مهمان فراموش نشدنی.

1402/03/12

همونطور که مشخصه داستان های من همگی در مورد فتیش غلبه جسمی و روحی زن قد بلند قوی به مرد کوتاه ضعیف است و طبیعتا فقط کسایی میتونن ازشون لذت ببرن و باهاشون خودارضایی کنن که این فتیش رو داشته باشن. پس اگه این فتیش رو ندارین منطقیه که وقتتونو بذارید روی داستان های دیگه. ولی اگه برای عقده گشایی با فحاشی اینجا هستید راحت باشید. داستان هایی که تا الان فرستادم همگی به وضوح خیالی بودن ولی از این به بعد میخوام در کنار داستان های خیالی خاطرات واقعی هم بذارم که داستان امروز یکی از همین خاطراته. (طبیعتا تمام این خاطرات واقعی لزوما برای «من» اتفاق نیفتاده ولی اینو بدونید که برای یه نفر اتفاق افتاده) و طبیعتا اتفاقات خیلی عجیب و غریب توی این خاطرات نیست. این خاطره هم بر می‌گرده به دورانی که هنوز متاهل بودم.یکی از روزای زمستونی زنم تماس گرفت که شب مهمون می‌آد و دختر دختر عموی مادرش که نسبتی هم با پدرش داشت داره از شهرستان خودمون می‌آد. فردا توی مرکز استان مصاحبه برای بانک داره و از شهر خودشون می‌آد خونه ما. منم طبق عادت شهرستانی ها خوش‌آمد گفتم. گفت: «خب. فلان ساعت ما رو از فلان جا بردار. من و سانا می‌ریم دنبالش.» اون روز ماشین دست من بود. فلان ساعت رفتم فلان جا که یه پاساژ‌ بود. رفته بودن برای مصاحبه‌ی دختر لباس مناسب بخرن. با موبایلی که تازه اومده بود، بهش زنگ زدم و گفتم رسیدم. تقریبا یه ربع بعد بیرون اومدن و من نفسم بند اومد. سنا و سانا بودن و همراهشون دختری که هر دوشون کنارش کوچیک و ریزه به نظر می‌اومدن. سنا و سانا هر دو لاغر و کشیده بودن. اما این دختر جدید پر و هیکلی بود و چقدر هم از هر دوشون بلندتر. سانا کفش پاشنه بلند داشت و سنا طبق عادت کتونی. اون دختر روی هر دوشون سایه انداخته بود. بیشتر به خاطر هیکلی بودنش. فقط کمی از اون دو تا بلندتر بود. اومدن و خرید هاشونو توی ماشین گذاشتن و نشستن. سلام علیک و آشنا دادن که عاطفه دختر آقای فلانیه که فلان جا دیدیش و اومده امتحان استخدام بانک بده. منم باز گفتم خوش اومدن و روندم تا خونه که پیاده شدن. من برگشتم سرکار و به عادت اون روزها تا آخر شب موندم و وقتی اومدم که فقط سنا بیدار بود. اون موقع رابطه مون کج ‌و کوله شده بود. صمیمی نبودیم و هم رو تحمل می‌کردیم فقط. هنوز توی طرز فکر سنتی بودم که زندگی مشترک شروع شد به هر صورت باید تحملش کرد و کنار اومد. شامی خوردم و خوابیدیم. سنا گفت صبح پا می‌شی بری سرکار عاطفه رو ببر محل آزمون برسون. خودم ظهر می‌رم دنبالش. بحث نکردم. حوصله‌ی بحث نبود اون موقع. گفتم باشه. صبح‌ها بیدار نمی‌شد. تا دیروقت می‌خوابید و بعد می‌رفت باشگاه ورزش و ….
صبح پا شدم. سانا رفته بود دانشگاه. از اتاق رفتم بیرون و دیدم چراغ آشپزخونه روشنه. آماده شدم و رفتم توی آشپزخونه. دختره صبحونه درست کرده بود و نشسته بود. من رو که دید که سلام خجولی کرد و از جاش بلند شد و من نفسم بند اومد. فقط خودم رو کنترل کردم یه قدم عقب نرم. دمپایی‌های آشپزخونه که همیشه لژدار بودن رو پوشیده بود و خیلی از من گنده‌تر بود. تخمین سریع ذهنی من این بود که تقریبا تا دهنش باشم. چون مستقیم که نگاه می‌کردم نگاهم به گلوش بود که از لای روسری معلوم بود. سعی کردم خودم رو کنترل کنم. گفتم بفرمایید. راحت باش. من یه چایی برای خودم می‌ریزم. نشست و انگار تهدید رفع شد. رفتم به سمت کابینت تا لیوان بردارم. شیطنت ذهنم که تند تند کار می‌کرد گل کرد. اون کابینتی که توش ماگ نگه می‌داشتیم رو باز کردم. ماگ طبقه‌ی بالا بود. چون کم استفاده می‌کردیم. فقط دست سانا به زور به اونجا می‌رسید.دستم رو دراز کردم به سمت یکی از ماگ‌ها و طبیعتا دستم بهش نرسید. برگشتم به سمت دختره که داشت نگاه می‌کرد.
لبخندی زدم و گفتم: «می‌شه یه کمک بکنی؟» تندی بلند شد و گفت: «آره. چیکار کنم؟»
به ماگ قفسه‌ی بالا اشاره کردم و گفتم: «می‌شه ببینی می‌تونی لیوانم رو بهم بدی یا نه؟» نتونستم مقاومت کنم و گفتم: «سانا هر دفعه اونا رو می‌ذاره بالا.» عاطفه مشتاق کمک کردن بلند شد و اومد به سمت من. هر چی نزدیک‌تر می‌شد انگار جای بیشتری می‌گرفت و به چشم من گنده‌تر می‌شد. تا نزدیکم رسید و تقریبا توی فضای شخصی من بود. من تکون نخوردم. می‌خواستم نزدیک باشم. تا جای ممکن البته که مشکوکیت نیاره. با همه‌ی گندگی و بلندی قدش جلوم ایستاد. تازه توجهم جلب شد که سینه‌هاش از پشت تی‌شرت نازک مثل دو تا کوه کوچیک بیرون زده بود و وای هم‌سطح شونه‌ی من بود. عاطفه تی‌شرت و شلوار راحتی پوشیده بود که انگار لباس رسمی توی خونه‌ی دخترهای اون خونواده بود. همه چیش درشت‌تر از من بود. از بالا بهم نگاه کرد که داشتم آب می‌شدم. گفت: «کدومه؟» گفتم: «اون سبزه. سبز تیره.» سرش رو بالا کرد. زیر چونه‌اش بالای چشما و سر من رفت. تازه دقت کردم شونه‌هاش از من پهن‌تر بود. بازوی دستش که بالا رفت از من کلفت‌تر بود. فقط درشت‌تر البته. بدنش کش اومد و بالا رفت. روی نوک پنجه بلند شده بود. نزدیک‌تر از اون بودم که بفهمم دقیق چطوره. فقط دیدم همه چی رفت بالا. به راحتی ماگ رو برداشت و خواست به من بده. بعد نظرش عوض شد. گفت: «من چای می‌ریزم.» و رفت به سمت گاز و چای ریخت. من هم رفتم به سمت میز. ولی ننشستم. می‌خواستم وقتی دوباره نزدیک می‌شه سر پا باشم. برگشت و لیوان چای رو محترمانه به دستم داد. نگاهم به دستش بود که ماگ رو چطوری گرفته و حتی دستاش هم از من بزرگتر بود. نشستم و اون هم نشست و صبحونه‌ای سریع خوردیم. من یک کم باهاش حرف زدم و گفت برای استخدام بانک اومده و فهمیدم یک کم از سانا کوچیک‌تره و دیپلم داره و آشناشون گفته امتحان استخدام رو بده، می‌آرمت توی شعبه نزدیک خونه‌تون.
صبحانه تموم شد. خواست میز رو جمع کنه. گفتم: «ولش کن. دیر می‌شه. باید بریم برسیم. ترافیکه.» سری تکون داد و رفت توی اتاقی که با سانا خوابیده بود که آماده بشه. چند دقیقه بعد که برگشت، مانتو شلوار رسمی طوسی اتوکشیده‌ای به تن داشت و مقنعه. باور کنین یا نه. توی اون لباس گنده‌تر به نظرم رسید. اومد و یه جعبه کفش هم همراهش بود. می‌دونستم چیه و هیجان‌زده شدم. مانتوی پارچه‌ای رسمی حتماً کفش پاشنه بلند می‌خواد. کفش‌ها رو روی صندلی پوشید و بلند شد. بلند شد. من که نزدیک بودم دیدم هی بالا رفت و بالا رفت. کفش‌ها زیاد بلند نبودن. یک کمی بیشتر از دمپایی‌های آشپزخونه. اما انگار دختره خونه‌ی کوچیک ما رو پر کرده بود. سرش رو بالا کرد که توی آینه سر و وضعش رو ببینه و همین طوری ایستاده موهاش رو کرد توی مقنعه و من همین طوری بدون اینکه کش بیاد یا سرش رو خیلی بالا کنه دیدم برای دیدن زیر چونه‌اش باید بالا رو نگاه کنم. به سمت آینه برگشتم. من هم معلوم بود. تفاوت مون چشمگیر و دیوونه‌کننده بود. کنارش رسماً هیچ بودم. از هر نظر بزرگ‌تر بود. مثل بچه‌ مدرسه‌ای بودم که کت و شلوار پوشیده باشه و کنار معلمش ایستاده باشه. توی آینه به چونه‌اش نمی‌رسیدم. یک کم از زیر چونه‌اش پایین‌تر بودم.همون جا حس کردم این که اینقدر از من گنده‌تره، اگه بخواد با من هر کاری می‌تونه بکنه. می‌تونه من رو بگیره و برداره و بذاره روی اوپن آشپزخونه و هر جوری بخواد از من استفاده کنه و من هم هیچ کاری ازم بر نمی‌آد. فکر کردم اگر همین الان دستاش بیاد و من رو بلند کنه من زورم بهش نمی‌رسه. می‌تونه من رو با یه دست بگیره و با دست دیگه لباس‌هام رو در بیاره و همین طوری لخت توی بغلش بگیره و از خونه بیرون بزنه که همه‌ی محله ببینن و من هم هیچ کاری نمی‌تونم بکنم. فکر کردم می‌شینه توی ماشین و من لخت رو می‌ذاره روی پاش. واقعا حسم در مورد اون دختر در اون لحظه این بود. نفسم بند اومد. نمی‌تونستم تحمل کردم. رفتم توی اتاق و هر طوری بود سنا رو بیدار کردم. گفتم کار واجب پیش اومده. اینم سوئیچ ماشین و خودت فامیلتون رو برسون. شدیدا اخم و تخم کرد. خیلی مخالفت کرد. مثل عادت اون روزهاش لج و لجبازی کرد. آخرش هم پشتش رو کرد و خوابید. مجبور شدم دست از پا درازتر سوییچ رو بردارم. (آره زور می‌گفت و منم زور می‌شنیدم. جبران بدی‌های قبلی)با مخلوطی از ناامیدی و شوق و شهوت برگشتم توی هال که دختره منتظر ایستاده بود. دیدم داره نگاهم می‌کنه و باز هر چی نزدیک رفتم احساس کوچکی بیشتر کنارش کردم. این قدر نزدیک رفتم که بیشترش نمی‌شد بدون حرف و حدیث نزدیک شد که همین قدر هم زیاد بود. ولی نمی‌تونستم جلوی خودم رو بگیرم. چند سانتی‌متر بیشتر بینمون فاصله نبود. نگاهم زیر شونه‌اش بود. سرم رو بلند کردم و گفتم: «بریم عاطفه؟ آدرس رو داری؟» از اون بالا نگاهم کرد و گفت: «بریم آقا فرهاد. آره دارم. فلان جا…» سر تکون دادم و به سمت در راه افتادم. «پس بریم.»
رفتیم و وارد آسانسور شدیم. کنارش رو به آینه‌ی آسانسور ایستادم. خوشبختانه کس دیگه‌ای نبود. توی آینه کاملا معلوم بود که مثلا دو سه سانت از زیر چونه‌اش پایین‌ترم و پستان‌هاش توی گردنمه. پهناش همانطور که حدس زده بودم از من بیشتر بود. شونه‌هاش از من پهن‌تر بود و باسنش هم از اون پهن‌تر. دختر زیبایی نبود. معمولی بود و آرایشش هم ناشیانه. ولی توی اون لحظه به نظرم زیباترین موجود زمین بود. با ماشین رسوندمش. فامیل بود و جرات هیچی نداشتم. از ماشین پیاده شدم تا مثلا راهنمایی‌اش کنم و در واقع تا یه بار دیگه کنارش احساس کوچیکی بکنم. راهنمایی‌اش کردم و اون هم با تشکر فراوان ازم خداحافظی کرد و رفت. دیگه عاطفه رو که اون قدر پیشش احساس حقارت و کوچکی کردم رو ندیدم. کم پیش اومده پیش زنی حس کنم می‌تونه هر کاری با من بکنه. به تعداد انگشت‌های دست. به غیر از شیدا که قدرتش رو عملاً بهم نشون داد، کم تجربه‌ی این طوری داشتم.دیگه هیچ وقت عاطفه رو ندیدم.

نوشته: بیبی سیتر


👍 3
👎 3
24601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

931244
2023-06-03 03:39:02 +0330 +0330

واقعا از وقتم شرمنده و خجولم بابت تلف شدنش در این چند خط

0 ❤️

931262
2023-06-03 07:13:41 +0330 +0330

هاهاهاهاهاهاهها
یاد سکانس پایتخت افتادم
نقی معمولی و هما در حال رفتن به مراسم بودن
دهنت سرویس صبحمو ساختی

0 ❤️

931375
2023-06-04 01:31:54 +0330 +0330

ادامه بده

0 ❤️