودم، موهامو رنگ کرده بودم حتی چند کیلو وزن کم کرده بودم.
جلو جلو دو تا کشو تو اتاق خالی کرده بودم و جلو جلو به همه گفته بودم گلی اینا میان خونه ما میمونن.

به هر جون کندنی بود اون سه ماه هم گذشت و گلی اومد، یادمه حتی خجالت میکشیدم موقع سلام کردن بغلش کنم و به ی روبوسی ساده اکتفا کردم و وقتی از خونه پدرشوهرم رفتیم تو آسانسور تا بریم خونه خودمون جرات نمی کردم سرمو بلند کنم و نگاش کنم و این حالتم تا چند روز ادامه داشت اونم اذیتم نمیکرد انگار درک میکرد تو چه حالیم.
دو سه بعدش خودمون دوتا تنها بودیم و بچه ها خواب بودن و شوهری الدنگ مون معلوم نبود کجا مشغول خوردن و کشیدن و دود کردن پولای باباشون بودن که راستش مهم هم نبود خیلی وقت بود ازشون قطع امید کرده بودیم، فیلم Carol رو گذاشته بودم با هم ببینیم عمدا یه فیلمی رو انتخاب کرده بودم که از قبل دیده باشمش تا از زمان فیلم برای قایمکی تماشا کردن اون استفاده کنم.
روی دو تا کاناپه جدا نشسته بودیم اما اومد جفت من نشست و گفت اینور نور تلویزیون بهتره!
داشتم فکر میکردم حتی وضعیت کارول تو دهه ۵۰ ۶۰ میلادی از وضعیت ما تو قرن ۲۱ بهتره، حداقل اون تونست طلاق بگیره، بچه شو ببینه، کار پیدا کنه، به عشقش برسه، ولی من یه تنها سهمم از این عشق نقطه‌ای نگاه های یواشکی و زیر چشمی بود،
یه بار دیگه نگاش کردم اینبار به جزئیات صورتش دقت میکردم، لبای باریک ولی خوش فرم، چشمان تیره ش، نگاه عمیق و همیشه غمگینش، موهای قشنگش، کاش میشد‌… یه لحظه سرشو برگردوند و نگاهمون به هم گره خورد فرصت نکردم حتی نگاهم رو بدزدم یه لحظه انگار دیگه مغزم به دست و پاهام دستور نمی‌داد ناخودآگاه صورتم میرفت جلوتر تو همون لحظه صورتش چرخید سمتم و صورتامون با هم مماس شد
تو چشماش نگاه کردم دوست نداشتم بدون اجازه ببوسمش چند ثانیه کوتاه توی چشمام نگاه کرد و بعد نگاهش سمت لبام لغزید همین برام کافی بود، فاصله ی بینمون رو صفر کردم و بوسیدمش، یه بوسه عمیق و از ته دل لبامون با چرخش صورتمون از هم جدا میشد و دوباره از ی سمت دیگه به هم میچسبید جوشش خون و آدرنالین رو توی رگام حس میکردم، نمیتونستم از بوسیدنش دست بکشم چنان محکم گرفته بودمش انگار کسی میخواد ازم بگیرتش بعد از چند دقیقه دستمو گذاشتم دور کمرش و هدایتش کردم تا روی زانوم بشینه و به بوسه مون ادامه دادیم، دستامو گذاشتم روی پهلوهاش و توی چنگم گرفته بودمش و نامحسوس روی خودم تکونش میدادم
هنوز نمیدونستم اجازه دارم پیش برم یا نه توی همین فکر بودم که لباش از روی لبام سر خورد و بعد از یه بوسه ی کوتاه زیر گوشم سمت گردنم رفت دیگه داشتم دیوونه میشدم دستمو پشت کمرش گذاشتم و با یه چرخش خوابوندمش رو کاناپه و سرمو توی گردنش فرو کردم و گردن قشنگشو بو میکردم و میبوسیدم باور پذیر نبود که از راهی غیر از قایمکی بوییدنِ تیشرتش میتونم بوی خوبشو حس کنم، حتی بوی بدنش هم مثل خودش بود، خوب و نرم، مهربونیش رو از بوی تنش هم می‌شد فهمید‌.
از شانس خوب من یه بلوز دکمه دار آستین کوتاه تنش بود که چند ثانیه قبل از شروع این اتفاق دراوردن رو تصور میکردم.
یکم یقه ی بلوزش رو کشیدم پایین تا بتونم ترقوه ی ظریفشو ببوسم، همیشه وقتی لباس عوض میکرد محو بالا تنه ش میشدم شونه هاش قفسه ی سینه ش و خود سینه هاش! لعنتی سینه هاش، یه آدم محروم از غریزه جنسی رو هم از پا درمیاورد چه برسه به بقیه، شاید قشنگ ترین سینه ای بود دیده بودم با سایز مناسب سر بالا و بی نقص.
هنوز باورم نمیشد فرصت لمسشونو بدست بیارم
همچنان به سختی با وجود لباس داشتم قفسه ی سینه اش رو میبوسیدم که نجوا کنان گفت درش بیار.
در حالت عادی شاید خنگ بازی در میاوردم و می‌پرسیدم چیو اما اینجا مغزم تصمیم گیرنده نبود یکم ازش فاصله گرفتم و اونم روی آرنجش نیم خیز شد تا بتونم دکمه هاش رو باز کنم، هر دکمه ای رو که باز میکردم حس میکردم نفس هاش داره کش دار تر میشه و همزمان لباس زیر من خیس تر.
وقتی باز شدن با همراهی خودش بلوزش رو به آرومی از تنش درآوردم؛ لباسش رو به آرومی از روی شونه هاش تا دستاش پایین میکشیدم و همزمان شونه ها و بازوش رو نوازش میکردم، دلم نمیخواست هیچ فرصتی برای لمس تنش رو از دست بدم.
تو همون حالت نیم خیز بودنش اومدم پایین تر و از شکمش شروع کردم اون هم دیگه خودشو رها کرد تا به دسته ی کاناپه تکیه بده، به زدن بوسه های طولانی از قسمت پایینی دنده هاش ادامه دادم و از خط بین سینه هاش رد شدم و بالاشون رو میبوسیدم و سینه هاش رو گرفتم تو دستام،
سینه های سرد اون و دستای گرم من، یکم توی دستام به آرومی ماساژشون میدادم و چند لحظه بعد نوکشون توی دهنم بود و زبونم مشغول چشیدن طعم اون انار های بهشتی بود، مثل کسی بودم که بعد از دو سال روزه سر سفره ی افطار نشسته، نمیتونستم ازش دست بکشم و هر بوسه سنگین ترم میکرد توان جدا شدن نداشتم اگه داشتم هم نمیشد چون اونم دستشو گذاشته بود پشت سرم و منو به خودش می‌فشرد. سنگینی نفساش گاهی باعث می‌شد فکر کنم نفس نمیکشه و ریتمی که با عضلات باسنش میزد و خیلی آروم خودشو زیر شکمم بالا پایین میکرد نشون میداد واقعا داغ شده خودمم دیگه از شدت شهوت نای بلند شدن نداشتم تمام خون از بدنم رفته بود و فقط یه جا جمع شده بود، ولی بازم این حس لعنتی! نمیتونستم بدون این که خودش ازم بخواد بیام پایین تر، اونم با اون حال خراب متوجه مکثم شد و بلند شد و چند لحظه توی چشمای پر نیاز هم نگاه کردیم تا ببینیم واقعا میخوایم این کارو تا آخر انجام بدیم؟ این عشق و این حس ارزشش رو داره تا به شوهرای نامرد بی احساسمون خیانت کنیم؟
جواب من کاملا مشخص بود مال اونم مشخص شد: صحرا تو رو خدا تمومش کن دارم میمیرم.

شلوارش رو با سرعتی بیشتر از درآوردن بلوزش از پاش دراوردم و از همون پایین پشت مفصل هاش رو میبوسیدم و میومدم بالاتر لباس زیرش رو به آرومی درآوردم و یه گوشه نزدیک گذاشتم که بدونم کجاست تو این خونه ی بی در و پیکر هر لحظه ممکنه یکی در بزنه بخواد بیاد یه چیزی برداره

صورتم رو بردم لای پاهاش و داشتم فکر میکردم چجوری باید شروع کنم، گرمی نفسام بهش میخورد و انگار به قدری تحریک کننده بود که هر ماهیچه ای اونجا بود رو منقبض و منبسط کنه، واسه شروع یه بوسه رو کلیتوریسش زدم که صدای ناله کوچیکی ازش بلند شد، زبونم رو از بالا تا پایینش کشیدم، تکون ها و ناله های کوتاهش بیشتر میشد، دستام رو از بیرون بدنش دور اتصال پا و لگنش حلقه کردم تا تسلط بیشتری روی چیزی که بینشون بود داشته باشم، حرکات زبونم رو بیشتر کردم و مثل گربه ای که بعد از چند روز یه وعده غذا گیرش میاد زبونم و دهنم رو ازش جدا نمی کردم و مشغول خوردن لیسیدن و گوش دادن به ناله هایی بودم که سعی داشت خفشون کنه،
بعد از چند دقیقه دستشو آورد پشت سرم و منو بیشتر به خودش فشار میداد منم نان استاپ بیشتر از قبل به کارم ادامه دادم تا به لرزه افتاد، انقدر قشنگ بود که نمیتونم توصیف کنم صدای ناله های خفه، تلاش برای فرار کردن از زبونم که لای پاش بود، منی و دستامو دور لگنش قفل کرده بودم و نمیذاشتم، بدنی که جوری می لرزید انگار روح داره ازش خارج میشه، و طعم عجیب آبی که ازش خارج شده بود، چیزی جز قشنگی نبود.
وقتی لرزه هاش تموم شد خودمو بالا کشیدم تا صورتشو ببینم، لبخند کم جونی رو لباش نقش بسته بود دستشو برام باز کرد تا توی بغلش برم، گونه اش رو بوسیدم و سرمو روی شونه اش گذاشتم.

با صدای کم جونی گفت: فکر کنم نوبت منه.
بوسه ی بعدی رو روی شقیقه اش نشوندم و گفتم فعلا یکم استراحت کن تازه اول شبه ما تمام شب رو وقت داریم بیبی.

ادامه دارد

نوشته: صحرا


👍 9
👎 7
15101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

965545
2024-01-07 02:42:08 +0330 +0330

عالی بود منتظر ادامه ش هستم خسته نباشی 😚

0 ❤️

965582
2024-01-07 08:52:12 +0330 +0330

قضیه چیه ؟ چرا ادامه 2 قسمت قبلی داستان سعید بود که بهم گفته بود قرار نیست ادامه بده؟ این به کنار، هیچ ربطی به سیر داستان نداشت که…

2 ❤️

965709
2024-01-08 08:32:31 +0330 +0330

این داستان که با دو قسمت قبلی فرق داشت، دلیل اشتباه ادمین در سریالی کردن داستانه بخاطر شباهت اسم دو داستان؟؟ یعنی اسم این هم مثل اون دو قسمتی سه سال پیش چون “گلی در شوره زار” بوده اشتباها فکر کردن ادامه ی اون هست و با شماره ۳ منتشر شده؟؟ خود نویسنده کامنتای زیر داستان خودش رو نمیخونه که یه جواب بده؟

2 ❤️

965746
2024-01-08 14:23:21 +0330 +0330

دوستان کسی نمیدونه چطور میشه داستان ها رو پاک کرد؟

0 ❤️