با لبخند به مرضیه گفتم: چرا اینجوری نگام میکنی؟
اخم کرد و گفت: مگه میشه جور دیگه نگات کنم؟ انگار واقعنی خودت دست کمی از سارینا و خانوادهاش نداری. حتی حس میکنم عجیب تر و غیرقابل پیشبینی تر از اونایی.
کمی مکث کردم و گفتم: آره خودمم به همین نتیجه رسیدم.
مرضیه چهرهاش رو متفکر گرفت و گفت: واقعا این بازی ارباب و برده رو دوست داری؟ مطمئنی؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: هر روز بیشتر.
-نمیشه یه جوری برنامه بریزی که من این دختره رو ببینم؟
+دوست ندارم تو رو ببینه.
-چرا؟
+اگه تو رو ببینه درجا میفهمه یکی رو دارم که بهم مشورت میده.
مرضیه کمی فکر کرد و گفت: راست میگی، اینطوری بهتره.
+دوست داشتی در مورد من با شوهرت حرف بزنی. حرف زدی باهاش؟
-امید ندارم که درک کنه.
+یعنی تو درک میکنی؟
-نه.
لبخند زدم و گفتم: به نظرت من جندهام؟
-نه.
+واقعا؟
-تو موفق شدی این همه پول در بیاری. در کنارش یکی رو پیدا کردی که داره بهت کلی لذت و هیجان میده. نمیدونم شاید اسمش جندگی باشه، اما تهش اگه بهت صدمهای نزنن، این حقت بوده. تو رو خیلی دوست دارم لیلا. تو اولین آدم تو زندگیم هستی که این همه باهام راحتی و بزرگترین راز زندگیت رو باهام درمیون گذاشتی. در کنارش خیلی خوشگل و سکسی هستی. راستش شاید این هم یکی از دلایلی باشه که این همه دوستت دارم. در کنار همه این موارد، نگرانت هم هستم، اما به هر حال تصمیم گرفتم قضاوتت نکنم.
سارینا بهم کلید آپارتمان و واحد خونهشون رو داده بود و دیگه لازم نبود زنگ بزنم. اولین بار بود که با کلید وارد خونهشون میشدم. هیچ کَسی تو هال نبود. مانتو و شالم رو درآوردم و با صدای بلند گفتم: سلام.
کولهام رو مثل همیشه روی کاناپه گذاشتم. رفتم توی آشپزخونه و از توی یخچال، یک بطری آب برداشتم. انگار من هم مثل سارینا معتاد به آب شده بودم! یک قلپ از آب رو خوردم که سامیار وارد آشپزخونه شد. لباس بیرونی تنش بود و معلوم بود که میخواد بره بیرون. به سردی سلام کرد. وقتی فهمیدم که میخواد بره به سمت قهوهساز، رفتم جلوش و گفتم: تو بشین، من برات درست میکنم.
اخم کرد و گفت: لازم نیست.
با یک لحن ملایم گفتم: لطفا.
چند لحظه نگاهم کرد. بعد نشست پشت میز ناهارخوری و گفت: سارینا حمومه.
مشغول درست کردن قهوه برای جفتمون شدم. هم زمان گفتم: ببخشید که به خاطر من مجبوری این چند ساعت رو تو خونه نباشی.
سامیار بدون مکث گفت: اگه خیلی ناراحتی، میتونی گورت رو گم کنی تا مجبور نباشم.
چند لحظه سکوت کردم. صبر کردم تا قهوه درست بشه. دو تا فنجون قهوه ریختم. گذاشتمشون روی میز و روبهروی سامیار نشستم. تو چشمهاش زل زدم و گفتم: حداقل نصف این هشت ساعت رو سر کلاس هستی. مابقیش رو هم مثل قبل از حضور من تو این خونه، پیش دوستات هستی. راستش معذرتخواهیِ بیمورد و مسخرهای بود که ازت کردم. در اصل یک تلاش بیهوده برای ارتباط مثبت با تو بود. دوما من نه، یکی دیگه. یک نیاز تاریک تو وجود خواهرت هست که از طریق من داره به یک شکل کاملا بیخطر و امن، برطرفش میکنه یا بهتر بگم کنترلش میکنه. خودت بهتر از من میدونی هر چی که داره بین من و سارینا میگذره، اجتنابناپذیره. پس نتیجه اینکه داری الکی حرص میخوری.
سامیار با یک لحن جدی گفت: همیشه از همین میترسیدم. از اینکه یکی سر راه سارینا پیدا بشه که…
+راحت باش، حرفت رو بزن.
-اوایل بهت گفتم برو تا سارینا اذیتت نکنه. اما حالا به من بگو که کی داره تمایلات تاریک خودش رو تو این خونه ارضا میکنه. تو یا سارینا؟ کی در اصل طرف مقابلش رو ابزاری کرده تا کثافت درونش رو تخلیه کنه؟ تو یا سارینا؟ قبول کردی که برده و سگ خونگی سارینا بشی. اما تو چشم من نگاه کن و بگو که برده واقعی کیه؟ دِ حرف بزن…
کمی به خاطر صحبتهای سامیار غافلگیر شدم و گفتم: جواب سوالت رو نمیدونم، فقط این رو میدونم که من هرگز به خواهرت صدمه نمیزنم.
سامیار چند لحظه مکث کرد. بدون اینکه قهوهاش رو بخوره، ایستاد و به سمت در رفت. رفتم دنبالش و گفتم: شهلا گفت تو واقعا آدم خوبی هستی. امیدوارم این همه حساسیتی که رو من داری، به خاطر همین خوب بودن باشه، نه چیز دیگه…
سامیار برگشت به سمتم. دستش رو گذاشت تخت سینهام و محکم کوبیدم به دیوار و با یک لحن عصبی گفت: مثلا چه چیزی؟
دلم رو زدم به دریا و گفتم: اینکه سارینا به غیر از تو، به یکی دیگه هم وابسته شده. اینکه تو داری بهش حسودی میکنی.
سامیار پوزخند هیستریکی زد و گفت: دقیقا مشکل همینه. نمیتونم درک کنم که چرا سارینا باید این همه جذب جندهای مثل تو بشه. تو حتی یک درصد هم خبر نداری که تمام فکر و ذهن و روانش درگیر توئه کثافت شده. حتی این همه درسخون و منظم شدنش هم به خاطر توئه. شبا به یاد تو میخوابه. روزا به یاد تو بیدار میشه. آره این دقیقا همون چیزیه که من رو میترسونه و من بابام نیستم که بابت این موضوع خوشحال باشم. چون نمیتونم به آدمی اعتماد کنم که روزای اول وانمود میکرد یک زن پاک و نجیبه، اما هر روز که گذشت، بیشتر ثابت شد که چقدر هرزه و جنده است.
با صدای سارینا، جفتمون سرمون به سمت هال چرخید. حوله دورش بود و با تعجب گفت: اینجا چه خبره؟
سامیار رهام کرد و بدون اینکه چیزی بگه، از خونه بیرون زد. یک لبخند زورکی زدم و گفتم: چیز خاصی نبود.
سارینا چشمهاش رو تنگ کرد و گفت: باید هر طور شده سامیار رو سر جاش بشونم. دیگه داره روی سگ منو بالا میاره.
خواستم حرف بزنم که نذاشت و گفت: تو خفه شو. لازم نکرده تو رابطه من و برادرم دخالت کنی. الانم برو گورتو گم کن تو اتاقم. اول کامل لُخت شو. یک شیشه کوچیک روی میز تحریر گذاشتم. یک چهارمش رو بخور. بعد برو توالت و بذار سوراخ کونت کامل تخلیه بشه. بعد توی سوراخ کونت رو با آب گرم بشور و تمیز کن. وقتی از تمیزی سوراخ کونت مطمئن شدی، بیا همینجا. روی کاناپه مثل سگ چهار دست و پا شو. زانوهات رو بذار روی نشیمنگاه و دستهات رو به پشتی کاناپه تکیه بده. کونت رو قمبل کن و آماده باش تا امروز سوراخ کونت رو افتتاح کنم. کامل فهمیدی چی گفتم یا نه؟
کمی مکث کردم و گفتم: بله فهمیدم.
همه کارهایی که سارینا ازم خواسته بود رو انجام دادم. به حالت داگی روی کاناپه منتظر بودم تا بیاد. وقتی از اتاقش بیرون اومد. چند تا وسیلهی توی دستش رو گذاشت کنارم و رفت پشت سرم. متوجه شدم که دستکش لاتکس دستش کرد. بعد با کف دستش به گودی کمرم فشار وارد کرد و گفت: قشنگ قمبل کن.
اول با اسپری، روی سوراخ کونم یک چیزی پاشید. بعد انگشتهاش رو کشید توی شیار کُسم و گفت: تحریک که بشی، سوراخ کونت آماده تره.
پاهام رو کمی از هم باز کردم که سوراخ کُسم بیشتر در دسترس باشه. وقتی انگشتش رو فرو کرد تو کُسم، اولین موج لذت درونم شکل گرفت. سارینا بعد از چند دقیقه که دید کُسم حسابی خیس شده، یک اسپنک محکم زد و گفت: دیگه وقتشه که به آرزوم برسم. اول میخوام با انگشتم افتتاحش کنم.
سوراخ کونم رو با روغن مخصوص چرب کرد. وقتی انگشتش رو به آرومی فرو کرد توش، فهمیدم که اول کار اسپری سِر کننده زده بود. یک آه شهوتی کشید و گفت: جون که بالاخره انگشتم تو سوراخ کونته. روز اولی که پاتو گذاشتی اینجا، میدونستم بالاخر کون توئه جنده رو جر میدم.
بعد از چند بار که یک انگشتش رو تو کونم عقب و جلو کرد، حس کردم که دو تا انگشتش رو فرو کرد. بالاخره کمی دردم گرفت، اما نه در حدی که اذیت بشم. با اینکه سِر کننده زده بود، اما میتونستم جلو و عقب شدن انگشتهاش رو توی سوراخ کونم حس کنم. بعد از چند دقیقه، سارینا اومد جلوم و یک دیلدوی قرمز نشونم داد. شکل دیلدو دقیقا شبیه کیر مَردها و قُطرش هم متوسط بود. دیلدو رو به لبهام مالوند و گفت: ساک بزن که این قراره اولین کیری بشه که میره تو سوراخ تنگ کونت.
دهنم رو باز کردم و به آرومی ساک زدم. سارینا هم دیلدو رو توی دهنم، جلو و عقب میکرد. چند دقیقه بعد از دهنم درآورد و رفت پشتم. دوباره سوراخ کونم رو با روغن چرب کرد. سر دیلدو رو میتونستم روی سوراخ کونم حس کنم. لحن سارینا بیشتر از هر موقع دیگهای حشری شده بود. یک اسپنک دیگه زد و گفت: آماده باش که قراره حسابی جر بخوری. فقط همین حالت بمون.
بعد از تموم شدن حرفش، دیلدو رو یکهو فرو کرد تو کونم. از سوراخ کونم تا مغز سرم درد گرفت و ناخواسته جیغ زدم. کونم رو هم کمی جلو بردم که سارینا دوباره گودی کمرم رو فشار داد و وادارم کرد که قمبل کنم. هم زمان دیلدو رو توی سوراخ کونم نگه داشت و گفت: گفتم تکون نخور. یکم صبر کنی، جا باز میکنه.
احساس کردم که عرق سرد کردم. اولین بار بود که یک چیزی وارد کونم میشد و حس کاملا جدید و متفاوتی داشت. یک نفس عمیق کشیدم تا درد و سوزش کونم رو بهتر بتونم تحمل کنم. سارینا به آرومی کمی از دیلدو رو درآورد و با شدت فرو کرد داخل. دوباره جیغ زدم و اینبار درد و سوزش بیشتری داشت. یک اسپنک محکم زد و گفت: جر خوردن همینه.
هر بار دیلدو رو بیشتر بیرون میآورد و با شدت و یکهویی فرو میکرد داخل. طاقتم تموم شد و گریهام گرفت. اما سارینا هیچ توجی به گریههام نکرد. نفهمیدم تا چند دقیقه، دیلدو رو تو کونم حرکت داد. فقط موقعی که کامل درآورد، باز و گشاد شدن سوراخ کونم رو کامل حس کردم. وسایلش رو گرفت توی دستش و گفت: برو رو تختم.
سعی کردم گریه نکنم. موهام رو از توی صورتم کنار زدم. اشکهام رو پاک کردم و به سختی ایستادم. موقع راه رفتن هم سوراخ کونم میسوخت. وارد اتاق که شدم، سارینا داشت دیلدو کمری به خودش میبست. فقط خوشحال شدم که همچنان کلفتترین دیلدو رو انتخاب نکرده بود. به پهلو روی تخت خوابیدم و دستم رو گذاشتم روی کونم. سارینا اومد روی تخت. وادارم کرد که به پشت بخوابم. دقیقا شبیه پوزیشن میشنری، پاهام رو از هم باز و بالا آورد. البته بیشتر از حد معمول، چون میخواست کیر مصنوعیش رو تو کونم فرو کنه. برای بار سوم کونم رو با روغن چرب کرد. سر دیلدو کمریش رو روی سوراخ کونم گذاشت و گفت: تمرکز کنی، میتونی ازش لذت ببری. توئه جنده از پسش بر میایی. فقط تو چشام نگاه کن که موقع جر دادن سوراخ کونت، میخوام بهت زل بزنم.
این بار آروم کیرش رو توی کونم فرو کرد. دوباره دردم اومد و حس سوزش بدی بهم دست داد. سارینا به آرومی همه کیر مصنوعی رو تو کونم فرو کرد و هم زمان چوچول و شیار کُسم رو هم مالش داد. بعد از چند لحظه، یک موج لذت خفیف تو وجودم شکل گرفت. یک موج لذت متفاوت و جدید. این بار بیشتر از هر موقع دیگهای حسش کردم. درد و لذت تواَم با هم! سارینا به آرومی کیر مصنوعی رو تو کونم جلو و عقب میکرد و با چوچولم ور میرفت. وقتی آه شهوتیم رو شنید، پوزخند زد و گفت: گفتم توئه جنده از خداته که یکی جرت بده.
بعد از ارضا شدن، خودم رو روی تخت مچاله کردم. کونم درد میکرد و میسوخت، اما لذت ارضا شدن، پُر رنگترین احساس درونم بود! سارینا از مخفیگاهش یک بسته درآورد و به سمتم اومدم. از داخل بسته، بات پلاگ دُم سگی رو درآورد و به دستم داد و گفت: از این به بعد وقتی میایی اینجا، لُخت مادرزاد میشی و این رو میکنی تو کونت.
بعد تل گوش سگی رو بهم داد و گفت: این رو هم میذاری روی سرت. قبلش موهات رو باز میریزی دورت. اینطوری دقیقا جسی واقعی خودم میشی.
ماه سومی بود که به محض وارد شدنم، کامل لُخت میشدم و بات پلاگ دم سگی رو توی کونم فرو میکردم و تل گوش سگی رو روی سرم میذاشتم. هر بار بعد از آماده شدن، جلوی آینه قدی میرفتم و به خودم نگاه میکردم! هر روز که میگذشت، از چیزی که میدیدم، بیشتر خوشم میاومد! مطمئن شده بودم که پِت خونگی بودن رو دوست دارم! انگار دیگه معتاد شده بودم که هر لحظه یک چیزی توی سوراخ کونم باشه! اسباببازیهای جنسی متفاوت سارینا هم هر روز بیشتر برام جذاب به نظر میرسید.
به چشمهای خودم توی آینه زل زدم. دستهام رو بردم به سمت سینههام. وقتی سینههام رو مالوندم، چشمهام به سرعت خمار شهوت شد. هم زمان میتونستم شرایط جدید مالیم رو هم تو ذهنم مرور کنم. حس بینهایت رضایتبخشی توی وجودم شکل گرفت. تو ذهنم به خودم گفتم: کی فکرش رو میکرد جندگی این همه لذت داشته باشه؟!
سارینا از پشت بهم نزدیک شد. یک چیزی توی دستش بود که فکر کردم شاید شلاق باشه. ور رفتن با خودم رو متوقف کردم. برگشتم و با یک لحن مودبانه گفتم: سلام.
سارینا چیزی که توی دستش بود رو به سمت گردنم برد و گفت: امروز بهت قلاده میزنم. آخه یک مهمون ویژه دارم و تو قراره جلوی مهمونم، دقیقا شبیه سگا، رفتار کنی.
خواستم حرف بزنم که گفت: مهمونم یک دوسته که توی اینترنت باهاش آشنا شدم. یه دختر خیلی حشری که اصرار داره تو رو ببینه. خاله سپیده صداش میکنم. اگه امروز سگ خوبی باشی و آبروی من رو جلوی خاله سپیده حفظ کنی، بهت دو تا سکه طلا پاداش میدم.
سارینا قلاده دور گردنم رو تا حدی سفت کرد که کمی بهم حس خفگی دست داد. یک قسمت از وجودم حضور یک آدم جدید رو تو بازی سارینا، اشتباه میدید. اما قسمت پُر رنگ تر احساساتم، این تنوع جدید رو هیجانانگیز و لذتبخش میدونست! در کنارش دو تا سکه طلا هم گیرم میاومد. تو چشمهای سارینا نگاه کردم و گفتم: چشم هر چی شما بگی.
سارینا با یک لحن دستوری گفت: خب چرا معطلی؟ چهار دست و پا شو ببینم.
با کمی مکث، جلوی پاهای سارینا، چهار دست و پا شدم. سارینا قلادهام رو کشید و گفت: خاله سپیده تا نیم ساعت دیگه پیداش میشه. تو این نیم ساعت تمرین میکنیم که سگ بهتری بشی.
به سمت آشپزخونه رفت و من هم تو همون حالت داگی یا چهار دست و پا، به دنبالش رفتم. زانوهام تو وضعیت داگی، کمی درد میگرفت، اما برام مهم نبود! سارینا درِ یخچال رو باز کرد و پاکت شیر رو برداشت. از داخل کابینت، یک ظرف غذای مخصوص سگ درآورد! بعد ظرف غذای مخصوص سگ رو پُر از شیر کرد. برگشت توی هال و روی کاناپه نشست. ظرف غذا رو گذاشت پایین پاهاش. کامل به کاناپه تکیه داد. پاش رو روی پای دیگهاش انداخت و گفت: دقیقا شبیه سگا بخور، وگرنه از پاداش خبری نیست.
چند لحظه توی ذهنم، خوردن شیر توسط یک سگ رو تصور کردم. سرم رو به سمت ظرف غذا بردم. سعی کردم زبونم رو شبیه یک سگ توی شیر ببرم و همونجور بخورمش!
چند دقیقه که گذشت، سارینا پاش رو به صورتم مالوند و گفت: حالا برای تشکر میتونی پام رو لیس بزنی.
با کمی مکث، شروع کردم پای سارینا رو لیس زدن. در کنارش، بات پلاگ توی کونم و تل روی سرم و قلاده دور گردنم، بعلاوه سجده کردن جلوی پاهای سارینا و نهایتا ظرف غذای مخصوص سگ، لذت پِت بودن رو برام چند برابر کرد! انگار که هر بار یک درِ جدید برام باز میشد و یک منظره زیبا و متفاوت رو کشف میکردم. اگه هدف سارینا این بود که ازم یک برده مطیع و یک پِت خونگی واقعی درست کنه، قطعا موفق شده بود. من از ته دل این بازی رو دوست داشتم!
بعد از چند دقیقه، سارینا پاش رو از زیر زبونم کنار کشید. با کف پاش یک کشیده ملایم به صورتم زد و گفت: انگشتام رو کامل بکن تو دهنت.
مشغول خوردن انگشتهای پاش بودم که صدای زنگ خونه اومد. سارینا ایستاد و گفت: دوباره شیر بخور. دوست دارم سگم رو موقع شیر خوردن؛ ببینه.
به سمت آیفون رفت و گوشی آیفون رو برداشت و گفت: طبقه چهارم. در رو باز میذارم، بیا داخل.
واحد خونه رو نیملا گذاشت. برگشت سر جاش و نشست و گفت: قشنگ تر بخور. دقیقا شبیه سگا زبون بزن. دوست دارم صدای زبون زدنت رو بشنوم.
وقتی سپیده وارد خونه شد، من همچنان مشغول خوردن شیر بودم. سارینا همونطور که قلادهام توی دستش بود، ایستاد و با سپیده احوالپرسی گرمی کرد. سرم تو ظرف شیر بود، اما فهمیدم که باهاش دست داد. بعد هم متوجه شدم که سپیده، روبهروی ما نشست. تو زاویهای قرار داشت که من رو از پشت میدید. انگار نشست و رو به سارینا گفت: واقعا خوشحالم که میبینمت.
سارینا گفت: منم همینطور. دل به دل راه داره.
سپیده گفت: گفتی یک پدر و یک برادر داری؟ درسته؟ الان کجان؟
سارینا گفت: مثل همیشه، جفتشون حروف والی هستن. انگار فقط توی شناسنامهام نوشته شدن و خودشون هیچ وقت نیستن.
سپیده با لحن متفاوتی گفت: اینطوری بهتر نیست؟ آزادی کامل داری تا به سرگرمیهای جذابت برسی.
سارینا با انگشتهای پاش، صورتم رو با ملایمت لمس کرد و رو به سپیده گفت: قطعا نبودنشون بهتر از بودنشونه.
سپیده گفت: قربونت برم عزیزم. امیدوارم همیشه همینقدر پُر انرژی باشی. راستش خیلی وقت ندارم و بهتره که زودتر بریم سر اصل مطلب.
سارینا قلادهام رو رها کرد و رو به من گفت: برو پیش خاله سپیده.
سرم رو از توی ظرف غذا درآوردم. همونطور داگی به سمت سپیده برگشتم. وقتی سرم رو بالا آوردم، کمی شوکه شدم. باورم نمیشد که سپیده همچین زن چاق و گندهای باشه! به آرومی به سمتش رفتم. خم شد و سر قلادهام رو از روی زمین برداشت. قلادهام رو کشید و گفت: سرت رو بیار بالا و نگام کن.
وقتی سرم رو بردم بالا، شوک بعدی بهم وارد شد. سپیده چهره بینهایت زشتی داشت! نمیتونستم باور کنم که سارینا همچین دوستی داشته باشه! سپیده با چشمهای نسبتا بادومیش بهم زل زد و رو به سارینا گفت: عجب چیزی گیرت اومده.
سارینا گفت: خب مشتری هستی یا نه؟
سپیده لبخند محوی زد و گفت: آره به اندازه یک سکه، ارزش داره.
سارینا ایستاد و گفت: اوکی میبرمش تو اتاقم و برات آمادهاش میکنم.
قلادهام رو از سپیده گرفت و من رو تو همون وضعیت داگی، به اتاقش برد. درِ اتاق رو بست و گفت: وایسا.
وقتی ایستادم، به سمت کمدش رفت. مشغول باز کردن بخش مخفی کمدش شد و گفت: یک سکه هم خاله سپیده بهت میده و پاداش امروزت میشه سه تا سکه. یکی از دیلدوهای متوسطم رو بهش میدم. باهاش قرار گذاشتم که تا یک ساعت در اختیارش باشی.
کمی فکر کردم و گفتم: دوستت نیست. فقط باهاش قرار گذاشتی که بیاد و من رو بکنه. یعنی قبلش من رو توی اینترنت به فروش گذاشته بودی. درسته؟
سارینا از داخل مخفیگاهش یک دیلدو کمری و چهار تا دستبند و یک شلاق رشتهای درآورد و گفت: مشکلی با این موضوع داری؟ اگه نمیخوای، قرارم رو با خاله سپیده کنسل میکنم. البته سه تا سکه امروز رو از دست میدی.
کمی فکر کردم و گفتم: اوکی، یعنی چشم هر چی شما بگی.
سارینا به تختش اشاره کرد و گفت: دمر بخواب.
وقتی دمر خوابیدم، دستها و پاهام رو از هم باز کرد. با دستبندها، مُچ دستهام رو به گوشههای بالای تخت و مُچ پاهام رو به گوشههای پایین تخت بست. بعد بات پلاگ دم سگ رو از توی کونم درآورد و گفت: آماده باش که انگار قراره بدجور جر بخوری. دوست دارم بیرون باشم و فقط صدای نالههای مامان جسیم رو بشنوم.
از اتاق رفت بیرون و سپیده بعد از چند دقیقه وارد اتاق شد. به سرعت لباسهاش رو درآورد. فهمیدم دیلدو کمری رو هم بست به خودش. نزدیکم شد. یک اسپنک خیلی محکم به کونم زد و گفت: جون چه میلرزه… جون که چه کونی…
با تف زیاد، سوراخ کونم رو خیس کرد. وقتی خودش رو کشید روم، به خاطر وزن زیادش، احساس کردم که استخونهای بدنم داره میشکنه. حتی نمیتونستم به خوبی نفس بکشم. صدای بلند نفسهای حشریش، به سرعت توی گوشم رفت. سر دیلدو رو تنظیم و یکهو توی سوراخ کونم فرو کرد. هم زمان قلاده رو کشید و وادارم کرد که سرم رو بالا بگیرم. لبهاش رو نزدیک صورتم آورد و گفت: میدونستی که خفگی باعث میشه که کُست حسابی پُف کنه؟ اول خوب که کونتو جر دادم، بعد میرم سر وقت کُس پُف کردهات.
همون شد که سارینا میخواست. ناخواسته، آه و نالههای دردآلود و شهوتیم، اینقدر بالا رفت که مطمئن بودم به گوشش میرسه. با این کارش به یکی دیگه از فانتزیهاش رسید. اینکه تصور کنه مادرش داره توی اتاق با یک غریبه سکس میکنه! چیزی که همیشه دربارهاش حرف میزد!
مرضیه آب دهنش رو قورت داد و گفت: وای لیلا اینقدر که تو با هیجان تعریف کردی، یک لحظه دلم خواست جای تو بودم. فکر کن این زنیکه اگه پسر بود، چقدر بهت حال میداد.
تعجب کردم و گفتم: تو که گفتی درک نمیکنی؟ یعنی واقعا دوست داشتی جای من زیر یه غول بیشاخ و دم باشی که بیرحمانه جرت بده؟! هنوز کل بدنم کوفته است و درد میکنه و کمر و کونم قرمزه بس که بهم شلاق زد. دور گردنم هم کبود شده و باز مجبورم چند مدت با یقه اسکی باشم.
مرضیه گفت: منظورم فقط اون قسمتش بود که تو خیلی لذت بردی. میگم کاش بشه و منم همچین لذتی ببرم.
لحظاتی که سپیده با بیرحمی و بدون ملاحظه، توی سوراخ کون و کُسم تلمبه میزد رو تصور کردم و گفتم: شاید اگه پسر بود، قبول نمیکردم. اما یک درصد هم احتمال نمیدادم که یک همجنسم اینطور هول کُس و کون دختر باشه. طرف از صد تا مَرد حشری تر بود.
مرضیه با هیجان گفت: همونطور که اگه سارینا هم پسر بود تا اینجا باهاش پیش نمیرفتی.
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفت: آره دقیقا.
مرضیه یک نگاه به پایین تنهام کرد و گفت: کاش میشد ببینم.
+چی رو؟
-لُخت تو رو که سارینا داره باهات سکس میکنه. یا لحظهای که زیر اون زنیکه گنده در حال کرده شدن بودی.
صدام رو آهسته کردم و گفتم: چیه تو هم دوست داری منو بکنی؟
برق شهوت توی چشمهاش بیشتر شد و گفت: نه فقط دوست دارم ببینم. تو انگار هنوز خودت خبر نداری که چقدر خوشگل و جذابی و موقعی که این چیزا رو برام تعریف میکنی، تصورش باهام چیکار میکنه.
به ساعت گوشیم نگاه کردم و گفتم: دیرم شده باید برم. اما شاید یه روز که خیلی رو مود بودم، برات لُخت شدم.
مرضیه با هیجان گفت: واقعا؟
جوابش رو ندادم و از مغازه بیرون زدم. توی مسیر و توی تاکسی، به خاطر صحبتهای مرضیه، شهوتم بالا زده بود. دستم رو گذاشتم بین رونهام و دوست داشتم تاکسی هر چه زودتر به خونه سارینا برسه. تو عمرم هرگز اینطور بیتاب این نبودم که یکی جرم بده!
کمی دیر رسیدم. به سرعت وارد اتاق سارینا شدم. لباسهام رو درآوردم. بات پلاگ دُم سگی رو از توی کشوی میز تحریر برداشتم. تو همین حین سارینا وارد اتاق شد و گفت: دیر اومدی؟
بدون مکث گفتم: ببخشید.
فکر کردم عصبی میشه اما لبخند کمرنگی زد و گفت: بار آخرت باشه.
دوباره بدون مکث گفتم: چشم.
بات پلاگ رو چرب کردم. کمی دولا شدم و توی سوراخ کونم فرو کردم. رفتم جلوی آینه میز توالت اتاقش و موهام رو از هم باز کردم. دورم ریختم و تل گوش سگی رو به سرم زدم. سارینا رو به من گفت: یه موردی هست که وقتشه بهت بگم.
به سارینا نگاه کردم و گفتم: بفرما.
چهره و نگاهش شیطون شد و گفت: این مورد توی قراردادمون نبود، اگه دلت نخواد، میتونی انجامش ندی. اما اگه راضی بشی و تو قرارداد بیاریمش، بهت پنج تا سکه طلا پاداش میدم.
با یک لحن مودب گفتم: خب بفرما بگو.
لبخند مرموزی زد و گفت: دوست دارم جلوی سامیار هم دقیقا همینطور که الان هستیم، با هم باشیم. یعنی تو جلوی سامیار، کامل کامل جسی من باشی و هر کاری که دلم بخواد باهات بکنم.
کمی فکر کردم و گفتم: یعنی همینطور لُخت باشم؟ یا حتی سکس؟
سارینا بدون مکث گفت: گفتم کامل کامل، یعنی همه چی.
دوباره کمی فکر کردم و گفتم: اگه بابات بفهمه چی؟
سارینا شونههاش رو بالا انداخت و گفت: مگه ازش این همه حقوق نمیگیری که من رو ارضا کنی؟ حدودا از تمام جنده بازیهات خبر داره، اینم روش.
دوباره کمی فکر کردم و گفتم: سامیار پسره. شاید تهش کم بیاره و اونم دلش بخواد که باهام سکس کنه.
سارینا پوزخند زد و گفت: خب سکس کنه، بهت پاداش بیشتری میدم.
چند وقتی بود که چنین دلهره و استرسی رو جلوی سارینا تجربه نکرده بودم. دوباره باعث شد که ازش بترسم. خواستم حرف بزنم که سارینا با یک لحن قاطع گفت: از بازار آزاد جندهها خبر داری؟ چه با جندگی تو خیابون، چه با تدریس، عمرا اگه همچنین درآمدی داشتی.
از داخل کشوی میزش، پنج تا سکه طلا برداشت. به سمتم گرفت و گفت: تو قرارداد بردگیت، این مورد رو اضافه میکنم.
حس بدی بهم دست داد، اما انگار ته این حس بد، برام خوشایند بود! با تردید سکهها رو از توی دست سارینا گرفتم و گفتم: مرسی.
سارینا پوزخند زد و گفت: سامیار عصرا با یکی از دوستاش کافه گردی میکرد. اما اون دوستش چند مدت میره اروپا. فقط هم با اون بیرون میپرید. این یعنی، ظهر بعد از تموم شدن کلاسش، میاد خونه.
به چشمهام توی آینه نگاه کردم و رو به سارینا گفتم: تو روت میشه جلوی داداشت باهام سکس کنی؟
سارینا اومد به سمتم. کونم رو به آرومی نوازش کرد و گفت: بهت گفتم رابطه من و داداشم به تو ربطی نداره. الانم خفه شو و برو برام ناهار درست کن. دوست دارم سگم امروز برام آشپزی کنه. هوس خورشت قیمهام کرده.
مشغول سرخ کردن سیبزمینیها بودم که صدای باز شدن در خونه اومد. استرس و هیجان، دوباره تو وجودم شکل گرفت. سری قبل ناخواسته اونطور لُخت جلوی سامیار ظاهر شده بودم، اما این بار کاملا عمدی بود! انگار روم نمیشد که برگردم و باهاش احوالپرسی کنم! صدای قدمهاش رو شنیدم که وارد آشپزخونه شد. درِ یخچال رو باز کرد و چند لحظه بعد در یخچال رو بست. سرم رو کمی چرخوندم به سمت عقب و با صدای آهسته گفتم: سلام.
صدای سارینا اومد که رو به سامیار گفت: به مامان جسی سلام نمیکنی؟
بعد رو به من گفت: تو هم مثل آدم برگرد و قشنگ سلام کن. چه جور مامانی هستی تو؟ کدوم مامانی اینطور با پسر گلش احوالپرسی میکنه؟ آهای با تواَم.
چند لحظه چشمهام رو باز و بسته کردم. به آرومی برگشتم و رو به سامیار دوباره گفتم: سلام، خسته نباشی.
تو این موقعیت، سامیار میتونست علنی و شفاف، کُس و سینههام رو ببینه. چند لحظه وراندازم کرد و رو به سارینا گفت: بهش اعتماد ندارم. هر کاری بکنی، بهش اعتماد ندارم.
سامیار خواست از توی آشپزخونه بیرون بره که سارینا گفت: کجا میری؟ چرا بهش حقیقت رو نمیگی؟ خودت خسته نشدی از بس نقش پسر مثبت خانواده رو بازی کردی؟
لحن سامیار کمی عصبی شد و گفت: از یه جا به بعد دیگه نقش نبود. مطمئنم این آدم اونی نیست که نشون میده.
سارینا گفت: تو هم از اولش اونی نبودی که نشون میدادی.
بعد سارینا رو به من گفت: چرا پوزخند میزنی؟
پوزخندم ناخواسته بود و گفتم: چون همیشه احتمال میدادم که دستتون تو یه کاسه باشه.
سارینا گفت: اما پیش خودت گفتی به هر حال فرقی به حال منِ جنده نداره.
بدون مکث گفتم: دقیقا.
سارینا رو به سامیار گفت: بهش بگو که مشکلت باهاش چیه. بهش بگو که هنوز دلت پیش شهلاست و دوست داشتی که اون مامانمون باشه. بهش بگو هنوز امید داری که شهلا برگرده. بهش بگو که داری حسودی میکنی، چون اینقدر که من و بابا برای نگه داشتن این جندهی مظلومنما داریم هزینه میکنیم، برای شهلا هزینه نکردیم.
سامیار رو به سارینا گفت: این پتیاره شهلا رو پیدا کرده و باهاش حرف زده. ازش بپرس چطوری تونسته پیداش کنه؟ اینقدر ازش خوشت اومده، که کور و کر شدی. از خودت نمیپرسی که چرا اینقدر راحت تن به تمام خواستههات میده. همین بار اول که ازش خواستی تا جلوی من هم شبیه یک سگ جنده بگرده، سریع قبول کرد! این برات عجیب نیست؟
سارینا با تعجب و رو به من گفت: تو با شهلا حرف زدی؟! اصلا چطوری تونستی پیداش کنی؟!
سعی کردم محکم به نظر بیام و گفتم: اینکه چطوری شهلا رو پیدا کردم به خودم مربوطه، اما اینکه چرا اینقدر راحت تن به خواستههای تو میدم، کاملا روشنه. چون خواستههات رو دوست دارم! چون از جنده بودن خوشم اومده. چون از این همه پولی که دارم در میارم، خوشم اومده. چیزی که شهلا نداشت. اون نتونست تحمل کنه که مامان جنده تو باشه. حتی انگار خبر نداشت که قراره مامان جنده سامیار هم باشه، چون بهم گفت سامیار پسر خوبیه و حتی دلش براش تنگ شده. البته اگه اونم برام نقش بازی نکرده باشه.
لبخند سارینا انگار ناخواسته بود و گفت: نه شهلا تا لحظه آخر نفهمید که سامیار چقدر تو کف کُس و کونشه. مطمئن بود که سامیار یه پسر مثبت و دلسوزه.
کمی فکر کردم و گفتم: سناریوی جالبی بود. یه خواهر سادیسمی و شهوتی در کنار یک برادر مثبت و دلسوز. اینطوری تونستین تو این خونه، بهم حس امنیت بدین! تنها چیزی که مانع جنده شدنم شده بود، یا جنده شدن خیلی زنای دیگه.
سارینا رو به من گفت: درسته دقیقا همین بود که گفتی. اگه از روز اول میفهمیدی که من و داداشم تو یه تیم هستیم، فراری میشدی.
بعد رو به سامیار گفت: به نظرم عادلانه است. هر دو طرف یک چیزایی رو از هم مخفی کردیم.
سامیار چیزی نگفت و به من خیره شد. سارینا رفت جلوش و گفت: تصمیم گرفته که واقعنی مامان ما بشه. خواهشا خرابش نکن. همونطور که ما استرس داریم شاید بهمون صدمه بزنه، اونم استرس داره که ما شاید بهش صدمه بزنیم. اما تهش که چی؟ نمیشه تا آخرش نسبت به هم بیاعتماد باشیم.
سامیار به من نگاه کرد و رو به سارینا گفت: اگه واقعا میخواد مامان ما بشه، باید با بابا ازدواج کنه. بیاد تو این خونه و برای همیشه مامانمون بشه.
با تعجب و رو به سامیار گفتم: یعنی باباتون هم جزئی از بازیه؟ قراره به هر سه تاتون سرویس بدم؟
سارینا برگشت به سمت من و گفت: بابام حاضره به خاطر من و سامیار هر کاری بکنه. در ضمن فعلا درگیر یه پروژه کاری مهمه. اگه الان یکهو بهش پیشنهاد بدیم که تو رو بگیره، خیلی بعیده جواب مثبت بده. باید صبر کنیم چند ماه بگذره و ذهنش آزاد بشه.
پوزخند هیستریکی زدم و گفتم: یه جور میگی انگار من از خدامه که زن بابات بشم.
سامیار هم پوزخند زد و گفت: اگه بخواد تو زنش بشی، زندگی پدر و مادر و پسرت، از این رو به اون رو میشه. حداقل یک خونه تو بالاشهر بهت میده و یک ماشین درست حسابی زیر پات میاندازه. طلا و جواهرات مامان واقعیمون هم که برای تو میشه. اون وقت معلوم میشه که از خداته یا نه.
سامیار بعد رو به سارینا گفت: یه مدت وقت میخوام تا بیشتر درباره این پتیاره تحقیق کنم. بعدش اگه اوکی دادم، بابا رو راضی میکنیم که بگیرش.
سارینا گفت: یعنی تو این چند مدت نمیخوای بکنیش؟
سامیار گفت: تا وقتی به عنوان مامان قبولش نکردم، عمرا اگه بکنمش.
چیزی که میدیدم و میشنیدم اینقدر برام غیر قابل درک بود که حتی یک درصد هم نمیتونستم آنالیز و بررسی کنم. سامیار رو به سارینا گفت: عصر خاله اعظم و الناز میان که بهت سر بزنن. حواست باشه دوباره سوتی ندی.
بعد رو به من گفت: در ضمن اگه یک کلمه به بابام بگی که امروز و اینجا چی دیدی و شنیدی، هر چیزی که تا الان بهت دادیم رو ازت پس میگیرم. یعنی مجبورت میکنم که خودت پسش بدی. تا وقتی که رسما زن بابامون نشدی، زیپ دهنت رو در مورد من میکشی، فهمیدی یا نه؟
نمیتونستم بفهمم که داره حقیقت رو میگه یا اینم یه جور بازیه! یعنی این خواهر و برادر، این همه سال، ذات و هویت واقعی سامیار رو از پدرشون مخفی کرده بودن؟! یعنی حتی پدرشون رو هم گول زده بودن و آقای صدر باورش شده بود که سامیار تنها بچه خوب خانواده است؟! ذهنم توان جواب به این سوال رو نداشت و رو به سامیار گفتم: بله فهمیدم.
سامیار از آشپزخونه خارج شد و همزمان و رو به سارینا گفت: این همه مطیع بودنش، ترسناکه.
سارینا اومد به سمتم. لبهام رو بوسید. انگشتهاش رو کشید توی شیار کُسم و گفت: سامیار راست میگه. تو یه جورایی ترسناکی، اما هیجانِ کردن آدم مخوفی مثل تو رو دوست دارم.
انگار لمس انگشتهاش، کمی از استرسم کم کرد و گفتم: جریان سوتی چیه؟
سارینا انگشتهاش رو بیشتر تو شیار کُسم فشار داد و گفت: تو آشپزخونه یک لحظه کون شهلا رو مالیدم که خاله الناز دید. همون که مجرده.
+همون که کونش اتوبان تهران/قزوینه؟
-آره همون.
+چیزی نگفت؟
-نه فقط از تعجب برگاش ریخت. حالا هم اگه باز ببینه که یه معلم خوشگل دارم، مطمئن میشه جریان چیه، اما تهش به تخمدونم.
+واقعا دوست داره با پدرت ازدواج کنه؟
-کیه که دوست نداشته باشه؟
+اون بیشتر از همه شبیه مادرته. چرا اون مامانتون نشه؟
-ازشون خوشم نمیاد. سامیار که ازشون متنفره. در ضمن تو بیشتر از همه شبیه مامانمی. هیچ وقت فکر نمیکردم یه جنده مثل مامانم تو این دنیا پیدا بشه. راستی برای امروز یه سوپرایز برات دارم.
موقع خوردن ناهار، انگار برای سامیار اصلا مهم نبود که من لُخت یا شبیه یک سگ هستم. ناهارش رو خورد و رفت. سارینا با صدای بلند گفت: تشکر که میتونی بکنی.
بعد رو به من گفت: این دوست داشت شهلا مامانش بشه. شاکیه چرا هر طور شده شهلا رو نگه نداشتیم.
چهره شهلا اومد تو ذهنم و گفتم: اتفاقا بهم گفت که اگه این همه پول به اون هم میدادین، شاید راضی میشد که مامان جنده شما بشه.
-گور باباش. به هر حال تو جندگی و هرزگی، عمرا به گرد پای تو هم نمیرسید.
+دوست داری دوباره بکنیش؟ یا مثلا جفتمون رو با هم بکنی؟
سارینا چند لحظه فکر کرد و گفت: فانتزی باحالیه، اما امروز یه فانتزی باحال تر دارم. بریم تو اتاقم تا بهت بگم.
وقتی وارد اتاق سارینا شدم، مشغول گشتن تو مکان مخفی کمدش شد. هم زمان رو به من گفت: امروز همون تیشرت و شلوار جین خودت رو بپوش. فقط زیر شلوار جینت میخوام یه چیز داشته باشی.
یک جعبه کوچیک درآورد و گفت: پیداش کردم.
جعبه رو به سمتم گرفت و گفت: تل و دمت رو در بیار.
بات پلاگ رو از توی کونم درآوردم. جعبه رو از سارینا گرفتم و بازش کردم. داخلش دو تا کیر مصنوعی نسبتا کوچیک شبیه بات بلاگ بود، اما بلند تر از بات پلاگ دم سگی که تو کونم کرده بودم. هر دو تا کیر مصنوعی، با یک چیزی شبیه به سیم، به هم وصل بودن. سارینا گفت: به پشت بخواب و لنگاتو هوا کن.
روی تخت به پشت خوابیدم و با کمک دستهام، پاهام رو بالا گرفتم. سارینا سوراخ کونم رو چرب کرد. اول یکی از کیرها رو وارد سوراخ کونم کرد. بعد اون یکی کیر رو وارد سوراخ کُسم کرد. اولین بار تو عمرم و همزمان، دو تا چیز متفاوت، دو تا سوراخهام رو پُر میکرد. سارینا بلند شد و گفت: بلند شو و شلوارت رو بپوش.
از داخل جعبه یک ریموت برداشت و گفت: هم میتونم بهشون حرارت بدم، هم لرزش. دوست دارم موقعی که جلوی خالههام هستی هم به کُس و کونت دسترسی داشته باشم و بکنمت.
وقتی ایستادم، درد داشتم و نمیتونستم پاهام رو به هم بچسبونم. انگار به خاطر پُر شدن سوراخ کُسم، به سوراخ کونم فشار بیشتری میاومد. به سختی شلوار جینم رو پوشیدم. تیشرتم رو هم تنم کردم.
جلوی آینه مشغول شونه کردن و بستن موهام شدم. همزمان به خودم گفتم: این یکی رو حتی به مرضیه هم نمیتونی بگی. انگار منتظر بودی که همچین روزی بیاد! چون اون روز به مرضیه نگفتی که شهلا دقیقا برای چی از دست سارینا فراری شد. تا کجا میخوای پیش بری لیلا؟ میفهمی داری چیکار میکنی؟
توی اتاق سارینا نشسته بودم و صدای صحبت سارینا و سامیار با خالههاشون رو میشنیدم و روم نمیشد که برم توی هال! به خاطر دو تا کیر مصنوعی که تو کُس و کونم بود، مجبور بودم کمی پاهام رو از هم باز نگه دارم و راه برم. با تردید درِ اتاق رو باز کردم. با قدمهای آهسته وارد هال شدم. سارینا و سامیار به سمت من نشسته بودن. سارینا با لبخند و هیجان به من اشاره کرد و گفت: اینم از لیلا جون، خانم معلم سختگیرم.
خالههاش هر دو ایستادن و برگشتن به سمتم و بهم سلام کردن. هر دو نسبتا خوشگل و شیکپوش بودن. سارینا به خاله بزرگش اشاره کرد و گفت: ایشون خاله اعظم هستن.
بعد به خاله کوچیکش اشاره کرد و گفت: ایشون هم خاله الناز.
احساس کردم که نگاه الناز سنگینه و انگار از من خوشش نیومد. باهاشون دست دادم و رفتم روبهروشون و کنار سارینا نشستم. سامیار که حتی یک درصد هم شبیه سامیاری نبود که اصلا از من خوشش نمیاد، رو به خالههاش گفت: از وقتی لیلا خانم معلم سارینا شده، درسش زمین تا آسمون فرق کرده. راستش من یکی دیگه امید نداشتم یکی پیدا بشه و سارینا رو به درس علاقهمند کنه.
اعظم رو به سامیار گفت: پدرتون هم دقیقا همین رو گفت.
بعد رو به من گفت: من از طرف خودم حسابی ازتون ممنونم. هیچ کَسی مثل ما نمیدونه که سر راه آوردن این وروجک، چقدر سخته.
سارینا اخمکنان و رو به خاله بزرگش گفت: من خودم سر به راه بودم، الان دیگه سر به راه نیستم.
اعظم خندهاش گرفت و گفت: از دست توئه شیطون.
چهره و نگاه الناز جدی بود و هیچی نمیگفت. یک لبخند زورکی زدم و گفتم: استعداد سارینا خیلی بیشتر از اونیه که تو ارزیابی اول برآورد کردم. نهایتا همه چی به خودش بستگی داره و من فقط یک واسطهام.
سارینا خیلی سریع گفت: نخیر تو خیلی بیشتر از یک واسطهای. راستش منم روز اول فکر نمیکردم که آدمی به مهارت تو پیدا بشه.
الناز پوزخند خفیفی زد و گفت: خیلی خوبه که رابطه به این صمیمی دارین.
سارینا ایستاد و گفت: تازه لیلا جون گاهی برام آشپزی هم میکنه. گاهی واقعا من رو یاد مامان میاندازه. همهاش پیش خودم میگم کاش به جای هشت ساعت، کل بیست و چهار ساعت رو پیشم باشه.
سارینا منتظر واکنش خالههاش نموند و به سمت آشپزخونه رفت. چهره هر دو تا خالهاش به خاطر حرف سارینا تغییر کرد. ناخواسته به سامیار نگاه کردم. انگار اصلا از جمله سارینا ناراحت نشد. حدس زدم که داستان اصرار الناز برای ازدواج با پدرشون درسته و انگار هر دوشون با این مورد مشکل دارن. الناز نتونست جلوی حرص خوردنش رو بگیره و گفت: هیچ کَسی تو دنیا جای مادر خودم آدم رو نمیگیره.
سارینا همراه با یک سینی چای برگشت و رو به الناز و با لحن خاصی گفت: قطعا هیچ کَسی تو این دنیا نمیتونه جای مامانم رو بگیره، شکی در این نیست.
یکهو متوجه لرزش توی سوراخ کُس و کونم شدم. برای چند لحظه تو چشمهای سارینا نگاه کردم و از لبخند مرموزش فهمیدم که لرزش هر دو تا دیلدو رو فعال کرده. آب دهنم رو قورت دادم و نمیدونستم باید چیکار کنم. سامیار رو به خاله بزرگش گفت: از کار و بار چه خبر خاله. شنیدم شوهرخاله چند وقت پیش متاسفانه یه ضرر بد کرده.
چهره اعظم ناراحت شد و گفت: وای خاله جون، نگم برات که اصلا نمیشه طرفش رفت. خیلی عصبانیه.
متوجه شدم که سامیار عمدا بحث رو عوض کرد. با خاله بزرگش درباره ضرر بزرگشون حرف میزد و الناز با حرص و عصبانیت به من خیره شده بود. اما چالش اصلی من، لرزش و حرارت بالای توی سوراخ کُس و کونم، به صورت همزمان بود. مطمئن بودم که نمیتونم جلوی شهوتی شدنم رو بگیرم و از این میترسیدم که جلوی شلوار جینم به خاطر ترشح زیاد، خیس بشه. وقتی سارینا دوباره به سمت آشپزخونه رفت، با نگاهم ازش خواهش کردم که متوقفشون کنه. سارینا که نگاه یک برنده تمام عیار رو داشت، لرزش دیلدوهای توی کُس و کونم رو متوقف کرد.
بعد از حدود نیم ساعت، خالههاشون رفتن. سارینا با هیجان و رو به سامیار گفت: وای داشت سکته میکرد.
سامیار لبخند زد و گفت: زدی ترکوندیش. علنی گفتی که این جنده رو کاندید کردی که زن بابا بشه.
سارینا به سمت من اومد. نشست روی پاهام و گفت: قربون مامان جسی خودم برم من.
لبهام رو بوسید و گفت: داشتی حشری میشدی؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم. سامیار گفت: برای چی حشری بشه؟
سارینا با هیجان گفت: تو هم نفهمیدی تو سوراخ کُس و کونش، دیلدو لرزشی گذاشتم؟
سامیار سرش رو تکون داد و گفت: از دست تو و این اسباببازیهات. هر بار یه چیز جدید رو میکنی.
با حرف سامیار موافق بودم. سارینا از روی من بلند شد و رو به سامیار گفت: اگه مثل تو یک اسباببازی واقعی داشتم، خیلی بهتر بود.
سامیار به ساعت نگاه کرد و رو به من گفت: داره دیرت میشه. نمیخوای بری؟
ایستادم و گفتم: چرا الان میرم.
سارینا رو به من گفت: بذار اینا تو کُس و کونت بمونه. توی خونهتون درشون بیار. فردا هم که میایی اینجا، باید تو کُس و کونت باشه.
به سارینا نگاه کردم و گفتم: چشم هر چی شما بگی.
سارینا یک لبخند پیروزمندانه زد و گفت: آفرین مامان جسی خوبم.
بعد رو به سامیار گفت: شهلا یک صدم اینم نبود، خودت خوب میدونی.
سارینا از داخل آشپزخونه ریموت کنترل دیلدوها رو برداشت. به سمت من گرفت و گفت: تا فردا دست خودت باشه، شاید دلت خواست حسابی باهاشون حال کنی.
مرضیه هر دو تا دیلدو رو گرفت توی دستش و گفت: وای خدای من، تا حالا از اینا تو دستم نگرفته بودم.
+از بات پلاگ بزرگ ترن اما نه به بزرگی دیلدو کمریهاش.
-الان فکر کردی من میدونم اینی که گفتی یعنی چی؟
لبخند زدم و گفتم: خودمم تازه یاد گرفتم. فقط…
-فقط چی؟
+اجازه هست برم تو اتاق پرو… آخه سارینا گفته باید اینا رو تو خودم فرو کنم و برم پیشش.
نگاه مرضیه شیطون و مرموز شد. با قدمهای سریع به سمت درِ مغازه رفت. کامل بستشون و تابلوی close رو به سمت بیرون برگردوند. بعد برگشت به سمت من و گفت: قول داده بودی جلوی منم لُخت بشی.
کمی خجالت کشیدم و گفتم: اینطوری فکر میکنم بیش از حد جنده شدم.
-باشه اگه تو جنده شدی، منم جنده کِش شدم. دوست دارم جندهای که هر روز پیش من خودش رو سکسی میکنه رو کامل ببینم.
تردید داشتم و نمیدونستم چیکار کنم. این یعنی باید به خاطر جبران لطف مرضیه، تن به خواستهاش میدادم؟ اگه “نه” میگفتم، قطعا ناراحت میشد. نمیتونستم همچین آدمی و مهمتر از اون مکان به این امنی جهت حاضر شدن برای سارینا رو از دست بدم. یک نفس عمیق کشیدم و مانتوم رو به آرومی درآوردم. مرضیه اینقدر از رفتارهای سکسی سارینا با من شنیده بود که برای دیدن بدن لُختم، بیصبری میکرد. شاید توی ذهنش به این نتیجه رسیده بود که چرا من از لیلا لذت نبرم؟! وقتی تیشرت و شلوار جینم رو درآوردم، مرضیه آب دهنش رو قورت داد و گفت: وای چه روناییی.
از تعریفش بدم نیومد، اما موقع درآوردن شورت و سوتینم، کمی معذب بودم! وقتی کامل لُخت شدم، مرضیه با دقت بهم خیره شد. اومد به سمتم و دورم چرخید. انگار دوست داشت لمسم کنه، اما این کارو نکرد. از روی پیشخوان، دو تا دیلدو رو برداشت. به سمتم گرفت و گفت: زودباش، داره دیرت میشه.
حس معذبم بیشتر شد! دیلدوها رو از توی دستش گرفتم. به سمت پیشخوان دولا شدم و با تف، سوراخ کونم رو خیس کردم. یکی از دیلدوها رو فرو کردم تو سوراخ کونم. بعد نشستم روی صندلی و پاهام رو بالا گرفتم و از هم باز کردم تا بتونم دیلدوی بعدی رو توی کُسم فرو کنم. چشمهای مرضیه خمار شهوت شده بود. دیلدو رو از توی دستم گرفت و گفت: بده کمکت کنم.
دیلدو رو به آرومی تو کُسم فرو کرد. حس کردم که عمدا سعی کرد انگشتهاش با پَرههای کُسم تماس پیدا کنه. توجهی نکردم. ایستادم و خواستم شلوار جینم رو پام کنم که مرضیه نذاشت و گفت: صبر کن.
یک شلوار چرم مشکیِ مات بهم داد و گفت: اینو پات کن.
دیگه استرس گرونی لباسهای جنس خوب رو نداشتم. میدونستم به راحتی میتونم پول ده تا مثل این شلوار رو پرداخت کنم. شلوار رو از دستش گرفتم و گفتم: مرسی.
وقتی شلوار چرم رو پام کردم، مرضیه، تاپ ست همون شلوار رو هم بهم داد و گفت: ارباب سارینا اینطوری ببینتت، از هم میپاشه.
تاپ رو بدون سوتین پوشیدم. نوک سینههام مشخص میشد و در کل اندامم خیلی تو این ست جدید، سکسی شده بود. اینقدر که خودم با دیدن خودم، تحریک شدم! مرضیه یک مانتوی مشکی چرم بهم داد و گفت: اینم تکمیل تیپ جدیدت.
توی تاکسی، ریموت رو از داخل کیفم برداشتم و روشنش کردم! حس خوبی داشت که حتی تو این شرایط هم میتونستم لذت ببرم. چشمهام رو بستم و سرم رو کامل به صندلی ماشین تکیه دادم و یک آه خفیف شهوتی کشیدم. اگه این زندگی جدیدم بود، احساس میکردم که عاشقشم شدم!
وقتی وارد خونه شدم، الناز اونجا بود! سارینا رو به الناز گفت: بیا اینم از لیلا جون، خب حالا بگو چیکارش داری؟
چهره الناز حسابی به هم ریخته و عصبی بود. با یک لحن عصبی و رو به سارینا گفت: با جفتتون کار دارم.
سارینا به من زل زد و گفت: وای لیلا جون چقدر خوشگل شدی. چقدره این لباس بهت میاد.
الناز ایستاد و به سمت من اومد. تُن صداش کمی لرزش داشت و گفت: این بچه هر کَسی رو بتونه خر کنه، من یکی رو نمیتونه. میدونم که نقش تو دقیقا برای این بچه چیه و از صحبتهای دیروز و امروزش فهمیدم که تهش چه فکری تو سرته. کور خوندی اگه بذارم جای خواهرم رو بگیری.
دستم رو بردم توی کیفم و لرزش دیلدوها رو خاموش کردم. با یک لحن بیتفاوت و رو به الناز گفتم: حالا میفهمم که چرا سارینا و سامیار دوست ندارن که تو زن باباشون بشی. خیلی واضحه که یک موجود سطح پایین هستی که هیچ کنترلی روی هوش هیجانیت نداری. بدتر از اون کلی هم غرور کاذب داری. برای سارینا داری تعیین و تکلیف میکنی، بدون اینکه یک قدم مثبت براش برداشته باشی. راستش حتی یک دقیقه هم فکر نکردم که همسر آقای صدر بشم، اما قطعا به سارینا حق میدم که در مقابل آدمی مثل تو، کاندید بهتری برای جایگزینی مادرش باشم.
الناز با عصبانیت و محکم یک کشیده توی گوشم زد و گفت: خیلی وقیح و پُر رویی. به چه جراتی اینطوری با من حرف میزنی؟!
دردم اومد، اما به روی خودم نیاوردم. لبخند زدم و گفتم: اگه کار دیگهای نداری، میتونی بری. چون آقای صدر اصلا دوست نداره برنامه درسی سارینا ناقص پیش بره و امروز یک درس مهم ریاضی داره.
الناز یک کشیده محکم دیگه زد تو گوشم و رو به سارینا گفت: برات متاسفم که اجازه دادی این عوضی این همه بهم توهین کنه.
کیفش رو برداشت و از خونه زد بیرون. سارینا که خیلی واضح ذوق کرده بود، ایستاد و گفت: واو خیلی سوپرایز شدم. کاش سامیار هم بود و میدید. بیشتر بهش ثابت میشد که تو ارزش این همه هزینه رو داری.
لبخند کمرنگی زدم و گفتم: بالاخره من با ارزشم یا بی ارزش؟
سارینا نزدیکم شد. لبهام رو بوسید و گفت: تو با ارزشترین پتیاره تو این دنیا هستی. خیلی از خودم راضیم که تصمیم گرفتم هر طور شده حفظت کنم. فقط تو لیاقت این رو داری که مامان من و سامیار بشی.
من هم یک بوسه کوتاه از لبهاش گرفتم و گفتم: امروز چیکار کنیم؟ درس یا چیز دیگه؟
سارینا به سمت اتاقش رفت و گفت: اول درس. همینجا کار کنیم.
همراه با سارینا وارد اتاق شدم. مثل چند روز قبل، کامل لُخت شدم و دیلدوها رو از توی سوراخ کُس و کونم درآوردم. بعد بات پلاگ دم سگی رو تو سوراخ کونم فرو کردم. بعد هم موهام رو دورم ریختم و تل مخصوص گوش سگی رو روی سرم گذاشتم. وسایل درسیم رو برداشتم و برگشتم توی هال. سارینا روی زمین دمر خوابیده بود. من هم روبهروش دمر خوابیدم و گفتم: درس امروز یکمی سخته.
سارینا صورتم رو با دستش لمس کرد و گفت: عیبی نداره خانم معلم.
غرق درس بودیم که صدای باز شدن در اومد. سارینا به سمت در نگاه کرد و گفت: نترس بابام نیست، لازم نیست بلند بشی.
خودش اما نشست و رو به سامیار گفت: به به آقا سامیار امروز افتخار دادن و ساعت آخر رو سر کلاس نرفتن.
سامیار گفت: استادمون نبود.
سارینا رو به سامیار گفت: جسی جون خسته است. میشه لطفا یکمی ماساژش بدی؟
سامیار کولهاش رو زمین انداخت. به سمت من اومد و نشست روی رونهام. سارینا گفت: از کف پاهاش شروع کن. لطفا…
سامیار تو همون حالت نشسته، به پایین پاهام رفت و کف پاهام رو توی دستهاش گرفت. سارینا رو به من گفت: تو ادامه بده، دیگه آخراشه.
بعد از شوهرم، سامیار اولین مَردی بود که داشت بدن لُختم رو میدید و لمس میکرد. نمیدونستم باید حواسم به تدریس باشه یا لمس دستهای سامیار! به هر حال مشخص بود که ماساژ حرفهای بلده. وقتی به رونهام رسید، ناخواسته یک آه کشیدم. هم معذب بودم، هم برام لذتبخش بود. دُم سگیم رو کنار زد تا بتونه کونم رو هم ماساژ بده. دیگه نتونستم تدریس رو ادامه بدم. پیشونیم رو روی زمین گذاشتم و این بار آه بلند تری کشیدم. سارینا رو به سامیار گفت: دوست داره بکنیش.
سامیار روی کونم نشست. شروع به ماساژ کمرم کرد و گفت: گفتی ماساژش بدم.
سارینا سرم رو با دستش بالا آورد و گفت: قربون چشمای خمار شهوتیت برم من. کارش که تموم شد، خودم میکنمت عزیزم.
سامیار بازوها و شونههام رو هم ماساژ داد. بعد بلند شد و رفت به سمت آشپزخونه. سارینا کنارم به پهلو خوابید. دستش رو برد زیر شکمم و بهم فهموند که کونم رو بالا ببرم. وقتی فهمیدم که میخواد دستش رو به شیار کُسم برسونه، پاهام رو کمی از هم باز کردم. بدون مقدمه انگشتهاش رو فرو کرد توی کُسم و با شدت شروع کرد به تلمبه زدن انگشتهاش تو سوراخ کُسم. سرم رو به سمت آشپزخونه چرخوندم و دیدم که سامیار داره نگاهمون میکنه. انگار بدم نمیاومد که تو این وضعیت، یک بیننده داشتم!
این عجیبترین تصویری بود که از خودم توی آینه میدیدم. یک مانتو و شلوار مشکی ساده و پارچهای که روش یک چادر مشکی تنم کرده بودم! سارینا رو به سامیار گفت: وای خیلی شبیهش شده.
برای اولین بار بود که برق چشمهای سامیار رو میدیدم. با دقت من رو ورانداز کرد و گفت: امشب میتونم بهت بگم مامان.
سارینا با ذوق و هیجان گفت: پس مثل قدیم اول میریم زیارت. بعد شام مهمون مامان. قبوله؟
چادر مشکی سرم کرده بودن و میخواستن من رو ببرن زیارت! امکان نداشت بتونم درک کنم. سامیار رفت به سمت اتاقش و گفت: من الان حاضر میشم.
سارینا متوجه بهت و حیرتم شد و با صدای آهسته گفت: این تنها راهی بود که میتونستم فکر و ذهنش رو از شهلا دور کنم. نقشهام گرفت و بالاخره قبول کرد که مامان صدات کنه.
به چهره پُر از هیجان سارینا نگاه کردم و گفتم: واقعا قراره بریم زیارت؟
سارینا سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: مامانم گاهی وقتا من و سامیار رو میبرد امامزاده داوود. وقتی خیلی جندگی میکرد و خودش هم حالش از خودش به هم میخورد، اینطوری مثلا میخواست توبه کنه. که البته تهش باز برمیگشت به تنظیمات کارخانه و یه کیر جدید پیدا میکرد.
همچنان نمیتونستم هیچ کدوم از حرفهای سارینا رو باور کنم. انگار متوجه فکرم شد و گفت: مگه اصرار نداشتی که ثابت کنی مامانم جنده بوده؟ خب الان دارم بهت حقیقت رو میگم دیگه. چرا اینجوری نگام میکنی؟
ازم خواستن که با فاصله از ضریح امامزاده داوود بشینم و زیارتنامه بخونم! خودشون هم عقبتر به دیوار تکیه دادن و به من خیره شدن! سارینا تهدیدم کرد که اگه بفهمه زیارتنامه رو واقعا نمیخونم، دیگه هیچ وقت بهم پاداش نمیده! و من داشتم دقیقا همون کاری رو میکردم که ازم خواستن! هر لحظه که دچار استرس و پشیمونی میشدم، به حساب توی بانکم و تعداد سکههام فکر میکردم و به خودم انگیزه میدادم.
بعد از زیارت امامزاده داوود به یک رستوران سنتی رفتیم. وقتی گارسون اومد که منوی غذا رو ازمون بگیره، سارینا با یک لحن مودبانه گفت: من که هر چی مامان بخوره رو سفارش میدم.
سامیار در جوابش گفت: تو هنوز دلت میخواد پاچهخواری مامانو بکنی؟
سارینا در جوابش گفت: مامانمه دوسش دارم.
سامیار رو به من گفت: خیلی لوسش کردی مامان. کاش یک صدم سختیهایی که برای من گرفتی رو برای این وروجک هم میگرفتی.
میدونستم که اگه همراهی نکنم، سارینا و حتی شاید جفتشون عصبانی بشن. لبخند زدم و گفتم: تو پسرمی، باید محکم بار میاومدی. این دختره، باید با ناز بار بیاد.
گارسون حرف من رو تایید کرد و گفت: منم با شما موافقم و نهایتا مهم اینه که همچین خانواده سرزنده و شادی هستین. البته ببخشید که دخالت میکنم.
سارینا رو به گارسون گفت: وقتی مامان به این خوشگلی و شادابی داریم، معلومه که خانواده خوبی هستیم.
وقتی وارد خونه شدیم، سارینا دستهاش رو از هم باز کرد و گفت: این بهترین شبی بود که با مامان جسی داشتم. وای که چقدر خوش گذشت.
سامیار روی کاناپه پهن شد و گفت: آره عالی بود.
چادرم رو درآوردم و گفتم: مرسی به منم خوش گذشت.
سارینا نگاه و لحنش رو شیطون کرد و گفت: چادرت رو سرت کن، هنوز دوست دارم اینطوری ببینمت. در ضمن مهمترین قسمتش مونده.
یک نگاه معنادار به سامیار انداخت و رو به من گفت: امشب اگه بتونی سامیار رو وادار کنی که بالاخره تو رو بکنه، بهت پاداش میدم. اگه راضیش کنی که جلوی من جرت بده، ده تا سکه و اگه ببرت توی اتاق و فقط صداتون رو بشنوم، پنج تا سکه بهت میدم.
سامیار ابروهاش رو بالا انداخت و رو به من گفت: فقط کافیه ازم بخوای.
بازیهای سارینا تمومی نداشت. غیرممکن بود که یک دخترِ نزدیک به هجده سال، این همه فانتزی متنوع جنسی داشته باشه. یعنی واقعا از نظر روانی نیاز داشتن که یک زن به عنوان مادرشون، جنده و برده جنسیشون باشه؟! چادر مادرشون رو دوباره سرم کردم و رو به سارینا گفتم: نمیتونم از پیشنهاد پاداشت بگذرم.
سارینا گفت: چرا به من میگی؟ مگه نشنیدی سامیار چی گفت؟ مگه بهش نگفته بودی که از جندگی خوشت اومده؟ خب راحت باش و ازش درخواست کن که جرت بده، اما با اشاره و غیر مستقیم نه، دقیقِ دقیقِ دقیق ازش بخواه.
به سامیار نگاه کردم و گفتم: لطفا جلوی سارینا یعنی همون خواهرت باهام سکس کن.
سامیار لبخند پیروزمندانهای زد و گفت: دوست داری کیرم اول تو کدوم سوراخت بره؟ کُس، کون یا دهنت؟
احساس کردم سامیار میخواد جواب روزی که تو آشپزخونه گفتم که “از جندگی خوشم اومده” رو بده. انگار سامیار هم دقیقا شبیه سارینا دوست نداشت کَسی براش دور برداره و هر طور شده میخواست که تحقیرم کنه. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: اگه قراره برده تو هم باشم، مهم نیست که چی دوست داشته باشم.
سامیار جدی شد و گفت: کی گفته که قراره برده من باشی؟ تو از امشب به بعد مامانم هستی. میخوام بدونم که مامانم دوست داره کیرم رو اول با کدوم سوراخش تجربه کنه.
برای چند لحظه از جَوی که پیش اومده بود، خیلی ترسیدم. همچنان میتونستم قید حقوق و سکهها رو بزنم و برم. چند لحظه فکر کردم و گفتم: اول برات ساک میزنم، بعد بکن تو کُسم.
سامیار بدون مقدمه، کمربندش رو باز کرد. تو همون حالت نشسته، شلوار و شورتش رو تا زانوش کشید پایین و گفت: خب چرا معطلی؟
لحن صدای سارینا دوباره پُر از هیجان شد و گفت: من برم سکههای مامانِ جندهمون رو بیارم.
با قدمهای آهسته رفتم جلوی سامیار. زانو زدم و بالاخره نگاهم به کیرش افتاد. کیری که نیمه راست بود و تو همین حالت نیمه راست، حدود پونزده سانت میشد. انتهای کیرش رو گرفتم توی مشتم و سرش رو به لبهام کشیدم. این اولین کیری بود که به غیر از کیر شوهرم لمس میکردم و به لبهام میکشیدم. بعد از چند لحظه، کیرش رو فرو کردم توی دهنم و به آرومی براش ساک زدم. چند دقیقه گذشت که متوجه سارینا شدم. کنار سامیار نشست و ده تا سکه طلا رو گرفت به سمتم و گفت: من آدم خوش حسابی هستم.
خواستم کیر سامیار رو از توی دهنم در بیارم که سامیار گفت: همینطور که تو دهنته، سکهها رو ازش بگیر.
ریتم ساک زدنم رو حفظ کردم و سکهها رو از سارینا گرفتم. تو همین حین متوجه شدم که سارینا لُخت مادرزاد شده و دیلدو کمری به خودش بسته. همه تمرکزم رو به ده تا سکه طلا دادم و دیگه برام مهم نبود که داره چه اتفاقی برام میفته! بعد از چند دقیقه، سامیار گفت: بسه مامان. پاشو لُخت شو که کیرم قراره بره تو کُست. فقط چادر همچنان باید سرت باشه.
کیر سامیار رو از توی دهنم خارج کردم. ایستادم تا لُخت بشم. چهره و چشمهای سارینا خمار شهوت بود. نوک سینههاش مثل همیشه که شهوتی میشد، بیرون زده بود. انگشتهای دست راستش رو دور کیر سامیار حلقه کرد و گفت: آخ قربون مامانم برم که بالاخره کیر داداشیم رو به این خوبی بزرگش کرد.
سارینا کلفتترین دیلدو کمریش رو پوشیده بود. از کیر کلفت مصنوعیش و دردی که قطعا باید تحمل میکردم، هیچ ترسی نداشتم! اما ترس و دلهره درونم به خاطر چیزی که از این خواهر و برادر میدیدم، هر لحظه بیشتر میشد و هیچ خبری از حس شهوت درونم نبود. این دیگه چیزی نبود که بتونم هندل کنم و ازش لذت ببرم، اما هیچ ارادهای برای توقفش نداشتم! سکههام رو روی میز عسلی گذاشتم. به آرومی مانتو و شلوار و سوتینم رو درآوردم. وقتی شورتم رو درآوردم، سامیار با یک لحن شهوتی گفت: شورت مامانمو بده، دلم براش خیلی تنگ شده. مخصوصا که الان بوی کُس تو رو هم میده.
شورت رو به سمتش گرفتم. از دستم گرفت و خیلی عمیق بوش کرد! سارینا کیر سامیار رو رها کرد و رو به من گفت: خب مگه دوست نداشتی کیرش بره تو کُست؟ بشین روش دیگه.
با کمی مکث به سمت سامیار رفتم. چادر رو کمی کنار زدم که بتونم روی سامیار بشینم. زانوهام رو گذاشتم دو طرف پاهاش. با دستم کیرش رو ورودی سوراخ کُسم تنظیم کردم و به آرومی روی کیرش نشستم. تو این پوزیشن، سینههام روبهروی صورتش قرار داشت. سامیار با حرص و ولع شروع کرد به خوردن سینههام و دستهاش رو همزمان، دو طرف کونم گذاشت و بهم فهموند که همون اول کار با سرعت روی کیرش بالا و پایین بشم. دستهام رو برای حفظ تعادلم، دور گردن سامیار حلقه کردم. چشمهام رو بستم و برای صدمین بار به خودم گفتم: داری چیکار میکنی لیلا؟
نمیدونم چند دقیقه گذشت. فهمیدم که سارینا چادرم رو تا روی کمرم بالا داده و داره سوراخ کونم رو چرب میکنه. انگشتش رو فرو کرد تو سوراخ کونم و گفت: یه لحظه وایستین منم بکنم تو کون مامان جونی.
تو حالتی متوقف شدم که کیر سامیار کامل توی کُسم بود. سارینا به گودی کمرم فشار وارد کرد که کمی قمبل کنم تا سوراخ کونم بیشتر در دسترسش باشه. وقتی کیر مصنوعی رو یکهو فرو کرد تو کونم، از شدت درد زیاد، یک آخ بلند گفتم و ناخواسته سامیار رو محکمتر بغل کردم. سامیار هم دستهاش رو دور گودی کمرم حلقه کرد و گفت: من پیشتم مامانی، از هیچی نترس. به کیر من توی کُست فکر کن. کیر شازده پسرت که حسابی بزرگ شده و داره به مامانش حال میده. برای همین به دنیام آوردی، برای همین بزرگم کردی که از کیرم لذت ببری. این کیر حقته.
سارینا به زور کیر کلفت مصنوعیش رو فرو کرد تو کونم و گفت: کیر منم حقشه، تنها خوری نداریم. مامانیِ جفتمونه. هر دوتامون باید بهش حال بدیم.
نمیدونم درد بیش از حد سوراخ کونم بود، یا ترس از عدم درک رابطهای که سارینا و سامیار با هم داشتن. اشکهام جاری شد و دوست داشتم که اون لحظات هر چه زودتر تموم بشه.
مرضیه با تعجب و نگرانی گفت: وای لیلا، هم صدات، هم دستات میلرزه. کُشتی منو، میشه بگی بالاخره چی شده؟
سعی کردم بغض نکنم و گفتم: روم نمیشه بهت بگم.
تعجب مرضیه بیشتر شد و گفت: چی شده که روت نمیشه بگی؟ یعنی از این بیشتر که اون همه سکست با سارینا رو برام تعریف کردی؟ یا سکس با اون زنیکه گنده. یا جلوم لُخت شدی و لنگاتو باز کردی و من دیلدو رو برات فرو کردم؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره خیلی بیشتر.
چشمهای مرضیه گرد شد و گفت: اوه مای گاد. حالا میگی یا نه؟ سکته دادی منو.
بغضم رو قورت دادم و گفتم: قبلش من بهت دروغ گفته بودم. یعنی در یک مورد بهت راستش رو نگفتم.
مرضیه اخم کرد و گفت: چه موردی؟
کمی مکث کردم و گفتم: شهلا خودش با سارینا قطع رابطه کرده. یعنی اینطور نبوده که سارینا از دستش خسته بشه و باعث اخراجش بشه. این شهلا بوده که از دست سارینا و خواستههاش خسته شده بوده.
مرضیه با دقت بیشتری من رو نگاه کرد و گفت: خب بعدش؟
+سارینا از شهلا خواسته بوده که به عنوان مادر واقعیش، یک مَرد غریبه رو بیاره تو خونه و تو اتاق خواب پدرشون باهاش سکس کنه.
-اوه مای گاد! اوه مای گاد!
سکوت کردم و روم نمیشد که ادامهاش رو بگم. همین سکوتم بس بود که مرضیه یک حساب کتاب ساده بکنه و با تعجب بیشتر گفت: از تو هم همینو خواست؟!
با بغض گفتم: بدترش رو ازم خواست. بهم پنج تا سکه داد که لُخت جلوی داداشش بگردم. بعدش ده تا سکه داد که با داداشش سکس کنم.
دهن مرضیه از تعجب باز شد. دستش رو گذاشت جلوی دهنش و گفت: وای خدا مرگم بده، نگو که قبول کردی؟
یک قطره اشک از چشمم جاری شد و با صدای لرزون و بغض کرده گفتم: قبول کردم.
چهره مرضیه پُر از بُهت و علامت سوال شد. سکوت کرد و انگار هیچ حرفی نداشت که بزنه. رفت به سمت در و مغازه رو کامل بست. شالش رو برداشت. دستهاش رو توی موهاش فرو کرد و گفت: مغزم هنگ کرد لیلا. این چی بود تو بهم گفتی؟! نکنه داری سرکارم میذاری؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم. بغضم ترکید و کامل گریهام گرفت و گفتم: نه سرکارت نذاشتم. به پول و سکههایی که دارن بهم میدن، معتاد شدم. به جندگی کردن معتاد شدم. راستش نمیدونم دقیقا برای چی تن به همچین کاری دادم. برای پولش یا اینکه کون خودمم میخارید. بیشتر از اینکه از اونا بترسم، از خودم ترسیدم. انگار تاریکی درونم خیلی بیشتر از اوناست. تاریکی مبهم و بیانتهایی که هیچ کنترلی روش ندارم. بهم ثابت شده که سارینا من رو تغییر نداده. فقط چیزی که همیشه تو وجودم بوده رو بیدار کرده. وقتی تو اون خونه نیستم، هزار بار به خودم میگم که این بازی بسه و باید تمومش کنم، اما وقتی جلوی سارینا هستم، دیگه کنترلی روی خودم ندارم. سارینا تونسته با تاریکی لعنتی درونم ارتباط کامل بگیره. نمیدونم چیکار کنم مرضیه. گیر کردم، نمیدونم چه غلطی بکنم.
مرضیه کمی فکر کرد و گفت: از این رابطه لذت بردی؟ یعنی از همین سکس با سامیار. اصلا میتونی بگی چطوری بود؟
اشکهام رو پاک کردم. سعی کردم گریه نکنم و گفتم: جلوی سارینا بود. سامیار روی کاناپه نشست. اول براش ساک زدم. بعد روی کیرش نشستم. سارینا هم کامل لُخت شد و با کلفتترین دیلدو کمریش، من رو از پشت کرد. یعنی هر دو تاشون همزمان…
-اوه شِت، خوشتم اومد؟
+اون لحظه نه، اصلا. اما…
-اما چی؟
+امروز که داشتم میاومدم پیش تو، بهش فکر کردم.
-از فکر و یادآوریش، خوشت اومد؟
+آره فکر کنم. با یادآوریش دیگه حس ترسی در کار نبود!
-به نظرت خودشون هم با هم سکس دارن؟
+نمیدونم، اما سارینا کیر سامیار رو گرفت تو مشتش.
مرضیه دوباره توی فکر فرو رفت. چند دقیقه بینمون سکوت بود و مرضیه با یک لحن تردیدآمیز گفت: اگه منم ازت بخوام که با من و شوهرم سکس کنی، قبول میکنی؟ یعنی در عوضش بهت پول یا لباس بدم.
یعنی مرضیه با شوهرش درباره من حرف زده بود؟ یعنی چیزایی که براش تعریف کرده بودم، اینقدر تحریکش کرده بود که دوست داشت منو تجربه کنه؟ یا شاید میخواست میزان جنده بودنم رو بسنجه؟! وقتی سکوت من رو دید، مصمم تر گفت: مگه جنده نیستی؟ خب منم میخوام بخرمت. بهت ده دست مانتو و شلوار با انتخاب خودت میدم. میتونی هر ده دست رو یکجا ببری یا به مرور انتخاب کنی. یک شب جنده من و شوهرم باش. با همون ست سگی که جلوی سارینا هستی و البته با چند تا دیلدو و اسباب بازی دیگه. من و شوهرم خیلی وقته که به یاد تو سکس میکنیم. روم نمیشد چنین خواستهای ازت داشته باشم، چون فکر میکردم عاشق سارینا شدی و رابطهات فقط با سارینا اینقدر خاصه. اما خب مشخصه که تو یه جندهی پولپرستی، درسته؟
همچنان توی شوک پیشنهاد مرضیه بودم و جوابی نداشتم که بهش بدم. مرضیه به سمت درِ مغازه رفت. بازش کرد و گفت: ده دست مانتو و شلوار به اندازه سکههای سارینا نیست، اما ارزش کمی نداره. میتونی همهاش رو برند و خفن انتخاب کنی.
یک نفس عمیق کشیدم و همچنان جوابی نداشتم که بهش بدم. ایستادم و شالم رو روی سرم مرتب کردم. کولهام رو برداشتم و بدون اینکه چیزی بگم، از مغازه مرضیه بیرون زدم. رفتار و خواسته یکهویی مرضیه یک جورایی سوء استفاده از اعتمادم بود، اما ته دلم با لحن و حرفهای تحقیر آمیزش مشکلی نداشتم و حتی حس کردم که خوشم اومد! توی مسیر خونهی آقای صدر، خودم رو تصور کردم که در اختیار مرضیه و شوهرش هستم!
تو پوزیشن داگی بودم. سامیار پشت سرم روی زانوهاش نشسته بود و داشت تو کُسم تلمبه میزد. سارینا هم جلوم دمر خوابیده بود و مشغول درس بودیم! این چندمین باری بود که موقع تدریس به سارینا، سامیار من رو میکرد.
سارینا که تو مبحث ریاضی که داشتم بهش درس میدادم، حسابی گیج شده بود، با حرص و رو به سامیار گفت: میشه مامانی رو آروم تر بکنی؟ لرزش و تکون سینههاش، حشریم میکنه و نمیتونم تمرکز کنم.
بعد دستش رو به سینههام رسوند و گفت: قربون سینههای خوشگل مامانم برم.
سامیار یک اسپنک به کونم زد و گفت: بهش گفتی؟
سارینا اخمکنان گفت: اَه دوست ندارم اصلا بهش فکر کنم. همهاش تقصیر توئه. صد بار بهت گفتم موضوع ازدواج بابا با مامان جسی رو زودتر مطرح کن و خلاص. اگه تو شناسنامه هم مامانمون بشه، الان مجبور نبودیم از هم جدا بشیم.
یک لب کوتاه از سارینا گرفتم و گفتم: جریان چیه؟
سارینا نشست و گفت: خالههام قرار دورهمی فامیلی تو کردان گذاشتن. دو روز قراره اونجا باشیم. نمیدونم چرا بابام این همه به اونا رو میده.
سامیار که به خاطر کردن من به نفس نفس افتاده بود، رو به سارینا گفت: چون خالههای دیوثمون همچنان هشت درصد از شرکت رو با بابا شریک هستن. برای همین منتظر یه موقعیت مناسب هستم که مامان جسی رو برای ازدواج بهش پیشنهاد بدم. چون اینطور که فهمیدم خاله الناز علنی از بابا درخواست کرده که زنش بشه. چهار درصد از شرکت به نامشه و انگار نقشه کشیده بیشتر به نامش بشه.
سارینا گفت: ما هم برگه برنده خودمون رو داریم. به وقتش الناز کثافت رو آدم میکنم. حالم ازش به هم میخوره.
سامیار یک اسپنک دیگه به کونم زد و گفت: آره برگ برنده ما این پتیاره است. وای که اگه زن بابامون بشه، بیست و چهار ساعت پیش ماست و میتونیم هر وقت که دلمون خواست، جرش بدیم.
سارینا پوزخند زد و گفت: اگه بشه که خیلی نقشهها براش دارم.
سامیار چند تا تلمبه آخر رو محکمتر زد. کیرش رو درآورد و آبش رو مثل روال همیشگی، رو گودی کمر و کونم ریخت. زانوهام خسته شده بود و دمر خوابیدم. سامیار هم روی کونم نشست و کیر در حال کوچیک شدنش رو توی شیار کونم کشید و گفت: از کردن این جنده سیر نمیشم. همین الان که آبم اومده، این کون خوشگل و لرزونش حشریم کرده باز.
سارینا لبخند زد و گفت: میدونستم از اول تو کفش بودی و الکی ناز میکردی. فقط زورت اومده بود که چرا همونقدر که به این جنده میدیم، به شهلا ندادیم. چون تهش تو کف شهلا موندی و نشد که بکنیش.
سرم رو بالا آوردم. به سارینا نگاه کردم و گفتم: اگه شهلا رو راضی کنم که گروپ چهار نفره بزنیم، چقدر بهم پاداش میدی؟
سارینا کمی فکر کرد و گفت: اون ترسوئه، عمرا قبول کنه.
با یک لحن جدی گفتم: ازش میخوام که نقش خالهتون رو بازی کنه، یعنی خواهر من. اینطوری هم میتونین مامانتون رو بکنین، هم خالهتون.
سامیار از روم بلند شد. به کونم اسپنک زد و گفت: اوف که همیشه دوست داشتم الناز رو جرواجر کنم، اما اینقدر عن و گاو و کثافته که حشر آدمو میپرونه.
سارینا گفت: اما میتونی خاله شهلا رو بکنی؟ درسته؟
سامیار ایستاد و گفت: بعیده راضی بشه.
من هم ایستادم و رو به سامیار گفتم: گفتم چقدر بهم میدین؟
سارینا با بیتفاوتی گفت: من پنج تا سکه بیشتر بهت نمیدم. رو گنج نیستم که. تعداد سکههام محدوده.
سامیار کیر نیمه خوابیدهاش رو گرفت توی مشتش و گفت: اگه راضیش کنی که مثل آدم بیاد تو بازی و عن بازی در نیاره، بیست تا بهت میدم.
سارینا ایستاد و با هیجان گفت: پس ما هم میتونیم یه ویلا تو کردان اجاره کنیم و جمع خانوادگی خودمون رو داشته باشیم. من و سامیار جونی با مامان و خاله جونی.
سامیار به سمتم اومد. از موهام چنگ زد و وادارم کرد که جلوش زانو بزنم. کیرش رو فرو کرد توی دهنم و رو به سارینا گفت: میتونیم هم زمان کُس و کون و دهن مامانی و خاله جونی رو جر بدیم.
سارینا با یک لحن حشری گفت: اوف که دلم خواست.
کیر سامیار رو از توی دهنم درآوردم و گفتم: یه چیز دیگه هم هست. یعنی یه موردی هست که…
سامیار گفت: چه موردی؟
تو چشمهای سامیار نگاه کردم و گفتم: لازمه قبلش کمی توضیح بدم، مورد مهمیه.
سارینا گفت: واو معلومه که خیلی مورد هیجان انگیز و باحالیه. نظرتون چیه بریم استخر؟
سامیار گفت: فکر خوبیه. من اول میرم و اگه شرایط اوکی بود، به سرایدار میگم که استفاده خانوادگی داریم.
سارینا دوید به سمت اتاق پدرشون و گفت: الان وقتشه مایوی مامانی رو بپوشه.
سارینا چند لحظه بعد برگشت و یک مایوی یک تیکه سبز پُر رنگ بهم داد. سامیار یک شورت مشکی و سارینا هم بیکینی صورتی خودش رو انتخاب کرد.
بعد از اوکی دادن سامیار، من و سارینا لباس راحتی پوشیدیم و رفتیم زیرزمین آپارتمانشون. سارینا درِ سالن استخر رو قفل کرد و با لحن خاصی گفت: امروز وقت انتقام هم هست.
لُخت شدم و مایوی مادرشون رو پوشیدم. هر دوشون توی استخر منتظر من بودن. وقتی وارد استخر شدم، سامیار رو به سارینا گفت: دقیقا کجا بود؟
سارینا به همون کنجی اشاره کرد که من خفتش کرده بودم. سامیار هم به همونجا اشاره کرد و رو به من گفت: همون جایی وایستا که سارینا رو گیر انداخته بودی.
با تردید به حرفش گوش دادم. سامیار اومد به سمتم و بدون مقدمه یک کشیده محکم زد توی صورتم. دستم رو گذاشتم روی صورتم که کشیده بعدی رو سمت دیگه صورتم زد. سارینا از استخر بیرون رفت. پشت سرم و لبه استخر نشست و دستهام رو از پشت گرفت و سامیار چند تا کشیده دیگه زد! بغض کردم و گفتم: تو رو خدا نزن، جاش میمونه.
سامیار فکم رو محکم توی دستش گرفت و با حرص گفت: اون روز آخرین باری بود که سارینا رو اذیت کردی. فهمیدی یا نه؟
دردم اومد و گفتم: بله فهمیدم.
سارینا دستهام رو رها کرد و گفت: بسشه، ادب شد.
سامیار فکم رو محکمتر فشار داد و گفت: تا وقتی هوای مامانمو دارم که آبجیم رو اذیت نکنه. من از مامانایی که بچههاشون رو اذیت میکنن، اصلا خوشم نمیاد.
به سختی گفتم: غلط کردم، گُه خوردم، بار آخرم بود.
سامیار رهام کرد و گفت: معلومه که بار آخرت بود.
سعی کردم گریه نکنم. سارینا از پشت، گونهام رو بوسید و گفت: حالا حسابمون صاف شد مامانی.
سامیار هم نشست لبه استخر. کیرش رو از توی شورتش درآورد و گفت: اول، کارِ نیمه تموم رو تموم کن. بعد بنال ببینم چی میخواستی بگی.
فکم رو کمی با دستم مالش دادم. بعد بین پاهای سامیار رفتم و کیرش رو فرو کردم تو دهنم. کیرش خیلی سریع بزرگ شد. از موهام محکم چنگ زد و وادارم کرد تا ته کیرش رو بخورم. چند لحظه درش آورد تا نفس بگیرم و دوباره کیرش رو تا ته حلقم فرو کرد. چند لحظه بعد، سامیار رو به سارینا گفت: تا حالا کُستو خورده؟
سارینا گفت: نه هنوز.
سامیار با شدت بیشتری سرم رو به سمت کیرش هول داد و با حرص گفت: تو چه مامانی هستی که هنوز کُس دخترت رو نخوردی؟
داشتم خفه میشدم. دستهام رو گذاشتم لبه استخر و سعی کردم سرم رو عقب بیارم. سامیار اما نذاشت. نفسم دیگه بالا نمیاومد که رهام کرد. کمی عقب رفتم و به نفس نفس افتادم. سامیار اخمکنان و با یک لحن دستوری گفت: اگه نتونی ارضاش کنی، با همین کیرم خفهات میکنم.
سارینا همراه با لبخند، تو همون حالت نشسته، پاهاش رو بالا برد و شورتش رو درآورد. بعد پاهاش رو از زانو خم کرد و کف پاهاش رو لبه استخر گذاشت و از هم بازشون کرد. اینطوری کُسش دقیقا لبه استخر قرار میگرفت. هنوز نمیدونستم که باکره هست یا نه! یک نفس عمیق کشیدم و رفتم به سمتش. زبونم رو کشیدم توی شیار کُسش. سارینا یک آه کشید و سرم رو به آرومی به سمت کُسش فشار داد. لبههای کُسش و چوچولش رو بین لبهام میگرفتم و میمکیدم. هر چند لحظه یک بار هم زبونم رو توی کُسش میچرخوندم. پیچ و تاب کون و کمرش و آه و نالههاش هر لحظه بیشتر اوج میگرفت. سامیار اومد توی استخر. کمی دولام کرد. مایوم رو کنار زد تا بتونه کیرش رو وارد کُسم کنه. هم زمان و از روی مایو، سینههام رو هم مالش میداد. هرگز ندیده بودم که صدای سارینا در این حد حشری بشه. سرم رو با شدت بیشتری به سمت کُسش فشار داد و گفت: وای قربون مامانی عزیزم برم. که اینقدر به فکر بچههاشه. تو چی میگی سامی؟
لحن صدای سامیار هم حشری شده بود. کیرش رو تا میتونست تو کُسم فرو کرد و گفت: مامان واقعی به این میگن.
صدای آه و نالههای سارینا اینقدر زیاد شد که بالاخره و برای اولین بار موفق شدم وقتی که پیش جفتشون هستم، تحریک بشم! تصور چند لحظه قبل که سامیار خفتم کرده بود و چند تا کشیده بهم زد، شهوتم رو بیشتر کرد! وقتی یک آه شهوتی ناخواسته کشیدم، سامیار یک تلمبه محکم تو کُسم زد و گفت: بالاخره داره راه میفته.
سارینا با صدای قطع و وصل شده شهوتی گفت: بهت گفتم که چطوری راه میفته. دیدی جواب داد؟ این جنده رو از خودش بهتر میشناسم.
هر چی بیشتر میگذشت، لذت بیشتری از تلمبههای سامیار میبردم. کم کم صدای من هم بالا رفت و آه و نالههای من و سارینا، کل استخر رو برداشت. نفهمیدم چند دقیقه گذشت، اما بالاخره ارضا شدم. بدن و پاهام اینقدر سُست شد که نه دیگه میتونستم کُس سارینا رو بخورم و نه میتونستم بِایستم. انگار سارینا منتظر بود که خودش رو با من هماهنگ کنه و همزمان با من ارضا شد. از نعره سامیار فهمیدم که اون هم سومین نفر ارضا شد. سارینا به پشت دراز کشید و با یک صدای کشیده گفت: وای این بهترین ارضای عمرم بود. از این بهتر نمیشد. میدونستم این پتیاره با چند تا کشیده حشری میشه.
سامیار گونهام رو بوسید و گفت: نقشه سارینا بود مامانی. وگرنه من دوست نداشتم بزنمت. اما باید قول بدی از این بعد همینطوری بهمون حال بدی. ما دوست داریم مامان جونی هم حال کنه.
سامیار از استخر زد بیرون و رفت توی جکوزی. رو به من و سارینا گفت: بیایین اینجا که جون میده برای استراحت بعد از سکس.
به سختی از استخر بیرون رفتم. رون پاهام همچنان سُست و بیحال بود. سامیار دستهاش رو از هم باز کرد و گفت: مامانی و آبجی خودمین. بیایین بغلم ببینم.
من یک سمت سامیار و سارینا سمت دیگهاش نشست. جفتمون سرمون رو گذاشتیم روی شونههاش و سامیار بغلمون کرد. سارینا یک آه آرامشبخش کشید و گفت: سامی جونم، رویاهامون داره واقعی میشه.
سامیار سر سارینا رو بوسید و گفت: واقعی شده دیگه. حق با تو بود. هیچ کَسی تو این دنیا به گرد پای مامان جسی نمیرسه. خیلی احمق بودم که بهش اعتماد نداشتم.
تا چند دقیقه هر سهتامون در سکوت بودیم. سارینا حالش کمی جا اومد. از بغل سامیار خودش رو درآورد. روبهروی من و سامیار نشست و رو به من گفت: خب تعریف کن ببینیم جریان چیه.
سامیار هم از من جدا شد و کنار سارینا نشست. انگار جفتشون میدونستن که قراره یک مورد خاص رو بگم و میخواستن با دقت نگاهم کنن. چند لحظه مکث کردم. دلم رو زدم به دریا و گفتم: جفتتون میدونین که من توی خونه خودمون تیپهای اندامی و سکسی رو نمیتونم بزنم. چون اونجا در و همسایه با سرعت نور برام حرف در میارن و فشارش روی پدر و مادرمه. اینم میدونین که همیشه میرم بوتیک دوستم و اونجا حاضر میشم و میام خونه شما.
سارینا گفت: این همون چیزی بود که میخواستی بگی؟
لبخند کمرنگی زدم و گفتم: نه، اما میخوام درباره دوستم مرضیه صحبت کنم. همون صاحب بوتیک.
سامیار با دقت بیشتری من رو نگاه میکرد و گفت: خب.
جفتشون رو نگاه کردم و گفتم: من از اولش با مرضیه درباره تمام اتفاقهایی که برام تو این خونه میافتاد، صحبت میکردم.
سامیار اخم کرد و گفت: واقعا همچین حماقتی کردی؟ اینقدر گاوی؟
بدون مکث گفتم: توقع داشتی با آدمای عجیب و غریبی مثل شما آشنا بشم و این کارای عجیب و غریب رو باهاتون بکنم، بدون هیچ نقطه پشتیبانی و امنی؟ مرضیه همونی بود که با کمک شوهرش، آدرس شهلا رو برام پیدا کرد.
سارینا گفت: مگه شوهرش چیکاره است؟
با تردید گفتم: پلیسه.
سامیار پوزخند زد و گفت: الان میخوای ما رو تهدید کنی؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نخیر. یک مورد دیگهای پیش اومده.
سارینا گفت: چیه میخوان ازت اخاذی کنن؟
کمی عصبی شدم و گفتم: نخیر، مرضیه بهم پیشنهاد داده که با اون و شوهرش هم سکس کنم. بهم گفته که دوست داره برای اونا هم “جسی” بشم. اونا هم دوست دارن چند تا دیلدو تو من فرو کنن و هر چی دیگه که تو ذهن خودشونه. در عوضش میخوان بهم پول بدن.
چهره سامیار و سارینا به سرعت تغییر کرد. چشمهای سارینا برق زد و گفت: سامیار بزن تو گوشم تا مطمئن بشم بیدارم.
لبخند خفیفی روی لبهای سامیار نشست و رو به من گفت: داری راست میگی؟
با یک لحن قاطع گفتم: هم میخواستم بهتون برسونم که دو تا آدم هستن که اگه بلایی سرم بیارین، متوجه میشن. هم اینکه بهم همچین پیشنهادی دادن.
سامیار چشمهاش رو تنگ کرد و گفت: چی بهشون جواب دادی؟
کمی مکث کردم و گفتم: دوست دارم تجربهشون کنم. شایدم به خاطر پیشنهاد مالیشه.
سارینا از شدت هیجان، ایستاد و گفت: وای باورم نمیشه سامیار. باورم نمیشه یه مامان جنده واقعی گیرمون اومده باشه. خواهش میکنم بگو که بیدارم. بگو که خواب نیستم و همه اینا واقعیه.
لبخند سامیار غلیظ تر شد و رو به من گفت: چرا داری به ما میگی؟
تو چشمهاش زل زدم و گفتم: چون تهش برای شمام. مگه شما صاحبم نیستین؟ مگه قرار نیست زن باباتون بشم و راضیش کنین که بهم یک آپارتمان و ماشین و جواهرات مادرتون رو بده؟ شما باید بهم اجازه بدین.
سارینا یک جیغ از سر خوشحالی زد و گفت: من خوشبختترین دختر دنیام. بهترین مامان دنیا رو دارم.
سامیار رو به من گفت: به یک شرط اجازه داری جندگیشون رو بکنی.
کنجکاو شدم و گفتم: چه شرطی؟
سامیار پوزخند زد و گفت: جوری بهشون حال بده که برای دفعههای بعد، فقط پیشنهاد مالی ندن. در کنارش باید بهت التماس کنن که بهشون افتخار بدی تا فقط چند لحظه جندهشون بشی!
نوشته: شیوا
اولین کامنت
عالی مثل همیشه شیوا جان
بلاخره یک روز از نزدیک به چشمهای زیبایت خیره میشم و بابت تمام این داستانهای زیبا ازت تشکر میکنم . به امید اون روز
من دیشب تا ۳ نخوابیدم که قسمت ۴ بخونم ولی نیومد🥲
اوووف ، دق کردیم تا ادامشو بخونیم
عالی شیوا جون ، کلی حال داریم میکنیم
قلمت پایدار
داستانت زیباست ادم حال میاد زود زود بنویس دمت گرم
هیچکاک غلط کنه تا این حد خلاق باشه، چی تو وجودته شیوا که اینجوری تراوش میکنه…؟؟؟؟
عالی بهتر از این نمیشه هر قسمت که میگزرع برای قسمت بعد بی تاب تر و مشتاق تر خواهشا پارت های بعدی رو زودتر بزارین
الان باید یکی تو گوش من بزنه که واقعا این قسمت اینجوری پیش رفت یا خوابم!😁
نمیدونم لیلا آهسته اهسته جنده شد با ما آهسته آهسته بزرگترین تابو رو خوندیم
بهترین نویسنده ای ک داستاناشو خوندم.
دمت خیلی گرمه.
زود زود بنویس حال کنیم.🌈🧡💋
خسته نباشی.
همون همیشگی…
خسته شدیم از بس قورمه سبزی جا افتاده، خوشمزه و بینظیرِ شما رو خوردیم.
به نظرت وقتش نیست یکبار خورش قیمه ی شما رو هم تست کنیم؟
درسته که هیچوقت هیچ چیزی از هیچ کسی بعید نیست و فقط باید زمان و مکانش بوجود بیاد. اما تا کی قراره راوی داستان یه زن یا دختری باشه که همیشه درگیر ناملایمات خانواده و زندگیه و تحت فشار فانتزی های جنسیِ سایر شخصیت های داستان، فاحشه ی درونش هویدا بشه و …
به نظرت وقتش نیست ژانر عوض بشه و شخصیت اصلی داستان یه پسر یا مرد باشه؟ سفید و سیاه و خاکستری بودنش با خودت.
خیلی دوست دارم از هزارتوی پیچیده ی ذهنت برای داستانی استفاده کنی که نقش اول یا قهرمانش یک مرد یا پسر باشه.
هنوز نخوندم اما امیدوارم مرضیه وارد بازی بشه چون جذابترش میکنه
خیلی خوب و پُر اومدی جلو و کاملا به نظرم همه چی خوب بود. ولی این حجم از جندگی واقعا دیگه غیرقابل باور شده. اونم فقط به خاطر پول. الان بودنش با مرضیه میتونست رفاقتی باشه، نه صرفا به خاطر پیشنهاد مالی.
چون الان از نظر مالی دیگه مشکلی نداره. البته باز حالا بستگی داره قسمتهای بعد به کجا برسه و شرایط چطوری باشه.
تابحال کامنت منفی برات نذاشتم ولی از این قسمت واقعا خوشم نیومد…😕
چرا انقدر افت اخه؟
الان لیلا شد مامان سارینا و داستان مرضیه هم رو که تعریف کرد ینی دوباره مامانشون داره جنده میشه مثل مامان واقعی قبلی…
امیدوارم عاقبت همه مامانای این داستان خود سوزی نباشه! ( یا اینکه سارینا بسوزونه مامانارو اصن :)))
این قسمت و با احترام یه دیسلایک تو کامنتا بهت میدم♥️👎
مثل همیشه عالی
خدایی من تو عمرم یک متن را انقدر کامل نخوندم
عالی
عالی
خیلی طولانی بود،اما تا اخر خوندم؛اما هیچ لذتی نبردم!!میدونم که خیلی وقت و انرژی گذاشتی اما این نظر منه امیدوارم ببخشی!
خیلی دوستت دارم شیوا
ولی این قسمت مثل قسمتای قبل نبود،یجور ایی زدی تو ذوقم😕
انگا احساسات توی این متنی ک نوشتی مرده بود!
بازم شیوا و سورپرایز های تمام نشدنیش
بهترین رمان نویس ایرانی
یه مقدار داشت شبیه حریم عشق رویا خسرونجدی میشد که یهو سورپرایز پشت سورپرایز
عالی بود ممنونم
ولی نمیدونم چرا احساس میکنم این داستان پتانسیل کش دادن رو نداره شاید نیاز داره که لیلا یه برگ برنده داشته باشه یا زود جم و جور بشه البته این یه نظره ایراد از داستان نیست
اخر قصه لیلا کون همشونو پاره میکنه همونجور که اخر داستان نوشتی التماسشو میکنن تا برای مدت کوتاهی جنده شون باشه. شیوایی که من شناختم فانتزیش اینه کاراکتر مورد نظرش اول خوب جر بخوره بعد در نهایت کون همه شون بزاره. همیشه رییس خودتی 👍 😎
تو به روح اعتقاد ندارید شیوا؟؟؟؟
تو روحت
توروخدا آخرش بهشون نشون بده این تویی که اربابه و اونا بردتن فقط برین روشون
متوجه ام که داستان ساد و مازوخیسمی هستش
ولی جون به لبمون کردی برای قسمت های جنسی و پورنوگرافیش
ولی من داستان های پرونوگرافیت رو بیشتر دوست دارم مثل بازی سکس و قسمت های از بدون مرز
منم به این نظریه هستم که آخرش لیلا را میسوزانند یا سرینا یا سامیار
عالی بود نصف شبی خواب ازمون گرفت
ولی دیگه طرف زیاد جنده شد گاها مخالفت هم بد نی
حرف ندارین بهترین داستانیه که مشتاقانه منتظرم قسمت بعدیش بیاد 👌👌👌👌❤️❤️❤️❤️
حرف ندارین عالیه مشتاقانه منتظر قسمت بعدیش هستم 👌👌👌👌❤️❤️❤️
بعد از کتاب های ر اعتمادی تو دومین نفری هستی که منو غرق داستان کردی دمت گرم👍
شیوا جان مثل همیشه عالی بود
امیدوارم ته این داستان تلخ و پیچیده نشه❤️
قسمت یک و دو عالی بود قسمت ۳ یکم افت داشت داستانت و قسمت ۴ مثل همه داستان های دیگه شده بود که یه سری اتفاق قابل پیشبینی میوفته به نظرم داری زیاد کشش میدی
وای ک من منتظر زرزر قسمت بعدشم
خصوصا وقتی که جسی داره پا و کص مرضیه رو لیس میزنه 🤩🤩
عاشق قلمتمممم لطفااا زودتر بزارش
لطفا اگه نزدیک ب تخیل و علاقه خودت هم هست
قسمتی که قراره برده جنسی اونا شه رو با تحقیر های بیشتری بنویس
انواع تحقیر های جذاب
مثل پت بودن
کشیده خوردن
پالیسی کص لیسی برای مرضیه
حرفای تحقیر آمیز
برای فسمت بعدش خیلیییییی هیجان دارم 😍😍😍🥲
هم خوب بود هم نه
نمیدونم فقط میدونم مثه قسمتای قبلت نمیتونم محکم بگم عالی بود ولی برای از یکنواختی در اوردن جریان تا بخشی زیبا بود ولی یکم احساس کردم زیاده روی شده بود .
با تمام احترامی که براتون لایق هستم اگه ناراحت نمیشین من هم میخوام دیس لایک بدم .
سلام بر یکتا قلم این سایت
حقیقتش میخواستم تو سه تای قبلی کامنت بذارم ولی تنبلی کردم اما این قسمت…
اول اینکه تو دو قسمت اولی نمیدونم چرا اما ریتم داستان بسیار تند بود که همین جذابش میکرد
تا ذهن خواننده میومد اتفاق قبلی رو آنالیز کنه، بعدی سریع میکوبید تو سر و صورتش
این نوع نوشتن جدید بود و جذاب
قسمت سوم همه چیز متعادل بود ولی این قسمت…
به نظرم اوجِ اوج بود یعنی از این بالاتر دیگه تو ذهنم نیست
حالا تو قسمتهای بعدی آیا میتونی سطح رو همینجا نگه داری یا شاهد افت مقطعی هستیم؟
مورد بعدی اینکه من هم از وسط این قسمت ترسیدم
یعنی تقریبا همون لحظهای که لیلا برای اولین بار بدش اومد منم بدم اومد و این جذابترین اتفاقی بود که تو یه داستان برام افتاد
خسته نباشی❤️
خیلی عالی بود شیوا جان
نمیدونم چرا احساس میکنم لیلا پلیس مخفیه🤔
بچه تو ذهن خطرناکی داری !
میگم شوهرت نمیترسه ازت ؟! آرین بود نه ؟
دمتان گرم خاله شیوای عزیز خوب بود .
واقعا عالی بوود
اونجا ک سامیار توی سکس به لیلا میگه :( من پیشتم مامانی، از هیچی نترس. به کیر من توی کُست فکر کن. کیر شازده پسرت که حسابی بزرگ شده و داره به مامانش حال میده. برای همین به دنیام آوردی، برای همین بزرگم کردی که از کیرم لذت ببری. این کیر حقته.) فک میکنم که مامانه با اجبار و مخفیانه به سارینا و سامیار سرویس میداده و یه جایی دیگه مامانه تحمل نداشته و خودکشی کرده.
داستانات مخصوصا این سبک داستانت انقد تحریک کننده اس که ترشحاتمون سرازیر میشه. من خودم از زمان بچگی یه حس درونی داشتم که دوس داشتم روم سلطه داشته باشن و یا بهم دستور بدن و تحقیرم کنن ( توی سکس) و این قسمت داستان که به لیلا دستور میدن و تحقیرش میکنن یا با پیشنهاد مالی ازش درخواست میکنن و باهاش سکس میکنن خیلی تحریک آمیزه برام. همش خودمو جای لیلا تصور میکنم.
احسنت، یه داستان زیبا اینجا خوندیم خلاصه… دمت گرم باشه خانمی…
این سکه ها رو به منم بدن جنده میشم 😁 مرسی عزیزم قشنگ بود
یعنی داستان رو خوندم به خودم اومدم دیدم خیس کردم
نمیدونم چرا حس میکنم شخصیت اول این داستان با من تموم ویژگی هامون باهم یکیه
خیلی حس خوب بهم منتقل شد
داستانت فوق العادست، هر قسمت چند تا سوپرایز داری
کیر راست کن هم که هست 😝😝😁
عالی شیوا بانو
انگار عادت یکی در میون فوق العاده باشه این قسمت با قسمت ۲ عالی بود و حسابی کف و خونیم کرد
امیدوارم که قسمت بعدی قسمت آخر نباشه که میدونم نیست
در مورد مرضیه هم توقع من بالاتر بود هر چند هر لحظه غافلگیر می کنی و تازه مرضیه استارت زده تازه آقای صدر هنوز وارد داستان نشد
حداقل ۱۰ قسمت دیگه هست بگو اره شیوا
عالیییی.
فقط امیدوارم سکس با مرضیه و شوهرش bdsm نباشه.
درکل مرضیه و شوهرش مهربون باشن تو سکس
بلخره نسخیمون برطرف شد و خوندمش
خیلی عالی و ناب بود
فقط ی سوال
۵ قسمته تموم میشه یا ادامه داره؟
گاییده شدم تا خوندنش تموم شد .ولی لذت بردم ازش چون اینجور داستان نویسی رو فقط از شیوا میشه انتظار داشت.لایک داری
یکی از نکات مثبت نوشته های تو (البته نکته مثبت خیلی داره ولی به نظر من مهم ترین شون) اینه که با جزییات مینویسی نه کوتاه و خلاصه قشنگ فضا سازی میکنی شخصیت پردازی که میکنی عالیه قوس شخصیت هات رو دوست دارم.
اینجوری آدم با شخصیت ها قشنگ ارتباط برقرار میکنه.
دستت درد نکنه مثل همیشه عالی ❤️❤️❤️
اینایی که میگن که داستان خیلی طولانی رو هم ایگنور کن
فوق العاده مثل همیشه
اصن مگه میشه شیوا جون داستانی بنویسه و انقدر معرکه نباشه😍😍👌🏻👌🏻
سلام مثل همیشه عالی قلم میزنید
ولی یک مورد هست اگر نگم میمیرم این داستان نویسی فقط و فقط از یک جنده به تمام معنا بر میاد نه یک ذهن جنده واقعا عالی شده این داستان و منتظر قسمتهای بعدی هم هستم
اما ی حدس میزنم که این مامان جسی داره نقش بازی میکنه چون میخواد به راز مرگ مادر بچها پی ببره که حدس میزنم برادر و خواهر تو مرگ مادر نقش داشتن
عالی عالی عالی
مغزتُ دختر
به نظرت کی قسم بعدیش میاد توی سایت؟
معرکه تر از قلم تو مگه داریم؟؟؟ مغزمون رو ترکوندی دختر😍😍😍😍😍
شیوا جان یه سوال حالا هرکی هم جواب داد ممنون میشم…
واقعا واسه زن لذت داره دیلدو ببنده و یکی بکنی؟؟؟
بله بله بله میفهمم حس تلمبه زدن و فاعل بودن داره اما وقتی هیچی به کس خودش نمیخوره و تحریکش نمیکنه چطور ارضا میشه؟؟؟؟؟
واقعا عالی مینویسی شیوا جان ممنونم ازت حداقل به مدتی که داستان زیبات میخوانم از تمام بدبختی ها و سختی های زندگیم را فراموش میکنم و حالم خوب میشه.
بازم بخاطر وقتی که میزاری و برامون مینویسی واقعا ازت ممنونم.
شیوا تو خیییییلی خفن و غیرقابل پیش بینی هستی
دمت گرم
ادامه بده
لعنتی ، تو داستان مینویسی : باورت نمیشه یه دختر ۱۷ ساله همچین تنوعات جنسی به سرش بزنه.
بععععد خودت ، این همه تنوع را بعد از این همه داستانهای قدیمی ، چطوری و از کجا میاری؟!!!🧐🥹🤨
لعنتی ، خب ما آدمیم اینجا!!! میترکیم از حشری شدن. 😂
مادره سارینا رو کتک میزده ، سامیار هم زده کشته آخرشم آتشش زده
چه پایان رمانتیکی ، 🫠🙈
داستانت خوبه فقط جاهای تکراری زیاد داره آدم حوصلش سر میده
دمت گرم بابت وقتی که میگذاری اما این سری داستانت واقعا آبکی بود
میشه باور کرد نابوکوف پدوفیل نبوده.حتی با وجود میمونی که میله های قفسش را نقاشی میکرده
این شاهکار عالی بود👌🔥
خسته نباشی شیوا بانو واقعا قلم عالیی داری!
فقط کاش این سارینا هم به سامیار بده حالا فرق نداره کون بده یا کص فقط همین فانتزی رو هم تکمیلش کن😅❤
شیوا جان عالی مثل همیشه ❤️🔥
جنبه ی سکسی بودن داستان تو قسمت ۴ خیلی بهتر خودش رو نشون داد و این که ریتم داستان از قسمت یک تا چهار فوق العاده هماهنگ بود.
نگارش داستان بی نقص بود به گونه ای که تصویر سازی ذهنی حین خوندن با جزئیات کامل اتفاق می افتاد.
از داستان با من آنال سکس کن تا امروز مخاطبت هستم
قلمت پایدار و تنت سلامت باشه ❤
و باز هم من تا پاسی از شب نتونستم چشم از این قلم زیبابردارم واقع قشنگ و بلیغ و شیوا بود احسنت به این قلم 👌👌👌👌👌👌
تااینجا خوب و هیجان انگیز بود
امیدوارم خرابش نکنی
Wow
مغزم رگ به رگ شد.
این همه ایده و تفکرات عجیب و غریب و شخصیت پردازی های متفاوت منو دیوونه میکنه.
اخه یه داستان چقدر میتونه سوپرایز داشته باشی ؟ گاییدی منو انقدر سوپرایزم کردی . عالی مثل همیشه دمت گرم مغز خرابی داری که خراکه داستان نوشتن تو شهوانیه
بانو شيوا واقع قلمت حرف نداره اما از اواخر قسمت سوم داستان زيادى به يه سمتى رفت كه دل ادم رو ميزنه به قول اينورى ها تو ماچ شد ديگه
عالی بود ، اگه چاشنی اتفاقات غیرقابل پیش بینی هم بهش اضافه شه خیلی بهتر میشه. دمت گرم شیوا.
اگه وقت کردین از دوره پریودی ارباب و برده هم بگین
جوری که داستان نوشته شده به نظر میرسه که شهوانی یه نویسنده رو در خدمت گرفته تا داستان سرایی بکنه
و این خیلی خیلی حرفه ای روایت میکنه دمش گرم
تبریک میگم
کاش میشد بجای یک مشت فیلم پورن مزخرف تکراری از این داستانهای شیوا و داستانهای قبلیش یک فیلمنامه تهیه و فیلم درست بشه بلکن که فکر کنم اصلا کار ساده ایی نباشه
به نظرمن داستانی زشتی هست چون اهانت به همجنس خودم میشه وتمامی زنان ادم سست وبی اراده نشان میده درصورتی مردهاخیلی سست وبی اراده هستن کمی فکرکن تونیز ازمادربه وجودامدی 😒 😒
کجاست اون خانم کرامت پارت یک داستان، کسی که کم نمیآورد و تحقیر نمیشد و جنگجو بود…
شاید باورت نشه امروز بعد چند وقت آنلاین شدم و حتی به خاطر نتم نمیتونستم وارد اکانتم بشم و همین جوری بدون اکانت وارد شدم و تو 5 یا 6 ساعت کل داستان رو خوندم و قسمت یک تا 3 فوقالعاده بود ولی از یک جای قسمت چهار به بعد یکم بد شد موضوع و از هدف اصلی یعنی راض خارج شد و فقد سکس شد و جندگی یک زن چرا ؟! درک نمیکنم
همچنان نشسته ایم به در نگاه میکنیم پنجره اه میشکد ولی ادامه داستان نمی اید مای که سایت رو فقط برا دیدن قسمت بعدی باز میکنیم و دست خالی بر میکردیم
ازاین فوق العاده ترنمیشه توبی نظیری شیواتک تک لحظات داستان تصورمیکردم🌹🌹🌹
واقعا دمت گرم شیوا بیصبرانه منتظر قسمت پنجم👌
من چطوری فالوت کنم تا تایپینگاتو ببینم؟تازا واردم چیزی حالیم نیست😐
شیوا جون با وجود اینکه عاشق داستانهاتم و اول از همه میگردم که داستانهای تو رو پیدا کنم و بخونم، اما این داستانت اون استواری و قدرت کامل رو نداره. بعضی جاهاش واقعا عالی اما بعضی جاهاش آبکیه.
اما بازم تمام داستانهات رو با علاقه دنبال میکنم❤️❤️❤️
شیوا جون با وجود اینکه عاشق داستانهاتم و اول از همه میگردم که داستانهای تو رو پیدا کنم و بخونم، اما این داستانت اون استواری و قدرت کامل رو نداره. بعضی جاهاش واقعا عالی اما بعضی جاهاش آبکیه.
اما بازم تمام داستانهات رو با علاقه دنبال میکنم❤️❤️❤️
دسمریزاد شیوا بانو
واسه خلق همچین دوگانه ای که در حین شهوت وحشت بوجود میاره
واسه خلق کاراکتری که مخاطب هر دفعه باورش میکنه بهش اعتماد میکنه و یادش میره که چی بوده!
قلمت ستودنیه
از این تریبون بابت خلق همچین اثری ازت ممنونم♥️
بدون شک جزو بهترین نویسندگان داستان هستی وداستانهات خوراک فیلم نامه وساخت فیلمه.یک پیشنهاد دارم شیوا جان.قسمت های سکسی روخیلی بهتر میتونی توصیف کنی مثل مهرانا وبیغیرتی نسبت به خواهرم.یا همین نویسنده شایان که قهر کردادامه داستانش رونذاشت.اگر بتونی تواین قسمت هم بهترین باشی بدون شک بی رقیب ترین نویسنده ایران میشی.مثلا کلفت ترین دیلدو کلی جای مانور داشت یا دفعه اول سکس باسارینا.
شیواگلی تواین داستانو نوشتی هیچ وقت فقط نمیکردم اینجوری بتونی بنویسی هم پیچیده اس وهم اینکه اصلا انتظارنداشتم چنین داستانی ازتوروببینم توبرای من یه اسطوره هستی
هم دراستقامت هم در شجاعت. وهنوزم هستی
ملیکام
یعنی واقعا من پشم برام نمونده
آقای اصغر فرهادی پیشت باید لنگ بندازه
پوست شیر نسبت به این داستان یک جک حساب میشه
دست خوش داری👏🏻
کل دیروز فقط داشتم این داستان میخوندم
واقعا عالی نوشتی
همین جوری پر قدرت ادامه بده
ما پشتت هستیم
من متعجبم
مگه امکان داره یکی درباره یک زن ه جنده که فقط با ماله کثافتش را پوشانده حرف بزنه ولی آنقدر لایکش کنند.
کجا داریم میبریم
داره فرهنگ میشه
یکم تفکر
اگه یه داستان طولانی تر از 2 سوم یه صفحه باشه،برام مهم نیست که چقدر خوب باشه،من نمیخونش، ولی شما برای دومین بار منو مدت زیادی مجبور کردی بشینم و داستان بخونم، واقعا متوجه زمان نشدم، ازت ممنونم.
ی سری کلمات اصلا طبیعی بودن رو بهم میزنه و اگه استفاده نکنی بهتره. مثل سوراخ. یا مثلا وسط شهوت طرف بگه چه مامانی مگه نه؟ خب این شهوت نیست بازیگری ه؟ و اینکه امیدوارم از تم های تکراری خارج بشی. مثل خانواده همه لاشی که با هم سکس میکنن و دختری با نیمه تاریک وجود و رنگ صورتی ووووو. تو این مثالا بر عکس بدون مرز که دختر کوچیک جمع لاشی همه بود الان شده زن بزرگ جمع. امیدوارم بتونی تم های دیگه رو هم بنویسی. به هرحال از 99 درصدمون شیش هیچ جلویی. در ضمن خیلی بدی که امکان پیام گذاشتنم رو بستی 😭😭😭❤️🔥
خیلی طولانیه و عالیه