دوست پسر پولدار من (۱)

1402/06/27

(این یک داستان مصوره)
خب…از کجا شروع کنم؟
فکر کنم همه چي از جايي شروع شد که من توي يک فروشگاه بزرگ کامپیوتر و لوازم ديجيتال شروع به کار کردم.
اسم من الياسه ، خانواده من وضع مالي خوبي ندارن و بعد از اينكه برادرم بخاطر سهل انگاري هاش و خرج کردن پول لوازم خانگي هايي که به عنوان فروشنده براي يک نفر مي فروخت کلي قرض و قسط روي شونه هاي بابام گذاشت،
من توي سن 17 سالگي که در حال درس خوندن براي اينكه بتونم کلاس دوازدهم رو تيزهوشان قبول بشم شروع به کار کردم تا بتونم کمکي به بابام بکنم.
من خيلي خوره کامپيوترم و عاشق گيم زدنم ، از بچگي دوست داشتم يک کامپيوتر قوي داشته باشم تا همه ي بازي هايي که جديد به بازار ميان رو به صورت اورجينال بخرم و تجربشون کنم،
ولي بخاطر وضع ماليي که داشتيم و توي كشوري هستيم که قطعات كامپيوتر خيلي گرونه نمیتونستم و بخاطر درسام نمیتونستم برم سر کار.
پس يک سيستم که مال ده سال پيشه و بابام براي کار خريده بودش دست منه و واقعا بايد بجاي سيستم ذغال صداش کرد،
ولي خب حداقل ميتونم باهاش فيلم و سريال ببينم.
من در روز هشت ساعت کار میکنم و بعد اون ميام خونه و کمي استراحت ميکنم ، بعد استراحت چهار ساعت درس ميخونم و بقيه وقتي که دارم شروع ميکنم به انيمه و فيلم ديدن.
به عنوان يک انيمه فن بيشتر وقتم سر انيمه ديدن ميره ولي بازم سعي ميکنم روي درسام تاثير نزاره.
خب به خاطر علاقه م به کامپيوتر رفتم به يک فروشگاه کامپیوترو لوازم ديجيتال که مال يک آشناي دور بود شروع به کار کردم.
در اونجا من مسئول راهنمايي مشتري ها و تميز كاري و مرتب کردن اجناس بودم.
اونجا واقعا بزرگ بود و پر از اجناس ديجيتال که وقتي به قطعات جديد و کيس هاي اسمبل شده نگاه می کردم چشمام برق ميزد و با خودم مي گفتم بالاخره يک روز يک سيستم قوي براي خودم ميخرم.
خب ما مستاجريم و من کرايه خونه رو ميدادم و بابام حقوقشو خرج قسط و قرضا ميکرد که بالاخره یه روز بايد اسباب کشي مي كرديم به يک خونه ديگه بخاطر اينکه صاحب خونه ميخواست خونه رو بفروشه،
اون موقع هم خونه ها واقعا رهن و اجاره شون گرون بود ولي با گشتن زياد تونستيم يه خونه با همون رهن و همون اجاره پيدا کنيم البته کوچيکتر بود ولي شيک بود.
با اسباب کشي خونمون از فروشگاه دورتر شد و من مجبور بودم زودتر از خواب بيدار شم تا سر وقت برسم سرکار.
يه روز که مشغول تميز کردن اجناس بودم که يک پسر وارد فروشگاه شد و بهم سلام کرد .
وقتي بهش نگاه کردم ، يک پسر تقريبا دو سه سال بزرگ تر از خودم بود که چهره خيلي جذاب و کت و شلوار کرمي قشنگي پوشيده بود بود و موهاي سياهي که افتاده بود روي نصف پيشونيش رو ديدم.
يهو قلبم شروع کرد تند زدن و دستپاچه شدم و نزديک بود چيزي که دستم بود از دستم بيفته ولي نگهش داشتم و گفتم: سلام…ميتونم کمکتون کنم؟
وقتي ديد نزديک بود جنس از تو دستم بي افته لبخندي زد و گفت ميخواستم يک کارت گرافيک بگيرم ، گفتم چه مدل و چه برندي؟
گفت يک آر تي ايکس 4090 برند ايسوس تاف گیمینگ ميخوام … چشمام از تعجب باز شد و با خودم گفتم تاحالا کسي نيومده بود همچين چيزي بگیره حتما خيلي خرپوله…جنس رو گذاشتم سر جاش و گفتم دنبالم بیاین لطفا…
رفتيم به بخش قطعات سيستم و کلا دوتا از همچين کارت گرافيکي داشتيم.
جنس در بالاترين طبقه قفسه بود و من يک چهار پايه زير پام گذاشتم تا بردارمش ولي يهو چهار پايه لق زد و من از روي چهارپايه افتادم پايين ، فکر ميکنيد چي شد؟
آره همون اتفاق کليشه اي عاشقانه هميشگي…منو با 79 کيلو جرم رو توي بغلش مهار میکنه و وقتي توي بغلشم و از اون زاويه و فاصله به صورتش نگاه میکنم ، قلبم تندتر ميزنه و سرخ ميشم.
توي اون لحظه با خودم گفتم کاش هميشه توي همين لحظه بودم.
-مواظب باش باش شست پات نره تو چشمت
لبخندي از روي خجالت ميزنم و سريع خودمو جمع و جور ميکنم.
-وااي خيلي ممنون ، اگه نبودين الان بايد توي بيمارستان بستري مي شدم…
-خواهش می کنم کاري نکردم…فقط يه مشکلي هست
-چه مشکلي؟
-کارت گرافيکي که ميخواستي برداري افتاده…
نگاه میکنم و میبینم از اون ارتفاع 7 متری افتاده پايين
اصلا امکان نداره كاريش نشده باشه…آخ آخي کردمو برداشتمش…
چهره ناراحتي به خودم گرفتم و گفتم: حالا چیکار کنم؟
بهم گفت: نگران نباش پولشو ميدم…
-نه آخه چرا اين تقصير منه ، چرا شما بايد پولشو بدين
-نگران نباش آنچنان پولي براي من نيست ، ميتونم دوتاشو بخرم…
-واقعا؟؟!!!
-آره چرا که نه
دلم ميخواست همونجا بپرم تو بغلش ولي لبخندي زدم و خيلي زياد ازش تشکر کردم…
دوتاشو حساب کرد و موقع بيرون رفتن از فروشگاه بهم نگاه کرد و يه چشمک بهم زد.
قلبم داشت از دهنم بيرون ميزد.
بيرون رفت و سوار يک ماشين مدل بالا شد و رفت.
اون روز وقتي رفتم خونه همش فکرم پسره بود و با خودم ميگفتم چرا اسمشو نپرسيدم…
شب هم موقع خواب همش بهش فکر میکردم و بالشت توي بغلم رو فشار میدادم و با خودم میگفتم کاشکي بازم ببينمش…
فردا که سرکار بودم و داشتم قفسه هارو مرتب ميکردم…تو حال خودم بودم و به پسره فکر ميکردم.
يهو يکي از پشت سرم گفت:ببخشيد يک دونه کابل اچ دي ام آي بلند ميخواستم…
چشام گرد شد ، صداي پسره بود و مثل سگ خوشحال شده بودم.
با لبخند برگشتمو با خوشحالي سلام کردم و جواب سلاممو داد.
ايندفعه يک تيشرت سياه جذب و شلوار لي پوشيده بود و متوجه بدن رو فرمش شدم ، نزديک بود غش کنم از بس خوشگل بود اين پسر…
-اهم ببخشيد چي مي خواستيم؟
-يک کابل اچ دي ام آي بلند
-اوهوم باشه…امممم مثلا چند متر؟
-حدود هفت يا هشت متر
-حله

با خودم گفتم بزار از فرصت تا وقتي کابل با اون مشخصات پيدا کنم استفاده کنم و باهاش بيشتر آشنا بشم…

-من الياس کيانفرم ، شما؟
-کوروش رادمنش
-خوشبختم
-همچنين
-ببخشيد يه سوال خصوصي دارم اشکال نداره ازتون بپرسم؟
-بپرس اگه خواستم جواب ميدم
-اوهوم … شغل شما چيه؟
-همم…من برنامه نويسم…رشته توسعه دهنده يا همون فول استک

چشمام برق زد…چون هدف من از درس خوندن اين بود که ميخواستم برنامه نويس بشم…
حالا اون هم توي آينده منه و واقعا از نظر من اين پسر همه چي تموم بود

-واقعا؟!!منم ميخوام برنامه نويس بشم
-چه جالب من کلاسامو جهشي خوندم براي همون به اين زودي توي سن 21 سالگي به يه همچين درجه اي رسيدم_
اگه بخواي مثل من بشي بايد خيلي تلاش کني و خيلي طول ميكشه و شکست هاي زيادي خواهي داشت و نبايد دست بکشي
-هممم اينو شما ميگيد پس واقعا بايد به حرفتون گوش کنم
-آره همين کارو بکن

تو دلم گفتم آخ جون هم سنش و هم اسمشو ميدونم اين عاليه…چرا از اين موقعيت استفاده نکنم و شماره يا آيدي تلگرامشو ازش نگيرم؟…

-ببخشيد…يه درخواست ديگه هم دارم
-جانم؟
-ميتونم شماره يا آيديي چيزي ازتون داشته باشم؟ تا ازتون اگه سوالي در اين مورد برنامه نويسي داشتم بپرسم؟
لبخندي زد و گفت:
-چرا که نه
يک برگه بهم داد که شمارش توش بود
-اگه بخواي ميتوني زنگ بزني و يا توي تلگرام به اين شماره پيام بدي…درخدمت هستم
سريع گوشيمو در آوردم و بهش تک زنگ زدم و با لبخند گفتم:
-اينم شماره من…سيوش کنيد که اگه بهتون زنگ زدم بدونيد کي بهتون زنگ زده.
-چه کيوت…
-چي؟
-هيچي…باشه حله سيوت ميکنم
-مرسي
-خواهش ميکنم
يک کابل 8 متري پيدا مي کنم بهش ميدم تا بره جاي صندوق حساب کنه
بعد حساب کردن موقع بیرون رفتن بهم نگاه میکنه و دستشو ميبره جاي گوشش به معني اينكه زنگ بزن
لبخند ميزنم و سرمو به نشانه تاييد تکون ميدم.
لبخند ميزنه و ميره…
.
.
توي خونم و دارم درس ميخونم…ولي نميتونم اصلا تمرکز کنم چون تمام فکرم پسره ست…
با شور اشتياق شب رو سريع گرفتم خوابيدم تا فردا برم سر کار و بياد ازمون خريد کنه…

(روز بعد)

الان تقریبا آخرای کارمه هنوز نيومده…
با خودم ميگم اي بابا بيا يه چيزي بخر ديگه لعنتيييييي!!

(روز بعد)

روز دومه که نيومده و دارم کم کم اميدمو از دست ميدم

(روز بعد)

روز سومه در حال مرتب کردن قفسه هام و با خودم ميگم امروزم حتما نمياد و چهره بيحال به خودم گرفتم…
.
.
-گفتي زنگ ميزني ولي دو روز گذشته و يه زنگ هم نزدي!!
برمی گردم و با تعجب نگاش میکنم و ميگم:
-سلام آقاي رادمنش!!
-سلام برتو…چيه؟ چرا اينجوري نگاه ميكني؟
-هيچي همينجوري…ببخشيد… باخودم گفتم مزاحم نشم که پشيمون نشيد از اينکه شمارتونو بهم داديد
-چرا پشيمون بشم؟ اصلا حالا که اينطوريه ، کارت تموم شد اومدي بيرون بهم زنگ بزن تا بيام دنبالت
قبل از اينكه چيزي بگم از فروشگاه رفت بيرون…
دل تو دلم نبود تا کارم تموم بشه و بهش زنگ بزنم…ولي تعجب کرده بودم چرا؟؟…چه کاري ميتونه باهام داشته باشه؟؟…
.
.
کارم تموم شد و لباسامو عوض کردم و اومدم بيرون از فروشگاه و بهش زنگ زدم…
-الو
-الو سلام
-سلام الياس جان ، کارت تموم شد؟
-آره
-همونجا صبر کن الان ميام دنبالت
-اوکي
.
حدود ده دقیقه بعد با يک برليانس اچ 230 اتوماتیک اومد دنبالم…
شيشه رو داد پايين و اشاره کرد که برم بشينم تو ماشين
نشستم جلو بهم گفت:
-خوبي؟
فکر کنم متوجه شده بود که دارم جلوي لبخندمو از خوشحالي ميگيرم
-خوبم مرسي…شما چطوري؟
-عاليم مرسي
-خب؟…ميخوايم کجا بريم؟
-دوست داري کجا بريم؟
-خب نميدونم شما رئيسي
-Coffee or Juice؟
-آمممم Juice بنظرم
-حله
شروع کرد رانندگي و هين رانندگي يه کلمه هم حرف نزدم ، گفت:
-آهنگ گوش ميدي؟
-چرا که نه
دستش سمت ضبط رفت و آهنگSharks از Imagine Dragons پخش شد…
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
-واقعا؟!!..آهنگ هاي Imagine Dragons گوش ميدي؟
-آره چرا که نه
-اين بند مورد علاقه منه
-همينطور مورد علاقه من
-پشمام
توي دلم:(اينقدر تفاهم از کجا؟)
باهم ديگه آهنگ رو لب خونه ميکرديم که من از روي کنجکاوي آهنگ رو عوض کردم ببينم بعديش چيه.
آهنگ (مياي از اين ورا گذري) پخش شد…
براي چند ثانیه به همديگه نگاه کرديم…بعد شروع کرديم رقصيدن تو جامون و من هد ميزدم و ميخنديديم.
رسيديم به آبميوه فروشي و رفتيم سر يک ميز و من نشستم.
قبل از اینکه بره سفارش بده گفت: چي ميخوري؟
گفتم: هرچي شما بگين!!
گفت: خودتو لوس نکن بگو چي
-شيرموز
-حله
بعد نيم دقيقه اومد و نشست تا سفارشا برسه…
در همين حين گفت:
-خب…گفتي به برنامه نويسي علاقه داري؟
-آره
-ايموجين درَگِنز هم گوش ميدي؟
-آره
-چرا کار میکنی؟مگه درس نمیخونی؟
-بخاطر يه سري مسائل مالي مجبورم و درس هم کنار کار کردن ميخونم
-ولي اگه کار نکني ميتوني بهتر روي درسات تمرکز کني
-خب آره ولي مجبورم
-اگه اشکالي نداره ميتوني برام تعريف کني ، من رازدار خوبيم
در همين حين دوتا شير موز و دوتا کيک شکلاتي رسيد سر ميز…
از فروشنده تشکر کردم و کوروش هم تشکر کرد.
ني هارو توي ليوانا گذاشت و يکي رو جلوم گذاشت و يکي ديگه رو جلوي خودش و کيک هارو هم همينطور…
گفت: خب…همينطوري که مي نوشي اگه خواستي تعريفم بکن.
سفره دلم رو براش باز کردم و براش همه ماجرا رو تعريف کردم و اونم به همه حرفام گوش داد
يه لحظه هم حواسش ازم پرت نشد و منم بيشتر تعريف ميكردم.
همين که داستانم تموم شد ديدم کيکم تموم شده و هنوز برام شير موز مونده…
اومدم شير موز رو خالي سر بکشم که يهو کوروش گفت:
_عا کُن
تيکه اي که از کيک خودش مونده بود رو با چنگال برداشته بود و سمت دهن من گرفته بود…
خجالت کشيدم ولي از خدامم بود…اگه اين لحظه رو از دست ميدادم کلي حسرتشو ميخوردم…
دهنمو باز کردم و اونم آروم کيک رو توي دهنم گذاشت
اين لحظه يکي از لحظات فراموش نشدني زندگيم بود…
کيک رو جويدمو با شير موز باقي مونده دادم رفت پايين.
کوروشم شيرموزشو نوشید و گفت بلند شو بريم.
بلند شدمو لباسامو تميز کردم و از فروشنده تشکر کرديم و رفتيم توي ماشين نشستيم.
تقريبا ساعت هاي 5 بعد از ظهر بود
گفت: -گيمري؟
گيم خيلي دوست دارم ولي سيستمشو ندارم…پس بيشتر انيمه و فيلم ميبينم…
-چه جالب…ميخواي بريم خونه ي من؟…من گيمرم و ستاپ گيمري دارم ميخواي بياي ببيني؟
همونجا متوجه شدم ازم خوشش مياد و مي خواد امشب يه حرکتي روم بزنه…ولي من از خدام بود و سريع جواب دادم:
-آره…چراکه نه …از خدامه
لبخندي زد و گفت: -حله
توي راه به مامانم زنگ زدم و گفتم امشب دیر میام خونه و نگران نشه
.
رسيديم خونه کوروش و وقتي از بيرون به آپارتمان نگاه کردم واقعا پر ابهت بود
کليد انداخت و رفتيم توي آپارتمان و سوار آسانسور شديم و رفتيم طبقه نهم…
توي خونه واقعا قشنگ و بزرگ بود…تلويزيون حدود 55 يا 58 اينچ که روي ميز تلويزيون يک پي اس فايو بود و دوتا دسته کنارش
جلوي تلويزيون يه بين بگ بزرگ که دونفر قشنگ توش جا ميشدن بود
واقعا دل تو دلم نبود که اتاقشو ببينم…
گفت: همينجا بشين من برم دستشويي
-اوکي
رفت دستشويي و منم روي مبل دو نفره نشستم
به دورو بر نگاه کردم واقعا واقعا خونه بزرگ و قشنگي بود…بهش ميخورد چهارصد پونصد متر خونه باشه
از دستشويي اومد و گفت بريم اتاقو ببينيم؟
احساس کردم بايد برم دستشويي و گفتم ميشه قبلش برم دستشويي؟
گفت حله برو از همين جايي که من اومدم برو ميبينيش
اوکيي گفتم و رفتم دستشويي و تا در دستشويي رو باز کردم ديدم دستشوييش اندازه اتاق منه…
دستامو شستم و از دستشويي اومدم بيرون و رفتم توي حال و ديدم کوروش لباساشو عوض کرده و به منم یه تیشرت و شلوارک داد
گفت لباساتو عوض کن تا راحت تر باشي
با خودم گفتم مگه چقدر طول میکشه اينجا بمونم ولي بازم لباسارو ازش گرفتمو اون رفت توي اتاقش و من لباسامو عوض کردم
در اتاقشو زدم تا درو باز کنه و برم تو…
درو باز کرد و گفت بيا تو…اينم اتاق من
وارد که شدم چشام از داشت از حدقه ميزد بيرون…
اين پسر انيمه فن هم بود و به ديوار ها پوستر انيمه اي چسبونده بود
پوستر انيمه هاي مثل ناروتو ، جوجیتسو کايسن ، يک چراغ خواب سه بعدي با طرح ايتاچي به ديوار بود و تم اتاقش بنفش بود
پوستر هايي از بازي ها داشت مثل پوستر هاي كاپيتان پرايس و اسپايدر من و مورتال کمبت و …
يک تخت خواب دونفره داشت که روي تخت بادي پيلو با طرح هاي ايتا دوري يوجي و گوجو ساتورو داشت -
اکشن فیگور های خفنی که هرجایی پیدا نمیشن با طرح ناروتو ، گوست ، کانکی ، اتزیو ، کراش باندیکوت و کلی چیزای دیگه…
وارد اتاق که شدم فرش زیر پام از یه جنسی بود که پامو میذاشتم روش انگار روی ابر داشتم راه میرفتم -
توی اتاق به اون بزرگی که فقط یه میز جا بشه نبود دو تا میز بزرگ با دوتا فول ستاپ کامپیوتر خفن بود -
مانیتور ها اندازه ی تلویزیون بودن و قوس داشتن…مانیتور خودم کلا 14 اینچ و CRT بود -
کیبورد های مکانیکال با موس های بیسیم که همشون آر جی بی داشت و پشت مانیتور ها ال ای دی بود و عوض شدن تصویر رنگ ال ای دی ها هم عوض میشد -
همه چی توی اون اتاق برای یک زوج بود انگار ، از همه چی دوتا بود و اون خونه برای دو نفر بود.
دهنم باز مونده بود و گفتم: -how it’s possible؟!!! توهم انیمه فنی؟…انیمه فن که چه عرض کنم اوتاکویی
لبخندی زد و گفت: -خب آره خیلی دوست دارم
-یکی تو اتاقت باشه اصلا فکر نمیکنه که اینجا ایرانه
-آره خودمم همینو میگم همیشه
-دست مریزاد ، منم دلم یه همچین اتاقی خواست…
به شوخی گفتم: -هم اتاقی نمیخوای؟
-چرا اتفاقا دارم دنبال یه هم اتاقی میگردم…میخوای هم اتاقیم بشی
-از خدامه
-خب پس حله از این به بعد هم اتاقیه منی
-نه بابا شوخی کردم جدیش نکن لطفا
دوتامون خندیدیم و گفت: -میخوای چند دست گیم بزنیم؟
-من خیلی نوبم واقعا میخوای هم تیمیت بشم؟
-اشکال نداره خودم تنهایی دست رو جمع میکنم
-حله
نشستیم و دو ساعت فقط سی اس و و ارزون زدیم و وسط گیم با کارای من از خنده پاره میشدیم…
ولی تا حالا تو بازی اونقدر فرمی ریت نگرفته بودم و برای اولین بار داشتم فریم ریت سه رقمی تجربه میکردم…
-قطعات این سیستم چیه؟
-خب کارت گرافیکشون که اومدم ازتون خریدم و اونی که افتاده بود زمین به خاطر بسته بندیش آسیب ندیده بود

نمیخواستم کارت گرافیک اون یکی که داری باهاش بازی میکنی رو ارتقا بدم ولی اون اتفاق افتاد و اونم ارتقا دادم و بقیه قطعات شم…
.
واقعا اون اتاق گرون بود و میلیاردی روش خرج شده بود و منم احساس غریبی میکردم از اون همه امکانات
.
-آقای رادمنش
-جانم؟
-با چه انیمه ای انیمه فن شدید؟
-هممم…توکیو غول.
-ناموسا؟ منم همینطور
-چه جالب…شخصیت مورد علاقه ت کیه؟
-ایتادوری یوجی
-چه جالب…شخصیت مورد علاقه من L از دث نوته
-وای چه کاراکتر به خصوصی
همینطور ادامه دادیم و دیدیم ساعت 8 شده
اومدم گوشیمو بردارم ببینم کسی زنگ نزده ولی گوشیم خاموش شده بود
از شارژر آقای رادمنش استفاده کردم ولی گوشیو روشن نکردم
.
آقای رادمنش گفت: -میخوای یکم انیمه ببینیم؟
-آره چرا که نه ولی چه انیمه ای؟
-یه انیمه که درحال پخشه و کلا 10 قسمت ازش اومده
-حله من این روزا وقت برای انیمه دیدن نداشتم واقعا نمیدونم چه انیمه هایی در حال پخشن
-اوکی همینجا بمون من برم تنقلات بیارم
-حله
.
از اتاق بیرون رفتو بعد چند دقیقه با یه ظرف بزرگ و چند تا بسته چیپس و پفک و چند تا رانی و انرژی زا اومد تو

-یا ابالفضل
-چیه خب من همیشه موقع انیمه یا فیلم و سریال چیزی میخورم
-مخالفتی ندارم

چیپس و پفکارو باز کردو توی ظرف ریخت و به همراه نوشیدنی ها گذاشت روی میز و من صندلیمو بردم جلوی میز آقای رادمنش که باهم انیمه ببینیم
انیمه شروع شد و تقریبا 4 ساعت باهم انیمه دیدیم وسطاش آقای رادمنش یک چیزای باحالی میگفتی و میخندیدیم
که یهو دیدم ساعت دوازده و نیم شبه و باید برم خونه…ولی بیشتر میخواستم جای آقای رادمنش بمونم

-آقای رادمنش
-جانم
-دیر شده من باید برم خونه
-حله فقط بیا قبلش اتاقو تمیز کنیم
-اوکی

بلند شدیم و آقای رادمنش آهنگ Ocean Eyes از Billie Eilish رو پخش کرد
من: به به چه آهنگی
لبخندی زدو هممینطور که داشتیم اتاقو تمیز میکردیم چند تا آهنگ تموم شد و رد شد تا وقتی که اتاقو مرتب کردیم
اتاق که مرتب کردنش تموم شد آهنگ Eyes Off You از Prettymuch پخش شد…
روی تخت نشستم و بعدش آقای رادمنش نشست کنارم با دوتا نوشیدنی و باهم درحال نوشیدن بودیم که من از خستگی نوشیدنی رو کنار گذاشتمو روی تخت دراز کشیدم و آهی کشیدم…
.
یهو دیدم آقای رادمنش هم به طرف من دراز کشیده و دستشو تکیه گاه سرش قرار داده و داره بهم نگاه میکنه…
-آقای رادمنش؟
-آخه چقدر یک نفر میتونه کیوت باشه؟
خجالت کشیدمو گفتم: -از شما انتظار نداشتم آقای رادم…
هنوز حرفم تموم نشده بود که یهو به گونم بوسه ای زد گفت:
-چرا کوروش صدام نمیکنی؟؟

قلبم داشت از دهنم میزن بیرون و سرخ شده بودم
-آقای را…کوروش…
-جان کوروش
اومد روبه روم و یک زانوش رو بین پاهام و یکی دیگه رو کنار پاهام گذاشت و خودشو روم خم کرد و دستاشو هم گذاشت کنار سرم و از بالا بهم نگاه میکرد…
با دست راستش شروع کرد به نوازش کردن لبم و منم فقط خشکم زده بود و داشتم بهش نگاه میکردم…
از چونه م گرفت و گفت: -من شوخی نمیکنم الیاس…میتونی هم اتاقیم باشی…از همون لحظه که برای اولین بار دیدمت و متوجه اون فیس کیوت و خوشگلت و موهای مایل به بورِت که افتاده روی صورتت،_
اون بدن نرمالت که نه چاقه و نه لاغر و اخلاق کیوتت شدم …همین فکر توی سرم بود نمیتونستم دست از فکر کردن به تو بردارم…پس چرا هم اتاقیم نمیشی؟نظرت چیه؟هم اتاقیم میشی؟

چشامو بستمو سرمو به نشانه تایید تکون دادم که یهو یه چیزی رو روی لبام احساس کردم و چشامو باز کردم و دیدم که لبای کوروشه که روی لبامه و کامل گیج شده بودم که باید چیکار کنم…
اون لحظه زمان برام متوقف شده و بود انگار روحم از بدنم داشت جدا میشد…چشامو بستم و به بوسه ادامه دادیم…
بعد چند ثانیه که میخواست لباشو از روی لبام برداره ، هوز یک ثانیه نشده بود که لباشو از لبام جدا کرد…از یقه ش گرفتمو کشیدمش سمت خودمو دوباره به بوسه ادامه دادیم…
چشمامو باز کردم و دیدم که با تعجب داره بهم نگاه میکنه و منم دوباره چشمامو بستم و لبامو به لباش فشردم و اونم استقبال کرد…
دستمو از زیر تیشرتم در آوردم و بردم زیر تیشرتش و همزمان که تیشرتشو بالا میکشیدم تیشرت خودمم درمیومد…
تیشرتامون که در اومد به بدن و سیکس پکاش نگاه کردم و واقعا حشری شده بودم و خودمو انداختم روش دراز کشیدیم و بغلش کردم تا بدنشو روی بدنم حس کنمو بیشتر ارضا بشم…
بوی عرق بدنش بیشتر مستم میکرد و بیشترم می خواستم توی اون حالت بمونم چند دقیقه توی اون حالت بودیم و منم که بخاطر کار خسته بودم و خوابم برد و وقتی فرداش بیدار شدم…
.
.
.
چشامو باز میکنم…میبینم که توی بغل کوروش زیر لحاف دوتامون باهم خوابیدیم و سر من روی بازوی دستشه و دست دیگش روی سینمه…
یکی از لحظات دیگه ای که می خواستم برای همیشه باشه…
به دیشب فکر میکنم و میبینم اگه نخوابیده بودم به مراحل دیگه میرسیدیم ولی اون منو بیدار نکرد تا ادامه بدیم و خواب کافی برای امروز داشته باشم…
.
گوشیمو از بالای سرم برمیدارم و روشنش میکنم و میبینم کلی میس کال از طرف مامانم و بابام دارم…
-یا خدا…برسم خونه کونم پارس…

نوشته: Kaneki.kun

ادامه...


👍 14
👎 1
15301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

948241
2023-09-19 01:43:22 +0330 +0330

انیمه و عشق و رومنس. وای خدا چه عالیه ❤️

1 ❤️

948266
2023-09-19 04:16:19 +0330 +0330

محتوای رمان ایرانی؟
اونایی که با کت شلوار کرم و موهای ریخته شدن میرن rtx 4090بگیرن فقط اوبی های تو انیمه ان.
چشماتو باز کن و دنیای واقعیو ببین.

3 ❤️

948273
2023-09-19 05:40:55 +0330 +0330

پسرجان اگه توی زندگیت همینقدر فانتزی هستی به نفعته که واقع گرا باشی 🙄

1 ❤️

948295
2023-09-19 09:07:41 +0330 +0330

ادامه بده

1 ❤️

948348
2023-09-19 17:22:21 +0330 +0330

جالب تر هم باید بشه واسه اولین بار هستش که نویسنده واقعا خواسته ها‌.نیازها.یا علایق یک دهه هشتادی رو.البته از طبقه پلاس وان

2 ❤️

948389
2023-09-19 23:01:45 +0330 +0330

جالب بود ،خیلی خوبه که چنین داستان هایی پیش نیاز ها و دنیای ذهنی نسل جدید رو شرح میدن و کسی که اندک هوشی داشته باشه میتونه از این شناخت به نفع ارتباط گرفتن هرچه بهتر با جوون های اطرافش بهره بگیره

1 ❤️

960980
2023-12-06 15:11:39 +0330 +0330

عالی بود عزیزم.

0 ❤️