عاشقانه ای در دل تاریکی (۴)

1402/02/04

...قسمت قبل

سلام دوستان ،ممنون از انرژی مثبتتون
این داستان گی هست پس اگه دوست ندارید نخونید
داستان واقعی هست و فقط برای زیبا تر شدن
دست کاری شده


(تا چشمش به من افتاد وسایل را انداخت رو زمین و یه سیلی محکم زد به صورتم و منم افتادم رو زمین و سرم خورد لبه در
سرم همونجا شکست و خون اومد گیج بودم نفهمیدم چیشد تا خواستم بلند شم بابا به سرعت اومد سمتم خیلی عصبی بود فوری یه لگد محکم کوبید تو شکمم و از درد زیاد جیغ کشیدم
آرمان بدو بدو اومد تو حال با حالت خیلی وحشت زده
بابا شروع کرد کتک زدن من)
+پسره لاشی ،ابروی منو میبری هان ؟!
لعنت بهت امروز روزه مرگته
(آرمان اومد سمت بابا تا مثلا منو از زیر دست و بالش نجات بده همین که اومد طرفم بابا یه سیلی محکم خوابوند تو گوش آرمان و بچه پخش زمین شد
بابا همین جور داشت کتکم میزد
مامانم با سر و صدا ها اومد پایین یک طرف آرمان افتاده بود و یک طرف من پخش زمین داشتم زیر دست و بال بابا جون میدادم
بابا هرچی زد دلش خنک نشد و منم هیچ تعادلی روی بدنم نداشتم دیگه حتی درد هم حس نمیکردم کل صورتم خون شده بود و بابا گردنمو گرفت تو دستش تا سر حد مرررگ فشار داد نفس داشت بند میومد و مادرم فوری اومد سمت بابا
تا منو بتونه نجات بده
بابا گردنمو ول کرد و شروع کرد فوش دادن
منم کف حال مثل جنازه افتاده بودم)
+تو چی از جون ابروی من میخوای تخم حرم
مرتیکه لاشی بگو نونت کم بود ابت کم بود
چی کم گذاشتم برات اخه من
مامان
_خب اخه چیکار کرده مرد؟!
بچه را کشتی چی از جونش میخوای ؟!
(بابا سریع اومد سمتم و منم با حالت گیج بلند شدم و مامانم برای چند لحظه نگهش داشت منم بدو بدو رفتم سمت در حیاط هی به پشت سر نگاه میکردم و اصلن حواسم نبود
که پامو از در گذاشتم و دویدم سمت کوچه که ماشین بهم زد و همه جاااا سیاه شد)


چشمامو که باز کردم بالا سرم نور سفید لامپ را دیدم دست چپم و پای راستم مثل پتک سنگین بود و نتونستم بلندش کنم
سرمم باند پیچی شده بود
اخرین چیزی که یادم اومد برخورد ماشین به من بود و فهمیدم الان بیمارستانم
آرمان پیش تختم نشسته بود و سرشو گذاشته بود رو دستم هی یک چیزی زمزمه میکرد

+آرمان!
_عه دادااااااااااااش جونم بیدار شدی حالت خوبه ؟!
+اره من خوبم کی اومدیم اینجا من از کی خوابم ؟!
_داداش دیروز غروب اومدیم ماشین زده بود بهت و تو غرق خون وسط کوچه افتاده بودی
(وقتی تعریف میکرد خیلی حس وحشت داشت،بغض گلوشو گرفته بود ولی بخاطر من سعی میکرد پنهونش کنه)
+آرمانم نترسی باشه من خوبم فقط موبایلم کجاست؟!
_داداش بابا خیلی دنبالش بود من قایمش کردم فعلا نخواه از من باشع؟!
(جوجه ام بزرگ شده بود،دلش برام میسوخت)
+باشه باشه

دکتر اومد تو اتاق و همراهش مامان و بابا هم اومدن
+خب پسرم حالت چطوره؟!
_من خوبم فقط سرم درد میکنه
+احساس سرگیجه یا حالت تهوع نداری؟!
_سرگیجه دارم ولی حالت تهوع نه
تا خواستم حرف بزنم بابا گفت هیچی تصادف کرده
دکتر گفت
+خون ریزی داخلی شکم در اثر ضربه،کبودی بدن
زخم شدن گردن بر اثر فشار همه بخاطر تصادفه؟!
بابا دیگه حرفی نزد و سرشو انداخت پایین
دوباره دکتر روبه من گفت میخوای بگی چیشده
که گفتم چیزی نیست تصادف بوده
دکتر
+خب پس این نسخه را تهیه کنید
بخاطر شدت جراحت و شکستی دست و پا چند تا مسکن نوشتم
چند تا آمپول تقویتی هم داره فقط دارو ها سر وقت مصرف بشه و تا زمان بهبودی کاملآ استراحت داشته باشه
به دلیل جراحت داخلی شکم غذاهای آبکی و ولرم داده بشه
بابا
_خب دکتر کی مرخص میشه
+فعلا باید تحت نظر باشه
_ولی ما میخوایم هرچه زود تر ببریمش
+نسبت شما با بیمار چیه ؟!
_پدرشم
+مطمئن نیستم پدرش باشی این مریض باید بمونه هر لحظه ممکنه حالش بد بشه
دکتر بعد از گفتن این جمله رفت بیرون و بابا هم پشت سرش رفت
مامان اومد بالا سرمو و دستشو گذاشت رو سرم و با بغض گفت
+مادر قربونت بره ،حالت خوبه پرنس مامان جاییت درد نمیکنه که ؟!
_نه مامان چیزیم نیست حالم خوبه
+قربونت برم مامان ،ایهانم چیشده چرا این کار را کردی ؟!
_,چی کار کردم مامان
+بابات گفته که یکی از همسایه ها ترو جلو در خونه دیده که موقع خداحافظی لبای اون پسره را بوسیدی
_ما،،،ما،،مامان من ،،مممن کاری نکردم
+قربونت بره مادر بیخیالش شو دیگه نبینش بزار همه چیز تموم بشه
اره مامان راست میگفت
_باشه
+فدات بشم مامان بگیر بخواب دردت به جونم
(چشامو میبندم و به خواب میرم با صدای پرستار بیدار میشم و بهم گفت)
_درد داری ؟!
+نه
_خوبه حاضرت میکنیم قراره بری
+باشه
بعد از کار های مرخص کردنم منو میارن خونه و میبرن منو تو اتاقم و آرمان هم میاد پیشم و دستمو میگیره و منو سعی میکنه بخوابونه


آرمان
وقتی که دادااااااااااااش ایهانم خوابید
گوشیشو برداشتم و از اونجایی که رمزش اثر انگشتی بود بازش کردم
ای بابا کلی پیام و تماس بی پاسخ از دوماد مرصاد 😂
میرم تو کوچه و با گوشیش به دوماد مرصاد زنگ میزنم
بووووق
_الو الو ایهانم ،زندگیم چرا گوشیتو جواب نمیدی عشقم چیشده اخع
+الو دادااااااااااااش مرصاد سلام منم آرمان
_ارمان جااان دادااااااااااااش سلام خوبی برو گوشیو بده به آیهان تروخدا دارم میمیرم سه روزه ازش خبر ندارم نه گوشیشو جواب میده و نه تماسامو
_راستش دادااااااااااااش خبر خوبی برات ندارم ،،،،،،
(کل ماجرا را تعریف میکنم و میدونستم دوماد مرصاد میاد دنبال آیهان و بهم گفت که هیچی به آیهان نگو خودم میام درستش میکنم)
ساعت هشت و نیم اینا بود که زنگ در پشت سر هم به صدا در میومد
بابا رفت سمت حیاط و گفت اومدم اومدم چخبرع
تا در حیاط را باز کرد با عجله اومد تو خونه
و با صدای بلند داد میزد
+ایهااان
ایهان کجاییی
بابا عصبی شد و رفت دست انداخت پشت گردن مرصاد و گفت
_هوی چته مگه تویله باباته سرتو انداختی عین گاو میای تو
مرصاد دست بابا را پس میزنه و دوباره داد میزنه
+آیهان جااان بیا میخوام ببرمت
آیهان


ایهان
_با صدای داد و بیداد از خواب بیدار میشم ولی توان حرکت ندارم
صدای بابا و دعواهاش میومد ولی طرف حسابش کی بود ؟!

بابا
اوه پس عاشق این داستان توییی
بدبختا چیتون کمه که رو هم افتادین
چرا واسع پدر و مادرتون ابرو نمیزارید
شما ها خیر سرتون مردین ؟!
_اقای موسوی نیا نیومدم اینجا سر و صدا راه بندازم فقط اومدم دنبال آیهان
ببخشید دنبال آیهان ؟!
اون پسر منه
_ایهاااان ، تروخدا بیا بریم
(خدایا این چه امتحانیه اخه ،چرا من ،،،ارمان به سرعت میاد سمت اتاقم و منو با کمک مامان از رو تخت بلند میکنه و میبرن سمت حال
تا چشمم به مرصادم میوفته دلم آروم میگیره پیش در اتاق از حرکت می ایستم و مرصاد تا منو میبینه بغضش میترکه و میاد سمتم و دستمو میگیره تو دستش و با گریه میبوسه و میگه
_ایهان ببخشید قرار بود مراقبت باشم ببخشید
بغض گلومو میگیره ولی سعی میکنم تو چشمش نگاه نکنم
فقط میگم
_مرصاد از اینجا برو!
+چیییی
_مرصاد گفتم از اینجا برو
آرمان مات و مبهوت به من نگاه میکرد و مرصاد گریش به هق هق تبدیل شد
بابا
مگه نشنیدی چی گفت برو از اینجا
مرصاد بر میگرده سمت بابا و میگه
_من بدون آیهان جایی نمیرم
+مگه به توعه اون پسر منه
مرصاد عصبی میشه و میگه
_چی پسرت ببین یه نگاه بهش بنداز
الان به خودت میگی بابا
+تو چی میفهمی پدر بودن یعنی چی
بدبختا میدونید ااگه بفهمن دارتون میزنن
میدونید اگه مردم بفهمن به چشم کونی بهتون نگاه میکنن
ابرو براتون مهم نیست ؟!
_اقای موسوی نیا بسه خواهش میکنم
آیهان بریم
دستمو و میگیره و منو میکوشونه سمت در اما ناتوان تر از این بودم که راه برم
تا میبینه نمیتونم راه بیام بغلم میکنه و تا میخوایم بریم بیرون
بابا میگه
_اگه پاتو از در بزاری بیرون دیگه حق نداری برگردی
مرصاد بی توجه به حرف بابا به آرمان میگه خداحافظ
از خونه میایم بیرون و منو و خودش سوار موتور میشیم تو کل راه هم حواسش به من بود و هم رانندگی
منو جلو تو بغلش نشونده بود همش گریه میکردم و کل تیشرتش خیس شده بود
تا رسیدم خونه خودش دوباره منو بغل کرد و تا اتاقش برد و منو گذاشت رو تخت
_قربون نفست برم بخواب عشقم همه چیز درست میشه
+میشع تو هم بغلم باشی
_من اینجام فقط بخواب
چشامو رو هم میزارم و میخوابم
با اولین اشعه خورشید که به صورتم میخوره بیدار میشم
خدایا مرصاد دستمو گرفته بود و همونجوری بغل تخت خوابش برده بود
+مرصاد جان ،عشقم بیدار شو
_بله بله بیدارم
+عشقم صبح بخیر
_,عه بیدار شدی ،درد داری چیشدع حالت خوبه ببینم تب کردی ؟!
+نه نه حالم خوبه ،میشه کمکم کنی میخوام برم دست شویی
_باشه عزیزم
بلندم میکنه و منو میبرع دست شویی و قشنگ به سر و وضعم رسیدگی میکنه
عشقم مثل یه مادر کنارم بود و حواسش بهم بود
وسطای ظهر بود که گوشیش زنگ خورد و داشت صحبت میکرد
بعد از اینکه صحبتاش تموم شد
اومد سمت منو و گفت
_ایهان من دارم میرم جایی بعدا میایم مراقب باش
یه یک ساعت دیگه میام
+باشه عزیز برو
_خداحافظ
وقتی که مرصاد میره منم تو حال بودم و سعی میکرد یه تکونی به خودم بدم
ولی نه فایده ای نداره


مرصاد
گوشیم که زنگ خورد شماره آیهان بود
فهمیدم ارمانه
زنگ زده بود که بگه بیام وسایل آیهان را ببرم
چیزی به آیهان نگفتم
وقتی رسیدم مادرش جلو در منتظر بود
+سلام خانم موسوی نیا
_سلام پسرم
؛داداش مرصاد سلام
+خوبی آرمان جان
؛اره خوبم
_پسرم این دارو های آیهان
اینم موبایلش
چمدون لباس هاشم حاضره اینا را هم ببر
+ممنون ولی لازم نیست خودم میخرم براش
_تا کی قراره ادامه پیدا کنه
+ببخشید نفهمیدم
؛داداش مامان منظورش اینه که تا کی از داداشم مراقبت میکنی ؟!
+اهان
خب خانم موسوی نیا باید بهتون بگم که من آیهان را واسه یه عمر انتخاب کردم تا زمانی هم که جون تو تنم باشه ازش مراقبت میکنم
دیگه فکر نکنم حرفی مونده باشه
من میرم آیهان خونه تنهاس ممکنه مشکلی پیش بیاد
_باشه پسرم برو فقط خواهش میکنم مراقبش باش
+تا زمانی که بتونم کنارشم
خداحافظ
بعد از اینکه خداحافظی کردم
حرکت کردم سمت خونه و وقتی رسیدم آیهان کنار تلویزیون رو کاناپه خوابش برده بود
هنوز بچس
خیلی ظریفه
اخه اینهمه زخم و درد سهمش نبود
ولی اشکال ندارد
من که هستم
میرم سمتش و بیدارش میکنم


مرصاد برگشته بود
و گوشیمو جلوم گرفت و گفت
_ایهان بیا این گوشیت
وسایلت را هم اوردم
اینم دارو هات
+وایی مرسی ولی چجوری اخه
_بخاطر تو هر کاری میکنم فهمیدی
(بعد از گفتن این جمله لباش دوباره میاد سمت لبام و بوسه های ما شروع میشه)
من روز به روز حالم بهتر میشد و مرصاد هم خیلی مراقبم بود
کم کم باند سرمو باز کردم و دارو ها هم دیگه لازم نبود بخورم
فقط مونده بود گچ دست و پام
یک ماه بعد ،،،،،،،،،،،،

ادامه...

نوشته: شاهزاده تاریکی


👍 10
👎 2
7001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

924858
2023-04-24 06:12:17 +0330 +0330

خیلی عالی چش نخوره ادمین مثل اینکه داره عاقل میشه و وقت خوانندگان را هدر نمی دهد این هفته ۲تا داستان فوق العاده بود

0 ❤️

924899
2023-04-24 13:25:45 +0330 +0330

Kirkoloft_001بابت تعریفت ممنونم و منم تمامی داستان های نیکان را خوندم و از اونجایی که تمامی این اتفاقات برای من و مرصاد اتفاق افتاد لازم دونستم که بنویسم و به اشتراک بزارم
elimahkoonjoon22خوشحالم که خوشت اومد و این سرگذشت برات لذت بخش بود

2 ❤️

924900
2023-04-24 13:46:24 +0330 +0330

کاش اسامی رو یه مقدار واقعی تر انتخاب میکردی

0 ❤️

924905
2023-04-24 14:30:16 +0330 +0330

خوبه ولی خیلی کوتاه می نویسی

0 ❤️

924911
2023-04-24 15:34:04 +0330 +0330

پسر دوست ۰۰۷ اسامی واقعیه و اولشم گفتم درباره خودمو و مرد زندگیمه چون هر دو اهل تهرانیم و خانواده های به قول خودشون متمدن داریم اسم هامون هم این‌جوری گذاشتن
Mh1379عزیز چشم سعی میکنم ادامه داستان که دوقسمت مونده بلند تر باشه
Kirkoloft_001ادامشو حتما میزارم نیمه تموم رهاش نمیکنم

1 ❤️

924935
2023-04-24 19:48:36 +0330 +0330

سلام
اسمتو نمیدونم و این که مرصادی یا ایهان
و این که آرزوی خوشبختی براتون دارم و این که شاد باشید همیشه 🩶🪽

0 ❤️

924941
2023-04-24 21:09:45 +0330 +0330

این چه اسم و فامیلی که انتخاب کردی
موسوی نیا هم شد فامیلی اخه

0 ❤️

924981
2023-04-25 01:22:50 +0330 +0330

اسم اکانت نیکان چی هست ؟؟

0 ❤️