بانو جان

1401/10/11

کنار پایش نشسته بودم
پایش را این ور آن ور میبرد و من را بیش از پیش پر از احساس میکرد
تمام وجودم میخواست خم شوم و پایش را ببوسم
ساق پایش را…
کفشش را…
پایش را دوباره تکان داد و به آن سمت اتاق رفت. روی زمین نشسته بودم و اجازه نداشتم جم بخورم. بانو جان دستور داده بودند یک ربع باید بدون تحرک دوزانو بنشینم و دست هایم هم بی تحرک روی پاهایم باشند. حدودا پنج دقیقه ای از دستورشان گذشته بود. نه که بانو جان قصد اذیتم را داشته باشندها… نه
من ذاتا آدم آشفته ای هستم، حسابی آشفته، پر از استرس و اضطراب، جدیدا گویا روحم از استرس تکه تکه شده. بانو جان برای همین این قانون را گذاشتند تا من کمی آرام بگیرم. صد البته که تاثیر هم داشت. در حضور ایشان و در سکوت حال بهتری داشتم. کم کم مغزم داشت آرام میگرفت و دیگر فکرهای جورواجور در سرم نمیپیچدند.
بانو جان به سمتم آمدند و با دست صورتم را بالا آوردند: وقتشه یکم هیجان بهت بدیم کوچولو.
زبانم را بیرون آوردم و با خجالت برایشان تکان دادم. روی زبانم تف کردند. تفشان را با ولع بلعیدم.  خم شدند و پیشانیم را بوس کردند. بعد سرم را به خودشان چسباندند و آرام آرام نوازشم کردند: تو انقدر دختر خوبی هستی…
آدما دوستت دارن
آدما رو دوست داری
بهشون محبت میکنی
بهت محبت میکنن
چرا انقدر از خودت ناراضی ای هوم؟
چرا نازنینم؟
دستشان را در موهایم فرو بردند و مشغول نوازشم شدند. بغض داشتم، حالم خوب بود، بانو جان که پیشم بودند حتی گریه هایم هم دوست داشتنی میشدند. بانوجان خم شدند و در گوشم زمزمه کردند: امشب میخوام بهت یه هدیه بدم!
بعد ناغافل از من فاصله گرفتند و با لگد به صورتم کوبیدند. نتوانستم تعادلم را حفظ کنم و روی زمین افتادم. قبل از این که بتوانم خودم را جمع و جور کنم و بلند شوم کفششان را روی سینه ام گذاشتند و سینه ام را له کردند. فریادم بلند شد، خیلی روی سینه ام حساس بودم، دنیا را تیره میدیدم، تمام وجودم پر از احساس شده بود. بانو جان با کفش سینه ام را فشاز دادند و پایشان را روی سینه ام چرخاندند. ضجه زدم. خم شدند و بی محابا آن یکی نوک سینه ام را کشیدند. درد داشتم. گریه میکردم و داد میزدم، داشتم نابود میشدم. نوک سینه ام در بین انگشت هایشان اسیر بود و من بی جان و مظلوم در مشتشان بودم‌. در چشم‌هایم نگاه کردند و پرسیدند: چطوره ها؟
محکم نوک سینه ام را پیچاندند. داد زدم و به خودم پیچیدم. رهایم کردند و به سمت کمد اتاق رفتند. بعد با یک خمیردندان برگشتند. خمیر دندان را روی دستشان ریختند و سپس کنارم روی زمین نشستند. با دست به پاهایم زدند و فهمیدم که باید بازشان کنم. تا پایم را باز کردم دست خمیریشان را لای پایم بردند و تمام خمیر را لای کصم مالیدند. کمی به خود پیچیدم. اولش احساس سوزش نمیداد. کم کم شروع میشد و بانو این را خوب میدانستند. عاشق این بخشش بودند. عاشق زمانی که از من بپرسند میخواهم خودم را بشویم و از سوزش خلاص شوم یا میخواهم سوزش را تحمل کرده و ارضا شوم؟
بانو در حالی که با لبخند نگاهم میکردند مشغول مالیدن کصم شدند. کم کم خمیر را به تمام لای کصم مالیدند و بعد با چوچوله ام ور رفتند. کم کم حرارت خمیر بیشتر میشد و احساس سوزش کصم را بیشتر حس میکردم. بانو چند بار با دست بر روی‌ کصم کوبیدند و بعد هم چوچوله ام را لای انگشت هایشان فشار دادند. بعد شروع به تند تند مالیدنم کردند. ویبراتور را روشن کردند و نزدیک کصم آوردند. کصم پر از حرارت بود و برای ویبراتور و ارضا آماده بودم. ویبراتور را به کصم چسباندند و با لبخند نگاهم کردند. وول خوردم و نزدیک شدم، می‌خواستم، خیلی می‌خواستم، بانو ویبراتور را کنار بردند و درمانده رهایم کردند. تمام عصب هایم جیغ میکشید. بانو خمیر دندان را برداشتند و مقدار بیشتری روی کصم مالیدند، همزمان تربیتم کردند: این احساسیه که وقتی از نعمتات استفاده نمیکنی به خودت میدی. روی چوچوله ام زدند و گفتند: اینطوری! نزدیک ارضا و لذت میشی ولی خودتو محروم میکنی!
آب دهنم را قورت دادم. بانو مشغول مالیدن کصم شدند. میسوختم، داشتم آتش میگرفتم، انگار دیگر تحمل نداشتم، بانو دستشان را عقب کشیدند و گفتند: بشورمت یا ارضا؟
پر از ذوق گفتم: ارضا لطفا‌.
ابروهایشان را بالا انداختند و گفتند: پس همین طوری بمون واسم تا کصت یکم ادب بشه.

  • چطوری بانو.
    دوباره مشغول مالیدن کصم شدند: خمیری. درمونده. خیس. سوخته.
    بعد دستشان را عقب کشیدند و نگاهم کردند. داشتم میسوختم، واقعا میسوختم، اما به شدت نیاز داشتم ارضا شوم، انگار بانو نیاز را در چشم هایم دیدند که ویبراتور را دوباره روشن کرده و نزدیکم کردند. کصم به شدت از ویبراتور استقبال کرد. بانو ویبراتور را به چوچوله ام چسباندند و با لذت به آه و ناله هایم خیره شدند. هر چند وقت یک بار ویبراتور را دور و نزدیک میکردند و از شدت خواستن من لبخند میزدند. کصم میسوخت و برای رهایی بال بال میزد.

بانو جان ویبراتور را دور کردند، تا خواستم حرفی بزنم ناگهان درجه ویبراتور را تا ته بالا برده و روی کصم گذاشتند. جیغ بلندی کشیدم و شروع به لرزیدن کردم. کصم دیوانه شده بود. چیزی احساس نمیکردم. نفهمیدم کی ارضا شدم. دیوانه شده بودم. در اوج لذت بودم، بانو نوک سینه ام را در دست گرفتند و گفتند: دختر خوب.
بعد ویبراتور را جدا کردند و گفتند: بریم بشورمت.

نوشته: Mah


👍 5
👎 1
25701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

908974
2023-01-01 01:44:59 +0330 +0330

امیدوارم ادامه دار باشه

0 ❤️

909043
2023-01-01 13:32:40 +0330 +0330

از اینکه یه چیز جدید امتحان کردی خوشحالم…اما اینو قشنگ به جاش ننداختی تو ادامش( اگه…ادامه داشته باشه) حتما ایده تو قشنگ به جا بنداز خوب روش فکر کن از اینکه نوشته تو پاک کنی و دوباره بنویسی نترس…اینو یه با تجربه بهت میگه

0 ❤️

909897
2023-01-08 13:00:19 +0330 +0330

ادامه ادامه ادامه

0 ❤️