مرضیه خانم همسایه جدید (۲)

1402/06/21

...قسمت قبل

اگه قرار بود برای این قسمت اسم جداگانه ای بزار مطمئنا میزاشتم شروع بگایی ها
بگذریم بریم سراغ ادامه داستان
به محض اینکه در باز کردم مرضیه ماشین اش آورده بود بیرون می خواست در حیاط ببند که منو دید
خندش گرفته بود ولی سعی داشت خندش معلوم نباشه
یه نگاه من کرد ،گفت به آقا محمد چند روزیه خبری ازت نیست.
سر جایی‌که بودم خشکم زد فقط تونستم لب زبونم تکون بدم بگم سلام
مرضیه در حیاط قفل کرد رفت سمت ماشین اش یه نگاه به من کرد گفت بیا ، بیا بشین میخوام برم .
اون لحظه حاضر بود زمین دهن باز بکنه من برم داخل اش نه اینکه دوباره سوار ماشین اش بشم.
ولی چاره ی دیگه نداشتم ، سوار شدم داخل ماشین کوله ام گذاشته بود سرپام فقط به داشبورد ماشین نگاه می کردم .
راه که افتاد کوچه که دور زد
مرضیه یه چشم اش به من بود یه چشم دیگه اش به خیابون گفت: خوب آقا محمد چه خبرا ، چند روزی نبودی ، نگرانت شدم
من که گلوم از زور استرس خشک شده بود
صدام گرفت گفتم : ممنون خوبم
مرضیه یه لبخندی با یه لحنی گفت : خوب خداروشکر حالا چرا صدات اینجوریه سرما خوردی ؟؟
سرفه کردم صدام باز شد ،
گفتم : نه گلوم خشک شده فقط
خندش گرفت نگاهم کرد گفت راستی هودی نو مبارک
من نگاه هودی ام کردم تو ذهنم خودم گفتم هودی که پوشیدم نو نیست
مرضیه : اما فکر کنم یبار تن ات دیدم کی بود؟
یادم آمد اون روز هم همین هودی پوشیده بودم
حرفی نداشتم بزنم
هی غیر مستقیم اون روز یاد آوری می کرد ، می خندید
معلوم بود داره از اذیت کردنم کیف می کنه
منم بالاخره بعد کلنجار رفتن با خودم که ( بگم نگم ، چطوری بگم )
گفتم مرضیه خانم بابت اون روز معذرت میخوام دیگه تکرار نمیشه
مرضیه هم خنده اش خورد یه لبخند زد نگاهم کرد ، دستش گذاشت رو شونم یه خورده فشار داد
گفت از دست شما بچه ها
اولین باری بود که مستقیم همدیگرو لمس می کردیم
وقتی معذرت خواستم انگار یه چیز سنگین از رو دوشم ‌برداشتن ، سبک شدم
دست اش از روی شونم برداشت که دنده عوض کنه
گفت حالا این چند روز چجوری میرفتی مدرسه که هر چی تو مسیر چشم می چرخوندم پیدات کنم نمی دیدمت ؟؟
داستان اش تعریف کردم
از خنده قرمز شده بود ، گفت امروز پس چی شد گیر افتادی
گفتم : خواب موندم
مرضیه اگه خواب نمی موندی فکر کنم حالا حالا ادامه داشت
این بار برخلاف چند روز گذشته خیلی سریع تر رسیدیم
خداحافظی کردم خواستم پیاده شم
که مرضیه گفت : از فردا باز در خونه وایسا که باهم بیام
گفتم باشه دوباره خداحافظی کردم پیاده شدم
باد سرد که خورد کلم تازه فهمیدم که چقدر کلم داغ کرده
بالاخره‌یه نفس راحت کشیدم ، رفتم مدرسه
چند روزی گذشت دوباره یه کرمی تو وجودم افتاد تا حیاط خونشو دید بزنم ولی دیگه جرات نمی کردم برم بالکن دلم نمی خواست این بار دیگه گیر بیوفتم
کلاً فکرم درگیر شده بود چون فقط از بالکن و بالا پشت بوم خونمون میشد حیاط خونه مرضیه دید زد
بالا پشت بوم که خیلی ضایع ، خطری بود باید از بالکن طبقه دوم پلکون میذاشتی میرفتی بالا تو اون سرما یخبندون سر می خوردی کارت برای همیشه تموم بود
می موند فقط بالکن که آخر یه فکری زد به سرم که یه تیکه از شیشه در دستشویی بشکنم از اونجا نگاه کنم
چون شیشه اش صاف بود ابتکار به خرج داده بودیم از طرف داخل با اسپری رنگ اش کرده بودیم
منتظر موندم خونه خالی شد بابام رفت سر کار بعد ناهار مامانم دعوت شده بود روضه منم فرصت غنیمت شمردم ،انبردست چکش پیچ گوشتی برداشتم
رفتم داخل دستشویی در بستم پیچ گوشتی گذاشتم لب شیشه
نفسم حبس کردم
ضربه اول زدم
««خرچچچ»»
دیدم شیشه از بالا تا پایین کج ترک خورد بغل اش هم دوتا ترک تا نصفه
آمدم از بیرون نگاه انداختم تازه فهمیدم چه گوهی خوردم
می خواستم ول کنم اش
که تو دل خودم گفتم من که گند زدم پس بذار کار خودم انجام‌بدم به زور تونستم یه تیکه شیشه مثلثی بشکنم
از اون سوراخ نگاه کردم تا حدودی دید داشت کار راه انداز بود
شیشه که شکسته بودم گذاشتم سرجاش‌که کسی دید شک نکنه
تا یکی دو روز کسی متوجه نشد شیشه اصلاً شکسته چون اکثراً از دستشویی پایین استفاده می کردیم
برای همین خودمم جرات نمی کردم برم دید بزنم ،‌آخرش کی بود کی بود من نبودم سر ناهار رفتم ‌پیایین گفتم‌ : مامان شیشه دستشویی بالا واسه چی شکسته !!!
مامانم : مگه شکسته !!
من : آره دو سه تا ترک بد خورده
مامانم اومد بره بالا
بابام داد : زن ول‌کن شکسته که شکسته لابد باد زده بهم در ، بیا ناهار بیار می خوام ‌برم هزارتا کار دارم
مامانم گوش نداد رفت نگاه انداخت اومد پایین
اتفاق خاصی نیفتاد کسی هم شک نکرد
اوایل‌ بعد مدرسه کلاً دستشویی بالا بودم که واسه یبار دیگه هم شده اون کون ناز مرضیه جون ببینم
چند بار آمد داخل‌حیاط ولی از زور سرما لباس پوشیده بود
یه بدی که داشت اون سوراخ روی شیشه باد میومد داخل ازش مستقیم می خورد به چشمم
بعد چند روز چشمم‌شده بود یه کاسه خون
یواش یواش از خیرش گذشتم تا چشمم یه خورده خوب شد
بعد از اون فقط‌‌آخر هفته ها یا موقعی که می دیدم داره حیاط آب جارو می کنه خیلی سوکسی‌میرفتم یه نگاه‌‌‌ مینداختم
نزدیک بود واسه یه کون دیدن کور بشم
تو این مدتم صبح که باهاش میرفتم مدرسه همه چیز عادی می گذشت
فقط یکی دوبار سوتی کلامی دادم که یکی اش هیچ وقت از خاطرم نمیره
اوایل صبح بود از زور سرما سنگ داشت میترکید جوری بود که منی که از کاپشن پوشیدن بیزار بودم مجبور شده بودم کاپشن بپوشم
رفتم بیرون دعا دعا می کردم فقط مرضیه آمده باشه بیرون ماشین روشن کرده باشه
که دیدم در حیاط بازه کاپوت ماشین بالاست
سلام دادم
مرضیه : سلام عزیزم
من : خراب شده
مرضیه :فکر کنم آب رادیاتور اش یخ زده
من : مگه زده یخ نداشته
مرضیه : داشت ولی …جمله اش کامل نکرد گفت صبر کن الان بر می گردم‌ رفت تو خونه اش
چند لحظه بعد برگشت یه کتری دست اش بود که معلوم بود آب داغ داخلشه چون بدجور تو اون سرما بخار داشت می کرد
آمد خواست بریزه داخل رادیاتور
منم حواسم نبود گفتم : ماشین بگا نره…
چی منظورم خراب نشه !!
مرضیه یه چپ چپ نگاهم کرد با اینکه اعصابش خورد بود لبخند زد گفت نترس بگا نمیره !
برو بشین پشت فرمون گفتم استارت بزن
سرم انداختم پایین
نشستم پشت فرمون بالاخره هرجوری شد ماشین روشن شد
خودش آمد نشست پشت فرمون گفت : دیدی بگا نرفت آقا محمد
من گفتم : اره روشن شد
ماشین آورد بیرون رفت در خونه اش بست سوار شد راه‌ افتادیم
توی راه هی می خندید معلوم بود داشت به سوتی چند لحظه پیش من می خندید آخرش بهم گفت : تا حالا کسی بهت گفته زیادی سوتی میدی

روز به روز احساس خودمونی بودن یا به قول معروف پسر خاله شدن بینمون زیادتر می شد
مخصوصا بعد از اون اتفاق که مچم گرفت
اینو می شد از حرفهایی که‌هر روز صبح بینمون ردوبدل می شد فهمید
حدودا اواخر بهمن ماه ، جمعه صبح بود
اون موقع چشم ام قرمز شده بود ، داشتم دوره نقاهت رد می کردم خواب بودم که دیدم مامانم صدام زد رفت روی بارکن
پایین نگاه کردم
مامانم :محمد بیا پایین این دیگ در بیاریم
من : دیگ میخوای چیکار
مامانم : مرضیه خانم‌می خواد واسه نذری اش
چند روزی پیش یه چیزایی تو ماشین گفته بود که دختراش بچه بوده بستری میشه بیمارستان و
نذر کرده مرخص بشه هر سال نذری بده از این‌‌جور حرفا
رفتم پایین گفتم : مگه میخواد واسه چند نفر درست کنه که این دیگو می خواد
به زور از زیر زمین آوردم اش بیرون ، داخل حیاط
جون بلند کردن اش نداشتم
چرخ اش دادم ببرم جلو خونه مرضیه
که مامانم گفت : محمد جان اینجوری نبرش خراب میشه بلند کن ببر
یه نگاه کردم اش گفتم : بدن اش سرامیک یا رنگ لعابی که میترسی خش بیوفته بهش ، برو چفت دروازه باز کن از در رد نمیشه
هر جوری بود چرخون چرخون بردم
مامانم در خونه مرضیه زد
آمد در باز کرد
دیگ بردم داخل
اولین چیزی که مرضیه گفت : یا خدا ، این خیلی بزرگ
چادر سرش کرده بود
گفتم دیگه بهونه نیارید تا این لب باید آش رشته درست کنید‌
مامانم گفت : محمد کم حرف مفت بزن مگه‌ میخواد کل شهر غذا بده
چند تا ظرف بشه بسه پخش‌کنه، بین در همسایه
مرضیه خندید نگاهم کرد گفت : محمد جان جواب ات گرفتی
گفتم اره جوابم گرفتم ، اگه ‌‌کاری باهام ندارید دیگه من برم باد میخوره چشمم درد می گیره
مامانم : نه برو کاری فعلا نداریم
مرضیه :فقط یک دقیقه بیا برو بالای جا رختخوابی سینی ها بده بهم بعد برو
پشت سر اش رفتم
رفتیم داخل اتاق خواب اش پرده زد کنار دیدم با دیوار چینی یه قسمتی جدا کردن واسه رختخواب ‌‌بالای اون مثل انباری کردن
از چهار پایه رفتم بالا
دیدم مرضیه گفت برو بالاش نترس
گفتم : کَنده نشه بیاد پایین
خندید گفت : نه کنده ام که بشه میوفتی روی رخت خوابا
دستم‌گرفتم‌لبه رفتم به حدی بود که فقط میشد بشینی سینی هارو دادم بهش
از بالا پایین نگاه کرد دیدم چادرش افتاد رو شونه اش یه ژاکت یقه باز دکمه ای پوشیده بین سینه هاش قشنگ‌ معلوم حتی روی یکیشون یه خالم داشت
دیدم مرضیه گفت کجا‌ نگاه می‌کنی سینی بده
دادم بهش خواستم بیام پایین
مرضیه گفت : یه کارتن چایی‌ قرمز رنگ هم هست بی زحمت اونم بده
فکر کردم سبک وقتی بلند اش کردم دیدم‌ انگار توش بتن ریختن
بلندش کردم موقع دادن بهش گفتم مرضیه خانم فکر کنم تَهِش بازه دستتون از زیرش بگیرید نریزه
مرضیه خندید گفت : اون تَه تو که بازه ول‌اش کن
قبلاً از این شوخی ها با هم کرده بود
آمدم پایین نمیدونم بالا‌ چی رفته بود تو انگشتم نمی دیدم اش ولی بدم درد می کرد،
همین جور نگاه می کردم ببینم چیه از اتاق اومدم بیرون
که دیدم یکی محکم کوبید در کونم
از جا پریدم
مرضیه بود خندید گفت : از سر راه برو کنار
ناخودآگاه نگاهم رفت سمت سینه هاش باز
رفت آشپزخونه چندتا وسیله برداشت
موقع برگشتن سرش آورد نزدیکم اروم با خنده
گفت : کمتر چشم چرونی کن چشمات داره از حدقه داره در میاد بدبخت
تو دل خودم گفتم اینجا بمونم هی می خواد بره بیاد منو کِنف کنه
برگشتم خونه خودمون
این رفتار ها و رفتار داخل ماشین اش ذهنیت منو برد سمتی که داره پا میده فلان بمان
کارم شده بود داستان خوندن رویا پردازی
منم حرکاتی که اونا داخل داستان زده بودن با مرضیه تصور می کردم
ولی موقع عمل واقعی جرات اجراش نداشتم
یه یکی دو هفته ای گذشت پنجم و شیشم اسفند بود هوا تقریبا چند روزی گرم شده بود
یواش یواش بوی بهار داشت میومد
داخل حیاط فنچ هام در اورده بودم باد بهشون بخوره زیرشون تمیز کنم
مشغل شستن چغلی بودم دیدم مامانم از روی بالکن داره با مرضیه داخل حیاط خون اش حرف میزنه
مامانم : می خوای فرش بشوری
مرضیه : آره ، گفتم تا سارا از دانشگاه میاد یواش یواش بشورم دیگه جمع جور کنم خونه
طفلی از غربت نیاد وایسه حالا خونه جمع کردن فرش شستن
مامانم : هی هی‌چقدرم این دختر داره داخل شهر غریب سختی میکشه
از اون بالا مامانم از استراتژی هاش واسه خونه تکونی می گفت مرضیه خانم از اون ور دیوار گوش میداد
مرضیه گفت : من برم تا هوا روشن یکی‌شون (فرش) بیارم دست بکار شم
مامانم : بزار به محمد بگم بیاد کمک ات
حالا من از این پایین نگاهش میکنم که‌بیخیال من شه
مرضیه : نه ولش‌کن بنده خدا میوفته زحمت
مامانم : نه همین جا تو حیاط نشست داره جوجه بازی می‌کنه
مرضیه خانم : داخل‌ حیاط
مامانم : اره
مرضیه: سلام اقا محمد
من که چپ چپ داشتم مامانم نگاه می کردم گفتم : سلام
مامانم از رو نرفت ، روبه من گفت پاشو برو کمک مرضیه خانوم فرش‌ از تو خونه در بیار
زیره قفس فنچ شستم گذاشتم کنار دیوار آبشون بره رفتم‌
لباس ام عوض‌کردم رفتم
در خونه‌مرضیه خانوم زدم اومد در باز کرد یه سارافون ساده پوشیده بود
مرضیه گفت: سلام از دست مامانت گفتم نمیخواد بیای
گفتم : آمدم دیگه بریم فرش در بیارم سریع چون فنچ ها بیرون سردشون میشه
خندید گفت : پس بیا تو
مرضیه : جلو در خونه ای جمع کردم مونده فرش جلو آشپزخانه که زیر مبل با مال اتاق خواب که تخت روش ، با موکت داخل آشپزخانه که رفته زیر یخچال
اول خواستم خود شیرینی کنم
فرش که جلو خونه جمع کرده یه تنه بلند کنم
دیدم مثل تن لش میمونه نمی شد تکون اش داد حتی
مرضیه خندید گفت : کمرت داغون میکنی بزار دوتایی ببریم اش
از دو سمت اش گرفتیم بردیم بیرون انداختیم کنار دیوار داخل حیاط
گفت بریم اونارو کمکم کن جمع کنیم سریع بیارمشون بیرون بعدش بری
اول رفتیم داخل اتاق به هر بدبختی شد من تخت بلند کرد و مرضیه فرش از زیرش کشید بیرون
تاش کردیم جلو در اتاق
فرش جلو آشپز خونه هم مبل هارو جا به جا کردیم بعد تاش زدیم
رفتیم که موکت داخل آشپزخانه از زیر یخچال در بیاریم
من جلو یخچال دادم عقب که موکت بکش بیرون گیر کرده بود کف یخچال
مرضیه رو زانو خم شد موکت آزاد کنه که کنترل سوراخ مقعدشو از دست داد باد معدشو نتونست کنترل‌کنه گوزید
من جلو یخچال همون جور نگه داشتم حرفی نزدم
چند ثانیه سکوت کل خونه گرفت فقط صدای یخچال داشت میومد
مرضیه دست پاچه شد البته معلوم بدجور داشت خجالت می کشید
سرش انداخته بود پایین
گفت ببخش دست خودم نبود
حرفی نزدم دلم واسه اش سوخت
موکت هر جور بود آزاد کرد رفت بیرون آشپزخانه
اول فکر کردم رفت دستشویی
نشستم موکت جمع کنم
دیدم صدای شکستن جیغ با‌هم همزمان آمد رفتم
بیرون گفتم چی شد
دیدم کریستال میوه خوری افتاده کف خونه یه سوسک سیاه هم کنار دیوار داره میره
از ترس رنگ‌ روی مرضیه پریده بود
آروم می گفت ای خدا امروز چرا اینجوریه نشست روی یکی از مبلها
نشستم تیکه بزرگ کریستال خورد شده از روی زمین برداشتم گذاشتم کنار دیوار
با انگشتاش چشماش فشار داده بود
واقعا اون لحظه دلم واسه اش سوخت کنار مبل‌بودم گفتم مرضیه خانم آب بیارم براتون
ری اکشنی نشون نداد
گفتم عیب نداره اتفاق که افتادن
سرم بردم نزدیک گونه اش بوس کردم
نمی دونم اون لحظه چه فکری کردم همچین کاری همچین غلطی یا بهتره بگم همچین خبطی کردم
انگشتاش از روی چشم برداشت ، نگاهم کرد
در کسری از ثانیه فهمیدم اون اتفاق نباید می افتاد
محکم خوابوند تو گوشم
جوری که تو عمرم اون جور سیلی نخورده بودم
گفت بیشعور ، کثافت این چکار‌کاری بود کردی
زبونم‌بند رفته بود
گفتم ببخشید فقط خواستم …
مرضیه فقط خواستی چی‌ حیوون چه فکری لا خودت می کنی ها
گمشو برو بیرون
محکم کوبید رو بازوم‌
می دونستم اون جوری برم بیرون آبروم می بره
گقتم‌ : غلط کردم
مرضیه : معلوم غلط اضافه کردی میگم گمشو برو بیرون
من باشه‌میرم گم میشم ، گوه خوردم
فقط بزار فرش هارو ‌ببرم بیرون
ترسم از این بود مامانم‌ ببینه برگشتم خونه فرش هارو در نیوردم از خونه اش همه چی بفهمه
منو حل‌می داد سمت در
که‌اخر قسم خدا و جون بچه هاش دادم از خر شیطون امدم پایین یخورده سرد شد
ساکت که شد
تو اون شرایط از ترس کونم زورمم زیاد شده بود فرش اتاق بلند کردم بردم بیرون انداختم کنار دیوار رو‌صورتم احساس سوزش‌می کردم ولی توجه ای نمی کردم مال چیه برگشتم اون یکی فرش بلند کردم موقعی‌از رو شیشه خورده رد می شدم پام پیچ خورد
احساس کردم یه چیزی رفت بغل پام ولی فرش نمی زاشت ببینم ، همون جوری آمدم بیرون
آمدم فرش انداختم بیرون دیگه برنگشتم داخل رفتم‌ آیفون خونموو زدم
مامانم گفت کیه
گفتم ‌من باز کن
نگاه پام کردم دید یه تیکه شیشه کوچیک رفته کنار پام
یکی دو قطره خونم چکیده بود که با پا کشیدن روشون
رفتم داخل حیاط بقل شیر شیشه از پام در اوردم
آب گرفتم روش هرکاری کردم خونه اش بند نمی آمد
چشمم افتاد روی بند رخت که مامانم لباس پهن کرده یکی از زیرپوش خود برداشت پیچیدم دور‌ پام
بدون اینکه مامانم بفهمه رفتم بالا تو اتاقم
داخل اتاقم هر جوری شد زخم پام بستم رفتم تو آینه نگاه کردم ببینم چیه زیر چشمم هی می‌سوزه دیدم اندازه یه ناخن پایین چشمم خراش افتاده یه قطره خون از روی لپم شره کرده خشک شده انگار خون گریه کردم لپم پاک کردم
ساعد دستمم به خاطر اینکه فرش بغل کرده بردم از پوست رفته بود
اصلا شرایط روحی و‌ جسمیم اون روز کلا خراب بود
حالا تو‌ اون شرایط اشکان زنگ زده بود در مورد وار داشت حرف میزد ‌که چطور حریف سه ستاره کنیم
به زور دست به سرش کردم قطع کردم
تا آخر شب نرفتم پایین اصلاً ، حتی برای شام
فقط یبار رفتم از تو حیاط به زور فنچ هام آوردم بالا
کل شب به این فکر می کردم چرا اینطور شد
اون لحظه که بوسیدم اش
با خودم فکر می کردم بوس اش میکنم یه لبخندی میزنه از دلش در میارم پا میشیم با هم فرش در میارم
یخورده هم با هم بیشتر از قبل صمیمی تر می شیم
که همه اش فکر بود
یه مدتی میرفتم کیک‌بوکسینگ یه استادی داشتیم یه حرفی اون زمان میزد
می گفت اگه بهترین فنی که بلدین بدترین زمان بزنید بیشتریین ضرر می کنید
منظورش این بود هم امتیاز فن از دست میدید همه طرف مقابل رقیبتون میدونه چی تو چنته داری
دو سر باخته اون زمان متوجه حرف اش نشدم
ولی سر قضیه مرضیه با پوست گوش درک اش کردم
منم بهترین فن در بدترین زمان زدم
نه تنها صمیمی تر نشد رابطمون بلکه از افکارمم خبر دار شد که چه حسی بهش دارم
بگذریم صبح با هزار بدبختی بود
پانسمان پام داخل جوراب کفش جا کردم خانوادم هنوز نفهمیدن پام زخم شده
راهی مدرسه شدم
تا رسیدم مدرسه از درد مردم
از مدرسه که آمدم
مامانم گفت چی شده پات گفتم داخلی نمازخانه مدرسه شیشه رفت پام
اون اونجور حل فصل کردم
دم دمای غروب بود مامانم امد
گفت : مرضیه خانم می خواست فرش خودش بشوره ولی دیدم داد قالیشویی
اینو شنیدم ترس برم داشت
گفتم : حرفی نزد باهات
مامانم : چرا ازش پرسیدم چی شد مگه نمی خواستی خودت بشوری گفت که دیدم جا ندارم پهن کنم دست تنها هم هستم دادم بیرون
من گفتم : واسه همین فقط
مامانم : آره همین گفت ولی ناراحت بود
وقتی فهمیدم از اتفاق دیروز چیزی به مامانم نگفته یه نفس راحت کشیدم
از اون به بعد تا خود عید پیاده میرفتم مدرسه
چند باری تو مسیر دیدم مرضیه از کنارم گاز داد رفت
نفهمیدم منو ندید یا اینکه دید به هیجاش حساب نکرد
چند روز اول که پام زخم بود سختم بود بعدش به تخمم نبود
خانم با اینکه قضیه به مامانم نگفت : ولی شمشیر از رو بسته بود
هفته بعد اون قضیه اشکان رفیقم دم در خونمون داشتیم حرف میزدیم
دختر بزرگه مرضیه که شوهر داشت آمده بود پیشش
از کنار ما رد شد در حیاط زد این اشکان خیر ندیده انگار تا حالا جنس مونث ندیده هی نگاهش کرد
مرضیه در باز کرد دخترش رفت تو یه خورده بعد معلوم نشد دخترش چی بهش گفت
آمد دم در صدای دخترش میومد می گفت مامان ول کن
مرضیه : میشه دم در خونه من نه ایستید دخترم و میره میاد معذب میشن
اشکان : خانوم ما اینجا وایسادیم نه اونجا که شما هستید خونه روبه رویمون هم خونه رفیقم نه خونه شما
من که دیدم مرضیه دنبال بهونه است گفتم اشکان ول کن هل اش دادم
اونور گفتم مرضیه خانم ببخشید حواسمون نبود
گفت همون بخشیدم پرو شدید رفت تو در محکم کوبید
اشکان : این چه دور برداشته
گفتم : دوست مامانم با من جروبحث اش شده میره یه چیزی میزاره روش به مامانم میگه
مامانم که میشناسی حرف اینو بیشتر قبول داره تا حرف من
درست فردا همون روز تو حال خودم بودم بجای این که از پیاده رو برم از کنار خیابون داشتم راه می رفتم
که دید یکی محکم بوق زد از کنارم رد شد دیدم ماشین خانم
این رفتارش عقده شد بود گلوم
رفتم مدرسه تو فکر بودم کلاً
اون چند روز هی با خودم درگیری پیدا کرده بودوم
بالاخره گذشت تا یبار چهارشنبه بود ما دو ساعت آخر معلم نداشتیم
از طرفی هم قرار شد هفته بعدش کسی دیگه مدرسه نره
ساعت ۱۲/۳۰ شد زنگ کلاس زدن بچها رفتن سر کلاس ما هم رفتیم دفتر کتاب جمع کردیم ناظم آمد یخورده حرف چرت پرت گفت نزدیک ساعت یک بود که گذاشت بریم
رفتم دیدم به به پراید خانم نبش کوچه بن بست پایین بهزیستی پارک اون تایم از روز مگس تو اون خیابون پر نمیزد
زمین نگاه می کردم دنبال چیزی بودم که بشه باهاش باد لاستیک خالی کنم
که چشم خورد به چوب بست پلاستیکی مال بستنی پیچ پیچی ها برش داشتم کولم در اورد چون باید میرفتم بیخ دیوار ماشین
نشستم لاستیک جلو اش تا جایی که صدا باد دیگه نمی آمد خالی‌کردم
پاشدم که بیام تو دل خودم گفتم این الان زاپاس داشته باشه
عوض میکنه بلدم نباشن عوض کنه یه خورده عشوه میاد همکارای مرد اش میان عوض می کنن
برگشتم همون سمت لاستیک عقب اش هم پنچر کردم
جوری که ماشین به سمت پنچری خوابید
تا حدود یک ساعت منتظر وایسادم تا واکنش خانم ببینم
نزدیک ۲ اینا بود که دیدم مرضیه با یه زن دیگه که نمی دونستم کیه بگو بخند از اداره زدن بیرون
رفتن سمت ماشین مرضیه سوار شد ماشین آورد بیرون که زنه بتونه‌ سوار بشه
منم از کنار دیوار حواسم به اونا بود
زنه گفت مرضیه جون چرخ جلویی ماشینت پنچره
تعجب کردم
زن: چرخ عقبی هم پنچره
این گفت : لبخند رضایت آمد روی لبام
مرضیه اومد پایین : ای خدا اینا چرا باد خالی کردن
چند دقیقه از دور نگاهشون کردم
دوست اش رفت خودش موند که ماشین ببره تنظیم باد
منم سر خر کج کردم رفتم خونمون
چند روز بعد اش
دم دمای غروب با دختر کوچک اش از خرید عید میومدن
دختراش رفت داخل
سلام دادم
مرضیه با بی محلی جواب سلامم داد
گفتم رفتید خرید عید
مرضیه : با اجازه شما
گفتم :راستی اون روز ماشین بردید تنظیم باد ، جایی باز بود …

نوشته: محمد


👍 53
👎 12
80601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

947073
2023-09-13 01:15:09 +0330 +0330

کصشعر بچگانه🤮

2 ❤️

947091
2023-09-13 02:43:46 +0330 +0330

الان این همه نوشتی که چی؟
میحوای بگی کرم داری مردم آزاری میکنی؟

3 ❤️

947107
2023-09-13 04:53:45 +0330 +0330

بابا توچقدربیسوادی
ساده ترین کلمه ها و اصطلاحات رو بلد نیستی بنویسی

3 ❤️

947137
2023-09-13 08:38:32 +0330 +0330

دمت گرم

0 ❤️

947140
2023-09-13 09:05:02 +0330 +0330

پسر دمت گرم، یاد بچه‌گیا و شیطونیای خودم افتادم،
اما در مورد داستانت، حرف نداره، خیلی روون و ساده مینویسی و ترتیب وقایعو خوب میچینی، زبان نوشتنتم عالیه، فقط اونجا که گفتی زد تو گوشت یجوری احساس دوگانگی به من دست داد، انتظارش نمی رفت همچین چیزی، ولی حس میکنم و امیدوارم تو قسمتای بعدی توجیه خوبی برای اینکارش بیاری، در یک کلام خیلی خیلی بسیار زیاد کشش داره نوشته‌ت.

2 ❤️

947179
2023-09-13 12:51:14 +0330 +0330

زود تر بزار

0 ❤️

947201
2023-09-13 15:00:49 +0330 +0330

حتما ادامه بده

0 ❤️

947209
2023-09-13 15:59:25 +0330 +0330

چاقال این سایت داستان سکسیه… کوص شعراتو جای دیگه بنویس

3 ❤️

947214
2023-09-13 16:39:24 +0330 +0330

کصخول.توتوی ۱۵ قسمتم تمومش نمیکنی.الکی ننویس دیگ

1 ❤️

947234
2023-09-13 19:46:44 +0330 +0330

خوب بود .بنویس

1 ❤️

947590
2023-09-15 22:13:26 +0330 +0330

داستان خوبیه. هرکی میاد قسمت دوم یا سوم یه داستان رو میخونه و زیرش کامنت میزاره معلومه که خوشش اومده که پیگیر بوده پس به فحشای یه سری احمق توجه نکن و ادامه بده. این که داری حسابی زمینه سازی میکنی برای رسیدن این دو نفر به همدیگه هم هیجان خاصی به داستانت میده پس به همین سبک ادامه بده و خرابش نکن. 🙏🙏

0 ❤️

948328
2023-09-19 14:33:44 +0330 +0330

داداش داستان قراره صد قسمت باشه ؟
یذره روندو سریع ترش کن و بیشتر بنویس
منتظریم

0 ❤️

948330
2023-09-19 14:59:09 +0330 +0330

۵ روز گذشت چیشد قسمت بعد

0 ❤️

948506
2023-09-20 16:44:13 +0330 +0330

جالب بود. ادامه بده

0 ❤️

949103
2023-09-23 17:18:08 +0330 +0330

خیلی خوب نوشتی روان گویا و دلنشین

منتها فکر میکنم باید کمی سکسی تر باشه
سایت داستان های سکسی هست نه خاطرات نوجوانی 🌹

0 ❤️

949117
2023-09-23 20:03:36 +0330 +0330

چیشد دیگه ادامشو بذار

0 ❤️

949947
2023-09-27 22:42:11 +0330 +0330

کاری به فحاشی ها ندارم از کوزه همان تراود که در اوست
ولی اگه ادامه داستان رو نوشتی زودتر ارسال کن چون داستانش خیلی خوبه منتظر ادامه اش هستیم

0 ❤️

978441
2024-04-05 23:05:57 +0330 +0330

دادا هفت ماه گذشته بعدیشو کی میزاری

0 ❤️