داستان لیلا (۱)؛ پسرِ ترسو

1401/03/14

توجه: این یک داستان بلند است و الزاما تمام قسمت های اروتیک و شهوانی نیست…


چهارشنبه بود. تو دفترم نشسته بودم و مشغول کار بودم. قراردادهای که به شرکت ما ارسال شده بود رو بررسی اون ها تمام ذهنم رو مشغول کرده بود و انگار تو دنیای دیگه ای بودم. درون یک هزارتو پر پیچ و خم حرکت می کردم. راهرو ها، بند ها و تبصره ها بودند. به عنوان وکیل ارشد یک شرکت حقوقی وظیفه من بود که قراردادهای مهم و بعضا بزرگ شرکای تجاری شرکت رو بررسی کنم، اصلاحات انجام بدم و مطمئن بشم در قراردادی که می بندند مشکل حقوقی و قضایی به وجود نمیاد.
صدای یک رعد برق من رو به دنیای فعلی برگردوند. به خودم اومدم، از پنجره بیرون رو نگاه کردم و دیدم داره بارون میاد. ساعت ده دقیقه به دو بود. کی ظهر شد!؟ اصلا متوجه نشدم. یادم اومد ناهار نخوردم و استراحت هم نکردم. به منشی گفتم غذام رو گرم کنه بیاره. رفتم تو بالکن و سیگاری روشن کردم. نگاهم به خیابون شلوغ بود. مردمی که هر کدوم یک داستانی داشتتند در حال رفت و آمد بودند، آدمایی که دغدغه های خودشون رو داشتند، گرفتاری های خودشون رو داشتند و خط داستانی خودشون رو دنبال می کردند. با خودم فکر کردم که آینده من چه داستانی داره. برنامه هایی که برای زندگیم ریختم مرتب پیش میره یا نه؟ می تونم مهاجرت کنم یا نه؟ اگر نه می تونم تو همین کشور خودم زندگی خوبی فراهم کنم؟ تو کارم چقدر می تونم موفق باشم؟ اصلا فرد موفق و خوشحالی می شم؟

بچه آروم، کم حرف و خجالتی بودم که از دانشگاه طباطبایی فارغ التحصیل شده بود. بعد از فارغ التحصیلی 5 سالی می شد که کار پیدا کرده بودم و سرم به کار خودم گرم بود و زندگی منظم و بی حاشیه ای داشتم. بر عکس باطنم، ظاهرم بسیار معمولی و حتی شاید زشت بود. رنگ سبزه تیره پوستم در کنار صورت نه چندان جذابم باعث شده بود گوشه گیر باشم و اعتماد به نفس لازم برای برقراری ارتباط با دیگران رو نداشتم. دوست های صمیمی محدودی داشتم و تفریحم ورزش و شنا بود. آدم مرتب و وسواسی بودم. اتاق من تمیزترین اتاق شرکت بود. از بی نظمی بدم می اومد. همیشه داخل اتاق عود و شمع معطر روشن می کردم که فضای اتاق دلپذیر باشه. کلی گل و گیاه تو اتاقم بود که مرتب بهشون می رسیدم. تو شرکت به ارشد نظافت معروف بودم و اتاقم هم به اتاق یوگا. همیشه نور اتاقم تنظیم بود، از جای تاریک بدم می اومد.

بازم یه رعد و برق رشته افکارم رو پاره کرد. سیگار رو خاموش کردم و به اتاق کار برگشتم. سردم شده بود. شوفاژ رو زیاد کردم. یه نگاهی به اطراف انداختم. یکم اتاق و صندلی ها رو مرتب کردم، میز رو جمع و جور کردم و پرونده ها رو مرتب چیدم. یه چایی سرد روی میز بود. یکم ازش خوردم ولی مزه ای نداشت همونجا لب میز رهاش کردم که بدم آبدارچی ببره. موبایلم زنگ خورد؛ پدرم بود. مشغول حرف زدن با پدر شدم. در همین حین آبدارچی غذا رو آورد و یادم رفت بهش بگم لیوان چایی رو ببره.
غذا خورشت قیمه بود. تلفنم تموم شد و میخواستم شروع کنم که در رو زدن و مدیر شرکت به همراه یک خانمی وارد دفتر شد. دست و پام رو گم کردم و از دیدنش یکه خوردم. معمولا به اینجا نمی اومد و به من می گفت برم دفترش. خواستم بلند شم که قاشق گرفت به دسته لیوانِ همون چایی سرد و چپه شد روی میز اومدم اون رو جمع کنم که دستم خورد به کاسه خورشت و اونم ریخت. بلند شدم و یه نگاه به پیراهن و شلوار قیمه ایم کردم و یه نگاه به مدیر و اون خانم.

« البته این آقا ناصر ما آدم مرتبیه خانم ریاحی.» مدیر شرکت این رو گفت و بلند خندید. خانم ریاحی هم پشت سرش یه لبخندی زد. خودمم خنده ام گرفته بود. اومدم جلو با لبخند خوش آمد گفتم و عذرخواهی کردم. اجازه گرفتم که لباسم رو مرتب کنم. همیشه یک دست پیراهن شلوار تمیز داخل دفتر برای همچین پیشامدهایی داشتم. بلند شدم رفتم اتاق دیگه و لباس تمیز رو پوشیدم و برگشتم. نظافت چی هم داشت گند کاری من رو تمیز می کرد.

مدیر ما خانم ریاحی رو معرفی کرد. یکی از مدیران یک شرکت بزرگ بود که قبلا با شرکت ما در چند پروژه شریک شده بود و برای بحث های حقوقی و قراردادی اومده بودند جلسه بگیرند. خانمی بین 40 تا 50 سال با ظاهر مرتب و رسمی و قدی به نسبت بلند و لاغر اندام. وقتی صحبت می کرد متوجه لحن محکم و جدی که در حرفاش بود شدم. حین صحبت موهای خرمایی رنگش تو صورتش می اومد و با دست های ظریفش موهاش رو از روی صورتش برمیداشت. انگشت های کشیده ای داشت، به نخون هاش لاک شیری رنگ ملایمی زده بود. رنگ پوستش نسبتا برنزه بود، آرایش ملایمی داشت و می شد فهمید به شدت به پوست و ظاهرش اهمیت میده. اما زیباترین نکته چهره اش چشم های قهوه ای روشنش بود که من رو محسور کرده بودند و اگر قراردادی دستم نبود که نگاش کنم قطعا محو تماشای چشماش می شدم. یک مانتو جلو باز سفید رنگ به تن داشت که زیرش یک پیراهن و شلوار مشکی پوشید بود. کیف و کفش های پاشنه بلند و مشکی رنگش هم به خوبی با لباسش هم خوانی داشت و روسری مشکی و سفیدی زیبایی استایلش رو کامل کرده بود. ترکیب اون چشم ها و ابروهای کشیده در کنار لباس های زیباش و متناسبش، جذابیت و کاریزما خاصی بهش داده بود.

جلسه تموم شد و قرار شد بعد از اصلاح و بررسی قرارداد هفته آینده به شرکتشون برم تا در مورد قرارداد صحبت کنیم. بعد از رفتن خانم ریاحی دیگه نتونستم ذهنم رو متمرکز کنم و کاملا تحت تاثیر شخصیتش قرار گرفته بودم. به همین دلیل اون روز اضافه کار نموندم و سر تایم به خونه برگشتم.

هفته آینده رفتم دفتر شرکت. منشی حضور من رو اطلاع داد و من وارد شدم. چند نفر دیگه در اتاق بودند. خانم ریاحی من رو به اعضای حاضر معرفی کرد و جلسه رو با حضور من ادامه داد. بعد از جلسه وقتی خواستم برم من رو صدا کرد و گفت بمونم.
+آقای خسروی، برای فردا برنامه خاصی دارید؟
-نه خانم. بنده از صبح سر کار هستم تا ساعت 7 عصر.
+اگر مشکلی نیست من ظهر میام دفترتون برای ادامه کار.
-مشکلی نیست. به منشیتون بگید با منشیم هماهنگ کنه. اگر افتخار بدید ناهار در خدمتتون باشیم؟ به منشی میگم براتون نهار تهیه کنه.
+اگر قیمه رو روی لباسم نمی ریزید خوشحال هم میشم (با خنده)
من با لبخند پاسخ دادم
-قول نمی دم ولی برای اطمینان شما یک دست لباس با خودتون بیارید

فردا به شرکت اومد و طبق روال جلسه رو برگزار کردیم تا موقع ناهار رسید که تونستیم یه مکالمه غیر کاری داشته باشیم.
+آقای خسروی اتاقتون خیلی فضای آروم و جذابی داره و بو خوبی هم میده.
-بیشتر به خاطر روحیه خودمه. بی نظمی و فضای آشفته تمرکزم رو به هم میزنه. محیط گرم یا سرد هم همینجور. یه سری وسواس ها هم دارم که همه چیز باید سر جاش باشه و اگر اونجا نباشند آشفته می شم. هر چیزی تو خونه یا تو دفتر من باید سر جای خودش باشه وگرنه دیوونه میشم. میگن یه نوع اختلال روانیه (با خنده) ولی خوب مهم نیست. کسی پیش من نیست که بخوام دیوونه اش کنم. هم اینجا تنهام هم تو خونه.
+برعکس شما من اصلا اینجوری نیستم. خونه ام هم در اغلب مواقع به هم ریخته است دفترم هم که خودتون دیدید که چقدر پرونده رو میز هست. کاش می تونستم اینجوری مرتب باشم. احساس آرامش به آدم دست میده. فکر کنم با پدرم قبلا کار کردید. بابا هم مثل شما مرتب و با نظم بود.
-بله من قبلا با پدرتون افتخار آشنایی داشتم. مدتی هست ندیدمشون. انشالله خوب هستند؟
+خدا رو شکر! پدر به همراه خانواده رفتن کانادا. منم موندم کارها رو تموم کنم بعد برم. این پرونده هم آخرین باریه که به شما زحمت می دیم بعدش احتمالا برای فروش شرکت و املاکی که داریم مزاحم می شم.
-در خدمت شما هستیم. نمی دونستم شما مدیریت شرکت رو در حال حاضر به عهده دارید.
+من حدود یک سالی هست به ایران برگشتم. خودم کانادا بودم ولی از وقتی از همسرم جدا شدم برای کمک به خانواده برای امور مهاجرت به ایران برگشتم. تو کانادا تو یک موسسه حقوقی کار می کردم. دور بودن از فضای حقوقی ایران باعث شد پدرم برای راهنمایی در مورد این مسائل شرکت شما رو معرفی کنه.

بعد از مکالمه اون روز طی دو سه ماه آینده من به لیلا ریاحی نزدیک تر شدم. رفت و آمد ها و قرارهای کاریمون در مورد پرونده های باز شرکت و مسائل فروش شرکت بیشتر شد و در خلال این ها رابطه دوستانه ای شکل گرفت و کم کم با شخصیت بسیار پر انرژی، شوخ و جذاب لیلا آشنا شدم. با هم صمیمی شده بودیم و وقتی تو محیط کاری نبودیم همدیگه رو به اسم کوچیک صدا می کردیم ولی من همیشه به خاطر شخصیت و سن بالاتر لیلا احترامش رو نگه می داشتم و پام رو از گلیمم دراز نمی کردم. خودش هم حواسش بود.

روزا می گذشت و من کم کم به لیلا علاقمند شده بودم ولی به چند دلیل بهش چیزی نمی گفتم. یک اینکه من آدم جذابی نبودم. قیافه بسیار معمولی و آفتاب سوخته جنوبی داشتم که باعث شده بود اعتماد به نفس ارتباط با دیگران رو نداشته باشم. دوم اینکه لیلا تازه جدا شده بود و بخش زیاد رابطه ما کاری بود نه چیز دیگه. سوم اینکه سن ما به هم نمی خورد. لیلا 46 سالش بود، من 30 سال. با همه این تفاسیر بهترین روزهای من وقتی بود که با لیلا قرار ملاقات داشتم. وقتی حرف می زد محو تماشاش می شدم و نهایت تلاشم رو براش می کردم که کارش به بهترین شکل ممکن انجام بشه چون جدای از علاقه من، شخصیت بسیار محترم و دوست داشتنی بود.

یک شب لیلا زنگ زد و ازم خواست اگر می تونم یکم مشروب براش تهیه کنم. منم از یکی از دوستان عرق گرفتم و با یکم مخلفات بردم در خونشون. در روز که باز کرد گفت اگر پایه ای بیا با هم بخوریم. منم بدم نمی اومد ضمن اینکه احساس کردم از یه چیزی ناراحته و گفتم کنارش باشم بد فاز نشه حداقل. وارد خونه شدم. لباس یک تیکه و بلندش رو دوست داشتم، رنگ آبی لباسش رنگ آسمون بود؛ از بوی نارگیلی که در لحظه اول ورودم متوجه شدم و موهای نم کشیده اش فهمیدم حموم بوده ولی انگار با من داشت تو ساحل قدم می زد. لطافت، نرمی و گرمی پوستش رو احساس می کردم.

نشستیم پای بساط و شروع به خوردن و حرف زدن کردیم. از قراردادها گرفته تا چیزایی که باید می فروخته که یهو گفت حوصله این حرفای کاری رو ندارم. سکوتی برقرار شد و باید یه کاری می کردم تا حالا ازم نخواسته بود براش مشروب بگیرم. گفتم همین بحث خوبیه.
-خانم ریاحی این اولین باریه ساقی شدم. چی شد خواستی با فقیر فقرا شب نشین بشی!؟ (با خنده)
+ناصر دفعه آخرت باشه میگه ریاحی. ده بار گفتمت وقتی خودمونیم بگو لیلا. احساس می کنم دارم تو شرکت حرف میزنم. اه. وسط جلسه که نیستیم.
-باشه حالا. چرا دعوا داری؟ میدونی وقت بخوام سر به سرت بزارم اینجوری میگم. چشم لیلا خانم. بگو قضیه چیه اینقدر ناراحتی امشب؟!
کمی مکث کرد. به نظرم داشت فکر می کرد بگه یا نه! پیک عرق رو آروم خورد و شروع به صحبت کرد.
+امروز شوهر سابقم از کانادا تماس گرفت و در مورد دختر و پسرمون یه بحث و جدل هایی داشتیم. این دو سال اخیر زیاد به من فشار اومده و بچه ها رو خیلی کم دیدم و ازشون مراقبت کردم. پدرشون هم مشغله اش زیاده و تا حدودی حق داره. امروز یه سفر کاری داشت و کسی نبود بچه ها رو نگه داره. منم که یک ساله ول کردم اومدم یه بحثی بینمون افتاد که بهش گفتم بچه ها رو ببره پیش پدر و مادرم و قائله خوابید. گفتم یکم نوشیدنی بخورم که از اون فضا دور بشم ولی ساقی که ازش میگرفتم نبود دیگه به تو گفتم.
-کار خوبی کردی. امیدوارم هر چه سریعتر بری که پیش خانواده و بچه هات باشی.
+ممنون… راستی ناصر ندیدم با کسی باشی یا دوست دختری چیزی داشته باشی! حیف تو نیست. هم خونه و ماشینت رو داری هم کار و زندگیت رو. دیگه داره سنت بالا میره. باید آستین ها رو بالا بزنی.
-خونه که مال بابامه، ماشینم هم که ال نوده؛ دخترا به ال نودی ها پا نمی دن (با خنده). قیافه جذابی هم که نداریم. مشغله هم زیاده. راستش به فکر مهاجرت هم هستم. فعلا حوصله رابطه جدی ندارم. درگیر کار، زبان و درس خوندنم. نمی خوام حواسم پرت بشه.
+حالا کی گفت رابطه جدی؟ بالاخره بهتر از اینه همه اش تنهایی بگردی. یعنی با همه دخترایی که تا الان بودی جدی بودی؟
کمی مکث کردم؛ خواستم از جوابش طفره برم ولی گفتم بزار بگم. چه فرقی می کنه.
-راستش من تا حالا رابطه خاصی نداشتم. دیدی من رو دیگه. هم کم حرفم، هم خجالتی هم سر به زیر. سرم تو کار خودمه و فکر نمی کنم کسی هم تا حالا تو نخ من بوده باشه. اگر هم بوده من زیاد کسی نیستم که نخ بگیرم.
+جدی میگی؟! یعنی تا حالا هیچ کاری نکردی؟! وای… فکر نمی کردم. دیوونه ای دیگه. بهترین لذت های زندگی رو از خودت گرفتی.
-آخه میدونی تو این کشور هم به این سادگی نیست. منم دور و برم زیاد شلوغ نیست. مهمونی چیزی هم که نمیرم با کسی آشنا بشم. اینجا هم اینجوری نیست که بری با یک دو سه ماه بگردی بعد ولش کنی. رابطه ها معمولا جدی میشن.
+کاش من مثل تو بودم. من دانشگاه کانادا که بودم خیلی بهم خوش میگذشت. آخرش سر 24 سالگی کار دست خودم دادم. الانم دارم به خاطر همون عرق می خورم. شانس آوردم یارو دوسم داشت و سریع من رو گرفت وگرنه کی جواب بابا رو می داد (با خنده) اگر تونی کنارم نمی موند شاید بچه اولم رو سقط می کردم.
-جالبه اصلا از شوهرت بد نمی گی!
+از تونی بد بگم؟! اون مرد خیلی خوبیه. خیلی جاها هوام رو داشت و من همیشه مدیونشم. ولی گاهی وقتا شرایط پیچیده میشه. من هنوزم تونی رو دوست دارم. اونم شاید همینطوره ولی نمی تونیم با هم زندگی کنیم. هییییی… ولش کن.
یه پیک برای دو تامون ریخت و ادامه داد.
+حالا اینا رو ولش. یعنی تو میخوای بگی تا حالا نه با دختری بود، نه رابطه ای داشتی نه حتی سکس داشتی؟!

از این صحبت کردنش جا خوردم و خجالت کشیدم. دلیلی برای حرف زدن نداشتم. نمی دونستم چی بگم. دلایلم رو یکم قبل تر بهش گفته بودم. تنها جایی که دروغ گفته بودم این بود که خودم نمی خواستم. این دروغ بود؛ اتفاقا خودم میخواستم دوست دختر داشته باشم ولی جرات ابرازش به کسی رو نداشتم. اعتماد به نفس نداشتم. منتظر بودم تا کائنات یکی رو سر راهم بزاره یا مادرم به صورت سنتی برای من زن بگیره.

لیلا وقتی سکوت من رو دید ادامه داد
+به نظرم در مورد خودت اشتباه فکر می کنی. اینکه میگی باعث حواس پرتیت از کارهات میشه درست نیست. خیلی وقتا آدم به یکی نیاز داره تا توی موقعیت های سخت باهاش بشینه و درد دل کنه، دعوا کنه، غر بزنه، شاد باشه و همدمش باشه. بهت میتونه آرامش بده. رابطه فقط برای سکس و لذت نیست. از نظر روانی خیلی بیشتر برات مفیده. میتونه بین زندگی کاری و شخصیت بالانس ایجاد کنه، میتونی فشار کاری و زندگی بیرونت رو باهاش شریک بشی و با هم به راه حل برسی و اون فشاری که طی یک روز بهت میاد رو با یک شبِ آروم، کنار کسی که دوست داری فراموش کنی. یکی از دلایل آشفتگی و پریشونی های اخیر من همین بوده. من آدم خیلی برون گرایی ام. کسی نیست باهام هم صحبت بشه، به حرفام گوش بده، بهم محبت کنه و آرامشم بده. خدا رو شکر مینا دوستم هست که حرفای دخترونه باهاش بزنم و البته از وقتی با تو آشنا شدم خیلی برام بهتر شده همه چیز. شنونده خوبی هستی. کم صحبتی، آرومی، مودبی، مثل مینا گرفتار بچه و زندگی متاهلی نیستی و همیشه مثل یک دوست کنارم بودی.
-اینایی که میگی درسته ولی بازم مشکل اصلی من چیز دیگه است. من آدمی نیستم که برم به یکی راحت احساسم رو بگم. احساس میکنم ویژگی های ظاهری لازم برای شروع یک ارتباط رو ندارم.
+خوب در این مورد هم اشتباه فکر میکنی. هر کس جذابیت های خودش رو داره. تو باید به کسی باطن خوبت رو نشون بدی. اونم باید به تو این فرصت رو بده. اگر دوتایی از همون اول بخواید ظاهری قضاوت کنید پس رابطه ای شکل نگیره بهتره. باید شجاعت و اعتماد به نفس گفتن رو داشته باشی. اون دختر هم مث توئه. اونم حق انتخاب داره می تونه بگه آره یا نه. چیزی از تو کم نمیشه. اگر اوکی داد که چه بهتر اوکی هم نداد هم که هیچی. به انتخابش احترام بزار.

کاش می تونستم بهش بگم دوست دارم بیشتر از یک دوست برات باشم؛ کاش می تونستم بگم هر زمانی و هر جایی بود به من زنگ بزنه میام تا کنارش باشم ولی زبونم قفل بود. در مقابل کاریزما و شخصیت لیلا حرفی برای گفتن نداشتم. دوست داشتم اون فقط حرف بزنه تا فقط نگاهش کنم. تو چشماش غرق بشم، با نفسش نفس بکشم و با حرفاش شبم رو صبح کنم. ولی نمی تونستم؛ نمی تونستم بشینم و خودم رو عذاب بدم. نمی تونستم بمونم و حرفی بزنم یا کار غلطی بکنم که خودم پشیمون بشم.

لیلا ادامه داد
+اینا رو بهت میگم که بدونی درد تنهایی بدتر از حواس پرتیِ بودنِ یکی کنارته. میتونی حواس پرتی رو کنترل کنی ولی اون تنهایی کشنده است. من دو ساله جدا شدم و اعتراف می کنم سخت تر از چیزی بود که فکر می کردم. خیلی از شبا دلم برای تونی تنگ میشه. کوچک ترین جزئیات شبهایی که بغلش بودم رو به یاد میارم. احساس می کنم به گرمای بدنش، به دستای مردونه اش و به آغوش پر محبتش نیاز دارم. ولی بعد دعواهامون یادم میاد، بحث هایی که داشتیم، دادهایی که روی هم زدیم و فشاری که به هم وارد کردیم. اینجاست که می شکنم و گریه می کنم. هیچکس هم نیست این دردام رو کم کنه و حداقل تو بغل اون گریه کنم.

لیلا ساکت شد و بغضش گرفته بود و می شد اشک رو تو چشمای زیباش دید. دوست داشتم برم جلو و بیارمش توی آغوش خودم و آرومش کنم ولی جراتش رو نداشتم؛ داشت زیادی عرق می خورد شاید این حرفاش به همین خاطر بود؛ من همیشه بیشتر از دو یا سه پیک نمی خورم به خصوص اگر جایی باشم که نیاز باشه حواسم باشه که کار اشتباهی از سر مستی نکنم. نباید کسی که بهت اعتماد می کنه رو نا امید کنی، نباید باعث رنجشش بشی، تو این حق رو نداری. اونم کسی که طعم جدایی کشیده باشه. نباید ازش سو استفاده کنی به خصوص وقتی تو حال خودش نیست. نگاه لیلا کردم که با چشمای خیس داشت به پیک و مزه های روی میز نگاه میکرد.

سکوت سمی فضا رو شکستم.
-خوب لیلا خانم… همیشه دنیا به کام نیست. باید برای رسیدن به خوشی سختی کشید. یه چند ماه دیگه صبر کنی رفتی پیش خانواده و خونه خودت. دیگه بسه فکر کنم. بریم بخوابیم که فردا کار داریم.
+کجا میخوای بری؟! همین جا بمون دیر وقته. برو تو اتاق برادرم بخواب. فردا با هم بریم دنبال بقیه کارها.
-نه باید برم خونه. لباسم مناسب کار نیست. باید عوض کنم.
+دیگه با من بحث نکن. خجالتم نکش. فردا از سر راه می ریم خونه ده دقیقه میشینم تو ماشین تا بیای. کاری که نداره.

دیدم نیازی نیست بحث کنم. گفتم باشه و پیک رو ازش گرفتم. دستش رو گرفتم بلندش کردم و بردمش تو اتاق خوابوندمش روی تختش. اون مسافت بین نشینمن و اتاق که چسبیده به من راه می رفت برای من سخت ترین قدم ها بود. عطر بدنش و گرمای وجودش دیوونه ام کرده بود. موهای لطیفش که به صورتم میخورد من رو وارد جهان دیگه ای میکرد. جهان خیال و آرزو که روزی این موها رو با دستام نوازش کنم. خیلی سخته کسی رو که دوست داری تا اتاق خواب همراهی کنی، بخوابونی رو تخت، پتو رو بکشی روش و بیای بیرون. کاش لااقل می تونستم بشینم اونجا خوابیدنش رو نگاه کنم.

اومدم بیرون در رو بستم و به دیوار تکیه دادم. کاش منم توی همون اتاق بودم. رفتم میز رو جمع کردم و بعدش روی همون مبل دراز کشیدم. چشمام رو بسته ام و داشتم به لیلا فکر می کردم. به اینکه اگر هم سن بودیم شاید جرات میکردم بهش چیزی بگم. ولی حتی اگر خودش هم میخواست باز من جرات نمی کردم چیزی بگم! چرا اینقدر بی عرضه و ترسو ام؟ چرا جرات حرف زدن ندارم؟! تو همین فکرا بودم که چشمام رو باز کردم و دیدم آفتاب زده. ساعت 8 صبح بود…

ادامه دارد…

نوشته: Rmeen


👍 12
👎 0
6801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

877531
2022-06-04 01:38:00 +0430 +0430

کار خوبی کردی بهش نگفتی اینا همش چرته

0 ❤️

877735
2022-06-05 01:18:18 +0430 +0430

خاک تو سرت زود بکنش دیگه

0 ❤️

882561
2022-07-01 23:34:47 +0430 +0430

خوبه ادامه بده

0 ❤️