آرامش (۲)

1401/11/18

...قسمت قبل

سلام . از اینکه داستان منو خوندید ممنونم . با در نظر گرفتن توضیحاتی ، که در ابتدای قسمت اول گفتم ، داستان رو ادامه میدم . امیدوارم خوشتون بیاد . ( اگه نظر بدید ممنون میشم ، بهم کمک میکنه ) .

بخش دوم آشنایی .
من تقریبا هر روز براش پیام میفرستادم ( توی اینستا) . گاهی هم واقعا سوالی نداشتم ، اما یه چیزی ، یه سوالی که جوابش رو میدونستم و … میپرسیدم . هدف من این بود که بتونم بیشتر باهاش صحبت کنم . اون جوابمو میداد ، خیلی دیر و بیشتر با جمله های کوتاه . گاهی یکی دو روز جواب نمیداد و من احساس میکردم از سوالاتم خسته شده ، پس عذرخواهی میکردم . اما وقتی دوباره جواب میداد احساس میکردم دارم به هدفم نزدیکتر میشم . حدود دوماه به همین ترتیب بود . یه بار براش نوشتم میخوام این نوع از روابط رو حضوری تجربه کنم . پیام منو دید ولی جواب نداد . این طولانی ترین مدتی بود که جوابی نداد . حدود یک هفته . و من احساس میکردم از حرفم ناراحت شده و …
کلی عذرخواهی کردم اما پیام های من در طول این یک هفته دیده نمیشد . بعد از یک هفته جواب منو داد و گفت :
__ نه اصلا نیازی به عذرخواهی نیست ، من مشکلی برام پیش اومده بود که نمیتونستم صحبت کنم .

بیشتر صحبت کردیم و فهمیدم یکی از دوستاش توی یک تصادف کشته شده . منم سعی کردم از نظر روحی ابراز همدردی کنم و یه جورایی دلداریش بدم . ( ظاهرا واقعا حال روحیش بد بود و حرفام تاثیر داشت ) . بعد از اون مکالمات ما عادی تر شده بود . اون بیشتر برای من می نوشت ، از موضوعات مختلف صحبت میکردیم و …

یکی دوماه بعد ، درخواست خودمو جور دیگه ای بهش گفتم . توی صحبت هامون درمورد این نوع از روابط ، گفتم :
__خیلی دوست دارم حضوری تجربه کنم . شما میتونید بهم کمک کنید ؟ (من همیشه با احترام باهاش حرف میزدم ولی اون عادی بود . من بهش میگفتم شما و اون منو ، تو خطاب میکرد و …) .
پیام منو دید ولی جوابی نداد . باز هم فکر کردم ناراحتش کردم . عذرخواهی و …
اما ، بعد سه چهار ساعت جواب داد :
__ ببین ، واقعیت اینه که هیچکس اینجوری کسی رو قبول نمیکنه . البته هستن کسایی که برای یکی دوساعت یا یه تایم کوتاه قبول کنن ، ولی من بهش به عنوان رابطه نگاه میکنم . ساده بگم ، دوست دختر یه چیزه ، زنی که یه شب پیشت بخابه یه چیز دیگه . میدونی که …
جواب من :
__ شما درست مگید . اما … خب … من خیلی دوست دارم تجربش کنم . و میخواستم اگه ممکنه شما بهم کمک کنید .
__ خب … باشه . یه شماره بده خبرت میکنم .

این پیام اخرش ، حس عجیبی داشت . استرس ، علاقه ، از یه طرف دوست داشتم زودتر ببینمش و از طرفی یکم نگران بودم .
شماره رو دادم و کلی تشکر کردم ازش . حالا نمیدونستم قراره کی و چجوری ببینمش . هر روز به خودم میرسیدم . اصلاح صورت ، موهای بدن ، لباس مرتب و … فکر میکردم ممکنه هر لحظه پیام بده و بگه بیا .
دو سه روز بعد بهم پیام داد .
__ کی بیکاری ؟
__ امروز کلا بیکارم . ( من تو بانک بودم ، سر کارم . اما برای اینکه از دستش ندم حاضر بودم مرخصی بگیرم و برم پیشش ) .
__ بعد از ظهر ساعت ۴ بیا به این آدرس …

آدرس رو داد ( آدرس یه کافه ) و من هم خیالم راحت شد که نیازی به مرخصی ندارم .
من حدودا ده دقیقه زودتر از ساعت ۴ رسیدم به آدرس . یه کافه ، که ظاهر عجیب و جالبی داشت . دربِ کوچیکی داشت و کَفِش از پیاده رو کمی پایین تر بود . فضای داخل خیلی تاریک و کم نور درست شده بود . بیشتر میزها پر بودن . میزهای کوچیک چوبی . تعدادشونم نسبتا زیاد بود . سمت راستِ در ورودی ، گوشه سالن کنار پنجره کوچیک ، یه میز خالی بود . برام سوال بود که چرا دنج ترین میز خالیه . روژان ، توی آدرسش همه چیز رو نوشته بود .( برو توی کافه ، میز شماره یک ). اما من هنوز نمیدونستم کدوم میز شماره یکه . شاید خودش هم زودتر از من اومده بود و داشت منو میدید . رفتم سمت پیشخوان و از پسری که اونجا بود پرسیدم . اونم به همون میز دنج گوشه سالن اشاره کرد .
رفتم اونجا نشستم و تو خیالاتم بودم …
__معلومه زیاد میاد میاد اینجا که بهترین میز رو رزرو کرده .
یه میز کوچیک گوشه سالن ، کنار پنجره کوچیک ، که بخاطر اختلاف سطح کف سالن ، آدمای توی پیاده رو فقط پایین تنه شون دیده میشد . و از اونجا تقریبا میشد همه فضای داخل رو تحت نظر داشت. از جَو دوستانه خبری نبود . هرکی اونجا بود، سرش تو لاک خودش بود با هم میزی هاش .
تو خیالاتم بودم که درب باز شد و یا خانوم اومد تو…
با پسری که پشت پیشخوان بود با سر سلام کرد و مستقیم اومد سمت من . و من دیگه داشتم ضربان قلبمو حس میکردم که چقدر تند شده . لاغر اندام بود و یه بارونی تنش بود و یه پوت و یه شلوار جین آبی یخی . با گام های بلند راه میرفت و سرش هم انگار کمی بالاتر رو نگاه میکرد . وقتی نزدیک شد گفتم خودشه . ایستادم و سلام کردم و اون هم سلام کرد . بارونیشو درآورد و گذاشت روی صندلی کنارش و نشست . اما من هنوز ایستاده بودم. آرنجشو گذاشت رو میز و چونشو رو دستش تکیه داد و بهم گفت : خب چرا نمیشینی . منم نشستم و گفتم : فکر میکردم تا اجازه ندادین …
تا اینو گفتم یه لبخندی زد و گفت : نه … خوبه … بلدی …

لب های نازکی داشت و ابروهاش هم نازک بود . چشمهای درشت و کمی گرد ، و خط زیر چشمش باعث میشد چشماش گود افتاده به نظر بیاد . موهای سیاهش کوتاه بود و یه فر و موج قشنگی داشت ، مخصوصا با حرکت سرش موهایی که کنار چشمش رو شقیقش بود تکون میخورد . …
ادامه داد …
__ ولی هتوز زوده . ما هنوز حرفی نزدیم . پس عجله نکن .
__ چشم .
بعد از کمی احوال پرسی و صحبت های متفرقه ، اینجوری ادامه داد …
__ خب ، بریم سر اصل مطلب . راستش همونطوری که گفتم ، کسی اینطوری وارد رابطه نمیشه . حالا تو چون اصرار داری ، من سعی میکنم کمکت کنم . اگه واقعا دوست داری تجربه کنی ، میتونم یه نفر برات پیدا کنم .
__ اممم ، خواهش میکنم . من راستش ، آره ، خیلی دوست دارم تجربه کنم . اما … چطور بگم … فکر میکردم خود شما میتونید بهم کمک کنید .
__ خب منکه گفتم ، من برای یکی دو ساعت و یکی دوروز اینکارو نمیکنم . من بهش به عنوان رابطه نگاه میکنم . مثل رابطه دوست دختر و دوست پسر .

بلاخره با اصرار من ، درحالی که نشون میداد زیاد راضی نیست قبول کرد . و گفت :
__ باشه ، اما چیزهایی هست که باید بدونی .
__ قبوله ، چه چیزایی رو باید بدونم ؟
__ اول اینکه من وقتی رابطه رو شروع کردم ، با چیزی که الان میبینی خیلی تفاوت دارم . دوم اینکه شرایطی دارم . میتونی قبول کنی ؟
__ قبول میکنم . بگید چه شرایطی .

صدا زد : امین ، یه کاغذ و خودکار بیار …
پسری که پشت پیشخوان بود براش کاغد و خودکار آورد .
در حالی که میخواست چیزهایی بنویسه ،صحبت هاشو ادامه داد :
__ خب ، شرط اول اعتماده . تو به من اعتماد میکنی و من به تو . این خیلی برام مهمه .
__ خب ، قبوله . قبول دارم . مشکلی نیست .
__ شرط دوم ، من میتونم شرایط جدیدی در طول رابطه بزارم . اما تو فقط میتونی شرایطی که الان میگی رو داشته باشی .

با این حرفش خیلی ترسیدم و انگار توی چهره من مشخص بود . قبل اینکه چیزی بگم ، گفت : نترس ،من بهت گفتم اعتماد ، من شرطی نمیزارم که نتونی از پسش بر بیای . شرایط مهم رو الان بهت گفتم .
منم قبول کردم .

__ خب ، تو چی ، شرطی نداری ؟
__ من ؟ ، خب راستش من فقط میخواستم که ، اگه ممکنه ، فیلم و عکسی نباشه .
با این حرف من انگار ناراحت شد و گفت : ببین من بهت گفتم اعتماد ، پس خیالت راحت باشه . تا بهم اعتماد نکنی نمیتونم کاری برات بکنم . منم سریع قبول کردم .
__ خب بگو ببینم ، تا کی وقت داری .
__ گفتم من فعلا کاری ندارم . از الان تا صبح شنبه بیکارم . ( اون روز پنج شنبه بود ) .
__ خیلی خوب . پس پاشو با من بیا .

ترکیبی از دلهره و تعجب توی وجود من بود . باور نمیکردم که دارم میرم تا …
پاشد و بارونیشو پوشید و حرکت کرد . همونطور با گام های بلند ، انگار عجله داره . میخواستم برم حساب کنم ، که مچ دستمو گرفت گفت :
__ کجا ؟
_ خب ، میخوام برم حساب کنم .
__ بیا بریم . ولش کن .

حالا من داشتم به اون پسره نگاه میکردم که اونم داشت به ما نگاه میکرد . از طرفی مچ دستم توی دستای روژان بود . خب با خودم گفتم حتما مشتری دائمی اینجاست و بعدا میخواد حساب کنه …
باهاش رفتم .
باهم رفتیم و سوار ماشینش شدم . و حرکت کرد . توی راه حرف نزد . ولی من استرس داشتم . نمیدونستم کجا داریم میریم و چی در انتظار منه .
وقتی رسیدیم ، گفت اینجا خونه منه . بیا بالا .
داخل که رفتیم یه راهرو بود که با یه در دیگه از فضای خونه جدا شده بود . بین در ورودی و اون در ، یه آینه بزرگ بود ، یه چوب لباسی و یه جاکفشی .
خودش از در دوم رفت تو و بهم گفت ، تا نگفتم داخل نمیای . منم گفتم چشم .
بعد از حدود ده دقیقه ، صداش اومد : لباستو در بیار ، بیا تو .
منم گوش کردم و شورتم فقط پام بود که رفتم تو .
آشپزخونه سمت راست ، یه سالن بزرگ که داخلش بودم ، پنحره و نورگیر بزرگ روبه رو ، همه جا رنگ سفید بود . مبل های مشکی ویه میز عسلی و صدای تلوزیونم از سمت چپم میاومد . چیزهایی که دیدم این بود ، قبل اینکه به خودش دقت کنم نزدیکم اومد و با یه چشم بند ، چشمامو بست . ناخودآگاه دستام رفت بالا که برش دارم ، ولی خیلی سریع گفت : آ آ آ ، داری چیکار میکنی . منم سریع دستمو انداختم پایین . نفس هام تند شده بود ، چرا چشامو بست ؟ نکنه اینجا دوربین باشه ؟ نکنه کس دیگه ای هم اینجا باشه و من متوجهش نشده باشم …
با حرفاش به خودم اومدم ، گفت : حالا میخوام چهار دست پا دنبال من بیای .
من هم آروم چهار دست و پا شدم . صدای تلوزیون قطع شد ، صدای قدم هاش خیلی شمرده و آروم میاومد ، طوری که من بتونم تشخیصش بدم تا دنبالش برم . بعد از چند قدم ، صدا قطع شد . منم همونطور چهار دست و پا ایستادم .
__ جلوت یه میزه . برو روش ، همینطور چهار دست و پا ، نترس ، محکمه .
منم رفتم . حالا صدای قدمهاشو دور خودم میشنیدم ‌ . راه میرفت و حرف میزد .
__ میخوام یه چیزایی رو بهت یاد بدم . از الان تو حق نداری حرف بزنی . جوابمو با حرکت سرت میدی . مگه اینکه من بهت اجازه حرف زدن بدم . متوجه شدی ؟ تا گفتم بله ، داد زد : نههه متوجه نشدی ، مثل اینکه خیلی باهم کار داریم . صدای قدمهای تندش اومد . ازم دور شد و وقتی دوباره برگشت باعصبانیت گفت : زود باش دستاتو بده من . دستامو گرفت و البته من در اختیارش قرار دادم. با یه چیزی شبیه دستبند ، دستامو از پشت بست . نفس هام خیلی تند شده بود . حالا دیگه میدونستم میتونه هر بلایی سرم بیاره . توی بازدم های صدای آه می اومد . نه از روی درد ، چون دردی نداشتم ، بلکه از روی استیصال . دوباره صدای قدمهاش میاومد ، و حرفهاش ، اینبار بدون عصبانیت ،
__ حالا میخوام بدونم متوجه شدی ؟
با حرکت سرم گفتم : بله .
__ خوووبههه ، پسرِ خووب …
صدای قدمهاش به پشت سرم رسید و ایستاد . دوباره نفس های تند من …
یه چیزی بود گرد و سفت ، مثل توپ که توی دهنم بست . وقتی داشت میبست گفت : این بهت کمک میکنه تا چیزی رو که گفتم بهتر یاد بگیری . وقتی که بست دستشو روی سرم کشید و گفت : آاافریین .
این کلماتش ارومم میکرد ، میفهمیدم داره خوب پیش میره . اما باز استرس اینو داشتم که در ادامه چه بلایی ممکنه سرم بیاره .
اومد جلوم گفت زانو بزن . من هم انجام دادم . دستاش رو حس کردم ، خیلی اروم شورتمو داشت می کشید پایین که دوباره نفس های تند من …
و اینبار واقعا حس بدی داشتم . نمیدونستم میخواد چکار کنه . صدای نفس هام در اومده بود. حرفی هم نمیتونستم بزنم .
دستاشو روی گونه هام حس کردم ، گونه هامو لمس کرد و صورتمو گرفت توی دستاش . با بوی لاتکس و حس دستکش هاش ، و صداش با حالتی شبیه در گوشی که از فاصله نزدیک صورتم ، میگفت : هییییششش ، آروووومم . نترس ، لازم نیست بترسی ، شرط اول رو که یادته ؟ اعتماد ، قراره به هم اعتماد کنیم . مگه نه ؟
حرفاش واقعا آرومم میکرد . طوری که میگفتم اشکالی نداره ، خودم رو در اختیارش میزارم .
با حرکت سرم گفتم : آره .
__ اوهووممم ، خووبه ،
دوباره دستاش رو حس کردم ، شورتمو کامل پایین کشید . حالا برخورد دستش با کیرم رو حس میکردم . و یه چیز دیگه ، سرد بود و انگار فلزی بود . داشت با کیرم ور میرفت . کم کم حس بدی پیداکردم . وقتی دستشو برداشت ، اون چیز فلزی دور کیرم بسته شده بود . چستیتی . حس بدی داشتم . معذب بودم . و حس عجیبی ، که یه زن ، اینکارو باهام کرده .‌
__ خب ، حالا خم شو ببینم… . خووبهه…
دستش رو روی کمرم حس کردم و خم شدم . انجام هر دستورش برام دلهره آور بود . اما کلماتش خیلی آرامشبخش بود . صداش وقتی که میگفت خوبه ، افرین ، پسر خوب …
توی اون حالت در حالی که یه دستش رو روی کمرم حس میکردم با دست دیگش چنتا اسپنک زد به کونم و بعدش شروع کرد به انگشت کردنم . دردناک بود چون کاملا خشک بود . و منم سعی میکردم خودمو جم کنم . دست خودم نبود .
یه مایع رو روی سوراخ کونم حس کردم . لزج بود ، منتظر بودم با انگشتش ادامه بده اما باز چیز سرد حس کردم که داشت فشار میداد توی کونم . صدای نفس هام با اه بود . کوتاه مقطع . درد بیشتر و بیشتر میشد . و همزمان صداش رو میشنیدم : اوممم آروووومممم ، خووووبههه .
همزمان با گفتن خوبه درد منم کم شد و پلاگ کامل توی کونم جا شد . با دستش کمی توی کونم تکونش داد و بعدش دستشو گذاشت رو شونم گفت حالا آروم از روی میز بیا پایین . مچ دستمو گرفت تاکُمَکم کنه . اومدم پایین و نشستم . روژان پشتم بود . تن لخت من چسبیدن پاهاشو بهم حس میکرد و لباسی که تنش بود و دوست داشتم زودتر ببینمش .
__ یه هدیه برات دارم . حتما خوشت میاد . چون پسر خوبی بودی بهت میدم .
از پشت بهم چسبید ، چیزی رو جلوی صورتم حس میکردم ،
__ اووممم ، بووو بکششش ، حتما خوشت میاد ، میتونی حدس بزنی چیه ؟
بوی چرم حس میکردم .
__ بوی کفش اربابته . یه کفش پاشنه بلند مشکیه . خوووب بوو بکشش .
و من با اینکه فقط بوی چرم کفش حس میکردم ، اما انگار اون بو برام خیلی متفاوت و آرامشبخش بود . و با تمام وجود بو میکردم و آرووم میشدم . مخصوصا وقتی دست دیگش از روی شونم لمسم میکرد و حرکت میکرد و روی قلبم میایستاد و سعی میکرد سینمو اروم توی مشتش جا کنه . اون لحظه کار من تموم شده بود . اوج ارامش من بود . از پشت سرم تا کمرم بدنشو حس میکردم که بهم چسبیده . و صداش که آروم آروم ضعیف و ضعیف تر میشد و در نهایت کنار گوش من ، با حالتی مثل در گوشی ، حرف میزد : آرووم باش ، پسر خووب ، …
نفس های من عمیق شده بود. این تنها حالتی بود که هرچی ادامه پیدا میکرد ازش بیشتر لذت میبردم .
خیلی آروم منو رها کرد . دستامو و دهنمو باز کرد و صدای قدمهاش از من دور میشد و من که نمیتونستم به خودم تکونی بدم ، توی همون حالت نشسته بودم .
صدای قدمهاش قطع شد .
__ بر گرد و سمت من بشین .
منم چرخیدم سمتش . حالا حاضر بودم براش هر کاری بکنم .
__ خوب گوش کن ببین چی میگم ، آروم چشم بندتو در میاری و توی صورتم نگاه میکنی . میخوام فقط توی چشمام نگاه کنی . فهمیدی ؟
با حرکت سرم گفتم بله .
چشم بندو آروم درآوردم . روبه روی من ، دو متر جلو تر روی یه مبل نشسته بود . شاید تصورش برای شما سخت باشه . اما مستقیم به چشماش نگاه میکردم . فقط میتونستم رنگ سفید لباسشو تشخیص بدم نه مدلشو .
اما وقتی توی چشماش خیره شدم ، و لبخندی که روی لبش دیدم ، متوجه وضعیت خودم شدم .
زنی که دارم میبینم ، دستامو بسته ، چشمام و دهنمو بسته ، یه قفل آلت بهم بسته و یه پلاگ گداشته توی کونم . قفل آلت و پلاگ رو هنوز داشتم و حس میکردم .با خودم گفتم : آااه… ، با من چیکار کردی .
با این فکر ، میخواستم صورتمو برگردونم اما نمیتونستم . دوباره نفس ام تند شده بودم . ترکیبی از یه حس رضایت ولی همراه با خجالت . نمیدونستم چرا ، ولی احساس میکردم دیگه صاحب شخصیت من شده . با تفس های تند من ، از روی مبل پاشد و سریع اومد جلوم نشست ، ترسیدم ، سرمو عقب کشیدم . دستاشو گذاشت رو گونه هام و تو چشمام نگاه کرد و با حالتی جدی ، طوری که انگار داره برام دلسوزی میکنه گفت : آروم باش ، نترس ،
اما نمیتونستم آروم باشم . روژان ‌… کاری که باهام کرده … اگه فیلم گرفته باشه و اگه ایجا دوربین باشه . سرم و از دستاش کشیدم بیرون و به اطراف نگاه میکردم تا دوربین پیدا کنم ، استرس و ترس دوباره اومد سراغم . که اینبار خیلی محکم سرمو بغل کرد و چسبوندبه سینش و گفت : هیییششش ، امید ، آروم باش ، اروم، آروم ، هیییشش
با دستش همزمان با حرفاشش پشتمو ماساژ میداد و میگفت ، بهم اعتماد کن ، بهم اعتماد کن ، نترس ، من اینجام ، من کمکت میکنم .
یکم که آروم تر شدم ، نگاهم کرد و دوباره بادصدایی شبیه به در گوشی ، گفت ، من میخوام کمکت کنم . خودت اینو ازم خواستی ، ما بهم اعتماد داریم ، درسته ؟ …
با حرکت سرم تایید کردم .
__ حالا بهم گوش کن جوابمو بده . تا کی میتونی اینجا بمونی ؟
__ من تا صبح شنبه بیکارم .
__ خوبه ، حالا دستتو بده من ، پاشو . با من بیا ، نه ، یه لحظه صبر کن …
چشمامو دوباره بست . دستمو گرفت و من ایستادم . باهم رفتیم و صدای در اتاق اومد .
__ یه تخت اینجاست . برو روش و دراز بکش ، دمر بخاب .
مچ دستم و مچ پاهام رو بست . اما نمیدونستم به چی بسته . احتمالا به تخت بسته بود ، چون نمیتونستم تکون بخورم . همینطور کمرم ، و زانوهام رو به تخت بست . دهنمو هم دوباره بست . صدای قدمهاشو میشنیدم . و صدای باز شدن یه کیسه پلاستیکی و …
___ خوووبب ، این کمکت میکنه که آروم بشی .

یهو ، یه درد شدیید رو کونم حس کردم ، اما نمیتونستم حرکت کنم . و با دهن بسته سعی کردم فریاد بزنم .
__ هیییش ساکت باش ببینم ، یه آرامبخشه دیگه ، چیزی نیست که …
شدت درد کم شد ، اما من دیگه نمیتونستم ادامه بدم ولی کاری هم از دستم بر نمیاومد . تقلا کردنم فایده ای نداشت . حالا صدای من از روی عجز و ناتوانی بود و شبیه به گریه شده بود . صدای قدماهاش دور شد و دیگه چیزی نشنیدم .

چشمامو باز کردم . متوجه نشده بودم کی خابم برده بود . متوجه زمان بودم اما نمیدونستم دقیقا چند ساعت توی اون اتاق بودم. خبری از چشم بند نبود . دهنم باز بود . دستو پام باز بود و پلاگ و قفل آلتی نبود . یه اتاق کوچیک کاملا سفید بدون هیچ لوازم اضافه ای . یه تخت باریک شبیه تختهایی توی مطب ها هست . که دو طرفش چیزی شبیه محافظ بود که باز و بسته میشد وسط اتاق بود و من روش بودم . رو کش تخت هم سفید یود . و یه میز کوچیک کنار تخت که یه سینی توش بود ، یه سرنگ استفاده شده ، پد الکل استفاده شده و …
و یه صندلی کوچیک و ساده که لباسهای من روش بود .

از تخت اومدم پایین . نمیدونستم چکار کنم . در باز بود . منم لخت بودم . صدای تلوزیون میاومد ، اما فارسی نبود . از در بیرونو نگاه کردم . رو مبل جلوی تلوزیون نشسته بود و داشت یه چیزی میخورد . بدون اینکه به من نگاه کنه گفت : لباستو بپوش بیا .

رفتم پیشش و ایستادم . از دیشب و کاری که با من کرد ، خجالت زده بودم . نمیتونستم پیشش راحت باشم . اما روژان راحت بود . طوری که انگار هیچ اتفاقی دیشب نیافته .
__ خب ، بشین . چایی میخوری ؟ …

نوشته: کیا

ادامه...


👍 16
👎 2
29101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

913973
2023-02-07 05:52:43 +0330 +0330

عالی بود اولین داستان bdsm بود که واقعی بود منظورم اینه اصولی نوشته شده قوانینو خوب بلدی

2 ❤️

944934
2023-08-30 08:01:04 +0330 +0330

بسیار لذت بردم

1 ❤️