از شکایت تا رضایت

1401/10/27

سلام
میخوام برای اولین بار یه داستان بنویسم.
امیدوارم خوشتون‌بیاد…

اولش بگم که این داستان یکم با جزئیات هست و اگه میخوای زود بری سر اصل مطلب بیخیال این داستان شو…

مربوط میشه به تابستان ۱۴۰۱

اسم من علی هست(اسم ها مستعار هستن)
از خودم اگه بخوام بگم۲۸سالم هست لیسانس حقوق دارم و در مشاور املاک مشغول کار هستم
قدم ۱۸۴ و ورزشکار وهم استخوان بندی درشتی دارم و چون شغلم ایجاب‌ میکنه،خیلی به تیپ و ظاهرم‌ اهمیت بدم و همیشه خوشپوشم

داستان از جایی شروع شد که من با دختری به نام رویا نامزد کردم و تقریبا چند ماه بعد نامزدیم‌،خانواده رویا اینا تصمیم گرفتن که خونشون رو جابجا‌کنن و به یه ۴واحدی نقل مکان کردن…
طبقه پایین یه زن و شوهر جوان با یه دختر بچه زندگی میکردن‌ که شوهرِ آدمِ محترمی بود ولی ظاهرا بیکار بود و واحد دیگش‌ هم یه مرد معتادی‌ بود که زنش‌ هم یه جنده‌ی چاق و تمام عیار بود…
طبقه بالا یه واحد خانواده رویا بود(که فقط با مادر و خواهر کوچکش‌ زندگی میکردن و پدرش‌هم فوت کرده بود)و یه واحد یه زن عینکیِ میانسالی(۳۸،۳۹ساله) زندگی میکرد بنام خانم اَبَدی که ظاهر و تیپ معمولی داشت《چادر نمیزد ولی همیشه لباس‌هاش پوشیده بود و اکثر موقع ها مقنعه‌سرش میکرد و حتی یه تار مو هم ازش پیدا نبود》دوتا پسر داشت،یه پسر۱۹ساله‌ و دیگری ۷سال و دست بر قضا شوهرش هم۴،۵ سال بود که فوت‌ کرده بود
یکی‌دوبار هم در حد سلام و احوال پرسی با هم صحبت کرده بودیم که بعدها که با رویا اینا خیلی صمیمی شده بود به رویا گفته بود که نامزدت‌ خیلی مرد محترمیه‌ و از این حرفها…
بعد از مدتی رویا و خانواده‌ش با خانم ابدی خیلی صمیمی شدن‌ و خیلی ازش تعریف میکردن و میگفتن:خیلی خانم خوبیه،دو شیفت‌کار میکنه‌ تا بچه‌هاش در رفاه باشن‌ و چیزی براشون کم نزاره‌و خلاصه خیلی خانم نجیبیه‌ واین قبیل کسشعر‌ها…
نزدیک ۱سال از جابجاییشون‌ می گذشت(تو این مدت هم من و رویا عقد کردیم) که مادر رویا تصمیم گرفت که به مدت ۱هفته بِرِه شهرستان پیش اون‌یکی دخترش(رویا یه خواهر بزرگتر داشت که با شوهرش و دوتا بچه‌هاش در شهرستان زندگی میکردن)و از اونجایی که به من اطمینان داشت که پسر خوبی‌ام و دست از پا خطا نمیکنم و خیلی بیشتر از من به دخترش اطمینان داشت،ازم درخواست کرد مرتب بیام به بچه‌ها و خونه سر بزنم تا یه وقت چیزی کم نداشته باشن و منم با یه حالت خیلی محترمانه‌ایی پذیرفتم…
مادرِرویا:علی جان،مادر؛خیلی لطف میکنی…
من:نبابا حاج‌خانم این چه حرفیه وظیفمه‌،مطمئن باش تمام حواسم بهشون هست
مادرِرویا:پس خیال راحت میرم،میسپارمتون‌ به خدا
من:خیالتون‌ راحت حاج‌خانم‌،خیلی سلام برسونید و خداحافظی کردیم و رفت.
بعد از رفتنش‌ به شهرستان، چیزی که ازم خواسته‌ بود رو انجام دادم و مرتب به اونجا سر میزدم.
تایم رو با بیرون رفتن و تاب خوردن و لاس زدن و اینا میگذروندیم(البته بامزاحمت خواهر کوچیکش چون خانواده هامون‌ عقیده داشتن که همه‌چی برای بعد عروسی)
۲شب قبل از اینکه مادر رویا بیاد ما بیرون بودیم و شب که اومدیم خونه(خونه رویااینا)قرار شد مثل هر شب که میرسونمشون‌ یکم برم بالا…
چند دیقه‌بعد از رسیدنمون‌ دیدم که دارن درِ واحد رو خیلی محکم میزنن‌ و صدای خانم ابدی میاد که داره جیغ میزنه…
سریع رفتیم در و بازکردیم و با این جمله مواجه شدیم که:

خ ابدی:اِی واااای‌ خونم‌ و دزد زد،پس شما کجا بودین》زندگیم و بردن‌ و این حرفا
یکی نبود بهش بگه کصکش مگه ما سگ خونه‌توییم؟!
خلاصه چند دقیقه بعد همه همسایه‌ها اومدن و پسر بزرگشم‌ که بیرون بود اونم اومد و تو این فاصله هم من زنگ زدم پلیس و اومدن صورتجلسه‌ کردن و رفتن.《اون شب تصمیم نداشتم که اونجا بخوابم ولی بخاطر اتفاقی که پیش اومده و من نمیخواستم شک و شُبه‌ی به وجود بیاد برای کسی،از عمد اون شب رو اونجا خوابیدم》(چون توی‌اون یک هفته خیلی رفت‌آمدم به اونجا از قبل بیشتر شده بود)
فرداش برادرهای‌شوهر‌ خانم ابدی و پدر شوهرش اومدن در واحد ما رو زدن(واحد رویا اینا)و من رفتم دم در یه چندتا سوال دوستانه پرسیدن که شما چیز مشکوکی ندیدین‌ و این حرفها و رفتن‌ ولی کامل مشخص بود که من مورد ظن اونا هستم و منم بخاطر همین،کارهای اون روزم‌ رو کنسل کردم و موندم همونجا تا ظن ها به من بیشتر نشه…
(میتونستم با خودم بگم منکه کاری نکردم،پس گور باباشون بزار هر چی میخوام بگن ولی خب اینکارو نکردم)
فردای اون روز مادر رویا اومد و منم دیگه رفتم.
ظهرِ همون روز یه کار اداری داشتم که دیدم رویا داخل واتس‌آپ یه ویس‌ برام فرستاده بود…‌.
زمانی که پخشش کردم متوجه شدم که خانم ابدی با پسربزرگش‌ اومده وسط حیاط با گوشیش‌ زنگ زده به مادر رویا و داره بهش میگه که:
خانم فلانی:ای کاش نمی رفتی شهرستان…
تو رفتی شهرستان و دامادت‌ اومد خونم‌ و خالی کرد…
چرا تا الان این اتفاق نیافتاده؟؟؟تا دامادت‌ اومد اینطوری‌ شد؟مشخصه که کار خودشه…
الان میرم ازش شکایت میکنم و اسمش‌ و میدم به آگاهی(چون مدرکی‌ نداشتن،سرش هم نمیتونست‌ بخوره ولی خب حرف‌ها و اتهاماتش‌ برام سنگین بود) و خلاصه تا جایی که میتونست من رو مورد اتهام و بد بیراه‌ قرار داد و کلا رید به عید نوروز(اتهامات‌رودرتاریخ‌۲۵اسفند۱۴۰۰‌بهم زد)
(از تعجب شاخ درآورده بودم که چطور این خانمی که از دید ماها اینقدر خوب و محترم بود داره سلیطه بازی در میاره و از طرف دیگه عصبانیت داشت مغزم و میخورد)
پسرش‌هم یکم گوزگوز‌ کرد ولی خب عددی‌ نبود
خلاصه اداره رو ول کردم و اومدم و باهاشون رو در رو شدم…
خیلی تلاش کردم که باهاشون منطقی صحبت کنم ولی گوششون‌ بدهکار نبود…
انگار یه آدم دیگه شده بود و روی حرفش ایستاده بود و تو چشمام نگاه میکرد و میگفت مال یتیم خوردن نداره و …پسرش هم که در نبود من گوزگوز‌ میکرد و حالا که خودم و دیده بود دیگه لال شده بود(بچه‌خوشگلِ کون نشسته)
شبش‌ تا صبح بابت حرف‌های این جنده خانم خوابم نبرد و تا اینکه صبح یه تصمیمی گرفتم و رفتم و یه طرح شکایت مبنی‌ بر اعاده‌حیثیت‌ نوشتم اما ثبت نکردم و گفتم که یه روز صبر میکنم،شاید یکم جنده‌خانم حالش بهتر بشه و بیاد بابت حرف‌هاش عذر خواهی…
عصرِ روزی که شکایت و نوشته بودم زنگ زدم به رویا که بگم دارم میرم دنبالش…
من:سلام عروسکم‌خوبی؟
رویا:خوبم خوشگلم،کجایی؟
من:دارم میام دنبالت
رویا:اوکی،من میرم تا سوپریِ سر کوچه(یه زن و شوهر باهم کار میکردن و زنِ دوست مشترک رویا و خ ابدی بود)… بیا اونجا دنبالم…
من:اوکی بای
وقتی رسیدم دیدم رویا جلوی سوپری ایستاده و رفتم کنارش و اومد سوار شد…
تا سوار شد دیدم مثل ابر بهار داره گریه میکنه…
من:چییی‌ شده فداتشم
رویا:خانمِ فروشنده خیلی سرد باهام برخورد کرد و وقتی چیزی که میخواستم و گفتم درجا بهم گفت نداریم…
من:خب قبر پدرش،میریم یجا دیگه‌.‌‌‌…اینکه گریه نداره.‌‌.
رویا:بابا میگم داشت ولی به من نفروخت…
و تازه فهمیدم که خ ابدی رفته پیشش و گفته شوهر رویا دزد و اینا‌‌‌‌…
دیگه نمیدونم اون روز رو چطوری تا صبح گذروندم‌…
صبح ساعت ۸ رفتم شکایتم و ثبت کردم…
نزدیک ۳ ماه دنبالش بودم(تو این مدت هم هر موقع من و رویا و خانواده‌رویا رو میدید بی توجهی میکرد و با رفتارهای توهین آمیزش ما رو اذیت میکرد و به همه همسایه ها هم هرچی دلش خواسته بود راجب من و رویا گفته بود)
خلاصه…
با ثابت کردن ادعام تونستم قاضی رو قانع کنم که خانم رو دعوت کنن برای مواجهه‌حضوری و دلیل کارش‌رو بخوان و با ۳مرتبه غیبتِ خ ابدی(متهم)《میگفت دلیل غیبتم این بوده که متوجه ابلاغ ها نمیشدم》موفق شدم درخواست مواجهه‌حضوری رو به حکم جلب تبدیل کنم و حکم جلب اون جنده خانم رو گرفتم…(دوستان‌حقوقی‌کامل متوجه‌حرفهام‌میشن)
جلب و اجرا گذاشتم و ۸ونیم صبح از داخل خونش‌بردنش…
(زمان جلب با کت‌وشلوار و عینک دودی یه گوشه ایستاده بودم و نظاره‌گر ماجرا بودم،البته چون باید بعد جلب میرفتیم دادگاه،یکم مجلسی تر لباس پوشیدم)
ممکنه بگید که من چقدر آدمِ لاشی و دل سنگی‌ام که با این زن بیوه‌ اینکارو‌ کردم اما باید بهتون بگم که اون خیلی جنده تراز این‌حرفها بود و داخل این ۳ماه راجب من و رویا هر چییییی‌ که دلش خواسته بود به همه گفته بود و کلا آبرومون‌ رو برده بود و ما فقط فکر میکردیم که زن خوبیه…
(یه جاهایی‌هم میخواستم کوتاه بیام ولی بخاطر رویا نمیتونستم چون آبروی اونم بود)
خلاصه؛ وقتی که جلب شد اولش جیغ‌جیغ کرد و به من و رویا بد و بیراه گفت ولی وقتی که دید اوضاع خیلی جدی‌ِ رید به خودش و وقتی که با قاطعیت قاضی برخورد کرد با گریه به پام افتاد برای رضایت…
بعد کلی التماس کردنش‌ گفتم؛رویا هم خیلی از شما ناراحته و گذاشتم یکم به پای رویا هم بیوفته و خایمالی کنه تا از دل رویا هم در بیاد…
خلاصه بعد اینها بهش گفتم؛من هیچ خسارتی ازت نمیخوام فقط لطفا تشریف ببر پیش همونایی که بهشون گفتی من سارق خونتم(چندنفراز‌همسایه‌ها)و بگو که من اون روز عصبانی بودم و راجب ایشون(من)اشتباه فکر میکردم تا رضایت بدم و از اونجایی هم که به رفتار پسرت اطمینان ندارم تا اون موقع یه درخواست ترک‌تعقیب برات میزارم تو پرونده تا ببینم اگه رفتار و توهینی از خودتو کسی از فامیلات‌(برادرهاوپدرشوهرش) سر نزد اون وقت میام رضایت میدم(ترک‌تعقیت:تقریبا به این معنی‌که پرونده اِستُپ‌ میشه و شاکی دیگه نمیخواد پرونده دنبال بشه ولی تا ۱سال هر موقع بخواد میتونه پرونده رو دوباره به جریان بندازه)
لازم به ذکراست که خانواده خودش و شوهرش بعد اینکه فهمیدن من این زن و جلب کردم، یکم گوه‌خوری و تهدید کردن ولی خب به کیرمم‌ نبود و وقتی اونا هم این مسئله رو فهمیدن و برخورد قاطعانه‌ قاضی رو دیدن کم‌کم شروع کردن به خایمالی…(واقعا ترسیدن یا سیاستشون‌ بود و نمیدونم،فقط میدونم خایمالی‌ کردنشون‌ خیلی بهم لذت میداد و حس‌ غرور رو درونم مشتعل میکرد)
خلاصه این مسئله تقریبا تموم شد و یه ۱هفته‌ایی گذشت…
از رویا هم فهمیدم که تا ۳،۴ شب بعد دادگاه فامیلاش میخوابیدن خونشون و پسرش هم اصلا از خونه بیرون نمیرفت…(فکر کنم از استرس شلوارشون‌ و کثیف کرده بودن)
بعد گذشت تقریبا ۸روز؛ دیدم خانم ابدی پیام داده و سلام و احوال پرسی کرده‌ اولش جواب ندادم و بعد چند دقیقه زنگ زد و خیلی محترمانه باهام حرف زد و درخواست کرد که من و ببینه…
اولش قبول نکردم ولی بعد که یکم اصرار کرد قبول کردم و گفتم که عصر میخوام بیام دنبال رویا و میام شما هم میبینم و یه خواهش دیگه کرد که فقط خودم برم و رویا نیاد چون یه حرف هایی دارم که روم نمیشه جلو اون بزنم و ازش خیلی خجالت می کشم.
عصر رفتم و به رویا گفتم من یه دقیقه میرم درِ واحدِ خانم ابدی،یکم بحث کرد که نه و نمیخواد بری و اینا ولی بعدش قبول کرد.
رفتم در زدم و بعد چندثانیه‌ در و یکم باز کرد و سرش و آورد لای در و گفت:بفرمایید‌ داخل!خیلی تعجب کردم که چرا دعوتم‌میکنی داخل؟؟
و با همون حالت متعجبانه گفتم نه خیلی ممنون و گفت که نه نه بفرمایید و رفت کنار و یکم در رو بازتر کرد
رفتم داخل، خونشون‌ خیلی به هم ریخته بود و پر بود از مصالح‌ ظاهرا‌ یکم تغییرات و تعمیرات‌ داشتن(مدتی بود که سر و صدای تعمیرات میومد) و دوتا مبل گذاشته بودن گوشه پذیرایی《یه ۲نفره‌ویه۱نفره》و یه تی‌وی و بقیه وسایل هاشون ظاهرا تو اتاق‌ها بود…
پسر بزرگش‌ طبق معمول رفته بود پیِ کص‌ کلک بازی و کوچیکِ هم داخل کوچه بازی میکرد‌‌…
وقتی رفتم داخل خیلی شوکه شدم…
یه شلوار راحتی تقریبا جذب به رنگ سرخ پُررنگ پوشیده بود و یکم از قوزک پاش بالاتر بود!!
مچ پاش یکم تو چشم بود و یه بلوز‌ آستین‌کوتاهِ یقه‌دارِ بلند(تا پایین رون) به رنگ شلوار تنش بود و سِت بود با فِرِم عینک طبیش…
یه شال مشکی آزاد انداخته بود رو موهاش،وای چه صحنه‌ایی بود …
(اولین بار بود که با این تیپ میدیدمش)
زنی که همیشه‌ مانتو‌ و مقنعه تنش بود اونم به صورت خیلی پوشیده و نهایتا یه شلوار لی می پوشید و داشتم داخل یه همچین وضعیتی می دیدم.

خ ابدی:خیلی خوش اومدی

من:خیلی ممنون،در خدمتم کارم داشتین؟

خ ابدی: بفرمایید بشینید

من:ممنونم امرتون رو بفرمایید…

خ ابدی:لطفا بشینید یکم باهاتون حرف دارم

نشستم رو مبل و اونم نشست رو بروم و پای چپ و انداخت رو پای راست و رون‌های گوشتی و ساق‌پا رو به نمایش گذاشت و دستش و دور زانو حلقه کرد و سعی کرد که کیرم‌ و مورمور‌ کنه

خ ابدی:خواستم بابت اتفاق‌هایی که گذشت ازتون عذرخواهی کنم؛بخدا من یه نفرم،دو شیفت کار میکنم تا خرجمون‌ رو بدم،محمد(پسربزرگش) که همش دنبال رفیق‌بازیه‌،کوچیکه‌هم که بچه‌ست و اون خدابیامرز(شوهرش)هم هیچ چیزی نداشت که برام بزاره(منم همینطور محو ساق‌پاش بودم که تپل و مثل برف سفید بود و به حرف‌هاش گوش‌میدادم ولی خودم و نگه داشتم که نفهمه)البته خودش هم همین‌و میخواست‌ها…
خیلی تلاش کرد و کسشعر‌ به هم بافت تا از دلم در بیاره تا رضایت بدم ولی خب من آبروم و ۳ماه از وقتم و هزینه‌هام نرفته بود که با یه مشت کسشعر‌ و به نمایش گذاشتن یه ساق پا از دلم در بیاد.

من:بله خانم ابدی تمام حرف‌هاتون درسته ولی خب شما هم باید به من حق بدید،منم خیلی از بچگی سختی کشیدم و همیشه روی پای خودم ایستادم…
کار کردم تا خرج دانشگاهمو بدم…
بعد یه نفر بیاد اینطوری بخواد با آبروم بازی کنه(توی حرف‌هام هی نگاهم میخورد به ساق‌پاها و سینه‌های بزرگ و گوشتی که زیر بلوز قایم کرده بود و خودشم متوجه این داستان شده بود)و همینطور که پاها رو جابجا کرد و پای راست و انداخت روی پای چپ و یکم شلوار رو از سمت رونش‌ کشید بالاتر(طوری که یعنی حواسم نیست) که پاها بیشتر به چشم بیاد

خ‌ ابدی:من عذر میخوام واقعا، ولی خب شما به منم حق بدید که بعد دو شیفت کار میام خونه میبینم نصف خونم و بردن،خب هرکی باشه عصبی میشه،منم عصبی شدم که اون حرف‌هارو زدم،بازم شرمنده.
میخواستم که بگم…

من:پریدم تو حرفش و گفتم خ ابدی منم خیلی باشما کنار اومدم…
من بخاطر این مدت زمانی که گذاشتم و هزینه‌هایی که کردم مطالبه‌ایی ازتون کردم؟؟خب نکردم و از شما خسارت و غرامتی هم نخواستم و نه هیچ چیز دیگه‌ایی،مرض که نداشتم برای شکایت…
خ ابدی:بلانسبت…
من:من فقط این شکایت و کردم که به شما و بقیه بفهمونم‌ که من دزد نیستم و ولاغیر…
حالا شما اجازه بده چند روز بگذره،یکم آب‌ها از آسیاب و حرفها از دهن‌ها بیوفته‌ میرم رضایت میدم اما به شرطی که واقعا رضایتم‌ رو بدست آورده باشی و یه لبخند ریزی‌ زدم.(منظورم این بود که دیگه نبینم پشت سرم گوه بخوری و اون قولی که دادی بری پیش همسایه ها بگی من اشتباه کردم و انجام بدی)

خ ابدی:اونم یه لبخندی زد و گفت:ایشالا هرچی قسمت باشه،تا ببینیم خدا چی میخواد

من:خب دیگه با من امری ندارین؟

خ ابدی:نه آقا علی خیلی ممنون که تشریف آوردین

اولین باری بود که با اسم کوچیک صدام کرد
من:خواهش میکنم،خدانگهدار.
خداحافظی کردیم و من اومدم واحد روبروی که واحد رویا اینا بود.
رویا:جنده خانم چی میگفت؟
من:هیچی بابا داشت از بدبختی مینالید
رویا:رضایت خواست؟؟
من:آره دیگه،پس فکر کردی برای چی بهم گفت بیا
رویا:رضایت ندی هاااااا‌
من:نبابا مگه دیونه‌ شدی؟؟
خلاصه به هر ترتیبی بود صحبت با رویا رو پیچوندم‌ چون واقعا حوصله نداشتم و گذشت…
چند روزی گذشت من اصلا نمیتونستم از فکر خ ابدی بیام بیرون…
از یه طرف فکر به کارهایی که کرده بود می‌افتادم و از یه طرف فکر به سینه ها ساق‌پاهاش،اون رون‌های گوشتی و فکرِ کردنش‌ یه لحظه از سرم بیرون نمی رفت…چند روز فکرم همین بود…
(اون ملاقات‌ کار خودشو‌ کرده بود و آتیش‌ شهوت و درونم روشن کرده بود)
چند روزی گذشت…
یه روز من با مشتری رفته بودم یه ملکی رو بازدید کنیم که دیدم یه پیام اومده:بازش کردم؛
_سلام آقا علی میتونم باهاتون صحبت کنم؟
دوباره کیرم مور‌مور‌ شد و شعله آتیش بزرگتر شد ولی خب نمیتونستم اون لحظه جواب بدم،یه ۱ساعت و نیمی گذشت که خودش زنگ زد؛
خ ابدی:سلام علی آقا خوب هستین؟بد موقع که مزاحم نشدم؟

من:نه خواهش میکنم،شرمنده پیام داده بودید من سرم شلوغ بود نتونستم جواب بدم،در خدمتم

خ ابدی:یه سوال داشتم؟؟

من:خب بفرمایید…؟؟

خ ابدی:یه کاری پیدا کردم برای صبح‌ها ،حقوق‌و مزایای خوبی هم داره،اگر قبول کنن خیلی خوب میشه و دیگه جایی‌ که صبح ها میرم و دیگه نمیرم…

من:بسیار عالی،خب؟

خ ابدی:ازم گواهی سوء پیشینه میخوان،خواستم بدونم اون موضوعی که ما باهم داشتیم ممکنه برام بد بشه؟؟

من:نمیدونم والا از این بابت اطلاعی ندارم.
(میدونستم‌ که هیچی پیش نمیاد ولی خواستم یکم استرس بگیره)
خ ابدی:آها که اینطور،چون رشته‌تون حقوق بود گفتم ازتون بپرسم…

من:بله درسته ولی من از سیستمی شدن مسائل قضایی زیاد اطلاعی ندارم…
(اطلاع داشتم ولی همچنان دلم میخواست کرم بریزم)
راستی خ ابدی حقیقتا خواستم یه صحبتی باهاتون بکنم.

خ ابدی:با حالت خنده:خطایی ازمون‌ سر زده؟

من:نه نه فقط در مورد صحبت با همسایه‌ها خواستم باهاتون حرف بزنم.

خ ابدی: آهااا…اوکی مشکلی نیست،اگه میخواید تشریف بیارید منزل ما؟!

من:نبابا یه وقت مزاحم میشم…(همچنان با ضربان قلبی که از شدت استرس و شهوت زده بالا)

خ ابدی: پس من فردا ساعت ۷عصر منتظرتون،خوبه؟

من:بله خوبه،میرسم خدمتتون و خدانگهدار

بعد قطع تماس به خودم اومدم و گفتم خب کصکش‌ تو چه حرفی داری بزنی آخه؟ولی خب متاسفانه کیرم جای من تصمیم گرفته بود…
ولی خب خودم‌هم یه حس هایی کرده بودم که این زن بدجوری میخاره‌ و بدش نمیاد یه کص‌ جانانه بهم بده‌ تا مسئله رو خاتمه بده…
اون تایمی که قرار شد برم،تایمی‌ بود که معمولا بچه هاش خونه نبودن و من موندم که چطور رویا رو بپیچونم‌(نمیدونم چرا خواستم اینکارو بکنم ولی دلم نمیخواست بفهمه که میرم اونجا و از یه طرفی حس عجیبی از رفتن به اونجا داشتم)
که یهو به سرم زد به بابام زنگ زدم و ازش خواستم که فردا شام رویا و مامانش‌ اینا رو دعوت کنن و این اتفاق افتاد و من رویا اینارو ۶ونیم گذاشتم خونه بابام اینا و گفتم که من میرم بیرون کار دارم و قبل شام میام…
خودمو آماده کردم و رفتم…
(نمیدونم چرا ولی یهو تصمیم گرفتم که یه قرص تاخیری بخورم…به دلم افتاده بود ایندفع یه خبری میشه)
《از رفتن به اونجا و دیده شدن ترسی نداشتم چون رویا اینا زیاد با بقیه همسایه ها رفت و آمدی نداشتن و بعد این داستان دیگه همسایه‌ها کلا قطع ارتباط کرده بودن》(البته بعد جلب خ ابدی همسایه ها سعی کردن دوباره با رویا اینا ارتباط بگیرن که دیگه رویا و من این و نمیخواستیم و شایان ذکر است که خانمی‌ که فروشندهِ سوپری بود از بعداز جلب خ ابدی کم کم شروع کرد مثل قبلا به رویا پیام های مناسبی و جک می فرستاد ولی دیگه ما اونم گرفته بودیم به کیرمون)
کل روز داشتم فانتزی های سکسی با خ ابدی تو ذهنم مرور‌ میکردم…
خلاصه…

رسیدم اونجا و در زدم،لای در باز شد و دوباره سرش از لای در اومد بیرون ولی ایندفعه موهاش آویزون‌ شد…
شال رو خیلی آزاد تر گذاشته بود به طوری که تقریبا دور گردنش افتاده بود…سرشو‌ یکم آورد به سمت پایین که یعنی بیا تو …
سرم رو آوردم پایین و رفتم داخل

من:سلام

خ ابدی:سلام خیلی خوش اومدی،بفرما بشین الان میام و رفت سمت آشپرخونه‌

همونطوری که میرفت برگشتم نگاهش کردم!!!آخ آخ یه ساپورت پوشیده بود،مشکی و تنگ و یکم کوتاه و یه تک پوش یقه‌هفت‌ که چاک سینه‌هاش و یکم مشخص کرده بود(انگار تکپوش‌پسرش بود)و رنگ آبیِ بند سوتینش‌ هم از بغل گردنش پیدا بود و من خشکم زده بود؛وقتی راه میرفت از تنگی شوارش خط شورتش پیدا بود و ساق‌پاش تو چشمم‌ میزد
(من عاشق ساق‌پاهستم)
از اونجایی هم که اهل رفت و آمد کردن نبودن فقط پرسیدم:؟
من:خ اسدی بچه ها تشریف ندارن؟

خ ابدی:فکر کردم از وقتی که بهت گفتم علی آقا تو هم من و معصومه صدا میکنی و خندید و شروع کرد به ریختن شربت…
شربت و که از پارچ می ریخت تو لیوان دیدم که یکم بازوش‌ آویزون میشه(بالاخره نزدیک۴۰سالش‌بود ولی بدن خوش‌تراش داشت)
گفت:نه رفتن خونه خاله‌شون و با لیوان شربت اومد سمتم و همینطور که میومد نمیتونستم چشم از بدن فوق‌العاده‌ش بردارم.
من:آها…که اینطور،،خانواده همسرتون چی؟
خ ابدی:آخرین باری که اومدن و باورت میشه یادم نیست؟؟
《با یه حالتی کا انگار ۱۰سالِ من و میشناسه》بعد این اتفاقی که افتاد ۲روز اومدن و رفتن حالا تا کی بشه که دوباره بیان…(نمیدونم چرا به من میگفت و اونا رو جلو من خورد میکرد)
و بعد با یه حالت تمسخرآمیزی گفت:البته این ۲روزی هم که اومدن بخاطر این بود که نگران وسایل‌های برادرشون‌ بودن(منظورش‌ همسرش بود)
من:با یه لبخندی گفتم:ای بابا…پس خیلی ازشون دلگیری!!ولی اون روز اینطوری نشون نمیداد(روز کذایی)
خ ابدی:با یه حالت ناامیدی و ناراحت گفت:ولش کن…هیچی نگم بهتره…
و دوباره سریع لبخند و گذاشت رو لبش و نشست و گفت بفرما گلوت‌رو خنک کن…
وقتی که نشست با یه حالت حشرپسندانه‌ایی بهش گفتم:
من:با یه لبخند؛هیچوقت فکر نمی‌کردم با این تیپ ببینمتون…

خ ابدی:بَده؟

من:نه نه اتفاقا خیلی عالیه…

خ ابدی:خب خداروشکر که خوبه…

(شهوت فکرم و بسته بود نمیزاشت هیچ تصمیمی بگیرم)
با حالت حق به جانبی پرسیدم؟؟؟
من:چرا داری اینجوری میکنی؟
(منظورم به تیپ و رفتارش بود)
با یه لبخند کیرراست‌کنی گفت:
خ ابدی: خب خودت گفتی باید رضایتت جلب بشه و زد زیر خنده
(اونجا بود که فهمیدم از بقیه‌جنده‌ها یک‌هیچ جلو تره)
من که کیرم داشت شلوارم رو پاره میکرد گفتم:
من: پس میخوای رضایتم بدست بیاری؟ و بعد بلند شدم و نشستم جفتش…
نمیدونم چجوری رفتم…ولی رفتم‌‌‌‌…
دیگه نمیدونم چی شد و چکار کردم فقط یهو دیدم یه وجب با صورتش فاصله دارم و اونم هیچ تکونی به خودش نمیده…

تقریبا۲،۳ثانیه به صورتش که آرایش ملایم کرده بود و یه عینک طبی با فِرِم قرمز زده بود نگاه میکردم…(این‌عینک‌وهمیشه‌میزد)
و بعد یهو لبام‌ و گذاشتم رو لباش و اونم چشماش‌ و بست…چندثانیه همونطوری بودیم
(اصلا نمیدونستم دارم چکار میکنم،افسارم‌ دست کیرم بود و اونم لال شده بود…ظاهرا افسار اونم دست کصش‌بود)
و بعد شروع کردم به خوردن لباش و اونم همکاری میکرد و هیچی هم نمیگفت و معلوم بود آماده این داستان بوده.
یکم پلک‌هاشو محکم‌تر فشار داد و صدای نفس‌هاش نامنظم شد و بازوم رو گرفت…
یه دستم و گذاشتم زیر گردنش و اون دستم و گذاشتم رو سینه‌اش و یکم فشار دادم،یه آه ریزی کشید،از بغل دستش بند سوتین و تکپوشش رو تا نصفه دادم پایین و وااای‌ چه سینه هایی سفت و خوش فرمی دیدم…
شروع کردم به خوردن سینه‌هاش و اونم یه دستش و گذاشته بود زیر سینه‌ش و هرزگاهی به سمت دهنم‌ هُلش میداد…
چند دیقه دیوانه‌وار میخوردم و در همین حین دستم و آروم بردم سمت پایین و از داخل ساپورت‌ و شورت‌ رد کردم و دستم و گذاشتم رو کصش‌…واااای که چه کص داغ و خیسی‌ بود…
همینجوری که داشتم سینه‌هاشو میخوردم،داشتم با انگشتام با کصش‌ هم بازی میکردم و اونم هی پیچ‌وتاب‌ میخورد و از شدت شهوت ساعدِ دستم و فشار میداد و چشماش‌ خمار شده بود و رفته بود تو آسمونا و آه و ناله‌هاش خونه رو برداشته بود…
من:عجب بدنی داری تو معصومه جون،سینه‌هات دیونه کنندست…
کص خیستم روانی میکنه آدم‌و…

خ ابدی:خوشت اومده؟مالِ تو ،اینا بخاطر اینکه ناراحتت کردم‌،خوبه؟راضیت میکنه؟

من:ای جونم،اول باید ببینم زیر اون ساپورتت‌چی داری…؟؟
یه لبخندی‌زد و …
خ ابدی:پس چرا نمیری ببینی؟خب ببین چی دارم…
(یه جنده‌ی به تمام معنا بود)
اون نشسته بود رو مبل و پاهاشو کامل داد بالا و منم زانوهام و گذاشتم رو زمین و ساپورت‌ و شورتشو‌ با هم دادم بالا و از پاش در آوردم.
همین که از پاش در آوردم و پاهاشو بازکرد…
وااااای‌ چه کصییی‌میدیییدم‌…یه کصِ سفید و تپل،تمیز و یه شکاف باریک و یه سوراخ‌کوچیک که نشون دهنده ۴سال کیرنخوردنش بود…یکمی مو داشت ولی تمیز بود…
کامل مشخص بود تو این ۴سالی که شوهرش مرده هیچی توش نرفته بود(با اینکه نزدیک۱۴سال‌از رویا بزرگتر بود ولی کصش‌ خیلی از کص‌ رویا خوش‌تراش تر و قشنگ تر بود…فکر کنم عمل زیبایی کرده بود)

من:وای معصومه جون چه کصی‌ داری تو،آدم و مست میکنه…

خ ابدی:با نیش‌خند؛خوشت‌اومده؟مال توعه،همش مال تو،از آخرین باری که لذت بُرده خیلی سالِ که میگذره…میتونی تلافی کنی؟

من:اره زندگیم،قربون کص‌نازت‌ بشم چرا نتونم؟
و شروع کردم مثل وحشی ها به خوردن کص‌ معصومه‌جون… شکمش‌هی بالاپایین‌ میشد و صدای ناله‌هاش فضای کل خونه رو پر کرده بود…
با دست چپ سینه‌اش و میمالیدم‌و با دست راست با کصش‌بازی میکردم و میخوردمش و هی زبونم‌ و داخل کصش‌ میچرخوندم و چوچولش‌ میک میزدم…
اونم دستش‌ رو کرده بود تو موهامو‌ و سرم و فشار میداد رو کصش و همونطور که کصش‌ تو دهنم بود خودش و بالاپایین میکرد به حدی که کمرش از مبل فاصله میگرفت و هی سرشو به مبل فشار میداد و آه و آی میکرد…
خ ابدی:واااای چقدر خوب میخوری کصمو،خوشبحال رویا …کص اونم اینطوری‌ میخوری؟
من:همونجور‌که داشتم کصش‌ و میخوردم ،از پایین نگاهش میکردم که چشماش‌از شهوت خماااره‌و دهنش از آه‌آه کردن های مداوم باز مونده…بهش‌گفتم:میدونستی کوصت‌ مثل کص‌ دختر۱۸ساله‌ها میمونه؟
خ ابدی: پس حسابی بخورش …
(یهو محکم سرم و فشار داد به کصش و چندبار سریع خودشو بالا پایین کرد)
خ ابدی:وااای‌ بخوربخور‌ آبم داره میااااد آآآآآآآآیییییی
(و یه لرزش کوچیکی کرد و وسط حرفش تو دهنم ارضا شد)
من:عع ارضا شدی؟
خ اسدی:خندید و گفت:مگه میشه اینجوری که تو کصم‌ خوردی ارضا نشم؟
من:بیا پایین خوشگلم،وقتشه‌جامون‌ رو عوض کنیم،یه نگاهی بهم ‌انداخت و با یه لبخند بلند شد و من نشستم رو مبل… کمربند و باز کردم…
شلوار و شورت‌ رو باهم تا زانو کشیدم پایین و کیر کلفتم افتاد بیرون ،،چشماش وقتی خورد به کیرم یه برقی زد و گفت:
خ ابدی:ای جونم چه کیر کلفتی داری تو و کیرم و گرفت تو مشتش…
یه لیس از پایینِ تخمام‌ تا سر کیرم بهش زد و یهو تا ته کرد تو حلقش و مثل این قحطی زده ها کیرم و برام ساک میزد و با دستاش‌ تخمام‌ رو میمالید‌ و هرزگاهی‌ هم لیسشون‌ میزد…
خداییش خییییلی‌ ساک حرفه‌ایی میزد…
من:نگاهش کردم و گفتم:واااای،جووون‌ چقدر خوب کیر میخوری!
همونطوری‌ که کیرم تو دهنش بود چشماش و ریز کرد به نشانه خنده و بعد از دهنش درآورد و
گفت: خوبه؟ دوست داری؟ و دوباره کرد تو دهنش
من:آره،دیونم میکنه،تخمام‌ هم قشنک لیس میزنی…
موهاش و مثل دُم اسب جمع کردم تو مشتم و سرش و هُل دادم به سمت پایین و کیرم و رسوندم‌ تا ته حلقش و بعد که به اوق‌ زدن میرسید می‌آوردمش‌ بیرون…
تف از دهنش‌ به کیرم چسبیده بود و با بیرون آوردنش تف‌های اضافه‌ رو دوباره میمالوند‌ به کیرم…
چند باری این کارو تکرار کردم و یه لحظه محکم سرشو فشار دادم رو کیرم و چپوندم‌ ته حلقش و اونم خیلی تلاش کرد که کیرم و در بیاره ولی زور چاره نبود تا اینکه خودم دستم و برداشتم و تا کیرم و از دهنش در آورد دیدم چشماش‌ پر شده از اشک و دور چشماش یکم از ریختن ریملش‌ سیاه شد…(خیلی حس خوبی بود)
و دوباره به خوردنش ادامه داد…

چند دیقه‌ در سکوت خونه صدای آه اوه من و صدای آب‌دهن اون میومد که داشت برام ساک میزد.
دور تا دور کیرم و میخورد و لای پاهام و لیس میزد…آخ که چه ساکی بود…
بعد اینکه خوب ساک زد…
شلوار مو از پام درآورد و بلند شد و با یه نیش خندی گفت:
خ ابدی:فکر کنم وقتشِ،،مگه نه؟
تکپوش‌ و سوتینش‌ و درآوردم…
بعد پاهاشو گذاشت این ور و اون ور مبل و زانوهاشو خم کرد…
کیرم و تنظیم کرد رو سوراخ کصش‌ و نشست روش.‌
من:وااااای‌ چقدر کص‌ تنگی‌ داریی تووو
خ ابدی:اااای‌… چه کیری کلفتی فرستادی توم‌،آههه.
و شروع کرد به بالاپایین‌ شدن و ناله کردن
(خداییش خیلی تنگ بود…بهش نمیخورد که پسر ۱۹ ساله داشته باشه)
سینه هاش آویزون‌ شده بود و افتاده رو صورتم و شروع کردم به میک‌زدن ممه‌هاش و با دوتا دستام‌ شروع کردم کونش نوازش میکردم و باهاش بازی میکردم و سوراخ کونشو‌ انگشت میکردم و اونم روی کیرم بالاپایین‌ میشد.
خ ابدی:وای علی داری دیونم میکنی،عجب کیری داری،خیلی دوست دارم که کیرت داره میره‌داخل کصم‌…
(واقعا این فانتزی ها ازاین خانم بعید بود ولی خب حشره‌ِدیگه،هیچکس و نمیشناسه)
سرش و گذاشت رو شونم و در گوشم گفت:داری کصم‌و برام گشاد میکنی؟اره؟بکن فدات بشم،بکن تا رضایتت‌جلب بشه و لاله‌ گوشم و میک میزد…
من:وای جنده‌جونم چه کصی‌داری…
با یه لبخند ژکوند گفتم:پس بگو چرا همش اعصابت خورد بوده،بخاطر این بوده که ‌کیر نخورده بودی خوشگلم…؟؟الان از کیر سیرت‌ میکنم،، و لبای‌ همدیگه رو میخوردیم…
بعد چند دقیقه تلمبه زدن کامل نشست رو کیرم و همنجور‌ که تا ته داخلش بود خودش و عقب جلو کرد…
من:حالا دوباره بشین سرجات.
دوباره به حالت اول برگشتیم…
اون خوابید رو مبل و پاهاشو باز کرد منم بلند شدم و یکم دیگه به کصش‌ زبون زدم…
یکم کیرم و کشیدم به بالاپایین‌کصش‌ و یه چند ضربه با سر کیرم زدم رو چوچولش و دوباره کیرم و فرستادم‌ تو کصش.
تا رفت داخل سوراخ‌کصش:
پاهاشو‌ دور کونم قفل کرد و دستاشو‌ دور کمرم حلقه کرد…
خ ابدی:عاااااای جوووووون،وای کوصم،بکن کصمو‌،مال خودته،علی جونم رویا میدونه که اینقدر خوب میتونی بکنی؟
چند دقیقه اینطوری تلمبه زدم…
دست و پاش‌ از دور من باز کرد و پاهاشو کامل باز کرد…
مچ پای چپش‌رو با دست راستم گرفتم و بالا نگه‌داشتم و شروع کردم به عقب‌وجلوکردن‌کیرم تو کصش…
(در همین حین خودش داشت با یه دستش چوچولشو‌ میمالید و با یه دست دیگه‌ سینه‌ش و میمالوند)قول بده بازم من و بکنی،باشه؟قول بده،قول‌بده،قول‌بده‌آآآآآآآآآآآآآآآآآآاهههههههه…
و کیرم و تا ته نگه داشتم داخل کصش و اونم دستشو‌ گذاشت پشت کونم و خودمو‌ هُل میداد به سمت خودش…
بدنش یه لرزش عجیبی کرد شُلِ‌شُلِ شد رو مبل و؛معصومه جون ارضا شده و کیرم و پر کرد از آب های سفید…
من:ای جونم‌ قربون اون کوصت‌ بشم ،حالت خوبه؟
یه سری تکون داد به نشونه‌ی تایید
و منم همونجوری‌ به تلمبه زدن‌هام ادامه دادم و اون فقط آه و آی میکرد… بعد چند دیقه دوباره یکم کیرم و داخل کصش‌ نگه داشتم و بعد دستم و گذاشتم کنار پهلوش که برشگردونم…
بعد چند ثانیه کشیدم بیرون و اون با بی حالی برگشت و رو به دیوار و زانوهاش گذاشت رو مبل و منم پشت سرش قرار گرفتم…(داگی)
سر کیرم و از پشت سر به بالاپایین کصش‌ کشیدم و فرستادم تو…
خ ابدی:وآآآآهههااای جان
دستام و گذاشتم دوطرف کونش تلمبه میزدم…
خ ابدی:علیی‌،،چقدر تو خوبی آخه؟
و همش آه و ناله میکرد…
من:تو بهتری قشنگم…
لامصب سوراخ کونش کیپ‌ بود…
بعد چندتا تلمبه دیدم کونش خیلی تنگِ و نمیشه ازش گذشت…
کشیدم بیرون و با دستام‌ لُپه‌های کونش‌و یکم باز کردم و شروع‌ کردم به زبون زدن سوراخ کونش…(اصلا بو بد نمیداد)
تا شروع کردم به لیسیدن‌ کونش:
خ ابدی:آآیی‌ علللییی‌ نکن یجوری‌ میشم…
من:میخوای من و از این کون خوشگل و نازت محروم کنی؟(در حال لیسیدن‌سوراخ‌کون)
خ ابدی:وای علی از پشت نه،بخدا نمیتونم
من:دورت بگردم نگران نباش کاری میکنم که دردنکشی‌ و تازه لذت هم ببری،من خِبره‌این کارم…
خ ابدی:علی توروخدا نه،شوهرم هم وقتی زنده بود نمیزاشتم‌ از پشت بکنه،بخدا از عقب تا حالا ندادم…
من:میدونم زندگیم،از سوراخت‌ معلومه که آکبنده و در حین حرف زدن نوک انگشت اشاره راستم و کردم تو سوراخ کونش و با انگشت شصت شروع کردم به مالیدن‌ کصش
خ ابدی: وای عللللی‌نه نه …
و خودش و یکم هُل داد رو به جلو
من:آروم نفسم آروم‌…با حالت خنده گفتم رضایت نمیدم هااا‌ و ۲تا انگشت بردم داخل
خ ابدی:آه علی تورو خدا آه آی…
خب ببین کیرتو!!نمیتونم تحملش کنم میمیرم‌…
من:نترس کون‌طلا…
خ ابدی:په توروخدا آروم‌ بکن،باش؟
من:قربونت بشم الهی عجب کونی‌ داری،چه حسی داری میخوام پلمپش‌ رو باز کنم و برات گشادش کنم؟
خ ابدی:وای علی اینطوری نگو خب خیلی میترسم…
حسابی دوباره موتور معصومه رو روشن کردم و یکم هم سوراخ کونش رو انگشت مالی کردم تا یه ذره باز بشه…
بلند شدم یه پام و گذاشتم رومبل و سر ‌کیرم و گذاشتم درِ سوراخ کونش و یه تف هم انداختم روش
خ ابدی:وای علی یواش توروخدا،علی توروخدا.
سرش و گذاشتم داخل
خ ابدی:وااااای‌ علی آروووم،علی تو رو ابلفضل‌ آروم.
یه چند بار عقب جلو کردم تا یکم جا باز کنه
انصافا خیییلی تنگ بود(یه زن ۳۸،۳۹ساله که تو عمرش کیر داخل کونش‌ نرفته بود)قشنگ مشخص بود.
یه فشار ریز و سفتی دادم نصف کیرم رفت داخل
خ ابدی:جییییییغ‌ااااااااایییییی‌ علییییی تو روخدااااااااااا…نککننن و با حالت گریه(گریه‌شهوتی)
شروع کرد به چنگ زدن مبل و بعد دستش آورد عقب و گذاشت رو شکمم‌ که هُلم بده عقب ولی فایده نداشت…
دستم راستم و از زیر شکمش‌رسوندم به کصش و چوچولشومالیدم یه فشار دیگه دادم و کم کم ۱۸سانت کیر و به زور تا ته کردم تو سوراخ کونش…
یهو دیدم صداش قطع شد و نفسش‌ بند اومد و بعد چند ثانیه که صداش در اومد و با حالت بی حالی شروع کرد به آه اوه کردن و التماس ولی گوش من بدهکار نبود و داشتم عقده‌ی آبرو و هزینه‌های رفته‌ام و… رو باهاش‌ تصویه‌ میکردم و شروع کردم به تلمبه‌ زدن و اونم هی التماس میکرد و از پایین صدای قرقر‌و گوز میداد.
من:جنده خانم به من میگی دزد؟وقتی کونتو پاره کردم می فهمی دزد کیه.
خ ابدی:وااای‌ علی غلط کردم،تورو خدادرش‌ بیار دارم میمیرم‌(با بی حالی و التماس)
من:آرههه‌ داری جر میخوری،سوراخت‌و‌ بدجوری برات پاره کردم‌جنده جونم،جنده‌ی‌من شدی
خ ابدی:اره علی جونم من جنده‌تم،هر موقع خواستی بهت میدم فقط مرگ من آبتو بیار…
(موهاشودُم اسبی‌ گرفتم و محکم کشیدمشون به عقب به عقب)
من:آبم و بیارم؟فکر کردی الکی رضایت میدم؟تا کونت و بخیه نیاز نکنم ولت نمیکنم جنده…
(یه پام رو زمین و یه پام رو مبل،با یه دستم موهاشو می کشیدم به عقب و با اون دستم سیلی میزدم به کونش و مثل سگ تلمبه میزدم و در حین تلمبه زدن و صدای قرقر‌ از سوراخ کونش نمی‌افتاد)
من:رضایت میخوای؟؟
په پسرت که بلبل زبونی میکرد کجاست ببینه دارم مامانشو‌ از کون میکنم…؟؟هان…!!
خ ابدی:علی بخدا گوه خوردم،دارم دیونه میشم،جان‌من درش بیار…
من:دیگه این کص‌ و کون مال منه‌،هر موقع بخوام باید بگامشون‌…باشه؟
خ ابدی:اره مال توعه،مال خودِخودته‌…
من:آبم داره میاد…
خ ابدی:وای علی،آه آی هرجا دوست داری خالی کن،فقط زودتر درش بیار…آه‌آی‌آی
همینطور در حین حرف زدن آبم اومد و با عربده‌ایی که از تو سینه‌م خارج شد کامل خالیش‌ کردم داخل سوراخ کونش
خ ابدی:آه‌آه‌آه‌آه‌ ای ای ای ای اییییییی‌ سوووختمممم‌
همینجوری کیرم و داخل کونش نگه داشتم و لش شدم روش و یه چند بوس ریز ازش گرفتم تا اینکه کیرم تو کونش خوابید و با صدای خارج شدن آبم از کونش‌ که صدای گوز میداد اومد بیرون…کونش خیلی گشاد شده بود و از شدت فشار پاره شده بود و آبم با خون قاطی شده بود
من:دیونه‌کننده بودی
خ ابدی:با یه حالتی‌ لوس‌:خدالعنتت‌ کنه،نگاه چکارم‌کردی
من:بالاخره هر چیزی یه قیمتی داره،اینم قیمت رضایت بود(باخنده)
خ ابدی:علی بخدا دفعه اولی بود که از پشت دادم،خیلی درد داشتم وحشی…
ولی تجربه خیلی خوبی بود،خیلی لذت بردم‌،از روز عروسیم تا الان اینطوری ارضا نشده بودم.
من:قربونت بشم ممنون که اجازه دادی،منم خیلی لذت بردم از وجودت معصومه جونم
خ ابدی:علی؟
من:جانم نفس
همونجور‌ که از پشت بغلش‌ کرده بودم…گفت:
خ ابدی:واقعا بابت اون روز متاسفم!اصلا قدرت فکر کردن نداشتم که باهات اون طوری حرف زدم،ببخشید…
من:خواهش میکنم عزیزدلم، اینا هم یه قسمت بوده که ما به هم برسیم‌‌…
و لباش‌و بوسیدم و بلند شدیم رفتیم دستشویی‌ و بعدش شربتم خوردم و رفتم…
باز هم از اتفاق‌ها بین ما افتاد و سکس های متنوعی‌ کردیم‌ومیکنیم و اگه خوشتون‌اومدوشرایطش بود بازم براتون میگم. ولی من تا ۱ماه بعداز اولین سکس رضایت ندادم تا اتفاقها‌ رو ببینم و معصومه هم دیگه هیچ حرفی از رضایت نزد و منم تقریبا بعد ۱ماه و خورده‌ایی رفتم رضایت دادم

پرونده به پایان رسید ولی رابطه من و معصومه خیر

شرمنده بابت طولانی بودن

نویسنده:علی

نوشته: علی


👍 44
👎 11
94901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

911021
2023-01-17 02:06:47 +0330 +0330

داستان قشنگ و واقعی بود فقط اینکه کیرم پس کله ات شمایی که مشاور املاک کار میکردی چرا بعد اینکه فهمیدی بهت تهمت دزدی زدن اداره رو ول کردی رفتی اونجا؟؟
توی دهات شما مشاور املاک اداره محسوب میشه یا یادت رفت اول داستان چه زری زدی؟


911027
2023-01-17 02:15:25 +0330 +0330

بهترین داستانی بود ک خوندم دمت گرم
منم دانشجو حقوقم دمت گرم بابت اطلاعاتت

2 ❤️

911029
2023-01-17 02:23:07 +0330 +0330

عجب ،همش فکر میکردم خانم اسدی اخر داستان تله خاصی برات کاشته تا حال تو جا بیاره ؛ولی خب داستان روال عادی رو طی کرد.

1 ❤️

911077
2023-01-17 09:42:56 +0330 +0330

چه حیف. کاش میگفت من سکس خشن دوست دارم و منو ببند به تخت و از همش فیلم میگرفت و میگفت تجاوز کرده بعدش کونت رو پاره میکرد😁😁

1 ❤️

911085
2023-01-17 11:07:57 +0330 +0330

اولین بار هست داستان مینویسه
فقت به مادرش ابراز علاقه کنید فحش ندید

0 ❤️

911112
2023-01-17 14:05:27 +0330 +0330

خوب بود. واسه منم پیش اومده.زن همسایه مدام باهام دعوا داشت سر جای پارک. بعد دوسال گاییدمش و تازه بهم گفت مخصوصا گیر میداده که باهام باشه. اگه حال داشتم داستانشو مینویسم.

1 ❤️

911256
2023-01-18 15:00:16 +0330 +0330

باشه

0 ❤️

911455
2023-01-20 01:47:05 +0330 +0330

اقای حقوقدان یک درصد هم فکر نکردی دوربین کار گذاشته باشه همینطوری رفتی خونش و الان نزن کی بزن😐

0 ❤️

911729
2023-01-22 04:15:50 +0330 +0330

یاد اونه جوکه افتادم شما بنگاهیا از نیرو انتظامی دیوث ترید.کس کش از بس رفتی دادگاه پاسگاه راهشو یاد گرفتی .ارواح کوس زنت حقوق ملتو خر فرض کردی در صورتی که خودتی حقوق خوندی شدی بنگاهی اونم اومدی اینجا چرند گویی

0 ❤️

912647
2023-01-29 00:33:09 +0330 +0330

من که دوست داشتم یه گروپ باخانمت و معصومه بزن ازش فیلم یا عکس بگیر

0 ❤️