ازدواج نابرابر (۴)

1402/01/20

...قسمت قبل

الناز نگاهی به حلقه ی نشونش کرد، و بعد اون رو توی جا لیوانی جلوی ماشین انداخت و با بغض آخری که داشت گفت: فارغ از اینکه ببینمت یا نبینمت عاشقت هستم. تو راه درست رو به من نشون دادی. شاید رسالت تو توی زندگی من همین بوده اصلا. امیدوارم خوشبخت بشی.
الناز جمله ی آخرش رو هنوز تموم نکرده بود که بغضش ترکید و درحالی که داشت گریه می کرد، از ماشین پیاده شد و منو با افکار مبهم برای یک تصمیم گیری بزرگ تنها گذاشت.
با چشم هام دنبالش کردم تا وارد خونه شد. یک لحظه احساس کردم که دیگه هیچ وقت توی این کوچه بر نمی گردم. برای همين خوب به اطراف نگاه کردم. ساعت از ۱۱ شب هم گذشته بود. کوچه نسبتا باریکی بود که انتهاش بن بست بود و فقط یک طرفش ماشین می تونست پارک کنه. جز نوری که از تیر چراغ خیابون مجاور داخل داشت داخل بن بست می تابید، و البته نور پشت پرده ی چند تا از خونه های اطراف، کوچه روشنایی دیگه ای نداشت. درب پارکینگ خونه الناز اینها یک درب کرم بود که یک طرح لوزی وسط هرلنگه اش داشت و درب تکی شون هم مثل درب پارکینگشون، یک لوزی باریک تر روش قرار گرفته بود. خونشون یک ساختمان قدیمی ۴ طبقه تک واحدی بود و فقط دو تا ماشین توش جا می شد که برای واحد های دیگه بود و الناز و مادرش هم ماشین نداشتن، و من و فرزاد هم هروقت می اومدیم باید توی بن‌بست یا خیابون کناریش پارک می کردیم.
اینقدر از احساس و شهوت نسبت به الناز خالی شده بودم که داشتم تو ذهنم با مامان در رابطه با کنسل کردن ازدواجمون صحبت می کردم‌ و سعی می کردم خودم رو منطقی جلوه بدم. البته می دونستم مامانم قطعا از این مکالمه اگه خوشحال نشه، ناراحت هم نخواهد شد. با این افکار و مکالمه خیالی به سمت خونه حرکت کردم.
صبح که بیدار شدم هنوز هم خسته ناشی از ارضا شدن دیشب بودم. روی صفحه گوشیم چند تا پیام از طرف کویر اومده بود که نوشته بود: سلام عزیزم، صبحت بخیر. حالت خوبه؟ دیشب خیلی نگرانت بودم. چند بار تماس گرفتم در دسترس نبودی. لطفا یه خبر از حالت بهم بده.
پشت سرش هم چند تا بوس فرستاده بود، و بعد هم یه عکس از سینه اش‌ با چند تا ایموجی قلب و خنده فرستاده بود که کنار نوک ممه اش کمی کبود بود و نوشته بود: ببین چیکارش کردی!
آیدا همچنان دنبال این بود که بتونه من رو دوباره حشری کنه و کار ناتمومش رو تموم کنه. در حالی که داشتم کیرم و میمالیدم و تصور سکس خیالیم با آیدا دوباره توی ذهنم نقش می بست، سعی کردم تمرکزم رو برای بحث با مامانم جمع کنم.
سر میز صبحانه به مامانم گفتم که مراسم عقد پنجشنبه کنسله. مامانم هاج و واج نگاهم می کرد و در حالی که سعی داشت خوشحالیش رو پنهون کنه گفت که چی شده؟ منم بهش گفتم شب که بابا اومد کامل توضیح میدم و بدون حرف دیگه ای رفتم تو اتاقم. تا شب حتی برای ناهار هم از اتاقم بیرون نرفتم. احساس های متناقض توی وجودم هر لحظه حالت متفاوتی رو ایجاد می کرد. بارها عکس های سکسی الناز و آیدا رو از توی گوشیم نگاه کردم. حسابی کیرم شق شده بود و آروم کیرم رو می مالیدم. به هیچ وجه دوست نداشتم ارضا بشم، چون می دونستم که به محض اینکه آبم بیاد، دوباره احساسات منفی میاد سراغم. آیدا که از من جوابی نگرفته بود، چند تا پیام دیگه بهم داد. با بی میلی جوابش رو دادم‌. سعی می کرد پرحرارت باشه و حتی یه عکس از کس خیسش برام فرستاد و گفت: ببین این رو هم چکار کردی!
بعد از عکس کسش، کنارش‌چند تا ایموجی میمونی که چشمش رو گرفته بود فرستاده بود و ایموجی بوس و لب و قلب. پیام های سکسی آیدا باعث شد کیرم دوباره بلند بشه. دوست داشتم که می تونستم کسش رو با کیرم لمس کنم. ولی بازم احساس گناه ته ذهنم بود، برای همين سعی کردم تمرکزم رو به سمت الناز ببرم. دوباره یاد اتفاقات شب قبل افتادم و به شدت هوس الناز رو کردم. با دستای لرزون بارها تایپ کردم سلام و نفرستادم. نزدیک ها عصر بود که آیدا اینقدر پیام های سکسی داد که من رو داشت دیوونه می کرد. از طرفی حس شهوت به شدت بهم غلبه کرده بود و از طرف دیگه دلتنگی برای الناز باعث شد که طاقتم طاق بشه و نوشتم: الناز؟
بلافاصله جواب داد: جانم؟
-دلم تنگ شده برات. هیچ وقت اینقدر نشده بود طولانی با هم چت نکنیم.
-آره. تقریبا ۱۸ ساعت شده. منم دلم تنگ شده.
این رو گفت و چند تا ایموجی ناراحتی هم فرستاد. احساس می کردم دیگه فکرم درست کار نمی کنه. براش تایپ کردم: چی کار کنیم؟
-نمی دونم. من که گفتم هرچی تو بگی. مامانم میگه چرا نمی رید حلقه بگیرید؟ سه روز دیگه عقده. گفتم منتظر تو هستم که بیای بریم و این چند روز کار داشتی. میگه چرا نشونت دستت نیست؟ بهش گفتم تو ماشین تو جا گذاشتم.
دوباره یاد نشون الناز افتادم! اما الناز هیچ وقت خدا نشون دستش نبود. وقتایی که تو دانشگاه بود که می گفت تابلو میشه و قرار نیست اینجا فعلا اعلام کنیم، با من بیرون بود که می گفت تو هستی دیگه حی و حاضر نشون می خوام چیکار، تو خونشون می گفت همه می دونن اینجا من زن تو ام. فقط تو خونه ما همیشه دستش می کرد!
همزمان که داشتم با الناز چت می کردم، آیدا هم مرتب پیام های سکسی می فرستاد. اینکه اگه می موندم کیرم رو چطور ساک می زد و اینکه چقدر دوست داره که من با کیرم کس خیسش رو پاره کنم. به الناز نوشتم: دلم تنگ شده برات. یه عکس از خودت میدی عزیزم؟
-آخه گریه کردم صورتم پف داره.
-اشکال نداره. تو همه جوره قشنگی.
اینبار بعد از حدود ۵ دقیقه الناز یه عکس برام فرستاد که با تمام عکس های قبلی فرق داشت. عکس رو از توی آینه قدی روی کمد اتاقش گرفته بود. یه لباس خواب حریر صورتی تنش بود که قسمت نوک سینه هاش قدری کلفت تر بود و اون ها رو پوشونده بود و تا زیر باسنش می رسید. یک شورت بندی همرنگ خیلی کوچیک پاش بود و بدن سکسیش از زیرش کامل نمایان بود. با اینکه عکس لخت الناز رو تو گوشیم داشتم، حس اینکه این عکس رو خود الناز برام فرستاده باعث شد کیرم تکونی بخوره. همینطور که وسط چت با الناز بودم، یک پیام دیگه از آیدا اومد که یک سلفی با سینه باز از خودش گرفته بود و لب هاش رو به حالت بوس غنچه کرده بود. توی افکار سکسی بودم که مامانم از بیرون از اتاق صدام کرد و گفت: مگه نمی خواستی با بابات حرف بزنی؟ کوشی پس؟ مثل کبوتر که تخم گذاشته از صبح رفتی تو اتاقت‌. بیا بیرون دیگه.
متوجه شدم بابام برگشته. یک آن، شهوت سر کیر به جای تفکر سر عقل نزدیک بود تصمیم گیری کنه. در حالی که تو فکر آیدا بودم، به‌ عکس سکسی الناز نگاهی دوباره کردم و پیش خودم گفتم شیطونه میگه بیخیال بشم و به قول سینا چشم هامو روی همه چیز ببندم و یک زندگی سکسی رو شروع کنم. تا سکس با الناز چیز زیادی نمونده بود و من داشتم همه رو خراب می کردم. الناز هم بعد از عکس پیام هاش رنگ و بوی سکسی گرفته بود، اما پیام های آیدا به مراتب سکسی تر بود که عکس های ارسالیش کاملا لخت بود و بی پروا از سکس با من حرف می زد. اما تاثیر پیام های الناز به عنوان دختری که سخت تر به دست می اومد و باید براش تلاش بیشتری می کردم، و البته اینکه عذاب وجدانی که پشت چت کردنم با آیدا بود باعث شد که ناخودآگاه حسم نسبت به آیدا و پیام هاش کمی منفی بشه. حالا که بیشتر فکر می کردم پیش خودم می گفتم که شاید اصلا اینها صحنه سازی های آیدا باشه، بالاخره مشخص بود با الناز دشمنی داره. شاید سکس اول سینا و الناز حقیقت نداشته، من که عکسی‌ یا مدرکی از اون سکس ندیده بودم. شاید ارشیا واقعا دوست الناز بوده و با آیدا به الناز خیانت کرده. شاید اون پیام ها و چت ها که دیدم ساختگی بوده! مدارکی که آیدا بعد از سه ماه جور کرده بود و رفتار دیشبش به نظر می اومد بیشتر ناشی از خصومت شخصی باشه تا کمک کردن به من.
اینبار بابام صدام کرد. گوشیم رو برداشتم و بعد از سیو کردن عکس های آیدا، چت ها رو کاملا پاک کردم و بعد از توی بخش مخاطبان گوشیم، شماره کویر رو پیدا کردم و گزینه بلاک رو جلوی اسمش تیک زدم.
وقتی بابام رو دیدم ازم پرسید: خب دیگه مشکل چیه؟ مامانت میگه گفتی عقد رو کنسل کنیم؟
-نه من نگفتم کنسل کنیم!
مامانم نگاهی با تعجب به من کرد و گفت: تو خودت صبح بهم گفتی کنسل کنیم!
-نه منظورم این بود که پنجشنبه رو کنسل کنیم و یه تاریخ دیگه براش بذاریم. یعنی در واقع عقب بندازیم
بابام گفت: عقب چرا بندازیم؟ مگه ملت مسخره ما هستن؟
-بابا ما هنوز حلقه نخریدیم.
-خب فردا برید بخرید مگه آپولو می خواهید هوا کنید؟
هرچی من بهونه می آوردم بابام هم یک جوابی می داد. دست آخر گفتم: بابا ما یه چند جلسه مشاوره احتیاج داریم.
-این همه وقته همو می‌شناسید حالا یاد مشاوره افتادید؟ این سه ماهه چیکار می کردید تا حالا؟ بعد هم این مشاور ها دکون نون شدن، الان من و مامانت هم بریم پیششون ازمون کلی عیب و ایراد در میارن که بتونن ازمون پول در بیارن. اینا نونشون تو اختلافاته، فکر کردی بری با یکی دو جلسه کارت تموم میشه؟
خلاصه که از من اصرار و از پدر انکار. مامانم هم که بدش نمی اومد مراسم بهم بخوره و یا حد اقل عقب بیفته، بلکه بتونه من رو پشیمون کنه که از خر شیطون پایین بیام، این‌بار سمت من رو گرفت و گفت: راست می‌گه دیگه، الان دختر پسر ها یه سال دوست میشن میرن میان، مثل قدیم نیست که تو خواستگاری عاقد ببرن. بالاخره که باید همو بشناسن. هرچی با چشم باز برن تو زندگی برای فرداشون بهتره.
بابام که تنها بین من و مامانم گیر افتاده بود، دیگه چیزی برای گفتن نداشت. من که لم بابام رو کاملا بلد بودم، به وقتش تیر آخر رو زدم و چون می دونستم از اینکه بهش انگ خسیسی بزنم خیلی بدش میاد، گفتم: باشه پس فردا عقد می کنیم، ولی من مسوولیت نمی پذیرم. فردا روز اگه مشکلی پیش اومد میگم بابام دلش نیومد دوزار خرج مشاوره کنه که زندگی پسرش به فنا نره.
بابام گفت: عزیزم بحث پولش نیست که، بحث اینه که مشاوره ها خودشون تولید مشکل می کنن. من فقط تجربه ام رو دارم بهت می گم. حالا هم اگه فکر می کنی لازمه، باشه برید. خودتون می دونید اصلا. بچه که نیستید ماشالا چند ماه دیگه مهندس میشید هردوتون. من هیچ دخالتی نمی کنم که فردا نگی تقصیر بابامه. انتخاب خودت بوده و منم بهش احترام می ذارم، و همه جوره حمایتت کردم و می کنم. پس هرطور هم که خودت می دونی عمل کن.
خوشحال از فکری که برای عقب انداختن مراسم و وقت خریدن کردم، سریع رفتم تو چت با الناز. صداش کردم و خیلی سریع جواب داد. بدون مقدمه بهش گفتم من فکرام رو کردم. می خوام بهت بگم. چند تا ایموجی غمگین فرستاد و معلوم بود که کلی استرس داره. کمی مکث کردم که ببینم از کجا شروع کنم.
خودش تایپ کرد و گفت: می دونم من دختر بدی بودم. هیچ آدمی حاضر نمیشه با کسی مثل من حتی یک لحظه زندگی کنه. تو هم حق داری تصمیم درست رو برای آینده ات بگیری.
-من که هنوز چیزی‌نگفتم!
-بگو پس!‌ توروخدا بگو نصف عمر شدم.
-فردا صبح زنگ می زنم محضر عقد رو کنسل می کنیم.
الناز که معلوم بود حسابی حالش گرفته شده، دوباره چند تا ایموجی ناراحتی دیگه فرستاد برام. دلم نیومد بیشتر از این اذیتش کنم، برای همین گفتم: تصمیم گرفتم که فعلا کنسل کنیم، یعنی برنامه رو عقب بندازیم و بریم مشاوره.
بعد از چند لحظه نوشت: حق داری. تو کار درست رو می کنی عزیزم. ولی این بدترین تصمیم برای من هست، حتی بدتر از جدایی کامل که البته حقم هم هست. چون قراره این مدت توی یه برزخ باشم، برزخی که هرلحظه ممکنه آدم توش سقوط کنه یا بالا بره. به هرحال چاره ای نیست‌ و همونطور که قبلا گفتی، هرچیزی که تو بگی رو من گوش می کنم.
صبح تماس گرفتم و قرار عقد رو کنسل کردم. بعد از توی اینترنت یه مشاور پیدا کردم و برای ۴ روز بعد قرار گذاشتیم. با اینکه دلم برای الناز تنگ شده بود، بهش‌گفتم تا زمان مشاوره‌ هم رو نبینیم.
تو جلسه اول مشاوره که یک آقای دکتر حدود ۵۰ ساله یا کمتر بود، هردو با هم رفتیم. بعد از چند روز که دوباره الناز رو دیدم، احساس کردم که چقدر دلم برای این صورت ناز تنگ شده بود. اگه ازدواج با الناز منو بدبخت می کرد، دوری ازش قطعا منو می کشت. توی جلسه مشاوره کلیاتی از رابطمون گفتیم و بعد قرار شد جلسات بعد رو تک به تک بریم. حدود یک ماه از جلسات مشاوره ما می گذشت. مشاور سعی می کرد دیدار های مارو کنترل کنه و هرگونه ارتباط جنسی رو برای ما قدغن کرده بود و دوباره رابطه ما شده بود مثل اول‌. اما این دوری باعث شده بود من برای دیدن و بودن با الناز تشنه تر بشم.
مشاور از جزئیات خیانت های الناز بی خبر بود. طبق قراری که با الناز گذاشتیم، قرار شد ماجرای تجاوز و پارتی و این ها رو مطرح نکنیم، چون مسائلی بوده که خارج از کنترل الناز بوده و دوست نداشت احساس تحقیر بکنه، برای همین گفته بودیم که الناز قبل از من با یک نفر رابطه داشته و دختر نیست و این رو از من مخفی کرده!
کم کم جلسات مشاوره داشت به این سمت می رفت که دکتر با زبون بی زبونی می خواست بگه که این دختر به درد تو نمی خوره. نه تنها مسائل ظاهری، که تست های شخصیتیمون هم زمین تا آسمون با هم اختلاف داشت یا بهتر بگم مکمل هم اونطوری که باید باشه نبود. هرچند که دکتر همش می گفت تصمیم گیرنده شما هستین، و من فقط راهنما هستم، و من نمی تونم کسی رو وادار به جدایی یا ادامه کنم. اما از اونجایی که الناز حسابی تونسته بود دوباره منو خام خودش بکنه، کم کم داشتم نسبت به جلسات مشاوره بی اعتماد می شدم و حرف های بابام تو سرم می چرخید که این مشاور ها نونشون توی اختلافات هست.
تا اینکه کم کم رابطه من و الناز دوباره گرم شد، و الناز تمام تلاشش رو می کرد که دست از پا خطا نکنه و حسابی‌مراقب بود. حتی برای اینکه اعتماد منو جلب کنه رمز گوشیش رو بهم داد و بارها منو با گوشیش تنها گذاشته بود و فرصت چک کردن گوشیش رو بهم داده بود. یکی دوباری هم که گوشیش رو باز کردم واقعا چیزی توی گوشیش ندیدم. تنها موردی که داشت چت هاش با مازیار بود که تماما در مورد مسائل زبان و مهاجرت بود و هیچ مورد غیر درسی توش دیده نمی شد.
بالاخره بعد از سه ماه از اتفاقات اون شب تلخ، دوباره رابطه ما گرم شد و نهایتا قرار عقد و محضر رو گذاشتیم و اینبار بدون هیچ اتفاق خاصی من و الناز به عقد هم دراومدیم.
با توجه به وضع مالی ضعیف الناز قرار شد که مراسم خاصی جز عروسی‌نگیریم که اون هم بذاریم برای زمانی که کارهای مهاجرت تکمیل می شد، که حدود یک سالی زمان می برد، و البته قرار بر این شد که فقط یک پارتی کوچیک مامان زیبا، یعنی مادر خانومم بگیره که با توجه به‌ اینکه مختلط بود، فقط دوستای صمیمی الناز و مامان زیبا دعوت بودن.
دو هفته بعد از مراسم عقدمون برای ماه عسل و البته کارهای سفارت باید می رفتیم دبی‌. الناز تاحالا خارج از کشور نرفته بود، برای همین خودم رفتم و اولین پاسپورتش رو گرفتم. الناز حسابی برای این سفر هیجان داشت. بعد از عقد بهم گفت که اگه برای سکس عجله نکنیم بهتره، چون هنوز خونه جدا نداشتیم و اینکه بخواهیم سکس اولمون رو تو اتاق کنار مامان الناز یا مامان بابای من کنیم یه مقدار حس خوبی نداره و معذبیم، پس بهتره اولین سکسمون توی دبی باشه و اینطوری توی هتل رویایی تر میشه. برای همین وقتی که دیدم حرفش منطقیه گفتم که ما که ۹ ماه مثل یه زن حامله صبر کردیم، این ۹ روز هم روش که ۹ ماه و ۹ روز تکمیل بشه. البته که تا دبی می‌شد حدود ۹ ماه و ۱۴ روز!
اما اختلاف طبقاتی ما با الناز تو همون روز های اول به وضوح به چشم می اومد، مخصوصا باجناقم فرزاد که احساس می کردم نسبت به من حسادت زیادی داره و همش سعی می کنه جلوی من با الناز گرم بگیره و نقطه ضعف های منو هم که خوب یاد گرفته بود. فرزاد از اون مردهایی بود که مرتب سرش تو گوشیش بود، هر از گاهی هم که سرش رو بلند می کرد می خواست طوری وانمود کنه که بگه من بیشتر از تو با الناز صمیمی هستم یا بودم. یه جا سرش رو بلند کرد و گفت: الناز دبی که میری یه پارک آبی داره به اسم واید وادی خیلی خفنه حتما برید (حالا واید وادی دیگه قدیمی شده و کلی پارک آبی جدید زدن)‌.
بعد هم سعی کرد بحث رو روی موضوع شنا بکشونه. یک جا بلند گفت: البته الناز خیلی شناش خوبه. یه بار رفته بودیم کردان باغ پسر خالم اونجا استخر داره! (یعنی پسر خالم اینا کردان باغ دارن اونم استخر دار!) تو آب واتر پلو بازی کردیم، الناز یه تنه جور کل تیم رو می کشید.
فرزاد سعی می کرد با این صحبت ها یه طور اعلام کنه که من با زنت استخر هم رفتم. البته الناز سعی می کرد خیلی تحویلش نگیره و گاهی حتی وسط بحث ها پا می شد می رفت.
یک جا فرزاد رو به الناز کرد و گفت: یادته یه جا مجید (پسر خالش) عصبانی شد و اومد گرفتت تو آب و کلی آبت داد!
بعد رو به من ادامه داد: از بس الناز گل زد بهشون مجید افتاد دنبال الناز. الناز هم که دید از پس هیکل عضلانی مجید اونم تو آب بر نمیاد، فرار کرد و رفت بیرون‌. بیرون آب که بود یه جا حواسش نبود، مجید هم از پشت رفت بغلش کرد و برد انداختش تو آب. البته الناز شناش خوب بود، ولی خب مجید خیلی هیکلی بود، یه طور پاهاش رو قفل کرده بود دور پاهای الناز که دیگه نمی تونست تکون بخوره. بعد با یه دستش الناز رو گرفته بود و با یه دست دیگه اش داشت رو سر و صورت و سینه الناز آب می ریخت.
این خاطرات رو طوری تعریف می کرد که بخواد به نوعی من رو تحقیر کنه که زنت رو قبلا پسر خاله منم دست مالی کرده! با چشم غره های الهام، فرزاد یکم غلاف کرد و سرش رو باز برد تو گوشیش.
یه جا هم تو حرف هاش وقتی تنها بودیم ازش پرسیدم که چطوری با الهام آشنا شده؟ اونم گفت که همون ترم اول دانشگاه دوست شدن و زود ازدواج کردن‌. وقتی من پرسیدم که حالا چرا اینقدر زود؟ بهم گفت: مگه نشنیدی؟ میگن هرچی دیرتر با زنت ازدواج کنی زنت رو بیشتر می برن شمال، منم دیدم الهام تازه اومده دانشگاه و اینام که ماشالا خانوادگی همشون یکی از یکی خوشگل تر، اگه به ترم آخر برسه کل دانشگاه ترتیبشو میدن. می دونی که دانشگاه همه گرگن، دختر خوشگل مثل بره می مونه، زود تورش نکنی پارش می کنن. واسه همین قبل از اینکه دست کسی بهش بخوره رفتم و سندشو به نام خودم زدم.
فرزاد این جمله ها رو با کنایه و پوزخند بهم می گفت.
دوباره ادامه داد: تازه الان که بدتر هم شده. زمان باز بهتر بود، نهایتش دخترا یا لاپایی می دادن‌ و ساک می زدن. جنده هاشون مگر اینکه از کون می دادن، الان دیگه دخترا ترم دو پرده ندارن. اصلا براشون افت داره که پرده داشته باشن. یه طور مثل بنز کس می دن که اصلا آدم می مونه! تازه اگه خوشگل هم باشن که دیگه دست به دست میشه یا چند تایی میریزن سرش. بعد فکر کن کسی رو که می کنی نمی دونی چند تا کیر قبلا تو همین کس رفته یا چقدر با کیر های مختلف آبیاری شده. لبی رو کی می خوری ممکنه قبلا آب چند نفر روش اومده باشه. خلاصه خیلی آدم باید بی غیرت بشه که بتونه همچین چیزایی رو قبول کنه.
فرزاد کاملا داشت غیر مستقيم این حرف هارو در رابطه با من و الناز می زد. البته رابطه الهام و فرزاد به نظر کمی شکرآب می اومد و الهام هم مرتب توی خونه از من تعریف می کرد و سعی می کرد به نوعی منو تو سر شوهرش بکوبونه و اینها همه باعث می شد فرزاد به جای اینکه به زنش حمله کنه، با توجه به اینکه زورش به اون نمی رسید، به من بدبخت بیشتر حمله می کرد و بیشتر به من حسادت می کرد.
قرار بود پنجشنبه پارتی مامان زیبا باشه و جمعه صبح ما پرواز به دبی داشتیم. صبح حدود ساعت ۱۰ بود که دیدم تلفنم زنگ خورد و یک شماره ناشناس روش بود. توی یک جلسه کاری با بابام بودم که رد تماس دادم. نیم ساعت بعد تماس گرفتم و دیدم یک صدا شبیه به الناز گفت: سلام. ببخشید فکر کنم بد موقع مزاحم شده بودم. شما خوبید؟
-ببخشید شما؟
-ا پیامم رو ندیدید؟ الهام هستم.
گوشیم رو بردم عقب و دیدم  همون نیم ساعت پیش تکست داده بود و خودش رو معرفی کرده بود. بهش گفتم: نه ندیدم. الان دیدم یعنی. شما خوبید؟
تشکر کرد و احوال پرسی روز مره. بهش گفتم که امرتون چیه و در جواب گفت: راستش یه کاری داشتم مطمئن نبودم بتونم به شما بگم یا نه. یعنی تلفنی هم نمیشه گفت.
-خب عصر خونه مامان زیبا میاید؟ برای برنامه ریزی مراسم؟
-اون که آره میام، ولی این کار خصوصیه یکم نمی خوام کسی بفهمه.
ذهنم حسابی در گیر شد که الهام چه کار خصوصی ای با من می تونه داشته باشه؟ گفتم: خب کی همو ببینیم؟
-الان می تونید؟
-آره من تایمم خالیه الان، کجا بیام؟
-می تونید بیاید دم منزل ما؟ من که ماشین ندارم.
یه لحظه هنگ کردم. اینکه برم دم خونشون یعنی برم داخل؟ یا بیرون؟ برای اینکه زمان بخرم بهش گفتم که می ی تونم چند دقیقه دیگه تماس بگیرم؟ اونم جواب داد آره راحت باشید و قطع کردیم.
به ذهنم اومد که تکست بدم بهش، اینطوری صحبت هامون مستند می شد لا اقل. تکست دادم و گفتم ببخشید بازم قصد جسارت ندارم نمیشه حرفتون رو تکستی یا تلفنی بزنید؟
-واقعا اگه می شد که می گفتم. حالا هم اجباری نیست اگه فکر می کنید مزاحمم دیگه نیاز نیست تماس بگیرید. بازم ببخشید که مزاحم شدم.
-نه این چه حرفیه شما همیشه مراحم بودین. گفتم یه وقت سوء تفاهمی پیش نیاد، اینکه گفتین بیام دم منزل شما، یه وقت همسایه ای یا کسی ببینه بد میشه، برای همین اگه می شد بیرون باشه بهتر بود.
-من که گفتم ماشین ندارم و فرزاد هم محل کارش نزدیک نیست و تا عصر نمیاد خونه. درضمن قرار نیست که اتفاق خاصی بیفته، یه صحبت کوچیک هست که باید حضوری بهتون بگم، همین.
-باشه، آدرس بفرستید ببینم چقدر راه هست.
آدرس رو که دیدم خونشون سمت تهران پارس بود، و جدود بیست دقیقه راه داشتم. گفتم بیست دقیقه دیگه برسم خوبه؟ جواب داد: پس ۱۱ می بینمتون.
سوار شدم و حرکت کردم. راس ساعت ۱۱ ماشینم رو روبروی خونشون پارک کردم. یک آپارتمان ۳۰ ساله قدیمی آجری که از این ها که توش یه عالمه واحد مسکونی هست. زنگ زدم و وارد حیاط شدم. از پشت آیفون گفت: بلوک بی طبقه دوم واحد ۲۰۱. زنگ در رو زدم و الهام در رو باز کرد. یک شورت جین جذب سرمه ای با یک تاپ بندی مشکی تنش بود که اندام سکسی اش رو به زیبایی نشون می داد و مثل همیشه موهای بلندش رو روی شونه سمت چپش آورده بود سعی کردم تا می تونم چشمم رو ازش بگیرم. سلام کردم و وارد شدم. فضای خونش با اینکه خیلی کوچیک بود فوق العاده تمیز  و مرتب بود‌. معلوم بود خانه داری رو از مامان زیبا حسابی یاد گرفته. بر عکس مامان زیبا، الهام از سنش شکسته تر می زد. با اینکه بیست سالی از مامان زیبا کوچیکتر بود، صورتش اما می خورد همسن باشن و بیشتر می خورد که خواهر باشن تا مادر و دختر. با یه سینی آب‌جوش و دوتا نسکافه اومد و وقتی سینی رو جلوم می گذاشت، تا ته عمق سینه هاش رو می شد نگاه کرد و لذت برد.
فنجون رو از سینی برداشتم و گفتم: خب امرتون در خدمتم.
-راستش نمی دونم از کجا بگم. یعنی الان که اومدین اصلا هول شدم. فکر نمی کردم گفتنش اینقدر سخت باشه.
-خواهشا با من راحت باشید، نا سلامتی خواهر خانمم هستینا‌. از قدیم گفتن خواهر خانم نون زیر کبابه.
یه لحظه صورتش سرخ شد. احساس کردم این جمله رو نباید اینجا می گفتم، فقط شنیده بودم و خیلی بار معناییش رو نمی دونستم و واقعا اون لحظه حس کردم سوتی دادم. برای همین گفتم: شما هم مثل زهرا و زهره هستین. من دیگه خیلی وقته سه تا خواهر دارم.
اینطوری سعی کردم با این جمله اوضاع رو یکم درست کنم و خودم رو با نسکافه و آب جوش مشغول کردم.
-لطف دارید شما. راستش سعی می کنم رک باشم باهاتون. البته درخواستم رو میگم، شما هم ممکنه قبول نکنید، واقعا هم انتظار ندارم قبول کنید. به هرحال هرکس مشکلات خودش رو داره و همین که برام وقت گذاشتید و دعوت منو پذیرفتید و تا اینجا اومدید واقعا برام یک دنیا ارزش داره.
-خب حالا چه کمکی از دستم بر میاد؟
-ببینید من تو دانشگاه شاگرد اول بودم. خیلی هم به درس علاقه داشتم. اما خب متاسفانه یا حالا خوشبختانه زود ازدواج کردم و این شد که همون کارشناسیم رو هم با خرج بابام و به زور تموم کردم. ولی برای ارشد دیگه درگیر بچه و ازدواج شدم. امسال کنکور دادم و جوابش اومده و دانشگاه تهران قبول شدم. اما شبانه هست. فرزاد هم گیر داده تو هزینه هاشو از کجا می خوای بدی و اینها. گفتم کار می کنم. میگه مگه با چندر غاز حقوق می تونی هم هزینه زندگی بدی هم خورد و خوراک و اجاره و مهد آرشاوین و اینا؟
حرفش رو قطع کردم. احساس کردم که دوست ندارم بیشتر از این خودش و شوهرش رو جلوم کوچیک کنه. گفتم: چقدر لازم دارین من شاید بتونم کمک کنم.
-نه منظورم این نیست. یعنی حقیقتش می خوام قرض بگیرم ازتون. قول میدم تو اولین فرصت پسش بدم. یعنی نه اینکه …
-نگران نباشید ازتون پسش میگیرم. بالاخره همه باید بهم کمک کنیم. حالا چقدر باشه مشکلتون حل میشه؟ و لیوان نسکافه ام رو تا ته بالا کشیدم.
-راستش فعلا با ۳ تومن تا حدود زیادی حل میشه. البته اگه امکانش باشه. اگه کمتر هم شد مسئله ای نیست. هزار تومن هم تو این شرایط برای من هزار تومنه.
داشتم تو ذهنم تجزیه تحلیل می کردم که ۳ میلیون واقعا پولی نبود که بخواد به من فشار بیاره، اما خب فعلا رو هم گفت که احتمالا برای بعد بتونه جا داشته باشه. گفتم: باشه مسئله ای نیست شماره کارت بدید.
-بخدا شرمنده ام واقعا، کاش بتونم یه طوری جبران کنم براتون.
الهام این جبران کنم رو با عشوه ای خاص گفت. سعی کردم برداشت بد نکنم و بهش گفتم: شما همین که کمک می کنید برای مراسم و این همه زحمت می کشید برای من و الناز جبران کردین.
مدتی بود که جسته و گریخته تو شرکت بابام مشغول بودم. شماره کارتش رو که برام  اس ام اس کرد درجا برای حسابداری شرکت فوروارد کردم و گفتم ۳ میلیون تومان الان واریز کن که عجله ای هست.
همینطور که داشتیم حرف می زدیم به الهام که نگاه می کردم. الهام لوندی و زیبایی زیادی داشت. انگار که مامان زیبا رو کپی کرده بودن و الهام و الناز هردو شبیه مامان زیبا خوشگل شده بودن.
کمتر از ۵ دقیقه بعد اس ام اسی برای الهام رفت و گوشیش رو باز کرد و ۳ میلیون تومن تو حسابش بود. رو کرد به من و درحالی که دستش رو جلوی دهنش گرفته بود گفت: شما پول زدین؟
-اس ام اس ش رسید؟ خب مبارکه
-وااای الان زدین؟ چطوری؟
-دیگه مهم این بود که گرفتاری شما برطرف بشه که انشالله بشه
-شرمنده کردی ما رو خییلی.
البته تا ترم بعد هنوز وقت زیادی مونده بود و واقعا نمی دونستم این پول رو برای شهریه می خواد یا چیز دیگه، به هرحال خیلی سوال پیچش نکردم.
-خب من دیگه رفع زحمت کنم.
-نه اینطوری که عمرا بذارم برید. البته ناهار درست نکردم ولی صبر کنید از بیرون سفارش میدم.
من از اینکه با الهام تو خونه و با این وضعیت تنها بودیم احساس استرس داشتم. رو به الناز گفتم: نه مزاحم نمیشم واقعا غذای بیرون تو خونه که نمی چسبه.
الهام که انگار منتظر همچین موقعیتی بود گفت: آره خداییش نمی چسبه، پس ناهار رو بریم بیرون. البته مهمون من باید باشید.
-آخه …
-آخه دیگه نداره، البته اگه مزاحمم که مزاحم نشم.
این کم رویی من باعث می شد خیلی وقت ها قدرت نه گفتن رو نداشته باشم و باز هم تو عمل انجام شده قرار گرفتم. اگه یکی بیرون مارو تنها میدید شاید صورت خوشی  نداشت، اما از اینکه یک هو فرزاد بیاد تو خونه و تنها تو خونه باشیم بهتر بود.
کمتر از ۵ دقیقه بعد الهام روی همون تاپش فقط یک مانتوی شیشه ای تنش کرده بود، با شال دور گردنش و البته یک شلوار لی کوتاه تا بالای ساق پاش توی ماشینم کنارم نشست.
-از عجایبه که یه خانم اینقدر سریع آماده بشه، خانم ها تا هفت قلم آرایش نکنن که بیرون بیا نیستن.
با یه عشوه خاصی‌گفت: من زیباییم طبیعی و خدادادیه نیازی به این کارا ندارم که.
من هم گفتم صد البته و بعد هم هردو خندیدیم.
اونروز ناهار رو هم نذاشتم حساب کنه. توی رستوران خودش رو بهم چسبونده بود و بوی عطرش حسابی مستم کرده بود. احساس اینکه نگاه های مختلف مردم توی رستوران به ما بود، حس عجیبی رو بهم القا می کرد. هرچند که با الناز هم این حس رو تا حدودی تجربه کرده بودم، اما شاید به این علت که خودم می دونستم این بیرون اومدن من و الهام یه طوری برامون تابو هست، شاید در تشدید این حس بی تاثیر نبود. بعد از ناهار که رسوندمش خیلی اصرار کرد که برم بالا یه چایی بخورم، و اینکه گفت قرارمون این نبود که باز شما حساب کنید، حد اقل بیاید یه چایی بخورید بلکه یکمی بتونم جبران کنم! من که عشوه های الهام رو می دیدم، می دونستم که بالارفتن من می تونه خطرناک باشه و با هر زحمتی بود موفق شده بپیچونم و برم. الهام موقع خدافظی دستاش رو روی لبش گذاشت و برام بوس فرستاد و از ماشین پیاده شد و تا لحظه آخر که وارد خونه شد، با چشمام حرکت های کونش رو دنبال کردم.
بالاخره شب جمعه فرارسید و کم کم مهمون ها داشتن می اومدن. البته مراسم رو توی یه باغ توی کرج گرفته بودیم، با اینکه مهمونی مامان الناز بود، بخش عمده ای از هزینه هاش رو من داده بودم. من و الناز چمدونمون رو بسته بودیم و قرار بود بعد از مراسم مستقیم بریم فرودگاه.
وقتی که رسیدیم کرج فرزاد و الهام و مامان زیبا رسیده بودن و هنوز کسی از مهمون ها نیومده بود. مامان زیبا واقعا مثل اسمش هنوزم زیبا بود، اما اینبار واقعا ترکونده بود. یک تاپ کوتاه مجلسی که پارچه سفید بود و روش توری گیپور دار پوشیده بود با یک دامن مشکی کوتاه و هیکل و شکم ورزشکاریش رو داشت به رخ می کشید و موهای کوتاهش رو چتری دخترونه زده بود. اولین بار بود اینقدر مامان زیبا رو باز می دیدم و تیپ و آرایشش واقعا شبیه یه دختر ۳۰ ساله کرده بودش. الهام هم یک لباس پشت باز سرمه ای کوتا پوشیده بود که تا پایین باسنش می رسید و موهاش رو یک طرف شونه اش ریخته بود. فرزاد یه شلوار جین تیره با کفش ورنی و پیراهن و کروات مشکی و کت زرد پوشیده بود و کلا فازش با تیپ هایی که من می زدم یک دنیا فرق داشت. ریش هاش رو از ته می تراشید و یک ریش ریستی زیر لب پایینش می ذاشت و خط ريشش رو از بغل باریک کرده بود. اما الناز، موهاش رو فر کرده بود و اطرافش ریخته بود. یک لباس صورتی نسبتا بلند و پوشیده تنش بود و یک تور هم به بالای قسمتی از موهای براق مشکیش که جمع شده بود و پایینش رو فر کرده بود زده بود.
من هم خودم یک پیراهن سفید، و کت و شلوار مشکی و کراوات صورتی که با سلیقه الناز با رنگ لباسش مچ شده بود و البته ته ریشی‌ که همیشه داشتم رفته بودم.
خبری از آرشاوین نبود و مراسم تمش کمی بزرگسال بود ظاهرا.
کم کم مهمون ها رسیدن. حدود ۴۰ ۵۰ نفری بود که توی مراسم‌ حاظر بودن و اکثرا دوست های مامان زیبا بودن و از دوست های الناز فقط یک دختر به اسم مهدیه بود که تاحالا ندیده بودمش که دوست قدیمی الناز و صمیمی ترین دوستش بود که تنها اومده بود و هیچ کدوم از بچه های دانشگاه رو دعوت نکرده بودیم. اما چیزی که بیشتر از همه باعث تعجبم شد ورود مازیار به وسط سالن بود که مامان زیبا داشت دعوتش می کرد. بعد از اون اتفاقات هیچ وقت در مورد کلاس ها با الناز صحبت نکردم و فکر نمی کردم که مازیار رو به مراسم دعوت کنه. من مازیار رو از نزدیک ندیده بودم، اما عکس هاش رو دیده بودم و اینقدر پلنگ طور بود که راحت بشه تشخیصش داد. یک پسر چهار شونه ورزشکار که بازوهاش داشت آستین کوتاه پیراهنش رو پاره می کرد و دست هاش پر از تتو بود‌. بیشتر می خورد بهش مربی باشگاه بدنسازی باشه تا معلم زبان! برام جای سوال بود که چطور الناز اونو هم دعوت کرده که خیلی زود به جوابم رسیدم.چند دقیقه بعد دختری پلنگ از اتاق بیرون اومد که از بس برنزه شده بود که انگار ۲۴ ساعته زیر نور آفتاب دراز کشیده و روی سینش رو کاملا تتو کرده بود که کل سینش یک سری طرح گل و اینها بود. هردو جلو اومدن و مازیار دستش رو جلو آورد و گفت من مازیار هستم، از مشتری های قديم زیبا خانم و البته معلم زبان الناز جون، و بعد هم با اشاره به پلنگ کناریش گفت ایشون هم روشنک، دوست دخترم هستن و روشنک (که بیشتر سوخته بود تا روشن باشه!) دستش رو جلو آورد و من هم تو عمل انجام شده باهاش دست دادم.
مراسم با رقص و بزن و بکوب جلو می رفت و همه داشتن وسط می رقصیدن. کنار سالن یک میز بود پر از خوراکی و تنقلات که کنارش یک میز دیگه بود که مشروبات الکلی رو سرو می کرد. روی ضلع بلند سالن، در قسمت وسط هم دیجی بود که آهنگ ها رو پخش می کرد.
مازیار هم کاملا رفتار و نگاهاش سنگین بود و اصلا به نظر می اومد که دعوت شده باشه که سوء تفاهم های ذهن من رو از بین ببره و خیالم از این مورد هم راحت بشه. البته اینکه فهمیدم مازیار از مشتری های قدیمی لوازم بدنسازی مامان زیبا هست هم باعث شد که نگاهم بهش متعادل تر بشه.
یک جا مامان زیبا جلو اومد و با من شروع به رقصیدن کرد. امشب واقعا وقتی می دیدمش حشری می شدم، از بس این زن جوون بود. سعی می کردم مرتب نگاه هام رو ازش بدزدم تا بتونم خودم رو کنترل کنم و دوست نداشتم با دیدن مادر زنم حشری بشم. شاید دید زدن الهام حس خوبی بهم می داد، اما واقعا از اینکه مادرزنم رو بخوام دید بزنم چندشم می شد.
اون طرف سالن فرزاد واقعا لوده بود و اونقدر مست کرده بود که رفتار های خیلی جلفی داشت. وقتی جلو آورد تا با مامان زیبا برقصه، کارهاش خیلی سبک به نظر می اومد. مونده بودم الهام با اون همه متانت و وقار چطور اینو تحمل می کنه.
یه جا فرزاد رفت سمت الناز و دستش رو گرفت و کشوند سمت خودش و یکم خواست با الناز برقصه. من یکم ناراحت شدم، اما رو حساب مستیش گذاشتم. به هرحال وسط جمعیت که نمی تونست کار خاصی بکنه و خارج از چارچوب عمل کنه. توی همین فکر ها بودم که الهام هم اومد جلوی من و با من شروع کرد به رقصیدن. همینطور که می رقصیدیم دستش رو جلو آورد و برای اولین بار دستای منو گرفت و خودش رو تا حدودی تو بغلم جا کرد. تو چشمام نگاهی کرد و لبخند عمیقی زد. انگار مدت ها بود که منتظر بود که این دیوار و حریم بینمون رو بشکونه و نهایتا موفق شده بود. رفته رفته تونست توی رقص خودش رو به من نزدیک کنه.
لباس الهام اینقدر باز بود که وقتی دستم رو روی کمرش گذاشتم مستقیم با پوست دستش برخورد می کرد و باعث شده بود که حسابی داغ کنم. هرلحظه خودش رو بیشتر به من نزدیک می کرد و صورتش رو اونقدر نزدیک کرده بود که چند بار حس کردم می خواد ازم لب بگیره. بوی الکلی که می داد معلوم بود اون هم مثل فرزاد حسابی مست کرده و درست متوجه رفتارهاش نیست.
فرزاد در حالی که دستش رو روی کون الناز گذاشته بود، توی چشم هام نگاهی کرد و پوزخندی زد. درسته که الهام هم تو بغل من بود، اما تفاوت های عقیده ای ما باعث می شد که من بازنده ی این جدال غیر مستقیم باشم.
الناز که معلوم بودم گیر افتاده، بعد از کمی رقصیدن خودش رو از فرزاد جدا کرد و پیش مهدیه دوستش رفت. حالا دیگه الهام رسما داشت کونش رو از رو شلوار به کیرم می مالید. من هم سعی کردم که خودم رو از الهام جدا کنم و به بهانه دستشویی به طبقه بالا رفتم. طبقه بالای ویلا یک راهروی دراز داشت که چند اتاق توش بود و ابتدای پله ها و انتهاش یک سرویس بهداشتی بود. وقتی وارد سرویس شدم کیرم کاملا شق شده بود. یه مقدار آب به صورتم زدم و کمی مکث کردم که حس شهوت از سرم بپره. بعد از چند دقیقه درب سرویس رو باز کردم و بیرون رفتم. دوباره چشمم به الهام افتاد که نزدیک به سرویس ایستاده بود. جلو که رفتم دست هاش رو آورد و دست من رو گرفت و دوباره خودش رو به من نزدیک کرد. هنوز داشتم فکر می کردم که چطور دوباره از دست الهام خلاص بشم که لبهاش رو آورد و به لبهای من چسبوند.
با توجه به اینکه هرلحظه ممکن بود کسی از راه برسه باعث شد که ترس اجازه نده که شهوت بهم غلبه کنه. براي همين سعی کردم الهام رو از خودم جداش کنم. اما الهام که کارش رو خوب بلد بود  دستش رو از روی شلوارم به کیرم رسوند. فکر این که این دست های زن فرزاد هست که داره کیرم رو لمس می کنه، باعث شد که فراموش کنم که کجا و در چه شرایطی هستم. شهوت زمام امور رو به دست گرفته بود و عقل دیگه کاملا جاش رو به غریزه داده بود. برای همین کیرم اینبار تکون خورد و زیر دست های الهام بزرگ شد. این‌بار من دست هام رو بردم و به رون های الهام رسوندم، لباسش رو بالا دادم و دستم رو به کون لختش رسوندم. کیرم زیر دست الهام نفس نفس می زد و الهام هم به خوبی روش رام کردنش رو انگار بلد بود.
همینطور که غرق در افکار خودم بودم، الهام زبونش رو تو دهنم می چرخوند و دستش رو به سگک کمربندم رسوند. هنوز کمربندم رو باز نکرده بود که سنگینی نگاه یک نفر رو حس کردم. الهام هم انگار متوجه حضور  کسی شده بود، برای همين هردو همزمان سرهامون رو عقب بردیم و به سمت پله ها برگشتیم. یک نفر در ابتدای راهرو ایستاده بود و داشت مستقیم به ما نگاه می کرد. با اینکه توی اون تاریکی صورتش اصلا مشخص نبود، تشخیص هویت این هیکل بزرگ و ورزشکاری اصلا کار سختی نبود. الهام که انگار کمی مستی از سرش پریده بود، آروم زیر لب زمزمه کرد: مازیار!

با تشکر

ادامه...

نوشته: جهانبخش


👍 64
👎 3
64601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

922559
2023-04-09 04:08:51 +0330 +0330

باز نویسنده جوری فضا رو بردی جلو که ما با یه داماد کصخول مشنگ طرفیم و بعد اینهمه حرف و حدیث و اینکه دو خواهر و مادر دست به یکی کردن و اون باجناق احمق هم بهت تذکر جنگی الناز داد و روانشناس بازم تو احمقی تو داستان و قرار ازت یک اسکول به تمام بسازن با یک کارت بانکی مطمئن. هر خری بعد این اتفاقات آدم شده بود ولی ثابت کردی که خر ، خر اسب نمیشه .

2 ❤️

922595
2023-04-09 12:39:50 +0330 +0330

یه عده یه کامنت هایی میدن که انگار بقیه داستان هایی که تو این سایت میخونن رو چخوف و تولستوی نوشتن. بقیه داستان ها که چرندی بیش نیست و تو دو خط نوشته میخواد غیر باور ترین چیزها رو بگه میخونید اونوقت این داستانی که بهش فکر شده و جزئیات خوبی داره رو اینطوری نقد میکنید.

جهانبخش بنویس که خیلی خوب مینویسی، هرچه زودتر قسمت های بعدی رو هم بذار که ما هرشب داریم چک میکنیم.

6 ❤️

922615
2023-04-09 16:00:48 +0330 +0330

با سلام
جهانبخش عزیز من تا بحال اصلا در مورد هیچ داستانی نظر ندادم در ضمن تمامی این چهار قسمت رو خوندم خیلی هم خوشم اومده واقعا عالی
ولی فقط خیلی به جزئیات میپردازی
ولی خیلی خوب و عالی ادامه بده

4 ❤️

922622
2023-04-09 16:55:32 +0330 +0330

سلام ادامه بده

2 ❤️

922635
2023-04-09 19:52:46 +0330 +0330

خیلی خوب نوشتی،داستان پرواز فراز و نشیبه و واقعا فکر رو درگیر میکنه،بعضیا جوری دارن گیر الکی(واقعا الکی)میدن انگار داستانهای دیگه ی این سایت رو صادق هدایت و بزرگ علوی و جلال آل احمد نوشتن.ادامه بده که واقعا عالیه

2 ❤️

922641
2023-04-09 20:12:18 +0330 +0330

کاملا مشخص بود که برای خواننده احترام قائل شدی و دستت موقع نوشتن تو شورتت نبوده دمت گرم قامت خیلی روانه من که منتظر قسمت بعدی هستم

4 ❤️

922658
2023-04-10 02:24:13 +0330 +0330

یه چیزی که از داستانت من خوشم اومد که قسمت به قسمت داره بهتر میشه این خیلی مشهود بود برام
دمت گرم داستان جالبیه
اون صحنه که باجناق داشت از استخر رفتن الناز هم می‌گفت خیلی دوست داشتم

3 ❤️

922660
2023-04-10 02:32:10 +0330 +0330

سلام فرمانده ؟ کسی نگفته بلد نیست بنویسه و … لایک هم همه دادن تا حالا ولی میگن زیادی پفکی و غیر قابل باور هست و از منطق بدور و یکطرف زیادی بالا یکطرف زیادی احمق و اسکل . این نقد و وقتی لایک داره مثبت مگه تو داستان های شیوا همه چی نبود از تجاوز و ضرب و بی غیرتی و تابو و … ولی باور پذیر تر و به جرات میگم از آمار لایک بالاترین نویسنده شهوانی تا به حال بوده زیاد جو نگیر آقا .

0 ❤️

922665
2023-04-10 03:32:14 +0330 +0330

عالی بود

0 ❤️

922717
2023-04-10 17:12:53 +0330 +0330

عاشق داستاناتم
قسمت بعد بده
سری بنداز تو لیست که زود تر بیاد

1 ❤️

922780
2023-04-11 02:57:16 +0330 +0330

در غیر واقعی بودن داستان که شکی نیست ولی اگه یک درصد واقعیت باشه نمیفهمم چرا شخصیت داستان باید این همه کصخل و هول کص باشه به جای شرکت یه جنده خوته میزد بابات گردن گرفتن این جنده از معامله ترکمنچای هم احمقانه و کصخلانه تر بود آدمی وه با تخماش تصمیم میگیره با کونش تاوان میده

0 ❤️

922829
2023-04-11 14:16:44 +0330 +0330

عالی. ادامه بده

0 ❤️

923235
2023-04-14 00:27:20 +0330 +0330

قسمت بعدی کی آپلود میشه پس؟؟؟ 😕

0 ❤️

923264
2023-04-14 01:28:08 +0330 +0330

قسمت بعدی بده
اگه اون مسخرف بود
خوم النازتو میبرم پشت
جوری میکنمش که تودش حال کنه

0 ❤️

923303
2023-04-14 04:36:34 +0330 +0330

سلام خسته نباشید قسمت بعدی کی میاد?

0 ❤️

923430
2023-04-14 23:04:16 +0330 +0330

فوق العاده است عالی کم نظیر ممنون بابت این داستان

1 ❤️

923529
2023-04-15 09:32:18 +0330 +0330

خب دیوث بنویس دیگه اه
ده سال ب ده سال قسمت میدی چرا

0 ❤️

923594
2023-04-15 22:48:18 +0330 +0330

@Yashar137771

دیوث عمه‌ته، مگه داری بهش پول میدی که اینقدر توقع داری.
مفت و مجانی داره میاد یه متن طولانی رو بدون غلط و تر و تمیز آماده میکنه، بعد تو پر رو میای بجای تشکر بهش بد و بیراه میگی.

0 ❤️

923607
2023-04-16 00:06:20 +0330 +0330

سلام به همگی. قسمت پنجم دقیقا یکروز بعد از انتشار قسمت چهارم برای سایت ارسال شده، و حتی درخواست شده که زودتر منتشر بشه. اینکه مدیریت سایت چه زمانی اونو منتشر بکنه از دست من خارجه. بخش دوم داستان توی ۵ قسمت به صورت کامل نوشته شده. توی ۵ قسمت اول، برای اینکه نظرات رو بخونم و اگه ایراد خاصی هست، بتونم اونو برطرف کنم، قسمت هارو بعد از انتشار قسمت قبل بارگزاری می کردم. اما با توجه به طولانی شدن، شاید برای بخش دوم مجبور بشم که پشت سر هم اینکار رو بکنم که وقتی منتشر میشه هرروز، با فصله کم بریم قسمت بعد.

2 ❤️

923653
2023-04-16 05:39:11 +0330 +0330

جهانبخش عزیز شاید بد نباشه یه تاپیک موازی توی سایت looti.net هم ایجاد کنی. شاید اونجا این ناهماهنگی رو نداشته باشه.

0 ❤️

923964
2023-04-18 12:34:48 +0330 +0330

جناب جهانبخش
روش نگارش داستانتون رو دوست داشتم . توصیف فضاها و حالتهای شخصیت های داستان خیلی خوبه و منو وادار کرد هر چهار قسمت رو باهم بخونم . ریتم داستان مناسبه و شخصیت پردازی ها به خوبی صورت گرفته هر چند که در توصیف بعضی از شخصیتهای داستان مبالغه شده یا حتی در مورد شخصیت نفر اول داستان گاهی به تضاد برمیخوریم اما چیزی از ارزش داستان شما کم نمیکنه … البته پایان داستان قابل حدسه و روال اکثر داستانهایی که در این سایت منتشر میشه رو طی میکنه به هر حال خوشحالم که بعد از مدتها میبینم یک نویسنده ی خوب داریم … قلمتون مانا

0 ❤️

924019
2023-04-18 22:34:23 +0330 +0330

HADI_2322003
منم موافقم باهاتون. البته به نظر میرسه انتشار قسمت جدید و فصل بعدی با مشکل مواجه شده. الان حدود 10 روزه که قسمت جدید منتشر نشده.
من پیشنهاد دادم که داستان رو یه جای دیگه هم آپلود کنن یا شاید حتی یه بار دیگه تو همین سایت آپلود کنن بد نباشه.

1 ❤️

937121
2023-07-11 08:21:33 +0330 +0330

لذت بردم جهانبخش
بعضی جاهای داستان اصلا منطقی نیست. البته در همه جا هم لزومی نداره منطق حاکم باشه.
اما همیشه وزن منطق باید بالا باشه
به هر حال ممنون
بنویس. قطعا داستان هات بهتر خواهد شد
الان هم یک سر و گردن بالاتر شده از ابتدا

0 ❤️