سرگذشت من و مامانم (۵ و پایانی)

1401/10/06

...قسمت قبل

حالا که دارم  نامه مامان مریم میخوانم خوب یادم داره می یاد.
موقع برگشتن از خانه دایی اکبر هیچ حرفی بین من و مامان زده نشد حتی نگاهمون هم به نگاه هم نیفتاد.
فقط یادمه وقتی که دایی اکبر امد در زیر زمین را شکست و صدام زد که پسره حیف نان پاشو ننه جونت(سارا خانم جنده) منتظرت هست.
این تکه که دایی اکبر بهم انداخته بود اندازه صد تا فحش برام سنگین بود،انگار همه چیز فهمیده بود و نقشه ای که کشیده بودم برای ضدحال زدن و گرفتن حال دایی اکبر باعث ضدحال خوردن و سرکوفت خودم شده بود.
از ترسم دیگه بیخیال چمدان مامانم شدم و نیاوردمش بالا.
وقتی سرم پایین انداختم و امدم از زیر زمین تاریک و نم مور بیرون نور خورشید چشمام اذیت میکرد ،وقتی چشمم به روشنایی عادت کرد دیدم مامانم با همون تاپ و ساپورت که بعضی جاهاش هم پاره شده بود ایستاده و داره با چادر مشکی که فکر کنم مال زن قبلی دایی اکبر بوده خودشو می پوشانه.
همینکه نگاهم به نگاه مامان میخواست دوخته بشه مامانم نگاهش از من گرفت و سرش انداخت پایین و با اشاره دست بهم فهموند که دنبال سرش راه بیفتم.
بلخره از روستای لعنتی بیرون امده بودیم و تو مسیر برگشت به خانه هیچ حرفی بین من و مامانم گفته نشد.
(انتظار داشتم تا مامانم با من تنها بشه تو مسیر حسابی از خجالتم در بیاد و بخاطر پیشنهادم ی دل سری بد و بیراه بارم کنه .
ولی چند باری که مامانم زیر چشمی نگاه کردم حس کردم بدجور تو خودشه و داره فکر می کنه.
پیش خودم گفتم حتما داره فکر میکنه چجوری و چطور به شدیدترین شکل ممکن حالم را بگیره.
راستش از این سکوت مامان هرلحظه بیشتر داشتم می ترسیدم ولی یکی انگار تو مغزم مدام تکرار میکرد که تو نباید بترسی مامانت باید بترسه که تو آبروش را نبری و حرفی به کسی نزنی، شاید هم بخاطر ترس از تو سکوت کرده.
و هزاران فرضیه های مختلف تو ذهنم میامد.)

وقتی رسیدیم خانه مامانم گفت من میرم دوش بگیرم تو هم زنگ بزن به پدر بزرگت بگو برگشتیم برو دنبال خواهرت.

»»»»»»»»   »»»»»»              »»»»»»»»»»
تو مسیر که داشتم می رفتم خانه پدر بزرگم دنبال خواهرم موبایلم زنگ خورد.
*سلام علی آقا خوبی ؟کجایی بی معرفت ،چه عجب موبایلت در دسترس هست.
_ سلام آرام جان،ممنونم ،تو خوبی، بخشید جای که رفته بودیم موبایل آنتن نمیداد.

  • حالا مگر کجا رفته بودی اونم بی خبر که موبایلم  آنتن نمی داده،پیش خودم گفتم علی حالا هم که مامانش رفته مسافرت از ترس مامان جونش کاری کرده موبایلش آنتن نده تا مجبور نشه بیاد پیش من،حقیقتش کلی ازت دلخور و ناراحت شدم.
    _حقیقتش خودمم خبر نداشتم قراره برم مسافرت و فقط صبح مامانم صدام کرد وسایلت جمع کن میخایم باهم بریم مسافرت، حتی هرچی گفتم کجا میخوایم بریم فقط داد زد زودتر آماده شو خودت وقتی رسیدیم متوجه میشی ،بخاطر همین خبر بهت ندادم.
    وقتی هم که رسیدیم روستای محل زندگی دایی مامانم اونجا هم موبایل انتن نمی داد.
    *باشه حالا این دفعه بخشیدمت،ولی صبر کن ببینم حالا که برگشتی چرا زنگ نزدی نمیگی نگرانت میشم چند روز میشه ازت بی خبرم؟
    _ بخدا آرام تازه رسیدیم،حقیقتش هم اینقدر  فکرم درگیر بود که فراموش کردم.
    *چرا فکرت درگیر بوده طوری شده؟
    _ هیچی حالا بعدا دیدمت برات میگم.
    *بعدا !؟واقعا که، یعنی الانم اصلا دلت برام تنگ نشده نمیخوای بیای ببینمت؟
    _ ناراحت نشو عزیزم الان دارم میرم خانه پدر بزرگم دنبال خواهرم
    *نخیر ، تو اگر واقعا منو دوست داشتی اول میامدی پیش من،اگر تا یک ساعت دیگه خودتو نرسانی خونه ارسلان اینا دیگه واقعا بهم ثابت میشه دوست داشتنت الکی بوده و برات  هیچ ارزشی ندارم.بای
    _ الو …الو… آرام قطع نکن …
    (یکی نیست به این دختر بگه کس خول من دوباره بیام خانه ارسلان آتو دادیم دست ارسلان و شر میشه بازم.
    حیف که خاطرت برام خیلی عزیز هست و طاقت ناراحت شدنت ندارم)
    وقتی رسیدم تکیه دادم در خانه ارسلان مسج دادم به آرام که من دم در هستم ،ولی ارسلان دوباره باهم ببینه هستیم شر میشه ها میخوای بیا بیرون همدیگه را ببینیم.
    یکدفعه در خانه پشت سرم باز شد و افتادم داخل خانه،
    (عصبی و کلافه شدم از دست این دختر لجباز، خودش تنش می خواره، دنبال دردسر هست)
    (چاره ای نبود حالا که خودش اینجور میخواد بزار هرچی می خواد  پیش بی یاد.)
    از تو حیاط با قدم های اهسته رفتم به در ورودی سالن رسیدم.
    در زدم صدایی نیومد،یا الله یا الله ،کسی خونه نیست؟با اجازه ،من امدم داخل
    بازم صدای کسی نیومد وارد سالن که شدم هرجا هرچی نگاه کردم کسی ندیدم،داشت دلم شور می زد که صدای آرام شنیدم که داد زد چه خبرت هست بچه مذهبی، خانه را گذاشتی رو سرت یا الله یا الله میکنی اولا کسی خانه نیست دوما نیست خیلی اهالی خانه اهل حجاب هستن که با یا الله گفتن تو حجاب بخوان رعایت کنن.
    بعد ی مکثی کرد و دوباره داد زد چرا انگار خنگول ها اونجا وایسادی زود بیا بالا.
    از پله ها رفتم بالا در اتاقش که باز کردم با دیدن آرام خشکم زد و زبانم بند امد.
    آرام که متوجه شد با دیدنش شوکه شدم زد زیر خنده و گفت:خوبه مامان جونت هم خوشکل هست و گرنه میگفتم ندید بدید هستی و خوشکل ندیدی اینجور خشکت زده.
    گفتم دختر این چه تیپی هست زدی چیکار کردی فکر نکردی من با دیدن تو حوری بهشتی قلبم وایسه.
    خنده ای کرد و گفت قلبت که نمیدونم ولی کیرت را خوب دارم میبینم که وایساده و سیخ شده.
    خندم گرفت ی نگاه به کیرم کردم دیدم راست میگه حسابی سیخ شده و داره شلوارم را پاره میکنه که بیاد بیرون به همچین شاه کس زیبایی سلام کنه.
    آرام امد جلو گرفت منو تو بغل و ی بوس آبدار رو لبم زد، زیپ شلوارم باز کرد و کیرم رو از شورتم در اورد و گرفت تو دستش وقتی آرام کیرم رو تو دستش گرفت و شروع به مالیدن کرد و حرفای سکسی که می زد ناخداگاه سکس مامانم و دایی اکبر تو ذهنم امد و شهوتم زد بالا و دلم میخواست تمام مدل و کارهایی که دایی اکبر با مامانم سکس کرد با آرام انجام بدم و حتی تو تصوراتم آرام رو مامانم میدیدم.
    انگار عقلم دیگه بهم فرمان نمیداد و شهوتم میگفت چکار باید انجام بدم.
    آرام را بغلش کردم و گذاشتمش رو تخت و سرش از تخت آویزان کردم دقیقا همون مدل که دایی اکبر مامانم را روی میز خوابنده بود.
    سریع شلوار و شورتم در اوردم و چندتا سیلی به آرام زدم و گفتم جنده خانم دهنت باز کن،تا آرام دهنش باز کرد که فکر کنم معترض بشه سریع کیرم را فرو کردم تو دهن آرام و گفتم زود باش ساک بزن مریم خانم جنده!!
    اینقدر حشری بودم که اصلا هوش و هواسم سرجاش نبود و هر حرف و فحشی به زبان میاوردم.
    همینجور که سینه های خوش فرم آرام را چنگ میزدم سرعت تلنبه زدنم تو دهن آرام بیشتر شده بود و فکر کنم بیشترین آب منی که تا اون روز از کیرم خارج شده بود با فشار تو دهن آرام خالی کردم.
    حس قدرت میکردم بدبخت هرچی تقلا میکرد که کیرم در بیارم محکم سرش گرفته بودم که مجبور بشه آبم رو بخوره،بی حال شده بودم و کنار تخت آرام نشستم، یکم که گذشت و به آرام نگاه کردم دیدم بدون اینکه لباساش مرتب کنه نشسته گوشه تختش و دست گذاشته رو صورتش و داره گریه میکنه.
    ی حس دوگانگی تو وجودم شکل گرفته بود از یک طرف یاد کاری که با آرام کرده بودم می افتادم دلم براش می سوخت و عذاب وجدان میگرفتم و از یک طرف حس قدرت و پیروزی بهم دست میداد که منم مثل دایی اکبر تونستم آبم را تو دهن ی حوری بهشتی خالی کنم شهوتیم باز میکرد.
    رفتم آرام را بغل کردم و سعی کردم آرامش کنم تا یک جورایی هم دلش بدست بیارم هم بتونم بلخره کونش را فتح کنم.
    یکم با موهای نرم و بلند طلایش بازی کردم و شروع به نوازش کردنش کردم و عذر خواهی میکردم و بهش گفتم ببخشید فکرم درگیر بود بعد تو رو با این تیپ سکسی دیدم یاد ی خاطراتی افتادم کنترل خودمو از دست دادم.
    آرام دستم را پس زد و بلند شد که بره ی نگاه بهم کرد و گفت:گمشو برو بیرون،وحشی بازیت را میتونم ببخشم ولی خیانتت رو به هیچ عنوان نمی تونم ببخشم پاشو گورت گوم کن جلو چشمم دیگه نبینمت.
    با تعجب بهش گفتم چه خیانتی؟!منو چه به خیانت، چی میگی، عصبانی هستی بهت حق میدم ولی نمیتونی بهم تهمت بزنی.
    آرام که عصبانیت تو چهرش موج میزد داد زد مریم کی هست و چه خاطره سکسی باهاش داری که با دیدن من یادش افتادی؟
    حیف من که بخاطر تو بی معرفت تو رو ارسلان حتی مامان جونت وایسادم و دل بهت بستم، تو  بی لیاقت ترین و بی معرفت ترین آدمی هستی که دیدم گمشو.
    با شنیدن حرفای آرام و دیدن ناراحتیش حسابی بهم ریختم گفتم بخدا داری اشتباه میکنی به جان مامانم اشتباه میکنی، بزار برات توضیح میدم.
    آرام گفت نمی خوام توضیح بدی به قول بزرگی که میگه شهوتم مثل مستی میمونه حرف راست  اون موقع ها از دهن در میاد ،الان میخوای ی مشت حرف دروغ بزنی منو خر کنی ،که البته کور خواندی.
    نه بخدا راست، راست بهت میگم اصلا تو گوش بده اگر باورت نشد قبول نکن و من میرم.
    آرام انگار با حرفم کمی عصبانیتش فرو کش کرده بود نشست رو صندلی راحتیش و گفت:بخدا به جان مامانم بفهمم یک کلمه از حرفات دروغ هست خودتم بکشی دیگه جوابتم نمیدم.
    بدون فکر و سریع گفتم قول میدم حقیقت رو بگم.
    تازه وقتی می خواستم شروع کنم به تعریف کردن متوجه شدم اگر راستش بگم اولا آبروی مامانم حتی خودم جلو آرام  میره دوما کی باورش میشه مامان مذهبی و مومن من با دایی خودش سکس داشته و منم دیدم و هیچ کاری نکردم.
    تو فکر فرو رفته بودم چیکار باید کنم؟ آرام رو خیلی دوست داشتم نمی خواستم از دستش بدم، جرات گفتن حقیقت هم نداشتم،دلم میخواست زمین دهن باز کنه و منو ببلعه.
    با صدای آرام رشته تفکراتم پاره شد. داشت صدام میکرد پس چی شد چرا حرف نمیزنی؟ داری فکر میکنی چه دروغی ببافی؟
    تصمیم خودم گرفتم ی نفس عمیق کشیدم،  خیلی جدی گفتم آرام جان باید قول بهم بدی حرفایی که بهت الان میزنم بین خودمان بمونه هیچ کسی نباید بگی، این قول رو میتونی بهم بدی؟

آرام نیش خندی زد گفت: اولا اینجور قیافه مظلومانه به خودت نگیر که دلم دیگه برات نمی سوزه دوما حالا بگو ببینم چی میخوای بگی اگر صلاح دونستم که حرفت راست هست و نباید کسی بدونه اون موقع ی کاری برات میکنم.
چند تا نفس عمیق کشیدم و سرم انداختم پایین و اینگونه شروع کردم.
گفتم آرام اسم مامان من چی هست؟
آرام ی نگاه بهم کرد و گفت مسخرم کردی این دیگه چه سوالی هست خوب اسمه مامان جونت مریم هست،وای بحال بخوای بگی مریم منظورت مامانت بوده که اصلا باورم نمیشه.
همین جور که سرم انداخته بودم پایین و اشکمم سرازیر شده بود گفتم اره باور کن مریم منظورم مامانم بود.
آرام گفت یعنی چی مگر تو رو مامانت غیرت نداری نگو که نه که واقعا شاخ هام میزنه بیرون.
دیگه اشکام کامل صورتم خیس کرده بود و از شرم کلی عرق کرده بودم. پیش خودم فکر کردم حالا که دیگه قراره راستش را به آرام بگم باید  کل ماجرا بدونه.
شروع کردم به تعریف کردن که سرکلاس دینی حاج اقا محمدی نقل جق زدن چی گفته بود و مسابقه که بین من و ارسلان و دوستامون برای کمتر جق زدن گفتم و بلخره دل و زدم به دریا و گفتم از بعد دیدن فیلم سکس مادر و پسری که ارسلان برام فرستاده بود به مامان حس دارم و خیلی خواب سکس با مامانم دیدم.
(ولی ترسیدم نقل دادن قرص خواب به مامانم و کردنش تو خواب بگم)
زیر چشمی که آرام را نگاه کردم دیدم چهره اش حسابی شوکه شده و بدون اینکه پلک بزنه داره منو نگاه میکنه.
خودمو داشتم آماده هر فحش و سرزنش از جانب آرام میکردم و یکدفعه آرام گفت جریان خاطره که گفتی یادت افتاده چی بوده؟دیگه واقعا اگر بگی مامان جونتم باهات سکس داشته و بهت کس داده همینجا خفت میکنم که دیگه منو کس خول فرض نکنی.
گفتم نه با مامانم دیگه تو واقعیت سکس نداشتم یعنی اصلا جرات اینکارو ندارم.
( دلم نمیخواست دیگه جریان سکس مامانم با دایی اکبر بگم،ولی آرام بدجور گیر داده بود جریان خاطره چی بوده و وقتی دید نمی خوام بگم تهدیدم کرد که اگر نگی هم باهات کات میکنم هم به ارسلان  میگم رو مامان جون مذهبیت نظر داری و میخوای بکنیش.)
میخواستم بیخیال گفت بشم ولی یکدفعه ی صدای تو ذهنم مدام میگفت تو که خودت دیدی مامانت به دایی اکبر چندین بار سکس کرد و تو دفتر خاطراتشم که خودش نوشته بود چقدر سکس با آدم های مختلف داشته پس دیگه یک نفر دیگه هم بدونه مامانم مومن و مذهبی نیست که طوری نمیشه.
گفتم باشه برات میگم ولی قولت یادت نره به هیچ کس نباید چیزی بگی.
بعد جریان رفتنمان به روستا و نقشه ای که برای دایی اکبر کشیده بودم تعریف کردم و گفتم که نقشه ام که نگرفت هیچ،مامانم برای اینکه نقشه ام لو نره مجبور شد به اسرار دایی اکبر صیغه دایی اکبر بشه و از همه جا بی خبر که پشت خواندن این صیغه دایی اکبر چه خوابی براش دیده و بلافاصله بعد از خواندن صیغه منو فرستاد دنبال نخود سیاه خارج از خانه.
ولی من که کنجکاو بودم میخوان چه حرف های باهم بزنن وقتی از رو دیوار برگشتم خانه دیدم دایی  اکبر به خشن ترین شکل ممکن داره با مامانم سکس میکنه.
آرام از سر صندلی بلند شد امد جلوم نشست صورتم را اورد بالاو بهم نگاه کرد و گفت حتما تو هم هیچ کاری نکردی و از جر خوردن مامانت زیر کیر دایش لذت بردی و آب بی غیرتیت رو خالی کردی تو شورتت؟
برای بار دوم آرزو کردم کاش زمین منو می بلعید که تو این موقعیت نباشم چشمام بستم و بغوض کردم و جوابی به آرام نتونستم بدم.
آرام تف انداخت تو صورتم و گفت حیف اون مامان که همچین پسر لجنی داره.
دیگه گریه هام دست خودم نبود و زار، زار داشتم گریه میکردم که  آرام داد زد خفه شو علی نمیخوام صداتو بشنوم باید تمرکز کنم و ببینم چه کاری درسته که انجام بدم.
نمی دونم چقدر زمان گذشته بود که یکدفعه آرام گفت:علی مامانت میدونه روش بی غیرتی؟
گفتم واقعا نمیدونم ولی اگر بدونه هم چیزی به روم نیاورده و  بعد از اینکه متوجه شد منم سکسش با دایی اکبر دیدم دیگه اصلا باهام حرف نزده و نمیدونم حالا که برگشتیم برام چه خوابی دیده.
آرام بلند شد و گفت باید بهم ثابت کنی که تمام حرفات راست گفتی.
راستش هرجور میخوام بهت اعتماد کنم نمیتوانم حرفات باور کنم مگر اینکه بهم اثبات کنی.
گفتم بخدا همش راست گفتم اخه چرا باید همچین دروغی بگم که آبرو خودم و مامانم را جلو تو ببرم؟
باز آرام گفت ببین من تا به خودم ثابت نشه اصلا نمیتونم باور کنم.
گفتم خوب دیگه چطور بهت ثابت کنم که بهت دروغ نگفتم؟
آرام نیش خندی زد و گفت:اگر حرفای که زدی راست گفته باشی و البته حرف منو گوش بدی هم خودتو به من اثبات کردی و هم کاری میکنم که به آرزوت برسی.
با تعجب گفتم کدام آرزو؟
خنده آرام بلند شد و گفت همون آرزویی که بخاطر رسیدن بهش خودتو خراب  میکنی.
هرچی ازش خواستم بیشتر توضیح بده فقط گفت کارت نباشه و فردا بعد از ساعت اداری بیا موسسه و ده دقیقه  بعد اینکه بهت تک زنگ زدم سریع میای تو اتاق مدیرت مامان جونت.
تا اسم مامانم و موسسه اورد رنگم پرید و گفتم آرام دیوانه شدی!؟مگر یادت رفته مامانم گفت یکباره دیگه من و تو را باهم ببینه…
آرام حرفم را قطع کرد و باز لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت اینقدر نگران و ترسو نباش قرار شد هرچی میگم گوش بدی میخوام فردا کاری کنم که برای همیشه مال هم بشیم.
مگر اینو نمی خوای؟
لبخندی زدم و گفت آره واقعا دوستت دارم.
آرام لبخند شیرینی زد و گفت پس مثل ی پسر خوب الان بلند شو خودتو تمیز کن و برو دنبال خواهرت و منتظر فردا باش و یادت نره تحت هر شرایطی فردا به حرفم گوش بدی قول بهت میدم اگر کاری که بهت میگم انجام بدی به تمام آرزوهات برسونمت.
     
>>>>>>>        >>>>>>>>>                >>>>>>>>>>
سر ساعت ۱۴:۳۰ دقیقه تو کوچه جنب موسسه خیریه بودم،دل تو دلم نبود که  آرام قراره چیکار بکنه و قراره چه اتفاقی بیفته.
یک لحظه تمام وجودم ترس و استرس فرا میگرفت ،یک لحظه پر از هیجان و اشتیاق که قراره آرام چطور منو به آرزوم برسانه.
چشمم از صفحه موبایلم برنمیداشتم و مدام چک میکردم آنتن داشته باشه.
چندتا مسیج تبلیغاتی برام امد که حسابی کلافم کرده بود و داشتم فحش شان میدادم که بلخره روی صفحه موبایلم یک مسیج از طرف آرام امد، سریع بازش کردم.
تو مسیج نوشته بود سعی کن خیلی عادی  وارد موسسه بشی و خیلی آهسته  و بی صدا وارد اتاق مامان جونت میشی و میای اتاق مخفی زیر کمد.
علی یادت باشه هرچی شد صدات در نمیاد و هرکاری گفتم فقط انجام میدی.
استرس و هیجانم چندین برابر شده بود،مگر دفتر کار مامانم اتاق مخفی داره!؟اصلا قراره چه اتفاقی بیفته؟
خوشبختانه فقط ریحانه خانم مستخدم موسسه منو دید، خیلی آهسته در دفتر کار مامانم باز کردم وارد که شدم هیچ کسی داخل اتاق نبود خواستم صدای مامانم کنم که چشمم به کمد دیواری داخل اتاق افتاد، در کمد باز کردم دیدم چند دست لباس و مانتو سر رگال هست.
لباس ها را کنار زدم ولی بازم هرچی نگاه کردم  نفهمیدم اتاق مخفی کجاست،داشتم ناامید می شدم و میخواستم در کمد ببندم و زنگ بزنم به آرام بگم مسخرم کردی که یکدفعه  کف  کمد باز شد و راه پله ای نمایان شد.
با قدم های خیلی آهسته از پله ها رفتم پایین اصلا باور کردنی برام نبود.
داشتم همجای اتاق را با تعجب نگاه میکردم.
اتاق که نه بیشتر به یک سوئیت کامل با تمام امکانات بود. هنوز هضم نکرده بودم وجود همچین اتاق مخفی مجهزی که چشمم چیزی را دید که  دیدنش کاملا شوکه ام کرد و دهنم از تعجب کاملا باز مانده بود.
تو این چند روز چیزهای غیر قابل باور زیاد دیده بودم ولی این چیزی که داشتم می دیدم اصلا دیگه هیچ جوره نمی تونستم باور کنم.
دیدن مامانم تو این وضع اصلا امکان نداشت حتی تو خوابم نمیتونستم همچین چیزی ببینم.
مامانم لخت لخت بود  و رو چشماش چشم بند بسته شده  بود و آرام هم لخت بود و  فقط یک ست چرمی مشکی تنش بود که رو بدن سفیدش جلوه ویژه ای بهش داده بود.
تا خواستم بگم اینجا چه خبر هست ،آرام دستش گذاشت رو بینیش و بهم فهموند ساکت باشم و برم رو صندلی بشینم و فقط نگاه کنم.
رفتم روی صندلی که آرام اشاره کرده بود نشستم.
آرام از داخل یک کمد گوشه اتاق ی چیزی مثل قلاده اورد و به گردن مامانم بست و یک چوب دستی که انگار شلاق بود گرفت تو دستش و رفت از پشت چندتا زد در کون لخت و بزرگ مامانم.
با هر ضربه آرام مامانم وای تحریک آمیزی میگفت.
بعد آرام داد زد توله سگ ها مگر چهار دست و پا نیستن پس تو چرا وایسادی.
مامانم هم بلافاصله چهار دست و پا شد و آرام طناب قلاده دور گردن مامانم را کشید و مامانم  پشت سرش رفت.
آرام نشست رو مبل راحتی و پاهاش از هم باز کرد و شورت چرمی که پاش بود در اورد و قلاده مامانم را کشید و بهش گفت حسابی برام کسم را میلیسی.
با شلاقش زد در کون مامانم گفت:صداتو نشنیدم.
مامانم گفت:چشم
آرام دوباره با شلاقش زد در کون مامانم گفت:مگر سگ ها به زبان آدم ها میتونن حرف بزنن.
مامانم ی لیس به کس آرام زد و گفت:هاپ هاپ
( حسابی برام سوال بود چطور مامانم راضی شده سگ آرام بشه و چرا اینقدر آرام تحقیرش میکنه هیچی نمیگه ؟
انگار آرام متوجه سوال تو ذهنم و تعجب من شده بود)
یکدفعه داد زد مریم جنده تو این چند وقتی که اینجا تو موسسه بودم،خوب فهمیدم  وقتی کلافه و عصبانی هستی هیچ چیزی مثل سکس بهت آرامش نمیده.
امروزم چون می دونستم حال روحی و روانیت خوب نیست خودم بهت پیشنهاد لز دادم و از اونجای که  تو لز هایی که باهات داشتم خوب متوجه شدم چقدر بیشتر و بهتر تحریک میشی وقتی مطیع یکی دیگه باشی.
بخاطر همینم  پیشنهاد لز ارباب و برده دادم چون مطمن بودم، در برابر این پیشنهاد اونم از جانب من که زیر دستت هستم خیلی حشری و تحریکت میکنه و حتما قبول میکنه.
الانم بهت قول میدم امروز برات جوری رقم بزنم که تا عمر داری یادت نره.
مامانم هم بعد از حرفای آرام چند باری هاپ هاپ کرد و با ولع بیشتری شروع به خوردن و لیسیدن کس آرام کرد.
انگار واقعا حرف ها و تحقیرهای آرام حسابی مامانم را حشری کرده بود.
حسابی شوکه شده بودم و دیدن صحنه هایی که می دیدم برام باورش ممکن نبود.
آرام سینه های درشت مامانم را چنگ میزد و با چوب شلاقش سعی میکرد تو کون مامانم بکنه.
اینقدر مامانم با ولع و حرفه ای کس آرام را خورد که دیدم پاهای آرام شروع به لرزیدن کرد و با اه بلندی ارضا شد و کسش را بیشتر به صورت و دهن مامانم فشار داد و با دستاش سر مامانم را به کسش فشار میداد و داد میزد همه آب کس اربابت را بلیس سگ جنده من.
با دید لز مامانم با آرام کیر منم حسابی سیخ شده بود و داشتم میمالیدمش.
آرام که حالش جا امد بلند شد و قلاده مامانم گرفت تو دستش و رفت به سمت تخت خوشکلی که گوشه دیگه اتاق بود.
مامانم رو برد رو تخت بهش گفت بخواب و دستاش و پاهاش  را به پایه های  تخت بست.الان مامانم لخت لخت مثل حرف X رو تخت خوابیده بود.
آرام امد سمت من و از رو صندلی بلند شدم و با دیدن کیر سیخ شدم که از زیپ شلوارم زده بود بیرون نیش خنده تمسخر آمیزی زد و سر کیرم ی بوس کرد و چندتا ساک پر تف زد، بعد بلند شد در گوشم گفت موبایلت رمزش بزن بده به من.
موبایلم را از جیب شلوارم در اوردم رمزش زدم دادم به آرام.
دوباره خنده ریزی کرد و کیرم رو تو دستش گرفت و در گوشم گفت همینجور که بهت قول داده بودم حرفم تمام و کمال گوش بدی امروز هردومان به آرزوهامون می رسیم.
همین جور که کیرم تو دستش بود منو به سمت تختی که مامانم را لخت لخت بهش بسته بود کشوند.
بعد خودش رفت رو صورت مامانم نشست و گفت:سگ جنده حسابی کس و کونم رو بلیس.
مامانم هم شروع کرد به انجام دستوری که آرام بهش داده بود و داشت با ولع کس و کون آرام را میخورد.
آرام با یک دستش سینه های مامانم چنگ میزد و با دست دیگش چوب شلاقش را  داشت تو کس مامانم میکرد.
با اشاره آرام به خودم امدم که داشت بهم میگفت لخت بشم.
عقلم درست کار نمیکرد و شهوتم اینقدر بالا رفته بود که هرچی آرام میگفت بدون چون و چرا انجام میدادم.
الان منم لخت لخت بودم با اشاره و دستور آرام منم امدم رو تخت و یکدفعه چوب شلاقش از کس مامانم در اورد و به من اشاره کرد کیرم را بکنم تو کس مامانم.
هنگ کردم هاج و باج مونده بودم،مامانم لخت جلوم بود و بهترین فرصت بود که به فانتزیم که سکس با مامانم بود برسم ولی نمیدونم ترس بود یا شرم و حیا که نمیزاشت کیرم رو تو کس مامانم بکنم.
فکر کنم آرام هم متوجه تردید من شد و با اخم بهم نگاه کرد و با شلاق که تو دستش بود به کیرم زد و با اشاره بهم فهموند زودتر تمامش کنم.
دیگه نمیتونستم جلو خودمو بگیرم و چشمام بستم و کیرم فرو کردم تو کس مامانم.
اینقدر کس مامانم خیس و آبدار بود که خیلی راحت کیرم تا اخر تو کس مامانم رفت،شهوتم چند برابر شد و دیگه نمیتونستم مقاومت کنم خودمو کامل رو مامانم کشیدم و شروع کردم به تلنبه زدن و با حرص تمام سینه هاش رو مک می زدم.
مامانم متوجه شده بود که ی نفر سوم هم هست،بدجور داشت تقلا میکرد و نمیدونم از شهوت بود یا این که ببینه کی داره میکنتش چون مثل مار به خودش داشت
می پیچید.
چون کس آرام تو دهنش بود صداش مشخص نبود چی میخواد بگه و دست و پاشم بسته بود.
اینقدر تو شهوتم عرق شده بودم که دیگه هیچ چیزی برام اهمیت نداشت و فقط فکرم این شده بود بیشترین حال را ببرم.
چشمام باز کردم دیدم آرام  داره با موبایلم از سکس من و مامانم فیلم میگیره.

خواستم اعتراض کنم ولی دیدم با موبایل خودم هست و شاید داره برای محافظت از خودم اینکارو میکنه.
داشتم تلنبه زدنم تو کس مامانم بیشتر میکردم،انقدر تو ابرها سیر میکردم که اصلا متوجه نبودم یکدفعه آبم با تمام فشار تو کس مامانم خالی کردم و بی حال رو مامانم افتادم.
آرام امد بهم زد و بهم گفت بلند بشم. کیرم که حسابی آغوشته به آب کیر بود از کس مامانم در اوردم و آرام کیرم گرفت تو دستش و منو کشوند سمت مامانم و گفت:جنده لاشی نمیخوای کیری که کست را جر داده ببوسی و تمیزش کنی که با آب کست و آب کیر کثیف شده.
مامانم این بار نمیخواست حرف حرف آرام گوش بده که آرام ی سیلی زد تو گوش مامانم و داد زد نشنیدی چی گفت زودباش براش کیرش را تمیز کن تا وقتی امروز تمام نشده تو سگ و برده منی هرچی میگم باید انجام بدی.
نمیدونم چی شد که مامانم دهنش باز کرد و آرام از پشت هولم داد و خودش کیرم گرفت تو دستش و کرد تو دهن مامانم.
اولش مامانم با اکراه کیرم را کرد تو دهنش ولی انگار دوباره حشری شده بود و داشت کیرم رو با ولع خاصی برام ساک میزد که آرام دست های مامانم باز کرد تا مامانم بتونه راحتر برام ساک بزنه.
همینکه دست مامانم باز شد خواست چشم بندش رو برداره  آرام نگذاشت و مامانم کیرم را از دهنش در اورد و شروع کرد به جق زدن برام .
بعد که کیرم  دوباره سیخ شد مامانم شروع کرد دوباره برام ساک زدن و منم با دستام سر مامانم گرفتم و مجبورش میکردم تندتر برام ساک بزنه.
آرام تمام مدت داشت فیلم میگرفت.
بعد دیدم موبایلم را روی میز تنظیم کرد رو حال فیلم گرفتن و امد سمت ما.
مامانم که دیگه انگار بدجور حشری شده بود مدام قربون صدقه کیرم میرفت و میگفت جونم عجب کیر هست.
یکدفعه آرام از پشت امد چشم بند مامانم برداشت.     
من از ترس خشکم زد و مامانم وقتی دید کیری که تا چند دقیقه قبل داشت با ولع میخورد و قربون صدقش میرفت کیر پسرش هست اشکاش سرازیر شد و حسابی زد زیر گریه و فحش آرام میداد.
و میگفت چرا با من اینکارو کردی من به تو اعتماد کرده بودم دختری هرزه.
آرام هم فقط میخندید و امد ی سیلی زد تو گوش مامانم و گفت خوب گوش هات باز کن
اولا اونی که جنده و هرزه هست تو هستی نه من.
بعدم جنده خانم اگر می خوای بدونی واقعا من کی هست و چرا باهات اینکارا کردم خوب گوش هات باز کن.
من آرام هستم دختر سمیه و نوید.
سمیه و نوید که میدونی کی هستن حتما خوب میدونی ولی برات میگم که پسر بی غیرتتم بدونه که پدر و مادرم کی هستن و تو زنیکه جنده چه بلایی سرشان اوردی.
سمیه مامانم دختر مشهورترین روحانی شهر حاج اقا شیرازپور هست و پدرم نوید هم یکی از بزرگترین واردت کنندگان کشور بود.
که مامان جندت با کلک وارد خانواده ما شد و با هرزه کاری هاش آبرویی مامانم را برد و به پدرم اتهام قاچاق مواد مخدر زد و با مدارک جعلی کاری کرد که پدرم را اعدام کنن.
الان من دختر نوید و سمیه امدم به تو و پسرت نزدیک شدم و با فیلم ها و مدارکی که از تو و پسرت به دست اوردم کاری میکنم که مشهورترین زن به اصطلاح مذهبی کشور بی آبرو بشه و همه از  ذات پلید و لاشی بودنش  مطلع بشن،جوری آبروت را میبرم که خودت آرزوی مرگ کنی.
مامانم فقط اشک میریخت.
آرام امد ی تف انداخت تو صورت من و مامانم و لباس هاش پوشید و رفت.
منم نمی دونم ازشرم بود یا ترس که سریع لباس هام پوشیدم و از اون اتاق مخفی زدم بیرون.

>>>>>>>>           >>>>>>>>>              >>>>>>>>>>
این چند روز به جرات میتونم بگم تلخ ترین و عذاب آورترین روزهای زندگیم بود.
اینقدر ناراحت و عذاب وجدان داشتم که دوست داشتم هرچه زودتر عمرم تمام بشه.
از اتاقم فقط برای دستشویی بیرون می یامدم، اصلا نمی تونستم غذا بخورم، حالم خیلی بد بود داشتم خفه می شدم حس میکردم تمام اتفاقاتی که افتاده  تقصیر من هست و خودم را نمی تونستم ببخشم.
زنگ در خانه می زدن،خواهرم امد در اتاقم میزداصلا نمیتونستم جوابش بدم یا بهش نگاه کنم حس میکردم حتی در حق خواهرم بد کردم و شرمندش هستم.
ولی ول کن نبود و داد میزد داداش علی بیا دم در حاج حسن کارت داره میگه حتما باید ببینتت.
با بی حوصلگی رفتم دم در سلام کردم ولی حاج حسن جواب سلامم نداد و با یک چهره خشمگین نگام کرد و ی پاکت  داد دستم و گفت از طرف مامانت هست و سوار ماشینش شد و رفت.
وقتی روی پاکت خط مامانم را دیدم بی اختیار اشکم سرازیر شد.
رفتم تو اتاقم پاکت را باز کردم.
مامانم برام نوشته بود.
علی جان سلام لازم دونستم درباره ی سری مسائل برات توضیح بدم.
اول لازمه بدونی همین جور که مطمئنم تو دفتر خاطراتم هم خواندی من عضو یک سازمان مخفی بودم که توسط فردی به نام ایران اداره میشه.
و از بعد از اینکه از روستا فرار کردم و با وارد موسسه و سازمان شدم زندگی من دچار پستی و بلندی های زیادی شد.
بخاطر موفقیت های که به دست اوردم مخصوصا موفقیت در برملا کردن خلاف های خانواده (آرام )     شیراز پور به رتبه و مقامی رسیدم و برای پاداش منو مدیر موسسه کردن.
میخوام بدونی هیچ وقت برای رسیدن به موفقیت حق را ناحق نکردم و برای هیچ کسی پاپوش یا پرونده سازی نکردم.
داخل پاکت کپی تمام مدارک خلاف خانواده شیرازپور برات گذاشتم و می تونی به آرام نشان بدی و آرام را متوجه اشتباهش کنی.
و اما باید بدونی  دلیل اینکه به روستا و خانه دایی اکبر رفتیم چی بوده شاید بتونی منو ببخشی.
یک روز که یک پرونده محرمانه خانه جا گذاشته بودم و آرام هم مرخصی بود مجبور شدم خودم بیام خانه دیدم که تو و آرام مشغول عشق بازی هستید اول خواستم برخورد کنم باهاتون ولی یاد تنهاترین عشق زندگیم یعنی محسن که  دایی آرام می شد افتادم و حس کردم عشق شما هم از روی هوس نیست ،با مشورت با حاج حسن قرار شد اون روز که بعد ساعت کاری امدید موسسه ی صیغه محرمیت بخوانید که راحت تر بتونید باهم باشید و همدیگه را بدون گناه بشناسید ولی یک ساعت قبلش از طرف سازمان دستور رسمی صادر شد برام که به هیچ عنوان اجازه ندم تو و آرام باهم در ارتباط باشید.
منم با توجه به تجربه ای که تو این سال ها داشتم مخالفت با دستور رسمی سازمان بدترین بلاها را نصیبمان میکرد.
وقتی ناراحتی و اندوه تو و آرام را دیدم به هردردی زدم تا بتونم دستور سازمان را لغو کنم اما هیچ راهی نبود جز اینکه به قول یکی از دوستان خود شخص رئیس سازمان یعنی ایران دستور را لغو کنه یا حداقل دلیل همچین دستوری را بدونم چی بوده.
ولی متاسفانه  تو سازمان از هرکسی پرس و جو میکردم هیچ کس نمیدونست ایران چه کسی هست اصلا مرد هست یا زن.
بعد از کلی تحقیق فقط ی سرنخ پیدا کردم که تنهاترین شخصی که یکبار با ایران ملاقات داشته،کدخدای یک روستا بوده به اسم اکبر.
که بعد تحقیقاتم متوجه شدم اون روستا همون روستای دوران بچگیم بوده و اون کدخدا همون دایی اکبر بوده. مجبور شدم با اینکه قسم خورده بودم پا دیگه تو روستا نزارم بخاطر تو و آرام برگردم و سعی کنم از دایی اکبر حرف بکشم.
تو خانه دایی اکبر که بودیم وقتی اون نقشه مسخره را برام گفتی گویا دایی اکبر تو زیر زمین بوده و از نقشه که کشیده بودی مطلع شده بوده.
وقتی تو رو فرستاد دنبال شیرینی دایی اکبر بهم گفت  از نقشه ای که براش کشیدیم اطلاع داره و بخاطر نقشه ای که براش کشیده بودیم حسابی عصبانی شده بود.
تحدیدم کرد برای جبران اینکار طبق نقشه شما میشی زنم و مثل یک زن خوب و حرف گوش کن باهام سکس میکنی یا خودم به زور باهات سکس میکنم.
با شناختی که از دایی اکبر داشتم مطمئن بودم این کار را میکنه.
مجبور شدم باهاش معامله کنم به دایی اکبر گفتم با دو شرط باهات سکس میکنم.
اول پسرم علی متوجه نشه.
دوم برام بگی ایران کی هست و از کجا و چطور می شناسیش؟
شرط اول که با فضولی تو از بین رفت و باعث شدی دیگه بهونه و چیزی نداشته باشم برای اینکه یکبار بیشتر با دایی اکبر سکس نداشته باشم و تو این سه روز باهام بدترین کارها بکنه.
ولی بخاطر اینکه باید حتما می فهمیدم ایران کی هست طاقت اوردم.
اما ای کاش اصلا نفهمیده بودم چون بدجور با شنیدنش شوکه شدم.
دایی اکبر برام تعریف کرد بعد از اینکه من فرار کردم از روستا خیلی برادر خان روستا بهش سخت گرفته که حتما باید منو برگردونه.
وقتی امده شهر و از اونجا که می دونسته با حاج حسن امده بودم شهر با تعقیب حاج حسن میفهمه من تو موسسه زندگی میکنم.
وقتی شب می خواسته یواشکی  بیاد تو موسسه و منو با خودش ببره توسط ماموران سازمان دستگیر میشه و میبرنش به ساختمان سازمان.
بعدش برام تعریف کرد
بعد از چندین ساعت انتظار در حالی که چشمانم بسته بوده فقط شنیدم در باز شد و نگهبان ادای احترامی کرد به شخصی به نام ایران.
ایران دستور داد در را ببند و خودتم از اینجا برو و تا صدات نکردم بر نمیگردی.
در اتاق که بسته شد چشم بندم برداشت و داد زد منو میشناسی؟
اتاق حسابی تاریک بود ولی تا زخم تو صورتش دیدم رنگم پرید.
یک نگاه پرکینه بهم کرد و گفت اره خودم هستم،نمیتونی منو فراموش کنی همون طور که من نمیتونم بلاهایی که تو نامرد سرم آوردی فراموش کنم.
بارها خواستم برگردم و انتقام خودم و عشقم از توی نامرد بگیرم اما شرایط حکم میکرد صبور باشم و انتظار همچین روزی را بکشم.
حالا که خودت با پای خودت امدی به شهر و اتفاقا از جایی می خواستی دزدی کنی که مال من هست و از شانس خوب من خودت بهم بهانه کافی دادی بر گشتن تو نامرد، پست.
اون موقع بدجور تو شوک بودم یکدفعه دیدم داد زد نگهبان بیا ببرش اکبر خان زیادی زندگی کرده اجدادش بدجور منتظرش هستن.
هرچی التماسش کردم فایده ای نداشت و داشت از در بیرون میرفت که قسمش دادم به جان دخترت بهم رحم کن و منو نکش.
یکدفعه برگشت و امد ی سیلی بهم زد و گفت کدام دختر توی نامرد به من تهمت اعتیاد و قاچاقچی بودن زدی و از روستا انداختیم بیرون.بعد از ماه چهره هم ازدواج نکردم.
تو اشغال عوضی فرصت پدر شدن هم از من گرفتی.
گفتم بخدا دختری که حاج حسن آورده از روستا به اون موسسه لعنتی دختر تو و ماه چهره هست.
من چون می دونستم تو بفهمی ماه چهره حامله هست دیگه با هیچ بهونه هم نمیتونم از روستا بیرونت کنم ماه چهره را تحدید کردم اگر به تو بگه کاری میکنم که بچه اش سقط بشه.
اون زمان فکر میکردم برادر خان چشمش ماه چهره را گرفته و اگر کاری کنم ماه چهره بهش برسه منم به نان و نوایی میرسم که انصافا هم رسیدم و با کمک خان کدخدای روستا شدم.
ایران کمی  فکر کرد و بهم گفت به جان ماه چهره که عزیزترین کس زندگیم بود اگر دروغ گفته باشی جوری میکشمت که تو تاریخ نمونش پیدا نشده باشه.
بعد صدای نگهبان زد و دستور داد دختری که حاج حسن معرفی کرده را برای امتحان آوردی به سازمان انتخاب بشه و حتما تو مرحله تست پزشکی آزمایش دی ان ای هم گرفته بشه.
بعد از شنیدن حرف ها و توصیف چهره دایی اکبر از  یک طرف خوشحال شدم فردی که چندین بار تو سازمان کمکم کرده ایران پدرم بوده و الان پدری دارم که همیشه آرزوی داشتنش داشتم.
ولی خیلی هم برای سرنوشتی که داشتم غصه میخورم که چطور پدرم اجازه داد تو سازمانی بزرگ بشم و آموزش ببینم که باید خطرناک ترین کارها و حتی تن فروشی انجام میدادیم برای موفقیت سازمان.
علی جان بعد از اینکه تو منو داخل خانه دایی اکبر اون جوری دیدی و بعد از شنیدن حرفای دایی اکبر که ایران را اون فرد نامرئی که هیچ کس نمی دانست کی هست پدر خودم معرفی کرده بود اینقدر شوک روحی و روانی بهم وارد شده بود که حتی زبانم قدرت حرف زدن و چشمانم توان دیدن تو را نداشت و فشار عصبی زیادی را متحمل می شدم.
فقط دو سوال بهم انرژی می داد که برگردم به شهر.
اینکه برگردم و از پدرم ایران بپرسم چرا خودش را تو همه این سال ها معرفی نکرده و چرا دستور داده من اجازه ندم تو و آرام به هم برسید.
تا به شهر رسیدیم از یک شماره ناشناس پیامکی برام امد که فردا شب تو موسسه می بینمت پدرت.
اونشب اصلا نتونستم بخوابم و صبح تو موسسه بدجور بی قرار بودم و استرس تمام وجودم گرفته بود.
آرام که امد تو دفترم متوجه استرس و دست پاچگیم شد، نمی دونم تو نوشیدنی  که برام درست کرده بود چی ریخته بود که حسابی درونم گرم شد مثل زمانی که حس شهوتم بالا میزد و بهم پیشنهاد داد با لز و ارضا شدن استرس و دل شوره های درونم کم کنم.
اصلا روی خودم کنترل نداشتم و حرفش را قبول کردم و اون بی آبروی پیش آمد.
نمیدونم چقدر از رفتن شما گذشته بود که  بخاطر فشار عصبی که بهم وارد شده بود از حال رفته بودم.
وقتی به هوش امدم پدرم ایران را بالا سرم دیدم،کلی تو بغلش گریه کردم و تا تونستم بخاطر تمام بدبختی هام مورد سرزنش و توهین قرارش دادم.
بعد که خشمم کمی فروکش کرده بود،بهش گفتم چرا زودتر خودتو بهم معرفی نکردی و اجازه دادی این همه سختی و بدبختی بکشم؟
در جوابم گفت بخاطر امنیت خودت بوده چون هیچ کس تو سازمان خبر نداشت تو دختر من هستی و اگر کسی متوجه میشد تو دختر من هستی هویت من  یعنی ایران فاش میشد هم بخاطر دشمنانی که خودت بهتر میدونی سازمان داره برای ضربه زدن به من و سازمان حتما بلای سر تو یا خانوادت میاوردن.
وقتی ازش دلیل دستور جدایی تو و آرام را پرسیدم سکوت کرد،وقتی زیاد اسرار کردم.
نگاه پدرانه ای بهم کرد که یک عمر آرزوش داشتم و گفت دخترم اگر ندونی برات بهتر هست ازم نخواه برات بگم.
ای کاش دوباره اسرار نکرده بودم و الان مجبور نبودم برات دلیلش را بنویسم.
پدرم وقتی اسرار منو دید سری تکان داد و گفت امیدوارم تحمل شنیدنش را داشته باشی.
اینگونه شروع کرد اولش به سوالم جواب بده.
پدر شوهرت حاج جواد ازت چه آتویی داشت که از ترسش راضی شدی مطیعش بشی و باهاش سکس کنی؟
رنگم پرید و گفتم شما از کجا خبر دارید؟
پدرم گفت جوابت را نشنیدم.
گفتم بخاطر علی چون حاج جواد فهمیده بود علی پسر من و محسن هست و من بخاطر عشقی که به محسن داشتم تنها یادگاریش یعنی پسرش را می خواستم نگه دارم.
پدرم سری تکان داد و بهم گفت:دخترم همین جور که تا الان فهمیدی آرام دختر نوید و سمیه بوده و ما بخاطر استعدادی که داشت اجازه دادیم تو موسسه وارد بشه چون به این نتیجه رسیده بودیم آرام اگر آموزش ببینه میتونه جایگزین خوبی برای تو بشه.
همه چیز داشت خوب پیش می رفت که تو تصمیم گرفتی آرام و علی را با هم محرم کنی و قصد ازدواج این دوتا را داشتی.
سریع گفتم اخه چه اشکالی داره آرام و علی باهم ازدواج کنن اونا همدیگه را واقعا دوست دارن.
پدرم داد زد
۱.دوست داشتن و عشق و عاشقی تو سازمان یعنی نابودی و نقطه ضعف، همان جور که تو عاشق محسن شدی و گذاشتی محسن فرار کنه و بعد نتیجه تحقیق هات و مدارکت را به سازمان دادی.
که اگر من نبودم بجای اینکه تشویق و رتبه و مقام بهت بدن و رئیس موسسه بشی الان تو ناکجا آباد بودی.
۲.علی و آرام حتی اگر تو سازمان هم نباشن نمیتونن باهم ازدواج کنن .
عشق به محسن اینقدر تو رو کور کرده بود حتی به این فکر نکردی اون زمان که باردار شدی بجز با محسن با نوید شوهر سمیه هم سکس داشتی و عشق تو به محسن تو رو به این باور رسوند که حتما علی حاصل سکس تو و محسن هست .
اما محسن طبق پرونده پزشکی که ثبت شده نمیتونسته زنی را باردار کنه، حتی پدر خوانده ارسلان هست.
حاج جواد که متوجه این موضوع شد بعد از به دنیا امدن علی برای اینکه مشخص بشه پدر علی کی هست، تست  دی ان ای علی را با پسرش و  نوید که داخل زندان بوده انجام میده و مشخص میشه علی پسر تو و نوید هست و در نتیجه علی و آرام خواهر و برادر هستن.
دیگه طاقت این شوک را نداشتم.تمام سختی های زندگی را به عشق اینکه دارم از امانت محسن  عشق اول و اخرم مراقبت می کنم تحمل کردم و هر حقارتی را به جان خریدم.
علی جان ببخشید که نتونستم مادر خوبی برات باشم و خوب تربیتت کنم و بخاطر من سختی های زیادی کشیدی.
علی جان واقعا دوستت دارم و نگرانت هستم ولی دیگه طاقت این زندگی را ندارم.
مراقب خودت و خواهرانت باش و هرجا که به کمک نیاز داشتی فقط به حاج حسن اعتماد کن.
وقتی این پاکت نامه و مدارک به دستت میرسه دیگه جایی تو زندگیت ندارم  و فقط ازت میخوام حلالم کنی و ببخشید منو که مادر خوبی برات نبودم.
امیدوارم زندگی خوبی داشته باشی و حداقل برای خواهرهات با غیرت باشی و ازشان مراقبت و حمایت کنی .

نامه مامانم که تمام شد کل برگه نامه خیس شده بود از اشک هام که جاری شده بود.
مثل مرغ سرکنده شده بودم کلافه و شاکی از همه آدما مخصوصا از خودم هزار برابر حالم بهم میخورد یعنی اصلا دیگه قرار نیست مامانم ببینم نکنه سازمان بخاطر من بلایی سرش اورده باشه.
هرچی هم زنگ به حاج حسن زدم که مامانم کجاست باید مامانم ببینم.
فقط گفت تو لیاقت داشتن مامان نداری.

دسته نوشته ای از :Moban

نوشته: موبان دختر آریایی


👍 32
👎 6
59301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

908344
2022-12-27 02:16:26 +0330 +0330

طولانی خسته کننده
فاصله بین داستان ها هم خیلی زیاده
اصلا ارزش نداره همچین کسشر هایی رو بخونی

4 ❤️

908357
2022-12-27 04:08:55 +0330 +0330

عالی تموم شد وجذاب

1 ❤️

908366
2022-12-27 06:57:12 +0330 +0330

هرچند فاصله زیادی طولانی خودش مشکل بزرگی هست بین قسمت ها
ولی به عنوان داستان و معمایی و … خوب بود .

3 ❤️

908367
2022-12-27 07:02:43 +0330 +0330

فقط یه آدم حشیشی و گل باز اینهمه کسشعر رو میتونه کنار هم قرار بده

2 ❤️

908382
2022-12-27 08:52:47 +0330 +0330

سازمان مجاهدین خلق
همینقدر حرومزاده
همینقدر بی ناموس
همین قدر کصشر
همین بپقدر با قانونای گه

7 ❤️

908386
2022-12-27 09:33:59 +0330 +0330

ادامه داره دیگه و نباید به این مسخره گی تمومش کنی و این همه مجهولات رو برای خواننده باقی بزاری مثل سرنوشت علی و ارام مادر ارام و خود ارسلان یا مادرش و نقش حاج حسن که ادم مومن و خوبی همواره بوده. و هست و چرا و چطور عضو چنین سازمانیه بعدشم یادمه تو قسمت پذیرش مریم که به دستور ایران قبول شد غیر مستقیم و کاملا به طور مشخصی ادرس ی زن رو به خواننده برای ایران در نظر گرفته بودی که ی تناقض پیش اورده و برادر خان چی شد وقتی اکبر دستورشو انجام نداد و دست از پا درازتربرگشته و این همه سال چطور کدخدا مونده و نوید چطور وارد داستان شد در دو زمان مختلف و چطور با مریم بعد کاشتن. علی ارامم کاشته اگه سمیه مادر واقعی ارامه از پدریکی باشند یعنی نوید شوهر سمیه است و شوهر عمه ارسلان و پس بابای ارسلان کی میشه ؟

در کل لایک داری همه چی خوب بود و ادامه داستتتان عالی میشه ممنون

4 ❤️

908408
2022-12-27 14:33:29 +0330 +0330

با احترام داستانت زیاد هندی مدل بود

1 ❤️

908414
2022-12-27 16:29:53 +0330 +0330

عااااااالی حرف نداشت. خیلی خوب شروع کردی ادامه دادی و تمام کردی.
دمت گرم.

1 ❤️

908448
2022-12-28 00:09:53 +0330 +0330

با عرض احترام بهت و خسته نباشید باید بگم آخرش ضعیف تمام شد.

امیدوارم داستانای بعدی بهتر باشه.

1 ❤️

908488
2022-12-28 07:28:39 +0330 +0330

تو نویسنده رمان بشی باور کن میترکونی

2 ❤️

908547
2022-12-28 20:00:24 +0330 +0330

سلام دوستان عزیزم
اول یک تشکر از تمام دوستانی که وقت گذاشتن و تو این مدت داستانم که شامل ۱۵ قسمت در ۳ فصل بود بکنم.
و یک تشکر ویژه تر از دوستانی که لایک کردن یا نظر دادن تا انگیزه بشه برای نوشتن و باعث شدن داستانی بهتر بشه.
در جواب بعضی از دوستان میتونم بگم طبق قوانین سایت بیشتر از این تعداد قسمت نمیتونستم بنویسم و مجبور بودم به نحوی داستان تمام کنم و تمام سعی خودم کردم که تا اونجایی که در توانم هست مورد قبول و پسند واقع بشه.
تو هرقسمت داستان سعی کردم حداقل یک یا دو ماجرای سکسی در مدل های مختلف بزارم که خواننده وقتی که برای خواندن داستان سکسی میزاره تحریک بشه و لذت ببره، امیدوارم موفق شده باشم.
در جواب دوست عزیزم کاربر edebiiaa
۱.من از قسمتی که اسم ایران اوردم همواره تاکید کرده بودم هیچ کس حتی نمیدانه ایران زن هست یا مرد
۲.داستان در مورد علی و مامانش بوده اگر میخواستم در مورد برادر خان یا چرا هنوز اکبر کدخدا مونده بیشتر توضیح بدم از حوصله خواننده به در بود و از خط اصلی داستان دور میشدم و زیادی طولانی میشد همین جور که الان خیلی از دوستان بخاطر طولانی بودن داستان کلایه دارن.
۳.تو قسمت اخر نوشته شده بود که پسر خواننده محسن ،ارسلان هست یعنی محسن یک زن بیوه بچه دار گرفته.
۴.برای سوالاتون نقل نوید و رابطه با مریم یکبار دیگه قسمت پنجم خاطرات مامانم بخوانید فکر کنم به جواب میرسید.
و خواهش میکنم منو بخاطر تمام کاستی هام و اشتباهاتم در نوشتار داستان به بزرگواری خودتان عفو کنید.
و در کل امیدوارم از خواندن این مجوعه ۱۵ قسمتی از من موبان دختر آریایی که یک نویسنده آماتور هستم لذت برده باشید.

دوستدار شما موبان دختر آریایی

1 ❤️

908589
2022-12-29 02:37:24 +0330 +0330

اخرشو خراب کردی با بردگی و سگ شدن یه مادر از لحاظ روان شناسی می روسونه مادر خودت یا طرفت باعث بهم نرسیدن تو و عشقت شده وتا این حد عقده ایت کرده مادر رو سگ فرض کردی اینجا خیلی خرابش کردی حیف چند مدت خواندن داستانت

0 ❤️

908674
2022-12-29 17:43:52 +0330 +0330

حالا واقعا داستان تموم شد یهنور ادامه داره یهنی چون فک نم قسمت 20 بود این

1 ❤️

908724
2022-12-30 03:03:00 +0330 +0330

بازم ریدم تو سر نویسنده با داستانش
کسخل یه فیلم ترکی رو سوپرش میکردی خیلی کمتر دردسر داشت با این کسشعر ها مثلا داستان تف دادی ریقو

0 ❤️

908901
2022-12-31 13:16:52 +0330 +0330

با اینکه داستانت خوب بود فقط از ذهن خلاقت خوشم اومد وگرنه ملودرام سنگینی بود کاش نمیخوندم

1 ❤️

909072
2023-01-01 20:01:09 +0330 +0330

ادامه‌ بده‌ لطفا و داستان رو ناتموم نكن

0 ❤️

910227
2023-01-11 08:58:22 +0330 +0330

موبان دختر آریایی
تشکر از داستانت. توانایی تو در نوشتن کاملا مشهوده. آفرین بر تو. سری های اول و دوم بنظر من قوی تر بود. سری سوم بخصوص قسمت 4 حالت فانتزی گونه و تخیلی گرفت. و در قسمت 5 دوباره ریتم واقعی تری داشت. ولی نه به قوت سری اول. ضعیف ترین قسمت نوشته های شما از دید من قسمت 4 سری سوم است. امیدوارم داستانهای تابو ی بهتری از شما بخونم.
موفق باش

0 ❤️

913901
2023-02-06 21:36:07 +0330 +0330

این داستانیه که میشه ازش یه فیلم یا حتی سریال ساخت.
پیچش خوبی داشت و همه چی به خوبی توضیح داده شد.
حداقل از نظر من.این نظرات بدی هم که نوشته شده به دلیل اینه که مخاطبین دنبال جنده شدن مادره برای پسره بودن پس نادیدشون بگیر.
با ارزوی موفقیت برای داستان های بعدی.

0 ❤️