کیر آباد!

1401/02/22

نکته‌ی بسیار مهم: این داستان نوشته‌ی کاربر little e است که قبلا با نام “کیر آباد و کوس آباد” منتشر شده بود و در جریان پاک شدن داستان‌های سایت پاک شد. من فقط این داستان رو ویرایش کردم و با یکم تغییر ارسالش کردم.


روستای ما، روستای بسیار خوش آب و هوایی بود که در دامنه سرسبز کوهستان قرار داشت. باغ‌های میوه و دشت‌های سرسبز و کشتزارهای وسیع گندم، روستا رو احاطه کرده بود. مردم توی این باغ‌ها و کشتزارها کار می کردن و به سختی رزق و روزی خودشون رو به دست می‌آوردن. یک رودخونه بزرگ هم از کنار روستا می‌گذشت که از آبش، زمین‌ها و باغ‌های میوه رو آبیاری می‌کردن.
من هر روز دم دمای غروب از سرِ زمین می‌رسیدم خونه و بعد از یه کم استراحت، دوستام رو صدا می‌زدم و تا نصفه شب دورهمی می‌گرفتیم. از همه چیز صحبت می‌کردیم و بعد از اون معمولا اگه کسی حال و حوصله داشت، دست یکی رو می گرفت و می‌برد خونه خودش و به نوبت به هم کیر می‌زدن. بعدش هم خواب و فردا صبحش بازم کار و کار…
من معمولا از پارسا می‌خواستم که بیاد خونه‌ی من. اول من به پارسا کیر می‌زدم و بعد نوبت پارسا می‌شد. بعضی وقت‌ها هم من فرهاد رو به خونه دعوت می‌کردم، یا بعضی وقت‌ها پیش می‌اومد که یکی دیگه از من می‌خواست به خونه‌اش برم و یا حتی بعضی وقت‌ها هیچکس گیر نمی‌اومد و من مجبور بودم با جق زدن، شبم رو بگذرونم. تو کیرآباد برنامه همه‌ی مردم، همین بود. همه به هم کیر می‌زدن و هیچوقت کسی از کیر زدن به دوست و همسایه و بقالی و سلمونی و عطاری و… خسته نمی‌شد. کلا فکر و ذکر همه‌مون تو کیر بود و همه‌ش دنبال این بودیم که به افراد بیشتری کیر بزنیم.
تو روستا همه چیز معنا و ارزشش رو از کیر می‌گرفت، جوری که اسم واحد پولمون هم “کیری” بود. یعنی پولهامون که با ارزش ترین چیزی بود که داشتیم، “کیری” بود. زندگی کردن تو کیرآباد هر روز داشت سخت‌تر و کیری‌تر می‌شد. هر روز همه چیز گرون و گرون‌تر می‌شد. همین الاغ نحیفی که من باهاش میرم تا سرِ زمین، تا همین دو سال پیش قیمتش هفت هزار “کیری” بود و حالا شده بود صد هزار “کیری”. آخه با این قیمت کی می تونه دیگه الاغ بخره؟ همین فرهاد چند سال سگ دو زد و پول پس‌انداز کرد که بتونه الاغ بخره. وقتی پولش به هفت هزار کیری رسید، الاغ شده بود صد هزار کیری. در حالیکه اصغر تو اصطبلش پونزده تا الاغ داشت که همه رو تو زمان هفت هزار کیری خریده بود و الان رو هر کدوم ۹۳ هزار کیری سود کرده بود. یکی از قانون‌های کیری نانوشته همین بود. گدا ها گداتر میشدن و ثروتمندها ثروتمند تر!
دیگه خیلی‌ها مجبور بودن هر روز از این طرف روستا تا اون طرف روستا پیاده برن. پول یونجه هم که پارسال یهو سه برابر شد. خیلی ها اعتراض کردن ولی مامورهای “کیر آقا” که بهشون میگفتن کیرلیس، همه رو کت بسته به ناکجا آباد بردن و دیگه خبری ازشون نشد. اما تو همه این سختی‌ها، فکر اینکه بالاخره می‌تونیم هر وقت که خواستیم، شب یا روز، به همدیگه کیر بزنیم، باعث آرامش خاطر می‌شد. من کلا تو این چند سال فقط تونسته بودم به پنج یا شیش نفر کیر بزنم اما کسایی رو می شناسم که تونستن حتی به نصف اهالی کیرآباد، کیر بزنن. مردم میگن اینا حتما از آشناهای خود کیرآقا بودن!

اما زیرِ بستر این کیر زدن‌ها و کیر خوردن‌ها، یک مساله خیلی جدی وجود داشت که ذهن اهالی کیرآباد رو به شدت به خودش مشغول می‌کرد. اصلا نیت و مقصود همه اهالی، همین مساله بود ولی کسی به روی خودش نمی‌آورد. یک مساله‌ای که هم پنهان بود و هم آشکار. هیچکس علنی درباره‌اش صحبت نمی‌کرد اما همه می‌دونستن که هدف اصلی همه اهالی، همین مساله است: رسیدن به روستای “کُس آباد” در اون طرف رودخونه. آرزوی همه این بود که حتی برای یک ساعت هم که شده خودشون رو به اون طرف رودخونه برسونن. من خودم تا حالا کسی رو که کُس آباد رو دیده باشه ندیدم اما کم و بیش وصفش رو شنیده بودم. می‌گفتن اونجا کسایی مثل خودمون زندگی می‌کنن که کردنشون خیلی لذت داره. می‌گفتن کردن اونا اصلا قابل قیاس با کردن اهالی کیرآباد نیست. می‌گفتن اگه کسی یک نفر از اهالی کُس آباد رو ببینه، خود به خود کیرش راست می‌شه. واسه همین، اهالی کیر آباد با تمام وجود سعی می‌کردن به هر شکل و روش ممکن خودشون رو به کُس آباد برسونن. اما مساله به این سادگی‌ها نبود. خونه “کیر آقا” که دهخدای هر دو روستا بود، درست وسط پلی بود که روستاها رو به هم متصل می کرد. “کیر آقا” و مامورهاش هم عبور و مرور از روی این پل رو با دقت و شدت کنترل می‌کردن و تقریبا هیچکس اجازه رد شدن از روی این پل رو نداشت. رودخونه هم اونقدر پهن و خروشان بود که شنا کردن و رد شدن از عرض اون، ریسک بزرگی بود و احتمال غرق شدنش خیلی زیاد بود. “کیر آقا” هر چندماه یک بار همه اهالی کیر آباد رو تو میدون وسطِ روستا جمع می‌کرد و براشون سخنرانی می‌کرد. بعضی از اهالی روستا، “کیر آقا” رو خیلی دوست داشتن و حاضر بودن براش بمیرن. می‌گفتن “کیر آقا” خیر و صلاح اهالی رو می‌خواد و حتما حکمتی هست که نمی‌ذاره کسی به راحتی به کُس آباد بره! حتی بعضی از طرفدارهای “کیر آقا” می‌گفتن دیدن اهالی کُس آباد برای سلامتی ضرر داره و حتی ممکنه باعث مرگ بشه!

از بین کشاورزها، هر ساله چند نفر رو که بیشترین تلاش و کوشش رو کرده بودن و بیشتر از همه کار کرده بودن، به عنوان جایزه برای چند روز می‌فرستادن روستای کُس آباد. من هر سال سعی و تلاش خودم رو بیشتر و بیشتر می‌کردم جوری که بعضی وقت ها شب و روز سرِ زمین کار می‌کردم ولی تا به حال موفق نشده بودم که برم. وقتی از مامورِ انتخابِ بهترین کشاورز، علت رو سوال کردم، جواب داد: “برای انتخاب بهترین کشاورزها، یک قانون “کیری” وجود داره که دقیقا باید رعایت بشه. مطابق این قانون کیری، تو هنوز معیارها و شایستگی‌های لازم رو نداری.”
مشابه این قانون کیری رو تو روستای کیر آباد زیاد داشتیم. مثلا یه قانون این بود که مردم نباید زیاد “آب گندم” بخورن یا اینکه مردم نباید تو میدون وسط روستا، رقص و شادی داشته باشن. خوب به هر حال اینجا روستای کیر آباد بود و قاعدتا قوانینش هم باید کیری باشن دیگه. حتی یه افسانه‌ی قدیمی هست که میگه قبلا ها یه چیزی جادویی بوده به اسم “کیرترنت”! تو این کیرترنت یه سری برنامه‌ها بوده به اسم “کیرگرام”، “کیراستاگرام”، “کیرآپ” (میگن این کیرآپ خیلی کیری بوده) و حتی یه سایت سکسی به نام “کیروانی”. که تو این برنامه‌ها اهالی کیر آباد راحت میتونستن با کُس آبادی‌ها و روستا های دیگه ارتباط برقرار کنن. ولی طبق تصمیم و دستور کیر آقا تموم این برنامه‌ها کیلتر(فیلتر) شدن…

خلاصه که کیر، منشا همه‌ی ارزش های کیرآباد شده بود. ارزش‌های کیری در نوشته‌های کاتبِ روستا، در روش های درمانیِ طبیب، در نحوه کاشت و برداشت گندم‌ها، در نحوه قضاوتِ قاضی، در کار آهنگری و دامداری و خلاصه در همه چیز روستا اثر گذاشته بود. به طور خلاصه بگم: “همه جا کیری شده بود، جوری که دیگه خودمون هم یادمون رفته بود که آدمیم و فکر می‌کردیم در واقع “کیر” هستیم و کیر بودنمون به آدم بودنمون می‌چربید. حتی دیگه همدیگه رو با پیشوند کیر صدا می‌زدیم. مثلا به مسعود می گفتیم “کیر مسعود” یا به فرهاد می گفتیم “کیر فرهاد” و افتخار می کردیم که از دیار کیر هستیم و اهل یک روستای کیرپرور.”

خیلی از این قوانین و روش های کیری که متاثر از تعلیمات حکیمانه “کیر آقا” بودن، بیشتر اوقات باعث خرابی و بدبختی بیشتر می‌شدن. مثلا همین چند وقت پیش کیرلیس‌های “کیر آقا” که تازه یاد گرفته بودن با کمون تیراندازی کنن، اشتباها تیرهای آتشین خودشون رو انداختن روی خونه‌های مردم و خونه‌ها آتیش گرفت و تعداد زیادی زنده زنده تو آتیش سوختن و “کیر آقا” به کیرش هم نبود و اصلا یه معذرت خواهی خشک و خالی هم نکرد. و در آخر کیرلیس‌های کیر آقا ادعا کردن که یک خطای کیری بوده و عمدی نبوده!

اما به هر حال من هم مثل بقیه اهالی روستا در آرزوی دیدار کُس آباد بودم و با خودم عهد کرده بودم تا هر طور که شده خودم رو به اونجا برسونم. حالا که قوانین “کیری” مانع از رسیدنم به اونجا شده بود، خودم باید دست به کار می‌شدم و به آرزوم می‌رسیدم.
کشاورزی رو گذاشتم کنار و چند ماه تمام کنار رودخونه رو بررسی کردم که ببینم از کجا می‌شه رد شد. ولی متاسفانه نتونستم راهی پیدا کنم. رودخونه خیلی پهن و عمیق بود و حتی شناگر ماهری مثل من هم به احتمال زیاد غرق می‌شد. اما بالاخره تلاش های بی وقفه‌ام نتیجه داد و یک نفر رو پیدا کردم که با گرفتن صد هزار “کیری”، حاضر بود منو با قایق کوچیکش مخفیانه برسونه اون طرف رودخونه. من اولش خیلی مردد بودم ولی دلم رو زدم به دریا و الاغم که تنها داراییم بود، به‌ قیمت صد و بیست هزار “کیری” فروختم و دادم به صاحب قایق و شبونه به سمت ساحل مقابل رودخونه حرکت کردیم.

دلهره و اضطراب زیادی داشتم. نکنه دروغ گفته باشن و اهالی کُس آباد، کیرهای کلفت‌تر و درازتری داشته باشن و بزنن جِر وا جِرَّم کنن! نکنه اینا همه‌اش خیالات باشه و اصلا چیزی به نام کُس آباد وجود نداشته باشه! نکنه من که تو کیر آباد کیر شده بودم، تو کُس آباد هم کیر بشم! تو همین فکرها بودم که قایقران بهم گفت: " زود باش پیاده شو."
من بالاخره به کُس آباد رسیده بودم.‌ چند دقیقه همونجا کنار رودخونه وایستادم تا نفسم که از ترس بند اومده بود، سرجاش برگرده. بعد از چند لحظه با احتیاط راه افتادم. لحظه حساسی تو زندگیم بود و باید حواسم رو جمع می‌کردم. ممکن بود مامورهای “کیر آقا” در کمین باشن و من تو دامشون بیوفتم. هوا خیلی تاریک بود، ترجیح دادم یه گوشه مخفی بشم و بخوابم تا صبح ببینم چی پیش میاد. اما هر چی سعی کردم از اضطراب زیاد خوابم نمی‌برد و روی علف ها این پهلو و اون پهلو می‌شدم.

تازه چشم‌هام گرم شده بود که با‌ پاشش آب روی صورتم شوکه شدم و از ترسم سریع پا شدم.‌ هنوز گیج بودم و نمی‌دونستم چی شده. آب رو که از صورت و چشم‌هام کنار زدم، رو به روم یه موجودی رو دیدم که خیلی شبیه به خودمون بود اما یه کم فرق داشت. با اخم داشت به من نگاه می‌کرد. اصلا منتظر نموند که من از شوک بیرون بیام و بلافاصله راه افتاد و گفت: " دنبالم بیا."
من هنوز میخکوب وایستاده بودم. برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد، دوباره بلندتر و با عصبانیت داد زد: “گفتم دنبالم بیا دیگه.”
من ترسیدم و با دلهره دنبالش راه افتادم. وسط راه داشتم خوب بر اندازش می‌کردم، هیکل و قیافه کُس آبادی‌ها خوب به نظر می‌رسید اما اخلاقشون قطعا کیری بود. مسافت کوتاهی که رفتیم، من رو برد و گذاشت تو یه اتاق و بهم گفت: “از اینجا تکون نخور، الان بر می‌گردم.”
از اخلاقی که از کُس آبادی‌ها دستم اومده بود، برای حفظ جون خودم هم که شده، ترجیح دادم حرفش رو گوش کنم و از اونجا تکون نخورم.

نمی‌دونم چقدر طول کشید، ولی خیلی طول کشید. واقعا خیلی طول کشید و من همینجوری علاف وایستاده بودم که این کُس آبادیه بیاد. چند بار از توی اتاق سرم رو آوردم بیرون و اطراف رو نگاه کردم ولی خبری نبود. با خودم گفتم ظاهرا این کُس آبادی‌ها علاوه بر اخلاقشون، وقت شناسیشون هم کیریه. آخه به من گفت الان میام ولی فکر کنم دیگه شب شده باشه و خبری ازش نیست. خودم احساس کردم کیر شدم. من هم به ناچار، خسته و گشنه دراز کشیدم و خوابم برد.
نصف های شب بود که با صدای یه کُس آبادی بیدار شدم. حتی صداشون هم فرق میکرد و لطیف‌تر بود. چشم‌هام رو باز کردم، بلند شدم و ایستادم. رو به روم پنج تا کُس آبادی وایستاده بودن. قیافه هاشون خیلی جدی بود. با خودم گفتم: “یعنی می‌خوان با من چیکار کنن؟ نکنه می‌خوان گروهی بهم کیر بزنن؟”
من مظلومانه و معصومانه جلوشون ایستاده بودم و منتظر سرنوشتم بودم. اون وسطیه که یه کم جلوتر از بقیه ایستاده بود گفت: “لطفا خودتو معرفی کن و بگو اومدی اینجا چیکار کنی؟”
من با تته پته و لکنت زبون گفتم: “من یه کیرم که…”
وسطیه حرفم رو قطع کرد و گفت: “کیر نه، بگو یه مرد هستم.”
مرد؟ مرد؟ کلمه نا آشنایی بود. ولی من دوباره صادقانه گفتم: “ولی من واقعا دارم راستشو میگم، من یه کیر هستم…”
این جمله رو که گفتم، یه کُس آبادی از فرط خنده افتاد روی زمین و داشت زمین رو گاز می‌گرفت. اما بقیه جدی بودن و داشتن با عصبانیت به من نگاه می‌کردن. کُس آبادی وسطی، به اونی که از فرط خنده روی زمین افتاده بود، گفت: “میترا خجالت بکش، مگه بار اولته که این جمله رو می‌شنوی؟”
اون کُس آبادی خندان که ظاهرا اسمش میترا بود گفت: “آخه چیکار کنم هما، نمی تونم جلوی خودمو بگیرم. خیلی بامزه و با جدیت میگه که من کیرم!” بعد دوباره پاشد و وایستاد.
کُس آبادی وسطی که اسمش هما بود، دوباره رو کرد به من و گفت: “با صدای بلند بگو من یک مرد هستم نه کیر.”
من هم چند بار با صدای بلند گفتم: “من یک مرد هستم نه کیر.”
بعد از من خواستن که بشینم. خودشون هم دورِ من نشستن. من داستان خودم رو براشون تعریف کردم. اون ها سکوت کردن و هیچی نگفتن. بعد هما رو کرد به یکی از همراهاش و گفت: “کیمیا مسئولیت این مرد با توئه!”
و بعد پا شدن و همه شون رفتن و فقط کیمیا موند. کیمیا برای من غذا آورد و سیرم کرد. بعد با مهربانی درباره کُس آباد به من توضیح داد و کنارم خوابید.
روز بعد که از خواب پا شدم دیدم کیمیا برای من غذا آماده کرده و با خوشرویی منتظر منه. بعد کیمیا من رو از اتاق بیرون برد و حقیقت کُس آباد رو از نزدیک به من نشون داد. اما مرتبا مجبور بودیم که مخفی بشیم که کیرلیس‌های “کیرآقا” ما رو نبینن. من نسبت به کیمیا احساس عجیب و غریبی پیدا کرده بودم. وقتی بهش نگاه می‌کردم، ناخودآگاه کیرم راست می‌شد، کیمیا این صحنه رو می‌دید و می‌خندید. بعد، همون شب کیمیا منو به اتاق برگردوند، اومد تو بغلم نشست و گفت می خوام امشب آداب خوابیدن با یه کُس آبادی رو بهت یاد بدم. کیمیا لباس های خودش رو در آورد و لخت شد. پستون های خودش رو به من نشون داد و بهم یاد داد که چطوری باهاشون بازی کنم و بخورمشون. بعد سوراخ هاش رو به من معرفی کرد. سوراخ کون رو که خودم از قبل بلد بودم. سوراخ کونِ کُص آبادی ها فرق زیادی با سوراخ کون ما نداشت. ولی خوشگل‌تر و تمیز تر بود.
اما کیمیا سوراخ عجیب دیگه‌ای تو بدنش به من معرفی کرد به نام “کُس” و از من خواست بهش قول بدم دیگه به کسی کیر نزنم و هر وقت کیرم بلند شد، کیرم رو تو سوراخ کُسش فرو کنم. گفت بهترین جا برای کیر تو، کُس یه زنه، یه زن، یه کُس آبادی. اونجا بود که تازه فهمیدم چرا به اینجا میگن کُس آباد…
من اون شب با کمک کیمیا بارها و بارها کیرم رو تو کُسش فرو کردم و ِلذت های عجیب و غریبی رو تجربه کردم. لذت‌هایی که اصلا قابل مقایسه با کیر زدن‌های قبلی‌ام نبود. لذت‌هایی که تا آخر عمرم فراموش نمی‌کنم. روزها گذشت و کیمیا با مهربانی خودش رو در اختیار من میذاشت و منم از کردنش سیر نمی‌شدم. تا اینکه یه شب هما و همراه‌هاش دوباره اومدن به دیدنم.

وقتی من جلوی هما و دخترهای همراهش وایستاده بودم، بی اختیار کیرم بلند شد. من دیگه می‌دونستم زیبایی یه زن یعنی چی. من دیگه فهمیده بودم که این دخترها زیر لباسهاشون چه ممه‌های ناز و قشنگ و خوردنی‌ای دارن. چطور می‌تونستم خودم رو جلوی این دخترهای خوشگل کنترل کنم؟ حالا که دوباره نگاه می‌کردم، می‌دیدم هما چقدر زیباس! زیبایی هما، خیره کننده بود. من حالا چشم‌هام باز شده بود و می‌تونستم بهتر ببینم. میترا… اون دختره خنده رو، چقدر با نمک و جذاب بود.
اما ظاهرا هما از کیر راست شده من راضی نبود. رو کرد به کیمیا و گفت: “مگه تو به این مرد درست رسیدگی نکردی؟”
کیمیا با دلخوری گفت: “هما من هرکاری که تونستم انجام دادم.”
بعد هما رو کرد به من و گفت: “شاید هم این مرد، اونی نباشه که فکر می کنیم.”
بعد به میترا گفت: “از امروز تو در کنار این مرد باش و کیمیا با ما بر می‌گرده.”
من از اینکه یه دختر دیگه رو قرار بود بکنم، ذوق مرگ شدم. یه کم جسارت پیدا کردم و گفتم: “میشه کیمیا هم بمونه؟”
هما با عصبانیت برگشت و گفت: “فقط یه نفر.” و دوباره با صدای بلندتری گفت: “فقط یه نفر!”

میترا می‌دونست من دیگه اون آدم بی تجربه قبلی نیستم. من شب و روز، بارها و بارها میترا رو می‌کردم و هر بار میترا با خوشرویی خودش رو دوباره در اختیارم میذاشت. حتی موقعی که در حال کردنش بودم، لبخند از روی لبهاش محو نمی‌شد.
وقتی سرم رو لای ممه‌های میترا میذاشتم، دوست داشتم زمان متوقف میشد و من تا ابد مشغول خوردن ممه‌هاش باشم.
میترا هم منو از توی اتاق بیرون برد و جاهای دیگه‌ای از کُس آباد رو بهم نشون داد. کُس آباد همونجوری بود که تعریف می کردن؛ پر از دختر، پر از لذت، پر از کردن…

چند روز بعد، هما و دوستاش دوباره اومدن سراغم. من جلوی هما وایستاده بودم اما اصلا کیرم بلند نشد. هما از این وضع من راضی به نظر می‌رسید. رو کرد به بقیه دخترا و گفت: “لطفا همه برین. از این لحظه به بعد، من خودم از این مرد پذیرایی می‌کنم.”
این صحنه رو نمی‌تونستم باور کنم. کردنِ هما انتهای آروزم بود. باور نمی‌کردم چند لحظه دیگه قراره هما رو لخت کنم، ممه‌هاش رو تو دستم بگیرم و بدنش رو بخورم و دست آخر، بکنمش. وقتی همه رفتن، هما اومد جلو و گفت: “به من هفت روز فرصت بده. بعد از این هفت روز مثل کیمیا و میترا در اختیارت قرار می‌گیرم.”
من از این حرف هما یه کم ناراحت و دلخور شدم اما می‌دونستم که چاره‌ای ندارم و باید قبول می‌کردم. اون شب هما با فاصله از من خوابید. فردای اون روز، هما دست من رو گرفت و برد زمینهای کشاورزی کُس آباد رو بهم نشون داد. وسعت زمین های کشاورزی و باغات میوه کیر آباد رو هم برام حساب کرد و گفت: “می دونی فقط یک صدم محصول این دو روستا به خود اهالی می رسه؟”
گفت: “می‌دونی بقیه محصول به روستاهای دیگه فروخته میشه و “کیر آقا” با پولش هر روز برای خودش و کیرلیس‌هاش، کنار رودخونه، قصرهای تازه می‌سازه؟”
گفت: “می‌دونی اصطبل “کیر آقا” هزاران اسب داره و در عوض همه مردم با الاغ جابجا میشن؟”
گفت: “می‌دونی هر روز دخترهای زیادی رو به قصرهای “کیر آقا” می‌برن تا خودش و کیرلیس‌هاش، از صبح تا شب مشغول کردنشون باشن، در حالی که مردهایِ توی کیر آباد اصلا دختر به چشمشون ندیدن؟”
گفت: “می‌دونی با ذره‌ی کوچیکی از این گندم‌ها، دیگه هیچ گشنه‌ای تو کیر آباد و کُس آباد پیدا نمیشه؟”
دست آخر گفت: “می‌دونستی تا قبل از “کیرآقا” روستاهایی به نام کیر آباد و کُس آباد اصلا وجود نداشتن و هر دو روستا در واقع یک روستا به نام “گندم آباد” بودن؟ می‌دونستی این کیرآقا بود که مردها و زن ها رو از هم جدا کرد و تویِ دو روستای جداگونه گذاشت؟”

هما هر روز مطالب جدیدتری رو مطرح می‌کرد و به من جاهای زیادی رو نشون می‌داد. هما می‌گفت: “کیر آقا و کیرلیس‌هاش می‌خوان مردها و زنها، دخترها و پسرها از هم جدا باشن تا همیشه تشنه همدیگه بمونن. تا همیشه همه فکر و ذهنشون این باشه که چطور می‌تونن همدیگه رو پیدا کنن و سکس کنن. اونها می‌خوان به هم رسیدنِ زن ها و مردها رو سخت و سخت‌تر کنن، تا تمام وقت اونها صرف کنار زدن این موانع بشه. بنابراین زن‌ها و مردهایی که تمام فکر و ذهن و وقتشون صرف سکس میشه، چطور می‌تونن به مسائل و موضوعات مهمتری توجه کنن؟ کیر آقا اینجوری می‌تونه برای همیشه دهخدا باقی بمونه!”

حرف های هما تاثیر خیلی زیادی روی من گذاشت. یه جورایی مثل این بود که از خواب عمیقی بیدار شده باشم. یکی دو روز از هما فاصله گرفتم و به حرف‌هاش فکر کردم. نفرت از “کیر آقا” لحظه به لحظه در وجودم بیشتر می‌شد. هما می‌گفت: “ما زنها و شما مردها باید با هم متحد بشیم و گندم آباد رو دوباره از “کیر آقا” پس بگیریم.”
من بعد از چند روز فکر کردن، در خلوت خودم، در همون اتاقی که روز اول خودم رو فقط یه “کیر” معرفی کرده بودم، مثل یه “مرد” وایستادم و با خودم عهد کردم تا زمانی که زنده هستم برای آزادی گندم آباد تلاش کنم. من فهمیدم که چرا هما و دوست‌هاش روز اول نمی‌تونستن این حرف‌ها رو به من بزنن. اون روز من یه آدم تشنه سکس بودم که تمام آرزوم رسیدن به اینجا و کردن دخترها بود اما امروز که به این خواسته ابتدایی و طبیعی خودم رسیدم، می‌تونم به مسائل مهم‌تر و جدی‌تری فکر کنم. می‌تونم ریشه‌ی همه بدبختی هامون رو بهتر بفهمم. من ذهنم دیگه همه‌اش تو کُس و کیر نبود. ذهن من آزاد شده بود…

بعد از گذشت هفت روز، شب که شد، هما به اتاقم اومد و جلوم وایستاد و گفت: “من همونطور که بهت قول دادم، اومدم که از امروز در اختیار تو باشم، تا هر وقت که بخوای.”
بعد روسریش رو باز کرد و شروع کردن به باز کردن دکمه های پیرهنش. من از دیدن هما خیلی خوشحال شدم و منتظر اومدنش بودم. به چشم‌هاش نگاه کردم. در چشم‌هاش، آگاهی و امید موج می‌زد. من که از قبل خودم رو آماده کرده بودم، به طرفش رفتم، جلویِ بازکردن دکمه های پیرهنش رو گرفتم و بغلش کردم، لباش رو بوسیدم و بدون اینکه هیچ حرفی بزنم، ازش خداحافظی کردم. حرف‌هامون رو قبلا زده بودیم و دیگه وقت عمل رسیده بود. با آگاهی و اعتماد به نفس به طرف رودخونه راه افتادم. وسط راه برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. از دور هما رو دیدم که در میانه در ایستاده بود و اشک می‌ریخت. اما من اصلا گریه نکردم، دستم رو براش تکون دادم و بلند داد زدم: “زنده باد گندم آباد.”

پایان

نوشته: Little e و سفید دندون


👍 78
👎 4
34501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

873542
2022-05-12 01:04:13 +0430 +0430

چه حرکت خوبی زدی رضا.👌🏼
من قبلا نخونده بودم. دم نویسنده‌اش گرم، قشنگ بود.🌹
دم تو نیز گرم😉


873549
2022-05-12 01:18:31 +0430 +0430

دمت گرم رضای عزیز بابت انتشار مجدد این داستان 👏
و چقدر با شرایط حال حاضر همخوانی داشت 😪

7 ❤️

873552
2022-05-12 01:24:24 +0430 +0430

ایول پسر چ عجب بلاخره یکی واقعیتو گف اول داستان من نخوندم هنوز وای از صداقتت خوشم اومد

4 ❤️

873562
2022-05-12 01:59:41 +0430 +0430

سلام
وقتتون بخیر
قشنگ بود.
دستتون درد نکنه.
موقع خوندنش:
موندم گریه کنم.
بخندم
چقدر دلم گرفته امشب.
اونقدر که خبرهای اسف بار شنیدم.
خلاصه شده یکیشون:
میگن استالین یه قحطی کاذب بوجود اورد.
بیشتر ادمها مردند.
اون عده ای که باقی موندن.
بخاطر جو و شرایط
و
احتیاج و نیاز
مجبور شدند طبق خواستش واسه استالین کار کنند.

💅💅💅💅💅💅💅

9 ❤️

873563
2022-05-12 02:14:34 +0430 +0430
  • می‌خوان مردها و زنها، دخترها و پسرها از هم جدا باشن تا همیشه تشنه همدیگه بمونن. تا همیشه همه فکر و ذهنشون این باشه که چطور می‌تونن همدیگه رو پیدا کنن و سکس کنن. اونها می‌خوان به هم رسیدنِ زن ها و مردها رو سخت و سخت‌تر کنن، تا تمام وقت اونها صرف کنار زدن این موانع بشه. بنابراین زن‌ها و مردهایی که تمام فکر و ذهن و وقتشون صرف سکس میشه، چطور می‌تونن به مسائل و موضوعات مهمتری توجه کنن؟ کیر آقا اینجوری می‌تونه برای همیشه دهخدا باقی بمونه!

خیلی حرف داشت این قسمت. ممنون رضا جان از زحمتی که کشیدی. واقعا به فکر کردن وادار می‌کنه آدم رو در مورد مسائلی که انگار عادی شده برامون

🙏❤🌹


873585
2022-05-12 06:25:48 +0430 +0430

لایک بسیار زیبا و دلنشین بود

3 ❤️

873599
2022-05-12 07:34:29 +0430 +0430

👍م

2 ❤️

873600
2022-05-12 07:35:48 +0430 +0430

خیلی خوب بود اولش حس کردم کصشر اما دیدم واقعا عالیه مرسی از این بازنویسی که کردی👍🙋

4 ❤️

873608
2022-05-12 09:17:39 +0430 +0430

یذره تم داستان و اینهمه تکرار یه واژه رو دوست نداشتم
ولی مفهوم داستان خیلی خوب و عالی بود ✌️✌️✌️🌸💖

8 ❤️

873617
2022-05-12 11:28:05 +0430 +0430

➕از نویسنده‌ی اصلی و شما رضاجان که زحمت بازنویسی‌ش رو به عهده گرفتی، سپاسگزارم.
داستان خوبی بود و یاد قلعه‌ی حیوانات افتادم.
اشاره‌های مستقیم و غیرمستقیم زیادی داشت که هرکدوم درد‌های کهنه رو تازه کرد. خوندنش تأسف‌انگیزه و نخوندنش، درد و فراموشب!
➖هم بازخونی احتیاج داشت، هم بازنگری!
توی بند اوّل هم اشتباه بزرگی داشتی!
یه سؤال: چه‌طور جمعیّت کیرآباد اضافه میشد؟ با اون حساب، همه فرزندای کیرآقا بودن دیگه! پس برادرن همه‌شون.

11 ❤️

873620
2022-05-12 12:19:37 +0430 +0430

من خیلی کم میام قسمت داستان ها . چون اکثر داستانا شده یا محارم یا گی یا من سامان هستم با یه کیر نیم متری و …
این رو هم فقط اسمش برام جلب توجه کرد که شاید خنده دار باشه ولی وقتی خوندم دیدم واقعا ارزش این قصه خیلی بالاتر از اینه که کنار بقیه داستانای هجو این جا باشه .

4 ❤️

873645
2022-05-12 15:18:16 +0430 +0430

کصکش نوع حکومت کردن منو مسخره کردی؟

برجامم رو بکنم توی کونت؟

3 ❤️

873655
2022-05-12 16:23:50 +0430 +0430

این رو قبلا خونده بودم
قرار بود ادامه داشته باشه
ادامش کی میاد؟

1 ❤️

873660
2022-05-12 16:35:40 +0430 +0430

👌

1 ❤️

873696
2022-05-12 20:54:00 +0430 +0430

واقعا حقیقت محض بود دم نویسنده اش گرم 💔

1 ❤️

873702
2022-05-12 22:23:14 +0430 +0430

شرح حال جامعه کیری ما

1 ❤️

873707
2022-05-12 22:49:25 +0430 +0430

دایی عالی بود
از بین این همه استانی که توی شهوانی خوندم این بهترین داستان میتونه باشه از نظر من
دمت گرم ❤️ 😘

1 ❤️

873768
2022-05-13 05:18:24 +0430 +0430

دمت گرم خیلی خوب بود حتی اخراش گریم گرفت 👏🏼
دم جفتتون گرم💯👌🏼

1 ❤️

873820
2022-05-13 13:06:53 +0430 +0430

واقعن عالی بود👍

1 ❤️

873861
2022-05-13 17:56:15 +0430 +0430

خیلی خوب اوضاع خیلی از کشورها رو توضیح داده؛
چند تا کیرلیس باعث میشن تا منافع فقط یک نفر کیرآقا بخوبی تضمین بشه و تمامی مردم سواری بگیره؛
مشکل اصلی کیرآقا نیست، مشکل اصلی اول حماقت و جهل مردم و دوم خیانت کیرلیس ها است.

1 ❤️

873866
2022-05-13 19:12:11 +0430 +0430

اعالی بود اگه بشه این داستان رو جوری ویرایش کرد که بتونیم تو فضای مجازی پخش کنیم عالی میشه

1 ❤️