آن دو مرد (۱)

1402/11/05

طلاق جزو سخت ترین تصمیم های دنیاست، هرچند که به همسرت وابستگی نداشته باشی و شاید حتی دنبال راهی برای خلاص شدن از دستش باشی؛ باز هم تصمیمیه که کل زندگی و افکار تو تا سال ها بعدش هم درگیر میکنه.
تا خود اون لحظه و خوردن مهر “طلاق” رو صفحه شومی که اسم نحسش به عنوان همسر اونجاست، باید ها و نباید ها، درست و غلط ها همه و همه تو ذهنت بهم میریزن و ممکن نیست که یک لحظه جمله ی “شاید مقصر من بودم” و “شاید من سازش نکردم” از ذهنت بیرون بره. درسته که عذاب وجدان و کمبود های خودت مثل خوره میفتن به جونت ولی تنها کاری که باید بکنی فکر کردن به آرامش خودته، دقیقا همون کاری که من کردم…
یه رابطه سمی نه تنها گذشتت رو بلکه رابطه های بعدیت رو هم درگیر میکنه، پشیمونی ها و خاطرات مشابه مغزتو میگاد ولی میتونم بگم که هر سال از سال قبلی کمرنگ تر میشه .

 از صدای زنگ تلفن متنفرم، همیشه موبایلم رو بی صداست. اطرافیانم همیشه ازم گلایه دارن که چرا جواب تماس و پیاماشونو دیر میدم یا اصلا نمیدم، بیشتر از همه مادرم، همیشه دلواپسم میشه و هنوز که هنوزه عادت نکرده؛

ولی اون زنگ و اون صدا… (فصل جدید زندگی من از اونجایی شروع شد که)

 تلفن خونم داشت خودشو جر میداد تا با قدرت هرچه تمام تر بره رو مخم، زییییینگ زییییینگ ....

من برعکس بقیه هیچ وقت با تماس های نصف شبی نگران نمیشم و دلهره نمیگیرم، الان ساعت یکه؟ خب یک باشه به من چه؟! مگه قراره آدم همه خبرای بد رو نصف شب به بعد بشنوه

  • الو بفرمایید؟…
  • منزل آقای…؟؟
  • بله خودمم

  • صدای مردونه و آرامش بخشی داشت، ولی سرد و بی روح حرف میزد، تک تک کلمه ها، صدا ها، واج ها و بخش های حرفاش توی مغزم فرو میرفت. حرفاش مثل دیالوگی توی فیلمنامه ای بودن که دست یه بازیگر ناشی داده باشن و از روش روخوانی کرده باشه.
    خودشو همسرِ زن سابقم معرفی کرد، زن سابقم چند دقیقه پیش فوت شده و اون صلاح دونسته بود به منم خبر بده ولی حتی یه کلمه هم از دلیل این تصمیم عجیبش نگفت، با کلمه "خداحافظ#34; قطع کرد و حتی منتظر جواب من نموند. من موندم و یه دنیا سوال و یه مغز یخ زده…
    اصلا چه دلیلی داره بخواد به من خبر بده؟ یعنی زن سابقم قبل مرگش ازش خواسته بود؟ آره این با عقل جور در میاد چون انگار داشت انجام وظیفه میکرد ولی اصلا شماره منو از کجا داشت؟
    اسم همسر سابقمو که نمیتونم بگم پس بیاید یه اسمی براش انتخاب کنیم، اووووم مثلا خانم “سین”.
    چند ساله که از سین خبری نداشتم، من حتی نمیدونستم ازدواج کرده! بچه هم دارن؟
    من بعد جداییمون نتونستم اون فضای خفقان شهرستانو تحمل کنم و اومدم تهران؛ حتی علاقه ای به دونستن زندگیه سین نداشتم ولی دروغه اگه بگم از مرگش ناراحت نشدم، با اینکه جدایی ما توافقی بود ولی سین تا لحظه آخر دنبال یه روزنه ای بود تا دوباره به هم برگردیم و هی از فرصت دوباره حرف میزد؛ ولی من دیگه نمیتونستم به رابطمون یه فرصت دیگه بدم، همین یک سال و ده ماه کافی بود تا بفهمم چقدر زندگی برام طاقت فرسا شده و چقدر تو تنگنام.
    الان یه سوال گنگ ذهنمو به خودش درگیر کرده بود؛ شوهرش هم از دستش اندازه من عاصی بوده؟ اونم سختیایی که من تحمل کردمو تحمل کرده یا مشکل از من بود؟ اصلا چی شد که به این زودی از دنیا رفت؟ خیلی واسه سین ناراحتم جوون و ناکام بود، الان پنج سال از پایان زندگی مشترک ما می‌گذشت؛ یه لحظه صب کن ببینم! اصلا چند سال بود که با شوهرش ازدواج کرده بود؟ بلافاصله بعد طلاق؟ یا این اواخر؟…
    مغزم پر سوال بود و تنها کسی که میتونست منو به جواب برسونه مرد خوش صدایی بود که جز یه شماره هیچی ازش نمی دونستم، حتی اسمش رو.

    تا صب پلک رو هم نذاشتم، ساعت هفت صب راه افتادم و الان بعد چند ساعت رانندگی بی وقفه رسیدم تبریز. میخوام یکم اینجا بمونم و یه دوری تو شهر بزنم، دلم بدجور هوای این شهرو کرده بود؛ تو این پنج سالی که دور بودم خیلی تغییر کرده.
    لباس مشکی با خودم نیاورده بودم پس رفتم خرید تا هم رفع دلتنگی کنم و هم بتونم ذهنمو آروم کنم، نکنه همه سوال هایی که توی ذهنم پیچیده بودن فقط بهانه ای بود تا منو به خاک خودم بکشونه؟ نه، من راحت از این خاک دل نکندم که دنبال بهانه ای واسه برگشتن باشم.

    رسیدم به سه راهی، هشتاد و دو کیلومتر فاصلست، دارم میرم ولی حتی نمیدونم چرا و با چه عنوانی میرم؛ بگم من کیم؟ همسر سابقش؟ کسی که اونو ول کرد و خودش رفت؟ ولی اگه وابسته من بود چرا تو این مدت کوتاه دوباره ازدواج کرده بود؟ شهر و راه قدیمی و افکار قدیمی؛ انگار هرچی نزدیک تر میشم بیشتر غرق گذشته و حال خرابیام میشم، این سفر قرار نیست آسون باشه.

    اینجا شهرستانِ اهرِ، یه شهر ترک نشین با مردم ساده. حتی ذره ای حس دلتنگی ندارم.
    باید کجا برم؟ باید بهش زنگ بزنم، ولی نه!

    از روی اعلامیه دیوار خونه پدری سین تونستم آدرس خونشو پیدا کنم، دیدن اسم متوفی روی اعلامیه حالمو خراب کرد عمر کوتاهه مگه نه؟ ممکنه فردا پس فردا نوبت منم برسه یا حتی همین امروز، نمیدونستم بخاطر کی و چی دارم میرم حتی برام مهم نبود که آشناها و فامیل قراره چیا در موردم بگن.

محله پر ماشین بود و جا پارک پیدا کردن مکافات؛ در خونه باز بود و صدای روضه خوان و همهمه مردم میومد، وارد شدم و کفشامو در اوردم؛ بی صدا یه گوشه ای نشستم.
هرکی که منو میشناخت با تعجب و دقت چشم ریز میکرد تا ببینه درست دیده یا نه؛ برادر زن سابقم برام چایی تعارف کرد، بر عکس تصوراتم توی رفتارش هیچ اثری از خشم یا عصبانیت نبود. پس حدس زدم که سین بعد من زندگی راحتی داشته.
سینی رو گذاشت روی اوپن و رفت سمت یه مردی که قد بلندتری نسبت به من داشت و مث من مو مشکی و پوست ‌گندمی، یه ته ریش جذابی هم داشت که قیافشو تکمیل می‌کرد، چهرش مصمم ولی نا امید بود؛ و دم گوش مرده با اشاره به من یه چیزی گفت، اونم یهو نگاهشو کشید سمت من و باهم چشم تو چشم شدیم، حس عجیبی گرفتم، از وقتی وارد شدم حدس زده بودم که ممکنه همسر زن سابقم باشه.
یه مدت نه چندان کوتاهی چشامون قفل هم دیگه شد، از حس اون خبر نداشتم و من به حدی مسخش شده بودم که نتونم حسشو از چشاش بخونم، تنها چیزی که تو سرم میگذشت گیرایی نگاهش بود و بس.
سرمو با شرم پایین انداختم، حس کردم که گستاخی بزرگی کردم، هم با به اینجا اومدنم و هم زل زدن ناخودآگاه به چشماش، بلند شدم و سمتش رفتم، باهاش دست دادم و با آرامش دستمو فشرد، بهش تسلیت گفتم
با یه غم و سردرگمی نامفهوم توی چشماش گفت

  • ممنون که اومدی
    سرمو تایید وار تکون دادم و از اونجا رفتم.

    کلید رو قفل چرخوندم، اومده بودم خونه سابقم؛ چند ماهی بود که مستاجر خالی کرده بود.
    خونه خالی و بی مبلمان بود، پلاستیک خریدامو روی اپن گذاشتم و یه زیرانداز انداختم، با پتو بالشتی که آورده بودم همونجا خوابیدم…
    با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم. خیس عرق بودم، دستی به صورتم کشیدم و یه نگا به ساعت انداختم. خواب از سرم نپریده بود. تعجب کردم که سه و نیم شب یا بهتره بگم صب بهم زنگ زده. صدای گریه یه پسر بچه میومد، پنج ثانیه طول نکشید که تماس قطع شد؛ جا خوردم ولی دو روز بی خوابی کار خودشو کرده بود، دوباره خوابم برد.

    حس تنهایی و ناچاری داشتم، نمیدونستم این حسه از کجا میاد یا دلیلش چیه، بحران چهل سالگیه؟ یا بخاطر اینه که میدونم دیگه سین رو زیر آسمونی که هستم ندارم؟ من هنوزم سینو دوست داشتم؟ نه این فرضیه رو رد میکنم. پس چرا حس میکنم تنها ترین مرد دنیام؟
    شهر صد و شصت و پنج هزار نفری اهر از زندان متروکه شهر هم خالی تر بود، هیچ رنگی باقی نمونده بود، اولین باری نبود که جای خالی سین رو با دیوارهای کرم رنگ خونه تحمل می کردیم ولی این‌بار… این‌بار بعد گذشت سال ها من دیگه اون جوون کله شقی نبودم که عاشق سین شده، من یه مرد مطلقه سی و نه ساله ای ام که اولین شکستش درس های زیادی بهش داد. از همسن های خودش عقب موند، هنوز با پدر و مادرش زندگی میکنه و دوستاش اونو پیرمرد صدا میزنن؛ آره این همون خصلتیه که سین ازش متنفر بود.
    من همون پیرمردیم که حتی با مرگ سگش گریه کرد و یا تو قسمت آخر سریال “همسفران” اختیار اشکاشو نداشت، ولی الان چهل و هفت ساعت از شنیدن خبر مرگ سین میگذشت ولی دریغ از قطره ای اشک. شاید هنوز باورم نشده که رفته، نیست، دیگه هیچوقت قرار نیست دنیا صدای گیتار زدن اونو بشنوه. دست خودم نیست دوست دارم سینو با بهترین ورژنش معرفی کنم، با اینکه میدونم ممکنه اغراق کرده باشم. نمیدونم چطوری میشه از نبود کسی گفت که سال ها نبوده.
    سین آدمی نبود که به راحتی عاشق بشه، زنی بود که سختی های زیادی رو تحمل کرده ولی همیشه محکم و خوش خنده بود. از فهمیدن ازدواج دوبارش خوشحال شدم، شاید چون تونستم خودمو تبرئه کنم.
    اگه کسی که مدتها از سین بیخبر بوده، غرق چرا ها و باید های مغزش شده و حتی صدای برگ درختای حیاط که دارن با باد سالسا میرقصن یا حتی صدای تق تق ظریف دیوار های خونه خالی روی مخشن؛ حال کسی که سین ممکنه عاشقانه پرستیده باشدش با از دست دادنش ممکنه چه شکلی باشه؟!
    دلم به حال همسر سین می‌سوزه، یه حس و نیرویی داره منو به سمتش هول میده ولی هیچ دلیل موجهی واسه رفتن و دیدنش ندارم.

    “انگار قلب ها بی عذر موجه خطا میکنن” این جمله رو وقتی جلوی در خونش پارک کردم با خودم زمزمه میکنم.

(میدونم قلم خوبی ندارم ولی داستان خوبی تو سرمه. این قسمت کوتاه بود چون خواستم واکنشارو ببینم اگه خوب بودن ادامه میدم.)

نوشته: مرد هوموترنس


👍 25
👎 6
16101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

968283
2024-01-25 23:50:29 +0330 +0330

عالی بود فقط یه کلمه میگم کیف کردم با خوندن چنین قلمی حتما ادامه بده، به شدت درگیرم کرد

0 ❤️

968285
2024-01-25 23:51:44 +0330 +0330

داستانت جالب به نظر میرسه ادامه بده. ولی لطفا اگه ادامه میدی فاصله بین قسمت ها زیاد نباشه

0 ❤️

968294
2024-01-26 00:26:08 +0330 +0330

نگفتی داستانت واقعیِ یا فقط یه داستانِ

0 ❤️

968301
2024-01-26 00:50:21 +0330 +0330

واقعا این داستان چیش جالبه همه چی گنگ هست چرا جدا شدی اصلا چطور اشنا شدنی که بخوای جدا بشی دلیل جدایی ووووو خیلی چیزا و چخارتا خط نوشتن مغز یک دیوانه کس مغز قشنگی نداره
ادم ی مدت کوتاهی زنده هست و کوتاه تر از ان جوان پس باید بهترین استفاده را کرد نه که کس مغز باشه

0 ❤️

968303
2024-01-26 00:57:31 +0330 +0330

این داستان وخاطره جاش اینجا نیست قلم بدستی می تونی کتاب ورمان اینترنتی بنویسی

1 ❤️

968334
2024-01-26 05:03:01 +0330 +0330

قلمت عالیه حتما ادامه بده

0 ❤️

968340
2024-01-26 06:58:52 +0330 +0330

رمان مینویسی یا داستان سکسی
جماعتی که میخوان خودشونو خیلی روشنفکر جا بزن شروع کردن به به چه چه که چه قلمی داری تو قلمت منو تکون داد اصلن نفهمیدم چطوری چیز به اون کلفتی رفت تو کونم اینقدر در فضای داستانت غرق شده بودم به به به این میگن داستان سکسی اونوقت طرف داستان سکسی مینویسه فحش کشش میکنن این مشنگا

0 ❤️

968349
2024-01-26 09:32:46 +0330 +0330

بسیار خوب و کامل و گیرا نوشتی، احسنت

0 ❤️

968356
2024-01-26 11:41:24 +0330 +0330

نتم خاموش بود وی پی ان ام قطع داستانتو که خوندم انقدر ارزشش داشت که تونستم بعد نیم ساعت سر و کله زدن با وی پی ان وصل بشم بیام لایک کنم .

0 ❤️

968380
2024-01-26 16:27:46 +0330 +0330

منم موافقم که این داستان یا خاطره و نویسنده جاش اینجا نیست میتونه جاهای خیلی بهتری از خودش اثر بنویسه .درسته به اینجا میایم و داستان سکسی بخونیم ولی دیگه واقعا تموم داستان هایی که چه از اول با سکس شروع میشن چه اونایی که از همون اول حدس میزنیم که جریان چیه همه تکراری و خیلی هاشون بی معنی شدن .
مهم اون قلم نویسنده است که آدم رو مشتاق به خوندن داستان میکنه نه سکسی بودن یا نبودنش.
عالی بود ادامه بده.

0 ❤️

968417
2024-01-26 23:25:13 +0330 +0330

درود . الان خیلی زوده که قضاوت کنیم جای این داستان اینجا هست یا نیست . ادبی بودن یه داستان چه سکسی باشه و چه نباشه ارزش و عیار اون را مشخص می‌کنه و فکر میکنم (آن دو مرد ) می‌تونه پتانسیل اون را دارشته باشه که یکی از بهترین داستانهای سکسی لقب بگیره . همه چیز را آینده مشخص خواهد کرد . پیروز باشی نویسنده ی خوش قلم.

0 ❤️

968494
2024-01-27 14:40:20 +0330 +0330

درود بی توجه به نظرات منفی ادامه بده دوست عزیز موضوع عالیه و استعداد بیان خیلی از حقیقت ها رو داره

0 ❤️

968591
2024-01-28 06:41:38 +0330 +0330

عالی بود حتما ادامه بده قلم خوبی داری

0 ❤️

969283
2024-02-02 16:05:08 +0330 +0330

چون خوب شروع کردی و قلم و نگارش گیرایی داری می‌گم؛
حیفه که این داستان خوب همراه غلط‌های املایی باشه. خصوصا غلط متاسفانه رایج شدده ه جای کسره
“حتی علاقه ای به دونستن زندگیه سین…”
“زندگی سین” درسته نه “زندگیه سین”
یا مثلا نوشتن صب به جای صبح و صبر
این غلط ها سطح کارت رو بی دلیل میاره پائین
یه چیز دیگه هم بگم .حتی اگه خاطره واقعی هم باشه اسمها هميشه مستعاره و تو حتی اگه اسم واقعی همسر سابقت رو هم می نوشتی تلقی خواننده اینه که یه اسم مستعاره. بنابراین انتخاب‌ یه اسم برای شخصيت هاي دلستان خیلی بهتره و در انتقال حس به خواننده‌ کمک می‌کنه. پیشنهاد میکنم جای خانم سین یه اسم بذاری؛ سارا، سوسن، سحر با هر اسمی که دوست داری
ببخشيد طولانی شد.

0 ❤️