طرف دیگر پل (۲)

1401/11/17

...قسمت قبل

این هم از قسمت دو گایز. مرسی از فیدبک هاتون، سعی کردم از نکاتی که گفتید استفاده کنم. این قسمت میتونه خیلی ترسناک و احساساتی باشه با احتیاط پیش برید😉

این احتمالا هزارمین غلتی بود که نازنین در تخت میزد. بیخوابی شبانه معمولا در ساعت های نخستین بامداد یقه اش را میگرفت ولی امشب حتی نمیتوانست به خواب رود. فقط چند ساعت از رفتن خانواده اش میگذشت ولی دلش برایشان تنگ شده بود. یک انرژی خاص در هوا بود، نزدیک ترین چیزی که برای توصیفش میشد به کار برد الکتریسته بود و نمیگذاشت نازنین آرام بگیرد. همه اینها هرچند احتمالا در سرش بود وگرنه همچین چیزی اصلا منطقی نیست. حالا که روی پشتش دراز کشیده بود و داشت به سقف نگاه میکرد‌ انگار سرعت هجوم فکر ها به سرش هزار عدد بر ثانیه بود.
تقققق
نازنین با صدای کوبیده شدن در اتاقش از جا پرید، در اثر شوک رنگ به رخسارش نمانده بود. نکند همان دزدی بود که مسعود برای پیدا کردنش به باغ رفته بود؟ شاید هم باد بود، اما هیچ پنجره ای باز نبود! موبایلش را از روی میز بغل تخت برداشت و با وجود لرزش دست هایش شماره پلیس را گرفت اما روی دکمه ی تماس فشار نداد، در حالت آماده باش بود تا در صورت وقوع هر اتفاقی دکمه را بفشارد. به سمت در رفت و بعد از چند ثانیه کلنجار رفتن با خودش آنرا با احتیاط باز کرد.

هیچ کس پشت در نبود، از جایی که ایستاده بود میتوانست همه ی خانه را ببیند و هیچ احدی دیده نمیشد. هرچند در تمام کابینت ها باز بودند. قلب نازنین از ترس یک ضربان جا انداخت. هیچ کس در کابینت ها را باز نگذاشته بود، چطور همچین چیزی ممکن بود؟ همینطور که گوشی در دستش بود به آرامی وارد هال شد، میتوانست صدای ضربان قلبش را که مثل پرنده ای ترسان میزد بشنود. حالا دقیقن وسط هال ایستاده بود و مثل بید میلرزید. شاید باید به مسعود زنگ میزد، شماره پلیس را پاک کرد و شماره مسعود را گرفت اما قبل ازینکه بتواند تماس بگیرد در کمال ناباوری گوشی موبایل توسط نیرویی نامرئی از دستش بیرون کشیده و محکم به طرف دیگر اتاق پرت شد. موجی از سرما از بدنش رد شد، زمهریری چنان شدید که تا مغز استخوانش را میسوزاند. نازنین روی زانو هایش افتاد. نمیدانست چه اتفاقی در حال رخ دادن است.

خودش را خزان خزان به در خروجی نزدیک کرد ، باید هرطور شده از آن خانه خارج میشد. وقتی به در رسید و با دستانی لرزان کلید را در قفل چرخاند، در کمال ناباوری فهمید که در باز نمیشود. آن در لعنتی باز نمیشد! چند بار با قدرت در را تکان داد، هیچ فایده ای نداشت. هیچ گاه وحشت را چنان عمیق تجربه نکرده بود، کاملا گیر افتاده بود و حتی نمیدانست چه چیزی عامل همه ی اینهاست. پشتش را به در چسباند. در این شرایط آخرین چیزی که نیاز داشت این بود که از پشت غافلگیر شود.

چند ثانیه سکوت محض. فقط صدای نفس های وحشت زده ی نازنین فضا را پر کرده بود و بعد دقیقا مثل آرامشی که به طوفان ختم میشود، تمام وسایل آشپزخانه شروع به پرواز کردند. هر کدام به طرفی پرت میشدند. چاقو هایی که به دیوار آویزان بودند از جایشان در آمدند و به طرز خطرناکی نزدیک پای نازنین به زمین خوردند، تمام ظروف روی زمین ریختند و صدای شکستنشان فضا را پر کرد، چند تا از صندلی ها چپه شدند، انگار با نخ هایی نامرئی کشیده میشدند. الکتریسته ای که نازنین در ابتدا حس کرده بود حالا هزار برابر شده بود، طوری که سرش گیج میرفت. دستش هنوز دستگیره در را گرفته بود و در تلاشی نافرجام داشت آنرا میپیچاند. چه کار دیگری میتوانست بکند؟ این فقط میتوانست یک چیز باشد. نازنین حتی نمیخواست فکرش را بکند اما باید همان چیز میبود.

نام خدا روی زبانش جاری شد. همه چیز متوقف شد. گویا هیچ گاه شروع نشده بود. یک بار دیگر دستگیره را چرخاند، در هنوز باز نمیشد. با اینکه همه چیز به ظاهر آرام شده بود اما نازنین حتی بیش از پیش مضطرب بود. آن الکتریسته ی ملعون هنوز در هوا بود، از پوستش عبور میکرد و ضربان قلبش را نامنظم میکرد. چند چراغی که روشن بودند سوسو میزدند و سایه های حاصل از سوسو زدنشان روی دیوار ها میرقصیدند.

نازنین تمام جرعتش را جمع کرد. باید یک‌ بار برای همیشه قال این موضوع را میکند. با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد گفت: کی اینجاست؟ اگه کسی اینجاست خودت رو نشون بده.
شاید این قسمت آخر را نباید میگفت. شاید اگر آن چیز حرفش را جدی میگرفت و خودش را نشان میداد نازنین دیگر آن آدم سابق نمیشد. شاید داشت عقلش را از دست میداد، آخر چطور همچین چیزی ممکن بود؟ شاید خواب بود و داشت کابوس میدید.
سکوت محض
چند ثانیه دیگر که هرکدام به اندازه ی سالی بودند هم گذشتند و هیچ اتفاقی نیفتاد.
درست هنگامی که خیال نازنین داشت راحت میشد که قرار نیست جوابی بیاید، یکی از مجسمه های شیشه ای کوچکی که روی میز نهارخوری بود به حرکت در آمد، ازلبه ی میز به پایین غلتید و با صدایی بلند به زمین خورد و هزار تکه شد.

نازنین آب دهانش را قورت داد. به یاد داشت خیلی وقت پیش وقتی بی هدف در اینترنت میگشت، به یک داستان ترسناک برخورده بود که نویسنده اش ادعا میکرد واقعی است. در آن داستان خوانده بود که نباید از موجودات ماوراالطبیعه بخواهید کاری انجام دهند تا وجودشان را ثابت کنند، چرا که این کار درگاه دنیای آنها را بیشتر باز میکند، مثل یک نامه ی دعوت که به آنها اجازه میدهد کاملا از درگاه عبور کنند چرا که کسی از دنیای دیگر از آنها چیزی خواسته. شاید نباید از آن چیز میخواست خودش را نشان دهد. یک بار دیگر تمام جرعتش را جمع کرد و گفت: فهمیدم که اینجایی. حالا ازت میخوام بری و هیچ وقت به اینجا برنگردی.

رعشه بدنش را فراگرفته بود به طوری که به سختی هنوز روی پاهایش ایستاده بود، تا همین حالا هم خیلی شجاعت به خرج داده بود و حس میکرد نمیتواند خیلی طولانی تر ازین شجاع بماند.
برای چند لحظه هیچ جوابی نیامد
و ای کاش هیچ وقت جوابی نمیآمد و همه ی این جنون همانجا تمام میشد اما متاسفانه خیلی وقت ها زندگی به وفق مراد انسان پیش نمیرود.
همان سرمای شدیدی که نازنین چندی پیش حس کرده بود بازگشت. آن چیز نزدیک بود، خیلی نزدیک. نازنین میتوانست حضورش را حس کند. اول سرما را سمت چپ بدنش حس میکرد و حالا سمت راست بدنش داشت منجمد میشد، گویی آن چیز داشت دور نازنین میچرخید، براندازش میکرد، و از ترسش انرژی میگرفت. ماهیچه های بدنش سفت شده بودند، به سختی نفس میکشید. با آخرین توانی که برایش مانده بود و صدایی که بسیار ضعیف بود یکبار دیگر گفت: ازینجا برو!
صدایی آرام در گوش راستش زمزمه کرد: نمیتونم.

چشمان نازنین سیاهی رفت. این دیگر بیش از حد تحملش بود. همه چیز در تاریکی فرو رفت. آخرین چیزی که به یاد داشت این بود که داشت نام خدا را بی وقفه و بدون کنترل تکرارمیکرد. بعد از آن سیاهی بود و حس سرمایی عمیق که انگار او را در برگرفته بود.


چشمان نازنین رو به سقف باز شدند. اما فاصله اش از سقف بیش تر از آن بود که بخواهد روی تخت باشد. یعنی روی زمین بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ خاطرات مثل جویباری که سد روبرویش برداشته شده باشد در ذهنش جاری شدند. همه چیز را به وضوح به خاطر می آورد، اما آیا اینها واقعا اتفاق افتاده بودند؟ یا فقط یک کابوس وحشتناک بودند؟ یک نگاه به اطرافش تایید کرد که هیچ کدام از آن اتفاق ها خواب و خیال نبوده است. ظرف های شکسته هنوز روی زمین بودند. پایه ی یکی از صندلی ها شکسته بود. خانه مثل یک مکان سیل زده شده بود.

یک ارزیابی سریع به او فهماند که هنوز جلوی در خانه است، همانجایی که به یاد داشت آخرین بار از حال رفته بود. بند بند بدنش درد میکرد، انگار یک تریلی از رویش رد شده باشد. نفسش بعد از نگاه کردن به دست هایش تقریبا بند آمد. یک کبودی بزرگ از پشت بازویش شروع میشد و مثل ماری که پیچ تاب میخورد و حرکت میکند، بی وقفه تا مچ دستش ادامه پیدا میکرد. هر دو دستش پر از جای زخم و سیاهی بودند. به سختی از جایش بلند شد و خودش را در آینه دیواری ای که نزدیک در بود برانداز کرد. پیراهن خوابی که به تن داشت کاملا پاره شده بود به طوری که به سختی بدنش را میپوشاند، روی آن پر از سوختگی بود. وقتی آنرا از تنش در آورد تا بدنش را بررسی کند یک بار دیگر نفسش در سینه حبس شد. بدنش مثل بوم نقاشی ای که با بنفش و قرمز رنگ شده باشد پر بود از کبودی. به بدن حالا برهنه اش در آینه نگاه کرد. از چند ماه پیش تا به حال لاغر تر شده بود. هنوز شکمش کمی تپلی بود اما به خاطر قد بلندش خیلی به چشم نمی آمد. چشمان قهوه ای و ابرو های کشیده ای که از فراز آنها خودنمایی میکردند گود افتاده بودند. او دختر زیبایی محسوب میشد اما حالا قیافه اش کمی از زامبی ها نداشت.

نازنین از گوشه چشمش حرکتی را دید. چیزی با سرعت از کنارش گذشت و ثانیه ای بعد چشمانش در آینه با چشمان کسی که آن شاهکار هنری را روی بدنش طرح کرده بود تلاقی کرد. درست پشت سرش یک مرد ایستاده بود و در آینه با او چشم در چشم شده بود. نازنین به سرعت لباس پاره اش را در تلاشی بیهوده برای پوشاندن بدنش دور خود پیچید و جیغی بلند کشید.

مرد مذبور قدبلند بود. صورتش بسیار جوان بود به طوری که به نظر میرسید در اوایل دهه ی سوم زندگی اش باشد، البته اگر زندگی ای میداشت! پوستش بسیار شفاف بود و نور از آن رد میشد.میشد پشت بدنش را دید انگار از شیشه رنگی ساخته شده باشد.
اگر به خاطر بدن شفاف و پاهایش که اندکی از زمین فاصله داشتند نبود، میشد فکر کرد که یک مرد جوان معمولی است. با صورتی گرد،موهای مجعد و چشمانی عمیق و کهربایی.
نازنین میتوانست شروع یک حمله عصبی را حس کند. ناخودآگاه داشت به پهنای صورتش اشک میریخت.

آن مرد با صدایی آرام گفت: لطفا آروم باش، من نمیتونم بهت صدمه بزنم. در صدایش احساس گناه موج میزد، انگار از خودش شرمنده بود. او ادامه داد: برای دیشب متاسفم. هنوز اینقدر قدرت ندارم که خودم رو ظاهر کنم، دیشب وقتی میخواستم ظاهر بشم همه چیز از دستم در رفت و ترسوندمت. بابتش معذرت میخوام.
آیا واقعا این موجود داشت با نازنین حرف میزد؟ اگر کسی به او میگفت یک روز در حالی که تکه ای پارچه بدنش را پوشانده با یک موجود ماورالطبیعی روبرو خواهد شد و آن موجود از او معذرت خواهی خواهد کرد فکر میکرد دیوانه شده است.
نازنین با صدایی لرزان پاسخ داد: تو چی هستی؟ از من چی میخوای؟ آخر جمله اش تقریبا به هق هق ختم شد، همه ی این اتفاقات خارج از حد تحملش بودند.
آن موجود از جایی که ایستاده بود شروع به حرکت کرد، خیلی آرام طوری که نازنین را نترساند به او نزدیک تر شد. نازنین به سمتش چرخید و حالا میتوانست مستقیما او را ببیند نه از داخل آینه. ای کاش نزدیک تر ازین نمیشد، نازنین نمیخواست دوباره بیهوش شود.
گویی آن موجود ذهن دختر را خوانده باشد از حرکت ایستاد و گفت: من یک روحم. چند سال پیش اینجا زندگی میکردم، وقتی که، وقتی که… کمی مکث، انگار گفتن آن حرف برایش سخت بود. صورتش در هم پیچید و با لحن محزونی جمله اش را به پایان برد: زنده بودم.
وقتی از نازنین جوابی نیامد حرفش را ادامه داد: حالا اینجا زندانیم. نمیتونم ازین خونه بیرون برم. بار ها تلاش کردم اما فقط تا دیوار های حیاط میرسم، بعد از اون انگار زنجیرهایی از پیشرویم جلوگیری میکنن.

با وجود اینکه آن موجود به نظر بی خطر می آمد اما حمله ی عصبی نازنین آرام نشده بود، حالا نفسش به شماره افتاده بود.
_ من بهت آسیب نمیرسونم، آروم. قول میدم. چی با خودم فکر کردم، معلومه که اینطوری واکنش نشون میدی. امیدوارم منو ببخشی. نفس بکش. با شمردن من نفس بکش… یک، دو، سه…
با اینکه این توصیه از زبان عامل وحشت نازنین می آمد اما به هر حال نصیحت خوبی بود. نازنین سعی کرد تنفسش را با شمارش روح تنظیم کند. چند دقیقه بعد تقریبا آرام گرفته بود، حالا ذهنش میتوانست درست کار کند. نمیشد گفت دیگر نمیترسید اما اوضاعش بسیار بهتر بود.
حداقل حالا کنترل صدایش را داشت. آن روح به نظر شیطانی نبود، اگر میخواست بلایی سرش بیاورد تا به حال هزار بار فرصتش را داشت اما به جای آن در تلاش بود نازنین را آرام کند. چیزی در لحن و صورتش بود که به نازنین اطمینان میداد.

نازنین اینبار با صدایی که دیگر نمیلرزید پرسید: اگه میگی نمیتونی به من صدمه بزنی پس چرا همه ی بدنم کبوده؟
چیزی مثل خجالت از صورت روح رد شد و پاسخ داد: وقتی بیهوش شدی، سعی کردم حرکتت بدم و روی مبل بذارمت تا استخون هات درد نگیره اما قدرتم برای تکون دادنت کافی نبود. بعد دیدم که بدنت داره کبود میشه و فهمیدم انگار پوستت به تماس با من حساسه. تو اولین انسانی هستی که لمس کردم. باور کن نمیدونستم، متاسفم که اینطور شد. قول میدم هیچ وقت دیگه بهت دست نزنم.
جواب نازنین ساده و کوتاه بود: خیلی خب.
هنوز هزاران سوال در سرش بود اما فعلا حوصله حرف زدن بیشتر از آن را خداشت.
روح را در هال تنها گذاشت و به اتاق خوابش رفت، یک پیراهن جدید از کمدش برداشت و به تن کرد. اگر قرار بود این جنون را باور کند پس باید به آن عادت میکرد. وقتی به هال برگشت روح‌ هنوز آنجا بود و با دقت هر حرکتش را زیر نظر داشت.

نازنین گوشی موبایلش را از گوشه دیوار برداشت. انتظار داشت در اثر اتفاقات دیشب خرد شده باشد اما خوشبختانه حتی ترک هم برنداشته بود. روی مبل نشست و قفل گوشی را باز کرد. وارد وبسایت یک پیتزا فروشی شد که نزدیک خانه بود.
روح با کنجکاوی و لبخند پرسید: چه کار میکنی؟
اگر نازنین نمیدانست که او یک روح است شاید فکر میکرد کمی بانمک است. رفتارش هم مثل یک پسر مودب بود و وقتی میخندید روی لپش چال می افتاد. همه چیز درباره ی او بیش از حد طبیعی بود غیر ازینکه قلبی درون سینه اش نمیتپید.
جواب نازنین پس از چند ثانیه آمد چون مشغول پیدا کردن منو در سایت بود: میخوام برای نهار پیتزا سفارش بدم، انقدر اتفاقات عجیب افتاده که نیاز دارم چیزی بخورم.
روح همینطور که در هوا معلق بود پس از چند ثانیه سکوت گفت: من سال هاست چیزی نخوردم، دلم خیلی برای طعم غذا تنگ شده. به خصوص پیتزا. هنوز یادمه وقتی پنیرش توی دهنت آب میشه چه حس خوبی داره. میشد به وضوح در صورتش دید که غرق در خاطرات گذشته شده بود.

نازنین سرش را از گوشی بلند کرد و به او نگاه کرد. او به نظر غمگین بود با اینکه لبانش شکل لبخند گرفته بودند اما چشم هایش آرزومند و حزین بودند. اینکه مرده باشی و نتوانی از لذت های دنیا بهره مند شوی باید خیلی سخت میبود. نازنین همیشه حس همدردی زیادی برای دیگران داشت و حالا میخواست آن نگاه را از صورت روح پاک کند، با اینکه او را نمیشناخت، با اینکه کمتر از یک ساعت از آشناییشان میگذشت, با اینکه او را تا سرحد مرگ ترسانده بود اما دوست داشت حال او را بهتر کند. کمی فکر کرد و بالاخره ایده ای به نظرش رسید : میخوای تو برام سفارش بدی؟
چشمان روح دقیقا مثل پسربچه ای که مادرش با خرید یک حیوان خانگی برایش موافقت کرده باشد درخشید: واقعا میگی؟ میتونم؟
نازنین سرش را به نشانه تایید تکان داد.گوشی اش را به سمت روح دراز کرد و گفت: میتونی بگیریش؟
_فکر میکنم بتونم، به طور کلی میتونم اشیاء رو حرکت بدم فقط مواظب باش هیچ وقت یه بچه دستم ندی چون ممکنه از دستم بیفته.
نازنین به نشانه افسوس سرش را تکان داد و گفت: کی بچه اش رو دست یه روح میده؟ لبخندی کوچک گوشه ی لبش نقش بسته بود، آن روح خیلی هم همصحبت بدی نبود.
نازنین ادامه داد: راستی تو اسم هم داری؟ یا اسمت روحه؟
روح که حالا در فاصله ی یک متری از نازنین روی مبل نشسته بود و روی گوشی ای که در دست دختر بود تمرکز کرده بود پاسخ داد: معلومه که دارم، اسمم آبانه.
ابرو های روح در اثر تمرکز زیاد به حالت اخم درآمده بود اما بالاخره موفق شد موبایل را در دستش بگیرد.
نازنین با خودش فکر کرد آبان اسم خاصی است. آدم های زیادی نبودند که این اسم را داشته باشند. سوال دیگری که نوک زبانش بود در مورد نحوه ی مرگ آبان بود اما قبل ازینکه از او بپرسد جلوی خودش را گرفت. اگر جایشان برعکس بود, موضوع مرگ خودش برای نازنین بسیار حساس یا شاید حتی آزاردهنده میبود برای همین بهتر بود زبانش را نگه دارد.
هنوز باورش سخت بود که یک روح داشت برایش پیتزا سفارش میداد و او دیگر خیلی از آن وحشت نداشت. موبایل داخل دستان آبان در حال پرواز بود و او با دقت فراوان انگشتانش را روی آن حرکت میداد. چند دقیقه بعد پیتزا سفارش داده شده بود و در راه خانه ی نازنین بود.


ماه ها گذشت. نازنین به حضور آبان در خانه عادت کرده بود حتی شاید میشد گفت زمان هایی که آبان ظاهر نمیشد احساس تنهایی میکرد. برنامه روزشان این شده بود که نازنین صبح ها به دانشگاه میرفت و بعد از ظهر بازمیگشت. وقتی به خانه میرسید ابتدا بوی غذای خوشمزه به استقبالش میآمد و سپس آبان که از او میخواست غذا را امتحان کند مبادا ادویه اش کم باشد، چرا که خودش نمیتوانست چیزی را بچشد. آبان آشپز بسیار خوبی بود فقط یادش میرفت در کابینت ها را ببندد، علاوه بر همه ی اینها گاهی در مدیریت قدرتش ناتوان میشد و تمام خانه را به هم میریخت اما به طور کلی هم خانه ای بی دردسر محسوب میشد.
از زمانی که با هم آشنا شده بودند قدرت آبان برای ارتباط با دنیای انسان ها بیشتر شده بود چرا که ساعت های زیادی فرم فیزیکی به خود میگرفت تا با نازنین صحبت کند، همچنین درست کردن غذا و لمس وسایل انسان ها هم برایش مثل تمرین محسوب میشد. طبق گفته ی خودش فقط ۷ سال از روح شدنش میگذشت و تازه کار محسوب میشد. گویا سالیان سال طول میکشید. تا روح ها در هنر روح بودن به استادی برسند. آبان سعی میکرد هر روز بیش از روز پیش ظاهر شود، زمان هایی که ظاهر نمیشد مثل یک حضور در خانه بود. همه چیز را میدید اما دیده نمیشد.

نازنین و آبان با هم قرار گذاشته بودند که اتاق خواب و دستشویی فقط مخصوص نازنین باشد و او در آنجا حریم خصوصی داشته باشد.
تنها چیزی که نازنین را آزار میداد این بود که آبان گاهی برای استراحت به باغ میرفت و خودش را از طنابی که به یکی از درخت ها وصل بود آویزان میکرد، درست مانند نقاشی دختر برادر نازنین. خود آبان اذعان داشت که اینطوری آرام میشود اما نازنین حدس میزد اینکار ارتباطی با نحوه مرگ آبان دارد، هرچند سعی میکرد زیاد به این موضوع فکر نکند.

خیلی وقت ها وقتی نازنین از بیرون بازمیگشت برای آبان هدیه کوچکی از دنیای بیرون می آورد. با اینکه پول زیادی نداشت اما حاضر بود همان پول اندک را هم خرج کند تا خوشحالی را روی صورت دوستش ببیند. شاید حتی کلمه دوست مناسب آبان نبود. او بهترین اتفاقی بود که در زندگی نازنین رخ داده بود. آنها با هم کتاب میخواندند، فیلم میدیدند و پلی استیشن بازی میکردند. هیچ کس تا به حال نازنین را اینطور درک نکرده بود. هیچ کس به جز آبان نتوانسته بود اینطور شادی را در تار و پود زندگی نازنین وارد کند. لبخندش، ذات بچگانه و بی دغدغه اش با اینکه کاملا مخالف نازنین بودند اما همدیگر را مثل دو تکه پازل تکمیل میکردند.او گاهی فکر میکرد اگر آن دو زمانی که هر دو زنده بودند با هم آشنا میشدند همه چیز میتوانست چقدر متفاوت باشد.
با همه ی اینها هنوز یک سوال در ذهن نازنین بود که هنوز جرعت پرسیدنش را پیدا نکرده بود: دلیل مرگ آبان و گذشته اش. تمام چیزی که در موردش میدانست این بود که قبل از مرگش دقیقا مثل نازنین دانشجو بوده است.

آن شب سرد زمستانی آبان و نازنین تصمیم گرفته بودند با هم فیلم ببینند. این روتین خیلی از شب هایشان بود.
نازنین بعد از آوردن یک پتو و یک ظرف پر از پاپ کورن برای خودش روی مبل ولو شد و خودش را پتو پیچ کرد. گرمای شومینه برایش کافی نبود.
آبان که گوشی نازنین را در دست داشت پرسید: امشب چی ببینیم؟ او هم درست در طرف دیگر مبل لم داده بود.
نازنین که بیشتر سرگرم خوردن پاپ کورن بود بی حواس گفت: لئون پروفشنال؟
جواب آبان بلافاصله آمد:اه این رو قبلا دیدم خیلی قدیمیه.
_اینتراستلار؟
_حالا درسته قشنگه ولی تا حالا پنج بار دیدیمش.
نازنین نمیتوانست باور کند اینهمه مدت از آشنایی شان گذشته و اینقدر فیلم جدید دیده اند که چیز زیادی برای دیدن باقی نمانده. چند هفته اول آبان مثل گرسنه ای که بر خوانی الوان رسیده باشد هر چیز جدیدی را می بلعید. اخبار، فیلم ها، نظریات و غیره.
نازنین با خنده دستانش را به نشانه قبول شکست بالا برد و گفت:پس نمیدونم دیگه خودت انتخاب کن.
آبان با لبخند سری تکان داد و شروع به جستجو در گوشی نازنین کرد.

چند دقیقه بعد تیتراژ آغازین فیلمی که آبان دانلود کرده شروع به پخش شد.
از پنجره میشد برف سنگینی که در حال بارش بود را دید. درختان باغ همگی سفید پوش شده بودند. در گوشه اتاق آتش داخل شومینه برای گرم کردن اتاق میکوشید. نور حاصل از آتش و چراغ کوچکی که روشن بود صورت هر دویشان را نورانی کرده بود.

نازنین نمیدانست چرا اما آن شب نمیتوانست روی فیلم تمرکز کند. مدت زیادی بود که با هم بودند اما او هنوز جواب خیلی از سوالاتش را نگرفته بود.
همینطور که مشغول فکر بود حرفی که مدت ها ناگفته نگه داشته بود مثل تیری که اتفاقی از تفنگ در برود از دهانش پرید: تو چطوری مردی؟
سوالش آنقدر بی مقدمه بود که آبان کمی از جایش پرید اما چشم های را همچنان به تلویزیون دوخته بود.
جواب آبان سکوت بود اما نازنین میتوانست احساساتی که هر کدام با سرعت در چشمانش نمایان میشدند را از گوشه چشمش ببیند.
_ببخشید نباید اینقدر یه دفعه ای میپرسیدم، مجبور نیستی جواب بدی.
آبان سرش را به سمت نازنین چرخاند. و چشم هایشان با هم گره خورد.
نازنین در تمام مدتی که هم را میشناختند آبان را چنان پریشان ندیده بود.

مردمک هایش بسیار بزرگ شده بودند به طوری که قسمت کهربایی عنبیه اش به سختی دیده میشد. چشمانش مثل دو سیاه چاله ی بی پایان شده بودند که میتوانستند عمق وجود نازنین را ببینند و او برای اولین بار پس از دیدار نخستینش با آبان حس میکرد از او میترسد. فیلم هنوز داشت در پشت صحنه پخش میشد اما هیچ کدام از آنها به آن توجهی نداشت.
نازنین نمیدانست باید چیزی بگوید یا صبر کند.
آبان از درون در جوش و خروش بود. ۷ سال تنهایی بی وقفه. ۷ سال مستاجر هایی که می آمدند و میرفتند اما هیچ کدام نمیتوانستند او را ببینند و حالا شیرین ترین دختری که در عالم وجود داشت زندگی اش را از این رو به آن رو کرده بود، دوباره به وجودش معنا بخشیده بود. شاید نازنین حق داشت بداند.
بالاخره آبان به حرف آمد: میتونم بهت نشون بدم.
انگشت اشاره اش را به سمت نازنین دراز کرد.
_انگشتت رو بیار جلو.
نازنین با تردید انگشتش را جلو برد. تجربه شب اول و چند بار دیگر که اتفاقی پوستشان با هم تماس پیدا کرده بود به او یاد داده بود که لمس آبان ایده خوبی نیست. پوست آبان مثل فلزی بود که در سرمای زیر صفر قرار داده شده باشد، نازنین را میسوزاند. اما تماس نوک انگشت هایشان نمیتوانست خیلی بد باشد.

آبان دستش را جلو آورد تا دو انگشتشان هم را لمس کنند. نازنین از شوک سرما لرزید و آبان حس کرد گرما از نوک انگشت نازنین در تمام وجودش جاری شد.
آبان شروع به حرف زدن کرد، صدایش کمی میلرزید: مرگ من خیلی احمقانه بود. من مثل یک بزدل مردم.
نازنین انگشتش را همچنان در تماس با آبان نگه داشته بود.
او ادامه داد: من دانشجو بودم، تازه به این خانه آمده بودم. از چند سال پیش کمی احساس افسردگی میکردم اما وقتی شروع کردم به تنها زندگی کردن حتی بد تر از گذشته شد. زیاد بیرون نمیرفتم و دوست‌ی نداشتم. کم کم دیگه دانشگاه هم نمیرفتم، حتی برام سخت بود از تخت بیام بیرون و کار های روزمره ام رو انجام بدم.
تصاویری در ذهن نازنین ظاهر شدند، آبان را میدید که میخندد. راه میرود. سر کلاس نشسته است. سپس حس عجیبی سر تا پایش را فرا گرفت. کرختی محض، انگار نور دنیایش کم شده باشد. هر حسی که آبان توصیف میکرد نازنین میتوانست لمس کند.
_ مادرم منو برد دکتر، داشتم دارو میخوردم. در ظاهر بهتر شدم اما هنوز افسرده بودم. آدم های افسرده ممکنه بخندن، ممکنه خوش مشرب باشن اما از درون در حال فروپاشی ان.
نازنین آن حس قبل را با شدت بیشتری احساس کرد. آبان را میدید که روی تخت خوابیده. چشمانش که همیشه پر از نور بودند از زندگی تهی بود. حالا میفهمید که در حال دیدن خاطرات آبان است. آبان داشت از طریق انگشتش احساسات و خاطراتش را به او منتقل میکرد.
_چند بار سعی کردم خودکشی کنم، اما هر دفعه لحظه ی آخر پشیمون میشدم.
نازنین میدید آبان چطور یک مشت قرص را در سطل آشغال میریخت. آبان روی بلندی ایستاده بود اما قبل ازینکه بپرد پا پس کشید. حس کرختی حالا تبدیل به غمی سنگین شده بود. نازنین حس میکرد شانه هایش زیر بار آن غم خم شده است.
_من حتی به اندازه کافی شجاع نبودم تا خودم رو بکشم. تا اینکه یک روز چند متر طناب خریدم و به شکل دار گره زدم و به درخت داخل باغ آویزون کردم. واقعا تصمیم داشتم کار رو یکسره کنم. یک صندلی زیر پام گذاشتم و رفتم روش. گردنم رو داخل حلقه قرار دادم و برای مدتی همونجا بودم. کافی بود صندلی رو از زیر پام هل میدادم تا همه چیز تموم بشه، دیگه هیچ کس هم نمیتونست به دادم برسه، هیچ برگشتی نبود. همینطور که سرم داخل حلقه بود و روی صندلی ایستاده بودم شروع به فکر کردن کردم.
چرا باید میمردم؟ من خیلی خوشبخت بودم. چیز هایی داشتم که خیلی ها آرزوشو داشتن.
نازنین چشم هایش را بسته بود اما میتوانست در صدای آبان بشنود که دارد به آرامی گریه میکند.
_من نمیخواستم بمیرم! همانجا تصمیم گرفتم که دیگر خسته شده ام. میخواهم زندگی ام را زندگی کنم. من میخواستم…هق… میخواستم زندگی کنم
گریه نمیگذاشت آبان جمله هایش را درست ادا کند.
_میخواستم عاشق بشم. میخواستم با چتر از هواپیما بپرم. میخواستم سفر کنم… میخواستم زندگی کنم.
نازنین دستش را کامل در دست گرفت. مهم نبود اگر پوستش به شدت میسوخت، میخواست آبان بداند او در کنارش است. روح سعی کرد دستش را بیرون بکشد و گفت: نکن! اینطوری آسیب میبینی.
نازنین در پاسخ دستش را محکم تر فشرد و گفت: من خوبم.
وقتی نازنین چشم هایش را باز کرد آبان مستقیم به او خیره شده بود. اشک هایی شفاف از گونه هایش پایین میلغزیدند و صورت هایشان فقط چند سانتی متر از هم فاصله داشت. گرمای بدن نازنین اعتیاد آور بود.آبان میتوانست ضربان قلب نازنین را در نوک انگشتانش حس کند. طنین این ضربان وجود سردش را متلاطم میکرد، گویا قلبش که سال ها نتپیده بود قرار بود دوباره شروع کند.
آبان ادامه داد:
میخواستم از آن صندلی لعنتی پایین بیام. اما…. اما پام لغزید. صندلی از زیر پام سر خورد.
نازنین لرزید. غم جایش را به امید و سپس وحشت داد.
_فریاد زدم. هیچ کس نبود تا کمکم کنه.
نازنین احساس خفگی میکرد.چیزی دور گردنش پیچیده بود و راه نفسش را بند آورده بود. وحشت و ترس بی پایان. سرما! مرگ.
_۳ روز آنجا ماندم. هیچ کس نمیدونست برام چه اتفاقی افتاده.
نازنین آبان را میدید که به بدن خودش خیره شده. بدنی که با هر نسیمی که میوزید تاب میخورد. حسرتی عمیق وجودش را فرا گرفت. حسرت زندگی ای که بسیار جوان از دست رفته بود. چشمانش را باز کرد، هر دو داشتند گریه میکردند.
نازنین صورت آبان را در دست گرفت و گفت: متاسفم، وای آبان وای.
آبان با بغض تکرار کرد: ۳ روز. ۳ روز لعنتی هیچ کس نبود.
نازنین حالا داشت زار میزد، ای کاش هیچ وقت این سوال را نپرسیده بود. آبان شیرینش. حقش نبود اینطور برود.
آبان حلقه مویی که جلوی چشم نازنین را گرفته بود کنار زد و گفت: دوستت دارم نازنین. متاسفم که نمیتونم درست دوستت داشته باشم. این انتقام خدا از منه.
لب هایشان در بوسه ای آتشین روی هم قرار گرفت.
نازنین به آرامی در دهان آبان زمزمه کرد: من هم دوستت دارم.
صورتش انگار آتش گرفته بود اما حاضر نبود از آبان جدا شود.
آبان تردید کرد، سعی کرد بوسه را بشکند چرا که میترسید نازنین آسیب ببیند اما دختر او را دوباره به سمت خود کشید. مهم نبود که حالا لب هایش بی حس شده بودند، فقط میخواست نزدیک آبان باشد. میخواست وجودش را از گرما پر کند. میخواست زیر پوستش برود و وحشت مرگ را بزداید. میخواست دلیل طپش دوباره قلبش باشد.
لب هایشان از هم جدا شد و هر دو نفس زنان به هم خیره شدند. آبان هیچ گاه در این ۷ سال اینقدر احساس زندگی نکرده بود. حتی هنگامی که زنده بود.
به آرامی در آغوش نازنین غیب شد.
نازنین با تعجب به اطراف نگاه کرد. صدای آبان در فضا طنین انداز شد: ببخشید انرژیم تموم شد.
آن شور کودکانه به صدایش بازگشته بود.
تیتراژ پایانی فیلم در حال پخش شدن بود. نازنین تا مدت ها بعد روی مبل نشسته بود و غرق در فکر بود.

——————-

گایز این هم از بخش دو. امیدوارم لذت برده باشید. تو بخش بعدی که قسمت آخر خواهد بود صحنه مثبت ۱۸ زیاده . تو این قسمت نبود چون نمیخوام داستان رو هول هولی پیش ببرم و میخوام شخصیت ها درست تکامل پیدا کنن. به زودی قسمت سه هم پست میکنم. کامنت های شما برام بسیار باارزشه و رو نوشتنم تاثیر داره پس حتما نظرتونو بنویسید، پیشنهادی، انتقادی چیزی🙃 مواظب خودتون باشید جوجو ها. بوس به کلتون.

نوشته: پریوش که غلط کرد شوهر کرد


👍 3
👎 0
4501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

913829
2023-02-06 07:03:36 +0330 +0330

عالی بود دقیقا داری داستان مغز من رو مینویسی خیلی سعی کردم که ارتباط بگیرم تا یه جاهایی هم پیش رفتم ولی بصورت ناگهانی متوقف شد و دیگه هر کاری کردم نتونستم جلو تر برم

0 ❤️

913863
2023-02-06 13:56:22 +0330 +0330

خو الآن من اینو چطو بخونم خو آخه؟ 20 صفس این خو!

0 ❤️

913895
2023-02-06 20:52:00 +0330 +0330

الکتریسینه ملعون هنوز در هوا بود کصکش

0 ❤️