حبیب من (۱)

1401/11/18

خونمون بیرون از روستاست و کنار قبرستان روستا. وقتی بچه بودم وقتی شب میشد خیلی میترسیدم بخصوص که وقتی تنهایی می رفتم بیرون به ترس عجیبی تو خونه میدویدم و مامانم منو دلداری میداد که چیزی نیست اینا فقط خاک هستن چیزی نیست
تا اینکه به سن ۱۸ سالگی رسیدم و به بلوغ کامل رسیدم
یادم رفت اسم من افسانه هست و تنها دختر پدر مادرم هستم پدرم کشاورز و دامدار و مادرم هم خانه دار
چون تو محیط روستا بزرگ شدم بدن استخوان دار و هیکل خوبی دارم موهای مشکی و پرپشت بلندم تا کمرم میرسه گونه های تپل و صورت گردی دارم سینه های بزرگ و همچنین باسن خیلی بزرگی دارم از بچگی چون با پسرها هم بازی بودم عادت پسرونه دارم و کلا با لاس زدن با مردها بیشتر خوشم میاد تا زنها واسه همین تو جمع مردها هم صحبت می کنم
تو روستا چند خواستگار داشتم که به خاطر مشکل پسند بودنم به همشون جواب رد دادم چون بیشتر دوست داشتم مرد آیندم خیلی درشت اندام و خوش چهره و خوش صحبت باشه که اونم اصلا گیردنمی اومد یا اینکه متاهل بودن و…
چند سال اینطور گذشت و من سن ۲۴ سالگی رسیدم و مادرم دائما در مورد سن ازوداجم به من گوشزد می کرد و من هرسال مشکل پسند تر شده بودم
تابستان بود پدر و مادر گفتن میریم شهر خونه خالت حاظر شو بریم منم چون حوصله دختر خالم رو نداشتم بهونه آوردم گفتم من نمیام و اونا غر زنان حاظر شدن و سوار ماشین که پیکان بود شدن و رفتن
من دیگه مثل کودکی از قبرستان بیرون خونمون ترسی نداشتم ‌و بعضی وقتها میرفتم بیرون و فاتحه به اونا می خوندم و برمی گشتم خونه. اون روز هم یه دسته گل از کنار باغچه حیاطمون کندم و رفتم رو یک یک قبرها گل گذاشتم و فاتحه خوندم برگشتم
عصر بود خورشید غروب کرده بود و شفق آسمون به تاریکی نزدیک میشد داشتم کلید در رو مینداختم برم تو که یه صدای آواز عجیبی از پشتم شنیدم صدا از پشت قبرستان می اومد و میشه گفت جمله نداشت فقط صدا هااآاا شکلی داشت به گوشام باور نکردم گفتم شاید صدای شرشر آب یا صدا باد که تو درختان میپیچه ولی صدا یکم واضحتر بود
در رو بستم و از قبرستان که شکل تپه داشت دور زدم و نزدیک صدا شدم از پشت یه تنه درخت می اومد
صدای مردونه داشت تا رسیدم پشت تنه درخت سرمو کج کردم تا اونور درخت رو ببینم که با کمال تعجب دیدم کسی اونجا نیست و صدا یهو قطع شد
یه بسم لله گفتم و برگشتم صدا دوباره شروع شد ولی ریتم آهنگش فرق داشت یه کم دور تر از درخت قبلی بود دامن چین دارمو تو مشتام گرفتم و بلند کردم طرف درخت دومی دون دون رفتم تا رسیدم صدا دوباره قطع شد دیگه اعصابم خورد شده بود داد زدم
: کی هستی خودتو نشون بده
دوان دوان برگشتم سمت منزل تا رسیدم دم در از همون درخت اول صدای آهنگ بلند شد . دیگه توجه نکردم کلید رو انداختم و وارد خونه شدم و کلید رو پشت در انداختم در رو از پشت بستم و در رو قفل کردم رفتم خونه تا وارد اتاق شدم صدای در اومد که با سنگ در رو سه بار زده شد با خودم گفتم شاید از اهالی روستا باشه ولی ما زنگ داشتیم چرا با سنگ در می زنن رفتم دم در
: کیه ؟ کیه در میزنه
جواب نیاومد رفتم کلید رو انداختم و چرخوندم و در رو باز کردم هوا داشت تاریک میشد فقط چراغی که بالای در ورودی بود اطراف رو روشن کرده بود رفتم بیرون کسی نبود
: چرا مردم آزاری می کنی عرضه شو داری خودتو نشون بده
باز صدای هاااا هااااا از طرف قبرستان اومد . دیگه یواش یواش ترس به من مستولی میشد همون ترسهای بچگی که وقتی این موقع بیرون می اومدم دوباره سراغم برگشته بودن
برگشتم محکم در رو کوبیدم رفتم نشستم تی وی رو روشن کردم با صداش رو بلند کردم تا صداهای بیرون رو نشنوم
دیگه داشت فکرم آزاد میشد که صدای در ورودی اتاق رو شنیدم تق تق تق
تو جام میخکوب شدم چطور وارد ساختمان شده بود پشت در اتاق کی می تونه باشه؟
با ترس و لرز دستگیره در اتاق رو گرفتم و باز کردم از لبه در بیرون رو نگاه کردم کسی نبود رفتم حیاط اونجام کسی نبود یه نفر داشت با من بازی می کرد که بازی خوبی نبود
بدنم تو تابستان مثل بید می لرزید ولی باز به خودم دلداری دادم و رفتم تو در ورودی و در اتاق رو بستم
به ساعت نگاه کردم چیزی که عجیب بود عقربه ثانیه شمار ایستاده بود رفتم از کشو یه باطری قلمی نو از نایلونش در آوردم و انداختم پشت ساعت ولی باز ثانیه شمار کار نمی کرد دیگه مغزم سوت می کشید
باز صدای هاااا هاااا ایندفعه از حیاط خونمون اومد
دسته فلزی جاروبرقی رو برداشتم و طرف حیاط حمله کردم باز کسی نبود داد زدم
: کدوم نامردی هستی میخوای یه دختر تنها رو دیوونه کنی
صدا نبود دوباره رفتم خونه اومدم کنترل رو بردارم که کانال تلویزیون رو عوض کنم دیدم یه گل رز زرد روی کنترل بود . ما همچین رزی تو باغچه حیاط نداشتیم اصلا تو روستا من همچین گل رز بزرگ و خوشبویی رو ندیده بودم . بوی گل خیلی خوش بو و معطر بود
گل رو از روی کنترل برداشتم و بوش کردم
ایندفعه صدای زنگ درمون که صدای بلبل رو داشت در اومد با خودم گفتم آخیش ایندفعه ماما و بابام هستن
: کیه ؟ گفتم کیه
دوباره کلید انداختم و در رو باز کردم
یه مرد بلند قد در حدود شاید ۱۹۰ سانت قدش بود موهای خوش حالت موجی که به شونه هاش ریخته بود یه پیراهن بلند سفید که روی یه شلوار سفید انداخته بود ابروهای پرپشت و کشیده چشمهای درشت و مشکی و ریش و سبیل ابریشمی و نرمش به صورت سفیدش زیبایی خاصی میداد لباش قرمز مثل اینکه رژ زده بود با شانه های عریض و چهار شانه
تو سه ثانیه کلا اون آقا رو برنداز کردم با لحن ملایم و گرمی به من سلام گفت و من در جوابش علیک سلام گفتم
: امری داشتید؟
-بله از اینطرف می گذشتم صدای شما که از یه نفر شکایت می کردید رو شنیدم
: خیر اشتباه شنیدید
-شما با صدای بلند داد می زدید که :کدوم نامردی هستی میخوای یه دختر تنها رو دیوونه کنی
: خیر من تنها نیستم
-پس بی زحمت برای من یه لیوان آب بیارید من تشنمه
: چشم الان میارم
رفتم پیش حوض حیاط شیر آب رو باز کردم و لیوان رو پر کردم اومدم بیرون مرده لیوان رو با احترام خاصی از دستم دو دستی گرفت خورد و سرش رو زمین انداخت و تشکر کرد
: شما رو این اطراف ندیدم شهری هستید ؟
سرش به طرف زمین دوخته بود و من به مژه های بلند چشمهاش نگاه می کردم همش سرش پایین بود من کلا چشماشو ندیده بودم
-خیر من همین روستای شما هستم ولی شما منو تا حالا ندیدید
: مگه ممکنه من همه رو می شناسم
سرشو بالا گرفت و تو چشمام نگاه کرد. وای چی میدیدم چشمهای خیلی قشنگ و جذابی داشت مردمک چشمش مثل آفتاب زیر ابر نیم دایره و حالت خمار مانند و خوش رنگی داشت تا به چشماش خیره شدم
سریع چشماشو دوباره به زمین انداخت
-گفتم که خیلی وقته اینجام
: اسمتون رو میشه بپرسم ؟
-اسمم حبیب .حبیب لاجوردی
: والا نمیدونم ولی اصلا شما آشنا نیستین
-رفع زحمت می کنم ممنون از آب
: نوش جان خواهش می کنم
وقتی خداحافظی کرد دوباره مژه های بلندش رو بلند کرد و تو چشمام نگاه کرد . یه حس عجیبی بهش تو اون چند دقیقه بهش پیدا کردم می خواستم بیشتر بشناسمش که مهلت نشد و تو تاریکی محو شد.
من برگشتم خونه دیگه اون صداهای عجیب نیومدن
بابا و مامانم برگشتن ولی من اصلا موضوع رو به اونا نگفتم تا هم نگران نباشن و هم اینکه دفعه بعد منو بزور با خودشون نبرن ساعت ۱۱ شب بود چیزی که برام عجیب بود ثانیه شمار ساعت داشت می چرخید و تیک تاک می کرد.
چند روز گذشت و من رفتم ده از چند نفر خانم مسن اسم اون آقا رو پرسیدم که اونا هم گفتن نمی شناسیم .
رفتم دوباره قبرستان و پشت اون درختی که صدا اومده بود هیچ صدایی به غیر صدای پرنده ها اون اطراف نبود فقط می خواستم دوباره تو خونه تنها باشم شاید اون آقا یا همون حبیب دوباره بیاد ببینمش.
یه روز پدرم گفت شب شام میرم خونه عمه اینا شام دعوتیم . منم کلی بهانه آوردم که سرم درد می کنه و حوصله ندارم و اینا.
و موندم خونه و یه شام مختصر برای خودم پختم و خوردم لقمه رو گذاشتم دهنم که دوباره همون صدای آهنگ هاااا از حیاط اومد رفتم جلو پنجره دو دستم رو گرفتم جلو ابروهام و صورتمو به شیشه چسبوندم تا بیرون رو ببینم بازم کسی نبود . ولی دیگه ترس نداشتم چون فقط یه صدا بود یا شایدم صدای باد .
برگشتم سر سفره که دوباره در رو با سنگ زدن دیگه عصبانی نبودم خدا خدا می کردم همون حبیب باشه
در رو با احتیاط باز کردم . همون آقای با نزاکت بود ایندفعه هم همون پیراهن و شلوار تنش بود ولی یه عطری زده بود که من توعمرم همچین عطری رو بو نکرده بودم چه بویی داشت دوست داشتم بغلش کنم و اون بو رو از تنش حس کنم.
با همون لحن ملایم و خوشرویی سلام کرد منم ایندفعه با خوشرویی جوابش رو دادم
-ببخشید دوباره مزاحم شدم آب می خواستم
: چشم الان میارم خدمتتون
اون چشمهای قشنگش دوباره به زمین نگاه می کردن رفتم یخچال و یه شربت آلبالو درست کردم و آوردم دادم مثل دفعه قبل با احترام دو دستی که یه دستش رو زیر لیوان گرفته بود گرفت و میل کرد
: ببخشید حبیب آقا فضولیه شما کجای روستا هستید آخه کسی شما رو نمی شناسه
-تو خود روستا نیستم که شما ببینید
: پس کجای روستا
-مهم نیست
:-اسم شما افسانه خانومه؟
-:بله منو از کجا میشناسید
-از بچگی شما رو می شناسم
: حبیب آقا من یه زحمتی داشتم می خواستم از شما بپرسم
-امر بفرمایید
: اینجا نمیشه تشریف بیارید تو بهتون توضیح بدم
-اخه خونتون کسی نیست ناراحت نمیشید؟
خیر از شخصیت شما معلومه که شما آدم محترمی هستید
-پس با اجازه شما
پشت سرم اومد تو اتاق بوی عطرش اتاق رو پر کرد کنار در ورودی نشست
-گوشم با شماست
: من چند روزه یه صدای هاها به گوشم می رسه ولی نمی دونم چیه یا کیه تا میرم محو میشه؟ شما میدونید چی می تونه باشه
-خیر نمیدونم شاید تو ذهنتونه الانم اون صدا رو شنیدید
: قبل از شما بله ولی وقتی شما میایین قطع میشه
-همیشه ترس برای آدم توهم میاره الان پیش من هستید ذهنتون درگیر نیست واسه همین نمی شنوید
: با من شام می خورید؟
-شرمنده بد موقعی مزاحم شدم
: نه واقعیتش من خیلی فضولم می خواستم شما رو بشناسم البته شما هم جای برادرم من تو عمرم آدمی به زیبایی و خوشتیپی شما ندیدم
-نظر لطفتونه آدم باید دلش زیبا باشه مثل شما
دیگه دیدم تنهایی بشینم بخورم زشته سفره رو جمع کردم
: فکر نکنم شما بخاطر آب اینجا میایین درسته؟ شما چیزی می خواهید بگید
-بله ولی نمی تونم بگم ولی اومدم ازتون تشکر کنم
: نمی فهمم واقعا من که شما رو نمی شناسم چکار کردم مگه
-بعدا می فهمید
: شما خیلی آدم مرموزی هستید ولی در عین حال …
-در عین حال چی
: زیبا و دلنشین و سربه زیر راستی متاهلید؟
-خیر جسارت منو ببخشید شما هم خیلی زیبا و دوست داشتنی هستید
: واقعا ؟تا حالا کسی به من نگفته بود
-اگه اجازه بدید من برم چون پدر مادرتون تو راه هستن من نباید اینجا باشم
: بازم اینجا میایین؟
-بله اگه تو دلتون طلبید
شونه هامو به علامت نفهمیدم بالا انداختم . بلند شد و از خونه خارج شد و هنگام خداحافظی باز چشماشو
به چشمم انداخت . به چشماش سرمه کشیده بود و زیبایی خاصی به چهره مردونش میداد برای اولین بار عاشقش شدم با حسرت تو چشمش خیره شده بودم
: به امید دیدار
بدرقش کردم تو تاریکی شب دوباره محو شد
برگشتم اتاق دوباره اون رز زرد رو جایی که نشسته بود دیدم . رز رو تو بغلم گرفتم و بوش کردم واقعا بوی عالی میداد تو صورتم نازش کردم و فکر کردم حبیبم هست بردمش گذاشتم توی حوض آب تا تازه بمونه
تا اون رفت پدر و مادر برگشتن منو خوشحال دیدن
پدرم گفت: چی شده ؟تنهایی یعنی اینقدر خوشه برات
مادرم: منم باشم شوهر نمی کنم ناز بابا ماما و خوردن خوابیدن
: ماما ولم کن دیگه تو هم گیر دادی شوهر
چند روز گذشت دلم هوای حبیب رو کرده بود

پایان قسمت اول

ادامه...

نوشته: بهنام


👍 3
👎 2
13401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

913956
2023-02-07 04:12:07 +0330 +0330

جالب هستش، داستان خوبی رو شروع کردی

0 ❤️

913958
2023-02-07 04:15:41 +0330 +0330

اگر واقعیت داشته باشه داستانت، بگو تا طلسم اس رو برات بنویسم. سخت و زمان بر هستش،ولی شدنی هستش

0 ❤️

914012
2023-02-07 11:30:40 +0330 +0330

بدن استخوان دار؟
انگار بقیه بی استخوان هستن و مثل کرم وول میخورن!
تا همونجا خوندم

1 ❤️

914173
2023-02-08 09:05:55 +0330 +0330

آخرش یارو یه روحه

0 ❤️