عشقی ناخواسته ولی بی پایان (۱)

1402/11/27

سلام خدمت شما عزیزان
این داستان اولین داستانی هست که می‌نویسم براتون
ساخته ذهن می‌باشد و واقعیت ندارد
این داستان در مورد عاشقی هست و قسمت سکسی زیادی نداره.اگه دنبال قسمت های سکسی هستی وقتت رو نذار و بعد تو کامنتا فحش بده
امیدوارم بتونید ارتباط بگیرید
(اسم ها مستعار هستن)

دیدم داره گوشیم زنگ میخوره
جواب دادم
+سلام محمد رضا
-سلام آرمان حالت خوبه؟
+ممنون
+کاری داشتی؟؟
-اره میخواستم بگم بیای بریم پارک محل
+ساعت چند؟
-الان که ۲:۳۰ اگه بتونی ساعت ۳ بیای عالیه
+ساعت ۳ دم خونه ی ما باش
-حله
گوشی رو قطع کردم
امروز حوصله ی گردش رو نداشتم اما چاره ای نبود نمیتونستم ناراحتش کنم قهوه ساز رو روشن کردم و گذاشتم تا قهوه آماده میشه لباس بپوشم.لباسامو پوشیدمو رو مبل نشستم و آروم شروع کردم به خوردن قهوه.دیدم آیفون به صدا در اومد.فهمیدم محمد رضا که زنگ رو زده.قهوم تموم شده بود و رفتم دم در.سلام احوال پرسی کردمو نشستیم تو ماشین. ماشین رو روشن کردم و تا گرم میشد شروع کردم به گذاشتم آهنگ رو سیستم صوتی و تنظیم آینه ها و صندلی.دیدم آمپر ماشین اومده بالا و گرمه که بخاری رو روشن کردم.شروع کردم به حرکت و رفتیم به پارک محل.رسیدیم اونجا و ماشینو پارک کردم پیاده شدیم و رفتیم داخل پارک نشستیم رو صندلی پارک و محمد رضا داشت دردو دل میکرد و منم گوش میدادم و سعی میکردم حالش بهتر بشه تو همین حال بودیم که گوشیش زنگ خورد جواب داد از صداش فهمیدم که مامانش بود داشت خیلی رمزی و جدی حرف میزد.منم گفتم به من ربطی ندارن تماشای خصوصیش و داشتم از مناظر لذت می‌بردم.کلا آدمی نبودم بشینم دختر مردم رو ببینم و همیشه نگاهم رو می زدیم از دخترای جذاب و سکسی.داشتم همینطوری نگاه میکردم تا برای اولین بار نگاهم گیر کرد به یه دختر.هرکاری کردم نتونستم نگاهم رو ازش بردارم.چشمام قفل شده بود بهش و با ضربه محمد رضا به خودم اومدم
-داداش کجایی یه ساعت صدات میکنم!؟
+هیچی ذهنم درگیر بود
-عیبی نداره.فقط یه موردی هست امیدوارم ناراحت نشی
+نه جانم بگو برا چی ناراحت بشم
-خب راستش مامانم زنگ زده بود و بهم گفت یه کار خیلی فوری پیش اومده که باید برم
+نه عیبی نداره برو.اگه کمکی هم از دستم بر میومد بگو که برات انجام بدم
-دمت گرم.فعلا

جوابش رو ندادم و سکوت کردم
خیلی ناراحت شدم که همینطوری وسط حرف زدن رفت و مجبور بودم این همه راه رو تنها برگردم
رفتم تو فکر و با گفتم چه کاری مگه براش پیش اومده که دیدم دختره اومد رو صندلی کنارم نشست.تعجب کردم و نگاهم یهو به چشماش قفل شد
چشم تو چشم شدیم منم یهو خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین حس میکردم گونه هام سرخ شده باشه.صحنه رو توی ذهنم مرور کردم و متوجه شدم چشماش اشکی و پر بغضه اما داره کنترل می‌کنه اشکش نیاد. به خودم جرات دادم تا اولین کلمه بینمون رو بگم
خیلی ضایع گفتم سلام
تعجب کرد از حرفم و جوابمو داد.از صداش که می‌لرزید معلوم بود کاملا بغض تو گلوشه
اومدم جمله بعدیمو بگم که دیدم یهو یکی داد زد و گفت هستی کجایییی
قبل اینکه چیزی بگم یهو دختره گفت آقا تورو خدا دستم به دامنت منو نجات بده قبل اینکه بمیرم
منم یکم هول شدم تا دیدم صدای چند نفر دیگه هم میاد که میگفتن فکر کنم هستی اون طرف درختا باشه
که یهو یکیشون داد زد و گفت دیدمش.بیاین دنبالم
من مونده بودم که باید چیکار کنم و فقط دستشو گرفتم و کشیدمش.از رو کلا پریدم و رفتیم تو خیابون
قفل ماشینو باز کردم و در شاگرد رو باز کردم به نشانه اینکه سوار شده
از رو کاپوت سر خوردم طرف راننده و سریع سوار شدم
درجا ماشینو روشن کردم و گاز دادم
اونقدر گاز دادم که چرخ ماشین هرز گردی میکرد و دود لاستیک بلند شد
سریع رفتم تو خیابون بغل و به راهم که مقصدش معلوم نبود ادامه دادم.به دختره گفتم چیکار کردی؟
-هیچی به خدا
+پس اینا کی بودن؟!!!؟؟!
-دوتاشون داداشام بودن و بقیه هم دوستای گردن کلفتشون
+چرا دنبالتن اینا
-از زمانی که مادرم مرده اینا با من اینطوری رفتار میکنن چون من بچه آخری ام و محبوب بابامون هستم.اونا هم پیش بابام جایگاهی ندارن و فقط مامانم بود که بهشون اهمیت میداد.الانم میگن مقصر منم که بابام از ارث محرومشون کرده
تعجب کرده بودم با خودم گفتم مگه چقدر ارث هستش
واقعا جای تعجب داشت
گفتم مگه چقدر ارث هستش که می‌خوام خواهرشون رو بکش تا ارث به اونا برسه ؟؟؟
گفت بالای سه تا کارخانه و یه مجتمع مسکونی نیمه کاره و چند تا پاساژ خیلی بزرگ و یه سری چیزا دیگه که وقت نیست بگم

چند ثانیه بینمون سکوت بود و من هنوز گیج بودم که چی شده و چرا الان اینجام
+پس چرا به بابات چیزی نگفتی؟
-نمیزارن ببینمش چون میدونن براشون بد میشه و همش جلومو میگیرن
+هوففففف
+چی بگم والا
+الان کجا بریم؟
-اخ ببخشید من حواسم نبود شمارو هم وارد این جریان کردم.یه گوشه نگه دار من پیاده بشم و مزاحمتون نشم
+نه خانوم این چه حرفیه من کمکتون میکنم
-نمیخوام شمارو هم وارد کثافت کاری های داداشم بکنم
+دیگه وارد شدم پس بهتره تا ته ادامش بدیم.شما هم نمیتونی تنهایی زنده بمونی
-گفت خب چیکار کنیم هیچ جایی رو نداریم بریم
+من به جایی رو میشناسم
-اگه امن باشه که بریم اونجا بعدش که از این منطقه رفتن داداشام من رفت زحمت میکنم
+بشین و این حرفارو نزن

دم در خونه نگه داشتم.ماشینو تو پارکینگ آوردم و در واحد رو باز کردم.راهنماییش کردم که بیاد داخل.درو هم بستم و قفلش کردم
پرده هارو کنار زدم و راهنماییش کردم که داخل اتاق من لباسشو عوض کنه
-اینجا خونه پدر مادرتونه؟
+بله
-خب یه وقت نیان و باعث دردسر شما بشم.چون هرمی ببینه خب مسلما فکر بد می‌کنه
+پدر مادرم خارج رفتن
+پدر مادرم یک ساله که با داداش کوچیکم رفتن خارج به خاطر کار بابام.ماموریت خورده.الانم که تنها زندگی میکنم و بعضی وقتا با رفیقام میام اینجا
-با این سن براتون سخت نیست تنها باشین؟
+منظور دقیقتون از سخت چیه؟
-خب بالاخره خطر داره تنها زندگی کنین
+من مشکلی باهاش ندارم.اتفاق هم برای چه آدم ۵۰ ساله و چه بچه ی ۵ ساله است
-میشه بپرسم چند سالتونه؟
+من ۱۷ سالمه.به خاطر اینکه پدر مادرم رفتن خارج مجبور شدم گواهی بگیرم
-چه گواهی ای؟
+گواهی رشد
+الان سند خونه به نام بابامه اما ماشین به نام منه.گواهینامه هم دارم
-این خیلی هم خوب
+حالا میشه من بپرسم شما چند سالتونه؟
-من ۱۶ سالمه
+عجیب شد.چون واسه همچین اتفاقاتی هردومون زیادی جوونیم
-اره اما خب دست من نبود که وارد این ماجرا شده
+دست منم نبود
-به هر حال اتفاقه
+نمیشه کاریش کرد
+آخ آخ من اصلا حواسم نیست
+چی میل داری برات بیارم؟
-نه نه من نمی‌خوام زحمت بدم.چیزی نمیخورم.دستتون درد نکنه
+نسکافه.چای.شیر گرم یا سرد.نوشیدنی های دیگه به جز الکلی
-مذهبی ای؟
+اره چطور؟
-خب از اینکه گفتی به جز نوشیدنی الکلی متوجه شدم
یه لحظه تو این حالت نگاهش کردم😐
بعد دیدم شالشو کامل انداخت رو سرش یهویی زدم زیر قهقهه.خیلی حرکتش بامزه بود
+نیاز نیست اینطوری خودتو بگیری
+اره مذهبی ام اما توی چارچوب خودم
-میشه بگی منظورت چیه؟
+من نمازم.روزه ام.محرم نامحرمم…دعا هام.حلال حرومو … سر جاشه
-خب یعنی کامل دیگه
+اما کاری ندارم به حجاب و لباس کسی.یا هر کاری هم کنه به خودش مربوطه.پس اگه دوست داری راحت باش.واسه من فرقی نداره

عجیب بود و هنوز عضو نکرده بودم ماجرا رو.که الان من با یه دختر تو یه خونه تنهام و بدترش هم اتفاقات نیستم ساعت پیش
براش وسایل پذیرایی رو آوردم
تعارف کردم و دیدم خجالت می‌کشه
بهش گفتم خجالت اینجا معنایی ندارن

+بخور دیگه چرا خجالت میکشی
-یکم حس میکنم معذبی شما
+نه راحت باش
-خب اگه اینطوری باشه و شما مایل باشی محرم بشیم
نسکافه که داشتم می‌خوردم پرید تو گلوم گفتم جانم؟؟؟!!
گفت تو که نمی‌ذاری جایی برم و هوامو داری.این همه به خاطر من خودتو تو دردسر و زحمت انداختی.بعد برای اینکه راحت باشم کاری کنم شما ناراحت باشی نمیشه.یه صیغه محرمیت می‌خونیم که شما راحت باشی
+آخه اینطوری نمیشه و شما باید اجازه پدر رو داشته باشی
-پدر واقعیمو فوت کرده سالها پیش و ناپدریم هست که بابا صداش میکنم.قبلا هم باهم حرف زدیم و گفته با هرکسی خواستی محرم باشی یا نامزد کنی اجازه منو داری
+گفتم خب کی بخونه این صیغه رو
-خودمون
+نمیشه خب
-چرا
+یه حوریه
-خودت بخون دیگه
+چشم

صیغه رو خوندیم و محرم شدیم .الان یه جورایی نامزدم به حساب میاد.منم وظیفه محافظت ازش رو دارم
بهش گفتم میخوای استراحت کنی و بخوابی.اونم قبول کرد
من که خیلی خسته بودم و رفتم رو تخت خودم خوابیدم
اون یکی اتاق هم با لباس راحتی مهمان در اختیارش گذاشتم
رو تخت دو نفره می‌خوابید
منم رو تخت تکی خودم تو اتاق خودم
خوابم برد

بیدار شدم و دیدم شب شده.یکم ویندوزم لود شد دیدم دختره بالا سرمه
ازش پرسیدم چیزی لازم داره؟
گفت خیلی میترسم چون صدای رعد و برق میاد.آرومش کردم و بهش گفتم چیزی نیست و برو بخواب. یهو یه نور خیلی یاد اومد انگار پروژکتور روشن کرده باشی بعد یه یه صدای بلند اومد که شیشه هارو لرزوند
دختره پرید بغلم طوری که جا خوردم
دیدم خیلی میترسه
بغلش کردم و تو بغل خودم بردمش زیر پتو یکم نوازشش کردم و آروم آروم نفساش کند شد و فهمیدم خوابش برده
اولین بار بود که یه دختر تو بغل من خوابش برده بود
منم کم کم چشمام سنگین شد و خوابیدم.

داستان از اینجا به بعد توسط هستی(دختر داستان) تعریف میشه:

بیدارم شدم با یه حس آرامش خیلی خاص.به خودم اومدم دیدم بغل همون پسری که دیروز نجاتم داد خوابیدم
اولین بارم بود آنقدر نزدیک میشد به یه پسر
یه حس آرامش خیلی خاص و لذت بهش داشت
آروم از بغلش بیرون اومد و رفتم طرف آشپزخونه.گفتم برای تشکر حداقل کاری که بتونم بکنم اینه که یه صبحانه خوب بهش بدم
روی میز ناهار خوری خونش نون و خامه و پنیر.کره.چند مدل مربا.گردو.شکلات صبحونه و… . گذاشتم
میخواستم با سیستم صوتی خفن داخل خونش یه آهنگ ملایم پلی کنم دیدم رمز داره و نتونستم وصل بشم
بیخیال شدم و رفتم بد صدای اروم بیدارش کنم که یادم افتاد اسمشو هم نمی‌دونم
به اسم ناجی صداش کردم و آروم بیدارش کردم
بلند شد و راهنماییش ک دم تا آشپزخونه
صبحونه آماده شده رو که دید اومد سوت بکشه اما چون تازه بیدار شده بود نتونست
رفت دستشویی و اومد بیرون و نشست سر میز و شروع کرد به خوردن صبحونه
در همین حین منم شروع کردم به خوردن و ازش پرسیدم که اسمش چیه گفت ما این همه مدت پیش همین بعد اسم همدیگه رو نمیدونیم البته دیروز فکر کنم فهمیدم اسمت چیه باشه.گفتم الان به هم معرفی بشیم؟
+آرمان
-هستی
گفتم اسم قشنگی داری اونم همینو گفت و خیلی صحنه جالبی بود.حس میکردم عاشقش شدم و با شناختی که تو این یک روز ازش پیدا کرده بودم میدونستم طرف دخترا نمیره و اینکه آنقدر نزدیکه به من حس خوبی داشتم.میدونستم از اون پسرای هوس باز نیست ولی شک داشتم که عاشقم باشه یا نه.راستش از همون اول یه حس امنیت بهم دست میداد که رفتم تو پارک کنارش نشستم و کنی که سمت پسرا نمیرم الان تو خونه ی یه پسرم و باهاش محرم شدم
بهم پیشنهاد داد که برین بیرون و دور بزنیم.یهویی یادم افتاد دیروز چرا در رفتیم.
-داداشام اگه بیان دنبالم چی؟
+من پیشتم
-خب اگه پیشم بودی چرا دیروز در رفتیم؟
+چون شناخت نداشتم و نمیدونستم واسه وی باید فرار کنیم یا وایسم بجنگم.اما الان هر چیزی بشه من پشتتم
-یه احساس امنیت خوب دیگه بهم دست داد

قبول کردم که بریم بیرون
لباشو پوشیدم و بهم گفت منم لباسامو بپوشم و تاکید کردم لباس گرم داشته باشم.از در رفتیم بیرون و در رو قفل کرد
رفتیم تو آسانسور و با اینکه خونش طبقه اول بود و یک طبقه نیم می‌خواستیم بریم تو پارکینگ بهش تیکه دادم
بازم حس آرامش بهم دست داد.حسی که هیچوقت از هیچکس نگرفته بودم
رسیدیم و آروم و بی سروصدا رفتیم طرف ماشینش.ماشینش یه ال نود مشکی اسپورت بود.من از این ال نود نفرت داشتم ولی ماشینش خیلی خوشگل بود.از هر جاش نگاه میکردی یه اثر هنری و یه زیبایی خاص داشت.به آرمان نگاه کردم و دیدم یه پسر با قد ۱۷۵ اینا.خوش هیکل و ورزشکار.درسخون و خوش قیافه بود
نمی‌دونستم من با قد ۱۶۲ به چشمش میام یا نه
خب من یه دختر با قد ۱۶۲ بودم که وزنم حدود ۴۵ تا ۵۰ کیلو بود
سینه های ۷۰ داشتم و هیچوقت رابطه جنسی نداشتم
ولی میخواستم ببینم چه جور شخصیتی رو دوست داره یا اینکه اصلا به چشمش میام یا نه؟

سوار ماشین شدیم و از پارکینگ رفتیم بیرون
+دوست داری چجوری رانندگی کنم؟
-اسپورت و خفن
+با سرعت و لایی کشی مشکلی نداری؟
-عاشق این کارم
-من خیلی به ماشین علاقه دارم
+منم ماشین بازم و چیزی که کلی براش زحمت کشیدم رو میبینی

خیلی باحال رانندگی میکرد اما من مقصد رو نمیدونستم
ما شرق تهران بودیم تو خونش و نزدیک یه ربع بعد رسیدیم شمال تهران
فهمیدم می‌ره بام تهران.خیلی خوب بود و از هر جهت عالی
رفتیم اونجا و آهنگ گنگش که صداش خیلی زیاد بود رو کم کرد و یه آهنگ عاشقانه گذاشت
من که به خودم اومدم دیدم دستمو گرفته و داره با دستای من دنده رو عوض می‌کنه
رفتیم یه جای خیلی با صفا و آروم
تقریبا ۹:۳۰ صب بود و خنک بود هوا اما سرد نه
ماشینو یه جا پارک کرد و خاموشش کرد.شیشه هاشو داد بالا تا صدای خودمون و آهنگ باشه فقط.خیلی رمانتیک و آرامش بخش بود یه جوری که بازم حس امنیت بهم میاد
دلم میخواست بغلش کنم ولی روم نمیشد بگم چون نمیدونستم چه حسی داره و چه کسی پیدا می‌کنه گذاشتم اون شروع کنه و پیش بره.منم هی چراغ سبز بهش نشون میدادم.دیدم دستاش اومد پشت سرم و موهامو نوازش میکرد.آروم آروم اومد جلو و بوسم کرد همینطوری هی نوازشم میکرد.تاحالا همایون حس هیجان انگیزی بهم دست نداده بود.لذت بهش بود و در عین حال آروم.کلمه برای توصیفش نداشتم و فقط میتونم بگم آرامش.
داشتم لذت می‌بردم تا که منو سمت خودش کشید
+این کنسول که نصب کردم خیلی رو مخ رفته.دوست داری بیای این طرف؟
-اممممم اله دوشت دالم

فکر کنم یکمی زود بود برای لوس کردن خودم.اروم رفتم اون طرف پشت فرمون.صندلی شو داد عقب که جا باشه.تکیه دادم بهش و داشت نوازشم میکرد
دستش از بالا میومد تا پایین و می‌رفت.تو یه حالتی بودم که کل بدنم در دسترسش بود از موهام شروع میکرد می‌رفت رو سینه ها و شکمم شیار کصم می‌رفت پایینتر تا کف پام و میومد بالا کم کم یه برآمدگی رو زیر کونم حس کردم فهمیدم کیرشه و داره شلوارشو پاره می‌کنه. لذت می‌بردم از اینکه داشتم زیر کونم کیرشو حس میکردم
دیدم موهامو زد کنار و لباشو رو گردنم حس کردم.یهو حس کردم لای پام خیسه.دیدم ترشحات واژنم کل شلوارمو خیس کرده
داشتم لذت می‌بردم تا اینکه یهو حس درد کردم و ول کرد گردنمو
تا آینه وسط ماشینش دیدم یه رنگ خون مرده شبیه کبودی افتاده رو سمت راست گردنم.داشتیم لذت میبردیم
+خیلی دختر جذاب و سکسی هستی
-به هیکل شما نمی‌رسه
+به هر حال خیلی بدنت برجسته و زیباست

داشتیم جفتمون لذت میبردیم
من پیشنهاد دادم که برین خونه و اینجا جا نیست که همچین کاری رو انجام بدیم
جفتمون میدونستم منظور چیه
+ببین درجریانم که تو دختری و نمیخوای از جلو رابطه داشته باشی.از عقب هم میدونم که درد داره
+از اونجایی هم که دوسِت دارم نمیتونم باهات سکس کنم ولی اگه دوست داشته باشی میتونم بیارمت
-منظورت اینه ارضام کنی؟
+اره
هنوزم یخمون کامل آب نشده بود و یه جورایی هنوز راحت نبودیم
گفتم باشه برین خونه و اونجا انجام بدیم

رسیدیم و رفتیم داخل
خونه گرم بود
بهش گفتم میتونم از حموم استفاده کنم؟
گفت آره و رفتم حموم
حوله مهمان رو هم برام آورد و داد که بذارم تو.شروع کردم به دوش گرفتن.موقعی که گردنمو میشستم یهو احساس درد کردم.تو آینه حموم دیدم که کبود شده کامل و جای خورده شدنش معلومه.انگار مشخصه صاحب دارم
آرمان رو صدا کردم که بیاد و یه تیغ یا ژیلت بهم بده
+امممم هم ژیلت و تیغ هست و هم اسپری مو بر.کدومو انتخاب میکنی
-هرکدوم شما بگی عزیزم
اولین بار بود که بهش میگفتم عزیزم
با خجالت تمام گفت که میشه خودم برات انجام بدم
منم با اینکه خیلی خجالت می‌کشیدم گفتم باشه
آرمان اومد تو و … .

برای اینکه ادامه داستان رو بنویسم حمایت کنید و نظرتون رو بگید
در جریان باشی که فحش ها القاب خانوادگی هر فرد هستن
ممنون که تا اینجا خوندید
امیدوارم لذت برده باشید و کم و کاستی هارو ببخشید

نوشته: ATstorm

عاشقی
فانتزی

====================

با مستاجرم خونمون سکس داشتم

سلام داستانی که میخوام بگم کاملا واقعیه و به دور از تخیل
تو سال ۹۹ ک خودم متاهل بودم یه مستاجر داشتم ک یه خانواده بودن ک نزدیک ما نبود بدون اینکه ببینمشون اجاره دادم بنگاه دوستم بود و اصلا نیازی به بودنم واسه امضا نبود و از طرفم امضا زد
روزی ک خواستن اساس بیارن زنش زنگ زد و گفت آقای …ما میخواهیم اساس بیاریم و کلید میخوایم تعجب کردم چرا مرده زنگ نزد پول پیش داده بودن کلید دست بنگاه بود گفت خب برید بگیرید از بنگاه
بعدا بابت یه سری تعمیرات درونی و … مجبور شدم برم خونه و پیش مستاجر تعجب کردم شوهره حداقل ۵۵ سالش بود زنه پرپر ۳۰ هم نمیشد
از همون اول تیر رابطه خورد تو مخم ک حیف این زن
حالا دیگه هربار من ب هر بهونه میخواستم باهاشون حرف بزنم
از روی شمارش اینستارو پیدا کردم و دیدم هربار داستان غمناک استوری میکنه منم ب پیاماش واکنش نشون میدادم
منم در جهت محتوای پیام اون استوری میذاشتم اونم مثل من واکنش،نشون میداد
خلاصه کم کم وارد پی ویش شدم
و سخن شروع شد
اولش رابطه در حد حرف بود
و کار به قرار کشید
تا اینجا هیچ رابطه جنسی نداشتیم
کاملا محترمانه و عاشقانه
تا اینکه انقدر بهم علاقه مند شدیم ک یه روزی بهش گفتم دلم سکس میخواد باهاش
البته اینو بگم من هول سکس،نبودم از اول بعدها عاشقش شدم
یه روز تو خونه مستاجره که همسرش نبود رفتم لباسای قشنگی پوشیده بود
هیکل لاغر و خوبی داشت
بعد بغل کردن شروع کردیم ب بوسه و ماچ
و لب
گردنشو خوردم
دست گذاشتم لای پاهاش از لا ی شرتش دیدم خیسه کرده
گفت تابحال تحربه نداشته کوسش خورده بشه
چون شوهرش تفاوت سنی بالایی داشت زیاد سکس با اون براش لذت نداشت
گفتم دراز بکش
گفت میخوای چکار کنی
گفتم میخوام بخورم
شروع کردم ب خوردن از بالا تایین کوسش
لبه های کوسش
سوراخ کونش
از شدت کیف داشت بیحال میشد
بدنش میلرزید
خب طبیعیه طفلکی اولین بارش بود
تند تند با دست مالیدم و خوردم
تا ارضا شد
بعدش،گریه کرد باورتون نمیشه میگفت از شوق لذته
بعدش خودمم سکس،کردم و رفتم ۸ ماه رابطه داشتیم بعدش ایشون کلا دیگه دگرگون شد گفت نمیخواد و احساس،گناه میکنه
دیدم اصرار فایده نداره و از اونجا هم ک رفتن من پیگیرش نشدم

کاملا واقعیه داستان

نوشته: دلفین


👍 3
👎 8
12301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

971393
2024-02-17 00:31:45 +0330 +0330

همون موقع که گفتی مذهبی ام داستانو بستم اومدم پایین دیدم نوشتی داستان کاملا واقعیه باز اومدم پایین تر دیدم اسمتو نوشتی دلفین آره دلفین ها ام پرواز میکنن …
چه اصراریه بیای خودتو پاره کنی بگی داستان واقعیه در صورتی که کل داستانت داد میزنه ک داری زر میزنی بعد اینکه ما چرا فکر میکنی واقعی یا غیر واقعی بودن داستان یه جقی باید برا ما مهم باشه!

1 ❤️

971396
2024-02-17 00:38:27 +0330 +0330

داستان اولی رو ادامه بده

2 ❤️

971499
2024-02-17 13:10:03 +0330 +0330

وقتی از جق زیاد واشر سرخایه سوزوندی و مغزت از کیرت زده بیرون
بالا میگی ساخته ذهن واقعی نیست
پایین میگی واقعیه
میگن جقیا کم حافظن همینه
کم بزن همیشه بزن
دیوث

0 ❤️

971515
2024-02-17 15:38:56 +0330 +0330

چی شد؟؟؟

0 ❤️

971518
2024-02-17 16:42:45 +0330 +0330

کسکش اسکول مذهبی اینجا چکار داری دوم اینکه دیوث جقی اول داستان خط اول نوشتی ساختن ذهن اخرش نوشتی کاملا واقعی مشه با کیر مردم داستان ننویسی و گم بشی

0 ❤️

971565
2024-02-18 00:45:09 +0330 +0330

مجید دلبند خنگم اون رفع زحمته نه رفت زحمت بعد لاستیک هرزه گرد نمی زنه اون اسمش تیک افه این داستانتم جاش اینجا نیست یه جایه به اسم کانون پرورش فکری کودکان اونجا بدی خوبه

0 ❤️

971909
2024-02-20 17:55:25 +0330 +0330

داستان اولی مال منه و شاید مشکلی داشته باشه اما نگفتم واقعیت داره دوست عزیز
داستان دومی هم نمیدونم که چرا ادمین گذاشته داخلش ولی من ننوشتم دومی رو
لطفاً ادب رو هم رعایت کنید و شخصیتتون رو نشون ندین

0 ❤️