از خدا و باباش می ترسید

1392/11/15

سلام به همه…من دفعه اولمه که دارم برای شما کاربرای عزیز شهوانی داستان آپلود میکنم…خیلی نظرات رو خوندم تا از نکته ها و البته نقاط ضعف بقیه کاربران عبرت بگیرم…تا شاید بتونم برای شما یه داستان خوب بنویسم…لطفا اگر هم فحش میدید بهم به خودم فحش بدید نه به خانوادم یا کس دیگه ای…من دفعه اولمه دارم داستان مینویسم…اینم بگم که این یه داستان نیست و و واقعیته…واقعا برام اتفاق افتاده…و البته یه ذره سکسیه نه کامل…
هوا سرد بود…و البته من خودمم سردم بود…داشتم به 9 ماه از عمرم فکر میکردم که پای اون ریختم…من تو اون 9 ماه خیلی افت داشتم…افت درسی و مالی و روحی…بگذریم…
من سورنا(مستعار)9 ماه پیش با دختری به اسم نسترن(مستعار)دوست شدم…خیلی اتفاقی بود…شمارشو یکی از دوستام بهم داد…منم بعد یه مدت بهش زنگ زدم…خلاصه نمیدونم چی شد دیدم بعد یه ماه با هم خیلی صمیمی شدیم…کم کم داشتم حس میکردم داره برام مهم میشه…اینم بگم ما تو ماه محرم الحرام بود که با هم رفیق شدیم…سال 91…
مثل بقیه رابطه ها…کم کم نیاز به س.ک.س در من ایجاد شد…اینو بگم من تا قبل از این به هی عنوان سکس نداشتم…ولی از من درخواست و از اون دختره رد کردن…منم یه مدت بیخیالش شدم…گفتم من اونو دوست دارم نباید بهش آسیب برسونم…نباید به زور ازش چیزی بخوام…هر وقت خودش خواست منم آماده میشم برای…
تا اینکه رسید به ایام عید…سال 92 شروع شد…روز سیزده بدر بود…هوا خیلی سرد بود…اطراف خونه ما اینطوری بود…باران میومد…
زمین گلی شده بود…آدم دلش میخواست بره بیرون و دیگه برنگرده خونه…چون خیلی طبیعتش زیبا شده …طبیعته اون محل زندگیمو میگم دوستان…
روز سیزده بدر اس داد که دلم برات تنگ شده میخوام ببینمت…منم که از خدا خواسته گفتم بزار محل و زمانش رو بهت میگم…
یکی از دوستام خونه خریده بود و منم که یه ذره از نقاشی ساختمان و خانه سر در میارم قبول کردم که کمکش خونشو رنگ کنم…کلید اون خونه دست من بود…فکری به سرم زد که ببرمش اونجا…
فردای سیزده بدر قرار شد بریم اونجا…من قصد سکس داشتم…ولی نه زیاد یعنی مطمئن نبودم که سکس پیش میاد یا نه…اما آماده بودم…
ساعت 7 شب رفتیم داخل اون خونه…همینطوری ساکت داشتیم فقط به هم نگاه میکردیم…اون خیلی هیکل سکسی داشت…سینه هاش اندازه دو تا سیب ترش کوچولو بودن…لباش که دیگه محشر بود…کونش هم آدمو مرده رو زنده میکرد…
همینطوری داشت نگام میکرد که رفتم جلو صورتش…بهش گفتم نسترن من خیل یدوست دارم…میشه همیشه پیشم بمونی؟گفت باشه عزیزم…
و لبشو آورد نزدیک لبم اما من سرمو کشیدم عقب…گفت خیلی بدی سورنا…بعدش من خودم لبم رو قفل کردم رو لبش و شروع کردم به لب گرفتن…کم کم راست کردم…شهوتم داشت میزد بالا…آروم خوابوندمش رو زمین…رفتم روش دراز کشیدم و دستمو انداختم تو مانتوش تا سینه اشو بگیرم اما نمیزاشت…لبامو بیشتر قفل لباش کردم و کم کم شل شد…سینه شو گرفتم تو دهنم…داشت بیهوش میشد…منم که دیگه انگار ور فضا بودم…چون دفعه اولم بود…ندید بدید بودم دیگه…کم کم دستمو بردم تو شورتش که کسش رو بمالم…بعد کلی کشمکش لخت شدیبم…واقعا با اون سیس و فیس عین پری شده بود…خیلی خوشگل شده بود مخصوصا با ساپورتی که پوشیده بود…خواستم برم نزدیکش که شروع کنم اما دیدم زد زیر گریه…گفت سورنا تو رو خدا…تو رو خدا نه…بهم دست نزن…گفتم یعنی چی نسترن؟مگه من مسخره ام؟پس برای چی اومدی اینجا؟اومدی که فقط منو عذاب بدی؟یا فقط دو تا لب بدی بری؟
گفت سورنا من میترسم…از خدا…از بابام…تو رو خدا نه…اشک تو چشماش جمع شده بود…به خدا دلم براش سوخت…گفتم باشه…لباستو بپوش بریم…اما یادت بمونه چی کا رکردی…
ما رفتیم تو اون خونه…تو موقعیت 100 در 100 سکس هم قرار گرفتیم…ولی چون گریش گرفت و تو چشماش التماس رو خوندم…شهوتم فروکش کرد…دلم سوخت براش…
حالا شما بگید…من کار بدی کردم که با نسترن سکس نکردم؟یا باید ترتیبشو میدادم؟
ممنونم…لطفا نظر بدید تا منم تبدیل شم به یه داستان نویس…ممنونم از شما…

نوشته:‌ سورنا


👍 0
👎 0
40542 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

411686
2014-02-04 04:18:54 +0330 +0330
NA

“تا اینکه رسید به ایام عید…سال 92 شروع شد…روز سیزده بدر بود…هوا خیلی سرد بود…اطراف خونه ما اینطوری بود…باران میومد…”

انگار داره کتاب اول دبستان میخونه: بابا آمد، بابا در باران آمد، بابا با داس در باران آمد، کبری تصمیم گرفت کس بدهد

0 ❤️

411687
2014-02-04 06:22:14 +0330 +0330
NA

مشکل شما این بوده که شروع رابطه تخمی تخیلیتون توی بقول خودت “محرم الحرام”!!!بوده…
شاید اگه وسطای شعبان المعظم یا شهرالرمضان (الذی انزل فیه القورعان !) یا چه میدونم آخرای ذی الحجه بود نتیجش فرغ (!) میکردو خودش میگفت سورنا جان جرم بده لطفا fuckme fuckme oh yes ‎‎!‎‎!‎‎!‎‎!‎‎!‎
فانتزی بود دوصطان خرده نگیرید …

0 ❤️