دوست خفن همسرم (۱)

1402/06/21

سلام امیدوارم حال همتون خوب باشه داستانی ک میخوام براتون تعریف کنم مربوط به عید نوروز امسال هستش و اسامی مستعار هستن من شهابم ۳۴ سالمه قدم ۱۸۱ و وزنم ۸۶ کیلو هستش و ۲ ساله که ازدواج کردم و اسم همسرم مونا هستش که ۳۱ سالشه و قبل ازدواج باهم ۲ سال دوست بودیم تایمی که دوست بودیم خانمم با یه دختر رفت و امد میکرد به اسم عسل که همسن خودش بود و این دختر شیطنت از چشماش میریخت و اون موقع خیلی همو ندیدیم شاید ۲ ۳ بار که یک بارش تولد من بود و خانمم دعوتش کرده بود و بعد تولد ما دیگه همو ندیدیم و حتی برای عروسیمون هم که دعوتش کردیم چند روز قبل مراسم ما تماس گرفت و از خانمم عذر خواهی کرد و گفت که اون تایم ایران نیستش و خانم منم همش میگفت دوری کردنش ازمون بی دلیل نیست و تو تولد یه موضوعی پیش اومد که بارها ازش پرسیده بود عسل منکر شده بود و گفته بود گرفتاری های زندگیش باعث موضوع هستش گذشت و گذشت تا اینکه من و خانمم تو مغازمون بودیم باهم و زمستون بود که دیدیم در باز شد و عسل خانم و یه خانم سن بالا اومدن داخل و من و خانمم حسابی تحویلشون گرفتیم و نشستن با خانمم گپ و گفت و از معرفی بعد اومدنشون فهمیدیم خانم همراشون خاله ایشون هستن و از زبون ایشون راجب مغازه ما شنیدن و اومدن خرید کنن برای خونشون ازمون و ماهم کاتلوگ هارو در اختیارشون گذاشتیم تا کارهامونو ببینن و در این حین مشغول گپ و گفت شدیم از عسل بگم براتون که یه خانم جذاب با قد ۱۷۵ و هیکل رو فرم و باشگاهی که از خانمم شنیده بودم که مربیه تو یکی از باشگاهای خوب تهران موهاش تا کمرش بود و چشم های درشت و مشکی داشت در کل فیسش خیلی جذاب بود که باعث شده بود همون شب تولد چند تا از دوستای سینگل من حسابی تو کفش باشن که هی به ما میگفتن مارو جفت کنید و خانم منم خیلی جدی نمیگرفت قضیه رو و البته فاصله گرفتنش ازمون دلیل اصلی این بود برگردیم سر اصل مطلب اومدن مغازه ما و خانمم شروع کرد ازش حسابی گله کرد و اونم کلی دلیل و توجیح آورد و اون روز تموم شد و بعد چند روز من تنها مغازه بودم که دیدم عسل و خاله اش اومدن تو مغازه و بعد چاق سلامتی چند تا از کارایی ک پسندیده بودن رو براشون فاکتور کردم و شماره تماس که خواستم عسل شروع کرد شماره تماسش رو دادن که هم برای من عجیب بود و هم برای خاله اش و به خاله اش رو کرد و گفت شما که هیچوقت جواب نمیدین الحمدالله بذارید حداقل یه جا ابرو واسمون بمونه و زدیم زیر خنده هر سه تامون و راستش یکم این قضیه برام عجیب بود از همون اول و راستش من از عسل خیلی خوشم میومد اما بودن مونا و از طرفی دنبال دردسر نبودم خیلی نرفته بود تو مخم که حرکتی بزنم تا اینکه ما سفارش هارو آماده کردیم و قرار شد که ارسال کنیم و من تماس گرفتم وقتی گوشیو جواب داد معلوم بود از خواب بیدارش کردم و مطمئنم که شماره منو داشت چون اصلا جا نخورد یا حداقل میتونیم بگیم خیلی منتظر اون تماس بود و بعد صحبت راجب زمان رفتن نصاب ها برای مونتاژ خریداشون و … شروع کرد راجب مونا صحبت کردن که حالش چطوره و کجاست ؟ که منم گفتم معمولا صبحا تنهام مغازه و اون بیشتر اوغات بعد ظهرا میاد تا سر شب پیشم و کلا موضوع حرف زدن ما عوض شد و من اینو کاملا متوجه شدم که این یه چیزیش هست و منم سعی کردم یکم جلو برم تا بفهمم موضوع چیه که گفتم شما کلا از ما دور شدی و عروسیمونم افتخار ندادی بیای و با ما کمرنگ شدی که در جواب حرفم جوابی داد که کاملا متفاوت بود با چیزایی که از زبون خانمم از دهن اون شنیده بودم و برگشت گفت که شاید اینطوری بهتر بوده و گفتم چطور که گفت وقت مناسبی نیست و باید بره و من فهمیدم که داره میپیچونه و خداحافظی کردیم جمله ای که ازش شنیدم منو خیلی تو فکر فرو برد و تا دو روز درگیرش بودم و هی به ابعاد قضیه نگاه میکردم تا اینکه کرم درونم شروع کرد به جنبیدن و تصمیم گرفتم برم تو قضیه تا ببینم چیزی میفهمم یا نه بلاخره یه نقشه به سرم زد که روز مونتاژ خودمم همراه نصاب برم و از قبل اینو اطلاع بدم زنگ زدم به عسل و گفتم که فردا برای مونتاژ میام خودمم نصابمون دست تنهاس که اونم گفت تشریف بیارید که حالا من مونده بودم که اگه حضور داشته باشه معنی داره یا نه که با خودم میگفتم چطوری بودنش مهمه ! از طرفیم میگفتم اصلا ممکنه نیاد و اصن ربطی به اون نداره که بیاد نصابو با بارش فرستادم قبل خودم اونجا و خودم راه افتادم سمت آدرس وقتی رسیدم دیدم نصاب بار رو خالی کرده تو حیاط و درو زدم و وقتی وارد حیاط شدم دیدم عسل اومد جلوی در ورودی خونه با یه بافت یقه سه سانتی و یه شلوار جین تنگ و یه صندل چوبی طور که ارایش غلیظی کرده بود و موهاشو بسته بود و وقتی نزدیک هم شدیم دستشو دراز کرد سمتم و این برام خیلی عجیب بود چون ما فقط یه بار دست داده بودیم و اونم تو تولدم بود همین که نزدیکش شدم بوی محشر عطرش که به مشامم خورد از زیبایی این زن کیف کردم و پشت سرش راه افتادم همون چند قدمی که به در ورودی نزدیک میشدیم تا اینکه تعارف زد تا منو جلوتر از خودش بفرسته داخل و منم رفتم و برگشتم سمتش که بهم گفت میتونی از جاکفشی یه جفت صندل برداری و کفشاتو همینجا دربیاری و منم همین کارو کردم و کاپشنمو که دراوردم گفت من برات آویزونش میکنم اینجا شهاب جان که حسابی تو چشماش نگاه میکردم و تعارف تیکه پاره میکردیم خلاصه رفتیم داخل و بعد سلام و احوال پرسی با خاله خانم و نصاب خودمون دیدم که نصاب کارشو شروع داره میکنه و همینه خواستم کمکش کنم دیدم که عسل با سینی چایی اومد توش دوتا لیوان بود و یکیشو به خاله گرفت و یکیشم به نصاب ما که به من رو کرد و با یه لبخند گفت شهاب جان شما چایی میخوری یا قهوه خاله و اقای…چایی خواستن که من گفتم اگه زحمتی نیست همون چایی که گفت نه اختیار دارین و رفت من و خاله نصابو تنها گذاشتیم و رفتم سمت ورودی اشپزخونه تا راجب میز غذاخوری که ازمون خرید کرده بودن صحبت کنیم که دیدم عسل با دوتا چایی دیگه برگشت و تعارف زد که بشین رو کاناپه منم تشکر کردم و نشستم و وقتی اومد سمتم ک چاییو بهم بده وقتی خم شد جلوم چشام که افتاد تو چشماش دلم ریخت یه لبخند خیلی بزرگ با اون لباس خوشگلش بهم زد و گفت بردار عزیزم و منم برداشتم و تو دلم گفتم خدالعنتت کنه تو چطوری انقد خوبی اخه موقع خوردن چایی گوشی خاله زنگ خورد و رفت مشغول تلفن شد و من و عسل چایی میخوردیم و صحبت میکردیم از خانمم پرسید که فکرشو میکردم به این موضوع اشاره کنه پس بهش گفتم بهش نگفتم که میام اینجا که خیلی خونسرد و با لبخند گفت که کار خوبی کردی و من دیگه دوهزاریم افتاد که یه خبرایی هست که خاله اومد و ما چاییمون تموم شد پاشدم رفتم پیش نصاب و مونتاژ اولو تموم کردیم و نصاب شروع کرد مونتاژ میز غذا خوری که تماس گرفتن باهام تا برم مغازه منم دیدم دیگه کاری نیست که لزومی باشه اونجا باشم گفتم من باید برم که عسل گفت کاش میموندی ناهار گذاشتم که با پرویی بهش گفتم شما هروقت اومدی خونه ما مام حتما میمونیم و تا در ورودی منو راهنمایی کرد کفشامو که پوشیدم کاپشنمو آورد و وقتی خواستم ازش بگیرم گرفت کاپشنمو برام و گفت که بپوشش کاپشنمو پوشیدم و برگشتم که تشکر کنم دیدم با همون چشمای جذابش و لبای بزرگش دوباره خیره شده بهم جرات کردم و دستمو سمتش دراز کردم و گفتم خیلی خوشحال شدم از دیدنت و مرسی بابت پذیرایی که گفت منم خوشحال شدم عزیزم و پشت سرم راه افتاد و تا در منو بدرقه کرد ده دقیقه بیشتر از راه افتادنم نگذشته بود مسیج اومد برام دیدم عسل نوشته که شهاب جان مرسی که اومدی و منم دیگه مطمنم شدم یه خبراییه و در جوابش نوشتم قربونت عسل جون انجام وظیفه بود که یه ایموجی بوس و قلب فرستاد رفتم در مغازه و شب رفتم خونه و به خانمم چیزی نگفتم هی میخواستم یه پیام بدم بهش یا زنگ بزنم دیدم خیلی سه میشه اما بعد یه شب فک کردن فرداش بهش زنگ زدم بعد کلی سلام و احوال پرسی گفتم کارتون تموم شد راضی بودین ؟ که برگشت گفت اره خیلی عالی بود دقیقا همونطور که فک میکردم اصلا مگه میشه شما کارتون بد باشه شهاب جانم که منم قربون صدقش رفتم و گفتم که بیا پیشمون دلمون برات تنگ میشه که گفت حتما و گوشیو قطع کردم دو روزی گذشت و صبح رفتم مغازه و تو تمام این مدت بهش فک میکردم که یهو دیدم در مغازه باز شد و عسل اومد داخل با یه بوت چرمی تا زانو و یه جین تنگ و یه مانتو قهوه ای رنگ و یه بافت سفید و یه شال قهوه ای با یه ارایش غلیظ و بعد سلام و احوال پرسی گفت که اومده بودم این اطراف کار داشتم گفتم یه سریم به شما بزنم مونا نیست ؟ گفتم نه صبحا نمیاد و بهش گفتم بیاد تو دفترمون بشینیم و یه چایی باهم بخوریم که گفت چی بهتر از این و راه افتاد سمت دفتر و منم رفتم در ورودی رو زدم تا باز نشه و برگشتم سمت دفتر که دیدم شالشو برداشته و مانتوشو دراورده ازش گرفتم و آویز کردم همین که برگشتم صحنه ای دیدم که منو محو خودش کرد قد بلند این زن سینه های بزرگش که زیر بافتش داشت خودشو نشون میداد کمر باریکش و باسن و رونای محشرش داخل اون جین و بوتش و اون چشما و لبای نازش بهش تعارف دادم که بشین و دو لیوان آب جوش ریختم و دوتا تی بگ برداشتم با یه بسته ویفر چاییشو برداشت و منم نشستم رو به روش و شروع کردیم حرف زدیم که حدودا یه ساعتی گذشت و گفت که دیگه باید بره و وقتی رفت من با خودم گفتم این همه جوره اوکی داده حتی مشخص بود آماده اومده بود اینجا و دلیل رو هوا موندن همه چی محافظه کار بودن منه

اون روز خانمم نیومد پیشم مغازه شب وقتی رفتم خونه دیدم که مونا داره با تلفن حرف میزنه و وقتی گفتم کیه گفت که عسل هستش و گفتم که سلام برسون و نشستم تا تلفنش تموم شه و وقتی تموم شد متوجه شدم راجب صبح چیزی نگفته به مونا و منم دیگه مطمن بودم یه خبراییه که همسرم گفت مونا وسط هفته دعوتمون کرده خونشون پدر مادرش نیستن و یه دور همی گرفته منم گفتم اگه دوست داشتی میریم که خانمم گفت اره حتما بریم که یهو یچی تو فکرم اومد اونم اینکه چرا صبح به خودم چیزی نگفت راجب این دور همی و بعدش دوباره هزارتا فکر دیگه که پیش خودم به این نتیجه رسیدم میخواد دیدار تداوم داشته باشه و کلا وضعیتی که بود برام خیلی جذاب بود الخصوص که اون طرف قضیه یه همچین فرشته ای بود سه شنبه عصر بود مغازه رو زود بستم و راه افتادم سمت خونه و حاضر شدیم و راه افتادیم سمت آدرسی که خانمم میگفت و وقتی رسیدیم بعد ورود و دست دادن با عسل و تعارف تیکه پاره کردن خانما متوجه رفتار رسمی تر عسل با خودم شدم و یه خنده ریز رو لبام اومد که نگاهش کردم و زدم جلوتر ک رفتیم یه خانم و اقا تقریبا هم سن و سال خودمون اونجا بودن که متوجه شدیم دختر عموی عسل و شوهرشن و اونشب خیلی خوب بود یکی دو پیک مشروب خوردیم و یکم بازی کردیم و عسل عسلی که من میشناختم نبود و دلیلشم حضور خانمم بود اما هرجا فرصت گیر میاورد چشاشو میدوخت بهم اونشب تموم شد و ما با حمید رضا و نسترن خیلی دوست شدیم و خلاصه بخوام جلو ببرم داستانو رفت امد ها شروع شد و تقریبا هر هفته دور هم جمع میشدیم و تو این مدت من و عسل حسابی باهم خوب شده بودیم و حتی خانمم شروع کرده بود باهاش باشگاه میرفت و … تا عید رسید و بچه ها گفتن بریم شمال مسافرت که خانمم به خاطر فارغ شدن خواهرش میگفت ما نمیتونیم بیایم دکتر تاریخ فارغ شدنشو ۴ فروردین گفته بود بهش و منطقی بود که خانمم نخواد بریم که عسل گفت خب بیاید زودتر بریم و زود بیایم که خانمم به شرط خرید قبل سفر و هزارتا چیز دیگه که منم از خدام بود راضی شد بریم مام برنامه ریزی کردیم بریم ویلای خودمون و ۲۸ اسفند راه افتادیم و همون شب اول حسابی مشروب خوردیم گفتیم و خندیدیم و رفتم اتاق هامون و قشنگ معلوم بود چه خبره اونشب که خیلیم خوشگذشت و صبحش که پاشدم رفتم پایین تو اشپزخونه دیدم عسل با یه تاپ و شلوار اومد داخل اشپزخونه با کمی ارایش و صبح بخیر گفتیم و گفتم کی پاشدی که گفت شبو راحت نخوابیده و از سر صبح بیداره که گفتم خسته نباشی که یهو برگشت گفت خسته نباشید که من باید بگم بهت و یه لبخند طعنه امیز زد و گفت خیلی خوش گذشته بهت و من و تنها گذاشت تو اشپزخونه و رفت منم آب خوردم و رفتم دراز کشیدم رو مبل بچه ها جمع شدن صبحونه حاظر کردن و قرار شد هفت سین بچینیم و بساط مشروب و … و ما افتادیم به استخر تمیز کردن و پر کردن بعد ظهر بود گفتیم یه تنی به آب بزنیم که خانما گفتن بریم گردش و جنگل که به شوخی گفتیم رای گیری کنیم که بمونیم خونه یا بریم بیرون که من و حمید رضا طبیعتا گفتیم خونه و نسترن و مونا گفتن بریم خرید که عسل یهو گفت من با جفتشم موافقم که انگار هیچکی جز من خوشش نیومد از این حرفش اما خب تصمیم به این شد بریم بیرون و جمع شدیم رفتیم طبیعت گردی و بعد ظهر برگشتیم و نشستیم مشروب خوردن و هفت سین چیدن و زدیم و رقصیدیم و بازی کردیم یکی دو روز همین روال گذشت و من و عسل هم که باهم بهتر از همیشه بودیم و همو حسابی تو آب و تو خونه و همه جا دید میزدیم تا قرار شد برگردیم ۲ فروردین بعد ظهر حمیدرضا و نسترن رفتن یه شهر دیگه من و خانمم و عسلم برگشتیم و تو راه خانمم فقط راجب خواهرش و بچش حرف میزد و عسلم خیلی با ذوق همراهیش میکرد و یهو یه فکری به سرم زد به خانمم گفتم میخوای پیشش بمونی؟ گفت اره باید با مامان بمونیم چند روز دیگه که منم گفتم خب اگه قرار بود من تنها باشم میذاشتین بمونم خب زدیم زیر خنده ولی وقتی نگاه اینه کردم دیدم عسل همون لبخند بزرگ رو لبشه و چشاش باز شده و خانمم گفت حالا دو سه روز چیزی نمیشه گفتم باشه عیب نداره رفتیم رسیدیم و عسلو رسوندیم و رفتیم خونه و پس فرداش خانمم صبح زود همراه با مادرش رفتن منم از شب قبلش حسابی به خودم رسیدم و ساعت ۱۰ ۱۰:۳۰ بود زنگ زدم عسل و بعد یه سلام و احوالپرسی خیلی خوب پرسید که نی نیتون به دنیا اومد ؟ گفتم رفتن تازه که گفتم کجایی گفت مونا دیروز زنگ زد بهم گفتم با مامان اینا میخوام برم مسافرت تا آخر تعطیلات اما نشد که برم تنهام منم دلو زدم به دریا و گفتم بیام خونتون عید دیدنی بهم عیدی میدی ؟ که زد زیر خنده و گفت اره بیا عزیزم مام که هردومون دیگه میدونستیم قراره چی بشه … حاظر شدم ساعت ۴:۳۰ ۵ بود و راه افتادم رفتم رسیدم جلو در خونه زنگ زد ماشینتو بیار داخل منم ماشینو بردم داخل و رفتم از اسانسور بالا در که باز شد چشم به عسلی خورد که واقعا عسل بود یه پیراهن پوشیده بود با یه دامن کوتاه که پیراهنش گذاشته بود تو دامنش و دکمه های پیراهن تا چاک سینه های بزرگش باز بود و پوست گندمیش توش مشخص بود کلی ارایش کرده بود و موهاشو از پشت بسته بود و اینکه ایندفعه یه فرقی که داشت پاشنه دار پاش بود و تقریبا هم قد شده بودیم همو که دیدیم سلام دادیم و سریع اومد سمتم و بغل کردیم همو که یهو گفت بیا رو بوسی کنیم مگه نیومدی عید دیدنی که دوباره زدیم زیر خنده و رفتم داخل و نشستیم اومد نشست کنارم و یه دستمو گذاشت بالای مبل و پاشو انداخت رو‌پاش که در همین حین خانمم زنگ زد و بهش گفتم موناس که بهم گفت راحت باش من حرفی نمیزنم که گوشیو جواب دادم و فهمیدم که بچه به دنیا اومده و تبریک گفتم به خانمم و یه لشکر ادم که مکالمم حدود ده دقیقه طول کشید و عین ده دقیقه عسل جلوم وایساده بود و چشم و ابرو میومد و خیره من بود و من اصلا نمیفهمیدم دارم چی میگم گوشیو که قطع کردم گفتم ببخشید خیلی زیاد بودن که دستشو گذاشت ‌پشت دستم گفت ذوق دارن خب طبیعیه و پاشد گفت خب این همه صحبت کردی خسته شدی چی میخوری برات بیارم شربت چایی قهوه که نمیخوری گفتم چایی بهتره و پاشد ک بره من محو تماشای این اندام خفن شده بودم باز که تا پاش رسید تو اشپزخونه گوشیش زنگ خورد و گفت مونا هستش و گفتم حتما میخواد خبر بچه رو بده که گوشیو گذاشت کنار گفت بعدا صحبت میکنم باهاش فعلا مهمون داریم و خندیدیم چایی آورد نشستیم کنار هم چایی خوردن و صحبت کردن که بهم گفت اگه میخوای برات لباس راحت بیارم عوض کن راحت باش گفتم لباسای بابات؟ گفت نه پاشو تا بیارم ببین و خندید و رفت وقتی برگشت دیدم یه رکابی و شلوارک آورد با خودش و گرفتم و تشکر کردم و گفتم خودت میخوای با همین پاشنه دارا تردد کنی تو خونه ؟ اذیتی که گفت منم عوض میکنم و من گفتم میخوام برم تو اتاق گفت بیا دنبالم رفتم تو یه اتاق که فکر کنم اتاق لباسش بود وایساده بود جلو در منم دیدم چراباید معذبش کنم چه بهتر که اینجاست پشتمو کردم بهش پیرهنمو دراوردم و کمربندمو باز کردم شلوارمو دراوردم گذاشتم رو صندلی ک بود برگشتم دیدم عسل رفته و شلوارک و رکابیو تنم کردم و رفتم بیرون صداش کردم کهه دیدم صداش از اتاق بغلی میاد که گفت برو بشین منم عوض کنم لباسامو و رفتم نشستم و چند دقیقه ای گذشت ک دیدم با یه ست بلوز شلوار که بیشتر شبیه لباس خواب بود اومد …

ادامه دارد…

نوشته: شهاب


👍 44
👎 16
91901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

947054
2023-09-13 00:17:19 +0330 +0330

باو دهنت سرویس یه ساعت چرت و پرت نوشتی هیچیم که نداشت کف کردم


947055
2023-09-13 00:18:59 +0330 +0330

کس نگو بابت

2 ❤️

947060
2023-09-13 00:39:24 +0330 +0330

تو هرداستانی اگه از سینی چای یا شربت استفاده شد بدونین کسشعر نویسنده جقیه این دوبار استفاده کرد اوبی

3 ❤️

947061
2023-09-13 00:40:03 +0330 +0330

این چ کسشعری زود فکم درد گرف
کیر تو نویسندش

0 ❤️

947067
2023-09-13 00:58:41 +0330 +0330

خسته نباشی

0 ❤️

947081
2023-09-13 01:37:25 +0330 +0330

اینجا اسمش با خودشه داستان سکسی ادامه ندی فک کنم بهتره

0 ❤️

947119
2023-09-13 06:10:10 +0330 +0330

منتظر ادامه اش هستیم

2 ❤️

947129
2023-09-13 07:37:02 +0330 +0330

شهاب جان در قسمت اول لااقل کمی از موضوعی که براش انتخاب کردی (بیغیرتی)میگفتی…داستان های سکسی با جزییات حاشیه خسته کننده میشه برای خواننده.منتظر ادامه ش هستم

0 ❤️

947130
2023-09-13 07:41:23 +0330 +0330

مخمونو تیلیت کردی اینقدر آسمون ریسمون کردی 👎 👎 👎 👎 👎 👎 👎 👎 👎 👎 👎 👎 این همه فک زدی کجاش بیغیرتی بود؟تازه مثلا زدی جلو که ماجرا را بیشتر بازش نکنی ؟

0 ❤️

947139
2023-09-13 09:03:57 +0330 +0330

شهاب بایه شیشه عسل که دستش گرفته چقدرتخیلاتی فکرکرده ونوشته

0 ❤️

947149
2023-09-13 09:57:32 +0330 +0330

لطفا به خصوصی من پیام بده… میخوام خصوصی یه چیزی بهت بگم

0 ❤️

947151
2023-09-13 10:23:02 +0330 +0330

مواد لازم برای تهیه داستان سکسی در شهوانی
یک زوج زن و شوهر یا یک زن حشری و شوهر بیغیرت دارای شغل کشیک شبکار و ترجیحا ماساژور
یک دوست زن عاشق شوهر زن یا یک دوست شوهر که زن شوهر عاشقشه
یک خواهر زن یا اقوام بیمار یا در حال زایمان یا در حال فوت یا متوفی
مشروب و شربت و چایی و شمال و استخر و … به میزان کافی یا بیش از اندازه
قرص سیدنافیلد و ترامادول و ژل روان کننده اسپری بی‌حسی و بقیه مخلفات

1 ❤️

947162
2023-09-13 11:29:35 +0330 +0330

خیلی به حواشی پرداختی ولی جالب بود ، انگار واقعا توی داستان بودم ! ببینم قسمت بعد رو چی مینویسی.خوب بود در کل

0 ❤️

947230
2023-09-13 18:55:38 +0330 +0330

عالیه ، ادامه بده

0 ❤️

947240
2023-09-13 20:44:34 +0330 +0330

مونا دعوتتون کرده؟
بخون خب خودت

0 ❤️

947253
2023-09-14 00:04:06 +0330 +0330

خیلی بی خودی شاخ و برگش دادی

0 ❤️

947451
2023-09-15 00:34:31 +0330 +0330

کیر توی داستان تعریف کردنت
تف تف تف

0 ❤️

947531
2023-09-15 09:49:41 +0330 +0330

دمت گرم من حال کردم
کاری با راست و دروغش ندارم

0 ❤️

947584
2023-09-15 19:28:43 +0330 +0330

خا، بقیه ش چی

0 ❤️

947946
2023-09-17 17:48:35 +0330 +0330

دنبال یه رابطه خاص هستم

0 ❤️

949698
2023-09-26 15:21:01 +0330 +0330

تا اینجاش عالی بود شهاب…‌. فقط یادت نره بهم پیام بدی

0 ❤️

949936
2023-09-27 18:44:20 +0330 +0330

خیلی وارد جزئیات نشو قشنگ بود بقیشو بنویس

0 ❤️

952230
2023-10-11 15:26:59 +0330 +0330

‌کسشعر

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها