پل (۱)

1401/11/22

عاشقانه ای که پیش روی شماست داستان زندگی انسانی است از جنس من و شما
این بازگویی یک خاطره است ، تبسم ملال انگیز یک حسرت بر دل مانده

( قسمت های سکسی این بسیار کم است و خوشبختانه به عنوان گزینه خوبی برای سوژه جق نیست)

پل (قسمت اول )

شاید قصه از هفت سالگیم شروع شد وقتی که پدرم تصادف کرد و زمین گیر شد؛ یا نه از هشت سالگیم که مادرم مجبور شد برای تأمین مخارج زندگی تو خونه ی مردم کار کنه؛ یا شاید از 12 سالگیم که پدرم مرد و مادرم هم تو هفتم پدرم سکته مغزی کرد و فوت کرد و منو همتا خواهرمو میگم ، مجبور شدیم از بوشهر بیایم تهران خونه ی خاله ام که با اونها زندگی کنیم. نمیدونم از کجا فقط میدونم قصه ی من از هر جایی شروع شده باشه تو یک موضوع اشتراک داره اونم اینه که من چه تو هفت سالگی چه هشت سالگی چه دوازده سالگی یا حتی همین الان که 26 سالمه احساس تنهایی میکردم. یه دره ی خیلی بزرگ بین منو آدمای دیگه بود وقتی مجبور بودم تو درسها به خواهرم کمک کنم حس میکردم از یه دنیای دیگه باهام حرف میزنه انگار هیچ کدوم از حرفهای منو نمیفهمید نمیدونم چرا شاید برای این بود که حتی تو اون سن هم همه به مادرم میگفتن تارا خیلی بیشتر از سنش میفهمه ولی کاش اینطور نبود اونوقت راحت با دختر همسایه عروسک بازی میکردم و این بازی به نظرم مسخره نبود و یا شاید وقتی همه ی فامیل جمع میشدن و بچه ها همه تو یه اتاق بازی میکردن منم میتونستم قاطی بازی اونا بشم و فقط به اونا نگاه نکنم. به هر حال بچگی من هر جوری که گذشته باشه مثل همه ی بچه ها نبود با درد بزرگ بی پدری وبی مادری زندگی کردیم، تا تونستم سعی کردم نذارم همتا احساس کمبود بکنه که میدونم به هر حال کرده ولی من سعیمو کردم. تو خونه ی خاله ام زندگی راحتی داشتیم،

کیارش و کاوه پسر خاله هام از همون موقعی که رفتیم تو خونه اونها زندگی کنیم هوای ما رو داشتن نمیتونم بگم مثل برادر چون به نظر من بهتر از دو تا برادر بودن. خاله شورانگیز ما رو خیلی دوست داشت وقتی مادرم فوت کرد بعد از مراسم تدفین نذاشت تنها باشیم ما رو به خونه خودش آورد و در حالی که بغضش کار رو برای ما سخت تر کرده بود گفت از این به بعد من جای مادرتونم شما هم دخترهای من فقط دو تا برادر هم به جمعتون اضافه شده فقط شوهر خاله ای نبود تا به قول خاله جای پدر و برای ما بگیره نمیدونست هر شب بعد از اینکه روی ما رو میکشه و بهمون شب بخیر میگه
همتا خودشو میزنه به خواب تا من چیزی نگم و بعد یواشکی گریه میکنه و منم برای اینکه راحت باشه هیچی نمیگم ولی هر شب چون نمیتونم گریه کنم صبحش به خاطر بغضی که داشتم گلو درد میگیرم و این همه دکتری که منو میبره فایده نداره چون دوای من دیفن هیدرامین و آنتی هیستامین و اینا نیست دوای من مادرمه که دیگه نیست دوای من پدرمه تا دوباره دستای گرمشو رو سرم بکشه و منو دخترم صدا کنه. به هر حال گذشت تا من شدم 16 ساله و همتا شد 14 ساله من مثل همه یدختر ها آرزویی داشتم و رویایی ولی نمیدونستم این رویا و آرزو تو وجود کیه فقط میدونستم دنبال یکی میگردم که تمام مهری رو که تمام این سالها تو قلبم جمع شده بود رو بهش هدیه بدم. من خاله مو خیلی دوست داشتم و همتا رو میپرستیدم و روی کیارش و کاوه خیلی حساس بودم ولی هنوز قلبم بکر مونده بود بر عکس همتا که بلاخره راهشو پیدا کرد و اونجوری که دوست داشت زندگی رو ادامه داد فقط انگار من بودم که تو همون 12 سالگیم محصور شده بودم. من دوم دبیرستان بودم و همتا سوم راهنمایی و اولیا مدرسه همتا که میدونستن ما یتیم هستیم زیاد بهش سخت نمیگرفتن ولی گاهی انقدر شیطنت میکرد که چاره ای نداشتن جز اینکه خاله رو مدرسه بخوان خاله هم بدتراز همه امکان نداشت چیزی به همتا بگه فقط منو دو تا پسر خاله بودیم که از دست کارهای همتا حرص میخوردیم و چیزی نمیگفتیم. کاوه 18 ساله بود و کیارش 21 ساله . هر دوشون مخصوصا کاوه دائم پیگیز کارهای همتا بودن تا یک وق خدای نکرده جای پشیمونی براشون باقی نذاره . آخه همتا دائم از مدرسه فرار میکرد جایی هم نمیرفت با دوستاش میرفت پارک و سینما ولی انگار از هر چیزی که اجباری داشته باشه بیزار بود تا روزی که دوباره از مدرسه زنگ زدن و گفتن که باز همتا نرفته مدرسه و کیارش به دروغ گفت مریضه و تو خونه است ولی کارد میزدی خون کیارش در نمیومد انقدر عصبانی بود که حتی کاوه داشت آرومش میکرد هم منو هم کاوه میتریدیم با این عصبانیت یه کاری دست همتا بده وقتی سر ساعتی که مدرسه تعطیل میشه همتا اومد خونه و لباسهاشو در آورد کیارش فقط نگاهش کرد و بر خلاف انتظار منو کاوه به همتا گفت
-: همتا جان مثل اینکه مدرسه رفتن برات خیلی سخته میخواستم بهت مژده بدم که از فردا دیگه مدرسه نمیری.
منو کاوه و همتا همینطور مات به کیارش موندیم.
کیارش: چیه ؟
همتا: چرا؟

کیارش: گفتم که وقتی با هزار زحمت از مدرسه فرار میکنی یعنی به درس و ادامه تحصیل و یه آینده ی خوب علاقه ای نداری پس بمونی تو خونه و آشپزی یاد بگیری که پس فردا حداقل دو تا غذا بلد باشی درست کنی که اگر خواستگاری در این خونه رو زد ما بتونیم بگیم خانوم حداقل آشپزی بلده بهتره.
صورت همتا نشون میداد خیلی بهش برخورده
همتا: یعنی چی؟ یعنی میخوای بگی من باید بمونم خونه و کارهای خونه رو یاد بگیرم؟ که چی؟
کیارش: که زودتر شوهر کنی . همه که نباید دکتر و مهندس بشن یکی هم مثل تو باید بشه یه زن خونه دار معمولی که تمام نگرانیش اینه که قرمه سبزیش شور نشه.
همتا یک دفعه زد زیر گریه و دوید رفت تو اتاقش. کیارش فریاد زد تا صبح هم که گریه کنی دیگه حق رفتن به مدرسه رو نداری،همین که گفتم . و قبل از اینکه هر کدوم از ما عکس العملی نشون بدیم از خونه رفت بیرون. تاشب همتا از تو اتاقش بیرون نیومد و خاله هر چقدر برای شام صداش کرد جواب نداد. کیارش ساعت 11 شب اومد خونه سراغی هم از همتا نگرفت. صبح منو همتا طبق معمول داشتیم برای مدرسه آماده میشدیم من نگران برخورد کیارش بودم که مبادا واقعا نذاره که همتا به مدرسه بیاد برای همین هی نق میزدم که همتا زودتر حاضر بشه تا از خونه بریم بیرون. درست دم در بودیم که کیارش از اتاقش اومد بیرون .
کیارش: به به همتا خانوم صبح به این زودی کجا تشریف میبرید؟
همتا که معلوم بود که هم از کیارش میترسه و هم نمیخواد کم بیاره گفت:
-: مدرسه.
کیارش: گفتم شما اجازه مدرسه رفتن نداری.
-:اذیت نکن کیارش میدونم اشتباه کردم دیگه غیبت نمیکنم.
کیارش: نه عزیزم اصلا دیگه بحث غیبتهای تو نیست تو مدرسه نری بهتره .
و بعد در حالی که خمیازه میکشید رفت به طرف دستشویی و گفت :
-: کفشاتو دربیاربیا تو امروز میخواهیم با هم برای خونه بریم خرید
همتا مستاصل به من نگاه میکرد من که میدونستم اگر کیارش برگرده و ببینه همتا هنوز دم در ایستاده حسابی عصبانی میشه کفشامو در آوردم همتا هم کفشهاشو در آورد و اومد تو خونه. خاله صداش در نمیومد. همه میدونستن کیارش تصمیمی نمیگیره ولی اگر تصمیم بگیره دیگه کسی نمیتونه نظرشو عوض کنه با کارهایی هم که همتا کرده بود هیچ کدوم ما نمیتونستیم وساطت کنیم. کاوه که تازه بیدار شده بود همینطور مات به ما نگاه میکرد و هیچی نمیگفت. وقتی کیارش از تو دستشویی اومد بیرون رفت تو آشپزخونه . نمیدونم شاید دیدن چهره ی عادی کیارش یک دفعه همتا رو جری کردکه رفت طرف در و کفشاشوپوشید و درو باز کرد که داد کیارش رفت رو هوا
-: گفتم بیا تو .
همتا: من میخوام برم مدرسه
کیارش: تو بیخود میکنی. مگه دست توئه که هر روز دلت بخواد بری هر روز نخوای نری؟
همتا: من میرم.

کیارش رفت طرف درو درو قفل کرد و با تحکم گفت برو گم شو تو اتاقت. همتا در حالیکه بغضش
ترکیده بود فریاد زد اگر نذاری برم خودمو از پنجره پرت میکنم بیرون و میرم نمیتونی جلومو بگیری.
کیارش چند لحظه به همتا نگاه کرد و بعد کلید و گذاشت تو قفل و رفت تو اتاقش . همتا چند لحظه مکث کرد و بعد مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده آنچنان از در رفت بیرون و دوید طرف خیابون که تا من به خیابون برسم از دیدرسم دور شده بود. داشتم اطرافمو نگاه میکردم که دیدم کیارش در حالیکه داره میره طرف ماشینش گفت بیا برسونمت. سوار ماشین کیارش شدم و راه افتادیم. دلم میخواست بدونم چرا کیارش یک دفعه رضایت داد که همتا به مدرسه برگرده و همین سوالو ازش کردم. کیارش خندید و گفت همتابیخود میکرد نره مدرسه. من مبهوت موندم. از دیدن چهره ی من کیارش خندید و گفت:
–دخترخوب آدمها اینطوری هستن وقتی یه چیزی رو دارن قدرشو نمیدونن باید حتما اون چیز ازشون گرفته بشه. مثل همین نفسی که میکشی. تا حالا چند بار نفسهاتو شمردی و یا حتی فکر کردی که نفس کشیدن مهمه؟ قول میدم اصلا بهش فکر هم نکردی حالا همین تو اگر یکی بیاد دست بذاره رو گلوت و بخواد خفه ات کنه تازه میفهمی نفس یعنی چی درسته؟
من که تو فکر حرفهاش بودم جواب ندادم. خوب همتا هم باید آزادی مدرسه رفتن و اون آینده ازش گرفته میشد و دورنمایی که دوست نداره داشته باشه بهش داده میشد تا بفهمه مدرسه رفتن اجبار نیست بلکه تعهدیه که آدم در قبال ساختن آینده اش داره. حالا اگر بعد از دیپلمش دلش نخواست ادامه تحصیل بده اون با خودشه ولی تا قبل از اون این ماییم که باید راه و چاه و نشونش بدیم. من فقط چیزی رو که داشت ازش گرفتم تا برای دوباره به دست آوردنش تلاش کنه میخواستم بترسه که ترسید وقتی گفت خودشو از پنجره پرت میکنه پایین فهمیدم این همتا دیگه نه تنها از مدرسه غیبت نمیکنه بلکه شاگرد درس خونی هم میشه.
همینطور که حرف میزد به لبهاش نگاه میکردم اول داشتم به حرفهاش گوش میکرد ولی وقتی گفت آدما اینطورن که قدر چیزی که دارن نمیدونن یاد خودم افتادم فکر کردم اگر کسی خاله رو از من بگیره یا کاوه یا همتا حتی فکرش هم دیوونه ام میکرد وقتی فکر کردم که یکی کیارش و ازم بگیره قلبم تیر کشید برای یک لحظه حسی بهم دست داد که گفتم الانه که خفه بشم. انگار تازه کیارش و میدیدم . چشمای سیاه و درشتشو. لبهای قلوه ایشو. صورت گندمیشو. دلم داشت براش پر میکشید این حسی بود که تا اون روز تجربه اش نکرده بودم… انقدر تو این حس غرق بودم که وقی کیارش رسید دم در مدرسمون من هنوز داشتم نگاهش میکردم.

ادامه...

نوشته: ندید بدید


👍 17
👎 2
34101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

914558
2023-02-11 02:03:57 +0330 +0330

منتظر ادامش 👍

0 ❤️

914640
2023-02-11 08:08:34 +0330 +0330

دوست داشتم 👌
ادامش رو لطفا زودتر بفرست 👍

0 ❤️

914966
2023-02-13 01:04:41 +0330 +0330

تکراریه

0 ❤️

915414
2023-02-15 20:04:36 +0330 +0330

قلمت خوبه بنویس که منتظر بقیه داستانتیم

0 ❤️

916896
2023-02-27 08:26:54 +0330 +0330

قشنگ بود 👌

0 ❤️