روزی که ربوده شدم (۲)

1402/09/12

...قسمت قبل


وقتی بچه بودم، کابوس های وحشتناکی می دیدم. به وضوح به یاد می‌آورم که چگونه مادرم با عجله وارد اتاق می‌شد، مرا محکم در آغوش می‌گرفت و زمزمه می‌کرد: همه چیز درست می‌شود، ماریا، دختر عزیزم. نگران نباش مامان اینجاست.

اما مادرم الان اینجا نبود. من در میان این دختران ناآشنا احساس تنهایی می کردم، و در شرف داشتن یک رابطه جنسی با موجودات ناشناس.

دست جولی را محکم تر فشار دادم.

پس از اندکی انتظار بالاخره درهای آسانسور باز شد. جولی به آرامی دستم را رها کرد.

من فوق العاده استرس داشتم. می خواستم سوالات زیادی از جولی بپرسم، اما دیگر خیلی دیر شده بود, حتی نمی توانستم لب هایم را تکان دهم.

بیرون کاملا سیاه بود. یک دایره قرمز رنگ در وسط اتاق روشن شد. نور سفید ملایمی بالای دایره می درخشید. همه دخترها شروع به حرکت به سمت آن کردند. من خیلی ترسیده بودم، اما ترس از اینکه بدنم توسط آدم فضایی ها در صورت نافرمانی از بین برود، انگیزه ای برای حرکتم به سمت دایره قرمز شد.

به خودم گفتم: بس کن ماریا. سعی کنید مثبت اندیش باشی…تو می تونی این کار را انجام دهی. شاید گریس حق داشت, آنقدرها هم که تصور می کردم وحشتناک نخواهد بود.

من نمی توانستم چیزی ببینم یا صدای آدم فضایی ها را بشنوم. به اطرافیانم خیره شدم و سعی کردم حواسم رو پرت کنم. خوشبختانه جولی کنارم بود. وقتی نگاهی به بدنش انداختم متوجه خالکوبی زیبایی از یک شیر غول پیکر روی پشتش شدم.

ناگهان نور سفید بالای اتاق شدت گرفت و روشن تر شد. چشمانم را بستم. من فقط روی تنفسم تمرکز کردم تا آرام شوم.

صداهایی را میشنیدم, شبیه صداهایی که مارها هنگام چرخاندن بدن خود تولید می کنند.

سعی کردم آنچه را که گریس به من گفته بود به یاد بیاورم، “آنها با ما بسیار مهربان هستند…این یک تجربه جنسی متفاوت از آنچه قبلاً روی زمین داشتی هست.”

چیزی به من نزدیک می شد, می توانستم آن را حس کنم, اما هنوز طاقت باز کردن چشمانم را نداشتم.

من مذهبی نبودم، اما در آن لحظه از خدا کمک می خواستم: خواهش می کنم، خدا، من چطور اینجام…

صدا نزدیکتر و نزدیکتر می‌شد, و برای اولین بار بدن موجود آدم فضایی ها را حس کردم.

احساس میکردم چیزی شبیه به شاخک های اختاپوس دور پاهایم را ماساژ می دهد, این حس به طرز شگفت‌آوری خوشایند بود. گاهی اوقات به آرامی مالش می‌داد، گاهی فشار محکم‌تری وارد می‌کرد و دور پاهایم می‌پیچید. مثل یک ماساژ تسکین دهنده بود که روی پاها و مچ پا متمرکز شده بود.

می خواستم چشمانم را باز کنم، اما ترس مانعم شد, آنها را بسته نگه داشتم. اگر آدم فضایی ها وحشتناک به نظر برسد چه؟ ترجیح دادم تا جایی که میتونم چشمانم را ببندم.

شاخک های بیشتری پشت سرم حرکت کردند و به آرامی به سمت بالای بدنم حرکت کردند. دندان هایم را محکم روی هم فشار دادم و مصمم بودم که به طور تصادفی جیغ نزنم.

اکنون می توانستم صدای نفس کشیدن دختران دیگر را با صدای بلند و واضح بشنوم. در میان این تجربه گیج کننده، در لحظه ای سورئال و شدید بودم.

اوهومممممم…اوومممممم….اهههههههههه…

اینها صداهایی بود که دخترهای دیگر در اطراف من ایجاد می کردند.

من واقعاً می خواستم چشمانم را باز کنم اما جرات نکردم. با این حال، احساس میکردم که شاخک‌های زیادی دور همه دختران پیچیده شده بود، و به نظر می‌رسید که آن‌ها هم در حال لذت بردن بودند. داشتم خیس میشدم…احساس می‌کردم زبان‌های ریز و کوچولوی زیادی از هر شاخک بیرون می‌آیند…مرا لیس می‌زنند…دو شاخک دور پاهایم حلقه می زدند.

حدود ده شاخک بدنم را نگه داشته بودند و مرا از سطح زمین به آرامی بلند کردند. شاخک ها کسم را می لیسیدند…. لیسش شدید…و دو شاخک مدام به سینه هایم می زدند…نوک سینه هایم سفت شده بود…فقط میخواستم لذت ببرم.

چشمانم هنوز بسته بود ولی صدای ناله و فریاد هر دختری را در اتاق می شنیدم…ناگهان شاخک غول پیکری وارد کس خیس من شد… بزرگ و ضخیم بود که باعث شد چشمانم را باز کنم… به اطراف نگاه کردم و دیدم معلق در وسط هوا هستم…شاخک های آبی زیادی پاها و دست هایم را گرفته بودند….

کمی بالاتر از من، چند دختر دیگر هم در هوا معلق بودند… می‌توانستم کس یک دختر دیگر را ببینم… درست جلوی من دارد به سختی و به سرعت گاییده می‌شود…سرم را بلند کردم، جولی بالای سرم بود…از خالکوبی های پشتش او را شناختم…یک شاخک از کسش بیرون آمد و یکی دیگر داخل می شد…او جیغ می زد و می خندید…چند شاخک دیگر هم منتظر بودند که یکی یکی وارد شوند.

احساس کردم شاخکی که داخل کسم در حال رفتن به درونم بود بزرگتر و بزرگتر می شد و تمام کسم را پر می کرد…

جیغ می‌کشیدم… شاخک داخل کسم سریع‌تر و سریع‌تر شروع به کوبیدن درون من کرد و مقدار زیادی از آب داغی را درونم خالی کرد… دیگر نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم…وقتی در هوا بودم پاهایم دیوانه‌وار می‌لرزیدند و برای اولین بار باورنکردنی ترین ارگاسم زندگی ام را حس کردم….

اما هنوز تمام نشده بود…شاخک دیگری وارد کسم شد و شروع کرد به گاییدنم من…خیلی لذت می بردم…یکی از موجودات فضایی شاخک خود را از کس جولی بالای سرم بیرون آورد….بدن جولی میلرزید و آب داغ سفیدی از کسش بیرون زد و ریخت روی بدن من…

حالا حدود ده شاخک دیگر دور بدنم بودند. هر کدام قسمتی از بدنم را تحریک می‌کردند…داخل گوش‌هایم را لیس می‌زد‌ند…گردنم…کسم, از دو شاخک مختلف که مدام داخل و بیرون می‌رفتند لذت میبردم…و در درون من آب داغشون را تخلیه می‌کردند…

ناگهان احساس کردم دارم در هوا بالاتر و بالاتر می روم…و بعد شاخک هایی که من را در هوا نگه داشته بودند بدنم را چرخاندند…حالا بالای سر همه دخترها بودم و داشتم همه را که گاییده میشوند نگاه میکردم…همون لحظه آبم دوباره اومد…هر دختری در موقعیت متفاوتی قرار داشت…زمین پر بود از آبهای سفید آدم فضایی ها.

همه دخترها را در هوا بودند …هر دختری در یک موقعیت متفاوت,هرکدوم در اوج لذت بودند…شهوتی تر شدم…در حالی که خودم داشته گاییده میشدم و به پاهای دخترانی که میلرزیدند و بدنشون را از لذت بی اندازه تاب می دادند نگاه میکردم.

دیگه نمی‌دونم چند بار آبم اومد ولی باز هم میخواستم گاییده شم…توی کسم دوباره پر شد از آب داغ…میخندیدم و بدنم بدون کنترل خودم میلرزید…نگاه کردم به دخترزیر من…حشری شده بودم وحشتناک…قبل از این که شاخک دیگه ای وارد کسم بشه عضلات کسم را منقبض کردم و آب داغ توی کسم را خالی کردم روی صورت دختری که پایین من و توی هوا معلق بود.

باز هم یک شاخک دیگر درونم فرو رفت…به شدت و سریع مرا می‌کرد, شاخک ها حتی وقت نمی دادند به کست استراحت بدهی… با من مثل یک فاحشه رفتار می شد و دوست داشتم. می خواستم دوباره به ارگاسم برسم که دیدم چند شاخکی که دختری را معلق نگه داشته بودند اون را به سمت من بالا آوردند…

حالا ما در وضعیت 69 بودیم… من در تمام عمرم هرگز با دختر دیگری رابطه جنسی نداشتم و حالا به نظر می رسد مجبور شدم این کار را بکنم…آنها کس او را درست زیر لب من گذاشتند…شرط می بندم که می خواستند آن را بخورم…دختر زیر من شروع به لیسیدن کسم کرد…منم گفتم اوه لعنتی و برای اولین بار شروع کردم به لیسیدن کس…خدایا…خیلی مزه اش خوب بود…مطمئن نیستم که کس اینقدر مزش خوبه یا این آب داغ آدم فضایی ها دور کس او بود که طعم فوق العاده شیرینی داشت. مثل این بود که در حال خوردن خارق العاده ترین مربای زندگی خود هستید.

احساس کردم شاخک به دهانم نزدیک شد…دهنم را باز کردم…میخواستم آن آب داغ خوشمزه را قورت دهم…شاخک به آرامی وارد دهانم شد و به آرامی دهانم را گایید…کاملاً از حرکات بدنم و صداهایی که از دهانم در میاوردم آگاه بود…احساس کردم شاخک بزرگتر و ضخیم تر می شود…

من آماده بودم که تمام آن آب داغ را قورت دهم…ناگهان در دهانم منفجر شد. تا جایی که می توانستم خوردم و بقیش از دهانم بیرون آمد و روی صورت و بدن دختران زیری تف کردم.

من هرگز اینگونه رابطه جنسی نداشتم…تعداد دفعات ارگاسم خودم را از دست داده بودم، اما در کمال تعجب، اصلا خسته نبودم…یادم آمد که گریس در مورد آب داغ آدم فضایی ها به من گفته بود که شاید آنها قدرت شفابخشی داشته باشند.

دیگر یادم نمیاد دقیقا چه اتفاقی هایی داشت می افتاد، از لذت بیهوش شدم بودم…بعضی وقتها بیدار میشدم و در حال لب بازی با دختر بغل دستم بودم یا همزمان کسم خورده می‌شد و کس دختر دیگری را میخوردم…و هر لحظه هم صدای جیغ و داد دختری که ارگاسم می‌شد و آب آدم فضایی ها رو سر و صورت و بدنمون پاشیده می‌شد.

داشتم از آدم فضایی ها لذت می بردم که اولین بوق را شنیدم…اوه لعنتی، نه، من هرگز نمی خواستم این تمام شود…می خواستم برای همیشه گاییده شوم…توسط موجودات فضایی.
همه شاخک های آدم فضایی ها به آرامی ما را روی زمین در وسط دایره قرمز قرار دادند…همه دخترها لبخند می زدند و فوق العاده خوشحال بودند.

من نزدیک یک دختر زیبا بودم, شروع کردم به بوسیدنش، و این احساس عالی بود .جولی داشت سینه های دختر دیگری را می خورد و چند دختر دیگر روی زمین از خوشحالی غش کرده بودند و دختر دیگری دو دختر دیگر را در آغوش گرفته بود.

بوق دوم…لعنتی، بهترین رابطه جنسی زندگی من در شرف پایان بود؟ نفسم بند آمده بود…دختری که تازه باهاش لب بازی کرده بودم تمام انرژیش را جمع کرد و به من گفت بالا را نگاه کنم. حدود 100 شاخک آدم فضایی ها اکنون 20 فوت بالای سر ما قرار داشتند.

همه بزرگتر و ضخیم تر شدند…همه دخترها شروع کردند به بغل کردن یکدیگر و سپس همه شاخک ها آب داغشون را خالی کردند روی سر و صورتمون…مقدار باورنکردنی از آب داغ به طور ناگهانی مانند باران شدید بر روی ما ریخته شد و همه ما دهانمان را باز می‌کردیم و سعی می‌کردیم تا جایی که می‌توانیم قورت دهیم…نه تنها طعم فوق‌العاده‌ای داشت، بلکه بوی خوبی هم داشت…یک بوق دیگر و سپس فلشهای قرمز رنگ را دیدم.

خیلی حس خوبی داشت…حفره های کوچکی روی زمین ظاهر شد و آب پرفشار از جایی که منبع نور سفید میومد شروع به پاشیدن آب روی ما کرد…همه ما دخترها روی زمین نشسته بودیم…آرام بلند شدیم و شروع به شستن بدنمان کردیم…کسم درد می کرد اما لذت برده بودم…آب قطع شد…سپس هوای گرمی از بالا به سمت ما شروع به ورزیدن گرفت و سریع بدنمون را خشک کرد…در همین حین…در بزرگی که از آن وارد شده بودیم نیز باز شد…

جولی به من نزدیک شد و گفت: چطور بود؟ در حالی که مثل دیوانه ها میخندیدم گفتم لعنتی,عالی بود…هر دو خندیدیم.

به آرامی به سمت آسانسور برگشتیم…یک دختر با شماره 105 روی دستش گفت: “خدایا شکرت 111، تو با گفتن نام واقعی خود به موجودات فضایی آنجا مشکلی درست نکردی…ما کمی نگران بودیم…” همه خندیدند, در آسانسور باز شد و به سمت استخر رفتیم, چند دختر در آب پریدند، اما من به جولی گفتم: “هی، 86، می‌خواهی به اتاق‌هایمان برگردیم؟”

در واقع می خواستم دوباره گریس را ببینم…به اتاقمان برگشتیم…گریس منتظرم بود…او با عجله به سمتم آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت خدایا شکر, خدایا شکرت که زنده ای و مرا بوسید.

وقت خواب بود…گریس یک کیف زیبا به من داد…فکر کردم این چی میتونه باشه…او گفت این کیف هر شب توسط آدم فضایی ها از درون اون لوله تامین می‌شود…هر روز در این ساعت از شب؛ این کیسه را به ما می دهند…کیسه را باز کردم…داخل کیسه یک مسواک زیبا بود که به نظر می رسید خمیر دندان به خود مسواک تزریق شده بود…یک بطری آب…یک قرص آبی…از گریس پرسیدم این قرص آبی برای چیست؟ او گفت اگر بخواهی فورا بخوابی بخورش.

رفتم سمت سینک آخر اتاق و مسواک زدم. بقیه شب، به بیرون به این سیاره زیبا نگاه کردم…هر جا که بودیم…با خودم فکر کردم…می توانم به این عادت کنم…خیلی حشری شده بودم…بنابراین می خواستم با خودم بازی کنم…به رختخواب رفتم…دیگر دخترها هنوز حرف می زدند…منتظر ماندم تا بخوابند…نور اتاق کمرنگ شد…دستم به آرامی به سمت کسم رفت…چشمانم را بستم و سعی کردم اتفاقی که چند ساعت پیش افتاد را به یاد بیاورم…آن شاخک های غول پیکر آبی رنگی که مرا لمس کردند…به این که چگونه آنها به من و دخترهای دیگر را گاییدند…چگونه ما را مجبور کردند با خودمان بازی کنیم و چگونه ما را وادار کردند که همدیگر را تماشا کنیم…و آن آب داغی شیرین…در عرض چند ثانیه خیس تر و خیس تر می شدم…

دختری فریاد زد…تو هم با خودت بازی میکنی 111؟…همه خندیدند…وانمود کردم که خوابم. گفتم صبر کن چی…نه…البته که نه…

یه دختر دیگه گفت عزیزم نگران نباش, ما هم داریم همین کارو میکنیم.
یه دختر دیگه گفت اگه میخوای بیام کستو بخورم بهم خبر بده…و همه خندیدن…سرمو گذاشتم رو بالش.

دوباره چشممو بستم و به شاخکهای آدم فضایی ها فکر کردم…خدایا کاش میتونستم همین الان یکی رو بمکم و توی دهنم ابشو بخورم…داشتم به سختی کسم را میمالیدم…و بعد ابم اومد…خیلی شدید بود, تختم خیس شد…احساس می کردم خوش شانس ترین دختر دنیا هستم… بعد از ارگاسم احساس خستگی می کردم.

چشم هایم به آرامی بسته شدند. بهترین روز زندگی ام یک بار دیگر از جلوی چشمانم گذشت. من کاملاً در آرامش بودم و با خودم فکر کردم…زودتر بخوابم که فردا دوباره گاییده شم…وای، می توانم به این زندگی عادت کنم.

شاید ادامه داشته باشد…ولی اگر نداشت داستان دیگری را شروع می‌کنم…

نوشته: Prometheus


👍 5
👎 2
10401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

960684
2023-12-04 08:23:19 +0330 +0330

باحال بود ولی خوب غیر طبیعی

0 ❤️

960698
2023-12-04 10:58:05 +0330 +0330

خوب بود ادامه بده

0 ❤️

960807
2023-12-05 06:28:18 +0330 +0330

میگن من شنیدم بیگانگان فرازمینی انسان ها میرباین تا نژاد خودشون اصلاح کنند بنابراین بد جوری طرفو میگان 200 تا ادم فضائی تو حالتهای مختلف میکنن ناکسا البته اگه یادت نمیاد حق داری چون بعدش حافظه ادمو پاک میکنند

0 ❤️