غَلَیان

1397/06/02

این داستان مناسب خودارضایی نیست! مراقب وقت گرانبها و آلت راست شده تان باشید!

نمیدونم این کابوسه یا چی… زیادی آرومم! نبایس اینقد آروم باشم نه؟! شایدم کابوسه! نمیدونم… خب! نفس بکش آرمان…! نفس بکش! برو بشین روی صندلی… . همممم… چاقوی توی دستت… . دسته ش قهوه ی سوخته س با گردالی های استیل روش. بالاترشو نگاه کن. درست زیر خون… . “میسونو”. یادمه اون مرده توی خیابون شریعتی میگفت بهترین برند برای چاقوی آشپزخونه ست و خیلی تیزه… هممم… راس میگفت! وقتی که کوبیدمش توی گردن مهسا و زیر گردن بابک تیز بود. خیلی سریع برید. فشار زیادی وارد نکردم. از دادی که جفتشون میزدند، دادی که با صدای غرق شدن توی خون خودشون همراه بود میشد فهمید که دردناک هم بود. یادم باشه به فروشنده ش بگم…

هممم… موسیقی هنوز داره پخش میشه. میخواستم صداشو قطع کنم ولی … ولش کن. بزار پخش شه. معلومه که همسرم برای معشوقه ش خیلی زحمت کشیده بوده. شمعها، گلهای قرمزی که روی زمین پرپر شده بودن. میز شامی که از ظروف و ته مونده غذاها میشد فهمید خیلی عاشقونه بوده. ولی برای رفتن به اتاق خوابمون اینقد عجله داشتن که حتی استیکهاشونو کامل نخورده بودن. دوباره به چاقوی توی دستم نگاه کردم. رد خونی که روش بود رو انگشت زدم و به انگشتم نگاه کردم. خونِ کسی بود که زمانی اون رو “عشقم” صدا میزدم…

ده سال پیش بود که با هم ازدواج کردیم. من یه پسر دهاتی بودم که تازه به واسطه ی قبول شدن در دانشگاه تهران وارد شهر شده بود. تا قبل از اون، تصوری که از شهر تهران داشتم، چیزهایی بود که از هم ولایتی هام شنیده بودم و تصاویری که توی کتاب جغرافیام دیده بودم. تهران… . شهر لعنتی! از اول هم بهش حس چندان خوبی نداشتم ولی با این وجود خیلی احساساتی شده بودم. خیابون انقلاب، دانشگاه تهران، بلوار کشاورز، همه و همه برام تازگی داشتند.

هفته ی اول، لابلای کلاسهای دانشگاه میرفتم خیابون انقلاب و به تک تک کتابفروشیها سر میزدم. یک روز توی یکی از اونها دیدمش. مهسا. یه دختر لوند که بین یکی از راهروهای کتابفروشی ایستاده بود و کتابی دستش گرفته بود و داشت میخوندش. لباس خاصی تنش نبود. یه مانتوی خیلی ساده ی سرمه ای پوشیده بود و مقنعه ی مشکی رنگی سرش کرده بود که چند تار از موی شرابی اش از زیر مقنعه روی صورتش افتاده بود. همون لحظه عاشقش شدم. با خودم گفتم تا اون لحظه دختری به اون زیبایی ندیدم. دخترهای زیادی توی ولایت خودمون و توی دانشگاه دیده بودم اما اون فرق داشت. متوجه نگاهم شد. نگاهم کرد و لبخندی زد. هول شدم و سرمو انداختم پایین و از کتابفروشی زدم بیرون. اون لحظه خجالتی بودنم به حسی که به اون دختر پیدا کرده بودم چربید. از کتابفروشی دور شدم و به سمت میدون انقلاب برگشتم. چند دقیقه بیشتر نگذشت که پشیمون شدم. سریعاٌ برگشتم و خودمو رسوندم به کتابفروشی. هر چقدر گشتم پیداش نکردم. رفته بود. تا خود شب توی خوابگاه خودمو سرزنش کردم. اینکه اینقدر احمقانه از دست دادمش.

دوباره فرداش رفتم توی اون کتابفروشی به امید اینکه دوباره بیاد. میدونم که احمقانه بود. چاره ی دیگه ای نداشتم. نزدیک یک ساعت خودمو مشغول کردم. پیداش نشد. اومدم بیرون. از خودم متنفر شده بودم و به خودم فحش میدادم. گفتم یک هفته ی تمام میام اونجا وایمیسم تا بالاخره پیداش کنم. توی ذهنم بهش میگفتم دخترکِ کتابخوان. توی سرم باهم صحبت میکردیم. میگفتیم. میخندیدیم. بحث میکردیم. قهر و آشتی میکردیم. عشق می ورزیدیم. دیگه پاک دیوونه شده بودم. عاشق کسی شده بودم که توی دنیای واقعی حتی صداشو نشنیده بودم. روز چهارم توی کتابفروشی، به اسامی نویسنده های زن نگاه میکردم و با خودم فکر میکردم کدوم یکی از این اسمها رو ممکنه داشته باشه. مهسا؟ نه! برای مهسا بودن زیادی لاغر بود! شراره؟ نه چشماش شبیه شراره ها نبود! مریم؟ نه اسمش نمیتونست اینقد عادی باشه. شاید… سیمین! توی ذهنم بهش میگفتم سیمینم و اون برمیگشت و با چشمای مهربونش منو نگاه میکرد. با هم رفتیم روی سی و سه پل. با شیطنت خاصش نشست روی زمین و پاهاشو از پل انداخت پایین و من وایسادم و براش شعر خوندم. هممم… شایدم نگار! حس اینکه توی چرخ و فلک باشیم و سرشو روی شونه م بزاره و با هم به منظره ی زیر پامون نگاه کنیم… شایدم غزل… همممم…

“آقا ببخشید!” صدایی منو از افکارم بیرون کشید و به قفسه های کتابفروشی برگردوند. به طرف منبع صدا برگشتم. این معجزه بود! خودش بود! این بار لباسش فرق میکرد. مانتوی جلو باز خاکستری ای پوشیده بود که جلویش دو روبان آبی رنگ دوخته شده بود و یه شال قرمز روی سرش انداخته بود و آرایش کمی هم داشت. باز اون چشمهای مهربون و لبخند زندگی بخشش. این جمله شروغ رابطه ی من و دختر رویاهام بود که بعداً فهمیدم اسمش مهسا ست. مهسا دانشجوی مدیریت بود. تهرانی بود و با خانواده ش توی هفت تیر زندگی میکردن. رابطه ی ما از یک گفتگوی ساده درباره ی دانشگاه و زندگی شروع شد و روز به روز بهم نزدیکتر شدیم. 5 ماه از شروع دوستیمون گذشته بود که بالاخره بهم ابراز علاقه کردیم. اون روز هیچوقت یادم نمیره. رفته بودیم پارک ساعی و روی یکی از نیمکتهای پارک نشسته بودیم.
“آرمان؟ میخوام یچیزی بهت بگم…!”
“بگو عزیز دلم!”
“اممم… آرمان من خیلی بهت وابسته م و خیلی دوستت دارم. نبودنت برام آزار دهنده ست. من… من عاشقتم!”
به چشماش نگاه کردم. مثل همیشه مهربون بود و درخشش خاصی داشت. بغلش کردم و پیشونیشو بوس کردم. “آخ مهسای من! میترسیدم هیچوقت این حرفا رو ازت نشنوم! منم عاشقتم دختر! منم عاشقتم!”

من و مهسا دیوونه وار عاشق هم بودیم و میخواستیم ازدواج کنیم. تصمیم گرفتیم این موضوع رو با خانواده هامون در میون بزاریم. خانواده های جفتمون مخالفت کردن. خانواده ی من میگفت که من نبایس با دختر تهرونی ازدواج کنم و بایس برگردم ولایت و با دختری از ولایت خودم ازدواج کنم. خانواده ی مهسا هم میگفتن که مهسا از سرم زیاده و نبایس با پسر دهاتی ازدواج کنه. جفتمون جلوی حرف خانواده هامون وایسادیم و بالاخره آیان ماه سال 87 توی یکی از دفترخونه های رسمی ازدواج کردیم. از اونجایی که برای ازدواج، اجازه ی پدر مهسا نیز لازم بود، پدرش هم اومد. بار دومی بود که میدیدمش. چشماش خیس بودن. قبلش به مهسا گفته بود که در صورتیکه با من ازدواج کنه، دیگه حق نداره بره خونشون و حتی صحبت کنه باهاشون. مهسا هم قبول کرده بود. حتی یه کلمه هم با ما صحبت نکرد. سکوت محض. امضا ها رو انجام داد و رفت.

زندگی مشترک ما بدون هیچ پشتیبانی از سمت خانواده هامون شروع شد. یه خونه ی نقلی توی قصرالدشت کرایه کردیم و چند تا اسباب و اساسیه ضروری از سمساریها خریدیم. گفتیم فعلاً تا وقتی که جفتمون دانشجو هستیم، به این شرایط قانع باشیم. شب اولی که به اسم زن و شوهر کنار هم خوابیدیم… . بهترین شب عمرم بود. با بوسه های تند و کوتاه شروع شد و کم کم بوسه های طولانی و بلند جاشونو گرفت. صورتمو توی گردن سفیدش فرو کردم و بوسیدم و مکیدم و لیسیدم. مهسا هم توی موهام چنگ زد و توی گوشم آه کشید. تاپش رو از تنش دراوردم و به سوتین مشکیش که سینه ی درشت و گوشتالوشو به زور نگهداشته بود نگاه کردم. سرمو توی چاک سینه ش بردم و بوییدم و بوسیدم. نفسهای مهسا بلندتر و بلندتر شده بود. دست انداختم پشتش و سوتینش رو باز کردم. باهام همکاری کرد و خودش سوتینشو دراورد و انداخت کنار. سینه های تپلش با نوکهای قهوه ای و درشتش جلوی چشمم بودن. مکیدمش. آه مهسا بلندتر شد. بعدها فهمیدم که روی سینه ش چفدر حساسه! همیشه ناله ای که از سر مکیده شدن سینه اش میکرد فرق داشت. امشب هم وقتی ناله اش رو از توی اتاق شنیدم متوجه شدم که بابک داره سینه اش رو میمکه. همیشه از شنیدن صدای ناله اش هنگام خوردن سینه هاش لذت میبردم اما امشب… هیچوقت فکر نمیکردم زمانی صدایی که برام بهترین و زیباترینه تبدیل به تهوع آمیز ترین و چندش آور ترین بشه. وقتی که دیدم بابک روی زنم خیمه زده و محکم داره تلمبه میزنه و سینه های مهسا رو میخوره، حس نکردم زنمه. حس کردم یه فاحشه ست. فاحشه ای که تا الان دوستش داشتم. اما فقط تا زمانی که ازم طلب پول نکرده بود. تا زمانی که زیر مرد دیگه ای نخوابیده بود… .

دانشگاه تموم شد. رفتیم دنبال کار. توی این شهر لعنتی کار به سختی گیر میومد. احمدی نژاد ریده بود به مملکت! تحریمها و بدبختی ها از هر سمت هجوم اورده بودن. بالاخره به کمک یکی از دوستای دانشگاه تونستم توی یه شرکت مهندسی مشغول به کار بشم. تقریباً همزمان با من هم مهسا وارد یه شرکت تبلیغاتی شد. این که جفتمون شاغل شدیم باعث شد که رابطه ی ما یکم کمرنگ تر بشه. توی دوران دانشگاه باز بیشتر همو میدیدیم. وقتمون آزاد تر بود. زندگیمون پر بود از سکس و قربون صدقه و خوش گذرونی و دوباره سکس. ولی وقتی شاغل شدیم، فقط شبها همو میدیدیم. جفتمون خسته و کوفته. شام رو از بیرون میگرفتیم و وقت شام یکم با هم حرف میزدیم و بعد میچپیدیم توی تخت و بیهوش میشدیم. شبای جمعه تنها وقتهایی بود که میتونستیم وقت بیشتری روی خودمون و رابطمون بزاریم بعنوان زن و شوهر. سکسهامون از روزی دو سه بار، به ماهی دو سه بار تقلیل پیدا کرد.

شاغل بودنمون نکات مثبتی هم داشت. وسایلمون نو شد. لباسامون نو شد. خونه مون بزرگتر شد. محله مون عوض شد. ظرف 8 سال، خونه ی نقلی اجاره ای قصرالدشت ما تبدیل شد به خونه ی خریداری شده توی قیطریه. همه چیز رویایی شده بود. هر چیزی میخواستیم داشتیم. بجز رابطه ای محکم. رابطه ی ما خیلی فرمالیته شده بود. هر روز سر کار توی تلگرام برای هم استیکر بوس و قلب میفرستادیم و گیف سکسی میدادیم. شبا هم با قربونت برم و فدات بشم شاممونو میخوردیم و میکپیدیم. افتخارمونم این بود که توی این 8 سال حتی یبار هم دعوا نکرده بودیم. مگه وقتشو داشتیم اصلاً؟ روزای تعطیل اگه میتونستیم میرفتیم سفر. اونجا به یاد قدیمها باهم صحبت میکردیم و حرف میزدیم. از کارمون برای هم تعریف میکردیم. من از موفقیتهام توی شرکت میگفتم و اون از محبوبیتش. بعد سر اینکه کدوممون موفقتریم مثل دو تا بچه ی کوچولو میفتادیم به جوون هم و مسخره بازی میکردیم. آخرشم اینجوری تموم میشد که یا اون با کسش میشست روی صورتم و میگفت یا قبول کن من بهترم یا بخورش و منم براش میخوردم. یا من میشستم روی سینه ش و کیرمو میکردم توی دهنش. عادت داشتیم دعواهامون به سکس ختم شه. جالب بود… آخرین دعوامون دعوا نبود ولی باز سکس دخیل بود. سکس اون و بابک! و من اینبار دیگه حرفی نزدم. چاقوی توی دستم زحمتشو کشید…! بابک! بابک! اسمشو یبار از دهن مهسا شنیده بودم. همکارش بود توی شرکت. یبار وقتی سر شام بودیم از جکی که بابک براش تعریف کرده بود گفت. جک جالبی بود. بنظرم آدم جالبی بود. اگه نمیکشتمش شاید باز میتونست برام جک بگه.

همممم… بلند شدم و برگشتم توی اتاق. اتاق بوی عرق و خون میداد. به جنازه های روی تختم نگاه کردم. هر کدومشون با چشای باز به سمتی خیره شده بودن. منو یاد نقاشی های رنسانسی انداخت. بی تفاوت به سمت شلوار روی زمین خم شدم و جیبهاشو گشتم. گوشیشو پیدا کردم و از جیبش دراوردم. فیگنرپرینت داشت. رفتم نزدیک بابک و دستشو گرفتم و روی اسکنر گوشیش گذاشتم. باز شد.

چاقو رو روی صورت بابک انداختم و از اتاق بیرون اومدم و برگشتم توی اتاق پذیرایی. توی گوشم حرفای سپهر تکرار میشد. سپهر کسی بود که بهم گفت مهسا مشکوکه. سپهر بود که چشمای منو به حقیقت باز کرد. اولش باور نمیکردم. مهسا؟! امکان نداره! اون یه فرشته ی به تمام معناست! خیانت؟! ابدا! ولی حرفش دیوار اعتمادی که بین من و اون ایجاد شده بود رو ریخت. دیوار! فکر میکردم دیوار بود. ولی دیوار نبود! شیشه بود. فقط کافی بود به دروغ بهش بگم که برای یه ماموریت کاری باید برم اصفهان. درخشش غیر عادی چشاش منو مطمئن کرد. وقتی که شب دیروقت یواشکی به خونه برگشتم، صدای آه و ناله شون به خوبی از اتاق شنیده میشد. واکنش ابتدایی من این بود که برم توی آشپزخونه و چاقو رو بردارم و برم توی اتاق. با دیدن من شوکه شدن. مهسا جیغ کشید و بابک رو از روی خودش هل داد اونور. اول همه به سمت بابک رفتم و ضربات رو زدم. مهسا بلند اسمشو فریاد کشید. اونجا فهمیدم که کسی که عین گوسفند دارم ضبح میکنم اسمش چیه. نفری بعدی هم خودش بود. با وقاحت تمام خودشو به من رسوند و دستامو گرفت که ادامه ندم. ضربات آخر نصیب خودش شد. پیراهن سفیدم به خون جفتشون آلوده شده بود ولی مهم نبود.

دوباره روی صندلی نشستم و گوشی بابک رو گرفتم جلوی صورتم. عکس خودش روی والپیپر بود. تا اون لحظه به قیافه ش نگاه نکرده بودم. قیافه ی دخترکشی داشت. قشنگ 10 سالی از مهسا کوچیکتر بود. رفتم توی گالری گوشیش و عکسها رو دونه به دونه نگاه کردم. همممم… اسمت بابکه! بنظر آدم پولداری هستی! کلی هم رفیق بازی. همممم… اینا دوستاتن. وحید. آراز. مونا. مژگان. فهیمه. تارا. سعی کردم از روی عکساش داستان زندگیشو در بیارم. همممم. سلام! من بابکم. یه بچه کونی کثافت و عقده ای که با زن شوهردار میریزه روهم. اینا هم حتمن شوهر دارن و با اینا هم رابطه زدم… . زدم؟؟! هممم! کنجکاو شدم. بایس برم توی برنامه های گوشیش. اسمس هاشو بخونم. پیامهاشو بخونم.

رفتم توی بخش پیامها. یکی از پیامها اون بالا پین شده بود. اسمش “همه عمرم” بود. زدم روش. اون بالا زیر “همه عمرم” شماره ی زنم بود. همه ی عمرش زن من بود! بی هدف از پیامها رو مرور کردم. اکثرش پیامهای قربونت برم و سکسی بود. یکی از پیامها چشممو گرفت:
“امشب برام سوتین جیگریه تو بپوش”
سوتینی که خودم براش از دبی خریده بودم. خیلی دوستش داشت. الان متوجه شدم که چرا! همممم… باز بین پیامها چرخیدم. گوشی ویبره خورد و یه نوتیفیکیشن اون بالا ظاهر شد:

مونا
اینکارو نکن بابک! زندگی مژگانو خراب نکن. اون سه سال طول کشید با مرگ هومن کنار بیاد… قرار گذاشتیم این موضوع بین خودمون بمونه! حماقت نکن!

برام جالب شد. رفتم توی پیامهای مونا. آخرین پیام بابک چند ساعت پیش فرستاده شده بود.

مونا من دیگه نمیتونم… دارم زیر بار این راز له میشم. فکر میکنی تا ابد رابطه ی فهیمه و هومن پنهان میمونه؟ من دیگه نمیتونم… من همه اطلاعاتو براش ایمیل میزنم… مژگان حقشه که بدونه… متاسفم!

هممم… کثافت در حلقه ی دوستی شون هم موج میزده پس! از قسمت پیامها خارج شدم و دوباره برگشتم توی بخش گالری. اسم یکی از فولدرها نظرمو جلب کرد. “همه ی عمرم” رفتم داخلش. عکسهای بابک و مهسا بود. داخل خونه ی خودم. روی مبلهامون. توی آشپزخونه. توی هال. روز. عصر. شب… . گوشی رو پرت کردم روی زمین و بلند شدم. حس کردم کوهی آتشفشانی ام که میخواد فوران کنه. داد زدم. بلند. یبار… دوبار… سه بار… دیگه داد زدن هم آرومم نمیکرد. توی ذهنم بارها مهسا رو کشتم. توی اتاقمون، توی سفر، توی خونه ی قصرالدشتمون، توی کتابفروشی. لبخندش دیگه برام آرامش بخش نبود. حس کردم تمام این مدت چقدر زشت بود. شبیه پیر دختر ها بود. با صورتی کک و مکی و صدایی شبیه گورخر و هیکلی مثل اسب آبی. فریادی کشیدم و مشتهامو روی میز شیشه ای کوبیدم. میز با صدای بلندی شکست و روی زمین ریخت. صدای “آرمانم” گفتنش توی مغزم بارها تکرار شد. یاد سکسهامون افتادم. به این فکر کردم که هر بار که لبهاشو میبوسیدم، سینه هاشو میخوردم، کسشو میلیسیدم و توی بدنش تلمبه میزدم، اون رو با بابک و یا حتی بقیه شریک بودم. حس کردم دارم توی خودم غرق میشم. توی نفرتم. بلند بلند خندیدم. گریه کردم. بالا آوردم. فریاد میکشیدم و بی هدف میشکوندم و پرت میکردم و میزدم زمین. تقریباً هیچ چیزی توی اتاق پذیرایی سالم نموند. با دستای و بدن تیکه پاره شده و خونی دوباره روی مبل ولو شدم. داشتم نفس نفس میزدم.

نفس بکش آرمان…! نفس بکش! به دور و برم نگاه کردم. این خونه و وسایل خرد شده ش! این خونه ی من بود یا بابک؟ بابک. مهسا. سارا. مبینا. مهمه؟ موبایلمو از توی جیبم در آوردم و قفلشو باز کردم. پیامی که به سپهر داده بودم اومد روی صفحه.

داداش! میدونم تو خیر منو میخای ولی من به زنم اعتماد دارم و دیوونه وار همو دوست داریم. این زن فرشته ست و نمیتونی بهش همچین تهمتی بزنی! ولی باشه. برای اینکه بهت ثابت کنم بهم خیانت نمیکنه کاری که ازم خواستی رو انجام میدم. ولی میدونم که امشب هیچی نمیشه!

پوزخندی زدم. خیانت! وصله ای که هیچوقت به مهسا نمیچسبید. رفتم دم پنجره و از پنجره بیرون رو نگاه کردم. آسمون شب تهران صاف بود و تا ته ته تهران دیده میشد. نورها سو سو میزدن. به این فکر کردم که زیر این آسمون زیبا چند نفر دارن خیانت میکنن. چند نفر عاشق میشن. چند نفر دلشون میشکنه. چند نفر خوشحالن. چند نفر ناراحت…

حلقه ی ازدواجمونو دراوردم و بهش خیره شدم. یاد حرف مهسا قبل از محضر افتادم.
“بهت قول میدم آرمان! تو با من بهترین زندگی رو خواهی داشت! از هیچ چیزی برای خوشحال کردنت دریغ نمیکنم عشقم…”

لبخندی زدم و حلقه رو بوس کردم. “ممنون!”. حلقه رو توی مشتم نگهداشتم. صدای آژیر پلیس کم کم به گوشم رسید. دوباره به منظره ی تهران خیره شدم. میخواستم تا زمانی که میتونم این صحنه رو نگاه کنم و به یاد بسپرم. تهران. شهر لعنتی. چشمامو بستم. توی خاطراتم آخرین چیزی که از مهسا به یاد داشتم رو مرور کردم. توی پارک دریاچه خلیج فارس بودیم. رفته بودیم روی برج هیجانش که برای سقوط آزاد بود. یادمه که شدیداً میترسیدم و مهسا آرومم کرد که با هم بپریم. اما اینبار آروم بودم و مطمئن. چشامو باز کردم. حس کردم همونجام. مهسا کنارم بود. دستمو گرفت.
“آماده ای عشقم؟!”
“اوهوم.”
“با هم میپریم… یک… دو… سه!”

نوشته: آن نبا نه نه


👍 66
👎 3
20003 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

712899
2018-08-24 21:29:07 +0430 +0430
NA

ده سال پیش مانتو جلو باز نبود اما جالب بود

1 ❤️

712901
2018-08-24 21:30:39 +0430 +0430

خیانت بدترین چیز تو رابطه ی زناشوییه،میدونم چه حسی داره،با تمام وجود حسش کردم
شاید اگر من آدم صبوری نبودم الان یه قاتل مرده بودم :)
لایک 5تقدیم به شما،خیلی خوب همه چیو به تصویر کشیدی?

1 ❤️

712904
2018-08-24 21:34:52 +0430 +0430

عالی بود، فقط این واقعی بود یا خیالی، چون اگه شخصیته شما بودی که نمی تونستی انتشار کنی داستانو؟ لطفا جواب
ولی در کل دمت گرم

1 ❤️

712914
2018-08-24 21:51:26 +0430 +0430

وای :-|
خشی !یه تریلر نویس عالی!
استاد دلهره فیلمها هیچکاک بود
حالا تو استاد آفرینش دلهره با کلماتی
صحنه سازی هات عالین اول تا آخر داستان هاتو یه نفس میخونم انقدر پشت تک تک کلماتت هیجان هست که نمیشه زمین گذاشت این گوشی لعنتی رو !
آفرین هر بار بهتر و جذابتر و پخته تر مینویسی !
لایک هشتم جان دلم ?

5 ❤️

712917
2018-08-24 21:52:47 +0430 +0430

واو !مژگان و فهمیه و هومن!
عوضی ?

1 ❤️

712931
2018-08-24 22:25:02 +0430 +0430

آرمان باید میرفت احمدی نژاد رو میکشت

1 ❤️

712941
2018-08-24 23:40:32 +0430 +0430

هیجان دوس دارم. اورین اورین خوشم اومد. همین جوری بنویس. من طرفدارتم لایکیدمت. فقط مشکل اینجاس که باند مخوف نویسنده ها نیستن که کامنتات رو شلوغ کنن و لایک بارونت کنن. حق این داستانه که اول داستان برگزیده باشه

1 ❤️

712949
2018-08-25 00:31:39 +0430 +0430

خیلیا فکر میکنن زرنگن و هی خیانت و خیانت. اما هیچ وقت به این فکر نمیکنن که خدا چقدر دوسشون داشته که تا اون لحظه رسوا نشدن. ولی در این راه بی سرانجام آدمی فقط یکبار فریاد رسواییش سر داده میشه. برای یکی همون بار اوله و برای یکی هم ممکنه هنوز اتفاق نیفتاده باشه اما قطعا این اتفاق میفته. هر چند اگر این وسط تا الان آبرو حفظ شده اما تاثیرش کاملا در روابط زناشویی مشخصه. خیانت نکنیم.

2 ❤️

712952
2018-08-25 00:38:44 +0430 +0430

عالی بود.دمت گرم.16
قصه غم انگیزی بود که تقریبا هر روز و بینهایت اتفاق میفته.اما با تمام تلخی دوست داشتنی بود. امیدوارم خیانت روز به روز کمتر و کمتر و تا نیست شدن پیش بره.

1 ❤️

712989
2018-08-25 05:33:36 +0430 +0430

موضوع سیاه بود… گاهی سیاه بسیار هم قشنگه…

دلیل کارهای مهسا رو نفهمیدم… درکش نکردم… درواقع باید از طرف مهسا هم بهش پرداخته میشد تا کمی درک بشه…

هشتگ همه مهساها :|

اما شخص اول رو درک کردم خیلی… :(

کشش کافی رو داشت داستان.

لایک ۱۹ :)

2 ❤️

712996
2018-08-25 06:26:33 +0430 +0430

واای ان نبا جونم چیکار کردی عزیزم ؟؟
محشر بود محشر …
ممنونم گلم ممنون .

لایک عزیز دل ?

1 ❤️

713000
2018-08-25 06:50:09 +0430 +0430

قشنگ بود برام جالبه بدونم اینا چه طور به هم پیوند میخورن

1 ❤️

713044
2018-08-25 11:09:59 +0430 +0430

پيوند بين داستان هات جالبه
انگار يه عكسو از چپو راست و بالا و پايين و اريب و اين وري اون وري از تمام زاويه ها نگاه كني و هر بار نكته اي رو ببيني كه تو زاويه قبلي ديده نميشد!

راوي رو قضاوت نميكنم چون ميدونم ادمي ك اون صحنه رو ببينه دچار جنوني ميشه كه خيلي كارا اون لحظه ازش برمياد!! لايـــك.

2 ❤️

713048
2018-08-25 11:24:27 +0430 +0430

آن نبا نه نه ی عزیز خیلی خوب بود و تصویر سازی عالی . فقط کاش خودشو نمیکشت آرمان …

ممنون لذت بردم

لایک 28

1 ❤️

713075
2018-08-25 14:47:28 +0430 +0430
NA

واقعا عالی بود
حال الانمو بعد خوندن داستانت رو نمیتونم توصیف کنم اما خیلی داغون شدم خیلی
واقعا عالی بود

1 ❤️

713077
2018-08-25 14:49:28 +0430 +0430

ممنون واقعا لذت بردم

1 ❤️

713078
2018-08-25 14:49:30 +0430 +0430
NA

لایک ۲۹تقدیمت

1 ❤️

713091
2018-08-25 17:43:54 +0430 +0430

آن نبا نه نه جان (سختمه اینجوری صدات کنم ولی چه کنم؟ :( ) این همون داستانی بود که میخواستی برام بنویسی نه؟ بارها فکر کردم اگه یه روزی کسی که دوستش خواهم داشت بهم خیانت کنه چه کنم و بارها تصویرشو تو ذهنم مرور کردم که چجوری چاقو رو توی گردن هردوتاشون فرو کنم که وقتی دارن میمیرن توی چشام نگاه کنن و چون میدونم اینقدر جرئت ندارم که چاقو رو به خودم فرو کنم چجوری از ساختمون بپرم که امکام نجات نداشته باشه…

استاد فضاسازییه عجیب غریب من میدونی چقدر گل کاشتی دیگه؟ طعم نوشتت تلخ بود ولی مثل اون تلخیایی که ازعمد قهوه رو بدون شکر میخوری تا یادت بره حسای دیگه رو…
لایک ۳۱ تقدیمت بهترین نویسنده ی حال حاضر سایت ?

2 ❤️

713124
2018-08-25 20:41:06 +0430 +0430

عالی…مرسی

1 ❤️

713220
2018-08-26 04:52:15 +0430 +0430

بابا تو دیگه کی هستی… لایک داری خیلی خوب مینویسی عالی (clap)

1 ❤️

713271
2018-08-26 10:49:37 +0430 +0430

لاااایک??
عالییییییب بود…چقد قلمت به دل میشینه خیلی قشنگ نوشتی…
هعی خیانت…متفاوت و در عین حال بی عیب و نقص!

1 ❤️

713299
2018-08-26 13:28:57 +0430 +0430

اول داستانت نوشتی برای خودارضایی نیست مراقب آلت راست خود باشید
میخواستم بگم فقط پسرا خودارضایی نمیکنن که آلت سیخ پسرارو فقط گفتی
نگاه سکسیستی حتی توی خودارضایی هم وارد شده

1 ❤️

713326
2018-08-26 16:21:14 +0430 +0430

سلام
بازهم بنویس که نوشتارت آرامبخش ترین حسهای خوب خدائیه.
اگه همه نوشتارهای خوب شهوانی رو یک انگشتر زیبا مجسم کنیم داستانهای زر نویس شما به مثابه ی نگینش درخشش خاص خودشو داره.
نگین شهوانی ،یک خواهشی از شما دارم ،
اسم داستانهایت بدون شک منحصر به فرد وویژه میباشد .
لطفأ جلو یا عقب آن نقطه ای ،ستاره ای ،علامتی خاص بذار که تشخیص داستان شما بدون باز کردن میسر شود،اگرهم نپذیرفتی بیخیال،هر روز پروفالتو چک میکنم.
پشتیبانی ‏
گرم مرا ‏
پذیرا باش.‏
باتشکر
آریا دوست خوب شما.‏‎

1 ❤️

713421
2018-08-27 00:49:57 +0430 +0430

قلمت رو خیلی دوست داشتم، اینقدر واقعی فضا رو به تصویر کشیدی که قلب منم از حس خیانت دیدن درد گرفت

1 ❤️

713445
2018-08-27 05:43:33 +0430 +0430

آن نبا نه نه جان ،
تشکر وتقدیرم بابت غدا دادن و سیراب کردن احساسمه،
لطف نیست ،(لبخند)‏
وظیفه ست،(بازم لبخند)

1 ❤️

714101
2018-08-30 19:03:08 +0430 +0430

خیانت خیلی ترسناکه
ترسناک
فقط میتونم با این واژه وصفش کنم

1 ❤️

715953
2018-09-08 06:21:53 +0430 +0430

و من در وصف قلمت چه بگویم؟ ):

1 ❤️

968781
2024-01-29 15:49:29 +0330 +0330

چقدر تلخ

0 ❤️




آخرین بازدیدها