-سیما جان نمیتونم. تو که میدونی وقتی خونه باشم نمیتونم پیام بدم و حرف بزنم. الانم که از حموم بیاد بیرون و ببینه دارم حرف میزنم، مشکوک میشه.
*آره میدونم. بانو میفهمه ناراحت میشه. آخی…بمیرم براش.(تمسخر)
-مسخره نکن. چته امروز؟
*من چیزیم نیست. میخوام مال من باشی فقط. سهمم رو میخوام.
-سهم؟؟؟!!! مگه من مال و اموالم که سهم میخوای؟! از روز اول میدونستی، نمیدونستی؟
*ببین علی روز اول، روز اول نکن. هرچی بود تموم شد روز اول. الان من همینو میخوام.
-انقدر زنگ نزن و اس ام اس نده لعنتی. فردا حرف میزنیم.
علی فکر نمیکرد یه روزی به اینجا برسه. همه چی از یه آشنایی ساده و معمولی شروع شد. یه پروژه کاری تو مشهد که با سیما آشنا شد. خیلی سریع اتفاق افتاد و چشم بهم زد دید که با سیما همخوابه شده. قرار بود همون دو روز باشه و بعدش شد یه هفته و بعدش هم همه چی فراموش بشه و بره پی کارش اما نه سیما فراموش کرد و نه علی دوست داشت که فراموش بشه.
علی، کارمند یه شرکت بزرگ خصوصی بود که کارای اداریش رو انجام میداد و بعضی وقتا هم برای سرکشی به شعبه های دیگه شرکت، مجبور بود بره شهرستان و گزارش اون شعبه رو برای دفتر مرکزی ارسال کنه. یه آدم کاملاً معمولی با تیپ رسمی و اداری که تو همۀ زندگیش، کاری که ریسک حساب بشه نکرده بود. ده سالی هم میشد که ازدواج کرده بود و شعله(زنش) رو دوست داشت. یه ازدواج سنتی که از نظر خودش و شعله، خوب بود. روزمرگی و روتین زندگی خودشون رو داشتن و با کم و زیاد زندگی میساختن.
شعله، زن نسبتاً زیبایی بود که کمتر از بقیه زنهای هم سن و سال خودش، به خودش میرسید. اهل آرایش و ناخن کاشتن و ژل و بوتاکس هم نبود. عید هر سال موهاش رو کمی کوتاه میکرد و مش میکرد و بیشتر دغدغه زندگیش علی بود و خونه و خانواده هر دو تاشون. شاید به قول یکی دو تا از دوستایی که هر از گاهی میدید، اگه یکم امروزی تر بود، سهمش بیشتر از علی بود که هر روز صبح از خونه بیرون میزد و عصر خسته میرسید خونه تا براش شام و چایی حاضر کنه و غذای فرداش رو بذاره کنار و بعدشم یکمی تلویزیون و چند جملهای از روزی که علی گذروند و بعدشم خواب. اگه علی خسته نبود و حال داشت، بعضی شبا هم یه سکس نصفه نیمه که هیچوقت شعله توش ارضا نمیشد. اما همین رو پذیرفته بود و شکایتی هم نداشت. علی رو دوست داشت. هرکاری میکرد تا یه زن خوب و مطیع و قانع باشه و علی هم ازش رضایت داشته باشه.
تا اینکه فهمید علی برای سرکشی و ماموریت، سه روز بره مشهد و گزارش مالی سالیانه شعبه مشهد رو آماده کنه.
+علی جان کاش منم با خودت میبردی مشهد. هم زیارتی کنم و هم اینکه تنها نباشم. خیلی وقته مسافرت نبردی منو.
-خیلی کار دارم شعله. باشه یه وقت دیگه. چیزی به آخر سال نمونده. عید باهم میریم یه طرفی.
+باشه عزیزم. پس اگه رفتی حرم، نایب الزیاره باش از طرف من.
-چشم.
تو فرودگاه مشهد، قرار بود بیان دنبالش. وقتی رسید، دختری رو دید که یکی دو باری تو دفتر مرکزی تهران دیده بود، ولی غیر از یه سلام کوتاه رسمی، چیزی بینشون رد و بدل نشده بود.
*سلام آقای سهرابی. سیما هستم. سیما چراغی.
-سلام خانم چراغی. خوشحالم از آشناییتون. راضی به زحمت شما نبودم. خودم میومدم شرکت.
*این چه حرفیه؟!! زحمتی نیست. وظیفه است.
سیما یه دخترکاملاً امروزی و خوش لباس و خوش هیکل بود. ناخن های بلند و چند رنگش رو با لباسش ست کرده بود و یه رژ لب سرخابی جیغ زده بود و کفش پاشنه بلندی که پوشیده بود، قد بلندش رو بلندتر کرده بود.
وقتی به شرکت رسیدن، متوجه شد که این چند روز، سیما باید کنار دستش باشه تا دسترسی به فایلها و حسابها براش راحت باشه. یه جورایی دستیارش تو اون شعبه شده بود که بتونه زودتر به حسابها رسیدگی کنه، اما روز دوم خودش رو لخت تو بغل سیما رو تخت خونه سیما دید.
-سیما جان عزیزم، این رابطه باید همینجا تموم بشه. من متاهلم و نمیتونم کشش بدم.
*باشه بابا، هی متاهلم، متاهلم راه انداختی. یه دو روز دیگه بمون یه دل سیر عشق و حال کنیم بعدش برو به تاهلت برس بابا…(خنده)
-آخه شعله تنهاست.
*چیزیش نمیشه بانو. یه همچین دافی تو بغلت خوابیده داری ناز میکنی؟ دلت میاد ولش کنی؟ یه چند روز دیکه تمدید کن ماموریتت رو، انقدر بکن منو که سیر بشی بعد برو(خنده)
-لعنت به تو(خنده)
*شروع کن عوضی، بخور کسم رو.
علی بعد از یک هفته از مشهد برگشت ولی بازهم تماسها ادامه داشت. یکی دو باری هم سیما تهران اومد و تو سوییت اجاره ای باهم سکس داشتن. این رابطه انقدر ادامه پیدا کرد تا هم سیما و هم علی دیگه براشون سخت بود که از هم جدا بمونن.
تازه شام تموم شده بود و شعله مشغول جمع کردن ظرفا شد. علی هم روی کاناپه لم داده بود و گوشی تو دستش بود که پیغام سیما رو دید.
*(پیام)عزیزم دلم هوس کیر کلفتت رو کرده. کاش بودی و می خوردم برات. تو هم کس منو میخوردی. وای دلم خواست…
خیلی دلش میخواست الان پیش سیما بود و تا صبح سکس میکردن. آهی کشید و گوشی رو روی مبل انداخت و رفت آشپزخونه و از پشت شعله رو بغل کرد. موهاش رو کنار زد و گردنش رو بوسید. از بوی عطر سیما خبری نبود و بوی غذا میداد. فکر کرد اگه الان سیما بود، بوی عطرش، شهوتش رو چند برابر میکرد. روی زانو نشست و دامن شعله رو بالا زد و کونش رو بوسید.
+عه!!! علی چیکار میکنی؟!!
-دارم با زنم عشق بازی میکنم!
+هیچوقت از این کارا نکرده بودی تو این ده سال، یهویی چی شد؟!!!
-ای بابا…حالا میکنم از این به بعد. مگه بده؟!
شورت شعله رو کنار زد و شروع کرد به لیسیدن لای پاش، مزه خوبی نداشت ولی اهمیت نداد و ادامه داد. شعله رو مجبور کرد دستهاش رو بشوره و بردش روی تخت. شعله هنوز تو شوک بود. بیشتر از اینکه لذت ببره، متعجب بود و علی هم غافل از این همه علامت سوالی که تو ذهن شعله ایجاد کرده بود، شروع به خوردن کس شعله کرد. بدون اینکه لباسش رو کامل دربیاره، کیر راست شده و کلفتش رو توکس شعله فرو کرد. بدون توجه به همراهی، با تلمبه های وحشیانه و شهوتناکش که برای شعله دردناک بود، به کارش ادامه داد.
علی رو هیوقت اینجوری ندیده بود. حرکات وحشیانه علی و دردی که داشت با ارضا شدن علی و پاشیدن آبش روی لباش و سینه و صورتش، تموم شد و علی بیحس کنارش روی تخت ولو شد. دستمال رو برداشت و لباس و صورتش رو پاک کرد. غریزه زنانهاش تحریک شده بود. می دونست یه جای کار ایراد داره اما با خوشبینی با خودش در حال جنگ بود. یه دستمال دیگه برداشت و اشکش رو آروم پاک کرد و به آشپزخونه برگشت. با صدای زنگ پیام گوشی علی، دیگه نتونست کنترل کنه و برای اولین بار سراغ گوشی علی رفت.
*(پیام)حالا هوش نکنی کیر کلفتت رو تو کس بانو جان بکنی!!! اون کسش بوی خوب کس منو نداره(استیکر خنده). زود بیا پیشم که آب کسم سرازیره برات.
دنیا براش تاریک شد. گوشی رو پرت کرد رو مبل و چشماش رو بست. همه روزهای زندگیش مثل برق از جلوی چشماش رد شد. رفت تو آشپزخونه و شستن ظرفا رو تموم کرد. از صدای آب فهمید که علی پا شده و تو دستشوییه. دو تا چایی ریخت، توی هر لیوان یه چوب دارچین و یه گل محمدی انداخت. رفت تو اتاق خواب و از عطر ارزون قیمتی که علی براش خریده بود به خودش زد. یکمی هم رژ قرمز به لباش مالید.
+علی…علی…بیا چایی ریختم.
-اومدم.
چهره علی وقتی وارد سالن شد، آروم شده بود و خبری از اون همه شهوت توش نبود. حتی نگاهش هم نکرد تا متوجه رژ لبش بشه.
+بیا اینجا پیش من بشین عزیزم.
-نه همبنجا خوبه
+میشه حرف بزنیم؟؟
-بی خیال شعله، خسته ام، بذار فردا حرف میزنیم.
+باشه فقط گوش کن بعد برو بخواب.
-چی رو گوش کنم؟!
+میخواستم بگم میدونم تو این ده سال خیلی زحمت کشیدی و خسته شدی. همه بار مسئولیت رو دوشت بوده. منم که کمکی نتونستم بکنم. وقتی هم کنارم بودی، برات خوشبو نبودم. من زن خونه بودم و نفهمیدم که برای مردی که بیرون از خونه کلی دختر و زن رنگارنگ و بزک کرده و خوشگل و آرایش کرده هست، خیلی کمم. من نه خوشگلم، نه اندام خوبی دارم و نه بوی خوبی میدم. چون مجبور بودم همه این سالها خونه رو برای استراحت کردنت آماده کنم و غذا بپزم و تمیز کنم. سعیم رو کردم که خونه برات جای امنی باشه، ولی…
-این حرفا چیه شعله؟
+صبر کن حرفم تموم بشه. من ازتو نه چیز خواستم که خارج از توانت باشه و نه باری روی شونه هات گذاشتم. نه طلا خواستم نه لباس اضافه. حتی به روت نیاوردم که نمیتونی بچه دارم کنی و به همه گفتم ایراد از منه. این همه سال تنهایی رو به خاطرت تحمل کردم. امروز به من چیزی دادی که تا ابد تو ذهنم حک میشه.
-چی میگی شعله؟!! از سکس امشب خوشت اومده؟! اینو میگی؟
+نه عزیزم. ترجیح میدم کیر کلفتت رو برای اونی که خیلی خوشبو تر و خوشگل تر از منه مصرف کنی. منم میرم دنبال زندگیم. شاید تونستم امروزی تر بشم و یاد بگیرم زن خونه نباشم. یکی رو پیدا کنم که…
-خفه شو شعله
+باشه علی. خفه میشم. برو بخواب.
علی دلش نبود که از ماشین سیما پیاده بشه و بره تو محضر تا برگه های طلاق رو امضا کنه. انگار پاهاش قفل شده بود.
*علی چته؟ چرا بهم ریختی؟! دیگه تموم شد. برو بالا امضا کن بیا بریم.
-سیما، من شعله رو دوست دارم، نمیتونم.
*عوضی! عوضی! توی این سه ماه که کیر بلند شدت رو با کس من می خوابوندی، یادت نبود که دوسش داری؟!!! گمشو برون از ماشین کثافت! لیاقتت همون زن بوگندو و دهاتیه! گمشو برو بیرون.
-نه سیما. من لیاقت اون رو ندارم. من لیاقت تو رو هم ندارم. اما اون یه فرشته بود.
پایان
نوشته: lordsnow45
“صبحونه ی ساده و آماده”
ساده و تلخ بود ولی دوسش داشتم 🌹 🌹 👌 👌
دوست خوبم lordsnow45
تبریک بابت حضورتون در جشنواره و یک تبریک ویژه و اختصاصی بابت نوشتن داستانی به روایت سوم شخص و شهامتتون در ورود به چالشی اینگونه…
داستان "بوی فرشته"
یکی از معدود داستانهای سایت هست که به روایت سوم شخص یا “دانای کل” مخاطب رو به دلِ وقایع و اتفاقات میکشونه و با خودش همراه میکنه.
همین انتخاب درست و به جای راوی برای روایت قصه، “بوی فرشته” رو یک سر و گردن از رقبای خودش بالا میکشونه.
نویسنده با هوشمندی و خلاقیت، با انتخاب راوی سوم شخص تونسته به راحتی هرجا که لازمه در ذهن و درون شخصیتها نفوذ کنه و زاویهی دید داستان رو از دریچهی چشم همه شخصیتها ارایه بده و برای پردازش هر شخصیت نیازی به توضیحات اضافی نداشته باشه.
یکی دیگه از ویژگیهای انتخاب راوی سوم شخص، **سهولت در فلش بک کردن و عبور **از محدودههای زمانی ماضی و حال و آیندهست که در داستان به کرّات از اون استفاده شده، بدون اینکه مخاطب رو سر در گم کنه یا احساس پرش زمانی به مخاطب دست بده.
از این حیث، داستان “بوی فرشته” کلاس آموزشی خوبی برای علاقهمندان به نویسندگی هست و اثبات میکنه که نویسندهی محترم، با قواعد داستان نویسی آشناست.
تنها ضعف (که البته ضعف بزرگی هم هست و باعث شد به شخصه امتیاز زیادی به داستان بوی فرشته ندم)، کلیشهای و تکراری بودن موضوع داستان و پیرنگ خطی و کم فراز و نشیب اون و قابل پیشبینی بودن داستان برای مخاطب هست.
درکل به عنوان داور این دوره از جشنواره، داستان بوی فرشته رو خیلی پسندیدم …
قلمتون مانا… 🍃🌹
تبریک میگم بهتون دوست عزیز بابت شرکت در جشنواره.
حالا بریم سراغ نظرم در مورد داستان و یه سری نکات.
-نیمفاصله رعایت نشده. برای زیبایی و خوانایی بیشتر باید رعایت بشه.
-“اما روز دوم خودش رو لخت تو بغل سیما رو تخت خونه سیما دید.”
همین؟ روز دوم رفتن تو تختخواب؟ اینجا باید یه توضیحی میدادین که چی شد که به سکس رسید و من احساس میکنم این تیکه رو سرسری رد کردین.
-“از بوی عطر سیما خبری نبود و بوی غذا میداد.”
این جمله خیلی چیزا رو تو داستان مشخص میکنه و خیلی قشنگ نوشته شده. کوتاه و قوی.
-“رفت تو اتاق خواب و از عطر ارزون قیمتی که علی براش خریده بود به خودش زد. یکمی هم رژ قرمز به لباش مالید.”
یه سری وقتا لازمه احساسات رو به خواننده تزریق کنیم. مثلا اینجا که شعله وارد اتاق میشه خیلی قشنگتر میشد اگه خودش رو تو آینه نگاه میکرد و یاد حرفای دوستاش میافتاد و خودش رو با دخترای امروزی مقایسه میکرد.
به طوری کلی هم حرکت شعله خیلی غیر واقعی بود. شعلهای که شما ترسیم کردین برای من، به هیچ وجه نمیتونست جلوی گریه خودش رو بگیره بعد از خوندن اون پیام و به راحتی ناراحتیش رو بروز میداد.
-دیالوگا هیچ حسی بهم نمیده. چرا؟ چون هیچ تصویرسازیای انجام ندادین. توصیف حالت چهره، عصبانیت و … قبل از بعضی دیالوگها، اون حسهارو میتونه به خوبی منتقل کنه. مثلا جایی که علی به شعله میگه “خفه شو” باید قبلش میگفتین که علی با صدای بلند یا با عصبانیت این دیالوگ رو گفته.
-آخر داستان هم که فقط یه چیزی نوشتین که تموم کنین داستان رو. علی به سیما میگه که شعله رو دوست داره و سیما هم خشک و خالی میگه: «عوضی!عوضی!»
خیلی جای کار دارین به نظر من. نیازی نیست رمانهای خیلی قوی بخونین. به نظرم چند داستان خوب تو همین سایت هم میتونه کمک خیلی زیادی به پختهشدن قلمتون کنه. موفق باشین.
تلنگر خوبی بود برای مردای متاهل که ممکنه بعضی وقت ها شیطون بره توی جلدشون و احساسی بشن و فریب بخورن که یک اشتباه این سبکی همه زندگی و آبرو و حیثیت آدم رو به باد میده.
خوب بود. لایک
تبریک میگم بهت دوست عزیز بابت داستانی که نوشتی🌹
قبل از اینکه نظرم رو درمورد نوشتهت بخونی، دوست دارم به این نکته توجه کنی که تلاش من از نوشتن نظرم دربارهی داستانت صرفن در جهت بهبودی نوشتارته و در کنارش در مقام داور این دوره، نمرهای هم از طرف من بهت تعلق میگیره که امیدوارم از اون هم درجهت پیشرفت خودت استفاده کنی🌹
خیلی دوست دارم از قلمت داستانهای دیگهای بخونم. مطمئنم با کارکردن روی موضوعی که روش بیشتر فکر شده باشه، خیلی بهتر عمل میکنی.
بزرگترین موردی که با داستان داشتم این بود که خیلی سخت میشد با داستان همراه شد و باهاش ارتباط برقرار کرد؛ اون هم به دلیل نبود یک سری توضیحات منطقی و زمینهسازی برای رخ دادن اتفاقات داستان بود. و همین مورد باعث میشد دیالوگهای خوبی بین شخصیتها برقرار نشه و متاسفانه از زیبایی این بخش از نوشتهت کم بشه.
با اینکه میشد توی جملهبندیهات از لغات بهتری استفاده کنی، اما از لحن داستان خوشم اومد و به نظرم اگه روی موضوعی کار کنی که خلاقیت بیشتری به کار توش به کار رفته باشه، و یکم هم روی زبان داستان کار کنی حتمن داستانهای خوبی میتونی بنویسی.
خیلی میتونست درست تر باشه اما با اشتباه خرابش کردی چطور این ارتباط برای شعله سکس نصفه و نیمه هست که حتی ارضا نمیشه در طول ده سال ولی برعکس دختری امروزی و حسابی سیراب میکنه و مشکلی هم نداره این اشتباه کاملا شعاری بودن نوشته رو همراه داره که حتی اندکی بهش فکر نمیشه باقی موارد و دیگه حرف نمیزنم همین یک مورد نشونه نوشته ای بدون فکر هست . نه دیس لایک میدم و نه لایک میکنم