شوگر ددی (١)

1401/11/10

(قسمت اول)
_تنت لذت داره عسل…اصلا دوست دارم تا فردا زبونم رو داخلت بچرخونم، اوف، کی میشه تلمبه بزنم توت…
قهقههای زدم و دستم رو روی سرش گذاشتم که سرش رو بیشتر به کصم فشار داد.
آهی کشیدم که حرکتش رو سریع تر کرد و بعد دقیقه ای، با پاشیده شدن آبم داخل دهنش، سرش رو بلند کرد.
_نوبت توئه.
آروم خندیدم و مقابل پاش زانو زدم…
کیر نه چندان بزرگش رو توی دهنم گذاشت و مکی به سرش زدم که جونی گفت، اومی گفتم.
دور و اطرافش رو لیس زدم و تخم هاش رو بین دستان فشار دادم.
_عسل…لعنت بهت، اوووف، عسل!
تند تر زم که…
_عسل…عسل کجایی؟
با صدای امیر نگاه اخمومو بهش دوختم.
_خستم امیر، اون پیری رسما دهنم رو جر داد، با اون کیر پلاسیدش…
آروم خندید و ضربهی محکمی به رونم زد.
_شوگر ددی و این حرفا دیگه، درضمن پلاسیده بود جر نمیخوردی…حالا نگران نباش، اس ام اس واریز که برات برسه، پارگی دهنت هم خوب میشه، کص هم داده بودی با این پولا خوش خوشانت میشه.
غرغری کردم…
_تو پول میگیری، منم باید برای پیرمردا ساک بزنم، نظرت چیه جای من بری؟
پوزخندی زد.
_این بهتر از هم خوابی نیست؟
نگاه کثیفم رو بهش دوختم.
_هم خوابی؟حاضر بودم داشته باشمش! لااقل یه تلمبه ای داخلم میخورد. اخم کرد و درحالی که رانندگی میکرد، فکم رو محکم بین دستش
گرفت و فشار داد.
_تو غلط کردی، اونجات فقط مال منه، مال موقعی که اونقدر پول جمع کنیم تا بتونیم بریم سر خونه زندگیمون، بعد قشنگ جرت میدم.
آروم خندیدم.
_خونه زندگی که با بلعیدن آب پیرمردا ساخته شده مگه نه؟
خندید و با پشت دست آروم به صورتم کوبید.
_حالا جوش نیار، چه اشکالی داره؟آب پیرمردا مقدسه، جفتمون داریم برای این زندگی زحمت میکشیم.
پوزخندی زدم و از توی داشبرد، سیگاری دراوردم.
_نشنیدی میگن ساک زنا نباید سیگار بکشن؟
مشتی توی شکمش زدم.
_گه بگیرنت امیر، خفه شو نگاییدمت.
قهقههاش توی اتاقک ماشین پیچید…
_گشتن با پیرمردا وحشیت کرده، یه وقت نکنیمون مادمازل!
وحشی مشتی به کیرش زدم که دادی زد.
_دختره ی کثیف هرزه، بچه هاتو کشتی، کی دیگه کونت بذاره.
قهقههای زدم.
_شوگر ددی جووونم.
با پشت دست آروم به دهنم زد که بلند خندیدم.
_دختر کثیف.
دستم رو به سمت خشتکش بردم و آروم مالیدمش، نگاهی بهم انداخت.
_باهات قهره، بوسش کن تا آشتی کنه.
دستم رو مشت کردم.
_یه مشت دیگه میخوای؟ پاهاش رو بست و دستم رو پس زد.
_چموش، تورو باید به جرم کشتن آلت های پر اسپرم بندازن زندان، کثیفی کثیف.
پوزخندی زدم و گفتم:
_راه بیوفت فقط خستم، چقدر زر میزنی.
_ماشین در حال حرکته ها.
پوفی کردم.
_برسونم خونه فقط.
باشه ای گفت و بعد دقایقی، مقابل در خونه ایستاد، پیاده شدم که نگاهی بهم انداخت، نچی کردم و خم شدم و بوسیدمش.
_برو دیگه.
سری تکون داد و رفت، آهی کشیدم و در رو باز کردم و وارد شدم، واحد کوچیکی که به لطف پولایی که از شوگرم میگرفتم خریده بودم.
ولی امیر نمیدونست. امیر طمع پول داشت، تقریبا همهی پول هارو میبرد البته خودم
همچین فکر میکرد چون نصفشون به کارت خودم میرفتن ولی… پوزخند زدم. اون نمیدونست.
مانتوم رو از تن کندم و روی مبل پرت کردم، دستی به دهنم کشیدم و از دردش اخمام توهم رفت، فکم واقعا از ساک زدن درد میکرد.
با زنگ خوردن گوشیم، از روی میز برشداشتم و با دیدم اسم روی صفحه آهی کشیدم، این پیری دیگه چی میخواست؟
_الو سلام.
با صدای پر شوری گفت:
_سلام عزیزم خوبی؟ دختر من خوبه ها؟ چشم هام رو توی کاسه چرخوندم.
این پیری، به من اصلا دست نزده بود و من رو دخترش خطاب میکرد که واقعا از این حرکتش پشمام ریخت.
_خوبم تو چطوری؟
_عالیم، پسرم داره از خارج میاد، قراره براش مهمونی بگیرم. روی مبل دراز کشیدم.
_خب؟
_ببین عسل، من برات یه پیشنهاد دارم. به پهلو خوابیدم.
_چی؟
_۴۰۰ میلیون. ابروهام از این قیمت بالا رفت.
_خب؟
_چندشب با پسرم بخواب و من این پول رو،نصفش رو قبل میدم و نصفش رو بعد.
لعنتی، نصفشم خیلی عالی بود ولی امیر اگه بفهمه بکارتم رو از دست دادم چی؟
نچی کردم، ولش کن امیر طمع کار رو، فقط به فکر پوله، تهش ترمیم میکنم دیگه.
_باشه حله، نصفشو بزن الان، کی بیام؟
_امشب، شماره کارت بفرست.
باشه ای گفتم و قطع کردم.
بلند شدم و به حموم رفتم.
تنم رو شستم و یه شیو تمیز هم کردم، از رابطه نمیترسیدم من از پشت به دوست پسرام قبلا داده بودم.
امیر، پسری که بود که از بچگی باهم توی پرورشگاه بزرگ شدیم. بعد از این که دانشگاه قبول شدیم، دوتامون به خوابگاه رفتیم وکم کم وارد رابطه شدیم…
اون میگفت که دوسم داره ولی…نداشت…
اون فقط دنبال این بود که با استفاده از من پول بگیره و خب زهی خیال باطل!
تاپ مشکی یقه شل با شلوار جین و صندل مشکی، تیپ خوبی بود.
از خونه بیرون زدم و از سر کوچه تاکسی گرفتم. _نیاوران. این رو گفتم و نفسی کشیدم و پاهام رو بهم فشار دادم. درد داره؟ اون که اره ولی خب دردش بیشتر از رابطه ی عقب نیست.
با صدای زنگ پیامک گوشیم، صفحش رو نگاه کردم. _واریز شد. نیشخندی زدم، ۴۰۰ میلیون برای یه کص داده بودن. عالی بود…
مقابل در عمارت پیاده شدم که نگهبان در رو برام باز کرد، با لبخند تشکر کردم و از شنگ فرش وسط به سمت ساختمون رفتم…
دخترهای بزرگ دورم رو گرفته بودن و استخر وسط عمارت، آدم رو به یه شنای داغ دعوات میکرد.
از پله های جلویی ساختمون بالا رفتم و با دیدن صابر، لبخندی زدم.
دست هاش روباز کرد و به سمتم اومد.
_بابا لیدی، از این طرفا، راه گم کردی.
آروم خندیدم که بغلم کرد و من رو به خودش فشار داد.
_حالت خوبه؟
سرم رو تکون دادم که گونم رو کشید، دستش رو پشت کمرم گذاشت و من رو به جلو هدایت کرد.
_خوش میگذره؟ دهن کجی براش کردم.
_تا خوش بگذره از نظر تو چی باشه.
_در نظرما مردا با هرچیزی که بشه کردش خوش میگذره.
قهقههای زدم که دستش رو به سمت مبل دراز کرد. _بشین عسل. نشستم که مقابلم نشست و دست هاش رو توی هم پیچوند.
_پسر من بعد مدتی داره میاد، ازت میخوام که براش سنگ تموم بذاری و اگه خیلی ازت راضی بود، قول میدم بیشتر از چیزی که توافق کردیم بهت بدم.
بیشتر از ۴۰۰ میلیون؟ زبونم رو روی لب هام کشیدم و لوند خندیدم، بوی پول میومد،
پولی که با داشتنش دیگه مجبور نبودم امیر رو تحمل کنم.
_باشه.
خندید و دستش رو روی پام گذاشت.
_برات توی اتاق طبقه ی بالا لباس گذاشتم، خدمتکار راهنماییت میکنه.
باشهای گفتم و همراه با خدمتکار، به طبقه بالا رفتیم.
در اتاقی رو باز کرد و کنار رفت، تشکری کردم و وارد شدم.
اتاقی با دکور قهوهای سوخته و دیزاین تمام چوب، چه لاکچری.
به سمت تخت رفتم و با دیدن لباس روش کفم برید.
لباس کوتاه براق نقره ای با کفش پاشنه بلند مشکی.
ست جواهر هم کنارش بود و واو، اگه این چیزیه که با یه کص دادن نصیب میشد حاضر بودم تا آخر عمرم بدم.
لباس هام رو دراوردم و با پیراهن عوض کردم.
موهام رو باز کردم و مقابل میز ایستادم.
دم اسبی موهامو بستم و جلوی موهام رو توی صورتم ریختم.
جعبه ی روی میز رو باز کردم و با دیدن ست لوازم آرایشی جیغ خفیفی از هیجان کشیدم.
کرم پودر و کانسیلر رو برداشتم و حرفه ای یه گریم انجام دادم. خط چشم گربه ای کشیدم که به چشای سبزم خیلی میومد…
ریمل رو چندبار روی مژه هام کشیدم تا پربار نشون داده بشه و رژ قرمزی زدم.
_این شد آرایش. عقب رفتم و به خودم خیره شدم، چرخی جلوی آیینه زدم که صابر
رو دیدم که با تحسین نگاهم میکرد.
_حدس میزدم بهت بیاد. لبخندی زدم.
_صابر این خیلی خوشکله. سرش رو تکون داد. _توی تنت محشره، مطمئنم پسرم دیوونه میشه. همراهش پایین رفتم و روی مبل نشستم.
_کی مهمونی شروع میشه؟ نگاهی بهم انداخت.
_الان دیگه مهمون ها میان…
لبخندی زدم و منتظر موندم…
کم کم مهمونا اومدن و من با شگفتی بهشون زل زدم.
پسرای خیلی جذاب و خوشکل…
دخترای خوش اندام شیک پوش…
واقعا که پولدار بودم آدم رو به کجاها که نمیرسوند.
چشم چشم کردم تا پسر صابر رو ببینم ولی از اونجایی که ندیده بودمش با شکست مواجه شدم.
کمکم حوصلم سر رفت، دست دراز کردم و لیوان شربت روی میز رو برداشتم که دستی اون رو از دستم کشید.
با اخم به پسری که این کار رو کرده بود نگاه کردم. _ببخشید، این مال من بود. نگاه سبز و سردشو بهم دوخت.
_خب دیگه مال تو نیست.
این رو گفت و پوزخندی زد.
خواستم حرفی بهش بزنم که با صدای صابر دهنم قفل شد…
_عسل پسرمو دیدی؟ معرفی میکنم کیانوش.
پس این پسرش بود.
بابا احسنت، عجب چیزیه، مطمئنم خوابیدن زیرش یه لذت دیگه ای داشته باشه.
دست صابر روی شونش نشست.
_پسرم، عسل امشب مهمونته. کیانوش به سمتم متمایل شد و نگاهی بهم انداخت و گفت: _بدک نیست، اوکی.
حرفش بهم برخورد چون من واقعا خوب بودم. هیکل خوب… سینه های خوب و کص خوب… خب دیگه چی میخواست؟
صابر قهقههای زد و دستش رو به شونش کوبید.
_کمتر زر بزن، عسل از جذاب ترین هاست.
نگاهی به پدرش کرد.
_چرا خودتون برش نمیدارید؟
با این حرفش صابر اخم کرد.
_تازه از خارج برگشتی جو نده، بهتر از عسل وجود نداره.
دیگه حرفی گفته نشد و مهمونی به مسخرگی کامل تموم شد و من استرس داشتم.
استرس رابطه ی اول و دردش…
_بریم بالا.
این رو گفت و خودش جلوتر از من رفت.
دنبالش راه افتادم، در همون اتاقی که توش لباس عوض کردم رو باز کرد و دستش رو پشت کمرم گذاشت و به جلو هدایتم کرد.
_بفرمایید…
لبخندی زدم و پا به داخل اتاق گذاشتم که صدای بسته شدن در
اومد، هر لحظه منتظر این بودم که بهم حمله کنه و باهام بخوابه ولی به جاش…
به سمت چمدون روی تخت رفت و درش رو باز کرد.
ابرویی از تعجب بالا انداختم.
پیراهنی دراورد و به سمتم پرت کرد.
_بشورش.
با دهن باز مونده به نگاه کردن بهش ادامه دادم که با تشر گفت:
_نشنیدی چی گفتم؟
لب هام لرزید و چیزی نگفتم.
_نکنه فک کردی بات میخوابم اونم اینقدر زود؟ حالا درسته کص دوست داریم ولی نه در این حد.
فقط نگاهش کردم. چزا اینقدر عجیب بود!؟!؟
خب اگه باهام نمیخوابید که صابر میفهمید و بعد برام دردسر میشد و پول بی پول پس مجبور شدم خودم دست به کار شدم.
دست انداختم وسط یقه ی لباسم و پایین انداختمش و لخت جلوش ایستادم.
_یعنی میخوام ببينم كصي کسی مثل من رو نمیخاي؟
دوباره پوزخند زد
_من هیچکیو نمیخوام.
نزدیکش شدم و دستم رو روی سینش گذاشتم.
_حیفه واقعا، بهم اجازه بده بهت لذت بدم.
دستش پشت کمرم حلقه شد و از پشت توی شورتم فرو رفت که آهی کشیدم ولی حرفی نزدم.
_چه داغی ها! البته پشتت، منتظرم بره تو جلوت بیینم اونجا چطوره؟
خندیدم.
_خب امتحان کن و ببین چطوریه.
لب هاش رو به لبام چسبوند.
مکی زد و دستش روی سینم نشست
سوتین رو باز کرد
سینم رو دراورد و نوک یکیشون رو توی دهنش گرفت که آه کشیدم.
_دوست داری ها؟ سینت حساسه؟ سرم رو تکون دادم که دستش رو دوباره توی شورتم فرو کرد و
مالید. از حس خوبش پاهام سست شد.
_چقدر حشری تو، زود وا دادی…چند مدته تو کفی؟ جوابی ندادم…
سرعت دستش رو بیشتر کرد که نتونستم و پاهام لرزید که بلندم کرد و روی تخت خوابوندم، اومد روم و نوک سینم رو به دهن گرفت.
آهی کشیدم که سرعت دستش اون پایین بیشتر شد. جیغ خفیفی کشیدم و ارضا شدم.
دستش رو بالا اورد و به آبم که دستش رو خیس کرده بود نگاه کرد.
_ارضا شدی به همین زودی؟ قفسه ی سینم از هیجان میلرزید. نمیفهمید که من… اولین بارمه ارضا میشم.
_اوف…اره…خوب بود.
نیشخندی زد. شورتم رو پایین داد و در حالی که سینم رو میمالید.
شلوارش رو پایین داد.
با دیدن آلت بزرگش، آب دهنم رو با ترس قورت دادم.
این میرفت تو من جر میخوردم.
_آماده ای؟
خودش رو مالید بهم تا خیس بشه و بعد مقابل واژنم قرارش داد و فشارش داد داخل که دردی توی تنم پیچید و جیغ کشیدم.
با بهت به میون پام خیره شد.
_باکره ای؟ نفس نفس زدم که خودش رو از داخلم دراورد.
_چرا بابا نگفت باکره ای؟
_چون نمیدونه، کارتو بکن.
_نمیشه، دردت میگیره… با حرص غریدم.
_کارتو ادامه بده دردم بخوابه.
دوباره اومد روم و این بار آروم داخلم فرو کرد که لبم رو گاز گرفتم. خیلی آروم داخلم چرخوندش، لب هام رو توی دهنش کشید و با
انگشتش نوک سینم رو فشار داد. آروم خودش رو بهم کوبید.
_درد داری؟
درد داشتم ولی حس خوبش بیشتر بود.
_نه. خوبه ای گفت و سر توی گردنم فرو برد و شروع کرد تلمبه زدن. از حس خوبش آهی کشیدم و کمرش رو چنگ زدم.
_خوبه؟ جوابم ناله ی بلندی بود.
_محکم تر بزن.
بی توجه به حرفم حرکاتش رو آروم نگه داشت، پوست گردنم رو بین دندوناش گرفت و کشید.
تن گرمش روم بود و داخلم ضربه میزد.
نگاهم رو به سقف دوختم…
دستش بالای بهشتم نشست و مالید که لبامو گاز گرفتم.
سرعتش رو بیشتر کرد که آه و ناله هام بلند شد.
_ارضا شو برام.
لب هامو گاز گرفتم و پاهام رو باز کردم تا بتونه راحت تر کاراشو بکنه که همون موقع صدای در اومد و پشت بندش در باز شد.
جیغی کشیدم و خودمو زیرش قایم کردم که دست هاشو دورم پیچید.
روشو برگردوند و داد زد.
_بیرون.
دختری که فقط کفش هاش رو میدیدم هول زده سر جاش مونده بود و بعد با ترس رفت.
_کجا بودیم؟ و دوباره داخلم فرو کرد.
اون قدر زد که ارضا شدم و خودش هم پشتبندم ارضا شد، کنارم دراز کشید و به نفس نفس زدن افتاد.
خمار پتو رو روی خودم کشیدم و چشم هام رو بستم. صدای موزیک از پایین یکم به گوش میرسید. _حالت خوبه؟
_اره. از روی تخت بلند شد و لباس هاش رو پوشید. بیرون رفت و در رو بست که منم بلند شدم و پیراهن رو بوسیدم. رفتم جلو آیینه و موهای بهم ریختم رو مرتب کردم.
آرایش کامل خراب شدم رو درست کردم و از اتاق بیرون زدم…
درد خفیفی توی پایین تنم حس میکردم که مهم نبود.
از پله ها آروم پایین رفتم و وقتی به پایین رسیدم دیدمش که توی دستش قرص و یه لیوان آبه. به سمتش رفتم و از دستش گرفتم، آب رو خوردم كه دستش پشت کمرم نشست.
_حالت خوبه؟
سرم روتکون دادم و گفتم:
_میشه برام ماشین بگیری برم خونه؟
نگاهش کدر شد.
_نه خیر، اولین بارت بود نمیشه اجازه بدم تنها بمونی.
لبخندی از درک بالاش روی لبام نشست ولی ممکن بود امیر بیاد و من نباشم اون موقع واویلا میکرد.
_نه…داداشم اجازه نمیده شب جایی بمونم.
سرش رو تکون داد.
_میرسونمت.
لبخندی زدم.
_مرسی.
چیزی نگفت و خواست حرکت کنه که دختری جلوش رو گرفت و بغلش کرد که با تعجب بهش زل زدم.
_کیانوش، منو شناختی؟
کیان نگاهی بهش انداخت.
_نه. با این حرفش دوست داشتم بخندم ولی جلوی خودم رو گرفتم.
_من منام، همون دختره.
_ااا،پدر سوخته چه تغییر کردی، دکتر خوب کوبیده ساخته لعنتی.
دختره مشتی به بازوی کیان زد.
_بد نشو دیگه ایش…
کیانوش خندید و بعد دستش رو پشت کمرم گذاشت.
_ایشون کین؟ دختره با حرص خاصی این رو گفت و من یه کوچولو حسادت دیدم.
_عسله.
منا ابرویی بالا انداخت.
_نسبتتون چیه. کیانوش پوزخندی زد.
_فکر نکنم بهت ربطی داشته باشه.
و بعد رو به من گفت: _بریم.
لبخندی زدم و حرکت کردیم که این بار صابر جلومونو گرفت.
_میدونم خیلی از هم خوشتون اومده ولی نمیشه بذارم بری…
نفس کلافه ای کشیدم.
_اره، کاش یه تاکسی برای من میگرفتید.
صابر اخمی بهم کرد.
_تو کجا؟ نچی کردم که کش مو رو به دستم داد. _باز بیشتر بهت میاد.
صورتم رو براش کج کردم که رفت و زنه آروم گفت: _بسته بیشتر بهت میاد،
این شگرد مردها برای لاس زدنه.
قهقههای زدم که پسر جوونی به سمتمون اومد. _مامان. با تعجب بهشون زل زدم، این غول تشن پسر این زن کم سن و ساله؟ اشاره ای بهش کردم. _پسرتونه؟
زن سرش رو تکون داد که متعجب موندم.
_بهتون نمیاد.
پسر با لبخندی که چال لپش رو به رخ میکشید دستش رو دراز کرد.
_محراب هستم، از دیدنتون خوشبختم.
دستش رو فشردم.
_همچنین.
تا اواخر مهمونی پیش هموم زن و پسرش که نگاهش زیادی روی من میچرخید موندم.
کم کم خمار شدم. به طبقه ی بالا رفتم و وارد همون اتاق شدم.
کفش هام رو دراوردم و روی تخت دراز کشیدم و چشم هام رو بستم.
کم کم به خواب رفتم. با حس دستی روی تنم بیدار شدم.
_خوابی؟
ناله ای کردم.
_نه عممه.
تو گلو خندید که غلتی زدم و پشتم رو بهش کردم و خوابیدم.
بعد مدتی چراغ خواموش شد ولی سنگینیش هنوز روی تخت بود.
یعنی همین جا خوابیده؟
خودم جواب خودمو دادم.
خب معلومه اتاقشه!
دوباره چشم های خمارم رو بستم و خوابیدم.
با حس فشرده شدن چشم باز کردم.
دستی روی تنم بود و پایی روی پایین تنم.
_کیان؟
کاش بیدار میشد.
من اینجوری نمیتونم بخوابم، من بدون این که کسی رو پیشم حس کنم عادت کردم کاملا.
ترکش سخت بود، حتی خود امیر هم…
آهی کشیدم و کاش بیدار میشد.
من این عادت رو داشتم ترک میکردم چون میدونستم دوباره عادت میکنم.
سعی کردم کنارش بزنم که محکم تر دستش رو دورم پیچید.
_آروم بگیر.
صداش توی گوشم پیچید و چقدر خمار بود ولی این…
درست نبود.
این حجم از صمیمیت توی روز اول!
ندارده!
_لطفا ولم کن.
با این حرفم هومی گفت و از روم کنار رفت که نفش عمیقی کشیدم و این بار راحت خوابیدم.
با تابش نور خورشید به چشمام بیدار شدم.
غلتی زدم که با جای خالی مواجه شدم.
نفسی کشیدم و نشستم.
نگاهی به لباس تنم انداختم و شونه ای بالا انداختم.
لباس رو با لباسای دیروزم عوض کردم و با برداشتن کیفم از اتاق بیرون زدم.
از پله ها پایین رفتم که صدای گوشیم از توی کیفم اومد. درش اوردم، اوه! امیر بود.
_بله؟
_من جلوی در خونتم بیا. لبم رو گاز گرفتم و گفتم: _من خونه نیستم.
سکوتی اون طرف خط برقرار شد و بعد گفت:…
_کجایی اول صبحی؟ دیشب خونه نبودی؟
نگاهم رو دنبال ساعت چرخوندم و با دیدن ساعت ۱۲ نیشخندی زدم.
_اول صبحی چیه ظهره، صبح بیدار شدم و اومدم به یه دوست سر زنم.
_دوستت کیه؟
پا به سالن گذاشتم و اوفی کردم.
_به تو چه اخه؟خیلی سوال میپرسی!حوصلمو سر میبری با این کارات.
تماس رو قطع کردم و پا به آشپزخونه گذاشتم که کیان رو دیدم.
_سلام کیان. نگاهی بهم انداخت.
_سلام…کیانوشم. شونه ای بالا انداختم.
_اسمت خیلی طولانیه، صدات میکنم کیان.!
متعجب بهم زل زد و سرش رو تکون داد.
_بشین صبحونه بخور.
همون لحظه ای که نشستم، صابر با لبخند عمیقی وارد شد و نگاهی بهمون انداخت.
_خوبی عسل؟ سرم رو تکون دادم و گازی به نون تست زدم که دستی رونم رو
فشرد.
نگاهم رو سمت کیان چرخوندم.
_فردا میام دنبالت، مهمونی دعوتم.
قبل این که لب به اعتراض باز کنم صابر با ذوق گفت:_پیشنهاد عالیه، منم دوست دخترم رو میارم. چشم هام از تعجب اندازه ی توپ شد، دوست دختر؟
سرم رو کج کردم.
_دوست دخترت رو به ماهم معرفی کن.
کیان خندید و دستش رو روی رونم زد که لب بهم فشردم.
_راست میگه بابا. صابر ابرویی بالا انداخت. _نمیگم.
پوفی کردم و بی حوصله گاز دیگه ای زدم.
_چته عسلی بی حوصله ای؟
نگاهی به صابر انداختم.
_خوابم میاد.
کیان گفت: _تو خودت بیدار شدی که. سرم رو تکون دادم.
_اره، وقتی دیدم ساعت دوازدهه شاخ دراوردم.
کیان خندید.
_منم بعد این که صبحونه رو روی میز چیدم نگاه ساعت کردم و پشمام ریخت.
صابر شونه ای بالا انداخت.
_منم گشنم بود اومدم پیشتون نشستم. با این حرفش زدم زیر خنده. بعد چند دقیقه گفتم: _بریم؟
کیان چاییش رو سر کشید.
_بریم فقط راهنمایی کن که از کجا برم.
باشه ای گفتم.
توی حیاط، سوار ماشین مدل بالای سفیدش شدیم. کمربندم رو بستم که ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد. توی ماشین جز آدرس دادن حرفی بینمون رد و بدل نشد.
_همین جا نگه دار.
نگاهی بهم انداخت و گفت:
_اینجا سر کوچه؟ خب بذار برم داخل!
ناخودآگاه بازوش رو گرفتم.
_نه نه همین جا مرسی، ممکنه داداشم ببینه.
_اها.
در رو باز کردم و گفتم:
_مرسی بابت همه چیز.
چشمکی بهم زد و کارتی از جیبش دراورد و بهم داد.
_رسیدی بهم پیام بده.
خندیدم وپیاده شدم.
آروم آروم وارد کوچه شدم که امیر رو دیدم که مقابل در خونه نشسته.
استرسی وجودم رو گرفت، نکنه دیده پیاده شدم.
وسط کوچه که رسیدم، نگاهش بهم افتاد و بلند شد و به طرفم اومد.
سعی کردم به خودم مسلط شم و نشون ندم که استرس دارم.
پس نفس عمیقی کشیدم.
_کجا بودی؟
آهی کشیدم.
_خونه دوستم.
_کدوم دوستت؟
آخمی بهش کردم و کنارش زدم، دست توی کیفم کردم و کلید رو دراوردم.
بازوم رو گرفت.
_جواب منو بده، کدوم دوستت؟ همچنان بی توجه بهش،در رو باز کردم و وارد شدم که دنبالم اومد.
_با توام عسل، من نباید بدونم کجا بودی؟
با عصبانیت به سمتش برگشتم.
_وقتی جوابتو نمیدم یعنی بهت ربطی نداره، سرتو از تو کونم بکش بیرون.
روم رو برگردوندم و وارد آسانسور شدم.
خودش هم بود که پوفی کشیدم.
_خب حالا جوش نیار، اون پیرمرد دیروزیه، میخواد که امروز دوباره بری پیشش، ازت خوشش اومده.
در آسانسور باز شد و ازش خارج شدیم.
در واحدم رو باز کردم.
_با توام عسل، چرا اینجوری میکنی؟
به طرفش برگشتم.
_دیگه نمیخوام اون کار رو بکنم. و درو تو صورتش کوبیدم.
کونم گرم شده بود دیگه، پول داشتم…
نیشخندی زدم.
خوابیدن با کیان جذاب از ساک زدن برای پیرمردا خیلی بهتر بود.
تقه ای به در خورد و پشت بندش صداش اومد.
_سارا باز فازت گرفت مگه نه؟
مانتوم روکندم و نفس کلافه ای کشیدم.
_من نمیدونم چرا هر چند مدت اینجوری میشی.
راست میگفت.
من هر مدت یک بار، فاز میگرفتم و میگفتم دیگه نمیخوام اون کارو بکنم.
الان هم از اون موقع ها بود منتهی… فکر کنم این بار جدی تر باشه.
_پولامو بده. این رو که گفتم ساکت شد.
پوزخندی زدم…
حرف پول دادن که میشد لال میشد، من این آدم حریص رو میشناختم، مگه میشد عاشقم باشه و بعد مجبورم کنه با پیرمردا بپرم؟
_پول چی؟
اخم کردم، این دیگه زیادی بود.
در رو باز کردم که داخل شد.
_امیر…همه ی کار رو من میکنم ولی تموم پولش رو تو میبری چه وضعشه؟
شونه هام روگرفت.
_عزیزم بار قبل هم بهت گفتم، این پول برای زندگی خودمونه.
عقب رفتم.
_من یک سری چیزها نیاز دارم و وقتی تو تمام پولارو میبری چیکار کنم؟
کلافه سر تکون داد.
_خب باشه، چقدر میخای؟ گوشیش رو دراورد. لبخند خبیثی زدم.
_فکر کن همشو…
سرش رو بالا گرفت، نگاهش اخمو و طوفانی بود، میشناختمش…
_همش چیه؟ میخای چیزی که شروع کردیم رو خراب کنی؟
سر تکون دادم.
_فکر کن اره، من نمیدونم، پول بده زود.
امروز تا از این پرو پول نمیگرفتم آروم نمیگرفتم، حقش بود… تا یاد بگیره برای من شاخ نشه.
_بیست میلیون بده من، زود. عقب رفت.
_بهت بدم که چی؟
قهقههای زدم.
_امیر، اگه پول ندی باید قید منو بزنی، در جریانی که؟
_چرا باید بهت پولی رو بدم که نصفش حاصل زحمات منه؟
قهقههای زدم.
_زحمات تو؟ تو مگه زحمتی هم کشیدی هرچی بوده من کردم.
دست هاش رو توی موهاش فرو کرد و با کلافگی قدم زد.
_عسل…عسل…عسل، کی بود که مشتری میاورد؟ کی تورو بهشون معرفی میکرد.
قدم به جلو گذاشتم و گفتم: _کی برای مشتریا ساک میزد و دستمالی میشد تا پول بدن؟ هان؟ آروم خندید.
_پس دردت ساک زدنه؟
با نفرت نگاهش کردم، عجب نفهمی بود و من چه خری بودم که هر یه مدت اینجوری باهاش بحث میکردم و بعد جلوی دهنشو نمیگرفتم.
_مگه نمیگی نصفش مال توئه؟ نصف دیگش که مال منه رو بهم بده.
غری زد و با گوشیش برام کارت به کارت کرد. گوشیم رو برداشتم و مبلغ رو چک کردم، پنج میل!!! _کمه…امیر داری دله بازی درمیاری.
با کف دست به پیشونیش کوبید. _من یا تو؟ _تو…این چیه دادی به من؟
بازوم رو گرفت و تکونی بهم داد.
_گمشو تا نکردمت، خیلی زر میزنی.
مشتی به سینش زدم تا ولم کنه.
_گه بخور و اینجوری باهام حرف نزن فهمیدی! لگدی به پاش زدم که ولم کرد.
عقب رفتم و داد زدم.
_گمشو بیرون. تفی روی زمین انداخت و رفت، در و محکم بهم کوبید که خودمو
روی مبل پرت کردم. من و امیر تقریبا هر ماه دعوا داشتیم، دقیقا همینجوری و اون یک جوری خرم میکرد که برمیگشتم…
روی مبل دراز کشیدم که چیزی نظرمو جلب کرد.
کارت کیان. برشداشتم و…
شمارش رو گرفتم و با استرس گوشی رو کنار گوشم گرفتم.
مثل دختر مدرسه ای بودم که میخواست به پسر دم مدرسش زنگ بزنه.
از این تشبیهم خندم گرفت که صداش توی گوشم پیچید.
_بله؟
نفسی گرفتم وگفتم.
_سلام کیان.
_عسل تویی؟
لبم رو گاز گرفتم.
_اره خودمم…
خندهی آرومی سر داد و بعد صدای باز شدن چیزی اومد.
_من خیلی وقته اینجا نبودم، نصف جاده هارو غلط رفتم.
آروم خندیدم.
_عادیه، چند روز بری این ور و اون ور یاد میگیری…
نفسی کشید و گفت:
_راستش میخواستم تو بیای و باهم بریم بوتیکی چیزی، من لباس بخرم.
لبم رو گاز گرفتم، منم به لباس احتیاج داشتم، حالا که قرار بود با کیانوش مچ شم،لازم بود تغییری توی ظاهرم ایجاد کنم.
_باشه.
_عصر میام دنبالت.
لبم رو گاز گرفتم و تماس رو قطع کردم.
عصر؟
من واقعا خسته بودم پس…
به اتاق خواب رفتم و چند ساعتی خوابیدم، با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم و با چشم های خمار گوشی رو از روی میز برداشتم.
امیر بود… ولی به موقع زنگ زده بود.
رد دادم و بلند شدم، به حموم رفتم و خودم رو گربه شور کردم، زیر دلم هنوز هم کمی درد داشت ولی نه خیلی…
مانتوی کوتاه مشکی و شلوار سبز تیره با شال همرنگش… آرایش تیره ای انجام دادم و منتظر تماسش موندم. با زنگ خوردن گوشیم و نقش بستن اسمش روی صفحه…
جواب دادم.
_بله؟
_ سر کوچم.
باشه ای گفتم و قطع کردم، شال رو روی موهام انداختم و از خونه بیرون زدم.
_کجا؟
با شنیدن صدای امیر، یخ زده برگشتم، ا
ین اینجا چیکار میکرد؟ دست به سینه ایستادم وگفتم: _چیه چی میخوای باز اومدی؟
با نگاه ریز شده بهم گفت: _کجا میخای بری؟
چشم غره ای بهش رفتم.
_هرجا که دلم بخواد، بکش کنار…
کاش میرفت، اون اگه من رو با کیانوش میدید بد اتفاقی میوفتاد، امیر رو میشناختم، آدم کله خرابی که هیچی جز خودش براش مهم نیست.
_چی میخوای امیر؟ پول؟ همه که دست توان. دستش رو توی موهاش فرو کرد که گوشی توی دستم لرزید، نگاهی بهش انداختم. کیانوش بود.
حرصی و بیتوجه به امیر راه رفتم، بذار ببینه بودنم رو با کیانوش تا دست بکشه.
_عسل…عسل وایسا…میگم وایسا.
بازوم رو کشید و من رو وسط خیابون یه خودش چسبوند.
_مگه نمیگم وایسا برای چی همین طوری میری؟ تخت سینش زدم.
_من دوست پسر دارم، راحت شدی؟حالا برو.
ناباور نگاهم کرد که برای لحظه ای از گفتن اون حرف پشیمون شدم.
امیر جز من کسی رو نداشت و خب، اگه کیانوش رو میدید، برای خودم بد میشد.
امیر کلی فیلم از من داشت.
لخت…
نیمه عریان و حتی در حال ساک زدن…
میتونست خیلی راحت نابودم کنه.
عقب عقب رفت و روش رو برگردوند چ سمت مخالف من رفت که من هم با سرعت به جایی که کیانوش بود رفتم.
با دیدن ماشینش، قدم هام رو سریع تر برداشتم و تا رسیدن بهش، در رو باز کردم و سوار شدم.
_سلام بانو دیر کردی.
سعی کردم به خودم مسلط بشم.
_یکم کار پیش اومد.
اوکی گفت و راه افتاد ولی ذهن من هنوز پیش امیر بود، اون قبلا هم یک بار، اینجوری عقب کشید ولی بعد کاری کرد که به گه خوردن بیوفتم.
یا بهتره بگم…به کیر خوردن!
_تو فکری؟
دستش روی رونم نشست و تا میون پام بالا اومد.
با این که حس خوبی داشت ولی معذب شدم.
_چیزی نیست میگذره، کاریه.
زیر چشمی نگاهی بهم انداخت.
_کار؟
لبم رو گاز گرفتم و دوست داشتم با کف دست به پیشونیم بکوبم.
گاف داده بودم و باید یه جوری جمعش میکردم ولی چجوریش رو نمیدونستم.
_من توی یه بوتیک کار میکردم که جدیدا دراومدم این ذهنمو مشغول کرده.
فرمون رو چرخوند و نیم نگاهی بهم انداخت.
_خب چیز بزرگی نیست، یه کار دیگه پیدا میکنی.
دوست داشتم پوزخند بزنم و بگم اره، کار من خیلی راحت و تند پیدا میشه.
مقابل پاساژی نگه داشت.
از ماشین پیاده شدم و کنارش ایستادم که دستش پشت کمرم نشست و به جلو هلم داد.
_بریم داخل.
باشه ای گفتم و باهم وارد شدیم که دهنم باز موند.
روبه رومون دقیقا مغازه ی لباس زیر فروشی بود که مردی دم درش سوتین به دست در حال تبلیغ بود.
_برات بخرم؟
نگاهم رو با تاخیر به کیان دوختم…
_چی؟
با سر اشاره ای به مغازه ی لباس زیر فروشی کرد.
از خجالت سرخ شدم…
_نه مرسی.
دستش رو پشت کمرم گذاشت و به جلو هلم داد که خودم رو عقب کشیدم.
_گفتم که نمیخوام کیان.
خندید.
_باشه عصبی نشو.
جلوتر از من این بار حرکت کرد و به سمت طبقه ی لباس های شب رفت، نفس کلافه.ای کشیدم.
کاش نمیومدم، به شدت از امیر عصبی بودم و فکر به این که قراره چه واکنشی نشون بده من رو دیوونه کرده بود.
بی خود که نبود، من امیر رو سال هاست که میشناسم. تقریبا از دوران بچگی…
همون موقعی که من رو از پس کوچه ها در حال اشغال خوردن با پدر معتادم جمع کردن.
_این لباس قرمزه فکر کنم بهت بیاد.
از فکر خارج شدم و با گنگی به جایی که کیان اشاره میکرد نگاه کردم.
لباس کوتاه قرمزی که یقهی بازی داشت…
اخم هام رو توی هم کشیدم.
_نه این خیلی بازه، مدل جالبی هم نداره.
سرش رو تکون داد.
_اون مشکیه چی؟
نگاهم رو به سمت لباس مشکی چسبون چرخوندم، آستین های بلند توری و یقهی بسته…
_این خیلی بستس…
کلافه گفت:
_یا میگی بازه یا بسته، لباس اون شبت بازتر بود.
چشم غرهای بهش رفتم.
_خودم انتخاب میکنم.
باشهای گفت و همراه من پاساژ رو متر کرد، دیگه خودمم خسته شده بودم چون هیچی به دلم نمینشست.
_عسل، انتخاب کن.
جوابش رو ندادم که چیزی نگاهم رو شکار کرد. با ذوق دست هام رو بهم کوبیدم.
_پیداش کردم.
بیتوجه بهش به سمت مغاذه رفتم و واردش شدم. _چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟
به پسر خوشتیپی که ازم این سوال رو پرسید گفتم:
_اون لباس چند لایه که حریره، اون رومیخوام.
_اون همه به لباس ها اعتراض کردی که تهش لباسی رو بخری که از همشون بدتره؟
نیشخندی بهش زدم و لباس رو از دست فروشنده گرفتم.
_این بستس.
ابروهاش رو بالا داد و گفت:
_تو فقط به من بگو این لباس کجاش بستس، تا سر رونته و همش حریره، شکم و سینه و همه جات هم که میزنه بیرون؟
با ذوق به لباس نگاه کردم و بی توجه به حرف هاش به سمت اتاق پرو رفتم تا لباس رو تن بزنم.
بعد از پوشیدنش با دیدن خودم با ذوق خواستم توی اتاق پرو چرخ بزنم ولی جا نبود…
_در رو باز کن منم ببینم. با شیطنت لباس هام رو پوشیدم و در رو باز کردم که با نگاه اخموش
مواجه شدم…
چرا نزاشتی ببینم؟
لبخندی زدم.
_توی مهمونی میبینی.
تا ساعتی بعد، کیف و کفش و بدلیجات ستش رو هم خریده بودم و جالب اینجا بود که همه رو کیان برام خرید.
قشنگ جیبش رو خالی کردم که زرشک… مگه جیب اینا خالی شدنی بود؟ اونی که همش باید دنبال پول بیوفته من بودم.
با کثافت کاری یا تقدیم کردن تنم و خب هیچ مشکلی باهاش نداشتم، مگه یه پرده ی بکارت چقدر میتونست مهم باشه اونم برای منی که خونواده نداشتم.
ازدواج؟کسی با من ازدواج نمیکرد، من یه دختر پرورشگاهی ام که خونه مجردی دارم.
اولین نگرش بقیه به من اینه که ول و خرابم که خب، نگرششون درسته.
_باز رفتی تو افق محو شدی؟
از فکر خارج شدم و نگاهی به کیان انداختم که گفت:
_حالا دیگه نوبت منه که لباس انتخاب کنم و تو کمکم میکنی.
غرغری کردم، کاش طولش نده چون تا الان به خاطر انتخاب لباس خودم به شدت خسته شده بودم.
_باشه فقط قبلش یه نوشیدنی بگیریم.
دستم رو گرفت و من رو به سمت کافه طبقه بالای پاساژ کشوند.
با خستگی پشت میزی نشستم که کیان نیشخندی زد.
_خرید خودت رو انجام دادی خسته شدی؟ الان خرید من مونده خانم، قراره اذیتت کنم.
خندیدم.
_نه نکن این کار رو، یه چیز ساده انتخای کن، شما پسرا که خرید براتون خیلی آسونه.
نیشخندش رو غلیظ تر کرد و دستش رو روی دستم گذاشت.
_آسون؟ یه آسونی نشونت بدم عسل.
سرم رو پایین انداختم و قهقههای زدم.
_من خسته شدم، میرم تو ماشین.
خودش رو به سمتم خم کرد.
_بری تو ماشین میام کونت میذارم عسل، دیشب انگشت کردمش خیلی تنگ بود.راستی بهم بگو درد نداری؟
از این حرفش داغ کردن، نه از خجالت… از شهوت. من به شدت عاشق سکس بودم، چه از جلو چه از عقب.
_موافقم.
با بهت بهم زل زد چه چشمکی بهش زدم.
_بعد خرید میریم خونمون.
خندیدم که همون موقع جلوم لیوان آیس پک قرار گرفت.
بی حرف به خوردن مشغول شدم وکیان رو با قهوش تنها گذاشتم، قهوه چی داشت اصلا؟
بعد از تموم شدن، خرید هام رو برداشت و جلوترم حرکت کرد، لبخندی زدم و دنبالش رفتم.
_کیان، اون پیراهن ذغالی رو ببین، خیلی خوشکله.
نگاهی به پیراهنی که اشاره میکردم انداخت.
_رنگش یه جوری نیست؟
سرم رو تکون دادم.
_نه.
با کلی بدبختی، برای آقا لباس خریدیم، از من هم سخت گیر تر بود، دیگه از خستگی پاهام رو حس نمیکردم.
با تعداد خریدهای زیادمون از پاساژ خارج شدیم.
صندوق رو باز کرد و همه رو چپوند اون داخل. من در جلو رو باز کردم و نشستم، به شدت دوست داشتم پاهام رو
از کفش دربیارم و فشارشون بدم ولی زشت بود.
سوار شد و ماشین رو روشن کرد.
_بریم شام بخوریم؟
نالهای کردم.
_خستمه.
باشهای گفت و به راه افتاد.
_زنگ میزنم خدمتکار یه چی درست کنه.
نگاهی بهش انداختم.
_میریم عمارت؟
نگاه سکسی بهم انداخت و دستش رو روی رونم گذاشت و فشار داد.
_اره، کار دارم باهات.
شهوت رو توی چشم هاش دیدم و لرزیدم ولی اون، خیلی مهربون بود، من خشن و محکم دوست داشتم.
ماشین رو داخل حیاط برد،.
_امشب میمونی؟
تو فکر فرو رفتم، خب احتمالش هست که امیر یک هو بیاد خونم و خفتم کنه و از اونجایی که حوصلش رو نداشتم، موندن اینجا خیلی بهتر بود.
_اره. نیشخندی زد که بین پام داغ شد، داشت به کردن من فکر میکرد
اوف!
وارد عمارت شدیم که صابر رو در حال لب گیری از دختری دیدیم.
پشمام ریخت…
دستش توی یقه دختر بود و آلتش سیخ شده بود، نگاهم میخش شد که دستی از پشت هلم داد.
_بریم بالا، ولشون کن.
من اما نگاهم میخ صابر بود. صابری که اول به قصد معشوقه بودنش جلو رفتم و بعد اون جوری
رفتار کرد که عقب کشیدم. گفت که اهل این کار ها نیست پس چرا الان با این دختری که از
من کوچیک تر میزنه، جیک و جیکن؟ _اوف چرا برات عجیبه؟ بابا شوگر ددی این دخترس.
کلمه شوگر ددی توی ذهنم چرخید و لب هام رو بهم فشردم و نفسم گرفت.
گوشیم دوبار توی جیبم لرزیده بود و فکر من همش دور اسم روی صفحه بود.
عزیزی… پیرمرد پولداری که فقط براش ساک میزدم و اون بابت همون
ساک جوری جیبم رو پر پول میکرد که تا چند روز سنگین بودم. شاید پیشش برم دوباره.
اون میتونست من رو ساپورت کنه بالاخره هرچقدر پول بیشتر بهتر…
با کوبیده شدن لب های کیان به لب هام، به خودم اومدم. کمرم رو محکم چسبید و من رو روی تخت هل داد و خودش هم روم افتاد.
دست هام رو بالای سرم قفل کرد.
_اینجوری وحشی دوست داری ها؟
آهی کشیدم.
_تا ببینم وحشیت چطوریه!!
زبونش رو توی دهنم هل داد و داخلش چرخوند که نالم بلند شد.
دستش توی یقم فرو کرد و سینم رو محکم فشرد که نفسم برید.
نوکش رو میون دو انگشتش گرفت و فشرد و بعد سرش رو پایین برد و میون سینم رو بوسید.
_مانتوت رو درمیاری یا پارش کنم…
آروم خندیدم، خیلی داشت سعی میکرد وحشی باشه ولی نمیتونست.
_کیان تو وحشی بودن بلد نیستی نظرت چیه بیخیالش بشی؟
نگاه سردی بهم انداخت که ازشدت سکسی بودنش تنم لمس شد.
لعنتی نگاهش…
سرد بود…
لبش رو نزدیک گوشم کرد و با لحن سردی گفت:
_مراعاتت رو میکردم ولی انگار گربه کوچولو هوس کرده اقا شیره بخورتش…
از تشبیهش خندم گرفت که با فرو رفتن دستش داخل شلوارم و فشرده شدن بهشتم جیغ خفیفی کشیدم.
_بنظرت گشاد شده؟ حرفی نزده با فرو رفتن یهویی انگشتش داخلم جیغ کشیدم. انگشت رو تا آخر هل داد و داخلم چرخوند.
با اون دستش دکمههای مانتوم رو باز کرد.
_درش نیوردی!
دستش رو از شلوارم دراورد و دوطرف پیراهنم گذاشت و کشید.
بدون لحظهای توقف سرش رو پایین اورد و نوک سینم رو به دهن گرفت و کشید.
اونقدر محکم که حس کردم سینم از جاش کنده شد ولی حس خوبی داشت.
اره این خوب بود.
_میخوام تا صبح، بکنمت.
شهوتی خندیدم.
_تا صبح بزن نفت دربیاد.
دکمههای پیراهنش رو باز کردم و از تنش دراوردم، دست هام رو روی عضلههای بزرگ و سکسیش کشیدم.
_عضله دوست داری؟
آروم پلک زدم و لب هام رو بهم فشردم.
_اره…
فکم رو گرفت:
_مظلوم نمایی نکن ماده ببر.
ماده ببر؟ جونی گفتم و خودم این بار به لباش حمله کردم و توی دهنم کشیدمشون.
_سکسی من. کمرش رو با ناخونام چنگ زدم.
_چی میخوای؟ هوم؟
با نفس نفس گفتم:
_تورو…
_الان زوده برای داشتن من،خیلی زوده…
انگشتش رو دوباره داخلم فرستاد که واژنم دورش حلقه شد، نوک سینم رو به دهن گرفت و مک محکمی زد، نفسم از شدت هیجان بالا نمیومد.
_اوف…ببین واژن کوچولوت چطوری انگشتم رو گرفته… هرلحظه با حرفاش بیشتر حشری میشدم، دوست داشتم آلتش رو
تا اخر بذاره داخلم…
محکم تلمبه بزنه ولی داشت اذیتم میکرد.
با برخورد چیز داغ و نرمی به بهشتم جیغ بلندی کشیدم، رون هام رو گرفت و پاهام رو بازتر کرد و زبونش رو تند تر حرکت داد، موهاش رو چنگ زدم و خودم رو بیشتر بهش فشار دادم.
زبونش رو داخلم فرستاد و با دستش نوک سینم رو به بازی گرفت…
ناله ای کردم و لرزیدم… داشتم ارضا میشدم که سرش رو بلند کرد و ازم جدا شد،خمار و
خیس بهش نگاه کردم و لب برچیدم که لبم رو بوسید.
_زوده… _داشتم میومدم.
صدای پایین رفتن شلوارش اومد و بعد داغی که بالای بهشتم قرار گرفت.
خودش رو بهم مالید.
_خیس شو…میخوام آلتم رو با آبت خیس کنم که راحت بره تو…
کمرش رو با ناخونام چنگ زدم.
_من نمیخوام آروم بره داخلم، بذار محکم و وحشی بره…
فکم رو گرفت و آلتش رو لای بهشتم حرکت داد، داشتم دیوونه میشدم و به خودم میپیچیدم.
_کیان… سرش رو آروم داخلم فرستاد. لیسی به گردنم زد و پوست حساسم رو میون دندوناش گرفت.
_دوست داری؟ ها عسل؟
حرکاتش آروم بود، نه دوست نداشتم… _نه…تند تر، بهم درد رو نشون بده.
کامل روم خوابید و لب هام رو بین دندوناش گرفت و تلمبه ی محکمی بهم زد.
داشتم ارضا میشدم، نفس نفس میزدم و تنم به اوج داغی خودش رسیده بود.
کیان هم داغ داغ بود و نفس هاش نامنظم و داغ بودن.
لب هام رو محکم بوسید که ارضا شدم و اونم همراه من ارضا شد.
کنارم افتاد.
نفسم بالا نمیومد و چشم هام خمار بود، نای هیچ تکونی رو نداشتم و حس میکردم قراره از حال برم.
با زحمت، پتو رو روی تنم کشیدم و چشم هام رو خمار بستم، غلت زدم و به پهلو خوابیدم که دستی دور کمرم حلقه شد و تنی بهم چسبید.
آلتش دقیقا پشت باسنم بود، تکونی بهش داد و فرستادش بین پاهام که نالیدم.
_همینجوری بخوابیم. چشم هام رو بستم که تکونی خورد و آلتش روی شکاف بهشتم
کشیده شد.
دوباره داشتم داغ میشدم ولی سعی کردم بیتوجه فقط بخوابم.
محکم بغلم کرد که دلم یه جوری شد.
این چه کاریه، انگار دوست دخترشم.
فقط پارتنر سکسم که پولشم میگیرم.
با تابیدن نور خورشید به چشم هام، چشم باز کردم.
دهنم تلخ بود و شکمم از گرسنگی به قار و قور افتاده بود و یادم افتاد که دیشب غذا نخوردم.
_بیدار شدی؟ نگاهم رو چرخوندم که کیان رو دم در اتاق فنجون به دست دیدم…
_اره.
گلوم خشک خشک بود.
_بیا پایین صبحونه بخور.
باشه ای گفتم و بلند شدم که نگاهش میخ تنم شد.
نگاهی به خودم انداختم و با دیدن لخت بودنم، بی اهمیت شونه بالا انداختم.
_چرا اینجوری نگاه میکنی؟ شلوارم رو از روی زمین برداشتم.
_خب یکم برام عجیبه که وقتی مقابلم لختی، اینقدر راحت میگردی و سعی نمیکنی تنت رو بپوشونی.
نیشخندی زدم.
_مثلا خارج بودی، دخترای اونجا بعد سکس خودشون رو میپوشوندن؟
به چارچوب تکیه داد…
_آره والا میپیشوندن.
بلوزم رو تن کردم.
_مطمئن باش ادای تنگاس، کسی که موقع سکس تموم بدنش رو به نمایش میذاره مطمئن باش که خجالت کشیدن بعدش فقط فیلمه.
این حرف رو زدم و به طرفش رفتم، مقابلش ایستادم و دست دراز کردم و فنجون رو از دستش گرفتم و محتویاتش رو نگاه کردم.
_قهوه؟ جرعه ای ازش خوردم که صورتم توی هم جمع شد. _چقدر تلخه. آروم خندید و از دستم گرفتش. _برای بچه ها نیست. سر تکون دادم دستم رو روی سینش گذاشتم و هلش دادم.
از اتاق بیرون زدم و با بدن کرخت و خسته به زور از پله ها پایین رفتم.
وارد آشپزخونه شدم که با میز چیده شده ی صبحونه مواجه شدم و دلم پیچ خورد.
من غذای گرم دلم میخواست.
نه صبحونه.
با بیچارگی نشستم و دستم رو به سمت ظرف شکلات دراز کردم، نون تستی از سبد کوچیک برداشتم و روش رو شکلات مالیدم و همین که خواستم گازی بزنم، دختری با تاپ کوتاه و شورت وارد
آشپزخونه شد. با دیدنش نون در دست خشک شدم كه لبخندی بهم زد.
_سلام عزیزم، تو احتمالا دوست دختر کیانی درسته؟
سرم رو تکون دادم.
_من دوست دختر صابرم.
سعی کردم حرفی بزنم ولی واقعا لال شده بودم.
نگاهم ناخودآگاه به سمت پایین تنش کشیده شد که پرام ریخت. از روی شورت هم کاملا معلوم بود، اون وقت مال من، تخت و سفت
بود، خدا بده شانس…
از یه کص هم شانس نیوردیم.
_سلام مهتاب خانم.
مهتاب لبخند عریضی زد و به سمت کیان رفت و محکم بغلش کرد و بوسه ای به گردنش زد که چشم هام چهارتا شد.
چی شد الان؟ کیان رو بوسید… عجب.
_سلام پسرم حالت خوبه؟
دیگه بیشتر از این پشمام نمیتونستن بریزن. روبه کیان گفتم: _منو میبری خونه؟
نگاهش رو حواله ام کرد.
_امشب مهمونیه، کجا میری؟ بمون این جا. لب هام رو بهم فشار دادم، چرا اینقدر اصرار داشت که پیشش بمونم؟ خب معلومه برای سکس ولی کیان، پسری نبود که بخواد دم به دقیقه سکس کنه، جنبش بالا بود و من همینش رو دوست داشتم.
_باشه.
سرم رو با صبحونم گرم کردم که اونا هم نشستن، مهتاب دستش رو دراز کرد که یقش شل شد و نصف سینهاش بیرون ریخت ولی بی توجه به خوردن ادامه داد.
دوست داشتم چیزی بگم ولی دهنم رو بستم. خودمم خیلی معتقد نبودم، یعنی اصلا نبودم پس گیر دادن به
کسی که مثل خودمه کار احمقانه ای بود. _صبحتون بخیر.
صابر طبق معمول با کت شلوار پشت میز نشست و دستش رو پشت
کمر مهتاب گذاشت.
هنوز هم دلیل رفتارش برای من سوال بود، گفته بود اهل این کارا نیست، عملا من رو پس زد به خاطر چی؟
به کیان نگاه کردم.
برای این که با کیان باشم؟
شونه بالا انداختم، نه میدونستم جریان چیه و نه کسی بهم میگفت که اینجا چه خبره…
البته خیلی هم مهم نبود، من پولم رو می گرفتم و بعد الفرار…
بعد صبحونه، به همون اتاق برگشتم تا به ادامه ی خوابم برسم. فجیع خسته بودم و تموم تنم درد میکرد به خصوص بهشتم که با
هر راه رفتن میسوخت.
روی تخت دراز کشیدم.
گوشیم رو از روی میز برداشتم.
صفحه تاچشو روشن کردم که با چند تماس بی پاسخ از امیر مواجه شدم.
همون موقع دوباره گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد. آهی کشیدم و جواب دادم که… _کجایی عسل؟ مدارک کو؟ لبخندی زدم و فکرم به سمت گاوصندوق مخفی توی اتاقم رفت. _کدوما؟ با حرص نفس نفس میزد.
_مدارک کجان عسل، منو دیوونه نکن، آروم خندیدم. _کدوم مدارک اخه من که یادم نمیاد.
_چند؟ نگاهم رو به سقف دوختم و کمی فکر کردم، چقدر ازش ببرم تا کونش بسوزه؟
_صدتا…
با صدای دادش گوشی رو از گوشم فاصله دادم و اخم کردم.
مرتیکهی گاو…
_از تو قبرم برات صدتا درمیارم.
_پس منم نمیدونم کدوم مدارکو میگی…
صدای نفس های تندش توی گوشی پیچید.
لعنتی گفت و بعد…
_خودتم پات به اندازه ی من توی این جریان گیره، اگه لو برم، تورم با خودم میکشم.
پوزخندی زدم.
_با کدوم مدرک؟
اسمم مستعار، شناسنامم مستعار حتی قیافم
گریم بود.
_عسل با من بازی نکن.
_پولامو بده تا بازی نکنم.
نفس حرصی کشید، از عصبی کردنش عجیب خوش حال میشدم، اصلا کیف میکردم حرصش رو دربیارم
_ببین امیر، ما وقتی وارد این کار شدیم، با هم یه توافقی داشتیم، قرار بود نصف پولا مال من باشه ولی تو همش رو میبردی و تهش هرماه، یه چندر غاز کف دستم میذاشتی.
نشستم و دستم رو توی موهام فرو کردم.
_این که تو دودره بازی دراوردی تقصیر من نیست.
کلافه شده بود، میدونستم، برای امیر هیچ چیز مهم تر از پول نبود.
_دهنت رو ببند عسل، من برای زندگیمون پول… قهقههای زدم و با شادی گفتم: _چه زندگی امیر؟ اسم اینو زندگی میذاری؟
_قرار بود زنم بشی. لبخند تلخی روی لبام نشست. _آدم به خاطر پول زنش رو حراج نمیزنه.
_انتخاب خودت بود من که گفتم به جاش میتونیم باهم…

ادامه…

نوشته: Mr.kiing


👍 15
👎 1
59901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

912784
2023-01-30 01:18:49 +0330 +0330

درود بر همه عزيزان🤠
اميدوارم لذت برده باشيد
منتظر نظرات و انتقادات شما عزيزان هستم🌹

Mr.kiing

4 ❤️

912799
2023-01-30 02:27:30 +0330 +0330

به ۴۰۰ میلیون‌که رسیدم دیگه نخوندم. کسشعربافی حدی داره!

2 ❤️

912812
2023-01-30 03:36:37 +0330 +0330

گفتم چ امشب همه نویسنده شدن که تهش دیدم اینم واس خودته
عالی بود بد دهنی و رک بودن کاراکترت خیلی بهش میاد اون دستش رفت رو بهشتمو اینا خیلی بهش نمیخوره یا استفاده نکن یا اگه استفاده میکنی جاشون لفظایی بیار ک اون وحشی بودن و این کاره بودنشو نشون بده
در آخرم ک همون نظر قبلی اب نبند بهش سریع عشقو عاشقی شه

1 ❤️

912871
2023-01-30 11:38:35 +0330 +0330

عالی

1 ❤️

912889
2023-01-30 14:37:55 +0330 +0330

تکراریه. چند سال پیش فکرکنم تو سایت لوتی خوندمش

1 ❤️

912907
2023-01-30 16:27:37 +0330 +0330

خطاب به ava modiri
درود بر شما درست میفرمایید داستان هایی که جدیدا داره از بنده گذاشته میشه باز پخش هستن همه ی این داستانارو بنده حدوده دوسال پیش هم در این سایت هم لوتی در تاپیک های جداگانه ای گذاشته بودم ب همین دلیل ممکنه برای بعضی از عریزان تکراری باشه….

0 ❤️

913024
2023-01-31 10:44:30 +0330 +0330

خدمت نویسنده این کستان عرض کنم که در مورد قیمتی که روی اون خانم گذاشتی باید اینو بدونی که پولدارها اصلا چنین پولهایی خرج نمیکنن و برعکس تصور شما خیلی هم خسیس هستند وگرنه پولدار نمیشدند
من خودم یه مرد مجرد هستم و بواسطه ی شغلم با خیلی از کارخانه دارها و نمایشگاه دارها رفیقم ولی همشون یا بزن در رو هستند یا اگه یه تومن بدن به یه زنی ،شب تا صبح انقدر از جلو و عقب طرف و می کنند که تا سه روز نمیتونه راه بره.

2 ❤️

913045
2023-01-31 14:58:48 +0330 +0330

کلمات تکراری زیادی داشت مثلا لبم رو گاز گرفتم و هم اینکه مثل تواب از یه جایی به یه جای دیگه می پری

1 ❤️

913067
2023-01-31 19:20:46 +0330 +0330

خاهر تو وا ن شوگر ددی و اون ک کسکشی تورو میکنه گاییدم

0 ❤️

913088
2023-01-31 23:25:29 +0330 +0330

به نام خدا…کسشعر بود.

0 ❤️

913653
2023-02-04 21:18:25 +0330 +0330

اغراق شده،ولی خب قابل باور بود
ننیدونم با این که داستانش خوب بود ولی تحریکم نکرد شاید نویسنده اصلا قصد تحریک کردن نداشتع
ولی کلا سکسی که آدم راحت بهش برسه واقعا برام جذاب نیست

1 ❤️

942847
2023-08-17 20:45:51 +0330 +0330

من دلم یه شوگر خوب میخواد

0 ❤️