ترس از تنهایی

1402/02/27

شهوت فقط محدود به سکس و اندام جنسی نمیشه، شهوت همون انرژی پتانسیل درونی و روانی هست که با جاری شدن در دنیای واقعی به آرامش میرسه، همونطور که پس از نگاه کردن به بدنی سکسی، حسی توی ذهن بوجود میاد که به شق شدن و نهایت سکس کردن میرسه، نوشتن هم همینطوره. فکر و فانتزی ای که تو ذهنت رشد میکنه به حدی از انرژی میرسه که جز نوشتن، ارامشی براش نیست، این داستان واقعی هست یا نه، مهم نیست، کدوم اتفاق واقعی را بدون امیختن با فانتزی بیاد میاریم؟ کدوم بدن لختی رو بدون فانتزی تصور میکنیم؟ پس داستان، صرفا داستان هست و جاری شدن این انرژی دورنی، میتونه در حد جق زدن و ریختن تو سطل اشغال باشه یا در حد دخول به سوراخهای ذهن و روان خواننده. پس میخوام تعریف کنم، ساعت ۴ صبح بود، جلوی درب خونه نگه داشتم، مریم و صبا پیاده شدن و همدیگر رو در آغوش گرفتن، بازهم اشک و بوسه و دلداری. درحالیکه نازنین تو بغلم نشسته بود، منتظر بودم این سکانس هم تموم شه بلکه بموقع به پرواز برسیم اما اینبار اشکهای صبا بند نمیومد، نگاهی به ساعتم کردم و اشاره‌ای به مریم، اونم بعد از نگاهی توأم با دلسوزی به من، دلداری گرمی به صبا داد و کمکش کرد تا داخل ماشین بشینه. نازنین رو از من گرفت و خداحافظی کرد. خونه صبا تو محله‌ای بود که کوچه‌های تنگ داشت و جای پارک نبود، همیشه موقع رفتن به اونجا بهونه میگرفتم، وقتی رسیدیم، به صبا گفتم من همینجا منتظرم و زود بیا که گفت باشه و کلی تعارف و تشکر کرد رفت داخل خونه. ۱۰ دقیقه گذشت و خبری نشد، زنگ زدم جواب نداد، ۵ دقیقه دیگه صبر کردم، دیگه وقت چندانی نمونده بود و نگران شدم، ماشین رو تو کوچه پشتی یه پارک ناپلئونی کردم. شماره رو پشت شیشه گذاشتم و رفتم در خونه‌ش، زنگ ایفون رو زدم و در باز شد، از پله ها رفتم بالا و درب باز بود، صداش کردم، جواب نداد، رفتم تو و درب رو بستم دیدم مثل آدمی که آچمز شده باشه تو اتاق روی تخت نشسته. گفتم چیکار میکنی دیر شد، سرش رو بالا گرفت و با صورتی که از گریه قرمز بود بهم نگاه کرد. تکرار کردم بیا دیگه صبا، گفت نمیتونم، تعجب کردم، اصلا چنین روحیه‌ای نداشت، خیلی قوی بود، زنی مثل اون این همه مسایل رو پشت سر گذاشته بود و با کلی بدبختی خودش رو اماده رفتن کرده بود و حالا اینجور مستاصل شده بود. گفتم چرا، چی شده، چیزی فرق نکرده که،حالا حالاها هم فرق هم نخواهد کرد، پاشو برو خیالت راحت. گفت میترسم از تنهایی، از غربت، گفتم حالا اینجا هم همچین فرقی برات نداشت، ببین اطرافیانت کجان الان، اینهمه دوست و همکار و حتی فامیل کجان، هر کاری کردی خودت و بودی و خودت، گفت شماها چی؟ تو این چند سال شما نزدیکتر از همه بودین خونواده‌م بودین خود تو، بیست سال هست با هم دوستیم، گفتم اره چقد زیاده ها ولی هر کی جای خودش رو داره، تو همیشه قوی بودی تنهایی از پس خیلی کارها براومدی ما هم فقط . .، گفت دوستون دارم، کمی مکث کرد و دوباره گفت دوستت دارم. برام عجیب نبود، همیشه همون کبریت بیخطر بودم برای دخترها و این حرف رو ازشون زیاد شنیدم. بلند شد و روبروم وایستاد، هیچوقت اینقدر نزدیکم نشده بود،همیشه بنظرم خیلی ریزه میزه بود ولی تو این حالت بنظر جوندار میرسید، شاید تپل شده بود، نمیدونم. با اینکه قد کوتاهی داشت و فکر میکردم چیز جذابی نداشته باشه، ولی هیکلش بنظرم خوب اومد، مخصوصا پهنای لگنش جذبم کرد که با ساپورتی که پوشیده بود، کسش رو خوب نمایش میداد، همینطور که براندازش میکردم، دستهاش رو انداخت دور گردنم و روی پنجه خودشو کشید بالا و لیهام رو بوسید. دوباره رفت پایین و دستهاش رو دوطرف صورتم نگه داشت، گفت دوستت دارم ولی تو هیچوقت …، حرفش متوقف شد زد زیر گریه، دستهام رو انداختم دور کمرش و کشیدم سمت خودم لبهام رو لبهاش گذاشتم، گرم بودن، نفسش رو که به صورتم میخورد حس میکردم، تند و محکم نفس میکشید. بیخیال همه چیز شدم، گرفتمش تو بغلم و شروع به خوردن لبهاش کردم، پاهاش رو دور کمرم قفل کرد و دستهاش رو انداخت دور گردنم، و خودش رو چسبوند بهم، قلبم تند میزد، تپش قلبش رو حس میکردم، نفس کشیدنش رو با بدنم حس میکردم، حرارت زیادی بینمون بوجود اومده بود، کیرم بشدت داشت شق میشد ولی پوزیشن خوبی تو شورتم نداشت، دستم رو بردم و جابجاش کردم، دستم رو گرفت و گذاشت دور کمرش، سفت گرفتمش، اونم دستش رو برد تو شورتم و کیرم رو تو دستش گرفت، چه نرم بود، و چه حرفه‌ای با کیرم بازی میکرد، دیگه طاقت نداشتم ولی نمیدونستم چی بگم، یکم دیگه ادامه داد قطعا آبم میومد و همه چی تموم میشد ولی دستش رو متوقف کرد، برد سمت خایه هام و گرفتشون و به آرامی باهاشون بازی کرد، شلوارم رو کشیدم پایین، دستهاش رو دوباره دور گردنم قفل کرد و چسبید بهم، بعد کمی خودش رو سر داد پایین و کسش رو به کیرم مالید، ساپورتش رو میمالید به کیرم، چندبار بالا و پایین و چند بار هم چپ و راست میکرد، بدنه کیرم رو بین لبهای کسش حس میکردم، کاش چیزی نپوشیده بود ولی دراوردن ساپورتش مستلزم این بود که ازین پوزیشن خارج بشیم و این رو اصلا دوست نداشتم. سفت چسبید بهم و گفت پاره‌ش کن، گفتم چی؟ گفت گن رو، با دو تا دستم از وسط خاج باسنش، گن رو گرفتم و تا جاییکه میتونستم کشیدم، پاره نمیشد، همینطور که زور میزدم بدنش رو بیشتر بهم فشار میداد و اه میکشید، انگار اونم داشت زور میزد، کمی به عقب متمایل شده بودم و وزنش کاملا روی من بود، بالاخره در حالیکه گن رو میکشیدم، ناخنم رو فشار دادم و سوراخ شد و همینطور کشیدم، یه لحظه دستم در رفت و نزدیک بود بیفتم که محکم دو تا لپ باسنش رو چنگ گرفتم، باسنش نسبت به هیکلش بزرگ بود و الان دستهای من در پهنه پاسنش فرورفته بود، شروع کردم به فشار دادنشون، با دستش شرتشو رو کنار زد، کسش رو نمیتونستم ببینم ولی دیگه الان کاملا به کیرم چسبیده بود و معلوم بود که خیس شده، کمی بازی کرد و یکم خودش رو کشید بالا و به ارومی سر داد پایین، نمیتونستم باور کنم، مثل کلیدی که به راحتی داخل قفل میره، کیرم داخل کس گرم و لیزش بود، موقع سکس با مریم اغلب با خشکی کسش مشکل داشتم و تا بحال اینجوری با اولین حرکت کیرم داخل کس نشده بود، شروع کرد به تکون دادن کمرش، قوس کمرش رو به تو و بیرون میداد و اینجوری روی کیرم بالا پایین میرفت، کم کم نگه داشتنش تو بغلم سخت شده بود، هر از گاهی فشار دستهام رو روی باسنش بیشتر میکردم نبادا بیفته و صبا، بیشتر لذت میبرد. حسابی مشغول بود، حسابی لذت میبرد، آه میکشید، لبهام رو میخورد. تو این مدت دوستیمون، همیشه کمکش میکردم، جایی میخواست بره میرسوندم، کاری داشت، خریدی داشت انجام میدادم، نمیگم به سکس باهاش فکر نکرده‌بودم ولی اونقد جذاب بنظرم نمیرسید که عواقبش رو بخوام بجون بخرم اما حالا باید اعتراف کنم جذاب بود، اصلا شخصیتش همین بود که خودش رو با حرف و زبون و قرار دادن دیگران تو کار انجام شده بهشون تحمیل میکرد و ازشون استفاده میکرد و خب، انصافا چیز بدی هم نبود. به کسی هم بدی نمیکرد ولی میدونستم همیشه اون بود که سوار بود، الانم، من، نقش پایه‌ای رو برای کیرم دارم که صبا داشت روش سواری میکرد ولی آخه چرا دم رفتنی، تو این تنگی وقت. واقعا اینقد دوستم داره یا اینقد حشرش زده بالا به خودم گفتم بیخیال و چشمهام رو بستم و خودم رو تو فضایی که بوجود اومده بود رها کردم، هوا، هوای نفسهای گرمش بود که محکم به صورتم میخورد، عطری که زده بود با بوی بدنهامون قاطی شده بود و نفسمون رو پر کرده بود، سینه‌ش به سینه‌م چسبیده بود و اون پستونهای لیمویی و جمع و جورش به بدنم فشرده می شد، لحظه‌ای متوقف شد و لرزشی رو تو رانهاش که به پهلوهام چسبیده بود حس کردم، آه عمیقی کشید و همین موقع بود که من به کمک دستهام که در باسنش فرو رفته بود، صبا رو روی کیرم بالا و پایین کردم، کمی بعد خودش هم ادامه داد و لحظه‌ای بود که دیگه راه پس و پیشی نداشتیم و همه ابم توی کسش خالی شد، چند ثانیه‌ای تو همون وضعیت موندیم، با لذت و خوشی عجیبی که توی چشمهاش بود نگاهم کرد، لبهام رو بوسید و من به عقب رفتم و روی تخت نشستم، خسته شده بودم، دستها و پاهش رو از دور من برداشت و من به دراز، روی تخت افتادم، صبا هم از روی من به کنار رفته پهلوی من دراز کشید. دستش رو به بالای تخت رسوند و سیگاری برداشت و روشن کرد. گذاشت روی لبم و درحالیکه داشتم کام میگرفتم گفت: بریم، حالا یه یادگاری ازت دارم، شاید دیگه تنها نباشم.

خیانت ، اجتماعی


👍 13
👎 5
18801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

928384
2023-05-17 00:40:25 +0330 +0330

دوست داشتنی بود.

0 ❤️

928404
2023-05-17 01:28:55 +0330 +0330

ببین مقدمه عالی پایین عالی توصیفت از سکس هم قابل قبول بود اون سوالت که چرا دم رفتن با حالا ازت یه یادگاری دارم پاسخ داده شد حتی نگفتی کجا داره میره ولی فکر خواننده مستقیم به مهاجرت کشیده شد به این میگن یه بازی با ذهن مخاطب و لایک سوم نوش جونت

0 ❤️

928425
2023-05-17 03:44:27 +0330 +0330

به قول خودت هیچ خاطره‌ای نیست که با فانتزی نباشه و ساده‌ش کنم حتی چیزی که جلو چشمته و می‌بینی و خاطره میشه بعدا موقع یادآوری یا تعریف برای دیگران با تخیلات همراه میشه! تا اینجا درست.
خب وقتی اون مقدمه‌ مبسوط رو نوشتی و اینهمه اصرار داشتی که با سمبه بکنی تو سر خواننده ، خدایی داستانت چرا اینجوری بود!؟ یعنی یه ذره خلاقیت و جذابیت و به قول خودت فانتزی نداشتی بریزی تو این قصه! اگه نداشتی پس مقدمه چی میگه؟ و اگه فانتزی و تخیلات خودتم دخیله تو این قصه که دیگه هیچی! یعنی واقعیت ماجرا هیچی نبوده!

0 ❤️

928438
2023-05-17 07:22:19 +0330 +0330

اولش شوکه شدم فکر کردم مرحوم افلاطون از توی قبر و با کفن پوسیده موبایلش رو با خودش برده و داره تایپ میکنه. خلاصه لایک کلفتم به تعاریفت از شهوت و فانتزی و موج لذت، توی تک تک سوراخهای ذهنی گشادت!

0 ❤️

928500
2023-05-17 18:01:37 +0330 +0330

آقا بخدا قسم این اولین بار که میخوام کامنت بد زیر یک داستان بزارم، تا به امروز هر داستانی که خواندم بدون اقرار هرگز فحاشی نکردم یا تعریف بوده یا نقد محترمانه اما اجازه بدید برای اولین بار : محصول جقم بصورت کاملا پاستوریزه و بهداشتی توی حلقت

0 ❤️