مهمانان فرهاد (۳)

1402/11/27

...قسمت قبل

و اسما رفت که تو اتاق بخوابه، منم خسته و کوفته رفتم تو اتاقم و کنار فاطمه دراز کشیدم… بعد حدود دو یا سه دقیقه، فاطمه یه تکون خورد و چرخید طرف من و منو بغل کرد و سرشو گذاشت رو ی سینم… منم سعی کردم زیاد تکون نخورم تا بیدار نشه… همینجوری بی حرکت بودم، نمیدونم که کی خواب رفتم
صبح با صدای زنگ هشدار موبایلم، بیدار شدم، فاطمه هنوز کنارم خواب بود… با احتیاط از رختخواب بیرون اومدم و رفتم که دوش بگیرم که برم سر کارم… دوش که گرفتم و از حموم اومدم بیرون، فاطمه رو دیدم که بیدار شده، ولی هنوز تو رختخوابه
من: سلام خوشگل خانم… صبحت بخیر خوابالو
فاطمه: سلام… صبح تو هم بخیر… دیشب یه دفعه کجا رفتی؟ نبودی…؟
من: رفتم بیرون شام سفارش بدم… دیدم تو خوابی، دلم نیومد بیدارت کنم
فاطمه: ای جونم… عزیزم… ممنونم… تو چقدر خوبی!!!
من: خواهش میکنم… پاشو برات یه صبحانه توپ درست کنم که انرژیت برگرده
فاطمه: آخ جون… بریم
همونجوری لخت میخواست از اتاق بیرون بیاد، که جلوشو گرفتم و با شیطنتی که نمیذاشت لباس تنش کنم، با بدبختی تاپشو و یه شلوارک از خودمو تنش کردم
اومدم برم بیرون، دیدم وایساده و منو با ناراحتی نگاه میکنه
من: چی شده؟
فاطمه: تو چرا اینقدر باهام خوب برخورد میکنی؟
من: منظورت چیه؟ مگه چکار میکنم؟
فاطمه: اینکه هوامو داری و بهم اهمیت میدی…
من: خب هر مردی، باید اینجوری باشه
فاطمه: مرد… عجب کلمه ای… من تو زندگیم، مرد کم دیدم… بیشترشون فقط نر بودن
من: حالا ولش کن… بیا بریم تا چیزی بخوریم
فاطمه کمی بغض داشت، اما خودشو کنترل کرد و بامن اومد بیرون
رفتیم تو اشپزخونه و من مشغول درست کردن املت شدم که اسما هم از اتاق اومد بیرون
اسما: به به… چه خبره اینجا… خوش میگذره؟
فاطمه: سلام عزیزم… صبحت بخیر
من: سلام خانوم… صبحتون بخیر
اسما، درست مثل دیشب، فقط همون تیشرت بلند فرهاد، به تنش بود
اومد سمت فاطمه و لباشو بوسید
صحنه جالبی بود… رابطه این عروس و خواهر شوهر، خیلی خیلی غیر طبیعی بود
من: تا شماها میرید دستشویی و دست و روتونو بشورید، صبحانه آماده است…
دخترها رفتن و دست صورتشونو شستن و وقتی برگشتن، صبحانه آماده بود و باهم شروع به خوردن کردیم
امروز باید میرفتم سرکارم، پس سریع آماده شدم و از دخترها خداحافظی کردم…
داشتم میرفتم بیرون که فرهاد هم بیدار شد و از اتاق اومد بیرون
فرهاد: سلام… صبح بخیر، کجا با ابن عجله؟
من: میرم سرکار… مراقب خودتون باش
از خونه با ماشین اومدم بیرون و رفتم محل کارم… تا ظهر مشغول کارا و کارگر ها و ادوات بودم
حدود ساعت دوازده، یه پیام اومد رو گوشیم… نگاه کردم، دیدم فرهاد
فرهاد: سلام داداش… روزت بخیر
من عصری حتما باید برم اون ایستگاه کوفتی… بچه های پایگاه میان… خودتو برسون خونه تا اینا تو خونه، تنها نباشن… تا ساعت سه، خودتو برسون
من در جوابش پیام دادم: سلام رفیق… باشه خودمو میرسونم
حدود ساعت یک، راهی خونه شدم… وقتی از در واحد رفتم تو، بوی غذای دلچسبی تو خونه پیچیده بود… انگار برنج و مرغ درست کرده بودن… رفتم سمت آشپزخونه، دیدم اسما مشغول کاره و فاطمه هم نشسته کنارش و داره سالاد درست میکنه… فاطمه منو دید و با یه ذوق خاصی بهم سلام کرد و منم جوابشو دادم… اسما هم از صدای فاطمه، متوجه حضور من شد و برگشت بطرف من و سلام کرد…
تو همین حین، فرهاد هم از اتاق اومد بیرون
من رفتم تو اتاق تا لباسمو عوض کنم که دیدم فاطمه اومد تو…
فاطمه: کجا بودی… دلم برات تنگ شد
و اومد سمتم و منو بغل کرد و سرشو چسبوند به سینم
من: ببخشید… سرکار بودم
فاطمه: خسته نباشی عزیزم
و روی پنچه پاهاش بلند شد ولبامو بوسید
منم دستی کشیدم به پشت کمرش و دستمو رسوندم به باسن گرد و نازش
فاطمه هم در حین لب گرفتن، دست برد به کیرم و حسابی اونو مالید و چنگ زد
یه دفعه نشست جلوی پام… زیپ شلوارمو پایین کشید و کیر نیم خیزمو از تو شرت در آورد و گذاشت تو دهنش
من: نکن دختر… عرق کردم… کثیفه
فاطمه: سیییس… ساکت بذار کارمو بکنم
و شروع کرد به ساک زدن و هم زمان تو چشمام نگاه میکرد
منم دستی به سرش میکشیدم و شروع کردم به لخت شدن
فاطمه یه چند دقیقه ای برام ساک زد که صدای فرهاد بلند شد که ناهار حاضره
فاطمه یه ساک عمیق و مکنده به کیرم زد و سرشو بوسید و بلند شد
فاطمه: اینم از خوش آمد گویی من… بقیش باشه برای بعد
و از اتاق رفت بیرون… منم که تازه داشتم حال میکردم، مغموم و پریشون لباس پوشیدم و رفتم سر میز
چهار نفری حسابی میخندیدیم و غذا میخوردیم… اناری سالها همو میشناسیم…فرهاد همش اسما رو بحرف میگرفت، اما اسما زیاد بهش محل نمیذاشت و در عوض، نگاه های معنی داری بمن میکرد
نهار تموم شد… فرهاد طبق معمول، عین گاو از سر میز بلند شد و رفت بیرون… یه دفعه گوشی فاطمه زنگ خورد و رفت که جواب بده… من موندم با اسما… چند تا از ظرفها رو برداشتم و گذاشتم رو ظرفشویی… اسما مشغول شستن ظرفها شده بود… یه دفعه هوس کردم بهش بچسبم و ببوسمش… خودمو بهش نزدیک کردم… دوباره کیرم سیخ شده بود… فشار دادم به کونش… اونم که داشت ظرف میشست، یه لبخندی زد و از گوشه چشم بهم نگاه کرد… صورتشو بوسیدم و همزمان دست بردم سمت سینه هاش و اونارو فشار میدادم… اسما، یه نفس عمیق از بینی کشید و باز خندید
من: دیشب بهت خوش گذشت؟ منکه خیلی لذت بردم…
اسما: عالی بود عزیزم…حسابی بهم حال دادی… ممنونم…
اسما رو بوسیدم و ازش فاصله گرفتم و از اشپزخونه اومدم بیرون
همین حین، تلفن فاطمه هم تموم شد
اسما: کی بود؟
فاطمه: مادرم بود… خواست ببینه کی برمیگردیم؟
اسما: میگفتی فعلا هستیم…
و یه نگاه بمن کرد و بهم لبخند زد
فرهاد هم کم کم آماده شده بود که بره ایستگاه صلواتی
من: زوده که هنوز… کجا میری؟
فرهاد: یه سر میرم تا پایگاه… یکم کار دارم
یه دفعه یاد اون زنه افتادم… زهرا احمدی
پاک فراموشش کرده بودم
من: برو بسلامت… خوش بگذره
فرهاد یه چشمک بهم زد و از دخترا خداحافظی کرد و رفت
منم رفتم تو اتاقم ورفتم سراغ نت، ببینم زهرا آنلاین هست یا نه
که از شانس خوب من، آنلاین بود
من: سلام… روز بخیر… خوبین؟
زهرا: به به سلام… احوال شما… من خوبم… شما چطورین؟
من: خوبم… ممنون… گفتم احوالی ازتون بپرسم
زهرا: ممنون عزیزم… لطف داری… چه خبرا؟ خوش میگذره؟ فرهاد خوبه؟
من: خبری نیست… سلامتی… فرهاد الان رفت تا پایگاه بسیجتون… و بعدش بره ایستگاه صلواتی
زهرا… اِااا… واقعا؟… عجب
من: چرا؟ چیزی شده؟
زهرا: نه… چیزی نیست… آخه امروز جلسه مربوط به خواهرانه، فکر کنم حدود نیم ساعت دیگه تمومه
نگاه به ساعت کردم… ساعت حدود ۲ عصر بود
پس فرهاد قرار بود چکار کنه؟
زهرا:راستش من یه مدته دیگه مسئولیتی تو پایگاه ندارم… جای من یه خانم جدید اومده… از بقیه خواهرا شنیدم، میونش با فرهاد خوبه و هر کاری داره، به فرهاد میگه
من: واقعا؟… من خبر نداشتم… حالا اون خانم، به خوشگلی و جذابیت تو هست
زهرا: نمیدونم… شما باید ببینی و بگی… فقط میدونم حدود یه ده پانزده سالی از رفیقت بزرگتره و البته پولداره… واسه وقت گذرونی میره پایگاه
عجب… یعنی فرهاد دهنتو گاییدم… الان دیگه زده تو کار میلف و شوگر مامانی… ای عمه جنده
من: خاک تو سر بی لیاقت فرهاد…
زهرا: چرا عزیزم؟
من: چون قدر فرشته ای مثل تورو نمیدونه
زهرا: وای مرسی… ممنون ازت… اما فکر نمیکنم اینقدر خوب باشم که تو میگی
من: هستی… من میدونم
و یه برچسب چشمک براش فرستادم
زهرا: قربونت عزیزم… میگم کی وقت داری ببینمت؟ منکه وقتم آزاده… شوهرم رفته مسافرت… تو خونه تنهام… گفتم ببینمت و بریم بیرون
وقتی گفت تنهام، کیرم انگار شنید و یه تکونی خورد
من: تنهایی؟ خاک تو سر فرهاد که قدر میدونه
زهرا: اونو ولش کن… تو قدر میدونی؟!
ممن: صد درصد… همه جوره
یه دفعه دیدم داره یه عکس میفرسته… عکس رو باز کردم
اووووف… دوتا سینه ناز و گرد و خوردنی
من: دختر… میخوای منو زجر بدی؟ نمیگی الان دلم هوس میکنه؟
زهرا: چرا زجر بکشی خب؟ بیا دنبالم که بریم دلی از عزا در بیاریم… یا نه اصلا بیا اینجا… منکه تنهام
منو میگی… عین خری بودم که بردنش کارخونه تیتاب (بچه های قدیمی، این ضرب المثل رو بلدن)
اما نمیشد برم… این دوتا رو چکار میکردم؟
من: میبینی چقدر بدشانسم… امروز اومدم خونه مادر پدرم… بعد مدتها… نمیشه که الان بیام…
زهرا: ای جانم… خدا حفظشون کنه… احترام پدر ومادر، از هرچیزی واجبتره
و دوباره یه عکس فرستاد…
باورم نمیشد… از پایین تنه لختش و کوس کلوچه ای و نازش عکس گرفته بود… من به مرز انفجار رسیده بودم
من: نکن دختر… بدجوری حشری شدم… آبروم میره
زهرا: خخخ… جون… منم همینو میخوام… که به کله بیایی سراغم
من: امروز و امشب کلا نمیشه… قول میدم فردا بیام
زهرا:باشه عزیزم… اما یادت باشه قول دادی ها… منتظرتم تا بیایی پیشم
حالم خیلی خراب بود… نفهمیدم چطوری خداحافظی کردم و ارتباط رو قطع کردم
از طرفی زهرا برام خیلی جذاب بود… از طرف دیگه، این دوتا حشری جذاب هم تو خونه، آماده هرچیزی هستن
باید زودتر سکس میکردم… وگرنه از سر درد، حالم بد میشد…

ادامه دارد

نوشته: جك لندنی


👍 14
👎 3
20301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

971232
2024-02-16 02:11:06 +0330 +0330

به به این همه کس چطور واسه یک نفر سرازیر میشه و ما جق میزنیم

0 ❤️

971255
2024-02-16 03:32:30 +0330 +0330

بنویس باحال داستانات

0 ❤️

971309
2024-02-16 12:39:16 +0330 +0330

ممنون. امیدوارم قسمت بعد زود بیاد

0 ❤️

971419
2024-02-17 01:33:41 +0330 +0330

دادا چند لحظه صبر کن کمرت پر بشه
گوشی هم بزنی شارژ دو ساعت طول میکشه تا پر بشه چه برسه به کمر
کاندوم کم نیاری عمو جانی 😂😂😂

0 ❤️