زمانی که رضا آنجا بود (۴ و پایانی)

1402/10/23

...قسمت قبل

دو هفته از رفتن رضا می‌گذشت، زندگیم به کل داغون شده بود، بی رویه سیگار میکشیدم،سرکار افسردگی رو دیگران تو چهرم میدیدن،
هر روز پیام میدادم به امید اینکه رضا جوابمو بده، ولی واقعا به این نتیجه رسیده بودم که همه چی تموم شده و خیانت من قابل بخشش نیست.
گوشیم زنگ خورد، ناصر بود؛ سلام داداش چه خبر؟
جواب دادم؛ سلام مرسی، خبری نیست.
ناصر متوجه ناراحتی صدام شد، با اصرار زیادی که کرد، داستان رو براش تعریف کردم،
ناصر؛داداش امشب پاشو بیا اینجا.
+بخدا حسش نیست، بزار یه وقت دیگه.
ناصر؛ گفتم بیا اینجا، منم تنهام، مرجان با رفیقش نیلو رفتن مسافرت، بیا بشینیم چهار پیک مشروب بخوریم حالت بهتر میشه.
با اصرار زیادش، راضیم کرد برم خونش.
شروع کردیم به مشروب خوردن،
ناصر ازم پرسید؛داداش تا کی قرار غصه رفتنش بخوری، بیخیال اون الان خوشه به تو هم فکر نمیکنه،
حرفشو قطع کردم؛ چه خوشی؟ بیچاره بخاطر من با خانوادش به مشکل خورد، اصلا معلوم نیست برگشته پیش اونا یا نه، برادرش به خونش تشنست،
ناصر؛ برادرش مگه متاهل نیست؟ خب خونه خودشه، اینو که نمیبینه.
+خیلی نگرانشم، حس میکنم حالش خیلی بده.
ناصر؛ داداش نگران نباش اگه تو خونه اذیتش میکردن از سر اجبار هم شده بود بهت زنگ میزد.
یهو زدم زیر گریه؛ خاک تو سر بی لیاقت من کنن، ببین چجوری الکی الکی زندگیم رو خراب کردم.
ناصر؛داداش بخدا اعصابم خراب میشه، ۱۲ ساله گریه کردنت رو ندیده بودم، بخدا شده میرم به زور پسر رو میارم پیشت ولی حالمو بد نکن.
با دستام اشکام پاک میکردم و گفتم؛ ناصر من هیچوقت به رضا آسیبی نمی زنم، خیانت کردم بایدم عذاب بکشم هیچوقت باعث نمیشم بهش استرسی از جانب من وارد بشه.
ناصر؛ باشه داداش ولی خدایی گریه نکن.
۷.۸تا پیک خورده بودیم و ناصر گفت بسه بسه، مشخصه حالت بده، ولش جمعش کنیم.
رفتم رو مبل دراز کشیدم و سیگار پشت سیگار میکشیدم و فکر رضا بودم.
یهو در بیرون باز شد، با تعجب نگاه کردم و دیدم مرجان و نیلوفر اومدن داخل.
ناصر با تعجب گفت چی شد، چند ساعت پیش رفتید یهو برگشتید الان؟
مرجان؛ شانس ما نیم ساعت دیر رسیدیم فرودگاه، به پرواز نرسیدیم، نگاه من کرد و گفت وا کیوان چت شده، چرا اینجوری؟
ناصر دستشو گرفت و گفت بیا تو اتاق لباست عوض کن.
صدای حرف زدناشون می شنیدم، ناصر همه چیو تعریف کرد، مرجان هم با تن صدای خوشحال الکی ابراز ناراحتی میکرد.
نیلوفر با لباس های راحتی اومد نشست مبل روبرویی من.
ناصر هم دستش انداخته بود دور گردن مرجان و بوسش میکرد.
مرجان؛ کیوان حالا ناراحت نباش، کاری که شده، تو هم یه اشتباهی کردی ولی اونم میتونست ببخشه،
سرم پایین بود و هیچی نمیگفتم، چند دقیقه بعد گفتم؛ناصر من با اجازت برم، دمت گرم داداش.
ناصر؛ مگه میزارم بری، حالتو نگاه کن، داری تلو تلو میخوری، عمرا بزارم بری.
یکم سرگیجه داشتم بخاطر سیگار هایی که کشیده بودم، دیدم واقعا نمیتونم رانندگی کنم، گفتم باشه فقط یه پتو بده رو همین مبل میخوابم.
ناصر؛داداش پاشو برو رو تخت بخواب، زشته این حرفا رو نزن.
تو حالت خودم نبودم و رفتم تو اتاق رو تخت دراز کشیدم، خیلی سرم درد میکرد، ی قرص سردرد خوردم و خوابیدم.
مرجان و ناصر هم رفتن تو اتاقشون بخوابن.
مرجان به نیلوفر گفت تو هم کم کم بخواب.
نیلوفر؛یکم تو گوشیم بچرخم حالا خوابم گرفت میخوابم.
یه ساعتی گذشته بود و من خوابیده بودم،
یهو صدای دراز کشیدن کسیو کنارم حس کردم،
با چشمای نیمه باز نگاه کردم و دیدم نیلوفر اومد کنارم دراز کشید،
یه نگاه بی تفاوت که انگار بدون منظور اومده کنارم کرد و پشتش بهم کرد، رو تخت دراز کشید،
خوابم پریده بود،نا خودآگاه به کونش نگاه میکردم.
لامصب از رو ساپورت تنگ خیلی تحریک کننده بود،
یکم خودمو نزدیکش کردم و با صدای تکون خوردن من برگشت؛ وای تا صبح قرار تکون بخوری؟ من خیلی حساسم تو خواب.
+ن الان پامیشم میرم تو حال دراز میکشم تو راحت باش.
نیلوفر؛من نگفتم بری ولی خب اگ بد خوابی و زیاد تکون میخوری، من میرم رو مبل میخوابم.
چاک سینه هاش نظرمو جلب کرده بود،خیلی وسوسه شده بودم و مدام نگاهش میکردم.
یهو گفت وا چته چرا اینجوری زل زدی بهم؟
+ببخشید الان من میرم، پاشدم ک برم، صدام زد؛ نه به اون بد اخلاقی هات ن به الانت ک مهربونی،کلا نرمال نیستی انگار، با دستش موهاش داد کنار گوشش و تاپش رو یکم کشید پایین جوری که سینه هاش بیشتر معلوم بشه.
+کنترلم از دست داده بودم و نگاهش میکردم.
با عشوه و خنده گفت؛چیه نکنه ازم خوشت اومده؟ نکنه تحریکت کردم؟
سرم انداختم پایین و گفتم چی بگم، شاید.
نیلوفر؛ خجالت نکش اگ دوس داری میتونیم لذت ببریم ولی من فکر میکردم تو همجنسبازی،آخه با اون پسره بودی.
+کنارش دراز کشیدم و گفتم نه با پسره کات کردم، من به زنها هم حس دارم.
دستشو کشید رو صورتم و گفت چقدر مظلوم شدی، شما مردا وقتی سکس میخواید خیلی بامزه میشید،
ناخودآگاه انگشتاش رو کردم تو دهنم و با دستام سینه هاشو میمالیدم،
نیلوفر با خنده گفت؛
وای چقدر زود خودمونی میشی.
لباشو بوسیدم گفتم؛سکس میخوام، بدجوری حشریم کردی،
سرمو بردم لای سینش و از رو تاپش بوسش میکردم؛ وای این سینه هارو میخوام بخورم.
نیلوفر که هم شهوتی شده بود هم کرمش گرفته بود منو خمار سکسش کنه میخندید و میگفت؛وای امشب دیوونه شدی،اصلا اون آدمی که قبلا دیدم نیستی.
کشیدمش تو بغل خودم و لباشو میخوردم، خودشو کشید عقب و گفت؛دهنت بو الکل میده حالم بد شد.
حرفش ناراحتم کرد ولی خب حشری بودم.
نگام کرد و گفت؛ میتونی خوب بلیسی؟ میدونی که چیو میگم؟من فقط با لیسیدن ارضا میشم.
+باشه انقدر میخورم تا ارضا بشی.
نیلوفر؛ من ساک نمیزنم ها چندشم میشه ،حتی واسه ناصر هم ۲،۳ بار بیشتر ساک نزدم.
+باشه، فقط بذار بکنمت خیلی دلم میخواد.
لباسامون در آوردیم، مستقيم رفتم سراغ سینه هاش، میکردم تو دهنم و با دستم کونشو گرفته بودم، خیلی کون بزرگی داشت، واقعا هر مردی رو تحریک میکرد.
نیلوفر؛ وای آروم بخور، سینه هام درد گرفت.
به حرفاش اهمیت نمیدادم و گهگاهی سینشو گاز میگرفتم،
نگاهش کردم و گفتم تاخیری داری؟
با تعجب گفت؛تاخیری برا چی؟
+می‌ترسم زود ارضا بشم ۱۴ روزه سکس نداشتم.
نیلوفر؛وا خب زود ارضا بشی بهتر.
+ببین انقدر میخورم تا از لذت ارضا بشی فقط بزار تاخیری بزنم، آبم دیرتر بیاد.
نیلوفر؛باشه ولی خیلی طولش ندیا.
اسپری از کیفش در آورد و زدم به کیرم،
رفتم سمت کوسش آروم آروم براش لیس میزدم و با انگشتم باهاش بازی میکردم،
دیگ حرفی نمیزد و چشماش بسته بود، فقط داشت لذت می‌برد، چند دقیقه ای گذشت،گفتم میخوام بکنمت،
باشه، لوبریکانت بزن یکم.
+ن میخوام با تف بکنم.
چی میگی با تف نمیتونم، چه فکری راجبم کردی آخه،
+بیین الان تحریک شدی خودتم خیس کردی، تفم بزنم دردت نمیاد، ژل بزنم بعدش نمیتونم بخورمش تا ارضا بشی.
وای باشه،فقط مثل آدم بکن.
بیست دقیقه ای تلمبه میزدم و دیگ صدای اعتراض نیلوفر رو نمیشنیدم، فقط داشت لذت میبرد،
ناله هاش آروم تر شد و متوجه شدم ارضا شده،
زودتر بیار، دیگ نمیتونم، دردم گرفته.
دو سه دقیقه دیگ تلمبه زدم و آبم پاشیدم رو سینه هاش.
بی‌حال کنارش دراز کشیدم،نیلوفر رفت خودشو بشوره، مستیم کم کم داشت می‌پرید و لباسام پوشیدم و اومدم رو مبل خوابیدم.
به کارای خودم فکر میکردم،چقدر دلتنگ رضا بودم، چقدر سکس با اون فرق داشت،از نظر جنسی بهش خیانت کردم ولی از نظر عاطفی اصلا کسی نمیتونست جاشو بگیره.
عذاب وجدان داشتم ولی کاری که شده بود، هر چی بیشتر می‌گذشت، بیشتر گند میزدم.
دو سه روز بعد با ناصر تلفنی حرف میزدم،
ناصر؛دهن سرویس اونشب ترتيب نیلوفر رو دادیا،میگفت خیلی حشری بودی.
+ببخشید داداش، نفهمیدم چیکار کردم،خودمم پشیمونم از خجالتم صبحش زود رفتم، روم نمیشد نگاهت کنم.
ناصر؛کسخولیا،نوش جونت، تا باشه از این کارا، طرف جندس، جنده رو هم میکنن دیگ.
+زشته اینجوری نگو،در کل شرمنده واقعا اون شب خودم نبودم.
ناصر؛بخدا کم داری،میگم نوش جونت، من خوشحال شدم اصلا،چیه بخاطر رضا خودتو افسرده کرده بودی،
تا من هستم نمیزارم تنها باشی.
+این حرفا رو نزن،رضا عشق منه زندگی منه،هیچوقت نمیتونم فراموشش کنم.
ناصر؛ میگن ی دروغو اگه زیاد به خودت بگی خودتم باورت میشه راسته،
ی حرفا میزنیا، سه شب پیش وقتی داشتی کوس خوشگل نیلوفر میخوردی، رضا کجا بود؟ اگ دوسش داشتی پس چجوری با ولع ترتيب نیلوفر دادی، دوست داشتن چیه اخه، این حرفا مال جوونای ۲۰ سالس که اسم سکس رو میزارن عشق، تو ک باید با خودت رو راست باشی.
حرفاش باعث شد از خودم خجالت بکشم، جوابی نداشتم بگم.
چند روز خودمو کنترل کردم که مزاحم رضا نشم ولی طاقت نیاوردم،
پیام دادم رضا پاشو بیا، دارم از دوری تو میمیرم، لطفا منو ببخش، قسم میخورم دیگه بهت خیانت نمیکنم.
رضا؛داریم اثاث کشی میکنیم تا چند روز دیگه از اون محل میریم، پس الکی سعی نکن مزاحمم بشی، سر خیابون هم نیا،من کلا از زندگیم پاکت کردم، تو هم این کارو بکن.
+بسه رضا،من نمیتونم فراموشت کنم، من مزاحمتی برات ایجاد نمیکنم، فقط التماست میکنم بهم ی فرصت دیگه بده.
رضا؛هرزه ها قابل بخشش نیستن بای‌.
حرفاش نا امیدم میکرد ولی همین که جوابم رو داده بود یکم آروم میشدم.
از سرکار برگشته بودم، خسته رو مبل لش کرده بودم،زندگیم بدون رضا تکراری بود.
تو گروه بچه ها حرف میزدن؛ قرار بود برا ۱۰ روز دیگ چهارشنبه غروب برن فشم.
میثم؛کیوان تو هم بیای ها،گفتم آخه رو فازش نیستم.
ناصر؛ ای بابا باز شروع کردی، دو شب ویلا اجاره کردیم، پاشو بیا دیگ‌ه،با اون حالت میخوای بمونی خونه؟داری از دست میری.
یکم بچه ها اصرار کردن، منم برای فرار از تنهایی قبول کردم برم باهاشون.
ناصر؛راستی ظرفیت برا ۸ نفر گرفتم، چهار تا اتاق داشته باشه، دیگه همه راحت باشید و خندید.
میثم؛ ما ۷ نفریم که، چجوری حساب کردی.
ناصر؛ نگفتم مگه، نیلو هم میاد،زشته کیوان تنها باشه، ما همه جفت باشیم.
+بسه ناصر، من با نیلو حرفی ندارم که،میخوای بیاری بیارش،ولی اینجوری
میگی، بچه ها فکر میکنن خبریه.
چند دقه بعد ناصر زنگ زد بهم،
داداش چرا ناز میکنی خب، بده خواستم لذت اون شبو تجربه کنی‌.
+اونشب ی اشتباهی کردم،چرا پیش بقیه گفتی؟
ناصر؛پیش کسی نگفتم ک، مرجانم از ترس من نمیگه خیالت راحت، حالا من میارمش خواستی باهاش باش، نخواستی هم دستتو بزار رو خایت خخخ.
داخل ماشین میثم بودم چون خودم ماشین نیاورده بودم،طرفای ساعت ۶ غروب بود، نزدیک ویلا بودیم، گوشیم زنگ خورد.
صفحه گوشیم رو نگاه کردم، چی میدیدم، رضا داشت بهم زنگ میزد، سعی کردم جلو میثم و مریم خیلی احساساتی نشم.
جواب دادم.
رضا؛با صدای ناراحت؛ سلام خوبی؟کجایی؟
+سلام ممنون،نزدیک فشم، با بچه ها هستم.
رضا؛آها پس هیچی خوش بگذره بهت.
+چیزی شده؟صدات چرا گرفته؟چیکارم داشتی؟
رضا؛ولش کن مزاحمت نمیشم، خوش بگذره بهت.
+بهم بگو چی شده؟چرا اینجوری حرف میزنی؟
رضا یکم صداش گرفته تر شد؛با بابام حسابی دعوام شده کارمون به کتک کاری و فحش کشید، الانم منو انداخته بیرون، جایی ندارم برم، زنگ زدم بهت ببینم میشه بیام پیشت که دورت شلوغه، بیخیال.
+نفس عمیقی کشیدم؛این حرفا رو نزن، لوکیشن میدم اسنپ بگیر بیا اینجا.
رضا؛ ن ولش کن، یه جاییو بالاخره پیدا میکنم شب بمونم.
+از اون حرفا میزنی که عصبیم کنی،گفتم اسنپ بگیر بیا اینجا دو ساعت راهه، اگه نیای خودم میام دنبالت ها.
رضا؛ باشه لوکیشن بفرست، تو خیابونم اسنپ بگیرم همین الان حرکت کنم.
گوشیو قطع کردم از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم.
میثم؛ میگم رضا بود؟
+آره میخواست بیاد پیشم، بهش گفتم نزدیک فشم هستیم دیگ لوکیشن میدم بیاد اونجا.
رسیدیم تو ویلا، بچه ماجرا رو فهمیدن، خیلی ذوق داشتم،زمان برام خیلی دیر می‌گذشت هر چند دقیقه یه بار زنگ میزدم بیینم رضا کجاست.
ناصر؛بخدا با زنگای تو اون سریع تر نمیرسه ها،خودتو کنترل کن، خونه رو ۲۰۰ بار دور زدی بشین یه جا هر وقت رسید زنگ میزنه دیگه.
ساعت ۹ شب شد، رضا زنگ زد که رسیده.
با عجله و هیجان رفتم بیرون، اسنپ رو حساب کردم، در ماشین ک بست، بغلش کردم،موهاشو بو میکردم و سرشو میبوسیدم،
ناصر از دور صدا زد؛کیوان بیاید داخل، کسی میبینه.
دستم دور شونه رضا بود؛ اومدیم داخل، با بچه ها سلام علیک کرد.
بردمش تو اتاق گفتم لباساتو در بیار بریم پیش بچه ها بشینیم،
بغلم کرد و یهو بغض کرد؛خیلی دلم برات تنگ شده بود، اگه هم بهت گفتم فراموشت کردم الکی بود،فقط دلم ازت شکسته.
دستمو رو صورتش می کشیدم؛میدونم عزیزم،نمیدونی که چقدر خوشحال شدم زنگ زدی،
به زور خودمو کنترل کردم تا گریه نکنم،
رضا سرشو بالا آورد و لبامو بوسید، لباشو بوسیدم و با موهاش بازی میکردم،
سرشو آورد رو سینم و بغلم کرد، سفت تو بغلم گرفته بودمش و نوازشش میکردم.
یهو سحر اومد بالا؛وای ببخشيد مزاحم شدم ولی بچه ها پایین منتظرن میخوایم کم کم شام بخوریم.
آخر شب بود تو حیاط نشسته بودیم و بچه ها شروع کردن به خوردن مشروب، هر چی تعارف کردن قبول نکردم چون میخواستم جلوی رضا سرحال باشم.
مرجان از عمد جوری که رضا بشنوه، در گوش ناصر گفت؛نیلو رو چیکار کنیم، من بخاطر کیوان آوردمش، فکر کردم بعد داستان دفعه پیش از هم خوششون اومده،
رضا که سرش رو شونم بود با شنیدن این حرف، چند ثانیه ای تو شوک بود، نفس عمیقی کشید؛مرجان داستان کیوان و نیلوفر چیه مگه؟یعنی چی بخاطر کیوان آوردیش؟
مرجان که موفق شده بود کارشو انجام بده، ابروهاش داد بالا و با تعجب گفت وا عزیزم چه داستانی، من حرفی از کیوان نزدم.
رضا؛ خودم شنیدم چی گفتی، داستان نیلوفر و کیوان چیه؟ چیو ازم مخفی میکنید.
مرجان؛عزیزم اشتباه شنیدی،داستانی در کار نیست، تو زیادی رو کیوان حساس شدی.
رضا رو من به کرد و گفت؛کیوان چیکار کردی تو نبود من؟بین تو و نیلوفر چی بوده؟
ترس و استرس وجودم رو گرفته بود؛عزیزم الکی حساس شدی، مطمئنم اشتباه شنیدی.
رضا؛چرا منو خر فرض میکنی؟گفتم داستان بین شما چی بوده؟
نگاهای پیروز مندانه مرجان به رضا، شکش رو بیشتر میکرد.
+عزیزم میگم چیزی نبوده، اصلا بریم داخل مشخصه خسته ای خوابت میاد.
رضا؛گفتم چی بین تو و نیلوفر بوده؟ مثل آدم میگی یا برم از خودش بپرسم؟
دستش گرفتم و گفتم زشته، چی میخوای بگی؟ چرا الکی حساسیت نشون میدی، دارم میگم اشتباه شنیدی.
ناصر به رضا گفت؛ بعد یه ماه برگشتی، الانم اینجوری میخوای حال کیوان رو بگیری،دنبال چی هستی، خیالاتی شدی اشتباه شنیدی، هیچ داستانی بین دوس پسرت و نیلوفر نبوده.
رضا نگاه جمع کرد و گفت باشه میرم داخل از خود نیلوفر بپرسم‌.
رفتم دنبالش جلوش رو بگیرم؛دستمو پس زد و گفت؛کیوان اگ کاری نکردی پس نباید بترسی.
وارد اتاق نیلوفر شد و درو بست.
نیلوفر؛وا چته، ی در بزن بعد بیا داخل.
رضا؛تو با دوست پسر من رابطه داشتی؟
نیلوفر؛ عزیزم برو از دوس پسرت بپرس، من چیکار به اون دارم.
رضا ی دستی زد و گفت؛ازش پرسیدم گفته چند باری رابطه داشتید و امشب هم قرار بود باهم باشید.
نیلوفر؛ چقدر دهن لق و بیشعوره، ببین
اولا یکبار سکس داشتیم بعدش مست بود خودش اومد چسبید بهم حتی اولش گفتم نمیخوام ولی هی اصرار میکرد،بعدشم امشب قرار نبود باهم باشیم، اگه هم بوده نیتش از طرف اون بوده.
صدای شکستن قلب رضا رو میتونستم بشنوم، درو زدم و می‌گفتم رضا باز کن، باز کن کارت دارم.
درو باز کرد و تو صورتم نگاه کرد؛ با لبخندی تلخ گفت؛ اینجوری دلتنگم بودی؟اینجوری بدون من میمردی؟
+بخدا مست بودم، میدونم اشتباه کردم، ولی لطفا منو ببخش.
اشکای رضا رو گونه هاش بود و گفت؛ چطوری اینقدر راحت فراموشم کردی، من فقط یک ماه نبودم، اندازه یک ماه هم برات ارزش نداشتم؟
+بخدا تو خیلی برام با ارزشی، مثل سگ پشیمونم،لطفا این بارو ببخش‌.
رضا هولم داد و گفت میرم لباسم بپوشم برم رد کارم.
دستاش گرفتم و بغلش کردم؛ رضا من غلط کردم، تو رو خدا ببخش، قسم میخورم دیگ هیچوقت اینکارو نکنم.
سرم داد میزد؛گمشو فقط، حالم ازت بهم میخوره خیلی هرزه ای.
بچه ها سعی میکنند آرومش کنن ولی رضا عصبی بود و میخواست بره.
جلوشو گرفتم جلو جمع گفتم؛گوه خوردم بخدا نفهمیدم چیکار کردم، لطفا نرو، من بدون تو میمیرم.
حرفام رضا رو بیشتر عصبی کرد، سرم داد زد و با دستش زد رو سینم؛آخه هرزه عوضی چجوری انقدر راحت بهم دروغ میگی،چجوری روت میشه این حرفا رو بگی.
+گوه خوردم، لطفا منو ببخش،رضا هر چی تو میگی راسته من هرزه ام ولی لطفا نرو.
رضا ی سیلی محکم زد تو صورتم و چند باری با مشت کوبید رو شونم و بدنم.
ناصر؛عه رضا این کارا چیه،حالا خیانت کرده که کرده یه ماهه ولش کردی، الانم داره التماس میکنه.
به ناصر نگاه کردم و گفتم؛بزار هر چقدر میخواد بزنه، لطفا هیچی بهش نگو.
ولی خشم رضا فروکش نمی کرد و هی اصرار داشت بره، هر کاری میکردم بیخیال نمیشد،ولی این سری نمیتونستم از دستش بدم.
رضا منتظر بود اسنپ برسه تا بره،
اومدم کنار میز چشمم به چاقوی بزرگه افتاد، واقعا تنها شانسم همین بود،چاقو رو برداشتم و رفتم سمت رضا، صداش زدم؛ میخوای بری دیگ؟
سحر و مریم جیغ زدن؛وای میخوای چیکار کنی، دیوونه شدی.
ناصر اومد منو بگیره هلش دادم،رضا ی لحظه‌ ترسید و گفت؛ کیوان داری چیکار میکنی،
چاقو رو زدم رو سرم و دوباره ازش پرسیدم داری میری دیگ؟
با ترس گفت؛بسه داری چیکار میکنی،
+دوباره چاقو رو زدم تو سرم ولی این بار محکم تر؛ گفتم داری میری دیگه؟منو تنها میزاری؟
بچه ها سعی میکنند چاقو رو ازم بگیرن ولی اصلا برام مهم نبود قرار چی بشه،
دوباره نگاه رضا کردم و گفتم؛ داری ولم میکنی؟گفتم بدون تو میمیرم، بیا اینم اثبات.
رضا ترسیده بود و به ناصر و میثم میگفت تو رو خدا بهش ی چیزی بگید،
دوباره ناصر اومد منو بگیره، محکم هلش دادم و گفتم کسی نیاد جلو چون برام مهم نیست به کی میخوره، من باید تقاص کارمو پس بدم، و محکم تر زدم،
رضا اومد منو گرفتو بغلم کرد؛تو رو خدا بسه و گریش گرفت،
یکی دیگه زدم تو سرم، رضا دستشو گذاشت رو سرم و گفت الان بزن، اگ میخوای بزن دیگ،
دستم شل شد و نگاه چشماش کردم؛ گوه خوردم، منو با رفتنت تنبیه نکن، من بدون تو ی آدم بدبختم،
میثم چاقو رو از دستم گرفت؛ این ببرید یه جا که دم دست نباشه،
رضا دستش رو صورتم کشید و گفت؛ باشه غلط کردم نمیرم خوبه؟
صورتشو نوازش میکردم و نگاهم به چشماش بود؛ اینجوری نگو من غلط کردم، من گوه خوردم، منه لاشی خیلی اذیتت کردم.
خون از تو سرم چکه میکرد، یهو رضا لبامو بوسید و محکم بغلم کرد، جفتمون همدیگر بغل کرده بودیم و گریه میکردیم.
یکم بعد با رضا رفتم حموم که جفتمون دوش بگیریم و سرمو با بتادین ضد عفونی کردم.
موقع خواب شد و رضا اومد تو بغلم خوابید،یاد شب اول افتادم لبخندی رو صورتم نشست و نگاه رضا کردم؛دلم برای اینکه خودتو اینجوری جمع میکردی تو بغلم تنگ شده بود.
لبخندی زد و گفت؛کیوان خیلی خوابم میاد،چراغ خوابو خاموش کن.
+چشم عزیزم، بخواب قربونت بشم.
بهترین حس دنیا رو داشتم، آرامش بهم برگشته بود.
ظهر شد از خواب بیدار شدم، نگاه کنارم کردم دیدم رضا تازه بیدار شده و نگاهم میکنه.
دستمو رو پیشونیش کشیدم و گفتم؛خوشحالم که کنارمی، قسم میخورم هیچوقت دیگ بهت خیانت نمیکنم اگ کردم دیگ هیچوقت نبخش منو،
رضا؛ نمیتونم ببخشمت، حداقل به این زودیا، ولی بهت فرصت جبران رو میدم.
بغلش کردمو صورتشو بوسیدم؛چقدر تو مهربونی، واقعا از خودم متنفرم که اینقدر ناراحتت کردم.
رضا؛ولش کن، فقط لطفا بیا الان بریم تهران، نمیخوام بین اینا باشم اونم بعد اتفاق دیشب.
+بیخیال دیشب، دعوا بین همه هست،تازه اومدی پیش بچه ها، بمون حال هوات عوض میشه.
رضا؛ ببخشید حواسم نبود تو رفیقاتو ول نمیکنی برگردی تهران.
+من بخاطر تو همه چیو ول میکنم، باشه بریم تهران،الان به بچه ها میگم.
لبخند رضایت رو لباش نشست و گفت؛ برا شروع خوبه حداقل دلم خوش شد از دوستات مهم ترم.
بعد از ظهر اسنپ گرفتم و برگشتیم تهران،
تو راه رضا باهام حرف نمیزد، مگه اینکه مجبور بشه سوالی رو جواب بده.
سرش رو به بیرون بود و تو خودش عذاب میکشید.
رسیدیم تو خونه، صداش کردم رضا شام چی میخوری، میخوام زنگ بزنم بیارن.
رضا؛ من چیزی نمیخورم،رفتم کنارش رو مبل نشستم و دستم انداختم دور شونش؛ از من متنفری از خودت ک متنفر نیستی چرا شام نخوری که گشنه بمونی.
رضا؛ من ازت متنفر نیستم، اتفاقا برعکس از خودم متنفرم که اینقدر بهم خیانت کردی ولی من هنوز مثل سگ عاشقتم.
بغلش کردم و گفتم نکن این کارو با خودت، لطفا فراموش کن چی شده، قسم میخورم دیگه کاری نکنم ک ناراحتت کنم.
رضا؛قسم هاتو باور ندارم، همشون دروغن،فکر میکردم عاشقمی.
صورتشو بوسیدم و محکم بغلش کردم؛ بخدا من دیوونتم،میدونم باور نمیکنی، حقم داری، ولی زندگیم بدون تو جهنم بود.
رضا دستش گرفت جلو صورتش و دیدم گریه میکنه؛کیوان من خیلی ازت متنفرم ولی مثل سگ عاشقتم، من چیکار کنم که بتونم فراموشت کنم،چیکار کنم ک با اینکه اینقدر هرزه ای ولی عاشقتم؟
سرشو بوسیدم و گفتم؛ لطفا به خودت و من زمان بده، زمان همه چیو درست میکنه.
دو روزی گذشت و رضا یکم آروم تر شد، داشتم تلویزیون میدیدم، رضا صدام زد؛ کیوان بیا تو اتاق کارت دارم،
رفتم داخل دیدم رو تخت دراز کشیده و اشاره داد برم پیشش.
بغلش کردم و کنارش دراز کشیدم،
صورتشو میبوسیدم و دست میکشیدم رو سرش،قربون اون چشمات بشم من پسرم.
رضا؛ دلم سکس میخواد.
+باشه عزیزم، قربون دلت بشم.
به ثانیه نکشید لباشو آورد جلو و شروع کردیم به لب بازی،دیوانه وار و با حرص لبامو میخورد، مشخص بود خیلی تو کف بوده،
کیرمو از رو شلوارک گرفت و گفت از اینا میخوام.
+برا دهنت یا کونت؟
رضا؛ برا جفتشون میخوام.
تیشرتم در آوردم و دیدم رضا زود لخت شد،نگاهم کرد و گفت؛ میشه جوری که نیلوفر رو کردی منم بکنی؟
اعصابم ریخت به هم؛ بسه دیگه، از داستان اون بکش بیرون.
رضا چشماش رو مظلوم کرد و گفت؛خب چیه دلم میخواد بدونم چجوری کردیش، از گاییدن کوسش لذت بردی؟
+بسه رضا، حرفات داره اذیتم میکنه.
رضا؛ وا کیوان به خاطر ناراحت کردن تو نگفتم فقط تو سکسه میخوام بدونم چجوری میکردیش منم همونجوری بکنی،
+کافیه دیگه، لطفا حرف رو کش نده.
رضا؛باشه بهم نگو چجوری کردیش ولی همونجوری منو بکن فقط ببخشید من کوس ندارم دیگه.
حرفش خیلی عصبیم کرد؛رضا خیلی چرت پرت میگی، هی میگم تمومش کن ول کن نیستی نه.
رضا؛باشه ببخشید،لطفا نرو، خیلی دلم سکس میخواد، میدونی که ۴۰ روز شده رنگ کیرتو ندیدم.
از موهاش کشیدم و گفتم بیا زانو بزن برام بخور؛بدون معطلی کیرمو کرد تو دهنش و هی نگاهم میکرد، خیلی چشماش شهوتی بود.
سرشو نگه داشتم و گفتم تکون نخور میخوام کیرمو خودم عقب جلو کنم،
تند تند عقب جلو میکردم، عوق میزد ولی نمیذاشت کیرمو از تو دهنش بیارم بیرون،
چند دیقه بعد گفتم بسه بیا میخوام بکنمت.
کیرمو تو دستش گرفت و گفت تو دراز بکش میخوام بشینم روش، میخوام تا ته حسش کنم.
حرفاش خیلی تحریکم کرده بود،
وازلین رو از تو کشو کمد آوردم، کلی سوراخشو چرب کرد، و تو صورتم نگاه میکرد و میگفت؛ آروم بکنی اولشو.
+اگ میبینی دردت میاد اصلا نکنم.
رضا؛درد چیه؟ میخوام کامل بره توم.
آروم نشست رو کیرم و با دستش آروم آروم کیرمو دم سوراخش فشار میداد، سرش که رفت داخل یه نفسی کشید و گفت؛وای دلم واسه این کیر کلفتت تنگ شده بود، نمیدونی چقدر حشری ام که.
کیرمو فشار دادمو نگاه چشماش کردم؛امشب قرار عوض اون ۴۰ روز رو در بیارم.
آروم آروم بالا پایین میکرد و هی بیشتر میرفت توش،
چند دقیقه گذشت دیگ فقط خایه هام بیرون بود،
رضا تند تند بالا پایین میشد و از لذت داشت آه و ناله میکرد؛ وای دلم کیر میخواست، امشب باید جر بخورم،
رو کیرم بالا پایین میشد و برا خودش جق میزد،
رضا؛ وای دارم میمیرم، الانه که آبم بیاد.
+پس تو حرکت نکن بزار خودم تلمبه بزنم، محکم تلمبه میزدم جوری که صداش تو اتاق میپیچید.
رضا دیگ دردش گرفته بود؛ وای کیوان دارم جر میخورم، دارم ارضا میشما.
تلمبه های آخرو زدم و نگاهش کردم؛ آبتو بیار، منم دارم میریزم تو کونت، آبش با فشار پاچید، تا زیر گلوم اومد‌.
آهی کشید، و آروم آروم بلند شد؛وای جر خوردم، وای چقدر خوب بود.
بی حال دراز کشید و بغلش کردم چند دقیقه ای سرش رو سینم بود و بعدش رفتیم حموم.
دو ماهی گذشت و رابطه ما مثل سابق خوب شد.
عصر بود گوشیم زنگ خورد؛ جواب دادم؛ دیدم همون دخترس که دو بار باهاش سکس داشتم و رضا مچمو گرفت،
با عصبانیت گفتم مگه بهت نگفتم زنگ نزن،تازه زندگیم درست شده.
با ناراحتی گفت من که نخواستم کاری کنیم، پول لازم دارم میتونی برام بزنی؟
+مگه من کیف پولتم؟دیگه زنگ نزنیا.
جواب داد؛باشه اشکال نداره فکر کردم آدمی،لذتت رو که بردی خرت از پل گذشت اینجوری حرف میزنی.
+باشه چقدر میخوای، اوضاع مالی خودمم خیلی خوب نیست.
کلا ۱ و پونصد میخوام، کرایه این ماهمه(قیمتا سال ۹۸ بوده).
+ندارم اینقدر، ۱ تومن میزنم ولی دیگه زنگ نزن فقط پولو میزنم نگی لاشی بود.
جواب داد باشه مرسی، تلگرامتم چک کن.
+باشه چند دقیقه دیگه میزنم ولی ن پیام بده ن زنگ، تلگرام هم پیام
نده.
جواب داد؛باشه فقط پولو بزن خیلی لنگم.
تلگرام نگاه کردم، فیلم بدنشو داده بود تقریبا ۲ دقیقه ای میشد، تا نصفه نگاهش کردم و بیخیالش شدم.
پولو براش زدم و پیام دادم؛ همون ۱ و پونصد زدم، فقط دیگ مزاحمم نشو.
تشکر کرد و تموم شد.
از شانس بد من وقتی برا خرید رفته بودم بیرون،رضا گوشیم چک کرده بود، اصلا هواسم نبود تلگرام رو پاک کنم چون رضا عادت نداشت گوشیمو چک کنه.
وقتی وارد خونه شدم دیدم رضا وسایلش جمع کرده و داره میره.
جلوشو گرفتم ولی هولم داد و گفت یادته گفتی فرصت آخره؟ این فرصتت هم سوخت،
گوشیم رو پرت کرد سمتم و گفت فیلم بدن میدن پول میزنی، آفرین پیشرفت کردی مجازی خیانت میکنی،
داستان رو بهش توضیح دادم حتی پیام هارو نشون دادم،
ولی رضا دیگر نمی بخشید،گفت هیچ دلیلی نداشت براش پول بزنی بعد پولو زدی باشه،چرا اولش گفتی ۱ تومن میتونی ولی فیلم بدنش دیدی پول بیشتری زدی، مشخصه تو کفشی، گمشو دیگ نمیخوام باهات باشم.
هر کاری کردم بیخیال نمیشد و نتونستم جلوش رو بگیرم.
چند ماه گذشت من دیگ با نبود رضا کنار اومده بودم از سحر پیگیر حالش بودم؛ گفت اینستاش رو غیر فعال کرده،خطشم عوض کرده و کلا گفته میخواد تنها باشه و با خانوادش تازه رابطش خوب شده.
حداقل خوشحال بودم ک سالمه و اتفاق بدی براش نیفتاده،
بعد از چند وقت دیدم اینستاش عکس گذاشته و بهش پیام دادم.
با تاخیر جواب داد.
رضا: سلام بله،کاری داشتی؟
+سلام عزیزم، دلم برات تنگ شده بود، حالت خوبه؟
رضا؛خوبم،البته دلتنگی هات خیلی خنده دارن،احتمالا تو این هشت ماه با صد نفر بودی.
+هر جور دوس داری فکر کن البته ک حق داری ولی دفع آخر من بهت خیانت نکردم فقط ی سوتفاهم بود.
رضا؛خیانت حتما سکس جسمی نیست، همین که قایمکی پول زدی و بعد دیدن فیلم بدنش تصمیم گرفتی پول بیشتری بدی و حتی فیلم رو پاک نکردی چون لذت می‌بردی از دیدنش.
+اینجوری که فکر میکنی نیست،ولی حق با توئه، رضا حالت خوبه؟کجایی؟چیکار میکنی؟
رضا؛خوبم،از خانوادم جدا شدم، با کسی هستم البته از رو علاقه نیست.
با دیدن این پیامش خیلی حالم بد شد، میدونستم از لج من اینارو میگه.
+رضا میخوام ببینمت، بگو کجا بیام دنبالت.
رضا؛باشه همو ببینیم ولی دفعه آخره چون دوس پسرم نمیدونه باهات چت کردم و مجبورم بعدش چتو پاک کنم و شماره هم نمیتونم بدم چون برام دردسر میشه.
حرفاش داشت اذیتم میکرد، ولی اشکالی نداشت میخواست حرصمو در بیاره تا تلافی کنه.
+باشه قول میدم دردسر نشم، کجا بیام دنبالت؟
رضا؛من میام جلو همون کافه که دفعه اول دیدمت.
+باشه عزیزم، بریم بعدش کافه؟بگم بچه ها هم بیان؟
رضا؛حالت خوب نیستا،دارم میگم دوس پسر دارم فکر کردی دارم شوخی میکنم؟میام تو ماشین چند دقیقه میبینمت و دیگ تموم.
حرفاشو باز جدی نگرفتم.
+باشه ساعت ۶ خوبه؟
رضا؛ آره خوبه،دایرکت پاک میکنم فردا غروب ۶ اونجام دیگه پیام ندی.
+باشه عزیزم.
از استرس نتونستم شب بخوابم، میدونستم رضا داره اذیتم میکنه ولی میخواد برگرده.
یک روز اندازه یک سال برام گذشت،ساعت ۶ و ربع بود بیرونو نگاه کردم، دیدم رضا داره میاد، بوق زدم و اشاره کردم بیاد اینجا.
نشست تو ماشین و دستشو اورد جلو که دست بده،
بی اختیار بغلش کردم و محکم فشارش میدادم؛قربونت بشم دلم برات تنگ شده بود، چقدر تو مهربونی برگشتی تا بابایی تنها نباشه.
رضا خودشو عقب کشید و گفت؛هی کیوان، من دیگ مثل قبل نیستم، ن تو پدر منی ن من پسر تو، دیگ اون رضای لوس مُرد، واقعا اون رضا چندش بود، بعدش من برنگشتم، فقط خواستم قبل رفتنم ببینمت چون لایق حداقل یه خدافظی رو داشتی.
شوکه شده بودم و بغض کردم و پرسیدم؛ رفتنت به کجا؟رضا واقعا دوس پسر داری؟
سرشو انداخت پایین و گفت؛۳ روز دیگه پرواز دارم به فرانسه، آره دوس پسر دارم ۴ ماهه باهاشم.
+داری شوخی میکنی؟ چجوری تونستی اخه؟اون کیه که باهاشی؟
رضا؛ببین شوخی نیست ۴ ماه پیش باهاش آشنا شدم،سیتیزن فرانسه رو داره، برام ویزا توریستی گرفت که بریم اونجا ازدواج کنیم و دیگ وقتی همسرش بشم اقامت فرانسه رو میگیرم.
+بسه اصلا جالب نیست شوخیات،باشه تو منو سوزوندی فقط بسه دیگه.
رضا؛ کیوان من جدی دارم میگم، بعدش من چجوری تونستم؟ حداقل چند ماه بعد تو رفتم با یکی دیگه، تو چی بارها بارها بهم خیانت کردی.
اشکام جاری شده بود، مثل اینکه همه چی واقعی بود، باورم نمیشد چ بلایی سرم داره میاد.
دستشو گرفتم و گفتم دوسش داری؟
رضا؛ نه اونجوری ولی خیلی مهربونه دوسش دارم اما ن برای عشق و عاشقی چون عشق هیچی جز درد و زجر نداره.
+میدونم گند زدم ولی لطفا برگرد، میتونیم از اول شروع کنیم.
رضا؛ بسه کیوان، من قرار برم، هیچوقت برنمیگردم دیگه،من دیگه نمیخوام وابستت باشم، چون عشق ضعفه.
+مثل من هست؟
رضا؛یعنی چی؟
+مثل من هست؟چ سکسی چ عاطفی؟کلا همه چی.
رضا مکثی کرد و نگاه چشمم کرد و گفت هیچکی مثل تو نمیشه از همه لحاظ، تو عشق اول و آخرم بودی، هیچکس مثل تو نمیشه.
تو کسی بودی که بهم نشون دادی آدما چقدر میتونن بهت آسیب بزنن.
+رضا منو ببخش، بخدا من دیوونتم.
سرشو تکون داد و گفت؛من باید برم.
+خواهش میکنم نرو،خیلی دوست دارم،دلم برای لمس کردن بدنت تنگ شده دلم برا لوس بازی هات برای اون کارات تنگ شده.
دست کشید رو صورتم و گفت؛ بهت گفتم اون پسر مُرد، تو باعثش شدی، به جای زندگی تو گذشته سعی کن فراموشم کنی اینجوری برات بهتره.
اشکام غیر قابل کنترل بودن، محکم رضا رو بغل کردم و لباشو بوسیدم، ممانعت نکرد و لب بازی کردیم
یهو خودشو عقب کشید و گفت؛ تو رو خدا بسه، دستاش گذاشت جلو چشمش و گریه میکرد،
بغلش کردم و گفتم لطفا برگرد، میتونیم بازم خوشبخت باشیم.
رضا اشکاش پاک کرد و گفت لطفا دیگ تمومش کن، من دارم میرم، برام دردسر درست نکن.
در ماشینو محکم بست و رفت، سرم رو فرمون بود و گریه میکردم هنوز نمیخواستم باور کنم این سری واقعا همه چی تموم شده.
ی هفته گذشت و من هنوز امید داشتم حرفای رضا برای تنبیه من باشه ولی استوری اینستاش رو دیدم ک با دوس پسرش تو فرانسه بودن.
خوشحالی رو تو چهرش میشد دید،اون خوشحال بود ولی بدون من، زندگیش بدون من بهتر بود و این بیشتر قلبمو می‌شکست.
چشمام بستم و لحظه ای که رو تصور کردم که تو کافه برای اولین بار دیدمش لحظه ای ک زمانی که رضا آنجا بود.

نوشته: کیوان


👍 19
👎 2
9801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

966541
2024-01-14 00:35:03 +0330 +0330

هعب…🥲🥀🖤

غم انگیز و رمانتیک با چاشنی کمی خیانت البته ببخشیدا آقا کیوان…🥲🥀

حیف که داستان تموم شد داستان بعدی رو که نوشتید چجوری میتونم مطلع شم…!!!🖤🥀

1 ❤️

966543
2024-01-14 00:36:06 +0330 +0330

داستان دیگری هم ممکنه که بنویسید…!؟💔😄

0 ❤️

966575
2024-01-14 03:31:41 +0330 +0330

اصل داستان جذابه ولی نوع بیان حالات و عواطف خوب نیست
شاید تو قالب فیلم تاثیر گذار تر میشد
امیدوارم داستان بعدیتون بهتر از این باشه

0 ❤️

966650
2024-01-14 16:46:34 +0330 +0330

زمانی که مارنی آنجا بود…

1 ❤️

966799
2024-01-15 12:59:27 +0330 +0330

واقعا وابستگی و دلبستگی خیلی سخته،،هر لحظه نگرانی که مبادا از دستش بدی

0 ❤️

966876
2024-01-16 00:44:07 +0330 +0330

داستانت خیلی قشنگ بود
ولی حقت بود آفرین به رضا که خودشو نجات داد دمش گرم

0 ❤️

968507
2024-01-27 17:26:47 +0330 +0330

غم انگیز بود فاعلا فقط به فکره خودشونن و به مفعول بیشار به چشم …

0 ❤️

969573
2024-02-04 16:00:02 +0330 +0330

عالی بود اما بخش فرد داستانت خیلی شبیه داستان «سکس با امید» بود، امیدوارم همه اون نقطه امن زندگی‌شون رو پیدا کنن💐💐💐

0 ❤️

969575
2024-02-04 16:09:03 +0330 +0330

متاسفانه خیلی از ماها نقطه تمایز بین لغزش و خیانت رو زمانی درک میکنیم که دیگه اثری از اونکه با تمام وجود عاشقش هستیم برامون نمونده، اینو فقط تاوون داده هاش درک میکنن

0 ❤️

977717
2024-04-01 04:46:16 +0330 +0330

هم عاشقانه بود هم دردناک بود امیدوارم کسی درد عشق نکشه 🖤

0 ❤️