سکس با خواهرهای شیطانی (۲)

1401/12/27

...قسمت قبل

                 *سلام خدمت تک تک شما*
         داستان را با یک مقدمه کمی طولانی شروع میکنم

❗️❗ کسانی که وقت دارن بشینن داستان را با تمام تفاصیل و اطلاعات بخونن، پارت اول رو حتما بخونن چون کل داستان به هم ربطه، کسانی که دوس دارن لحظات سکسی داستان رو بخونن،
و یه کف دستی برن پارت دوم بهترین گزینه هست ❗❗

🔹
بعد از اینکه به توافق من و مصطفی، سلمان گروه چت واتسپ رو تشکیل داد، ما وارد گروه چت شدیم و تقریبا 10 تا دختر اونجا یودن و تنها پسرهای گروه من و سلمان و مصطفی و پسر دایی سلمان بودیم که زیاد فعالیت نداشت و ما سه تا پسر بیشتر از همه فعال بودیم و حرف میزدیم.
از اونجا که جیب سلمان و مصطفی پر بود، خیلی ولخرج بودن و سببش کار خوبشون بود که سلمان طلا فروش و مصطفی دفتر وکلاء داره و بیشتر با قانون مملکت سروکله داره دقیقا برعکس من.
بعد از گذشت 3 روز سلمان تماس گرفت:
_سلام علی چطوری!؟
+نوکرتم، میگذره
_ببین منو مصطفی یه سویت گرفتیم در مرکز شهر، دخترارو هم دعوت کردیم اونجا، به فلانی، فلانی فلانی، زنگ بزن و ازشون آدرس بگیر برو سوارشون کن بیارشون سر اون لوکیشینی که واست میفرستم تو واتسپ.
+اوکیه، میبینمت.
حقیقتش میشه گفت تجربه اولیم بود که همچنین حرکتی بزنم و همون اولش یه لرزی تو تنم ایجاد شد و استرس سر تا پامو گرفت، نکنه کسی منو ببینه،،
نکنه یکی مارو بگیره،،،
نکنه یکی از آشناهام منو ببینه،،،
چی بگم، چی جواب بدم! خلاصه واس اینکه یکمی فکر و ذهنمو مشغول کنم تو راه پشت فرمون آهنگ گذاشتم و سعی میکردم با آهنگه بخونم، به یه کیوسک رسیدم و چند نخ سیگار خریدم که دم راه بکشم.
سیگار اول رو روشن کردم که بکشم یه لحظه موبایلم زنگ خورد سلمان بود:
_علی به دخترا گفتم لوکیشن بدن واتسپت چک کن رسیده، پشت خطی چک کردم دیدم بله رسیده از یه شماره ناشناس که بعدا فهمیدم فلانی بوده و سه تاشون یه جا جمع شدن که واس من راحت تر باشه، به سلمان گفتم بله رسید من نزدیکم شمار برید من میارمشون اونجا.
خب رسیدم به مقصد و تماس گرفتم به اون شماره:
_بله؟
+سلام،،، خوبی؟ علی هستم من رسیدم به اون لوکیشن الان فک کنم دم در باشم.
_وای رسیدی، باشه اومدیم
+اوک منتظرم
دو دقیقه بیشتر نگذشت که یکم جلوتر از یه خونه سه تا دخترا اومدن بیرون یکی از دخترا پسر کوچولو حدود 5 ساله داشت دومی دختر حدودا 6 ساله داشت.
من مات و مبهوت موندم، یه لحظه تو شوک افتادم و تازه متوجه شدم که پاهام، کمرم و انگشت های دستم دارن میلرزن از استرس، سوار شدن و یه سلام احوال پرسی کردن جلو هم دوتا پسر و دختر کوچولو نشستن.
تو مسیر خیلی ساکت بودیم و کم حرف بودم و خودم ترجیح میدادم چیزی نگم، ولی خب بیشتر اونا با هم صحبت میکردن و میخندیدن و من یه آهنگ با ولوم مناسب گذاشتم گفتمشون میخام سیگار بکشم اذیت نمیشین که گفتن نه راحت باش.
سیگارمو روشن کردم بعد سه تا نفس یکی گفت:
_. شیشه هات چند درصد دودیه؟
+به اندازه کافی دودی هست که بیرونی داخلی رو تشخیص نده
_چه جالب به فکر ایناشم هستین شما پسرا
+حقیقتش من بلد نیستم با ماشین بدون دودی رانندگی کنم
_بله دیگه، کارت راحتر شده
+نه خانوم شما از این بُعد به مسئله نگاه نکن
_پس از کدوم * بعد * نگاه کنم!؟
+پیچیدش نکن، خیالت راحت باشه کسی نمیبینه تورو
_خب اوکیه چون منم خاستم سیگار بکشم گفتم کسی منو نبینه.
❗یهو یه نگاه بهش انداختم تو آینه وسط جلویی و بهش خیره شدم، نمیدوم چرا نگاهش کردم و چرا قغل شدم تو قیافش و گفت :
_نمیشه بکشم؟
+گفتم نه راحت باش
یه زیر سیگاری فابریک خود پژو برای مسافران عقب تو کنسول هست، گفتم اونو باز بکن بکش نیاز نیست شیشه رو بیاری پایین.
تا اینجا بعد از تموم سیگارش نزدیک شده بودیم به خونه ای که سلمان لوکیشنش واسم فرستاده بود.
رسیدم اونجا زنگ زدم سلمان که درو باز کن دخترا بیان داخل، یک خونه آپارتمانی بود که پله داشت و باید با پله تا طبقه دو میرفتیم، تا من ماشین رو پارک کردم بعد از دخترا رفتم بالا دیدم سلمان و مصطفی سفره مشروب رو پهن کردن و تمام مخلفات اماده بودن یه سلام علیکی کردیم با بچه ها.
تازه چشمم به دخترا خورد که همون اول خیلی راحت شال و مانتو رو انداختن و لباس هاشون معمولا تنگ و چسبون بود که کامل میشد اندازه سینه هارو تشخیص داد همچنان برآمدگی کون.
من رفتم یه گوشه رو مبل نشستم و گوشی به دست بودم که داشتم ور میرفتم و سیگار میکشیدم و چون شدیدا خجالت زده بودم زدم کنار و بچه ها شروع کردن آماده کردن قلیون و ذغال اینا و باهم حرف میزدن و بیشتر میخندیدن و من متوجه اینا بودم که خیلی زود دختر خاله شدن ولی من هنوز کمی استرس داشتم ولی چون سلمان و مصطفی پیشم بودن درصد خیلی کمی استرس ازم رفت و احساس راحتی کردم.

دوتا بچه های کوچیک که اومده بودن مادراشون رفتن که بخابوننشون و راهیشون کردن به اتاق و بعد از 20 دقیقه ای تقریبا اومدن بیرون و لباس هاشون رو کامل عوض کرده بودن و با شلوار راحتی و تیشرت راحتی اومدن جلو، یکی از دخترا شلوارک تنگی پوشیده بود که پاهای بسیار تمیز و سفییدش کاملا مشخص بود.
من تمام این صحنه هارو زیر چشمی نگا میکردم و معمولا تو جمعی که حس غریبگی کنم ترجیح میدم زود وا ندم و خودم یه جا ساکت بشینم تا بقیه عکس العمل نشون بدن و طبق همون رفتارشون باهاشون برخورد کنم.
سلمان که داشت قلیون رو میزد به رگ گفت :
_بیاید دیگه بابا هرکدومتون یه جا نشسته، بیاید دورهم بشینیم مشروب بزنیم.
ما هم اومدیم رو سفره و شروع کردیم تخمه شکوندن که مصطفی گفت :
_خب کی ساقی میشه کی حالشو داره!
+سلمان گفت من بد میریزم، مصطفی گفت من حال ندارم بطری رو سپردن به من گفتن تو بریز گفتم باشه.
استکان هارو پر کردم و دادم به بچه ها یه سلامتی گفتن و نوش جان کردن، منم دوباره پیک هارو پر کردم و سلامتی جمع نوش جان کردن، اینجا مصطفی توجه کرد که من پیکی نزدم بالا و واس خودم پر نکردم گفت:
_علی تو چرا نمیخوری؟
+من نمیخورم
_کلا نمیخوری یا الان نمیخوری؟
+نه، کلا ول کردم نمیخورم یه مدتی
_ول کن بابا بخور بامون
⤵️
اینجا یکی از دخترا وارد صحبت ها شد گفت که:
_علی بخور دیگ یکمی حال کن تنتو داغ کن
+نمیخورم عزیزم ول کردم کلا
_باش راحت باش، ولی خب دوس داشتیم بامون خوش بگذرونی
+مرسی دمتم گرم شما خوش باشین من اوکیم
( از یه طرف حس بررگی میکردم اینکه تو جمع اونا جلوم بخورن و من جلوخودمو بگیرم نخورم دوما میخاستم کلاس بزارم سوما مشروب بخورم حالم بد میشه، منظورم مستی یا حالت تهوع نیست یاد شکست های زندگیم میخورم و از چه کسایی ضربه خوردم و رفیق هایی که طی تصادف یا مهاجرت از دست دادم)
ترجیح میدادم نخورم بهتره چون خیلی میرم تو خودم و گفتم الان وقتش نیست قطعا دوباره باز هم میشینیم و ممکنه بخورم.
وقت همینطور داشت میگذشت و ما همچنان دورهمی میگفتیم و میخندیدیم، خوش میگذشت و من یکمی وارد بازی شدم که باهاشون حرف زدم دیگه کاملا احساس کردم بچه ها دارن به حالت سنگینی یا سبکی میرسن و ظاهرا خوب نوش جان کردن و لذت بردن.
اینجا دقیقا به این مورد توجه کردم که با این همه قهقهه و صحبت کردن و داد زدن چطور اون دوتا فرشته بیدار نشدن! چرا اینقد خوابشون سنگینه! که بعدنا فهمیدم بازی چیه!
( نگو که مادره قرص یا شربت میده به بچه که خابش سنگین تر بشه)
ساعت ها که میگذشت همینطور احساس بدی تو وجودم شکل میگرفت راجب این دخترها و بیشتر میشد، تازه حس میکردم که بطری مشروب داره تموم میشه گفتم بچه ها داره تموم میشه سلمان گفت دوتا دیگه دارم نگران نباش تو امروز تا صبح ساقی ما هستی و دخترا مهمون ما هستن.
دخترا به هم نگاه کردن و داشتن با هم پچ پچ میکردن و تو گوش هم یه چیزایی میگفتن که من زیاد زیر چشمی نگاه میکردم و سلمان و مصطفی تو دنیای دیگه بودن.
ولی انصافا از مشروب خوری مصطفی خیلی حال کردم، چون معلومه جنبشو داره خیلیم جنبه ش بالاس، سنگین بود تو جمع.
بطری اول تموم شد و یه گفتمشون که یکم استراحت کنید یکمی بشینیم صحبت کنیم چیزی اونا هم گفتن اره علی راست میگه.
خب حالا یکی رفت هوا بخوره یکی رفت دستشویی بشاشه یکی دراز کشید همه پخش شدن.
چیپس و ماست موسیر مخصوصا چیپس سرکه ای با ماست موسیر که عاشقشم، شروع کردم مزه کرذن و ی سیگار روشن کردم دیدن سیگارا دارن تموم میشن گفتمشون بچه ها من برم پایین مغازه سیگار بگیرم، چیزی نیاز دارین بگیرم واستون؟
= مصطفی گفت مزه خاستی بگیر ترشک اینا بیار.
رفتم پایبن یه نگاهی انداختم به ماشینم که جاش امنه، رفتم سوپری، یه 5 تا پاکت سیگار و مزه خرید کردم برگشتنی تو راه یه نگاهی به گوشیو ساعت انداختم دیدم حدودا ساعتای 11 شب بود، رسیدم ساختمون از پله ها میرفتم بالا که یه دختری اونجا ایستاده بود با گوشی چت میکرد، گفت :
_دستت طلا امشب خوش گذشت دست ساقیمون سلامت.
+ممنونم امیدوارم که خوش گذشته بهتون و راحتین.
_واقعا تو همچنین جمع خوبی ننشسته بودم، جمع های زیادی نشستم ولی همشون بی جنبه ان و نمیشه بهشون اعتماد کرد یا دعوا میشه یا اینکه به کارای بد تموم میشه.
+شیطنتم گل کرد و گفتم که : مرسی نظر لطفته حالا زیادی از خودمون تعریف نمیکنم ولی کلا جمع ما خوبه، به نظرم مصطفی و سلمان پسرای گلی هستن رفیقامن و خوب میشناسمشون محاله بی جنبه باشن تو جمع دخترا.
_بله معلومه مخصوصا شما،
+مرسی، خوبی از خودته
رفتیم بالا که یکی از دخترا گفت بیاید جرأت و حقیقت بازی کنیم، من که تا حالا تو جمع دختر پسر بازی نکردم و همچنین پسر، ولی معمولا تو گروه ها پشت گوشی بازی میکردم و به قواعد آشنا بودم همه هم قبول کردن و قرار بود با چرخوندن بطری بازی شروع بشه و طرفین بطری سر و پاییش یه سوال کننده و دومی جواب بده.
چرخوندن و همون اول مصطفی با یه دختری روبرو هم بودن دختره سوال کرد:
_جرعت یا حقیقت؟
+حقیقت.
_جمع ما چطوره ما جنده هستیم از نظرت؟
+چه سوالیه این؟
_بگو دیگه.
+خوب هستین باتون حال کردیم
دوباره بطری و سمت سلمان و همون دختر بود که همون سوالا پرسیده شد و همون جوابا دریافت شد،
بار بعدی که چرخید افتاد به مصطفی که اینبار جرعت رو انتخاب کرد مصطفی و دختری که بیشتر از بقیه مست بود یه ماست موسیر با انگشتش ورداشت و به دختر دومی گفت تیشرتتو بده بالا اونم بدون هیچ شک و تردیدی داد بالا اونم مالید روی سینه اش و به مصطفی گفت بلیس!!!
( وااااااات) ( وات ذ فاک) ( چی شنیدم من؟ )
واقعا موهای تنم سیخ سیخ شد با چنین صحنه و درخواستی مصطفی هم نه نگفت! رفت رو سینه دختره و لیسشو زد که فهمیدم بله دخترا حشرشون زده بالا، مصطفی که خیلی سنگین بود زیاد عکس العمل مثل جو گیرا نشون نمیداد.
بازی طوری پیش می رفت که بیشتر مالش و بوسیدن و لیسیدنی میشد و متوجه شدم که دخترا از خداشونه که اینطور پیش بره.
نوبت بعدی به روی من و سلمان بود که سلمان گفت
_جرعت یا حقیقت؟
+گفتم جرعت!
_گفت تا 5 دقیقه لبای فلانی رو بخور
( همونی که تو راهرو پله ها بود) (همونی که بار اول مصطفی سینشو لیس زد)
_ول کن بابا یه چی دیگه بگو
+گفت پس تو بازی نیستی بزن کنار
_گفتم دیگه چ بهتر
( بلند شدم که تو بازی نباشم که دخترا گفت علی بیخیال بیا، ما که فقط لب میگیریم چیز خاصی نیست)
از باب ناراحتی بلند نشدم چون واقعا خجالت زده شدم چون روم نمیشد، ممکنه اونا مست باشن و جرعتشون زیادتره و تگ حال خودشون نیستن ولی من نباید خیلی بی جنبه باشم بازم قبول نکردم.
دختره اومد پیش رو مبل و نشست رو پاهام به حالتی که دقیقا حس میکردم کوسش داره به کیرم میخوره، با دوتا دستاش صورتمو گرفت و شروع کرد لبامو خوردن، من چشام باز بود و اون چشاش کاملا بسته بود و همینطور داشت میخورد که بعد از 20 ثانیه تقریبا یکمی بلند شدم که وردارمش، گفتم نفسم برید بسه دیگه اه.
بازی دور بعدش رفت سمت حقیقت بیشتر و سلمان با همون دختره، که سلمان نمیدونم چش شد شروع کرد گیر دادن به دختره که امثال تو آدمای درست حسابی نیستن و کیرمم نیستن، امثال تو خیلی بی جنبه ان و تو اصلا جنبه چیزیو نداری.
❗ واقعا ناگفته نمونه که اون دختره چون مست کرد خیلی داشت چرت و پرت میگفت و بیشتر بددهنی میکرد و از شان سلمان میورد پایین جلو جمع و با صدای خیلی بلند میخندید❗
فک کنم سلمان بخاطر همین کارهاش میخاسته تلافی کنه که حسابی بهش رید تو جمع و دختره پاشد رفت اتاق.
گفتمش سلمان اخه چه کاریه کردی لاقل احترام جمع رو نگع میداشتی زشته و فلان حرفا دخترا یکی یکی میرفتن پیشش، بروشتن گفتن داره گریه میکنه، من پا شدم رفتم سمت اتاق گفتمشون الان میارمش و میام.
رفتم در اتاق زدم دیدم داره گریه میکنه و روبه اینه داشت اشکاشو پاک میکرد گفتم
اجازه هست بیام؟
گفت بفرما تو
گفتم چی شده؟ بیخیال، اشکال نداره حالا تگ حالت مستی هستین و یخورده سرتون رف هوا و خلاصه یه کسشعرهایی بافیدم که اشکال نداره اون بنده خدا ناراحت شد چون بهش تیکه میپرونی و از این حرفا که دیدم اومد جلو دقیقا با فاصله 5 سانتی متری قفل شده بود تو چشام و لبام و چشاش قرمز و خماری بود.
قد حدودا 168 داشت و تقریبا سرش تا شونه ام میرسید با اون موهای بلوند رنگ شده و گردن سفیدش و سینه شق کرده اش، دقیقا اینو با چشماش بهم میگفت که من مال توام از فرصت استفاده کن و فشارم بده تو بغلت، ولی من غرورم اجازه نمیداد، ممکنه حس میکردم نباید وا بدم به این راحتی و بزارم خودش بیاد، ممکنه حرکتی بزنم بگه خیلی بی جنبه اس و خودش اینو نمیخاد و هزارتا فکر دیگ.
افکار به صورت یه ویروس وحشی میچرخید تو سرم که یهو دستاشو حلقه کرد دور گردنم و شدیدا لباسمو خورد، با تمام جون و دلش داشت لبای منو میخورد و خودشو بهم میمالید.

سینه هاشو حس کردم که چقدر نرم هستن،،،
بوی عطری که لباش، لبلس و بدنش داشت،،،
همینطور داشت کوسش رگ به کیرم میمالید ولی من همچنان دستام تو جیبم بود و فقط چشامو بستم و خیلی آروم همراهی کردم.
موقعی که ورداشت لباشو ازم، حس کردم به هم گره بودیم و بعله دستاشو کامل گره کرده بود دورم و یکی از پاهاشو اورده جلو و تقریبه گره کرده بهم و منم دستام رو باسنش هستن. جدا شدیم و گفت :
_علی تو خیلی پسر خوبی هستی مرسی که هستی
+گفتم بریم پیش بچه ها یه وقت شک نکنن
_چرا باید بریم نمیشه اینجا بمونیم؟
+نه عزیزم زشته نمیخام بچه ها شک کنن اتفاقی افتاده بریم دیگه
اونم قبول کرد و رفتیم پیش بچه ها موقعی که برگشتیم همه دست زدن و خیلی خندیدن من تعجب کرده بودم نفهمیدم چی شد!
گفتم چی شده گفتن مبارکه، منم نفهمیدم چی شده خلاصه رو مبل با دختره نشستیم اونم تو بغلم بود که یه تماسی اومد رو گوشی دختره گفت شوهرمه بچه ها ساکت شید تروخدا جوابشو بدم کسی چیزی نگه.
من تازه یادم اومد چه گوهی خوردم، و نباید اینقد جلو پیش میرفتم با خانمی که متاهله و بچه داره بچه ش هنوز خوابه و شاید 5 ساعتی گذشت و بیدار نشد، این چه شیطانیه دیگه!
خلاصه جواب داد که :
_سلام خوبی؟
+مرسی کجایی تو؟ چرا خونه نیستی؟
_بهت گفتم که دارم خونه خواهرم اینا
+خب الان خاهرت پیشته؟
_اره اینجاس میخای گوشیو بدم بهش؟
+اره بده ببینم
گوشیو ورداشت و با شوهره صحبت کرد و بهش گفت که پیش منه تو نگران نباش امشب پیش منه.، ❗❗

(چیییی شد؟؟؟ خواهرشه این؟ یعنی تمام این مدت ایت دختره خواهرش بوده و جلو خواهرش اینقد لاس میزد با این اون و خواهرش واس بازارگرمی میکرد؟؟؟ یا خدااااااا اینا چی هستن دیگه)
پشمام شدیدا ریخت گفتم این خواهرته واقعا؟
_اره مگه نمیدونستی
+نههههه
_اون سومی هم که خواهرمه ولی از زن دوم پدرم
+چییییی؟ شما سه تا خواهرین؟
( نگو که اینا کلا کارشون همینه خواهرن دختر فامیلن همشون این شکلین متاهلن میرن بیرون باهم اتفافی بیوفته شوهری تماس بگیره اولی بهش میگه پیش خاهرمم گوشیو میده خاهرش و میگه اره اینجاس)
بازیشون این بوده دیگه و من داشتم میمردم از این موضوع
⤵️⤵️⤵️⤵️

من داستان رو تا همینجا تموم میکنم چون سرکار هستم و حقیقتش از ساعت 12 ظهر تا الان مشغول نوشتن هستم و به کارهام نرسیدم. در قسمت بعدی بقیه این داستان رو توضیح میدم و اتفاقاتی که افتاد رو مینویسم.
منتظر پارت 3 باشین، اگر داستان خیلی طولانی شد ببخشید ولی خب دوس نداشتم چیزی از قلم جا گذاشته باشم.

نوشته: علی


👍 7
👎 8
61601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

919372
2023-03-18 05:59:48 +0330 +0330

داداش میشه دیگه داستان ننویسی

1 ❤️

919396
2023-03-18 12:01:43 +0330 +0330

علی جقی از اونای هستی که تهش عاشق یه جنده میشی 😂

0 ❤️

919397
2023-03-18 12:10:10 +0330 +0330

بتد میگی چرا فحش میدن داستانت سر و ته نداره اصن خب

0 ❤️

919417
2023-03-18 17:57:07 +0330 +0330

کلا ی حایی از داستان حس کردم که ترکیبی از فردین و بهروز وثوق و بیک ایمانوردی و ناصر ملک مطیعی هستی و ولش کردم

0 ❤️

919422
2023-03-18 19:03:12 +0330 +0330

محترمانه ترین انتقادی که میتونم بکنم اینه که خواهش کنم دیگه ننویس
ویه سوال آیا افغانی هستی
بخاطر انشا و طرز نگارشت پرسیدم

0 ❤️

919437
2023-03-19 00:37:29 +0330 +0330

خیلی کصخلی جدی

0 ❤️