حلیمه، از دیروز تا امروز...(۱)

1402/07/25

یه خونه ارث پدری داشتم که مستاجر داشت اوایل کرایه ها رو بوقت میداد تا اینکه یه 3 ماهی گذشت و کرایه ای ندادن هر چقدرم زنگ میزدم دستگاهش خاموش بود یه روز رفتم دم در خونه گفتم صاحب خونه ام رفتم داخل یه زن به ظاهر 45 ساله بود یه پسر و دختر 6،7 ساله داشت میگفت یه دختر بزرگ هم داره که دانشجوعه یه شهر دیگه… گفت شوهرم 3 ماه پیش فوت کرده خودمم درامدی ندارم گفتم حالا من چیکار کنم؟ منم این پول رو لازم دارم میخوام وام بگیرم ازدواج کنم منم دیگه 26 سالمه پس کی باید ازدواج کنم؟ گفت من ازدواج کردم چی شد؟ به خودم اومدم 3 تا بچه قد و نیم قد ریخت دورم هیچی از زندگی نفهمیدم و… انقدر گفت که گریه اش گرفت، گفتم همش که اینا نیست به هر حال منم نیازهایی دارم خسته شدم از مجردی، گفت مردها دنبال عشق و حال خودشونن، یه زن هم همون نیازها رو داره اما کدوم مردی تا حالا به نیازهای زنش اهمیت داده فقط کار خودشون که تمام میشه میرن که برن اینا رو با بغض میگفت منم به شوخی بهش گفتم به نیازتون اهمیت نمیداد 3 تا بچه دارید؟ اهمیت میداد چند تا داشتید؟ لبخند زد، گفتم شما زنها هم همیشه طلبکارید هر کاری هم براتون بکنن میگید کمه، گفت شوهرم کارگر یه کارخونه بود از 6 صبح میرفت سر کار تا 10 شب، وقتی هم میومد از خستگی سر سفره شام خوابش میبرد، به شوخی گفتم شب جمعه ها هم می خوابید؟ یه نگاهم کرد یه مکثی کرد و گفت اونم اگر خودش میخواست نه اینکه من بخوام گفتم الان که دیگه شما 50 سالتونه گذشته ها رو فراموش کنید گفت یعنی انقدر ظاهرم داغونه؟ من 39 سالمه گفتم واقعا؟ بهتون نمیاد، بنده خدا رفت شناسنامه اش رو آورد دیدم آره 39 سالشه و 15 سالگی ازدواج کرده بود، گفت 16 سالگی دخترم المیرا به دنیا اومد و… گفت هیچ وقت توی زندگیم طعم هیچ چیز رو نچشیدم همین طور که حرف میزدیم اونم کارهاشو انجام میداد رفت توی آشپزخونه دیدم فقط دو تا سیب زمینی توی یه دیگ داغون گذاشته و آب ریخت روش و زیرشو روشن کرد، خداوکیلی دلم براش سوخت راست میگفت توی زندگیش هیچ روزنه روشنی نبود گفتم فامیل ندارید؟ خواهری، برادری، پدر شوهری، گفت اینا همون روز خاکسپاری اومدن و بعدش رفتن سر خونه زندگیشون من از کسی توقعی ندارم، گفتم تا به حال زنی با این همه درد یه جا ندیده بودم خندید گفتم این سیب زمینی ها ناهارتونه گفت قابل شما رو نداره… رفتم پیش پسر و دخترش اسمشون رو پرسیدم پسره اسمش ساسان بود و دختره مهتاب گفتم بچه ها غذا چی دوست دارید؟ گفتن کباب، بهش گفتم خانم پر درد و رنج شما چی میل دارید؟ راستی همه چیز گفتی جز اسمت؟ گفت اسمم حلیمه است تو رو خدا براشون چیزی نخرید امروز هستید از فردا از من کباب میخوان خندیدم داشتم میرفتم گفت راستی اسم تو چیه؟ گفتم نادر، رفتم 4 پرس کباب با کلیه مخلفات گرفتم و آوردم و 4 تایی خوردیم، حلیمه گفت شما اومدید دنبال کرایه خونه تون پول که بهتون ندادیم هیچ ناهار هم برامون خریدید، گفتم قابل شما رو نداره حداقلش اینه که باعث شدم طعم کباب رو بچشید خندید گفت مرسی واقعا خیلی وقت بود نخورده بودم طعمش از یادم رفته بود به خودم اومدم دیدم من ساعت 10 صبح اومدم و الان 5 عصره و همچنان دارم با حلیمه حرف میزنیم خواستم برم حلیمه گفت خونه خودتونه بمون آقا نادر، انقدر حرف زدم که شما رو هم از کار و زندگی انداختم گفتم اختیار دارید خیلی خوشحال شدم با شما آشنا شدم این شماره منه کاری داشتید تماس بگیرید، گفت اقا نادر فکر نکنم بتونم کرایه خونتون رو بدم گفتم برنامه تون چیه برای 6 ماهه آینده گفت دخترم گفته یه کاری پیدا کرده که از ماهه دیگه تازه بهش حقوق میدن و می تونیم کرایه این ماهو بدیم و اون 3ماه رو فکر نکنم بتونیم بهتون بدیم و… دوباره با هم حرف زدیم دیدم ساعت 9 شبه حلیمه داشت برای خودشون سوپ درست میکرد یه لحظه نگاهش کردم، یه لباس سارافانی بلند قهوه ای پوشیده بود که تا مچ پاهاش اومده بود یه روسری کرمی قلبا ازش خوشم اومده بود هر چقدر باهاش حرف میزدم سیر نمیشدم دوست داشتم شب هم بمونم گفتم من دیگه کار دارم باید برم شمارمو داری بهم زنگ بزن تا با هم صحبت کنیم گفت آقا نادر بمونید تکلیف کرایه ها رو مشخص کنیم بعد برید گفتم از صبح تا حالا داریم حرف می زنیم به نتیجه ای نرسیدیم گفت شما راه نمیاید گفتم باشه اون 3 ماه رو نمی خواد بدید، گفت نه بمونید حرف بزنیم یه راه حل براش پیدا کنیم خیلی اصرار میکرد بمونم گفتم تو یه زن تنهایی با دو تا بچه کوچیک اینجا هم محلش قدیمیه حرف در میارن گفت حرف مردم باد هواست رفت یه سری به سوپ بزنه رفتم دنبالش بهش گفتم حرف خاصی مونده نگفته باشی؟ سرشو انداخت پایین با یه لبخند گفتم به خدا نمی فهمم گفت بهم نگاه میکنی نمی تونم بگم پشتشو کرد بهم و آروم گفت دوست دارم امشب بمونی شوکه شدم از طرفی هم میترسیدم آروم از پشت بهش چسبیدم گفتم من بمونم شب سختی داریا؟ گفت باشه اشکال نداره، گفتم پس این سوپ رو زیرشو خاموش کن میرم پیتزا بگیرم،رفتم 4 تا پیتزا گرفتم و اومدم بچه ها خیلی خوشحال بودن گفتم پس مامان کو دختر کوچولوعه گفت رفته حمام رفتم در حمام در زدم گفت الان میام پیتزای بچه ها رو بهشون بده تا شام بخورن میخوابن زود، پیتزای بچه ها رو بهشون دادم تشکر کردن منم بوسیدمشون و گفتم شبا کجا می خوابید؟ گفتن توی اون اتاقه، اما الان خوابمون نمیاد، رفتم در حموم رو زدم گفتم این بچه ها غذاشون رو خوردن اما میگن خوابشون نمیاد گفت غلط کردن الان میام، اومد بیرون یه حوله دورش پیچیده بود یه حوله هم دور موهاش پیچیده بود رفت توی اتاق گفت زودباشید بخوابید ببینم دیدید امروز کباب و پیتزا خوردید؟ زود بخخوابید فردا هم کباب داریم و از این حرفها بعد که بچه ها خوابیدن از اتاق اومد بیرون گفت الان آماده میشم میام تو پیتزاتو خوردی؟ گفتم نه گذاشتم با هم بخوریم گفت من از ظهر کباب که خوردم دیگه گرسنم نیست گفتم منم همینطور گفت نادر جان بیا اینجا رفتم داخل گفت در اتاقو ببند بستم دیدم یه شورت سفید پوشیده و یه سوتین قرمز موهاشم درست کرده و یکمم آرایش کرده بدن قشنگی داشت گفت آقا نادر خوش تیپ من می پسندی؟ لبخند زدم رفتم جلو و بغلش کردم دستامو به کونش رسوندم و فشارش دادم عجب کون نرمی داشت گفت نادر بوسم نمیکنی؟ منم شروع کردم ازش لب گرفتن آروم سینه هاشو فشار میدادم سوتین اش رو در آوردم و شروع کردم خوردن سینه هاش میگفت چه خوب بلدی چیکار کنی معلومه بیکار نبودی، گفتم نه زیاد، گفت چرت نگو پسر به این خوشتیپی و قشنگی دوست دختر نداشته باشه محاله، گفتم ندارم الان، از روی شورت کوسشو بوسیدم آروم شورتشو دراوردم کوسش خیلی تپلی و تاز بود ناخوداگاه بوسیدمش و شروع کردم خوردنش میگفت چه خوب میخوری چه حالی میده بلند شدم لخت شدم و گفتم بیا بخورش امشب این کوسو واست جر میدم حلیمه گفت جووون و شروع کرد خوردن، واقعا افتضاح میخورد همین قدر که کیرم خیس شد داگی اش کردم و کیرمو کردم توی کوسش میگفت کوس حلیمه رو بگا، حلیمه مرد خونه اش خوابیده گفتم جلوی مرد خونه ات میگایمت جلوی مرد خونت ابمو میپاشم توی کوست میگفت ساسان کجایی پسرم نادر داره کوس مامان رو میگاد، نادر آبتو بپاش توی کوسم میخوام برای ساسان داداشی بیارم یه داداش خوشگل، هر چی بیشتر میکردمش بیشتر حشری میشد میگفت جلو پسرم منو بگا جرم بده ساسان، ساسان، دارن مامانو میگان، تند تند توی کوسش تلمبه میزدم میگفت آه ساسان مامان کجایی ساسان مامان کجایی ساسان جیغ میزد اسمشو صدا میزد آبم می خواست بیومد گفتم جلوی ساسان ابمو میریزم توی کوست جلوی مرد خونت آبمو میریزم توی کوست میگفت بریز بریز ابتو بپاش توی کوسم و آبمو ریختم توی کوسش دوتایی که ارضا شدیم شنیدیم صدای گریه بچه ها میاد حلیمه لخت بود از توی اتاق صداشون کرد ساسان جان؟ مهتاب جان؟ گریه نکن، سریع یه لباس پوشید و گفت تو نیا بیرون، و از اتاق رفت بیرون و در رو بست بچه ها آروم شدن بچه ها رو خوابوند و اومد توی اتاق گفت آبروم پیش بچه هام رفت گفتم مرد خونت فهمید داری کوس میدی؟ خندید گفت کوفت نمیدونم اینا چی بود گفتم و هر دو خندیدیم، گفت نادر؟خیلی بهم حال داد تا حالا هیچ مردی انقدر خوب نکرده بودم گفتم قابل شما رو نداشت بیشتر از ایناشم میکنم اومد بغلم و از هم لب گرفتیم و گفتم حلیمه الان میرم فردا طرفای عصر آماده باش میام از اینجا میبرمت گفت کجا؟ گفتم میگم بهت، گفت بمون پیشم تا صبح گفتم یه امشبو پیش مرد خونت بخواب، گفت کوفت، یه لب دیگه ازش گرفتم و گفتم برمیگردم گفت نادر گفتم چیه؟ گفت دوست دارم چسبوندمش به دیوار و گفتم انقدر دلبری نکن از من، گفت یه بار دیگه برام بخور و برو، گفتم نه باید برم خبر خیلی خوبی دارم اگه بشه، با یه ناراحتی گفت کوسو کردی آبتم اومد شما مردا همش همینید گفتم تو چته؟ با رفتن من مشکلی داری؟ گفت آره مطمئنم بری برنمیگردی گفتم قول شرف میدم برمیگردم، دیدم بغض کرد، گفتم برمیگردم آبمم جلوی مرد خونت میریزم توی کوست خندید و گفت یادم نیار اون حرفا رو…

نوشته: نادر

ادامه...


👍 21
👎 6
21401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

953198
2023-10-18 00:44:14 +0330 +0330

این مرد خونش چند سالشه که اینقدر ازش مایه میزاشت 🤣🤣🤣

1 ❤️

953264
2023-10-18 11:55:04 +0330 +0330

چرندیات یه مجلوق کوس ندیده بدبخت

1 ❤️

953318
2023-10-18 23:22:37 +0330 +0330

عالی بود ادامه بده 👍

0 ❤️