ورزش بیضه

1401/11/04

این یک داستان خیالی با تم بالباستینگ است. هرگونه تشابه اسمی یا مکانی اتفاقیست.

کنار محوطه تو عالم خودم بودم که متوجه حضورشان شدم. شقایق و نسترن سی چهل متر دورتر از من ایستاده بودند. پچپچ میکردند و میخندیدند و گاهی هم به من اشاره میکردند. از آن دخترهای خوشگل و خفن دانشگاه بودند که همه پسرها دلشان میخواست تورشان کنند. ولی خوب، به کسی پا نمیدادند. من همیشه فکر میکردم اینها جفت همند. همیشه با هم بودند. زیادی بهم میچسبیدند، همخانه هم که بودند. پیش خودم گفتم حالا که من سوژه بحثشان هستم اقلا بروم و یک لاسی بزنم. آرام رفتم طرفشان.

من: به به، خانمها چه هر و کری میکنن به ریش مردم. اقلا بگین خودمونم بخندیم.
نسترن: سخت نگیر چیز مهمی نبود.
شقایق: صحبت خایه تو بود و نیاز ما.
و زدند زیر خنده. انتظار نداشتم اینطوری بروند سراغ زیر شکم. ولی خوب اگر آنها به راهند من چرا باید ناراحت باشم؟
من: خوب امر بفرمایید بچیپم بدم خدمتتون.
شقایق: نه ممنون. الان بحث همین بود. فکر نکنم به دردمان بخوردی. این کاره نیستی. دو تا خایه درشت لازم داریم برای ورزش. مال تو بدرد نمیخورد.
من با تعجب: برای ورزش؟
شقایق رو به نسترن: بیا این حتی اسمش رو هم نشنیده. به چه دردی میخوره؟
نسترن: خوب آخرش چی؟ بالاخره باید رو یکی تمرین بکنیم یا نه؟
شقایق: آخه مال این که بدرد نمیخوره. قد نخوده.
نسترن: از کجا میدونی؟ مترش کردی؟
شقایق: از قیافش پیداست.
نسترن: مگه به قیافس؟
شقایق: پس چی؟ من هیچ وقت ندیدم قلمبه ای چیزی از تو شلوارش پیدا باشه. اگر تخماش بزرگ بود بالاخره باید یه چیزی میدیدم.
نسترن: خوب چرا راه دور میری؟ چرا لقمه دور سرت میچرخونی.
نسترن یک کمی آمد جلوتر به سمت من و خیلی راحت دست دراز کرد و بیضه هایم را گرفت. من کپ کردم. همینطوری وسط محوطه که هر کسی ممکن بود ببینه. کمی با بیضه هایم بازی کرد و ولشان کرد. بعد دوباره رو کرد به شقایق
نسترن: به نظر من که خوبه. کوچک نیست. یک کمی از متوسط بزرگتره. ولی خوب، چقدر زور داره، نمیدونم. ولی اونم یک کمی تمرینش بدیم درست میشه. اصلا ورزش مال همینه دیگه.
شقایق: چه میدونم. من که چشمم آب نمیخوره. ولی هرچی تو بگی.
و همین طور که داشتند در مورد تخمهای مبارک من بحث میکردند دور شدند. انگار نه انگار که من اصلا آنجا حضور داشتم. من هم هاج و واج دور شدنشان را تماشا میکردم.
یکی دو ساعت بعد برایم یک پیامک آمد:
سه شنبه ساعت 8 شب.
آدرس: …
به خانه بگو که شب دیر برمیگردی، شاید هم برنگشتی.

شاید نباید بهش توجه میکردم ولی آنها هم میدانستند که حاضر نیستم قید این دو تا داف هلو را بزنم. برای همین روز موعود، سر ساعت در محل بودم. شیک و تمیز، خوشبو و اتو کشیده. زنگ زدم، درب باز شد. با آسانسور رفتم طبقه سوم. از آسانسور که بیرون آمدم، دیدم لای در واحد سمت راست باز است. سر شقایق پیدا بود ولی بدنش پشت در مخفی.

  • سلام خانم خانمها
  • بیا تو، چقدر هم سر وقت
  • شما خوشگلها را که نمیشود منتظر گذاشت
  • (با لبخند) چه زبونباز
    وارد واحد که شدم. شقایق در را پشت سرم بست. برگشتم و نگاهش کردم. از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم. با یک ست شورت و سوتین قرمز جلویم ایستاده بود. اصلا انتظارش را نداشتم. افتاده بودم تو ظرف عسل. جلو آمد، باهام دست داد و یک بوس کوچک از لپم گرفت. من هم از فرصت استفاده کردم، یک بغل کوچیک کردمش و دستی به پشتش کشیدم. کیرم راست راست بود. میخواستم همان دم در بکنمش. در حالیکه ازم دور میشد گفت: لباساتو همینجا دربیار بذار دم در. لازمشان نداری. زود باش که خیلی کار داریم.
    شقایق رفت و روی مبل نشست.
    همه لباسهایم بجز شرتم را در آوردم و رفتم جلو. در همین حال، نسترن از تو یکی از اتاقها بیرون آمد. فقط با یک شورت قرمز.پستانهای درشت و گرد و سفت. چشمهایم گرد شده بود. من فیلم پورن زیاد دیده بودم. این پستانها یکی از بهترینها بود. دهانم آب افتاد. کی باید میخوردمشان؟
    نسترن: چقدر هم خجالتی. چرا شرتتو در نمیاری؟ نترس دودولتو گاز نمیگیریم.
    در حالیکه میخندید رفت به سمت شقایق و بوسه ای از لبهایش گرفت.
    نسترن: خیلی تعجب نکن. ما همیشه تو خونه اینطوری میگردیم. تازه بعضی وقتا هم سبکتر.
    بعد به طرفم آمد و یک بوسه سریع به لبهایم زد. منهم محکم بغلش کردم و دستم را از پشت کردم تو شورتش تا کونش را نوازش کنم. حس گرمای پستانهایش روی سینه ام دیوانه ام کرده بود. مرا از خودش سوا کرد و برگشت به سمت شقایق.
    نسترن: چقدر هم هولی. حالا فعلا شورتتو درآر.
    بعد رو کرد به شقایق: تو هم پاشو که کار داریم.
    شورتم را درآوردم و با کیر راست وسط سالن ایستادم. شقایق با چندتا وسیله و دفتر یادداشت آمد طرفم و شروع کرد کیر و خایه هایم را انداره گرفتن.
    شقایق: کارت درسته نسترن. خوب تخمایی داره. جون میده برای ورزش و تقویت.
    من: اینایی که میگین یعنی چی؟
    نسترن: عجله نکن میفهمی. جای خوبی آمدی. ما کارمان را بلدیم. بهت بد نمیگذره. مشتری میشی.
    بعد شقایق یک دستبند نشانم داد. از این مدل پلاستیکیها که در اسباب فروشیها پیدا میشود.
    شقایق: میخواهم دستهایت را از پشت ببندم.
    من: برای چی؟ نمیخواهم.
    نسترن به سمتم آمد و گفت: تو چقدر چموشی. نترس.
    بعد یک دستش را دور گردنم انداخت و دست دیگرش را دور کمرم. لبهایش را روی لبهایم قفل کرد. داشتم باهاش همراهی میکردم که ناگهان درد شدیدی را در تخمهایم حس کردم. نسترن تخمهایم را در مشتش گرفته بود و با تمام قدرت فشار میداد.
    نسترن: آفرین پسر گل. حالا دستاتو ببر پشتت که شقایق خانم کارش را بکند.
    جای بحث نبود. بعد از اینکه دستم را بستند، تخمم را ول کرد. از درد نشستم روی زمین.
    نسترن: ببین. الان یک دختر پنج ساله هم اگر اون تیله ها را بگیره، نفست درنمیاد. حالا صبر کن ما ورزشش بدیم تا ببینی چه زوری پیدا میکنن.
    من: چرا قصه میگی؟ مگه ورزش بیضه داریم؟
    نسترن: جوش نزن. بهش میگن بالباستینگ. ما کارمونو بلدیم. حالا همیطور که دو زانو هستی، سرت را بذار زمین و کونتو بده هوا. پاهاتم را باز کن. میخوام تخمهای آوزونتو از پشت ببینم.
    همه چیز مسخره بود ولی چاره ای نبود. هرچی گفت را انجام دادم. نسترن پشت سرم رفت. کمی تماشا کرد بعد پایش را روی پشتم گذاشت و کمی به سمت زمین فشار داد. دوباره از پشت نگاه کرد. ناگهان با قدرت لگد محکمی نثار خایه های آویزانم کرد. از درد فریاد کشیدم و روی زمین ولو شدم.
    نسترن: آره، خوبه. داد بزن. تو دلت نمونه. ساختمون خالیه. صدات مزاحم کسی نیست.
    چه خوب که خیالم را راحت! انگار من نگران مزاحمت برای همسایه بودم!
    نسترن رو به شقایق: تو چطوری دوست داری؟ ایستاده یا نشسته؟
    شقایق: ایستاده
    شقایق رو به من: پاشو نوبت منه.
    بعد که دید بلند نشدم، خم شد و گوشم را گرفت و بلند کرد.
    شقایق: نشد دیگه. باید بچه حرف گوش کنی باشی. ما همیشه اینقدر مهربون نیستیم. حالا صاف واستا و پاهاتو باز کن. البته میتونم پاهاتو به دو سر یک چوب ببندم که همیشه باز باشه. ولی دوست ندارم باهات خشن باشم. خودت گوش میکنی.
    بعد شقایق پشت سرم رفت. میدانستم که قرار است چه اتفاقی بیفتد. برای همین از ترس به لرزیدن افتادم.
    شقایق با خنده: نگاش کن. داره از ترس میلرزه.
    و ضربه محکم لگدش بین دوپایم نشست. از درد دوباره روی زمین افتادم. اشکم درآمده بود.
    شقایق با خنده: ببین چقدر سوسوله، داره گریه میکنه.
    بعد دوتایی من را روی پشت قلت دادند. شقایق پشت به من روی شکمم نشست. پاهایش را بین دو پایم گذاشت و آنها را باز کرد. حالا تخمهایم بیدفاع آن وسط آویزان بودند.
    شقایق: حالا چکار کنیم؟
    نسترن: بهت میگم.
    نسترن نشست. انگشتان شست و سبابه دست چپش را مثل حلقه پشت تخمهایم انداخت و کشید. حالا تخمهایم قلمبه روی دستش بودند. بعد شروع کرد با دست دیگرش پشت سرهم روی آنها ضربه زدن. درد تو تمام وجودم پیچیده بود و جز نعره زدن کاری از دستم برنمیامد. آن دو انگار پای خنده دارترین کمدی عمرشان نشسته باشند از خنده ریسه رفته بودند. نمیدانم چند ضربه زد، 30 شاید 40 ضربه که بالاخره خسته شد و با خنده روی زمین ولو شد.
    نسترن: حالا یک ایده باحالتر دارم.
    شقایق: چی؟
    نسترن: یک چیزی بذارم زیر تخماش که زیرش محکم باشه. بعد با چکش بزنیم روش. چطوره؟
    برق از سرم پرید. اینها رسما زده بود به سرشان.
    من: نه تو رو خدا. این کارو نکنیم. اخته میشم. تخمام میترکند. التماس میکنم.
    شقایق: نکنه یه بلایی سرش بیاد.
    نسترن شانه هایش را بالا انداخت: خوب بیاد. به درک.
    من: تو رو خدا خانم. التماس میکنم. هر کاری بگید میکنم. میمیرم میفتم گردنتون.
    شقایق: راست میگه. شایدم مرد.
    نسترن: تو چه دل نازک شدی بابا.
    شقایق: ببین همین الان داره از ترس سکته میکنه.
    نسترن: پس یک کار دیگه بکنیم.
    شقایق: چی؟
    نسترن: صبر کن.
    نمیدانستم چی تو سرش هست ولی حداقل چکش کنار رفته بود. نسترن رفت توی آشپزخانه و برگشت.
    نسترن: بیا، این ماهیتابه را بگیر و با این بکوب رو تخماش.
    شقایق چشمهایش برق زد: عالیه.
    و بدون معطلی شروع کرد. دیگر حتی داد هم نمیتوانستم بزنم. بیشتر صدایم شبیه ناله بود. نسترن ادایم را در میاورد و شقایق با قهقهه روی تخمهایم میکوبید. بالاخره خسته شدند. هردو بلند شدند و بالای سرم ایستادند.
    شقایق: ببین چه شکلی شده.
    نسترن: صبر کن، هنوز تموم نشده که.
    تمام نشده؟ دیگر قرار است چه بلایی سرم بیاورند.
    نسترن: این یکی خیلی عالیه. قول میدم مشتری شی.
    مشتری شوم؟ مگر قرار است بازهم برگردم اینجا؟
    نسترن: پاشو تن لش. پاشو بشین ببینم.
    شقایق گوشم را گرفت و کشید بالا تا نشستم. نسترن رفت تو اتاق و با یک میله پلاستیکی بلند برگشت. با یک لبخند موذیانه نزدیک شد. سر میله دوشاخه بود و هر شاخه را روی یکی از تخمهایم گذاشت.
    نسترن با لبخند: حاضری؟
    آماده برای چی؟ با ترس از اتفاقی که نمیدانستم چیست جواب دادم: بله خانم. هر چی شما بفرمایید.
    نسترن با لبخند: آفرین کوچولو، داری یاد میگیری. اما اول ایمنی.
    نسترن اشاره ای به شقایق کرد و او دهن بند برایم بست. توپ کوچکی که در دهانم جای میگرفت و بندهایش پشت سرم بسته میشد. سپس نسترن دگمه بالای میله را فشار داد. فجیعترین دردی بود که تا حالا تحمل کرده بودم. یک جریان ناگهانی برق از یک تخمم وارد شد و از دیگری خارج. اگر آن توپ در دهانم نبود حتما زبانم را کنده بودم. از درد و ترس چشمهایم از حدقه بیرون زده بودند.
    شقایق و نسترن از خنده ریسه رفته بودند.
    شقایق: دیدی چطوری شد؟
    نسترن: آره، عین وزغ پرید بالا.
    شقایق: دوباره … دوباره …
    نسترن: حتما. واسه شقایق جونم هر کاری میکنم.
    نسترن آرام بهم نزدیک شد و من روی کون، عقب عقب میرفتم تا پشتم به دیوار خورد. پاهایم را بستم.
    نسترن با لبخند: چرا پاهاتو بستی؟ دوست نداشتی؟ ببین من هیچ کاری بدون رضایت خودت نمیکنم. منو نگاه کن دلت میخواد ناامیدم کنی؟
    چشمهایم روی پستانهای جادوییش قفل شد. دو تا گرد و قلمبه و سفت. به آرامی پاهایم را باز کردم. دوباره آن دوشاخه لعنتی را روی تخمهایم گذاشت و دگمه را زد. دیگر چیزی نفهمیدم و از حال رفتم.

چشمهایم را که باز کردم، دستانم آزاد بودند و دهان بند هم نداشتم. شقایق و نسترن لخت مادرزاد در آغوش هم روی مبل نشسته بودند و پیتزا میخوردند. از جایم تکان خوردم و توجه شان جلب شد.
نسترن: به به، اوغور بخیر. پاشو بیا اینطرف.
به زحمت از جایم بلند شدم و به سمتشان رفتم.
نسترن به پستانهایش اشاره کرد و گفت: دوست داری نوک این لعبتها را ببوسی؟
باور نمیشد چنین پیشنهادی داده باشد. به آرامی جلو رفتم و بوسه ای بر نوک پستانهایش زدم و دومی را هم اندکی لیسیدم.
نسترن: گشنته؟ پیتزا میخوای؟
من: بله خانم. لطف میکنید.
نسترن یک قاچ پیتزا را دورتر روی زمین پرت کرد.
نسترن: بخورش.
نشستم زمین و خوردمش.
نسترن: خیلی خوب. حالا جل و پلاستو جمع کن و زحمتو کم کن. ما دو تا میخواهیم تنها باشیم. بهت میگم که کی بیای.
من: چشم خانم
لباسهایم را پوشیدم و بیرون رفتم. درد تو تمام وجودم بود. یعنی اینها بعد از اینهمه بلا که سرم آوردند، بازهم انتظار دارند برگردم؟ مگر دیوانه ام؟ صدای دینگ کوچکی از موبایلم بلند شد. پیغام داشتم.
“پنجشنبه ساعت 7”
دوباره تصویر آن پستانهای بهشتی نسترن جلوی چشمم آمد. پاسخ دادم: “چشم. اطاعت امر میشود.”.

نوشته: Tooleh_sag


👍 4
👎 5
20401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

911961
2023-01-24 03:19:19 +0330 +0330

چه کسخولایی پیدا میشن

1 ❤️

911963
2023-01-24 03:25:35 +0330 +0330

کس کش تخمام درد گرفت. من بمیرمم همچین کاری نمیکنم.

0 ❤️

912019
2023-01-24 13:44:58 +0330 +0330
  • یه تیکه بیشعوری شما
    دقیق تر بخوام بگم برات.یه تیکه بیشعور رو با منگنه چسبوندن به شورت یه زن روستایی،حول و حوش ۱۲ سال روت گوزیده ریده شاشیده بعد یکم توی محلول پرمنگنات گذاشتنت بعد درآوردن مالیدن به کص خر هندی بعدش با گیره آویزونت کردن به بند،یه دو سالی جلوی آفتاب بودی که یهو یه افغانی دولشو گذاشت وسط نیم کره سمت چمت
1 ❤️

912041
2023-01-24 16:38:33 +0330 +0330

کیرم تو مغز نداشتت
با فکرشم تخمام درد گرفت لاشی

0 ❤️

912087
2023-01-25 01:05:20 +0330 +0330

دیگه این مدلی ننویس

0 ❤️

912221
2023-01-26 02:05:34 +0330 +0330

فقط تعریف فیلمت قشنگ بود وگرنه جذابیتی نداشت

0 ❤️

912349
2023-01-27 00:39:13 +0330 +0330

مرسی از فحشها. لذت بردم. 😘

0 ❤️

912471
2023-01-27 18:13:54 +0330 +0330

soheil_koni_22

چه جوری شدی؟ خوب یا بد؟ چیکارت کرد؟

0 ❤️

914063
2023-02-07 18:28:45 +0330 +0330

عامو به مولا تو استعدادی والا، سیر کن اینا که چرتو پرت مینویسن ها راست نشونه استعدادته که اینارو اینجوری کرده، خدا وکیله ترکیدم از خنده، فقط یادت رفته نویسی که شماره گوشیتو سیت گرفتن این دوتا دختر وحشیه. عامو بنویس باز سی این جفنگا و گافا که دادی پی این دختر باحالا! یه چی هم بگما، ما خودوم همچین فانتزی ها تو کلمه، اما سی خجالتی بودنمو هیچکی نشناختما! وگرنه الآنو خایه هام رفته بو سی باد! ز ما میشنوی ها برو پییش تو نویسنده ای همی الآنشم.

0 ❤️