عشق رفته از دست (۱)

1401/04/04

با سلام به همه ی عزیزان

من پویا هستم یک همجنسگر ۲۰ سالمه و ساکن کرجم ، پوستم سفیده ،صورتم گرد چشمام آبی رنگ و ابروهای کمونی دارم و همیشه زیر ابرو میگیرم و علاقه ی زیادی به آرایش کردن دارم ( درگ کویین ) هستم، قدم ۱۷۶ سانته هیکل باربی دارم و وزنم ۵۸ کیلو …

این داستان حاکی از عشق من به یک پسری بنام سیاوش هست.

من تو یک خانواده ی مذهبی و تا حدودی متعصب به دنیا اومدم ک همه چی رو دخل دین و حدیث و … میکردند. ۳ تا برادر و ۱ خواهر بزرگتر از خودم دارم ک همشون ازدواج کرده بودند و رفته بودن سرخونه زندگیشون ، منم یه آدم منزوی و آروم بودم تا حالا عاشق چند نفر هم شده بودم ولی از شانس گندم همشون استریت درمیومدند ، از بقیه خیلی پیشنهاد رابطه داشتم ولی من به هیچ کدومشون پا نمیدادم چون مسئله فقط رفع نیاز نیست ؛ مسئله عشق و حس قلبی ک به اون طرف دارم هست.

من با خانوادم زندگی میکنم یک خانه دوطبقه ۲۶۰ متری کاملا مجهز از هر لحاظ ، رشتم مهندسی مکانیکه ، برای درس خوندنم خودم طبقه بالا رو در اختیار گرفته بودم.

پدرم تو شرکت سپرده گذاری مرکزی کار میکنه و مادرمم دکتر متخصص پوست و مو ، اسفند ماه سال پیش بود مادرم خودش و دو تا از خانم هایی ک باهاش همکار بودن رفته بودن شمال برا گردشگری و خوش گذرونی

و تو خونمون فقط من مونده بودم و بابام ولی در عوضش دستپختم عالی بود همه از دستپختم تعریف میکردند ، خودم غذا درست میکردم ؛ سر نهار پدرم گفت ؛ امروز به آبدارچی شرکت گفته بودم دنبال یه نفری واسه تمیز کاری خونه م میگردم ک اونم گفت پسرم سیاوش کارش همش تمیزکاری و گردگیری خونه هاس این روزا هم خیلی سرش شلوغه چون نزدیکای عیدم هس ، ولی اگه اصرار دارین فردا حتما میفرستش سمتتون ک بیاد برا خونه تکونی اینا …

بابام گفت سیاوش فردا صبح میاد پویا تو هم کمک دستش باشی، تا اینو گفت یه حالی شدم، همش با خودم فکر میکردم کی فردا بیاد و اون یارو رو ببینم …عجب روزایی بودند
نمیدونم اون شب و چجوری خوابیدم ولی بلاخره ساعت ۴ صبح خوابم برد و ساعت ۸ ۹ صبح با صدای پدرم از خواب بیدار شدم ک میگفت پویا بیدارشو دارم میرم سرکار اون پسر آبدارچیه شرکت هم کمی بعد میاد پاشو خودتو جمع و جور کن پدرم رفت و منم از بس ک دیشب تو فکر یارو بودم و نتونستم خوب بخوابم بی اختیار دوباره به خواب رفتم تا تقریباً بعد از نیم ساعت با صدای زنگ خونمون پا شدم دیدم داره در میزنه منم دست پاچه رفتم سمت شیرآب زود یه آبی به سر و صورتم زدم و رفتم در و باز کردم وایییی خدایا اینو از کجا آوردی برام؟؟ یک پسر ۳۳ یا ۳۲ ساله قد بلند ولاغر با ریش و سبیل و چشم های سیاه و درشت و بسیار زیبا و ابروهای کشیده رو میدیدم خداییش خیلی تو دل برو و خوش سیما و جذاب بود…

پیراهن طوسی و شلوار سیاه تنگ تنش بود یکمی تو چشاش خیره شدم خیلی احساس خوبی بهم دست میداد ، خودشم همینطور زل زده بود سلامم کرد و راهنماییش کردم سمت داخل کسی خونمون نبود گفتمش کی تو رو به خونمون رسوند؟ گفت پدرم آدرس خونتونو از پدرتون گرفته بود، منو با موتور رسوند دم درتون ، بعد گفت میخوام برم لباسمو عوض کنم کجا برم!! منم راهنماییش کردم لباسای مخصوص کارشو پوشید و اومد، گفت خب از کجا شروع کنیم گفتمش از پذیرایی ک اونم قبول کرد اول همه ی فرشارو جمع و جور کردیم و ریختیم تو هال و شروع کردیم کف سرامیک پذیرایی رو شستیم اون آب میریخت و منم تی میکشیدم در این حین ازم پرسید

  • اسمتون چیه ؟

_ من پویا هستم

  • خوشبختم پویا جان چند سالته؟

_ همچنین عزیزم، من ۲۰سالمه و شما؟

  • ۳۳ سالمه ولی بدجوری خوشکلی تو پسر

_ ههه ممنونم عزیزم نظر لطفتونه!!!

  • حقیقته نظر نیست ، درس هم میخونی؟؟

_ اره رشته ی مهندسی میکانیک میخونم

  • موفق باشی عزیزم

_ متشکرم ، لطف داری عزیزم

خیلی دلم میخواد بیشتر باهاش حرف بزنم ولی خیلی میترسیدم چون خاطره ی بدی داشتم از این جور برخوردها و بارهاوبارها ک میخواستن به زور خفتم کنن و بهم تجاوز کنن ، یه جورایی نسبت به این رابطه ها مشکوک و غیر قابل اعتماد شدم ؛ واقعانم حق داشتم چون قبلنا تجربشو کرده بودم. ولی حس میکردم سیاوش واقعا ازم خوشش اومده بود از نگاه و رفتار و حرف زدنش تابلو بود ولی هیچوقت نگاه سنگین اش روخودم حس نمیکردم و کاملا با ملایمت باهام برخورد میکرد جوری ک اذیت نشم از نگاهاش . چون مثه افراد هوس بازیکی تو حرفاش زیاده روی نمیکرد و فقط راجب من اظهار نظر کرده بود ک میگفت بدجوری تو خوشکلی!! البته این حرف و از اطرافیام خییییلی میشنیدم میگفتن تو چقد بچه خوشکل و نازی برام عادی شده بود 😀😀

خلاصه کارهای گردگیری و شستشوی پذیرایی تموم شد و رفتیم برا اتاقا ساعت نزدیکای ۳ ظهر شده بود اول رفتم براش شربت و کیک و آجیل اوردم دوتایی باهم زدیم بعد از استراحت زنگ زدم غذا سفارش دادم اخه حال نداشتم برم غذا درس کنم 😀 غذا رسید و خوردیم و دوباره برگشیم آشپزخونه رو تمیز کاری کردیم و کارای طبقه پایین داشت تموم میشد ، ک پدرم با ماشین اومد تو گفت به به سلام آقا سیاوش و آقا پویا خسته نباشین ، خیلی خسته بودیم پدرم گفت پویا بیا بریم بالا همون پیش خودت بشینیم تا سرامیک خونه خشک بشه
خلاصه رفتیم هممون لباسامون رو عوض کردیم و سیاوش رو به طرف حمام راهنمایی کردم و پدرم شروع به خوردن نهاری ک با خودش آورده بود کرد.

رفتم دم در حمام گفتم سیاوش اگه تموم کردی بیا اتاق مجاور لباساتو اونجا گذاشتم گفت باشه پویا مرسی منم رفتم اتاقم یه چُرتی زدم و…

ادامه...

نوشته: پویا


👍 4
👎 2
4801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید