عضوهای خونی (۴)

1402/11/22

...قسمت قبل

✍️ سخن نویسنده:
خیلی با خودم تو کشمکش بودم که این قسمت رو منتشر کنم یا نه، اصلا این قسمت رو بنویسم یا نه! بعضی وقت‌ها کلا از نوشتن تو این سایت پشیمون میشم، چون از تأثیرات مخرب روی ذهن خواننده‌ها می‌ترسم. به شخصه همه این‌ها فقط یه فانتزیه که هیچوقت وارد زندگی واقعیم نمیشه، اما مطمئن نیستم که برای شماهم فقط یه فانتزی باشه. در هر صورت من این قسمت رو نوشتم و برای ادمین فرستادم، چون از کار نیمه تموم نفرت دارم.

(محتوای این داستان تابو شکنیست، لطفا اگر به این تگ علاقه ندارید، از خوندن داستان صرف نظر کنید.)


بعد از یه وقفه نسبتا طولانی، دوباره برگشتم به شرکت. شرکتی که مدیرعاملیش رویای هر شبم بود. البته هنوز جانشین پدرم مشخص نشده بود و میز اتاقش تو خلوتی خاک می‌خورد. اوضاع آروم بود و به طبع من هنوز خودم رو محق می‌دونستم! انگیزه‌ و اشتیاقم برای گرفتن سکان ‌شرکت باور نکردنی بود. قرار بود بین هیئت مدیره جلسه‌ای برگذار بشه تا تکلیف مدیرعاملی رو مشخص کنیم، اما من با غیبت‌های گاه و بیگاه تموم تلاشم رو می‌کردم تا جلسه رو به تعویق بندازم و از زمان استفاده کنم تا سهام خودم رو ببرم بالا. تا حد امکان از اتاقم بیرون نمی‌اومدم تا یه وقت با گلاره رو به رو نشم. دوست نداشتم باهاش تندی کنم. دیدنش توی شرکت من رو عصبی می‌کرد. اون یه تهدید زنده برای تاج و تختم بود. تهدیدی که نمی‌تونستم از بین ببرمش!
پشت سیستم در حال بررسی سود و زیان ماه پیش بودم که در اتاق به صدا در اومد. درحالی که نگاهم به سیستم بود گفتم:
-بیا تو.
در اتاق باز شد و صدایی شخصی رو شنیدم که اصلا انتظارش رو نداشتم.
-درود!
لهجه خاص و بریتانیایی الکس توی یه کلمه کاملا فارسی‌هم به چشم می‌اومد. با تعجب و اخم سیستم رو بستم و گفتم:
-تو اینجا چیکار میکنی؟
در رو پشت سرش بست و اومد جلو. یه جین آبی و یه پیرهن آستین کوتاه سفید تنش بود.
-اومدم به برادر زن عزیزم سر بزنم.
با تأکید گفتم:
-اولا گلاره هنوز زن تو نیست و فقط باهم نامزدین، دوما جواب من رو درست ندادی. تو تو این شرکت چیکار میکنی؟
شونه بالا انداخت و به شکل بامزه‌ای با چشمای رنگی مزخرفش بهم نگاه کرد.
-محل کارمه!
چشمام گرد شد و با خنده مسخره‌ای گفتم:
-جان؟! فکر کنم اشتباهی اومدی Bro! در خروج از اون وره.
به در اشاره کردم.
-گلاره دیروز من رو استخدام کرد.
باید حدس میزدم. دندونام رو محکم بهم فشار دادم. از جام بلند شدم و اول از همه دکمه‌های کتم رو بستم و لباسم رو مرتب کردم، بعد راه افتادم و در حالی که با قدم‌های محکم از کنار الکس رد میشدم گفتم:
-چه سمتی؟
پشت سرم اومد و گفت:
-Assistant. (دستیار)
لحظه‌ای مکث کردم و دوباره حرکت کردم. باور کردنی نبود. واقعا این شرکت بی‌صاحب شده بود. به اتاق گلاره رسیدم و در رو بدون مقدمه باز کردم. گلاره پشت میز مشغول تماس تلفنی بود که با دیدن من بهت زده مشغول خاتمه دادن به تماس شد. برگشتم و رو به الکس گفتم:
-تو همین‌جا باش!
قبل از اینکه بتونه کلامی به لب بیاره در رو به روش بستم. گلاره از پشت سرم گفت:
-چه وضع تو اومدنه؟ شعور که داری، در بزن لااقل!
برگشتم و اخم‌هام رو تو هم کردم.
-تو مگه اجازه می‌گیری که من بگیرم؟ الکس چی میگه؟ چرا بدون اجازه من استخدامش کردی؟
متوجه عصبانیتم شد. از موضعش کوتاه اومد و سرجاش نشست. با صدای آرومتری ادامه داد:
-نیاز به یه کمک دست داشتم، الکس مناسبترین گزینه بود.
پوزخند زدم:
-آره خب، بایدم نامزدت مناسبترین گزینه باشه. لابد چهار روز دیگه همه فک و فامیلامون رو میخوای بیاری شرکت، هرکی‌هم باهامون نسبت نداشت اخراج می‌کنی!
با جسارت زل زد تو چشم‌هام و گفت:
-اولا اینطور نیست، الکس از زمانی که اومده بیکاره، اینجوری سرش گرم میشه. دوما من برای جذب نیرو نیازی به اجازه جناب عالی ندارم!
-بی‌خود دور بر ندار، هنوز هیچکاره‌ای اینجا!
-بیست و پنج درصد سهام مال منه، دقیقا هم اندازه تو، پس برای من تعیین تکلیف نکن!
خیره به هم برای همدیگه خط و نشون کشیدیم. چشم‌های عسلیش موقع عصبانیت خیلی جذاب میشد. شبیه یه ماده ببر وحشی! قدمی به عقب برداشتم و بدون حرف از اتاق بیرون اومدم. تنم از عصبانیت می‌لرزید. وقتی به اتاقم برگشتم، الکس روی یکی از صندلی‌ها نشسته بود. اصلا حوصله‌اش رو نداشتم.
-جیزس! عجب کشت و کشتاری به راه انداخته بودین.
نشستم پشت میز و یقه پیرهنم رو شل کردم. رک و پوست کنده گفتم:
-حوصله تو یکی رو اصلا ندارم. بیرون!
نیشخندی زد و گفت:
-رفتارت با شوهر خواهرت اصلا مناسب نیست.
با صدای بلندی گفتم:
-شما هنوز باهم ازدواج نکردین پس شوهرش نیستی! لعنتی!
نیشخندش رو حفظ کرد و گفت:
-اگه منظورت از اینکه شوهرش نیستم اینه که بکارتش رو دست نزدم، باید بگم کاملا در اشتباهی! بکارت داشتن گلاره تو این سن، ظلم به خلقت خداونده! مثل اینه که یه گل زیبا رو بچینی، ولی بو نکنی!
باورم نمیشد. صورتم رو با دست‌هام پوشوندم و بعد چنگی به موهام زدم. باورم نمیشد دوباره تو این موقعیت قرار گرفتم.
-حسودیت میشه کاوه؟ به شوهر خواهرت؟! بذار یه اعتراف تلخ کنم. من اونقدر خوش‌شانس نبودم که بکارت گلاره رو ازش بگیرم، قبل من یکی دیگه… .
با صدای بلندی گفتم:
-خفه شو!
یه مکث کوچولو کرد و ادامه داد:
-به هرحال گلاره سه ساله با من آشنا شده، قبل اون کلی فرصت داشته تا با پسر‌ها یا شایدم دخترهای دیگه خاطره بسازه.
نمی‌خواستم بشنوم. یه لحظه از جام بلند شدم تا یه واکنش سریع نشون بدم، اما به سختی جلوی خودم رو گرفتم. می‌خواستم چیکار کنم؟ بزنمش؟ خودم رو مهار کردم و دوباره روی صندلی نشستم. با لحنی که سعی می‌کردم آروم باشه گفتم:
-این مزخرفات از کجا میاد الکس؟ لطفا تمومش کن.
اين‌بار الکس از جا بلند شد. با خونسردی دور اتاق چرخید و مقابل تنها قاب عکس روی دیوارها ایستاد. تصویری از بچگی‌های من و گلاره، تو آغوش مادر و پدرمون. الکس با دقت به تصویر نگاه کرد و گفت:
-می‌د‌ونستی یکی از سرگرمی‌های اصلی من عکاسیه؟ شرط می‌بندم نمی‌د‌ونستی! عاشق اینم که هر تصویری که به نظرم زیبا و جالب بود رو با دوربینم شکار و ثبت کنم. هفت ساله عکاسی می‌کنم و بعد از این همه سال، باورم کن کاوه… .
وقتی این جمله رو گفت، سرش رو چرخوند و نگاهم کرد. ته چشماش حقیقت و راستگویی موج میزد. با همون نگاه صادق ادامه داد:
-تو تمام عمرم هیچ تصویری زیباتر و نفس‌گیر‌تر از اندام گلاره ندیدم. یه منظره ماوراییه! قسم می‌خورم اگه توام چیزی که من دیدم و تجربه کردم رو ببینی، کاملا به حرفم می‌رسی و دیگه بهم نمیگی این مزخرفات از کجا میاد!
هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. انگشتش رو از روی شیشه قاب عکس روی صورت بچگونه گلاره کشید و ادامه داد:
-کی فکر می‌کرد یه همچین دختر کوچولویی تبدیل به یکی از بهترین مدلینگ‌های ایران بشه، و الانم سهم من باشه؟!
دلم نمي‌خواست این اتفاق بیفته، اما نوع حرف زدنش من رو به یه خلسه عمیق فرو برد. کاملا مشخص بود الکس از هر نظر گلاره رو می‌پرسته و به شکل مریض‌گونه‌ای عاشق اندامشه. وقتی گفت: “اگه چیزی که من دیدم و تجربه کردم رو ببینی، کاملا به حرفم میرسی.” تلاش کردم تو ذهنم اندام برهنه گلاره رو با چیزی که از رو لباس‌ دیده بودم بازسازی کنم، اما اون چیزی که دل‌بخواهم باشه عایدم نشد. به قدر کافی وضوح نداشت. نمی‌دونستم زیر لباس‌های زیرش چه خبره! شاید واقعا برای فهمیدن الکس، باید می‌دیدم و تجربه می‌کردم! الکس چهره غرق در فکرم رو دید و گفت:
-شاید یه روز نشونت دادم. قطعا اون روز ازم تشکر می‌کنی!
متوجه منظورش نشدم. چی رو می‌خواست نشونم بده؟ اما اينجا یه سوال مهمتر وجود داشت، اونم این بود که اصلا چرا الکس این حرف‌ها رو به من میزد؟ من برادر گلاره بودم! صدام رو صاف کردم و پرسیدم:
-چرا اینا رو به من میگی؟
سرش رو تکون داد و قاب عکس رو گذاشت سرجاش. گفت:
-احساس می‌کنم گلاره داره حیف میشه. منظورم اینه که، یدونه گل رو خیلی‌ها می‌تونن بو بکشن و از رایحه‌اش لذت ببرن!
نگاهم روی الکس خشک شد. تلاش کردم به معنی حرفش پی ببرم. تا حدودی فهمیده بودم اما سعی کردم هرچی تو ذهنم بود پس بزنم. شاید الکس فقط در حد حرف زدن بود و پای عمل که می‌رسید، هیچکاری نمی‌کرد. حرکت کرد تا از اتاق بیرون بره، قبل از خروجش گفت:
-برخلاف تو من آدم حسودی نیستم. بدرود، برادر زن!
و در رو پشت سرش بست. من همچنان تو بُهت و حیرت بودم. فکر می‌کردم تو آدمای دور و برم فقط هومن از لحاظ جنسی عادی نیست، اما حالا الکس رو دستش بلند شده بود! و این دو نفر داشتن من رو هم شبیه خودشون می‌کردن. نفسم رو فوت کردم و دوباره سیستم رو روشن کردم. نباید می‌ذاشتم الکس ذهنم رو مسموم کنه.


بعد از ساعت کاری، جای خونه خودم مستقیم به خونه پدرم رفتم. با اینکه رسما و شرعا خونه مال من و گلاره شده بود، اما عمه هنوز ساکنش بود و از در و دیوارای خونه برادر خدا بیامرزش دل نمی‌کند. البته گلاره گفته بود تا هر وقت دوست داشتن می‌تونن بمونن. پرستو دو هفته پیش زایمان کرده بود و به اصرار شوهرش برگشته بود خونه خودشون. بعد زایمان با یه هدیه ناقابل رفتم بیمارستان و پسر کوچولوش رو دیدم. یه نوزاد سیاه زشت! شاید بزرگتر که می‌شد، یکم به پرستو می‌رفت و قشنگتر میشد. با غیبت پرستو، حالا ساکنین خونه متشکل از عمه و هانیه، به همراه الکس و گلاره بودن. و من بعد از یه مدت نسبتا طولانی برگشته بودم به این مکان، اونم نه برای دیدن عمه یا خواهر و یا نامزد خواهرم، بلکه اومده بودم تا دختر عمه‌ام رو ببینم! حقیقت این بود که هانیه به یه شکل دیگه‌ای من رو به سمت خودش می‌کشوند. سن پایین و اندام تازه رسیده‌اش یه مزه دیگه داشت! و خب یه حقيقت تاریک دیگه‌ام در مورد این دیدار وجود داشت، اونم این بود که من هیچوقت تو زندگیم طرفدار رابطه آنال نبودم، اما یه حسی بهم می‌گفت هانیه میتونه کسی باشه که من رو به این نوع رابطه علاقه‌مند کنه! با ورودم به خونه، با عمه کتایون رو به رو شدم. بعد از اینکه صورتش رو بوسیدم و اون بهم خوشامد گفت، پرسیدم:
-هانیه کجاست عمه؟
قطعا فکرشم نمی‌کرد برای چی دارم دنبال دخترش می‌گردم! گفت:
-بالا تو اتاقشه، داره درس می‌خونه.
ابروم بالا رفت و پوزخند زدم. بعید می‌دونستم هانیه دختر درس خونی باشه!
-حالا چیکارش داری؟
اولين بهونه‌ای که به ذهنم رسید رو گفتم:
-بهم زنگ زد بیام تو درس‌ها کمکش کنم.
عمه ساده‌ام لبخند زد و گفت:
-خدا خیرت بده کاوه، یکم نصیحتش کن شاید سر به راه شد. خیلی دختر غد و لجبازیه!
عمه من نمی‌دونست غد و لجباز بودن تو خانواده ما ارثیه. چشمی گفتم و پله‌ها رو دوتا یکی بالا رفتم. اتاقی که در اختیار هانیه قرار داشت، اتاق قبلی گلاره بود که با رفتنش از ایران متروک شده بود. و بعد از اینکه به همراه الکس برگشتن، پدرم یکی از اتاقهای بزرگ و دوخوابه که دقیقا کنار اتاق من بود رو در اختیارشون گذاشته بود. در زدم و با شنیدن جواب، در رو باز کردم. با ورودم به اتاق، هانیه که رو تختش نشسته و چندتا کتاب جلوش باز بود، سرش رو بالا آورد. نمی‌دونم من اشتباه میدیدم یا واقعا چشمهاش از دیدن من با خوشحالی درخشید.
-سلام، اینجا چیکار میکنی؟
در رو پشت سرم بستم و رفتم نزدیکش.
-علیک سلام، اومدم به تو سر بزنم.
درخشندگی چشم‌هاش بیشتر شد و گفت:
-واقعا؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-واقعا. عمه گفت داری درس می‌خونی،
نگاهی به کتاب‌هاش انداخت و سرش رو به نشونه تایید تکون داد. دستم رو بردم جلو و کتابی که جلوش باز بود رو بستم. زیر جلد کتاب، گوشی موبایلش با صفحه روشن قرار داشت. پوزخند زدم و گفتم:
-تو اینستاگرام درس میخونی؟
بادش خالی شد و گفت:
-حوصله ندارم خب!
نشستم روی تخت یه نفره و گفتم:
-می‌خوای به حوصله‌ات بیارم؟
تو سکوت نگاهم کرد. سعی داشت منظور حرفم رو بفهمه. لبخند زدم و گفتم:
-اگه بخوای می‌تونیم باهم روی درس و مشقت کار کنیم. همینطور می‌تونیم جای وقت گذاشتن روی این درسای چرت و پرت، از همدیگه لذت ببریم! انتخاب با خودته.
-بعد این همه روز واسه همین اومدی اینجا؟
لحنش دلخور بود. گفتم:
-اومدم ببینمت.
-نخیرم، اومدی منو بکنی!
از لحن صريحش جا خوردم و خندیدم. خودش فهمید چی گفته و از خجالت سرخ شد. کمی بهش نزدیک شدم و کتاب‌ها رو از جلوی پاش دادم کنار. هدیه‌ای که براش خریده بودم رو گذاشتم جلوش و گفتم:
-بذار منم رک باشم. اومدم با یه تیر دوتا نشون بزنم. هم اینکه ببینمت، هم اینکه…!
با دیدن هدیه چشم‌هاش درخشید. جعبه رو برداشت و بازش کرد.
-واقعا برای من خریدی؟
سرم رو تکون دادم. با خوشحالی خودش رو انداخت بغلم و گفت:
-وای کاوه دیوونتم!
تن ظریفش رو برای چندثانیه بغل کردم و روی هدفم مصمم‌‌تر شدم. از بغلم بیرون اومد و مشغول ور رفتن با ایرپادی شد که گرونترین نوعش رو از مغازه خریده بودم. گفتم:
-خب، نظرت چیه؟
مردد نگاهم کرد. داشت فکر می‌کرد منظورم چیه. برای اینکه روشنش کنم ادامه دادم:
-دفعه پیش بد بود؟
متوجه منظورم شد. با من و من و خجالت گفت:
-خب…یکم دردم گرفت.
کیرم زیر شلوار شروع به بزرگ شدن کرد. باید از همین حالا آماده‌اش می‌کردم. گفتم:
-اولش درد داره، ولی بعدش خیلی کیف میده! یه بار امتحان کن، قول میدم پشیمون نمیشی.
-آخه… .
پریدم تو حرفش:
-فقط یه بار.
-الان؟
-دقیقا همین الان!
-دیوونه مامانم پایینه.
نیشخندی زدم و گفتم:
-برای تویی که تو یه ویلای پر آدم کیر دوست پسرت رو ساک میزنی، کاری نداره!
از لحن صریحم چشم‌هاش گرد شد.
-بی‌شعور!
خندیدم و گفتم:
-راه در رویی نداری. الان ناز کن ولی بعدش میگی محکم‌تر بکن!
دیگه حرفی نزد. زیاد راضی به نظر نمی‌رسید، ولی به هر حال مخالفت نکرد. منتظر موند تا من شروع کنم. گفتم:
-بذار اول در رو قفل کنم مامانت نیاد یه وقت.
بلند شدم و در اتاق رو قفل کردم. باورم نمیشد اتقدر راحت هانیه رو وادار به سکس کرده بودم. شرایط پر ریسکی بود و باید هرچه سریعتر تمومش می‌کردم. هانیه همچنان روی تخت نشسته بود و با استرس به من نگاه می‌کرد. کتم رو در آوردم و گذاشتم روی میز کامپیوتر اتاقش. نیازی به در آوردن لباس‌هام نبود. باید مختصر و مفید تمومش می‌کردم. از شرایطی که توش بودیم، هیجان زده بودم! زیپ شلوارم رو دادم پایین و کیرم رو که کمی سفت شده بود از لای سوراخ زیپ شلوار بیرون آوردم. نگاه هانیه میخ کیرم شد. پای تخت ایستادم و گفتم:
-برام بخور.
-دوست ندارم.
تای ابروم از حرفش بالا رفت. می‌خواستم دوباره به ساک زدن کیر دوست پسرش اشاره کنم اما انگار خودش فهمید. با مکث رو زانوهاش بلند شد و لبه تخت نشست. موهاش رو پشت سرش داد و گفت:
-داشتم درس می‌خوندما!
خنده‌ام گرفت و سرش رو به سمت کیرم فشار دادم.
-مزه نریز زودباش!
کیرم وارد دهن کوچیکش شد و لذت رو وارد وجودم کرد. سکس والاترین لذت دنیا بود و لذتش وقتی برای من چند برابر میشد که با دخترهای مختلف انجامش می‌دادم. مثل الان که با دختری که حتی هنوز به سن قانونی نرسیده بود می‌خوابیدم. هانیه چند دقیقه‌ای برام ساک زد. نه خیلی وارد بود و نه خیلی ناشی. دوست داشتم بیشتر برام بخوره اما زمان نداشتم. سرش رو از خودم جدا کردم و گفتم:
-زود شلوارت رو بکش پایین.
مثل یه بچه خوب و حرف گوش کن به شکم دراز کشید و به همون حالت دراز کشیده شلوارش رو یه کم داد پایین. رفتم روی تخت. کمکش کردم و تا یه وجب بالاتر از زانوهاش شلوار و شورتش رو باهم دادم پایین. از دیدن اندامش کیرم بزرگ و بزرگتر شد. شرایطی که داخلش بودم نفس‌هام رو تند کرده بود. پشت سرش دراز کشیدم و سرم رو با اشتیاق بردم بین پاهاش. خوردن کس بدون مو و سفیدش که یه تصویر کامل از بهشت لای پاهای یه دختر شونزده ساله بود، واقعا برام لذت بخش بود. با دوتا دست لمبرای باسنش رو از هم فاصله دادم و زبونم رو به کسش رسوندم. چند دقیقه‌ای براش خوردم. نمی‌دونستم حشری شد یا نه، به هرحال سرم رو عقب کشیدم و بدنم رو بالای بدنش قرار دادم. کیرم رو با یه دست گرفتم و لای باسنش فرو کردم. کلاهک کیرم رو گذاشتم روی سوراخش و فشار دادم. خودش رو سفت گرفت و ناله دردناکی کرد. گفتم:
-شل بگیر بذار بره تو. اینجوری فقط اذیت میشی.
-درد داره بخدا!
بیشتر فشار دادم و گفتم:
-هرچی گفتم گوش کن!
وقتی سکوت کرد، بازم فشار آوردم. یواش یواش چین‌های دور سوراخش باز شد و سر کیرم وارد یه فضای به شدت تنگ شد. هانیه با صورت سرخ از درد سرش رو تو بالش فرو کرد. بیشتر فشار دادم و کیرم تا نصفه وارد کون آکبندش شد. هانیه سرش رو از از بالش در آورد و ضجه زد:
-آخ خدااااا!
دهنش رو با کف دست پوشوندم و گفتم‌:
-خدا خوابه شل بگیر!
چندتا نفس عمیق کشید و دوباره شل کرد.
کمرم رو بردم عقب و آهسته مشغول تلمبه زدن شدم. اول کیرم خیلی کم عقب جلو میشد اما یواش یواش حرکاتم روون شد. وقتی صدای فین فین شنیدم، متوجه شدم داره گریه میکنه. همونطور که تلمبه میزدم، خم شدم و گونه‌اش رو از بغل بوسیدم. گفتم:
-فدات شم یکم دیگه صبر کن الان دردت کم میشه.
واقعا تنگ بود. از شدت تنگیش می‌ترسیدم تند تند تلمبه بزنم. گفتم:
-چقدر تنگی تو دختر. اگه کونت انقدر تنگه پس کست چه حالی میده.
با صدای زنگ موبایل، کلامم قطع شد. نمی‌خواستم جواب بدم اما، کنجکاوی امونم نداد. گوشی رو که روی عسلی کنار تخت بود برداشتم. با دیدن اسم پرستو، چشمهام گرد شد. الان چه وقت زنگ زدن بود؟ یعنی چیکار می‌تونست داشته باشه؟ باید جواب می‌دادم یا قطع می‌کردم؟ با تأخیر تماس رو وصل کردم.
-سلام.
-سلام به پسر دایی گلم‌! کجایی؟
وقتی گفت کجایی تازه یادم افتاد تو چه حالتی‌ام. نمی‌دونم چرا، وسوسه شدم تا همزمان با حرف زدن با پرستو، خواهرش رو بکنم. کمرم رو عقب دادم و دوباره مشغول تلمبه زدن شدم.
-یه جای خوب.
-جدی؟ پس مزاحمت نشم.
یه صدای مزاحم بلند شد که اول بهش توجه نکردم. با یه دست گوشی رو گرفته بودم و با دست دیگه باسن هانیه رو می‌مالیدم و خودم رو عقب جلو میکردم. آهی کشیدم و گفتم:
-مزاحم چیه؟ تو مراحمی.
-می‌خواستم اگه مشکلی نداره همراهم بیای خرید. مهرزاد خونه نیست، منم کسی رو نداشتم گفتم به تو زنگ بزنم.
جالب بود. من رو به جای شوهرش به خرید دعوت می‌کرد! صدای مزاحم بلندتر شد. بعد از یه تأخیر کوتاه، فهمیدم صدای مزاحم، ناله‌های هانیه ست! به خودم که اومدم، کیرم تا دسته تو کونش بود. با دست آزادم چنگی به باسنش زدم و خطاب به پرستو گفتم:
-چرا که نه؟
و بعد، یه اسپنک نسبتا محکم روی محلی که چنگ کشیده بودم کوبیدم. صدای بلندی ایجاد شد و پرستو از اون‌ور خط گفت:
-صدای چی بود؟
تنگی کون هانیه داشت کار دستم می‌داد. با شهوت دستم رو روی رون و پاهاش کشیدم و گفتم:
-هوم…چیز خاصی نبود.
-آها، باشه پس تا نیم ساعت دیگه منتظرتم.
با تعجب گفتم:
-چطور تو نیم سا… .
اما تماس قطع شد! گوشی رو از گوشم فاصله دادم. هانیه گفت:
-کی بود؟
گفتم:
-یعنی تو نفهمیدی؟!
مطمئن بودم فهمیده، اما گفت:
-نه!!
-خواهرت بود. گفت اگه دوست دارم باهاش برم خرید.
-مگه تو غلام پرستویی؟ اصلا مگه اون شوهر نداره؟
نمی‌دونم چی شد که از دهنم پرید:
-شاید از من خوشش اومده!
حرفم به مذاقش خوش نیومد و اخم کرد.
-ببینم، نکنه تو منو می‌کنی بعدم میری به پرستو حال میدی؟
گوشی رو انداختم یه طرف و ضربه دیگه‌ای روی باسنش زدم.
-مزخرف نگو! ولی خب راستشو بخوای بدم نمیاد. پرستو مثل خودت اندام قشنگی داره!
روی کاری که انجام می‌دادم تمرکز کردم و دیگه نذاشتم حرفی بزنه. سریع‌تر تلمبه زدم و از شدت تلمبه‌هام دهنش بسته شد. دیدم که چطور دستش رو به زیر شکمش رسوند و مشغول مالیدن کسش شد. نیشخند زدم و گفتم:
-بگو دیگه.
با صدای خمار گفت:
-چی بگم؟
-که محکمتر بکنمت!
-نوچ!
با خشونت دستش رو زدم کنار و خودم با انگشت‌های مردونه و بزرگم چوچولش رو مالیدم. خمارش چشماش بیشتر شد. با لحن خشنی گفتم:
-بگو!
چند ثانیه‌ای مکث کرد و گفت:
-محکمتر بکن.
-لطفا!
پلک‌هایش بهم فشار داد و بعد گفت:
-لطفا!!
یه جون کشیده گفتم و دو دقیقه کامل با سرعت و شدت بالا خودم رو از پشت بهش کوبیدم. خودش دهنش رو گرفته بود تا صداش از اتاق بیرون نره. لذت بردنش باعث لذت منم میشد. تنگی کونش باعث شد آبم بیاد. کیرم رو کشیدم بیرون و آبم روی باسن و کمرش پاشید. سیزده دقیقه کامل کونش رو گاییده بودم. زمان زیادی نبود، اما با وجود کون تنگی که هانیه داشت، فکر می‌کنم رکورد خوبی زده بودم‌! بدون معطلی از روش بلند شدم و کیرم رو که هنوز شق مونده بود به زیر شورت و شلوارم دادم. لباس‌هام رو مرتب کردم و چندتا برگ دستمال کاغذی از روی میز اتاقش برداشتم و انداختم روی تخت. هنوز به همون حالت دراز کشیده بود و نا نداشت بلند شه. گفتم:
-خودت رو تمیز کن. باید برم پیش خواهرت!
از اتاق زدم بیرون و رفتم طبقه پایین. عمه به خاطر کمک به دخترش ازم تشکر کرد! منم تو دلم به خاطر ساختن چنین دختری ازش تشکر کردم. با عجله سوار ماشین شدم و وقتی رسیدم جلوی خونه پرستو، با یه تک زنگ بهش فهموندم که رسیدم. اومد پایین و سوار شد. بچه کوچولوش تو بغلش بود. احوال پرسی کردیم و بعد از اینکه ازش آدرس گرفتم، راه افتادیم. گفت:
-چه خبر؟ کجا بودی اون موقع؟
از دهنم پرید و گفتم:
-خونه بابام!
دیدم چطور چهره‌اش عوض شد. با خودم حدس زدم به خاطر صداها مشکوک شده و قطعا فکرش سمت رابطه من و هانیه رفته. خواستم حرفی بزنم که گفت:
-نمی‌تونی بیخیال هانیه شی نه؟
گفتم:
-اشتباه میکنی.
گفت:
-خودم صدای ناله زنونه شنیدم! مطمئنم صدای هانیه بود. چرا ولش نمیکنی؟
به دروغ گفتم:
-اون منو ول نمیکنه!
-وابسته‌ات شده؟
مطمئن نبودم. سکوت کردم و اون سکوتم رو نشونه تأیید در نظر گرفت. گفت:
-خدای من! این خیلی بده. هانیه آسیب می‌بینه.
-نگران نباش.
-چطور نگران نباشم؟ خواهرمه مثلا!
-هیچی نمیشه، ما فقط دوتا آدمیم که داریم از هم لذت می‌بریم.
-واقعا خیلی وقیحی کاوه! خودت حالیته داری چیکار می‌کنی؟
عصبانی شده بود. ترجیح دادم سکوت کنم و حرفی نزنم. چند دقیقه‌ای به سکوت گذشت. پرستو گفت:
-حالا…چجوری با هم خوابیدین؟
ابروهام بالا پرید. با تعجب گفتم:
-یعنی چی چجوری باهم خوابیدیم؟
-منظورم اینه که…میخوام بدونم خواهرم هنوز باکره ست یا نه.
تازه متوجه منظورش شدم. گفتم:
-نگران نباش.
نفس راحتی کشید و گفت:
-خب خدا رو شکر. پس…از پشت رابطه داشتین!
تعجبم بیشتر شد. پرستو حرف‌هایی میزد که هیچکی نمیزد! یه لحظه که سرم به طرفش چرخید، از دیدن اتفاقی که در حال رخ دادن بود حیرت کردم. پرستو دکمه‌های مانتوش رو باز کرده بود و یقه تاپی که پوشیده بود رو داده بود پایین و سینه راستش رو در آورده بود و داشت به بچه‌اش شیر میداد. سوتین نداشت و نوک سینه چپش از زیر تاپ مشخص بود. جالب اینجا بود که کل سینه راستش دیده می‌شد به جز پستونش که تو دهن بچه در حال مکیده شدن بود. نگاهم از سینه‌اش کنده نمیشد. چند ثانیه گذشت تا تونستم به خودم مسلط شم. رشته کلام از دستم در رفته بود. گفتم:
-پرستو حالت خوبه؟
گفت:
-فقط می‌خوام بدونم!
سری تکون دادم و نگاهم رو به خیابون مقابلم دادم:
-آره، از پشت رابطه داشتیم.
-خوب بود؟
چشم‌هام رو برای چند لحظه بهم فشار دادم و گفتم:
-آره، خوب بود.
-هانیه اومد؟
کاملا متوجه منظورش شدم. چندثانیه بهش نگاه کردم. حق به جانب گفت:
-چیه؟ فقط میخوام بدونم.
نفسم رو رها کردم و گفتم:
-نمی‌دونم، ولی مطمئنم بدش نیومد!
-حدس میزدم. کجا سکس کردین؟
سرعتم رو بردم بالاتر تا از شر این سوالات راحت شم. گفتم:
-تو اتاق هانیه.
-مادرم خونه بود؟
-آره.
-وای شما دو نفر دیوونه‌اید!
زیر لب گفتم:
-کجاشو دیدی!
-چیزی گفتی؟
سرم رو به نشونه نه تکون دادم. گفت:
-ام…میگم…چجوری انجامش دادین؟
متوجه منظورش نشدم. پرسیدم:
-منظورت چیه؟
-تو چه پوزیشنی؟
بعد از چند ثانیه مکث گفتم:
-واقعا می‌خوای بدونی؟
از سکوتش جوابم رو گرفتم. پرستو می‌خارید! اینو داشت به زبون بی‌زبونی فریاد می‌زد. حالا که اینجور بود، منم رک و بی‌پرده حرف میزدم.
-اول رفتم تو اتاقش، دختره وزه الکی مثلا داشت درس می‌خوند، ولی داشت تو اینستا ول می‌چرخید! یکم باهاش حرف زدم و راضیش کردم تا تو اتاق انجامش بدیم. من شلوارم رو کشیدم پایین، هانیه‌ام برام ساک زد. بعدش به شکم خوابید. یکم براش خوردم و بعدشم، تو همون حالت انقدر کردمش تا آبم اومد.
همه اینا رو یک نفس گفتم. وقتی به پرستو نگاه کردم، گونه‌هاش یکم رنگ گرفته بود و چشم‌هاش خمار بود. انگار از تصور سکس من و هانیه، تحریک شده بود. و البته، سینه‌اش داشت مکیده میشد و این خودش می‌تونست یه موتور محرک برای این حال و روزش باشه. حرفم که تموم شد گفت:
-اوه، چقدر هیجان انگیز!
زیر لب «اوهومی» گفتم و ساکت شدم. تا رسیدن به پاساژ حرفی نزدیم. ماشین رو مقابل پاساژ پارک کردم و همراه هم وارد بوتیک لباس فروشی شدیم. پرستو خیلی زود یه لباس رو برای پروف انتخاب کرد. بچه‌اش رو که چرت میزد داد بغل من و رفت لباس عوض کنه. به محض اینکه بچه از بغل مادرش جدا شد شروع کرد به نق زدن و من هیچی از بچه‌ها نمی‌دونستم. تلاش کردم تا ساکتش کنم. انتظار نداشتم اما، در اتاق پروف باز شد و پرستو اومد بیرون. پرسید:
-نظرت چیه؟
یه لباس مهمونی سکسی سفید رنگ پوشیده بود که فکرشم نمی‌کردم انقدر به تنش بشینه. بدنش با وجود زایمان عالی روی فرم مونده بود. نوک سینه‌های جا افتاده‌ و پر شیرش از روی لباس کاملا مشخص بود. امروز سوتین نپوشیده بود و چقدر خوب بود که نپوشیده بود! اما خب دور کمر لباس و آستین‌ها یه مقدار گشاد بود. از عمد گفتم:
-یه چرخ بزن.
با سخاوت یه چرخ با ناز زد و باسن و نمای پشتش رو به رخ کشید. لب‌هام رو آویزون کردم و گفتم:
-ای، بدک نیست! فقط دور کمرش یکم گشاده. آستیناشم جالب نیست.
گفت:
-پس عوضش می‌کنم.
شونه بالا انداختم.
-هرجور راحتی!
یه لباس دیگه انتخاب کرد و دوباره رفت تو اتاق پروف. خوشبختانه بچه تا حدودی تو بغلم آروم گرفته بود. چند دقیقه‌ای طول کشید تا در باز شد، اما این‌بار پرستو از اتاق خارج نشد. سرش رو بیرون آورد و گفت:
-میشه بیای اینجا؟
تعجب کردم و گفتم:
-خب خودت بیا!
به یه آقا و خانوم خریدار که بعد ما وارد بوتیک شده بودن اشاره کرد.
-خجالت می‌کشم!!
دوهزاریم جا افتاد. چه احمقی بودم! پرستو داشت نخ که نه، طناب می‌داد. با دستپاچگی گفتم:
-بچه رو چیکار کنم‌؟
اما اون در رو بسته بود. با سردرگمی نگاهی به دور و اطرافم کردم و اولین فکری که تو سرم افتاد رو اجرایی کردم. نزدیک فروشنده دیگه شدم که پشت دخل بیکار ایستاده بود. یه دختر جوون بود که از چسب روی صورتش معلوم بود دماغش رو عمل کرده. بچه رو انداختم بغلش و گفتم:
-ببخشید اگه میشه از بچه چند لحظه نگهداری کنید، یه کار فوری پیش اومده!
نذاشتم حتی مخالفت کنه. بچه رو برای اینکه نیفته بغلش گرفت و سریع در مقابل نگاه متعجبش پشت در اتاق پروف ایستادم و در زدم. در که باز شد سریع خودم رو انداختم تو. با وجود بچه و من و پرستو، احتمالا فروشنده حس می‌کرد میخوام با همسرم شیطنت کنم و بچه مزاحم شده! و خب خیلی اهمیت نداشت. اتاق پروف به سختی به اندازه دو نفر جا داشت. پرستو دستش رو از پهلوم رد کرد و در رو از پشت قفل کرد. بعد با شیطنت زل زد تو چشم‌هام و گفت:
-خب، حالا نظرت چیه؟
لباسی که پوشیده بود، برخلافِ قبلی کاملا مشکی بود. دامن نه چندان بلندی داشت و دوتا بند به صورت ضربدری سینه‌اش رو می‌پوشوند. کمر، شکم، گردن و دست‌ها همه لخت بودند. چند ثانیه‌ای زیر نظر گرفتمش و گفتم:
-راستشو بگو پرستو، تو اصلا قصدت لباس خریدن نیست، درسته؟
خندید و با نوک انگشت به دماغم ضربه‌ای زد.
-بینگو! پسره باهوشی هستی زبل خان!
سرم رو تکون دادم و با نگاهی به سرتا پاش گفتم:
-پس مهرزاد چی میشه؟
رک و پوست کنده گفت:
-کون لق مهرزاد! خودت گفتی باید از زندگی لذت برد. منم میخوام لذت ببرم!
از اتفاقی که مي‌خواست بیفته مطمئن نبودم. پرستو متوجه تردیدم شد و گفت:
-واسه تو چه فرقی میکنه؟ تو که به کسی خیانت نمیکنی. گناهش رو دوش منه. این وسط اونی که نفع میبره تویی که بدون هزینه و دردسر عشق و حال میکنی.
خیره به چشم‌هاش نگاه کردم. تا همین چند ماه پیش حتی فکرشم نمی‌کردم یه روزی با دختر عمه متأهلم تو این وضعیت باشم. پرستو نگاهش رو از نگاهم جدا کرد و به لب‌هام نگاه کرد. فاصله رو از بین برد و گرمی لب‌هاش، باعث شد خیلی زود وا بدم. راست می‌گفت. شانس در خونه‌‌ام رو زده بود. پرستو بعد از بوسه، تابی به گردنش داد و با عشوه‌هایی که احتمالا نتیجه چندسال زندگی زناشویی با شوهرش بود، روی زانوهاش نشست و دستش رو روی کیرم کشید.
-اوم…ببینم لای پات چی داری!
آب دهنم رو قورت دادم و منتظر موندم. پرستو شلوارم رو پایین کشید و کیرم رو تو دستش گرفت.
-اوففف…از مال مهرزاد بزرگتره.
بالاخره منم حرف زدم.
-مهرزاد اگه عقل داشت جوری تو رو سیر می‌گایید که هیچوقت هوس کیر یکی دیگه رو نکنی!
شهوت تو چشم‌هاش شعله کشید. با نگاهی خیره، کیرم رو وارد دهنش کرد و خیلی حرفه‌ای، برخلافِ هانیه‌ی آماتور مشغول ساک زدن شد. کارش رو خوب بلد بود. معلوم بود بارها و بارها برای مهرزاد ساک زده. یه دفعه گفتم:
-جون…از هانیه بهتر برام می‌خوری.
بعد از اینکه اینو گفتم، خودم سرجام خشک شدم. فکر کردم الانه که بزنه به سرش و دعوا درست کنه، در کمال ناباوری گفت:
-جدی؟ به نظرت بهتر از هانیه می‌تونم بهت کس بدم؟
فکرشم نمی‌کردم اینو بگه. بعد از یه مکث کوتاه، سرش رو گرفتم و خودم تو دهنش تلمبه زدم. گفتم:
-عزیزم، هانیه که پلمپه، فقط از عقب میده!
-خره دیگه! عشقش به از جلو دادنه!
وقتی دیدم نه تنها از پیش کشیدن اسم هانیه ناراحت نمیشه، بلکه با اشتیاق بحث رو ادامه میده گفتم:
-پس باید هانیه رو از جلو بکنم. ولی راضی نمیشه.
-من می‌تونم راضیش کنم.
داشت آبم می‌اومد. حرفش رو یه بلف گنده در نظر گرفتم. خیلی دور از ذهن بود و مشخصا گفته بود تا من حشری بشم. گفتم:
-لعنتی کسش خیلی کوچولوعه. دست نخورده ست.
جونمی گفت و دو دستی برام ساک زد. اونجا بود که نتونستم تحمل کنم و گفتم:
-دارم میام.
تندتر ساک زد و سر کیرم رو پایین گرفت. همه آبم روی سینه و لباسش ریخت. گفت:
-اوف چقدر آبت زیاده. انگار نه انگار همین یه ساعت پیش هانیه رو از کون می‌کردی.
لبخندی زدم و گفتم:
-هر گل یه بویی داره!
شلوارم رو کشیدم بالا و گفتم:
-لباس رو چیکار میکنی؟
گفت:
-برو بیرون خودم یه کاریش میکنم.
سری تکون دادم و بعد از اینکه موها و لباس‌هام رو مرتب کردم، از اتاق زدم بیرون. دختر فروشنده به محض بیرون اومدنم لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
-کار فوریتون تموم شد؟
لبخندش رو جواب دادم.
-بله، بچه که اذیت نکرد؟
بچه رو داد به دستم:
-نه اتفاقا خیلی آروم بود.
پرستو از اتاق بیرون اومد. لباس مشکی رو از تنش در آورده و مرتب تا کرده بود. لباس رو داد دست فروشنده و گفت:
-اینو برمیدارم.
فروشنده بی‌خبر از اینکه آب منی من روی لباسه، خوشحال از فروشش لباس رو تو نایلون گذاشت و داد دستش:
-انتخاب خیلی خوبیه.
نذاشتم پرستو حساب کنه. خودم کارت کشیدم و سوالی به پرستو نگاه کردم. شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
-می‌خواستم از امروز یه یادگاری داشته باشم!
جفت ابروهام بالا پرید. چیزی نگفتم و سوار ماشین شدیم. بدون اینکه صحبتی از اتفاق چند دقیقه پیش بکنیم، رسوندمش دم خونه شون. همون لحظه با فرزاد رو به رو شدم که سعی داشت ماشینش رو پارک کنه. یه لحظه ترسیدم اما پرستو خونسرد بود. از ماشین پیاده شد و رفت طرف فرزاد. تو روز روشن لب‌های فرزاد رو بوسید و بهش خسته نباشید گفت. با همون لب‌هایی که نیم ساعت پیش کیر من رو ساک میزد. از این قدرت بازیگری پرستو پشمام ریخت. برای فرزاد دست تکون دادم و دیگه نموندم تا حرف‌هاشون رو بشنوم. مطمئن بودم پرستو خودش جمع و جورش می‌کنه و یه توضیح خوب برای گشت زدنش با من پیدا میکنه. من فقط به این فکر می‌کردم که چطور دوباره با پرستو تنها بشم.


در به صدا در اومد. حدس میزدم الکس پشت در باشه. تو این مدت خیلی به اتاقم سر میزد. نمی‌دونم چه مرگش بود. حرف‌های عجیبی میزد! رفتارش یه مقدار شبیه هومن بود، اما با غلظت بیشتر! اجازه ورود دادم ولی این‌بار جای الکس، گلاره وارد شد. ابروهام بالا پرید. برای اولین بار از زمانی که برگشته بود، وارد دفترم شد. بدون سلام نگاهی به در و دیوار ساده دفتر انداخت و گفت:
-دفترتم مثل اخلاقت خشکه!
زیر نظر گرفتمش. مثل همیشه تو لباس فرم شرکت عین یه الماسِ تراش خورده می‌درخشید. چطور میشد شکمش انقدر تخت باشه و لگنش به این ظرافت انحنا داشته باشه؟ و البته، بالا تنه‌ای که تو هر لباسی توی چشم بود! این بی‌نقصی گلاره از یه طرف باعث حسودیم میشد و از طرف دیگه باعث می‌شد احساس خوبی داشته باشم که برادرِ این موجود بی‌نقصم، و البته هیچوقت این احساس خوب رو بروز نمی‌دادم. قبل از اینکه بهم شک کنه، نگاهم رو به چشم‌های عسلی و خمارش دادم و گفتم:
-اگه اذیت میشی برو!
پوزخندی زد و جلو اومد.
-مجبور بودم وگرنه عمرا اگه پام رو اینجا می‌ذاشتم. می‌خواستم بهت بگم تصمیمم رو گرفتم. میخوام کاری که بابا گفت رو انجام بدم.
زیاد تعجب نکردم. می‌دونستم گلاره‌هم دیر یا زود به نتیجه‌ای که من بهش رسیدم میرسه. گفتم:
-خب این عالیه، بیا شروع کنیم.
قدمی جلوتر گذاشت و گفت:
-تنها سرنخی که بابا داده شماره‌ای بود که آخر نامه نوشته بود. کد روسیه ست. فکر می‌کنم باید به اون شماره زنگ بزنیم.
گفتم:
-شماره رو داری؟
سرش رو تکون داد. گفتم:
-خب چرا بر و بر من رو نگاه می‌کنی؟ زنگ بزن!
از لحنم اخم کرد. حق به جانب نگاهش کردم. وقتی دید قرار نیست ازش عذرخواهی کنم، پوفی کشید و همزمان که مشغول شماره گرفتن میشد، زمزمه کرد:
-بچه پر رو!
گوشی رو روی میزم قرار داد و کف دوتا دستش رو روی میز گذاشت. تماس رو گذاشت روی بلند گو. چندتا بوق خورد و تماس وصل شد، اما هیچ صدایی نیومد. گلاره نگاهی به من انداخت و گفت:
-الو؟
یه دفعه یه صدای کلفت مردونه از اون‌ور خط مشغول صحبت به زبون روسی شد. به سبب تماس‌های گاه و بیگاه پدر متوجه شدم زبون روسیه ولی هیچی از حرفهای مرد نفهمیدم. مطمئن بودم گلاره‌ام هیچی نفهمیده. مرد صحبتش رو تموم کرد. درحالی که فکرم مشغول این بود با چه راه حلی حرف‌های مرد رو متوجه بشیم، یه دفعه در کمال ناباوری گلاره به روسی مشغول حرف زدن شد. با چشمهایی که از حدقه در اومده بود گفتم:
-صبر کن ببینم، تو روسی بلدی؟
بهم اعتنا نکرد. با بیصبری گفتم:
-تو چی میگی؟ اون چی میگه؟!
جلوی میکروفون گوشی رو گرفت و گفت:
-گفت اول بدون مقدمه خودتون رو معرفی کنین. گفتم از طرف بهرام طاهری تماس گرفتم.
با شروع حرف زدن مرد، گلاره دستش رو برداشت و دوباره مشغول حرف زدن شد. زیاد مسلط نبود و روون حرف نمیزد، اما هرچی که بود میتونست صحبت کنه، برخلاف من! جمله‌ها پشت همدیگه ردیف میشد و من از این ضعفم عصبی میشدم. این همه زمان صرف یادگیری انگلیسی کرده بودم، اما انگار زبان اشتباهی رو انتخاب کردم! بعد از یه گفت و گوی نه چندان طولانی، تماس از طرف مرد قطع شد. سریع پرسیدم:
-چی می‌گفت یارو؟
گلاره کمی گیج بود. گفت:
-گفت کارت چیه و چطور این شماره رو پیدا کردی؟ گفتم میخوام کسب و کار بهرام طاهری رو ادامه بدم. گفت بهرام مرده و با مردنش رابطه‌‌اش با ما از بین رفته. من حرفی از مرگ بابا نزدم، نمی‌دونم چطور خبر داشت بابا مرده! بعدش گفت اگه مشتاقی تا با ما همکاری جدیدی شروع کنی، باید دوباره اعتمادمون رو به دست بیاری، همونطور که بهرام به دست آورد. گفتم چجوری؟ گفت دو شب دیگه، به همراه پارتنرت باید به آدرسی که برات ارسال میشه بیای.
گفتم: پارتنر چرا؟
شونه بالا انداخت.
-نمی‌دونم. شاید منظورش از پارتنر همون همراه بوده. یه همراه معمولی. نمی‌دونم، طرف خیلی عجیب بود. به نظرت بریم؟
راه دیگه‌ای نداشتیم. باید می‌رفتیم تا شرکت رو نجات بدیم. سرم رو تکون دادم و گفتم:
-تو از کجا روسی بلدی؟
لبخند کجی زد و گفت:
-فکر کردی این همه سال تو انگلیس چیکار می‌کردم؟
دهنم بسته شد. حلا می‌فهمیدم چرا بابا انقدر روی اومدن گلاره به شرکت پافشاری می‌کرد. اون واقعا دختر فوق‌العاده‌ای بود. باهوش، باسواد، به شدت زیبا و خوش بدن. اوضاع مالیشم که به سبب قرارداد با برندهای معتبر مطمئنم از من خيلی بهتر بود! نمونه بارز یه انسان همه چی تموم. یه فرشته‌ی دور از دسترس. لب‌هام رو بهم فشار دادم و گفتم:
-برای پس فردا دوتا بلیط پرواز اوکی می‌کنم. آماده باش.
-به همین سرعت؟ به بقیه چی بگیم؟
لبخند کجی زدم و گفتم:
-بگو قراره بریم یه مسافرت کوتاه خواهر برادری! مطمئنا بعد از وصیت بابا درک می‌کنن.
پوزخند زد و عقب گرد کرد تا از اتاق بیرون بره. قبل از بستن در گفت:
-همه می‌دونن منو و تو از همدیگه بدمون میاد!
در اتاق بسته شد. رفتم توی فکر. من از گلاره بدم میومد؟ شاید قسمتی از وجودم ازش متنفر بود اما، قسمت اعظمی از من کشش عجیبی نسبت بهش داشت. کششی که جدیدا شدت گرفته بود. سرم رو تکون دادم و از فکر بیرون اومدم. لپ‌تاپ رو باز کردم تا دوتا بلیط رفت و برگشت رزرو کنم. همون لحظه تو واتس‌آپ برام پیام اومد. ازطرف الکس بود. شماره‌اش رو نداشتم اما عضو یه گروه خانوادگی بودم که پرستو چند هفته پیش ساخته بود. الکس از همونجا تو خصوصی بهم پیام داده بود. نوشته بود:
-آنلاینی؟
سین کردم اما جواب ندادم. معلوم نبود بازی جدیدش چیه. نوشت:
-اگه تا سی ثانیه دیگه جواب‌ ندی، بهت قول میدم پشیمون میشی.
اخمی رو پیشونیم نشست. بعد از به مکث طولانی نوشتم:
-چی می‌خوای؟
-می‌خوام بهت لطف کنم.
نیشخند زدم و نوشتم:
-جدی؟
-می‌خوام بهت چیزی رو نشون بدم که هوش از سرت می‌پرونه.
کنجکاو شدم. سر جام جا به جا شدم و نوشتم:
-چی؟
_قبلش میخوام یه سوال بپرسم. واقعا می‌خوای اینو ببینی؟
نوشتم:
-احمق خان! من وقتی نمی‌دونم اون چیز چیه، چطور باید بدونم می‌خوام ببینمش یا نه.
خیلی کوتاه نوشت‌:
-میدونی چیه، فقط خودت رو میزنی به اون راه.
داشت کلافه‌ام می‌کرد. پوفی کشیدم و گفتم:
-هرچی هست میخوام ببینم. بعدشم گورت رو گم کن!
اینبار دیگه چیزی ننوشت. چند ثانیه گذشت و یه عکس برام ارسال شد. چون تنظیماتم رو حالت دانلود خودکار بود، به محض دریافت عکس، دانلود شد. چشم‌هام میخ عکس شد و نفسم تو سینه گیر کرد.

درحالی که محو تصویر بودم، الکس نوشت.
-حدس بزن کیه؟!!
حدس میزدم اما، ترجیح میدادم بهش فکر نکنم. الکس دوباره نوشت:
-خواهر جونت! حالا جرعت داری بگی من مزخرف میگم؟
چنان حیرون شده بودم که حتی نمی‌تونستم جواب الکس رو بدم. نگاهم از اندام بهشتی توی تصویر جدا نیمشد.این سینه‌ها…آخ امون از این سینه‌ها! این شگفت‌انگیزترین تصویری بود که تو عمرم دیده بودم. شاید اگه گلاره مال من بود، منم عقلم رو از دست میدادم و خل میشدم! الکس باز نوشت:
-پیرسینگ روی نافش رو سه روز پیش باهمدیگه رفتیم پیش یه دختر ایرانی. خیلی کارش خوب بود. اون قدر قشنگ شده که گلاره دیشب به خاطرش یه پست جدید گذاشت.
با تموم شدن جمله، یک ثانیه‌ام درنگ نکردم. سریع از واتساپ بیرون اومدم و اینستاگرام رو باز کردم. از قسمت صفحه گلاره رو پیدا کردم و آخرین پستش رو باز کردم. لوکیشنش بام تهران بود. گلاره درحالی ایستاده بود که شهر زیر پاش به نظر می‌رسید و برج میلاد پشت سرش خود نمایی می‌کرد. یه شلوار ارتشی گشاد پوشیده بود و یه نیم تنه مشکی. عینک آفتابی داشت و یه پارچه شبیه دستمال یا هرچی به سرش بسته بود. فاز دخترای دنسر رو گرفته بود. نگاهم میخ پیرسینگ روی نافش شد. دقیقا همونی بود که تو عکسی که الکس فرستاده بود دیدم. صورتم داغ و نفسم سنگین شده بود. حال عجیبی داشتم. قسم میخورم هیچوقت تو زندگیم با این شدت تحریک نشده بودم. برای اینکه کار دست خودم ندم، از جام بلند شدم و وارد سرویس شدم. چند مشت آب سرد به صورتم پاشیدم و از تو آیینه به صورت قرمزم نگاه کردم. گلاره خواهرم بود. کلمه خواهر تو سرم تکرار شد. باید خودم رو جمع و جور می‌کردم. فردا یه سفر غیر قابل پیش‌بینی در انتظارم بود.


چشم بهم زدم دو روز گذشت. از صبح درگیر تماس با اون گروه برای گرفتن یه آدرس دقیق و اطلاع به فامیل برای این سفر ناگهانی بودیم. این سفر، اونم به روسیه باعث تعجب و کنجکاوی همه بود. به خصوص الکس که بی‌خبر از همه جا با چشم‌های باریک نگاهم می‌کرد. حتی تو فرودگاه دست از نگاه مزخرفش بر نمی‌داشت. پرواز ظهر بود و بعد چند ساعت رسیدیم کازان، شهری که به گفته پدر تشکیلات اون گروه مرموز داخلش قرار داشت. طبق تماس‌هایی که باهم داشتیم، قرار ساعت ده شب بود. هتلی که توش اتاق رزرو کرده بودیم بسیار پر امکانات و زرق و برق‌دار بود و نوید این رو می‌داد که قراره این چند ساعت پر استرس و عذاب‌آور رو تو یه محیط دنج و باکلاس بگذرونیم! البته من حفظ ظاهر می‌کردم اما گلاره از زمانی که هواپیما بلند شد، دچار استرس و اضطراب شد و هرچند تلاش می‌کرد ضایع نباشه، اما همیشه نزدیکم میموند. انگار بدجوری ترسیده بود. قرار بود دو نفری بدون هیچ سلاح و پشتیبانی با گروهی رو به رو شیم که مطلقا هیچی ازشون نمی‌دونستیم. این خواسته اون گروه بود و به اجبار باید به حواسته‌شون تن می‌دادیم. سفر کوتاهی بود و به همین دلیل وسیله خاصی برنداشته بودیم. بعد از تحویل گرفتن اتاق‌ها، گلاره گفت:
-حوصله‌اش رو داشتی بیا تو تراس. دلم نمی‌خواد زمان باقی مونده رو تو اتاقم تنها بمونم.
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
-نیم ساعت دیگه آماده باش.
این اولين باری بود که خود گلاره برای نزدیک شدن بهم پیش قدم میشد. یقینا مربوط به تنهایی و ترسش از قرار امشب میشد.
دقیقا نیم ساعت بعد، پشت در اتاق منتظرش بودم. در باز شد و گلاره بیرون اومد. یه لباس طلایی تنش بود که دقیقا فیت اندام معرکه‌اش میشد. به سختی نگاهم رو از بدنش جدا کردم و گفتم:
-نمی‌دونستم اومدیم مهمونی وگرنه منم لباس خوبام رو می‌پوشیدم!
لبخند کجی زد و به همراه هم حرکت کردیم.
-عزیز دلم، بهترین لباستم بپوشی بازم در حد من نیستی.
شاید به شوخی گفت، اما بهم برخورد. بیشتر از این ناراحت شدم که حقیقت رو می‌گفت. البته این به این معنی نبود که من تیپ و قیافه جالبی نداشتم و سطح پایین بودم، بلکه به معنای این بود که گلاره بیش از حد همه چی تموم بود. حتی از الکس‌هم سرتر بود و کمتر مردی پیدا می‌شد که برازنده‌اش باشه.
-زیاد به خودت نناز، ممکنه امشب آخرین شب زندگیمون باشه، پس انقدر خود شیفته و گنداخلاق نباش.
حرفم گلاره رو ترسوند. به شکلی که نگرانی کاملا تو چهره‌اش هویدا شد. خندیدم و گفتم:
-شوخی کردم بابا، تو چقدر روحیه لطیفی داری! امشبم مثل بقیه شبا.
گفت:
-من طوریم نیست!
بیشتر خندیدم. با عصبانیت گفت:
-کوفت! عوضی.
بعدشم جلوتر از من وارد تراس هتل شد. خیلی بزرگ بود و جمعیت نسبتا زیادی داخلش بودن. وقتی گلاره وارد شد، یه اتفاق خیلی عادی رخ داد. اولین مردی که نگاهش به گلاره افتاد، تای ابروش رفت بالا و مشتاقانه گلاره رو تا زمانی که که از میدون دیدش خارج شد بدرقه کرد. و همین‌طور مردهای بعدی و بعدی. مطمئنم این نگاه‌ها برای گلاره عادی بود، ولی برای من نه. و خب من اختیاری نداشتم. آهی کشیدم و به دنبال گلاره رفتم. یه محیط ساکت و یه شب آروم، واقعا مکان زیبایی بود. لبه تراس ایستادم و مثل خود گلاره از حفاظ‌های فلزیش گرفتم. شهر کازان از این ارتفاع خیلی قشنگ بود. امیدوار بودم این خاطره خوشی که تا الان تو ذهنمون بود، تا آخرش تو ذهنمون بمونه و عوض نشه. تو یه قسمت از تراس میز‌هایی وجود داشت و شبیه یه جور کافه جمع و جور بود. پشت یکی از میزها نشستیم تا زمان بگذره. نگاه کنجکاوم روی آدم‌ها نشست. زیبایی زن‌های روسی تحت تأثیر قرارم داد. از زیباییشون خیلی شنیده بودم، اما از نزدیک یه چیز دیگه بود! واقعا زیبا بودن. با موهای طلایی و اندام متناسب، هرکدوم پتانسیل این رو داشتن که مثل گلاره مدلینگ بشن. البته بعید می‌دونستم در حد گلاره باشن و جدا از اون، من همیشه چشم و ابرو مشکی رو به بلوند ترجیح می‌دادم، هرچند ابدا بدم نمی‌اومد مزه یکی از این بلوندها رو بکشم! اکثرا لاغر بودن و من از دخترای لاغر خیلی بیشتر از چاق خوشم می‌اومد! چی میشد اگه یکی از همین دخترا یه شب مال من میشد؟
-بسه، خوردیشون!
نگاهم رو از یکی از اون زن‌ها که به شدت جذبم کرده بود جدا کردم و به گلاره نگاه کردم:
-چیه حسودیت میشه؟
پوزخند زد و گفت:
-چرا باید به برادر خودم حسودیم بشه؟ فقط یکم دقت کنی میبینی هر کدوم از این زن‌ها با یه مرد اومده. منم ترجیح میدم برای قرار امشب صحیح و سالم باشی! پس لطفا انقدر ضایع بهشون نگاه نکن تا اون مرد‌ها رو عصبی نکردی.
دوباره به جمعیت نگاه کردم. با دست سمتی رو نشون دادم و گفتم:
-اونجا یه مرد ایستاده و دوتا زن. یکیشون اضافه ست!
سعی کرد نخنده، اما نتونست.«بی‌شعور» چیزی بود که شنیدم. نمی‌دونم چی شد که یه دفعه کرمم گرفت و گفتم:
-البته به قول الکس، میشه یه گل رو چند نفر بو کنن.
یکم طول کشید تا به معنی حرفم پی ببره. یه دفعه چهره‌اش عوض شد و گفت:
-الکس بهت چیزی گفته؟
واکنشش از نگاهم دور نموند. با تیزبینی گفتم:
-چطور؟ باید چیزی بگه؟
گفت:
-نه، نه! همین‌طوری پرسیدم.
مشخص بود یه کاسه‌ای زیر نیم کاسه ست. گفتم:
-البته، الکس گاهی اوقات یه حرفای عجیبی در موردت میزنه.
نگاهش سریعا روی من نشست. بازم یه واکنش غیر عادی دیگه. گفت:
-مثلا چی؟
گفتم:
-مثلا اینکه اندامت خیلی فوق‌العاده ست.
اولین بار بود که این کلمات رو کنار هم میچیدم و از اندام گلاره تعریف می‌کردم. هرچند نقل قول یکی دیگه بود. پوزخندی زد و گفت:
-خب، این گفتن داره؟ همه اینو می‌دونن.
منم پوزخند زدم.
-فکر می‌کنی چون خوش اندامی دیگه همه چی تمومی و هیچ ایرادی نداری؟
و خب من می‌دونستم که واقعا هیچ ایرادی نداره، به جز اینکه یه مقدار خودشیفته ست! قبل اینکه حرفی بزنه ادامه دادم:
-خب فرض می‌گیریم اندام تو بیسته اما اینکه یکسره بیاد از تو پیش منی که داداشتم تعریف کنه، یکم ضایعه. و منظورم از تعریف، تعریف معمولی نیست!
می‌دونست دارم در مورد چی حرف میزنم. خودداری‌ش رو از دست داد و گفت:
-واقعا؟ دقیقا چیا می‌گفت؟
گفتم:
-اینکه چی میگفت مهم نیست. مهم اینه که تو می‌دونستی الکس چجور اخلاقی داره.
مچش رو گرفته بودم و راه فراری نداشت. خودشم این رو می‌دونست. آهی کشید و گفت:
-من از الکس خوشم میاد. خیلی پسر خوبیه ولی…گاهی اوقات رفتارهای عجیبی ازش سر میزنه. جوری رفتار میکنه انگار من الهه‌ام. دوست داره به همه نشون بده که با یه مدلینگ وارد رابطه شده. دوست داره که… .
حرفش رو تکمیل کردم:
-دوست داره به همه دنیا نشون بده که چه دختر زیبا و خوش اندامی نصیبش شده و این رو به شکل وسواس‌گونه‌ای انجام میده.
سرش رو تکون داد:
-دقیقا. فکرشم نمی‌کردم بیاد پیش تو این حرف‌ها رو بزنه. واقعا نمی‌دونم چی بگم. گاهی اوقات، گاهی اوقات… .
گفتم:
-حرفت رو بزن.
-گاهی وسط رابطه حرف‌هایی میزنه که…نمی‌دونم، شاید می‌خواد یکم هیجانش رو بیشتر کنه.
فکرشم نمی‌کردم یه روز با خواهرم در مورد مسائل جنسیش صحبت کنیم. سری تکون دادم و گفتم:
-شاید بهتره زیاد بهش سخت نگیری.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-تو قبلا اینجوری نبودی.
-چجوری نبودم؟
گفت:
-تا قبل از اینکه مهاجرت کنم همیشه به پوششم گیر میدادی و دوست داشتی محدودم کنی. حالا میگی به نامزدم که ویژگی‌های ظاهری من رو تو بوق و کرنا کرده سخت نگیرم؟
خیلی عادی شونه بالا انداختم و گفتم:
-آدما عوض میشن!
-یعنی تو الان دیگه هیچ مشکلی با مدل بودنم نداری؟
خودمم نمی‌دونستم با خودم چند چندم، اما گفتم:
-نه.
-پس…می‌تونیم مثل قبل باهمدیگه دوست باشیم؟
نتونستم به این سؤالش جواب بدم، چون که همون موقع تلفن گلاره زنگ خورد. با دیدن شماره جفتمون جا خوردیم و فکر و حرف‌هامون از یادمون رفت. گلاره گوشی رو جواب داد و فقط گوش داد. بعد از چند ثانیه گفت:
-یه کاغذ خودکار بده.
سریع به خودم جنبیدم و بهش کاغذ و خودکار دادم. مشغول نوشتن به زبان روسی شد و خیلی زود تماس رو قطع کرد.
-باید بریم به این آدرس.
گفتم:
-کجاست؟
با چاشنی عصبانیت گفت:
-من چه میدونم! مگه اینجا زندگی میکنم؟ همین الان باید بریم. بازم تأکید کرد فقط دو نفر باشیم.
سری تکون دادم و بعد از اینکه آماده شدیم، دم هتل یه تاکسی گرفتيم و گلاره کاغذ رو به راننده داد. راننده بدون حرف مشغول رانندگی شد. هرچی مسیر بیشتری طی میشد، نور و چراغ‌های خیابون‌ها کمتر، و تاریکی بیشتر می‌شد. نیم ساعت بعد، تو حاشیه یه دریاچه بزرگ توقف کردیم. مشخصا مکان پر رفت و آمدی نبود. پیاده که شدیم، گفتم:
-حالا کجا بریم؟
از نگاه گلاره می‌خوندم اونم سردرگمه. آدم‌های کمی به چشم می‌خوردن و مکان خوف آوری بود. یه مرتبه یه پیرزن از بغلمون رد شد و چیزی زیر لب زمزمه کرد. من که چیزی نفهمیدم اما گلاره بعد چند ثانیه گفت:
-میگه دنبالش بریم.
و دنبالش حرکت کرد. خودم رو به گلاره رسوندم و گفتم:
-مطمئنی همینو گفت؟
سرش رو تکون داد و پرسید:
-به نظرت همونیه که ما دنبالشیم؟
گفتم:
-من هیچی نمی‌دونم.
خیرگی نگاهش رو روی خودم حس کردم اما واقعا نمی‌دونستم. انگار اونم می‌دونست چاره‌ای جز دنبال کردن پیرزن نداریم، پس چیزی نگفت و همراهم اومد. پیرزن وارد یه ساختمون نیمه کاره شد. بعد یه چراغ قوه از تو کیف دستیش در آورد و روشنش کرد. از بیرون مشخص بود داخل ساختمون کاملا تاریکه. گلاره فاصله‌اش رو با من کمتر کرد. از گوشه چشم نگاهش کردم. دلم براش سوخت. دستش رو محکم گرفتم و باهم به دنبال پیرزن رفتیم. از پله‌های سیمانی و تکمیل نشده گذشتیم و یه طبقه رفتیم پایین‌تر. قلبم به شدت می‌کوبید و دستی که باهاش دست گلاره رو گرفته بودم به شدت عرق کرده بود. وارد یه فضای بزرگ‌تر شدیم. دور اطرافمون کاملا تاریک بود و صدای چکه آب می‌اومد. از انعکاس صدای آب می‌فهمیدم تو یه مکان نسبتا پهن، شبیه یه سالن یا همچین چیزی حضور داریم. فضای به شدت وهم آوری بود. کم‌کم داشتم نگران می‌شدم که پیرزنه جلوی یه حفره بزرگ وسط یه دیوار بتنی ایستاد و به سمتمون چرخید. بدون اینکه حرفی بزنه با سر به حفره اشاره کرد. گلاره بغل گوشم گفت:
-بیا برگردیم.
گفتم‌:
-تا اینجاشو اومدیم. باقیشم باید بریم.
ترسش رو درک می‌کردم اما باید این مسیر رو تا ته می‌رفتم. دستش رو کشیدم و از حفره عبور کردیم. وارد یه راهروی بتنی شدیم که در انتهای دو طرفش چراغهای زرد کم سو روشن بود.
-Левый! (چپ!)
از صدای بلند پیرزنه که از پشت سر داد زده بود جفتمون از جا پریدیم. نفسم رو رها کردم و شونه‌های گلاره رو گرفتم.
-آروم باش. چی میگه؟
-میگه بریم چپ. ولی اصلا معلوم نیست کجاییم.
صداش می‌لرزید. همونطور که شونه‌اش رو بغل کرده بودم به سمت چپ حرکت کردیم. انتهای راهرو و قسمت گوشه‌ی بالا، یه دوربین مداربسته بود. حدود ده متر مسیر بود و بعدش یه پیچ به راست وجود داشت. به انتهای مسیر رسیدیم و به راست چرخیدیم. اولین چیزی که دیدیم، دو تا مرد هیکلی ته راهرو و مقابل یه در فلزی ایستاده بودن. مشخصا ما رو دیدن، اما با خونسردی، بدون اینکه تغییری تو صورتشون ايجاد بشه، حرکتی نکردن و منتظر ما موندن. احساس کردم این نقطه آخرین نقطه‌ایه که راه برگشت وجود داره. اگر یه قدم برمی‌داشتم، دیگه برگشتی در کار نبود. خب من تصمیمم رو گرفته بودم. گلاره میلی به حرکت نداشت. با فشار دست وادار به حرکتش کردم و جلو رفتیم. مقابل مرد‌ها ایستادیم. خیلی شبیه همدیگه بودن. انگار نسبت فامیلی داشتن، شایدم برادر بودن. یکیشون چیزی گفت. به گلاره نگاه کردم. اول به من و بعد به مرد‌ها نگاه کرد و یه جمله به روسی گفت که اسم بابا رو تو جمله‌اش متوجه شدم. مردها با شنیدن اسم پدرم بهم نگاه کردن و دوتاییشون جلو اومدن. قلبم اومد تو دهنم. به گمون اینکه می‌خوان سر به نیستمون کنن خشکم زد ولی برخلاف تصور مشغول تفتیش بدنی شدن. کامل ما رو گشتن و موبایل‌هامون رو ازمون گرفتن. بعد بدون حرف از جلوی در کنار رفتن و يکيشون سه بار به در کوبید. چند ثانیه گذشت و در با صدای بلندی باز شد. من و گلاره با نگاهی به همدیگه، وارد مکانی شدیم که هیچ ایده‌ای ازش نداشتیم. یه پسر خیلی جوون پشت در ایستاده بود که به محض اینکه وارد شدیم، شروع به حرکت کرد. خیلی جوون بود و شاید هنوز بیست سالش نشده بود. برخلاف راهرو، اینجا نور وجود داشت. مسیر به یه سه راهی ختم میشد که مرد داشت مسیر مستقیم رو می‌رفت. دنبالش حرکت کردیم و به یه اتاق رسیدیم. پسره بدون در زدن در رو باز کرد و ما رو فرستاد تو. در با صدا پشت سرمون بسته شد. دوباره من و گلاره بهم نگاه کردیم. یه راهروی کوچیک مقابلمون بود و از داخل اتاق صدای صحبت چند نفر و خنده زنونه می‌اومد. برخلاف محیط بیرون، داخل اتاق خیلی شیک‌تر بود. مثل یه اتاق عادی، شبیه یه اتاقی که آدم داخلش زندگی میکنه! البته از یه اتاق معمولی خیلی بزرگتر بود. چندتا مانیتور بزرگ روی دیوار قرار داشت که با اولین نگاه متوجه شدم تصاویر دوربین‌ها از اینجا رصد میشه. یکی از تصاویر، ورودی ساختمون خرابه رو نشون می‌داد. نگاهم رو که به طرف دیگه دوختم، چیزی رو دیدم که اصلا انتظارش رو نداشتم. اون طرف اتاق، دو تا در دیگه قرار داشت که کنار هر کدوم از در‌ها یه مرد ایستاده بود. مثل اون دوتا مردی که اول دیده بودیم. اما صحنه جالب‌تر، درست وسط اتاق بود. یه دست مبل سرمه‌ای رنگ وسط موکت قرمز رنگی قرار داشت و یه مرد به همراه سه تا دختر خیلی جوون و بلوند که لباس زیر سکسی پوشیده بودن روی مبل چند نفره نشسته بود. دختر‌ها خودشون رو برای مرد لوس می‌کردن و مرد‌هم با دخترها لاس میزد. سن هیچکدوم از دخترها بیشتر از بیست و دو یا بیست و سه نمی‌خورد. نگاهم رو با تأخیر از هفت‌تیر نقره‌ای روی میز جدا کردم. مردهایی که کنار در‌ها ایستاده بودن من و گلاره رو دیدن، اما درست مثل دو تا مرد قبلی هیچ حرکتی نکردن. جفتشون مسلح بودن. یکیشون کچل بود و یکیشون سنش بالای چهل می‌خورد. انگار مطمئن بودن ما تهدیدی حساب نمی‌شیم. یکی از اون دخترها ما رو دید. با ناز آبرویی بالا انداخت و با دست شونه مرد رو لمس کرد. مرد که سرش تو گردن دختر دیگه بود، نگاهش کرد. دختر با اشاره سر به ما دوتا اشاره کرد. مرد ما رو دید. دختری که روی پاهاش نشسته بود رو کنار زد و با انگلیسی دست و پا شکسته‌ای گفت:
-اوه، مهمونها از راه رسیدن! بیاین جلو، خجالت نکشید!
از اینکه یه مقدار انگلیسی بلد بود نفس راحتی کشیدم. با مکث جلو رفتیم. مرد موهای مشکی و بلندی داشت که با کش از پشت بسته بود، صورت و بینی کشیده و ریش‌ها یک دست مشکی داشت. چهره‌اش جدی بود. به مبل دو نفره خالی اشاره کرد.
-لطفا بشینید.
به همراه گلاره روی مبل نشستیم. مرد با اومدن ما یه مقدار جدی‌تر شده بود و دخترها دیگه کاری به کارش نداشتن. بالعکس، دوتا دختری که سمت راستش نشسته بودن، روی بدن همدیگه دست می‌کشیدن و یه جورایی همدیگه رو سرگرم می‌کردن. دقیقا شبیه دوتا عروسک جنسی بودن که فقط برای سکس ازشون استفاده می‌شد. رنگ لباس‌ زیر‌ها‌شون خیلی جالب بود. یکیشون شورت و سوتین زرد، یکی دیگه مشکی و اون دختره لاغره سفید پوشیده بودن. به جز لباس زیر چیز دیگه‌ای تنشون نبود و اندامشون کاملا قابل رویت بود. بدن‌هاشون فوق‌العاده بود. شبیه رقصندهای توی موزیک ویدئو‌ها بودن. مرد صداش رو صاف کرد و از لیوانی که روی میز مقابلش قرار داشت، جرعه‌ای مشروب نوشید. موهای بلندش رو که به خاطر عشق بازی با دخترها کمی بهم ریخته بود با دست مرتب کرد و دوباره با کش بست. شروع کرد به صحبت و اینبار به روسی حرف زد. به گلاره نگاه کردم و گفتم:
-چی میگه این؟
گلاره به مرد گوش داد و با سر به من اشاره کرد. نگاه مرد دقیق‌تر روی من نشست. کنجکاویم بیشتر شد و گفتم:
-بگو چی میگه؟
بالاخره به من نگاه کرد و گفت:
-میگه طرف حسابش کیه؟ منم گفتم تو. بعد میگه گروهشون تو این چندسال با بهرام شراکت داشته و از این شراکت راضی بودن، اما حالا که بهرام مرده، باید یه قراداد جدید عقد بشه تا حسن نیت ما ثابت بشه.
از اینکه گلاره خودش رو عقب کشیده بود و من رو طرف حساب معرفی کرده بود احساس غرور کردم! گفتم:
-خب، چجور قراردادی؟
-اگه اجازه بدی همین رو می‌خوام بدونم!
از کنایه‌اش زبون به کام گرفتم. گلاره و مرد دوباره مشغول حرف زدن شدن. صحبت‌هاشون داشت طولانی میشد و حوصله من رو سر می‌برد. برای بار هزارم به خودم لعنت فرستادم که چرا روسی یاد نگرفتم. تو این بین من اون سه تا دختر رو زیر نظر گرفتم. اون دختری که تک و تنها سمت چپ مرد نشسته بود، لاغرتر از بقیه بود. صورت جذابی داشت و از روی سوتین احتمال می‌دادم سینه‌هاش رو عمل کرده باشه. بیش از حد گرد به نظر می‌رسیدن! و این گرد بودن فوق‌العاده بود. از اون مدل‌ لاغرهایی بود که استخون‌های دنده‌اش مشخص بود اما به شکل عجیبی حتی همینم سکسیش می‌کرد! بالاخره صحبتشون تموم شد. رو کردم به گلاره تا بپرسم «خب، چی شد؟» اما حالت چهره گلاره من رو ترسوند. با نگرانی گفتم:
-چی شده؟ چرا اینجوری شدی؟
با صدایی که کمی لرزش داشت گفت:
-اسمش سِرگیه. میگه باید اعتماد ما رو جلب کنید و برای این کار دوتا راهکار وجود داره.
گفتم:
-خب؟ مگه چیه که انقدر ترسیدی؟
گفت:
-اولیش رولت روسیه، باید تو و اون یه گلوله بذارین تو اسلحه و دوبار به نوبت به سر خودتون شلیک کنید. اگه شانس بیاری و زنده بمونی، بهشون ثابت می‌کنی چقدر برای این معامله مصممی! خود سرگی‌هم بازی میکنه تا تلفات فقط از یه طرف نباشه و عدالت برقرار شه!
مثل خنگ‌ها نگاهش کردم این دیوونگی بود! کدوم عدالت؟ اصلا منطقی نبود. مگه مغز خر خورده بودم که بخوام با جون خودم بازی کنم؟ اونجا بود که تازه فهمیدم چقدر همه چیز جدی و خطرناکه و پا تو چه مهلکه‌ی بدی گذاشتیم. گفتم:
-خب راه دوم چیه؟
حرفی نزد و با حالت عجیبی فقط نگاهم کرد. گفتم:
-چیه؟
-میگه که…میگه که… .
-جون به لبم کردی! بگو دیگه!
-میگه باید پارتنر‌هامون رو باهم عوض کنیم.
یه لحظه موندم. گفتم:
-چیکار کنیم؟
گلاره نگاهش رو ازم دزدیده بود. مشخص بود خجالت میکشه حرفش رو تکرار کنه و اصرار من، عصبی‌ش کرده بود. چیزی نگفت و بعد از چند ثانیه تونستم کلامش رو درک کنم. گلاره ادامه داد:
-اینم یه راه دیگه برای نشون دادن حسن نیتمونه. راه اول با جونت بازی می‌کنه، راه دوم با… .
تو دلم حرفش رو کامل کردم. راه دوم با غیرتم بازی می‌کرد. گفتم:
-امکان نداره!
گلاره چیزی نگفت. رو کردم به سرگی و گفتم:
-No way! (امکان نداره!)
سرگی پرسید:
-wich one? (کدوم یکی؟)
-both!! (!هر دو)
اینو گلاره گفت. مرد خیره نگاهمون کرد و دوباره به روسی حرف زد. گلاره ترجمه کرد:
-میگه باید یکی رو انتخاب کنید. راه برگشتی در کار نیست. میگه شما چهره افراد گروه ما رو دیدید.
تهدیدش کاملا مشخص بود. نگاه پر هراسم دوباره روی هفت‌تیر نقره‌ای روی میز نشست. باید یه راه رو انتخاب می‌کردیم، وگرنه زنده از اینجا خارج نمی‌شدیم. ترسیده بودم و ترس داشت خودش رو تو صورتم نشون میداد. مطمئن نبودم اما گفتم:
-پس همون اولی رو انتخاب می‌کنم.
گلاره گفت:
-دیوونه‌ای؟ میخوای خودت رو به کشتن بدی؟
-شاید شانس آوردم.
-شایدم نیاوردی! تو اگه بمیری من اینجا چه غلطي کنم؟
-پس… .
سرش رو چرخوند و نگاهم کرد. جفتمون مردد بودیم. از هیچی مطمئن نبودم. گفتم:
-تو مطمئنی؟ یعنی…مشکلی با این قضیه نداری؟
گفت:
-مطمئن نیستم، ولی باید از اینجا زنده بیرون بریم و وقتی رسیدیم ایران، هرچی از سرمون گذشت رو همینجا خاک می‌کنیم. الان اگه به سرگی بگیم من و تو خواهر برداریم، باور نمی‌کنه و فکر میکنه داریم دروغ میگیم. باید از همون اول بهشون می‌گفتیم.
باورم نمیشد داشتیم این کار رو انجام می‌دادیم. حالا می‌فهمیدم چرا مرد پشت تلفن گفته بود با پارتنر بریم. فکرشم نمی‌کردم نگفتن نسبت من و گلاره، این بلا رو سرمون میاره. گلاره نگاهش رو ازم کند و به سرگی داد. بهش گفت راه دوم رو انتخاب کردیم. سرگی به من نگاه کرد و به انگلیسی گفت:
-راه هوشمندانه! چون خیلی راضی به نظر نمی‌رسید، یکم بهتون آسون می‌گیرم. به هرحال، پدرت از مشتری‌های خوب ما بود!
بعد بشکنی زد و با یه اشاره، به دو تا دختری که کنارش بودن فهموند فوراً بزنن به چاک. دخترا با نارضایتی بلند شدن و دوتایی سمت یکی از درهای پشتی رفتن. یکی از نگهبانها در رو براشون باز کرد و خارج شدن، اما خود نگهبانها به همراه اون دختر لاغره موندن. سرگی نیشخندی زد و دوباره به من نگاه کرد.
-متوجه شدم آنا توجهت رو جلب کرده!
از چیزی که فکر می‌کردم زرنگتر بود. فکر می‌کردم حواسش نیست، اما حتی نگاه‌های زیر چشمیم به دختری که اسمش آنا بود رو فهمیده بود.
-خوشبختانه من پارتنر زیاد دارم و حساسیتی برای انتخاب ندارم، پس همونی رو که میخوای بهت میدم!
بعد به آنا اشاره‌ای کرد. آنا زل زد به ‌چشمهام و لبخند زد. بعد از از جا بلند شد و با قدم‌های موزون به طرفم اومد. احساس کردم که الان گلاره باید بره به طرف سرگی. سرگی ابرویی بالا انداخت و گفت:
-بیخیال، انقدر خسیس نباش! جفتمون می‌دونیم چقدر این معامله سودآوره!
هرجور فکر می‌کردم راهی نبود. آروم به گلاره گفتم:
-برو!
گلاره با تأخیر نگاهش رو ازم گرفت و از روی مبل بلند شد. وقتی شروع به حرکت کرد، آنا به من رسیده بود. قدم برداشتن گلاره مساوی با خیلی چیزا بود. هنوز نمیدونستم قراره دقیقا چه اتفاقی رخ بده. آنا روی دو زانو مقابلم نشست اما حتی جذابیت سینه‌هاش باعث نشد نگاه نگران من از گلاره کنده بشه. احساس می‌کردم دارم یه اشتباه خیلی بزرگ رو مرتکب میشم. اون خواهرم بود. این جمله مکرر تو سرم تکرار میشد اما حقیقتا کاری از دستم ساخته نبود. گلاره مقابل سرگی ایستاد و منتظر موند. اونم نمی‌دونست باید چیکار کنه. سرگی درحالی که روی مبل نشسته بود با لبخند نگاهی به سرتا پاش انداخت و گفت:
-این پالتوی مسخره رو در بیار. مطمئنم چیزهای زیادی برای ارائه داری.
گلاره با مکث پالتوش رو در آورد روی زمین پشت سرش انداخت. لبخند سرگی با دیدن اندام گلاره عمیقتر شد. دست گلاره رو گرفت و گفت:
-بی‌نظیره! به همین سادگی شبم رو ساختی. لطفا بشین.
و مجبورش کرد کنار خودش بشینه. وقتی دستش به سمت سگک کمربندش رفت، تازه حرکات دست‌های ظریف آنا رو حس کردم. کمربندم رو باز کرده بود و تلاش می‌کرد شلوارم رو بده پایین. هنوز گیج و منگ بودم و ذهنم از پردازش اتفاقی که در حال رخ دادن بود عاجز بود. سرگی زودتر از من شلوارش رو تا زانو کشید پایین و کیرش افتاد بیرون. یه کیر نسبتا بلند و خوش تراش داشت. آنا همچنان داشت تلاش می‌کرد و موفق شده بود کیرم رو تو دست راستش بگیره. چون شلوارم رو پایین نکشیده بودم، یه مقدار کارش سخت بود. با کمی تقلا، کیرم رو کشید بیرون. برخلاف سرگی، شُل و بی‌حال بود. استرس اجازه تحریک شدن رو بهم نمی‌داد. ضربان قلبم رو هزار بود. اصلا توجهی به آنا نداشتم و نگاهم از اون طرف کنده نمیشد. سرگی دستش رو گذاشت پشت سر گلاره و سرش رو به طرف کیرش خم کرد و گفت:
-میدونی باید چیکار کنی!
سر گلاره از فشار دست سرگی خم شد. کیر سرگی رو گرفت و چند ثانیه مکث کرد. انگار داشت خودش رو به این کار راضی می‌کرد. یه کشمکش درونی که شاید هیچکس تا به حال تجربه‌اش نکرده بود. برخلاف تصور زیاد زمان نبرد. با بی‌میلی دهنش رو باز کرد و کیر سرگی وارد دهنش شد. وقتی سرش رو بیشتر خم کرد، موهای بلندش ریخت تو صورتش. سرگی آهی کشید و با دست دیگه‌ش موهای گلاره رو عقب داد. با حس خیسی رو کیرم، متوجه شدم آنا کیرم رو وارد دهنش کرده. سنگینی نگاهش باعث شد برای چند ثانیه که هم شده، نگاهم رو از اون طرف جدا کنم. آنا همزمان با ساک زدن، تلاش می‌کرد با ارتباط چشمی من رو وارد مود سکس کنه. یه لحظه از گیجی در اومدم به زمان حال پرتاب شدم. یه دختر خوشگل فوق سکسی روسی داشت برام ساک میزد! همین فکر کافی بود تا کیرم با سرعت هرچه تمام‌تر شروع به بزرگ شدن کنه و حتی نیازی به فکر کردن به گردی سینه‌های دختره نبود. آنا کاربلد بود و می‌دونست چجوری کیر یه مرد رو ساک بزنه. حدس میزدم با اینکه سنش پایینه اما تجربه‌اش بالا باشه! یه لحظه صورتش رو فاصله داد و کیرم رو از دهنش در آورد. خوشگلیش مجبورم کرد دستم رو دراز کنم و روی صورت نازش بکشم. از فاصله لب‌ها‌‌ش یه مقدار بزرگ به نظر می‌رسید. احتمالا پروتز کرده بود. این لب‌ها جون می‌داد برای ساک زدن. لعنتی تحریکم کرده بود. صدای ناله سرگی دوباره یادم انداخت تو چه شرایطی حضور داریم. چیزی که دیدم سردرگمم کرد. تقریبا تموم کیر سرگی وارد دهن گلاره شده بود و دیگه از اون بی‌میلی ابتدایی خبری نبود. شایدم سرگی به زور کیرش رو تا تَه تو دهن گلاره کرده بود. سردرگم بودم که از این صحنه تحریک بشم یا نه؟ و خب تو زندگی من، وزنه شهوت همیشه سنگیتر بود. یه حس عمیق لذت بخش تو وجودم پیچید. خواهرم داشت برای یکی دیگه ساک میزد و این به شکل اعجاب آوری حشریم می‌کرد. اونقدر به اون سمت نگاه کردم که از سنگینی نگاهم، گلاره همونطور که کیر سرگی تو دهنش بود، نگاهم کرد. فکر می‌کردم با دیدن من، از خجالت سریع نگاهش رو بدزده، اما در کمال ناباوری نگاهش رو از چشم‌هام جدا نکرد و حتی زمانی که سرگی با کمی خشونت موهاش رو گرفت و سرش رو بالا و پایین کرد، نگاهش روم موند. چیزی که باعث شد خط نگاهمون قطع بشه، صدای دو رگه و بلند سرگی بود که گفت:
-گفتم بهتون آسون می‌گیرم، منظورم این بود که فقط با یه بلوجاب باهم توافق می‌کنیم، اما حقیقت اینه که به شدت از گفته‌ام پشیمون شدم. دوست دخترت از تموم پارتنر‌هایی که داشتم شیرین‌تره. تا به حال چنین دختری ندیده بودم. از صمیم قلبم دوست‌دارم بدنش رو کشف کنم. سوال اینجاست که تو‌ام مثل من پشیمون شدی یا نه؟
یقینا، قطعا! بدون شک. از شهوت داشتم می‌مردم. من تو اون لحظه همه چیز رو بیخیال شده بودم و هیچی برام مهم نبود. نه نسبت من و گلاره، نه این کاری که داشتیم انجام می‌دادیم. اما قبلش دوباره به گلاره چشم دوختم، اینبار نوع نگاهم پرسشی بود. با نگاه ازش پرسیدم: «توام موافقی؟» همچنان کیر سرگی تو دهنش بود. لحظه مهمی بود. اگه رضایت نمی‌داد، از یه لذت عمیق و بزرگ محروم میشدم. گلاره پلک‌هاش رو به نشونه موافقت روی هم گذاشت و ضربان قلبم دوباره اوج گرفت. رو کردم به سرگی و گفتم:
-تا به حال هیچوقت انقدر پشیمون نبودم!
سرگی خندید. خب اگه منم جاش بودم اینجوری میخندیدم. منم اگه بهشت یه زن مثل گلاره رو فقط با یه پشیمون گفتن تصاحب می‌کردم، اینطور میخندیدم. گفت:
-ازت خوشم میاد پسر!
گفت و موهای گلاره رو به عقب کشید. گلاره سرش رو بلند کرد و سرگی، خیلی کار بلند و حرفه‌ای همون اول کاری از مچ دوتا پای گلاره گرفت و کشید. باعث شد گلاره به کمر روی مبل دراز بکشه. هنوز کفش‌های پاشنه بلندش پاش بود. بعد از این مشخص بود قراره چی پیش بیاد. با چشم‌های از حدقه در اومده شاهد لخت شدن خواهرم شدم. سرگی با همون خشونتی که تازه نمایان شده بود، کفش‌هایش رو در آورد و از کمر ساپورت گلاره گرفت و تو یه ضرب کامل از پاهاش در آورد. در عرض چند ثانیه پاهای گلاره کاملا لخت شد و این صحنه من رو تا مرز ارضا شدن برد. این تصویری بود که من تو ناخودآگاهم رویا پردازی می‌کردم. سرگی ساپورت رو به طرفی پرت کرد و بعدی، آخرین پرده و آخرین لایه بین واژن خواهرم و سرگی بود. زودتر از چیزی که فکر می‌کردم شورتشم از پاهاش در آورد. گلاره نگاهش رو از حرکات سرگی کند و به من چشم دوخت. چشم‌هاش یه مقدار خمار بود. سرگی آب دهنش رو بین پاهای گلاره انداخت و چه حیف که از این زوایه هیچ دیدی به بین پاها و بهشتی که میونش وجود داشت نداشتم. سرگی بعد از اینکه چندبار کلاهک کیرش رو روی شکاف کس گلاره کشید، کیرش رو وارد کسش کرد و تو اون لحظه من و گلاره چشم تو چشم بودیم. تموم این‌ها رو از نوع حرکات سرگی متوجه میشدم. چشم‌ها و دهن گلاره از کلفتی کیر سرگی گرد شد و بالاخره و برای اولین بار آه کشید. این دومین باری بود که آه از سر شهوت گلاره رو می‌شنیدم. هربار تازگی داشت! سرگی با سرعت مشغول تلمبه زدن شد. دست‌هاش رو دراز کرد و ژاکتی که تن گلاره بود رو داد بالا. در کمال تاسف گلاره سوتین پوشیده بود و سینه‌های بلورینش دیده نمیشد. سرگی احمق‌هم از روی سوتین مشغول مالیدن شد. بازم حسرت دیدن اون سینه‌ها روی دلم موند. کافی بود فقط چند ثانیه دیگه به چشم‌های گلاره نگاه کنم تا آبم بیاد. انگار تو دام افتاده بودم و نمی‌تونستم از گلاره چشم بردارم. کسی که نجاتم داد، آنای عصبانی بود! از اینکه به اون و اندام زنونه‌اش بی‌توجه بودم ناراحت شده بود. فکم رو گرفت و مجبورم کرد بهش نگاه کنم. با لهجه غلیظ روسی به انگلیسی گفت:
-من رو می‌خوای؟
سرم مثل ربات بالا و پایین شد. یه سیلی آروم به گونه‌ام زد و گفت:
-پس به من نگاه کن!
تا همین چند دقیقه پیش مشغول ساک زدن بود و من حتی حواسم بهش نبود. رو دو زانو بلند شد و بی فوت وقت شورتش رو داد پایین. با فشار به شونه‌هام هلم داد و کمرم به پشتی مبل چسبید. مثل یه سلطه‌گر روی پاهام نشست و بدون مقدمه روی کیرم نشست. از اینکه انقدر یهویی کیرم وارد یه کس تنگ شده بود، چشم‌هام گرد شد. هنوز تنگی کسش رو هضم نکرده بودم که مشغول سواری دادن شد. جوری باسنش رو روی کیرم بالا و پایین می‌کرد که انگار سال‌ها کارش همین بوده. دست‌هاش رو از پشت به قفل سوتینش رسوند و سوتینش در آورد. حالا اون سینه‌های خیلی گرد که شبیه بادکنک بودن مقابلم بود. سرم رو بردم جلو و از نوک سینه‌اش گاز گرفتم. سینه‌اش یه مقدار سفت بود. یعنی اون نرمی سینه‌ رو نداشت. مطمئن شدم که واقعا سینه‌اش عملیه، اما خب تجربه جالبی بود. در حقیقت فقط باید از فرم گرد سینه‌هاش لذت می‌بردم. دست‌هام رو از پشت روی باسنش گذاشتم. لعنتی چه گودی کمری داشت! روی بانسش اسپنک زدم و اون، سرعت سواری دادنش بیشتر شد. اگه یکی مثل آنا مال هر مردی میشد، واقعا اون مرد از لحاظ جنسی کم و کسری نداشت. سرم رو کج کردم و دوباره به اون سمت نگاه کردم. سرگی همچنان داشت با شهوت بین پاهای گلاره تلمبه میزد. سرش رو خم کرده بود و در مقابل نگاه من، لب‌های گلاره رو می‌بوسید. جالب اینجا بود که گلاره‌ام سرگی رو می‌بوسید و به بوسه‌هاش پاسخ می‌داد. خماری چشم‌هاش خیلی بیشتر شده بود. نمی‌دونم چقدر گذشته بود. اون لحظات اونقدر لذت بخش و بی‌نظیر بود که حتی گذر ثانیه‌ها رو حس نمی‌کردم. می‌تونستم ساعت‌ها تو اون حالت آنا رو بکنم و گاییده شدن گلاره رو ببینم و خسته نشم. آنا لب‌های بزرگش رو بهم چسبوند و من رو بوسید. نرمی و بزرگی لب‌هاش باعث شد لب پایینیش رو تو دهنم بکشم و میک بزنم. فوق‌العاده لذت بخش بود. اون قدر رابطه‌مون طول کشید تا بالاخره به آرزوم رسیدم. سرگی سر عقل اومد و سوتین مشکی گلاره رو گرفت و به پایین کشید. یه مرتبه جفت سینه‌های بلوری گلاره افتاد بیرون و من ماتِ اون پستون‌های صورتی شدم. قشنگی سینه‌های گلاره حتی سرگی روهم از خود بیخود کرد که با شهوت چندبار به نوک سینه‌هاش سیلی زد و مشغول مالیدنشون شد. سینه‌های آنا و تموم دخترهایی که دیده بودم، در مقابل این سینه‌ها مطلقا هیچ حرفی برای گفتن نداشتن. این یه مثالِ درجه یک از خلقت خداوند بود. شبیه الماس بود. سفید و بلورین، با یه نوک صورتی. الکس حق داشت. شاید منم جای اون بودم از زیبایی اندام گلاره عقلم رو از دست می‌دادم. تازه من فقط سینه‌هاش رو دیده بودم. اون لحظه حاضر بودم همه چیزم رو بدم تا جای سرگی پستون‌های گلاره رو میک بزنم. نه به خاطر گردی سینه‌های آنا و نه به خاطر تنگی کسش، و نه حتی سرعت سواری دادنش روی کیرم، بلکه به خاطر سفیدی سینه‌ها و نوک صورتی سینه‌هاش آبم اومد. نگاه کردم به آنا و گفتم:
-I’m gonna cum! (دارم میام!)
انگار از این که وظیفه‌اش رو به نحو احسنت انجام داده خوشحال شد که لبخند زد و ازم لب گرفت. با خیال راحت گذاشتم آبم بیاد و تو کس آنا ارضا شدم. حتی بعد از اینکه آبم خالی شد، آنا داشت خودش رو روی کیرم بالا و پایین می‌کرد. نا نداشتم پلک‌هام رو باز کنم. این عجیب‌ترین و بهترین رابطه جنسی عمرم بود. آنا خسته شد و از روی پاهام بلند شد. از لای پلک‌های خواب‌آلودم به اون سمت چشم دوختم. الکس چندتا تلمبه آخر رو محکم کوبید و کیرش رو آورد بیرون. آبش با شدت روی شکم گلاره پاشید. نگاهم تا چند لحظه از روی پیرسینگ ناف گلاره که آب کمر سرگی روش ریخته بود جدا نمیشد. سرگی راضی از این ارضا و رابطه، از روی گلاره بلند شد و با لبخند همونطور که لباس‌هاش رو می‌پوشید گفت:
-این یکی از بهترین شب‌های عمرم بود رفیق!
لباس‌هاش رو که پوشید، جلو اومد و دستش رو به سمتم دراز کرد. نگاهم روی دستش خیره موند. با این دست‌ها سینه‌های گلاره رو نوازش کرده بود. بالاخره باهاش دست‌ دادم و اون گفت:
-قرارداد منعقد شد! به رئیسم خبر میدم و برای اطلاعات تکمیلی باهاتون تماس می‌گیریم.
با تعجب از حالت لم داده خارج شدم و شلوارم رو بالا کشیدم. خیلی ساده لوح بودم که فکر می‌کردم سرگی همه کاره این گروه باشه. به جز اون، فکر می‌کردم منظور از قرارداد، کاغذ بازی باشه، اما انگار تو دنیای خلافکارها این چیزا معنی نداشت! نگاهم به گلاره افتاد که لباس‌هاش رو پوشیده بود و با نگاهی خیره به نقطه‌ای نامعلوم روی زمین، منتظرم بود. اون لحظه بود که متوجه اون دوتا نگهبان شدم که همچنان کنار دوتا در ایستاده بودن. اونقدر ساکت بودن که حضورشون رو به کل از یاد برده بودم. باورم نمیشد اون دو نفر، شاهد این اتفاقات بودن! جالب اینجا بود که صورتشون سرد و بی‌حس بود. هیچ اثری از تحریک شدن تو چهره‌اشون دیده نمیشد. سرگی گفت:
-حدس می‌زنم راه خروج رو بلد باشید!
سر تکون دادم و پشت سر گلاره از اون اتاق نفرین شده خارج شدم. از پشت به گلاره نگاه کردم که ساکت و بی‌حرف مسیر رو ادامه می‌داد. عجیب‌ترین شب عمرم بود. پرده‌هایی که امشب دریده شد هیچوقت دوباره دوخته نمیشد. امشب اتفاقاتي افتاد که رابطه من و خواهرم رو دست خوش تغییرات عظیمی می‌کرد.


[داستان و تمامی شخصیت‌ها ساخته ذهن نویسنده می‌باشد.]

ادامه...

نوشته: کنستانتین


👍 149
👎 6
109501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

970460
2024-02-11 00:48:49 +0330 +0330

به به بالاخره اومد

6 ❤️

970469
2024-02-11 01:12:10 +0330 +0330

اول لایک بدهم بعد بخونم و واقعا دمتگرم بااین داستان چشمم به در خشک شد تا اپلود بکنس
بازم خسته نباشی کنستانتین

2 ❤️

970471
2024-02-11 01:26:07 +0330 +0330

نه آقا چرا دو دل بودی ما که شما رو خوب می‌شناسیم کنستانتین جان
دمتم گرم که نوشتی
به شخصه خودم رو میگم با توجه به شناختی که از تو داشتم نسبت به بازه زمانی که بین منتشر کردن دو قسمتت طول میکشه الان دو هفته است که با خودم میگم احتمال داره امشب دیگه داستانش آپلود شه یه همین روال هر شب هی داستانا رو زیر رو میکردم تا به اسم داستانت برسم تا بالاخره الان دیدم منتشر شده
خلاصه میخوام بگم ما خیلی منتظر داستان های نویسنده های خوب میمونیم، موضوع ذهنیت رو هم درک میکنم که چقدر برات مهمه که تاثیر مخرب رد مخاطبت نذاره
قلمت مانا باشه کنستانتین جان 👌🏻🌹❤️


970472
2024-02-11 01:27:38 +0330 +0330

اینم به مناسبت فاجعه 22 بهمن
تقدیم شما باد 🌹


970473
2024-02-11 01:27:49 +0330 +0330

لایک چهارم تقدیمت

3 ❤️

970475
2024-02-11 01:28:23 +0330 +0330

👍🏻👌🏻

3 ❤️

970480
2024-02-11 01:53:11 +0330 +0330

مثل همیشه بی‌نظیر😍😍

ادامه بده به خدا هر شب به خاطر داستان تو میومدم چک میکردم

4 ❤️

970490
2024-02-11 02:46:57 +0330 +0330

مثل همیشه نه حرف داری نه حریف!!!
فقط یه نکته
ویراستاری قبل از اپلود رو فک کنم فراموش کردی
که روایت داستان بی نقصت اونو میپوشونه و این که بعد رفتن شیوا فقط داستان های توعه که منو میکشونه به این سایت
لطفن از نوشتن دست نکش!!🍻

5 ❤️

970505
2024-02-11 05:22:50 +0330 +0330

خیلی زیبا بود. از یه طرف حس میکنم عجله داری برا تموم کردن داستان و خیلی سریع و بدون حرف اضافه داری وقایع رو چینش میکنی و این یکم ار حس هیجان داستان کم میکنه . از یه طرف این کوتاه کردن وقایع باعث میشه حوصله خواننده سر نره و راضی باشه.

3 ❤️

970508
2024-02-11 05:56:20 +0330 +0330

اولین بار هست که من کامنت میزارم و میخواستم از نویسنده های خوب ، درخواست کنم که خودشان را در قامت یک نویسنده ببینند که داستان با مضمون اروتیک خلق می‌کند و ما هم به عنوان خواننده از شخصیت پردازی ،پیرنگ و…و تمام چیزهایی یک داستان را جذاب میکند ، لذت می‌بریم…
مگه قراره اگر داستان جنایی می‌خونیم ، قاتل بشیم …
جای شیوا هم واقعا خالیه…
حیفه …سایت پر شده از داستان های بی‌سروته که هیچ اصول نویسندگی رعایت نمی‌کنند و اصرار دارند که دارند خاطره مینویسند انگار معیار یک نوشته خوب واقعی بودنه

5 ❤️

970525
2024-02-11 07:58:30 +0330 +0330

احتمال اینکه الکس پشت این قضایا باشه خیلی زیاده
میتونه با اون گروه به یه طریقی ارتباط گرفته باشه یا از قبل اون و گلاره این هیجان این نوع رابطه رو داشتن و با هم تصمیم به انجامش گرفتن
اگه این شکلی باشه داستانت داره به داستانای “شیوا” نزدیک میشه
گرچه من حدس میزنم “کنستانتین” یه قسمت دیگه از شخصیت شیوا هستش
چهارچوب داستاناتون خیلی به هم نزدیکه
تابو های بی حد و مرز-رسیدن به مکان های گنگ-روابط نامتعارف-و مهم تر از همه حوصله ی زیاد تو نوشتن جزئیات و خب حوصله و ایده های خلاقانه ای میخاد
در کل خسته نباشین 👏🏻

4 ❤️

970529
2024-02-11 08:43:04 +0330 +0330

نمیخونم تا 5 قسمت کامل بشه
اما بر خودم لازم میدونم تشکر کنم
یکی از بهترین هایی
موفق باشی و قلمت پایدار

3 ❤️

970544
2024-02-11 10:52:50 +0330 +0330

بازم مث همیشه عالی
یه نکته ریز بگم واقعا چرا اسم مهرزاد و فرزاد
و اسم الکس و سرگی رو قاطی کنی و یادت بره باید اصلاح بشن

3 ❤️

970545
2024-02-11 10:55:11 +0330 +0330

برای اون دودلیت باید بگم از اینکه تو بینظیر مینوسی شکی نیست
اما اگر قرار باشه با خوندن یه داستان کسی عوض بشه الان هممون با خوندن اون همه کتاب دینی و معارف دوره تحصیل باید آخوند میشدیم 😂

5 ❤️

970549
2024-02-11 11:51:13 +0330 +0330

خیلی قلم زنده و شیوایی داری…ی جوری که خواننده میخواد تند تند بره خط بعدی.
واقعا قشنگ مینویسی.و شخص میتونه تصورات رو تو ذهنش پارتیشن کنه…
شاید نگاه من این باشه…ولی به نظرم اونجا که اون دوتا راه رو جلوتون گذاشتن،باید به این موضوع اشاره میکردی که هر دوی شما این سوال تو ذهنتون ایجاد شده…که پدرتون کدوم راه رو انتخاب کرده…تفنگ و یا پارتنر…و اگه پارتنر…اون شخص کی بوده…

3 ❤️

970552
2024-02-11 12:41:45 +0330 +0330

واقعا دست خوش به این قلم

2 ❤️

970560
2024-02-11 13:40:22 +0330 +0330
F8D

کنستانتین عزیز؛
۸۰ درصد داستان‌هایی که شما نوشتید با تگ تابو و خواهر هست
حالا نگران این تاثیر منفی این یک قسمت هستید ؟!

3 ❤️

970561
2024-02-11 13:45:11 +0330 +0330

خیلی خوب مینویسی🔥

1 ❤️

970566
2024-02-11 14:20:43 +0330 +0330

عالی بود،منتظر ادامه داستان هستیم

2 ❤️

970568
2024-02-11 14:33:51 +0330 +0330

F8D:
پیش در آمد، دگرگونی، جرقه، آهن‌ربا، سنگ‌کوب و قلب سیاه 22 تا داستان که در حقیقت همه‌شون یه داستان رو تشکیل میدن.
همین عضوهای خونی‌هم هرچقدر طول بکشه در اصل یه داستانه

2 ❤️

970570
2024-02-11 14:36:13 +0330 +0330

Redroger0:
سرگی و الکس دوتا شخصیت کاملا جدا هستن فکر می‌کنم اینجا شما اشتباه متوجه شدی
فرزاد و مهرزاد رو احتمالا من قاطی کردم. جفتشون یه نفرن

1 ❤️

970573
2024-02-11 14:59:06 +0330 +0330

دمت گرم مثل همیشه عالی

انشاالله قسمت بعدی ۶ اسفند ولادت حضرت قائم

3 ❤️

970574
2024-02-11 15:15:03 +0330 +0330

عالیه

2 ❤️

970577
2024-02-11 15:30:48 +0330 +0330

ایول خیلی خوبه ادامش زودتر بزار

2 ❤️

970581
2024-02-11 16:08:33 +0330 +0330
F8D

کنستانتین عزیز؛
قلمت رو دوست دارم و داستان‌هایی که تگ تابو ندارند رو خوانده‌ام. نه به عنوان خواننده بلکه به عنوان نویسنده ، ذهن خلاقت رو دوست دارم و با اجازه‌ات گاهی الگو میگرم ولی به نظرم حیف این قلم و خلاقیت بیش از این درگیر تابو بشه! 🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏

2 ❤️

970583
2024-02-11 16:17:12 +0330 +0330

دمت گرم ادامشو سریع بنویس تا عصبانی نشدم

2 ❤️

970595
2024-02-11 18:40:05 +0330 +0330

داداش گلم گشاد بازی در نیارو زود تر قسمتایه بعدیو بزار ک عالیع قلمت

3 ❤️

970598
2024-02-11 19:06:49 +0330 +0330

دوباره باید صبر کنیم 😒

3 ❤️

970602
2024-02-11 19:37:05 +0330 +0330

کنستانتین عزیز داداشم ، واقعا بنظر من این دودِلی که توش گیر کردی شاید یکی از بزرگترین ضربه هایی باشه که به نویسنده میزنه !
بنظر من شما وقتی داری میگی آقا ، خانوم این داستان براساس واقعیت نیست ‍! مگر اینکه شخص چقدر نفهم باشه که بخواد از این داستان ها در زندگی واقعی خودش استفاده بکنه !
آزادی یعنی اینکه تو محتوای خودت رو پخش کنی ، این ملت هستن که تصمیم میگیرن چجوری باش برخورد کنند
بگو دیگه براتون نمینویسم ولی این حرف رو نزن که فکر میکنیم مسلمونی داداش !(کنایه از احمق بودن )

4 ❤️

970603
2024-02-11 19:40:28 +0330 +0330

قلمت عالیه پسر به این چیزا فکر نکن ❤️🔥

دوستان گفتن شیوا رفته ؟! چرا شیوا رفته ؟ یعنی دیگه هیچوقت داستان نمی‌نویسه؟

3 ❤️

970604
2024-02-11 19:56:52 +0330 +0330

خودت گفتی که داستان ساختگیه پس به نظرات مخالف وجه نکن. خوب مینویسی پس ادامه بده لطفا. لطفا فاصله ننداز ممنون

4 ❤️

970615
2024-02-11 22:42:38 +0330 +0330

وای وای وای ، نمیدونم چی بگم،طوری بود که موقع خوندنش بقیه صدام میکردن و من نمیفهمیدم! واقعا مرسی لطفا داستانای بیشتری بنویس، نمیگم سریعتر چون کیفیت رو به سرعت ترجیح میدم❤️👐🏿

3 ❤️

970720
2024-02-12 13:48:31 +0330 +0330

عصبی کرد منو این قسمت ولی ادامه رو منتظر ادامه ام ،ریدم به قبر اون روس

2 ❤️

970753
2024-02-12 19:38:00 +0330 +0330

و بالاخره😎
لطفا ادامه بدین عالیییی عالیییی عالیییی بی صبرانه منتظر قسمت های بعدی هستیم و از الان هرشب رفرش میکنم😄

3 ❤️

970758
2024-02-12 21:12:51 +0330 +0330

لعنتی چرا انقده خوب نوشتی. من تاحالا نظر نداده بودم. ولی یه اتیشی تو من روشن کردی شبیه اتشفشان😍منتظر قسمت بعدس هستمممم

3 ❤️

970765
2024-02-12 22:55:18 +0330 +0330

سلام جناب کنستانتین، اگه اشتباه نکنم قبلا این داستان رو خوندم البته نمیدونم تو سایت منتشر کرده بودی یا خصوصی ازتون گرفته بودم
درسته یا من اشتباه میکنم ؟
جناب کنستانتین، بدون اغراق و صادقانه باید بگم شما و شیوا از جمله محبوب ترین، دوست داشتنی ترین و بهترین نویسنده های این سایت هستین که خوشبختانه من افتخار دوستی با هر دوتون رو هم دارم و هر دوتون از دوستای خوب مجازیم هستین که اتفاقا از نظر فنی هم تو یک لوول هم هستین و خیلی سخته آدم بخواد بین شما یکی رو بعنوان فرد برتر انتخاب کنه
امیدوارم هر دوتون به حرکت رو به جلوتون ادامه بدین و همواره موفق و تندرست باشین

4 ❤️

970812
2024-02-13 02:33:57 +0330 +0330

خوب بود.خسته نباشی
اما متاسفانه اینکه یه جا مهرزاد شوهر پرستو,شد فرزاد
یه جا وسط سکس سرگی و گلاره,سرگی شد الکس
حس عمیق یه نوشته خوب و تصویر سازی رو از ذهن آدم دور میکرد و مثل پتک بود

2 ❤️

970854
2024-02-13 11:08:38 +0330 +0330

واقعا داستان شگفت انگیز و جذابیه ٫ مشتاقم ادامشو بخونم 💎👌🏻

2 ❤️

970876
2024-02-13 15:33:00 +0330 +0330

اوه اوه داستان به شدت داره جذاب میشه 😍😍😍
ناموسا اینجای کار رها نکنی مارو بری پسر

3 ❤️

970965
2024-02-14 07:16:36 +0330 +0330

مثل همیشه عالی بود
بی‌صبرانه منتظر ادامش هستم

2 ❤️

971044
2024-02-15 00:59:27 +0330 +0330

سلام سلام دوست عزیز…خیلی خیلی عالی مینویسی خسته نباشی

2 ❤️

971090
2024-02-15 05:15:12 +0330 +0330

داستانهات یه طرف عکسهاش یه طرف مثل همیشه همه عالی دمت گرم و خسته نباشی میدونم سخته برات ولی لطفا زود به زود بزار مرسی

2 ❤️

971143
2024-02-15 14:35:14 +0330 +0330

دمت گرم
زیاد تو کف قسمت بعدی نذار سالار

2 ❤️

971165
2024-02-15 17:13:33 +0330 +0330

نمیدونی چقدر منتظر قسمت جدیدش بودم و از چیزی که انتظار داشتم صد پله بهتر بود

2 ❤️

971172
2024-02-15 17:26:33 +0330 +0330

اینقدر خوبه قلمت که دوس دارم تهیه کننده یه سریال باشم با نویسندگیت😂

2 ❤️

971184
2024-02-15 19:05:42 +0330 +0330

واقعا قشنگه اگه ادامه ندی خیلی نامردی

2 ❤️

971206
2024-02-16 01:11:06 +0330 +0330

ولی همه داستان میخونن که تو دنیای داستان و فانتزی غرق شن نه دنیای واقعی پس نترس که داستانت فانتزیه

2 ❤️

971269
2024-02-16 05:21:49 +0330 +0330

بسیار عالی،همیشه به امید ادامه داستانت میام اینجا سر میزنم،واقعا مرسی داری کنستانتین گل ❤️ 😘

2 ❤️

971312
2024-02-16 12:48:58 +0330 +0330

قبل از اینکه بخونم اول اومدم لایک و بزنم و برم با اشتیاق بخونم
کنستانتین عزیز همیشه خوب بودی و هستی
دمت گرم
خیلی منتظر این قسمت بودم

2 ❤️

971319
2024-02-16 14:05:11 +0330 +0330

واااای هر چه زودتر قسمت بعدی رو بفرس😍😍😍😍

2 ❤️

971353
2024-02-16 21:49:38 +0330 +0330

فکر میکنم قسمت چهارم انتظارات رو به شدت بالا برد و روی قسمت پنجم باید بیشتر کار کنم. هرچند ممکنه شاید اونقدر که انتظار داشتین بمب نباشه، در هر صورت قسمت آخر به این زودی‌ها منتشر نمیشه و همين الان که این این متن رو می‌نویسم حتی یک کلمه‌اش نگارش نشده. در حال ایده پردازیم تا یه پایان معقول براش پیدا کنم.

در آخر به خاطر اشتباهات داخل متن از همه عذرخواهی می‌کنم. فاصله افتادن بین داستان‌ها حتی خود من رو به اشتباه می‌ندازه.

3 ❤️

971544
2024-02-17 23:16:17 +0330 +0330

داستان جون گرفت
عالی ادامه بده

1 ❤️

971817
2024-02-19 23:26:56 +0330 +0330

من عاشقتم

1 ❤️

972048
2024-02-22 01:15:09 +0330 +0330

به مناسب فاجعه نیمه شعبان منتظر قسمت بعدی هستیم 😍😍😍😍

1 ❤️

972125
2024-02-22 12:38:07 +0330 +0330

عالی بود واقعا ، ذهن خلاق ، مسیر داستانی قشنگ و غیر قابل پیش بینی و خلاصه بگم همه چی تموم

لطفا زودتر قسمت بعدی رو بدین بیرو
شما گفته بودین از کار نمیکه خوشتون نمیاد.

2 ❤️

972138
2024-02-22 13:43:31 +0330 +0330

داداش قسمت بعدیشو بزار دیگه چقد لفتش میدی

1 ❤️

972149
2024-02-22 16:11:38 +0330 +0330

اگه می‌خواین داستان آبکی نشه صبر پیشه کنید. صبر خیلی زیاد پیشه کنید :)

6 ❤️

972392
2024-02-24 09:24:39 +0330 +0330

صبر پیشه میکنیم ولی وقفه طولانی باعث میشه خیلی چیزا تو داستان عوض شه

1 ❤️

972406
2024-02-24 10:47:05 +0330 +0330

لطفاً ادامه بده

1 ❤️

972462
2024-02-24 20:24:09 +0330 +0330

حاجی کاش زودتر بزاری
و لطفا گلاره رو با کسی شریک نشو
کاکولد رو نیار تو داستان🙏🏻

2 ❤️

972856
2024-02-27 21:37:30 +0330 +0330

عالی بود 👌👌

1 ❤️

972977
2024-02-28 21:58:54 +0330 +0330

عالی بود کنستانتین جان
ولی عجب بکن بکنی شده ها 😒

1 ❤️

973382
2024-03-02 18:18:26 +0330 +0330

بقیش کوووو بقیششش بقیششش کووووو

1 ❤️

973590
2024-03-04 01:08:26 +0330 +0330

داداش قسمت بعدیو نمیخوای بزاری؟

1 ❤️

973671
2024-03-04 13:42:01 +0330 +0330

خیلی دیر میفرستین

1 ❤️

974430
2024-03-09 20:19:58 +0330 +0330

چی شد قسمت بعدی

1 ❤️

974724
2024-03-11 23:15:43 +0330 +0330

زیادی مشتاق ادامه اشم، امیدوارم به زودی بارگزاریش کنی.

2 ❤️

974942
2024-03-13 22:48:15 +0330 +0330

اقا میزاری ادامش رو نمیزاری تا یه فکری کنیم

2 ❤️

975561
2024-03-18 00:04:39 +0330 +0330

بقیه‌ش کوووووو

1 ❤️

975634
2024-03-18 09:00:39 +0330 +0330

من دوبار باز آمده ام 😁
به به چقد زیبا است

0 ❤️

975676
2024-03-18 16:59:22 +0330 +0330

دیدگانم دگر سویی ندارد از بس اومدم چک کردم🧑🏻‍🦯منتظریم🫡

1 ❤️

976054
2024-03-21 13:09:04 +0330 +0330

سال نو به عیدی به ما نمیرسه؟ مثلا قسمت جدیدش

0 ❤️

977772
2024-04-01 15:42:45 +0330 +0330

باگ داستانی زیاد داره و از اینکه ی مرد ضعیف و آویزون رو تو داستان داری پیش میبری اصلا حس خوبی بهم نمیده.

0 ❤️