پر شدنم با کیر دایی پژمان

1400/09/08

باورم نمیشد که داره گریه میکنه. اصلا معنی گریه هاش رو نمیفهمیدم. آدمی که سالها گریه من رو در می آورد حالا داشت به خاطر طلاق و جدایی گریه میکرد. شاید داشت مثل من به هفت سال زندگی تباه شدش فکر میکرد. من هم نزدیک بود گریه کنم اما دیگه دوست نداشتم جلوش گریه کنم. به اندازه کافی کتک خورده بودم و گریه من رو دیده بود.
وقتی از محضر بیرون اومدم بالاخره احساس آزادی کردم. هفت سال کابوس تموم شد. دوباره همون دختر هفده ساله ای شدم که دوست داشت پرواز کنه و آزاد باشه. فقط مسیرم رو اشتباه رفتم و فکر میکردم که با ازدواج میتونم به آزادی برسم. خبر نداشتم که دارم خودم رو از چاله توی چاه میندازم. هر چی که بود تموم شد و این تموم شدن رو مدیون تنها داییم بودم. یا شاید مدیون راننده مستی که با ماشین پدرم تصادف کرد و توی اون تصادف، پدر و مادرم از بین رفتن. چون پدرم اگه زنده بود هرگز اجازه نمیداد تا طلاق بگیرم. بارها بهم گفته بود که با پیراهن سفید عروسی رفتی و با کفن سفید فقط میتونی برگردی. داییم بعد از فوت اونا موفق شد پشت من وایسته و طلاقم رو از این آدم خودخواه و عصبی بگیره. سوار ماشین داییم شدم و گفتم: بالاخره تموم شد.
داییم حرکت کرد و گفت: تازه شروع شد. تو همش بیست و چهار سالته.
از دست خودم ناراحت شدم که چرا برای چند لحظه مرگ پدر و مادرم رو عامل آزادیم دونستم. سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم و گفتم: الان باید چیکار کنم دایی؟ بعدش چی میشه؟
داییم با مهربونی گفت: اول از همه باید به آینده امیدوار باشی. دوم از همه که قراره بیایی و پیش خودم زندگی کنی. سوم اینکه به اصرار خودت کار هم برات جور کردم. پس دلیلی نداره که از آینده بترسی.
به داییم نگاه کردم و گفتم: دایی اگه شما رو نداشتم باید چیکار میکردم؟ کل فامیل براشون مهم نیست که من طلاق گرفتم و چه سرنوشتی قراره داشته باشم.
داییم اخم کرد و گفت: لازم نیست به فامیل فکر کنی. همین جماعت بودن که گفتن عقد پسر عمو و دختر عمو رو تو آسمون بستن. همینا بودن که باعث ازدواج مادر و پدرت شدن. دو تا آدمی که هرگز به هم نمی اومدن. دو تا بچه اولشون هم که به دو سال نرسیدن و مردن. تو آخری و تنها بچه شون بودی. همونقدر که برای اونا مهم بودی، برای من هم مهم هستی. پس مهم اینه که الان با همیم. در ضمن صد بار گفتم من همش هشت سال ازت بزرگ ترم. لازم نکرده بگی دایی. پژمان صدام کن. مخصوصا که از این به بعد که قراره هم خونه ای هم بشیم. خیلی هم خوش شانسم که قراره از این به بعد کلی غذای تازه و گرم و خوش مزه بخورم.
روم نمیشد پژمان خالی صداش کنم اما اینقدر بهم لطف کرده بود که درست نبود اگه به درخواستش نه بگم. از ته دلم لبخند زدم و گفتم: چشم از این به بعد پژمان صدات میکنم.
خونه پژمان کوچیک بود. یک آپارتمان پنجاه متری و تک خوابه. شوهر سابقم اکثر جهیزیه رو داغون کرده بود. وسایل چندانی نداشتم که به خونه داییم ببرم. فقط وسایل و لباس های شخصیم. دایی پژمان به تنها اتاق خونه اشاره کرد و گفت: این اتاق تو روز، مشترک برای جفتمون. اما شبا فقط برای تو. من تو هال میخوابم.
احساس کردم که جای دایی پژمان رو تو خونه خودش تنگ کردم. خجالت کشیدم و گفتم: معذرت میخوام. شما به خاطر من…
نتونستم حرفم رو تموم کنم و گریه ام گرفت. دایی پژمان اومد به طرفم. دستهاش رو گذاشت دو طرف صورتم و گفت: تو چراغ این خونه ای. راضی نیستم اگه حتی یک لحظه احساس زیادی بودن بکنی. برای بار آخر اخطار میدم. من رو دایی یا شما صدا نزن. وگرنه به غیر از غذا پختن باید ظرف ها رو هم بشوری.
هم زمان که اشک میریختم لبخند کم رنگی زدم و گفتم: ببخشید یادم میره.
پژمان دستهاش رو از روی صورتم برداشت و گفت: حالا برو یک دوش بگیر تا سر حال بشی. بعدش هم شام رو به مناسبت آزادیت میریم بیرون. فردا صبح هم دیر تر میرم مغازه تا تو رو ببرمت سر کارت و معرفیت کنم.
صندوق دار یک فروشگاه نسبتا بزرگ لباس شدن، کمی برام استرس داشت اما بعد از چند روز، تونستم با کارم کنار بیام و حتی مطمئن شدم که این کار چقدر برام خوبه. هم درآمد داشتم و هم باعث میشد کمتر به گذشته فکر کنم. ساعت هشت صبح میرفتم و ساعت شش غروب برمیگشتم. شغل پژمان هم آزاد بود اما ساعت نُه می اومد خونه. منم توی اون فاصله شام درست میکردم. فکر میکردم زندگی من و پژمان فرق چندانی با دورانی که متاهل بودم نداشته باشه اما زمین تا آسمون فرق داشت. توی خونه پژمان از ته دلم احساس آزادی میکردم. احساس میکردم که من و پژمان دو تا همخونه ای خوب هستیم و اون هم از بودن من کاملا راضیه.
طبق روال هر روز، ساعت شش اومدم خونه. تصمیم گرفتم برای شام کوکو سیب زمینی درست کنم. بعد از سرخ کردن کوکو ها، بدنم بوی سرخ کردنی گرفت. به ساعت نگاه کردم. هنوز یک ساعت مونده بود تا پژمان بیاد. رفتم حموم و خودم رو شستم. از حموم اومدم بیرون و شورت و سوتین تنم کردم و بعدش توی همون هال خونه، مشغول خشک کردن موهای بلندم شدم. همینطور داشتم موهام رو خشک میکردم که با صدای پژمان به خودم اومدم. سلام کرد و گفت: به به میبینم که کوکو سیب زمینی مخصوص خودت رو درست کردی.
از اینکه پژمان یکهویی وارد خونه شد و من رو با یک شورت و سوتین دید و اصلا به روی خودش نیاورد، شوکه شدم. میخ زل زدم به پژمان و نمی دونستم که باید چیکار کنم. پژمان همچنان عادی برخورد کرد و گفت: چت شده دختر؟ مگه روح دیدی؟

سرم رو تکون دادم و گفتم: زود اومدی.
پژمان گفت: امشب خسته بودم. زودتر تعطیل کردم.
هول شدم و گفتم: من برم تو اتاق لباس تنم کنم؟
پژمان لبخند زنان گفت: از من می پرسی؟
سریع وارد اتاق شدم و در رو بستم. نزدیک به یک دقیقه و با شورت و سوتین جلوی دایی خودم بودم و داشتم از خجالت آب میشدم. اما در عین حال رفتار عادی پژمان هم برام جالب بود. جوری برخورد نکرد که انگار یک صحنه عجیب دیده.
موقع شام خوردن، همه ذهنم درگیر لحظه ای بود که پژمان وارد خونه شد و من رو با شورت و سوتین دید. پژمان ذهنم رو خوند و گفت: میشه خواهشا سر چیزای الکی اینقدر ذهن خودت رو درگیر نکنی؟ یعنی واقعا توقع داری دو تا همخونه هرگز همدیگه رو با لباس زیر نبینن؟
به پژمان نگاه کردم و روم نمیشد حرف بزنم. سفره شام رو جمع کرد و ظرفها رو شست. برای جفتمون چایی ریخت و اومد توی هال خونه. با تردید نگاهش کردم و گفتم: از این شوکه نشدم که تو من رو توی اون وضعیت دیدی. حالا درسته که ما خواهرزاده و دایی هستیم اما به هر حال راست میگی، دو تا همخونه بالاخره همدیگه رو تو وضعیت های غیر عادی میبینن. یه چیز از خودم هست که نمیتونم درکش کنم.
پژمان نگاهم کرد و گفت: چی؟
همچنان مردد بودم و گفتم: اینکه اصلا حس بدی بهم دست نداد که تو من رو با لباس زیر دیدی. تویی که دایی منی. محرم منی. یا به قول خودت شبیه پدرمی.
پژمان حسابی با حرف من رفت توی فکر. به من نگاه کرد و گفت: نکته مثبتش اینجاست که اینقدر بهم احساس نزدیکی میکنی که به راحتی حرف دلت رو میزنی. نکته بعدی اینکه به هر حال تو تازه طلاق گرفتی. یک دفعه زندگیت از این رو به اون رو شد. یک زن متاهل که شوهر و زندگی داشت، یکهو تبدیل به یک زن مجرد شد که با دایی خودش هم خونه ای شده. سر کار میره و یک زندگی جدید داره. هم روانت و هم جسمت تحت فشاره این تغییره. برای همین اصلا نمیتونی مطمئن باشی که الان چه احساسی خوبه یا بده. پس بهتره اصلا خودت رو درگیر این مسائل نکنی.
شب موقع خوابیدن، اسیر صحنه ای شدم که دایی پژمان بدن نیمه لخت من رو دیده بود. هر چی بیشتر بهش فکر میکردم، بیشتر حس خاص و عجیب و لذت بخشی از اون صحنه دریافت میکردم. انگار با این اتفاق یادم افتاده بود که من چندین وقته سکس نداشتم و نیاز به توجه جنسی دارم. اما مشکل اینجا بود که با نگاه دایی خودم، این حس درون من زنده شده بود. مشکل بزرگ تر اینجا بود که اصلا بابت این موضوع عذاب وجدان و استرس نداشتم. فقط خجالت میکشیدم که اونم هر لحظه کم رنگ تر میشد.
تا چندین روز همه فکر و ذهنم پژمان بود. اینقدر که مطمئن شدم نسبت به پژمان حس خاصی پیدا کردم. ترکیبی از حس امنیت و حس جنسی. به خودم که بیشتر دقت کردم، به هیچ وجه حاضر نبودم تا با هیچ مردی وارد رابطه بشم. چون نسبت به تمام مردها بی اعتماد شده بودم. اما پژمان تنها مردی بود که بهش اعتماد داشتم. شاید اگه اون شب روی بدن نیمه لخت من هیزی میکرد یا بعد از اینکه باهاش حرف زدم از حرفم سوء استفاده میکرد، اعتمادم ازش سلب میشد. اما اینکه اونشب اصلا میخ بدن من نشد و عادی رفتار کرد، حس خوبی بهم داد. در کل نمیتونستم به خوبی خودم رو بفهمم.
وقتی پژمان وارد خونه شد و من رو با یک تاپ و شلوارک دید، اینبار کمی جا خورد. چون میدونست اینبار اتفاقی نبوده و خودم از عمد لباس تو خونه ای لختی پوشیدم. اینکه سعی میکرد موقع خوردن شام به پاهای من نگاه نکنه بهم حس خوبی میداد.
شب بعد بدون شورت و سوتین، تاپ و شلوارک پوشیدم. مطمئن بودم تو این حالت وقتایی که دولا بشم، سینه هام رو کامل میبینه. پژمان همچنان سعی میکرد عادی برخورد کنه و روی بدن خواهرزاده خودش هیزی نکنه و در مقابلش من من داشتم دایی خودم رو وادار میکردم تا به من نگاه جنسی داشته باشه. حتی یک درصد هم به آخرش فکر نمیکردم و فقط از حس خوبی که اینکار بهم میداد لذت میبردم. من محتاج توجه یک مرد بودم و داشتم به شکل عجیب و غیر معمولی این توجه رو از دایی خودم جذب میکردم.
چند ماه گذشت و من همچنان از این بازی لذت میبردم. در کنارش هر روز حس جنسی قوی تری نسبت به پژمان پیدا میکردم. بعضی وقتا بی اختیار جذب اندامش میشدم. مخصوصا وقت هایی که با رکابی و شلوارک تو خونه میگشت. نمیدونستم که اون درباره من چه فکری میکنه. شاید یک درصد هم احتمال نمیداد که خواهرزاده خودش یک روزی هم خونه ایش بشه و اینطور با لباس های باز و لختی جلوش بگرده. اون هم یک خواهرزاده مطلقه که میتونست روابط آزاد داشته باشه. هر چی که توی ذهنش بود همچنان سعی داشت دایی چشم پاکی باشه و روی بدن من هیزی نمیکرد. برام سوال بود که تا کی میتونه مقاومت کنه؟
اون شب پا رو فراتر گذاشتم و جلوی پژمان رفتم حموم و ازش خواستم تا بیاد و پشتم رو بکشه. اینبار دچار استرس و دلشوره شدم. شاید دیگه صبرش تموم میشد و با تندی باهام برخورد میکرد. اما در عین نا باوری قبول کرد. موقعی که وارد حموم شد با شورت و سوتین بودم. البته شورت و سوتینی که خیس شده بود و به تنم چسبیده بود. پشتم رو کردم و سوتینم رو درآوردم. دستم رو به دیوار تکیه دادم و گفتم: ببخشید مزاحمت شدم.
تصور اینکه الان توی ذهن پژمان چی میگذره، شهوتیم کرد. پژمان کیسه رو برداشت و پشتم رو کشید. بعدش هم از حموم رفت بیرون. اون شب شهوت کورم کرده بود. همچنان متوجه نبودم که دقیقا دنبال چی هستم. بدنم رو توی حموم خشک کردم و شورت و سوتین تمیز پوشیدم. حوله به دست و همونطور با شورت و سوتین و در حالی که داشتم موهام رو خشک میکردم از حموم خارج شدم. اینبار هم دیگه اتفاقی در کار نبود. میتونستم نگاه سنگین پژمان رو حس کنم. درون خودم هم غوغا بود. همونطور با شورت و سوتین کنارش نشستم و چایی خوردیم. بعدش هم ایستادم و با آهسته ترین شکل ممکن وارد اتاقم شدم. جوری که تا میتونه من رو از پشت ببینه. تشکم رو انداختم و دراز کشیدم. به سقف نگاه کردم و به خودم گفتم: داری چیکار میکنی فاطمه؟
فکر میکردم دیگه مقاومت دایی پژمان بشکنه و شب بیاد سر وقتم، اما هر چی صبر کردم خبری از پژمان نشد. حرارت و شعله های شهوت کل بدنم رو گرفته بود و مغزم دیگه کار نمیکرد. با همون شورت و سوتین و به آهستگی از اتاق اومدم بیرون. پژمان مثل همیشه تشکش رو کنار دیوار انداخته بود. صاف خوابیده بود و دست هاش رو گذاشته بود روی سینه اش. ضربان قلبم بالا رفت و استرسی شدم. دو زانو و به آرومی کنار پژمان نشستم. اینقدر ترس و هیجان داشتم که انگار دارم قتل انجام میدم. دستم رو به آرومی و از روی شلوارکش گذاشتم روی کیرش. وقتی فهمیدم که کیرش بزرگ شده، هیجان درونم بیشتر شد. دستم رو به آرومی بردم توی شلوارکش و اینبار از روی شورتش، کیرش رو گرفتم توی مشتم. کیرش کمی حرکت کرد و نبض زد. تو همون حالت دو زانو پاهام رو از هم باز کردم و دست دیگه خودم رو بردم توی شورتم و انگشتم رو فرو کردم توی کس خیسم. کسم اینقدر خیس شده بود که حتی شورت تمیزم رو هم خیس کرده بود. بعد از چند دقیقه دستم رو بردم توی شورت پژمان و کیرش رو بدون واسطه گرفتم توی مشتم. کیرش دوباره حرکت کرد و نبض زد. مطمئن بودم که بیداره اما خودش رو به خواب زده اما شهوت چنان کورم کرده بود که اصلا به این فکر نمیکردم که کیر دایی خودم رو گرفتم توی مشتم. بعد از چند لحظه شلوارک و شورتش رو درآوردم. وقتی حس کردم که خودش هم به اینکار کمک کرد، دیگه یقین پیدا کردم که بیداره و اونم دیگه نمیتونه شهوتش رو کنترل کنه. حتی اگه خواهرزاده اش اونی باشه که شلوارک و شورتش رو در میاره. پاهاش رو از هم باز کردم و بین پاهاش نشستم. بعدش سرم رو خم کردم به سمت کیرش. موهام رو زدم یک طرف که مزاحم نباشه. ته کیرش رو گرفتم توی مشتم و سر کیرش رو بوسیدم. یک مایع لیز مانند از کیرش خارج شد. میدونستم که این پیش آبشه. پیش آبش رو با زبونم و از سر کیرش جمع کردم و قورت دادم. عمدا صدای قورت دادنم رو بلند کردم که متوجه بشه. بعدش سر کیرش رو به آرومی فرو کردم توی دهنم. پژمان دیگه طاقت نیاورد و آه کشید. دیگه مقاومتش شکست و قطعا به چند ماه گذشته فکر میکرد. اینکه این چند ماه، خواهرزاده مطلقه و البته جوونش هر لحظه با لباس های لختی جلوش میگشت. کیرش رو کامل و تا ته حلقم فرو کردم توی دهنم. اندازه کیرش عالی بود. نه خیلی بزرگ و نه کوچیک. یک کیر استاندارد که از خوردنش سیر نمیشدم. با حرص و ولع ساک میزدم که یکهو یادم اومد شاید دووم نیاره و ارضا بشه. کیرش رو از توی دهنم درآوردم. ایستادم و شورت و سوتینم رو درآوردم. در کمال نا باوری پژمان و در حین اینکه چشم هاش هنوز بسته بود، تیشرتش رو درآورد. حالا جفتمون لخت مادرزاد بودیم. این حرکتش، شهوتی ترم کرد. نشستم روش و کیرش رو با دستم تنظیم کردم و جوری نشستم که کیرش یکهو فرو بره توی سوراخ کسم. چندین ماه بود که سکس نداشتم و کسم پر نشده بود. اما حالا با کیر دایی خودم پر شده بودم. تصور اینکه کیر پژمان توی کس منه بیشتر شهوتیم کرد. ترسیدم اگه با سرعت روی کیرش بالا و پایین بشم، نتونه تحمل کنه و ارضا بشه. به آرومی روی کیرش بالا و پایین شدم. یک دست پژمان رو گرفتم و مجبورش کردم تا با سینه هام ور بره و دست دیگش رو گرفتم و گذاشتم روی کونم. بعد از لمس سینه ها و کونم بلاخره چشم هاش رو باز کرد. کمی حس خجالت واردم شد. روم نشد باهاش چشم تو چشم بشم. اینبار من بودم که چشم هام رو بستم و آه و ناله ام به هوا رفت. پژمان با ظرافت خاصی سینه ها و کونم رو لمس میکرد. ناخواسته حرکت کمر و کونم سریع تر شد تا با سرعت بیشتری کیر پژمان رو توی کسم حس کنم. بعد از چند لحظه حالتم رو عوض کردم و به حالت اسکات نشستم روی کیرش. توی این حالت میشد کامل روی کیرش بالا و پایین شد. برای حفظ تعادلم، دست هام رو گذاشتم روی سینه اش و با سرعت روی کیرش بالا و پایین شدم. اینقدر که بلاخره ارضا شدم. مطمئن بودم که هرگز توی عمرم به این خوبی ارضا نشدم. ولو شدم روی پژمان و به آرومی گفتم: این بهترین سکس عمرم بود.
پژمان هنوز ارضا نشده بود. باورم نمیشد که اینقدر خوب بتونه خودش رو نگه داره. شوهرم نهایتا پنج دقیقه میتونست بکنه و آبش می اومد. اما بیشتر از ده دقیقه کیر پژمان توی کسم بود و خودش رو نگه داشته بود. من رو از روی خودش کنار زد. به حالت صاف خوابوندم. پاهام رو از هم باز کرد و خودش رو کشید روم. با دستش، کیرش رو تنظیم کرد و فرو کرد تو کسم. اینقدر شهوتی بودم که چند لحظه بعد از ارضا شدن هم دوست داشتم باز هم ارضا بشم. پژمان بدون وقفه توی کسم تلمبه میزد و آه و ناله های من دوباره بلند شد. نزدیک به ده دقیقه دیگه توی کسم تلمبه زد و من دوباره ارضا شدم. اینبار خودش هم دیگه طاقتش تموم شد. کیرش رو از توی کسم درآورد و آبش رو ریخت روی شکمم. بعد از اینکه ارضا شد، ایستاد و رفت توی حموم. حس خجالت دوباره برگشت توی وجودم. شورت و سوتینم رو برداشتم و رفتم توی اتاق. با شورتم آب منی دایی پژمان رو از روی شکمم پاک کردم. یک شورت دیگه پوشیدم. لباسم رو هم پوشیدم و دراز کشیدم و به خودم گفتم: یعنی الان در چه حاله؟
تا صبح خوابم نبرد و فکرم هزار جا رفت. اگه پژمان دچار عذاب وجدان میشد و من رو یک زن هرزه میدونست باید چه خاکی توی سرم می ریختم؟ من هیچ حس عذاب وجدانی به خاطر سکس با دایی خودم نداشتم. حتی سکس با پژمان شبیه طعم شیرین یک عسل ناب بود که همچنان مزه اش توی دهنم بود.
صبح پژمان زودتر از من رفت سر کار. کل مدتی که سر کار بودم از دلشوره استرس، نزدیک بود سکته کنم. همه اش به این فکر میکردم که پژمان چه واکنشی داره. از اینکه خواهرزاده خودش اومد بالا سرش و مجبورش کرد تا باهاش سکس کنه. البته برای خودم هم این مورد غیر قابل باور بود. اینکه چطور به اینجا رسیدم؟ هنوز نمی تونستم به خوبی خودم رو درک کنم.
شب برای پژمان غذای مورد علاقه اش رو پختم. در سکوت شام خوردیم. بعد از شام و با ترس و دلهره سکوت رو شکستم و گفتم: میخوای من رو بندازی بیرون؟
پژمان با تعجب من رو نگاه کرد و گفت: چرا باید این کار رو بکنم؟
روش نمیشد علنی به من خیره بشه. یعنی هنوز قسمتی از وجودش خودش رو دایی من یا به قول خودش شبیه بابام میدونست. اما پژمان دیگه برای من فقط یک دایی ساده نبود. در کنارش نمیتونستم مدت زمان طولانی این وضعیت معلق رو تحمل کنم. باید تکلیف خودم و پژمان رو یک سره میکردم. نگاهش کردم و گفتم: من از کاری که دیشب کردیم، اصلا پشیمون نیستم. دیشب برای من بهترین تجربه عمرم بود. با مردی خوابیدم که بیشتر از همه بهش اعتماد دارم و…
پژمان گفت: و چی؟
دوباره کمی خجالت کشیدم و گفتم: و بهتر از همه مردها بلده سکس کنه.
چشم های پژمان برق خاصی زد و هیچی نگفت. پر رو تر شدم و گفتم: از امشب پیش هم بخوابیم دایی جونم؟
پژمان چند لحظه سکوت کرد و گفت: حتی یک درصد هم فکر نمیکردم اینقدر دختر شیطونی باشی.
از جوابش کمی نا امید شدم. ظرف های شام رو جمع کردم. خواستم وایستم که پژمان گفت: دیشب برای من هم بهترین شب عمرم بود.

پایان

نوشته : کص نجیب پاکدامن


👍 94
👎 10
235101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

845064
2021-11-29 01:17:54 +0330 +0330

از حق نگذریم ایده جدید بود 🤦😂🤣


845070
2021-11-29 01:34:14 +0330 +0330

afarin beto pakdamane najib

0 ❤️

845072
2021-11-29 01:45:39 +0330 +0330

Bache bia pain boro jagheto bezan

0 ❤️

845077
2021-11-29 01:52:06 +0330 +0330

انصافاعالی بود

2 ❤️

845084
2021-11-29 02:12:21 +0330 +0330

جنده خانم داستانت از نظر نوشتاری خوب بود ولی بی شرف از جنبه محارم حال آدم را بهم میزنه
کیر مطمئن میخواهی بگو خودم بکنمت

3 ❤️

845086
2021-11-29 02:18:07 +0330 +0330

خوب بود ولی من لزم.
بچه لزم حضوری تهرانم وسیله و مکان با خودم فقط بیا.
پسر هم بیاد بهم حال بده از چت.

1 ❤️

845088
2021-11-29 02:22:34 +0330 +0330

ملجوق خلاق یعنی تو، آورین
شبی چهارتا بیشتر بزن
ایده های بهتری ب مغز کوس زده ات خطور میکنه

0 ❤️

845089
2021-11-29 02:25:09 +0330 +0330

سلام
وقتتون بخیر
نسبت به تمام داستانهایی از این دست،
نوشتتون
خیلی زیبا و دلنشین
روان وسلیس
و
بدون اغرا

6 ❤️

845090
2021-11-29 02:27:22 +0330 +0330

بدون اغراق بود.
بسیار لذت بردم.
دستمریزاد جونم.
💅💅💅💅💅💅💅

5 ❤️

845103
2021-11-29 04:20:19 +0330 +0330

واقعا ایده ی قشنگی بود افرین لذت بردم از خوندنش
نگارشتم دوس داشتم
بیشتر بنویس برامون ❤️

0 ❤️

845106
2021-11-29 04:30:25 +0330 +0330

راضیم کرد

0 ❤️

845116
2021-11-29 07:20:48 +0330 +0330

تشکر از حضورتون در جشنواره…

همون‌طور که امید خان اشاره کرد، در این نوشته با یک فانتزی ذهنی، یا وا گویی خاطره روبه‌رو هستیم و تمام داستان در همون “عنوان” گفته شده و بقیه‌ی متن، توضیحی بر داستان نیم خطیِ عنوان هست…

البته ‌روانی نوشته و “پورن نگاری” اون، امتیازی هست که مخاطب تابو پسند رو راضی نگه می‌داره و هیجانات اون رو به مخاطب القا می‌کنه…

موفق باشید… 🍃🌹

7 ❤️

845124
2021-11-29 08:21:58 +0330 +0330

عجیبه بلاخره یه داستان عالی خوندم اینقد خوب بود محو داستانت شدم آفرین ادامه بده

2 ❤️

845126
2021-11-29 08:40:36 +0330 +0330

خیلی جالب بود من که باور کردم

0 ❤️

845128
2021-11-29 08:42:17 +0330 +0330

جالب بود من که خوشم اومد حالا بیا منم پرت کنم
یه مرد عاشق اینه که یه سکس ناغافل بهش تحمیل بشه

1 ❤️

845141
2021-11-29 09:51:26 +0330 +0330

داستانت خیلی قشنگ بود و قشنگ نوشتی ولی کاش اسمشو چیز دیگه ای میزاشتی

0 ❤️

845159
2021-11-29 11:09:40 +0330 +0330

انصافا عالی بود جا داشت چند تا لایک دیگه بهت میدادم خسته نباشی ادامه بده

0 ❤️

845163
2021-11-29 11:19:23 +0330 +0330

خوب بود داستان و لایکک خارج از این موضوع نویسنده داستان که به نظرم مرد بود که حالت های بدنسازی و اسکات رو میشناخته و تو داستان گفت خخ خخ خ

0 ❤️

845182
2021-11-29 14:30:03 +0330 +0330

اگه پژمان دچار عذاب وجدان میشد و تورو یک زن هرزه میدونست باید چه خاکی توی سرت می ریختی؟
مگه شک داری که هرزه ای؟!!! شوهرتم فهمیده بود که طلاقت داد.

1 ❤️

845201
2021-11-29 16:52:46 +0330 +0330

نجیب و پاکدامن که تویی…وای به حال بقیه

1 ❤️

845236
2021-11-30 00:02:52 +0330 +0330

خیلی قشنگ بود. مرسی

0 ❤️

845250
2021-11-30 01:04:48 +0330 +0330

لذت بخش بود

0 ❤️

845251
2021-11-30 01:04:50 +0330 +0330

با گفتن کص نجیب پاکدامن یاد فاطمه زهرا (س)، افتادم، ایشون هم خیلی پاکدامن بودن

0 ❤️

845273
2021-11-30 02:10:05 +0330 +0330

قامت زیبا بود
خیلی وقت بود داستان قشنگ نخونده بودم تو شهوانی

0 ❤️

845303
2021-11-30 05:15:34 +0330 +0330

تو کص نجیب پاکدامن کی بودی؟ جییییییییییگگگرررر ❤️

1 ❤️

845462
2021-12-01 03:21:46 +0330 +0330

از محارم خوشم نمیاد ولی نگارش عالی بود

0 ❤️

845476
2021-12-01 04:48:56 +0330 +0330

ناموسا داستان بودا. دمت گرم.همیشه بنویس.همه چیش عالی.

0 ❤️

845524
2021-12-01 16:13:07 +0330 +0330

کاری به راست و دروغش ندارم اومدم اینجا داستان بخونم و داستان تو ارزش خوندن داشت دمت گرم

0 ❤️

845528
2021-12-01 17:03:40 +0330 +0330

جالب بود😎👍

0 ❤️

845537
2021-12-01 18:46:40 +0330 +0330

مرزهای کصشعر جابجا شد
خایه های مرحوم خاشقچی هم در گور به لرزه دراومد 😂

1 ❤️

845540
2021-12-01 19:27:42 +0330 +0330

تو نوعش خودش قشنگ بود ، لایک

0 ❤️

845550
2021-12-01 21:52:59 +0330 +0330

👍 🙏

0 ❤️

845560
2021-12-02 00:40:04 +0330 +0330

Nice nice

0 ❤️

846735
2021-12-07 03:00:52 +0330 +0330

بهرحال دنیا به سمتی داره میره که آدما چه بخوان و چه نخوان باید بپذیرن هرکس زندگیش به خودش مربوطه
هرکس می‌تونه اعتقادات خودشو داشته باشه
و هرکس می‌تونه ازادنه برای خودش تصمیم گیری کنه
من به شخصه از این سمتی که دنیا داره میره ناراضی نیستم.

داستان خوب و ساده و رُکی بود .

1 ❤️

847667
2021-12-12 15:42:51 +0330 +0330

کص نجیب پاکدامن چیست
یعنی کصی که دامن تمیز پوشیده که جیب ندارد

0 ❤️

850117
2021-12-27 23:43:47 +0330 +0330

قشنگ بود

0 ❤️

856543
2022-01-31 05:36:07 +0330 +0330

منم به داییم دادم خیلی دوستش دارم

0 ❤️

866566
2022-04-01 13:04:05 +0430 +0430

روایت دلنشین و قشنگی بود و خیلی هم قوی نوشتی طوری که خواننده باهات هم ذات پنداری می کنه

0 ❤️

888880
2022-08-07 06:00:44 +0430 +0430

قشنگ بود…

0 ❤️

893189
2022-09-01 17:08:07 +0430 +0430

جالب بود.هم داستان هم موضوعش.شایدازلحاظ شهوت چون محارم بودکارکثیفی باشه ولی وقتی خودتو دراون شرایط وجای شخصیتهای داستان قراربدی بانویسنده همعقیده بشی.خیلی جالب نوشته بود

0 ❤️

893190
2022-09-01 17:13:47 +0430 +0430

جالب بود.هم داستان هم موضوعش.شایدازلحاظ شهوت چون محارم بودکارکثیفی باشه ولی وقتی خودتو دراون شرایط وجای شخصیتهای داستان قراربدی بانویسنده همعقیده بشی.خیلی جالب نوشته بود

0 ❤️

893197
2022-09-01 17:52:14 +0430 +0430

برام جالب بود که هیچ یک از اساتید نگفت داستان تکراری بود
داستان من قبلاً خوندم تو همین شهوانی
در کل بد نبود روان و …

0 ❤️

899471
2022-10-19 06:24:11 +0330 +0330

عالی بود

0 ❤️

905686
2022-12-06 18:24:33 +0330 +0330

خوب بود زودتر از این هم هم میتونستی خودتو راحت کنی

0 ❤️

925243
2023-04-26 22:10:17 +0330 +0330

عالیه چون من هم خواهرزاده‌ام می کنم حسابی

0 ❤️

957109
2023-11-08 16:40:44 +0330 +0330

نوش جونت عزیزم

0 ❤️




آخرین بازدیدها