زندگی جدید من (۱)

1403/01/21

این داستان توی ژانر ددی‌دام و بی‌دی‌اس‌اسمه. فاعل این داستان، ایرانی نیست و در عین حال سابی دختر ایرانیه. اگه به هر علتی با این مسأله مشکل دارید یا اگر این ژانر رو دوست ندارید این داستان رو رد کنید و از خوندنش صرف نظر کنید.❤️ پیشاپیش بابت کمی و کاستی ها عذرخواهی میکنم.

فقط پنج ماه بود با هم همخونه ای شده بودیم؛ بخاطر همین حتی فکرم نمی‌کردم توی این مدت کوتاه علاقه‌م به یه نفر اینقدر شدید بشه.
هرچند که اگه منطقی بهش فکر کنم عجیبم نیست. یه وقتایی به نظرم می‌رسید که همه ی دنیا بسیج شدن که من عاشق این پسر بشم. رفتار بد استادا و دانشجو های نژادپرست توی دانشگاه، سختی درس ها، تنهایی و غربت مهاجرت ی طرف، چشم های مهربون تونی و تلاشش برای کم کردن تنهاییم ی طرف دیگه. واقعا نمیتونم تصور کنم کسی باهاش زندگی کنه و عاشقش نشه.
ماجرا از این قرار بود که من چندماه پیش تنهای تنها و بدون خانواده اومدم آلمان برای درس خوندن. از سختی ها نمیگم چون قابل تصوره برای دختری که تو ایران و با محدودیت بزرگ شده چقدر یکهو قبول کردن تمام بار زندگی توی غربت سخته. فقط همین قدر میگم که بعد یک ماه تمام دنبال خونه گشتن و به هر دری زدن، بالاخره تونی رو پیدا کردم که دنبال همخونه می گشت و از نگاه اول به دلم نشست. بور و بانمک بود، با چشمای آبی و بدنی که مشخصه بخاطر ورزش ورزیدس و قد نه چندان بلند(۱۷۳). صورتش قابل اعتماد بود و وقتی فهمید که من حساب باز کردن مشکل دارم چون هنوز خونه ندارم، یکی دو روزه قانع شد که منو به خونش راه بده. هرچند، ی جورایی فکر میکنم اونم از من تو همون نگاه اول خوشش میومد.
من نهالم، ۲۱ سالمه. ۱۶۳ قدمه و وزنم ۷۵.‌ بدنم توپر و سفیده و سینه هام بزرگ و تو چشمان. همینطور کونم. کونم واقعا بزرگه. اینقدر که تونی بعد اولین سکسمون بهم گفت اولین باری که شب قبل خواب به من فکر کرده، تمام مدت توی خواب میدیده که داره کونم رو انگشت و اسپنک می‌کنه.
با همه ی این توصیفات، رابطه ی من و این پسر تا ماه چهارم و پنجم در حد دو تا دوست و همخونه ای بود. از طرف دیگه ای، من کم کم داشتم دچار افسردگی مهاجرت میشدم. دوری از خانواده و فشار درس ها باعث می‌شد اغلب شبا تو خونه با صدای بلند گریه کنم که تونی هم می‌شنید، حوصله نداشتم به کارام برسم، ظرف های غذا تو اتاقم انبار میشد و نمیتونستم درست کارایی که تو خونه سهم من از مشارکت تو وظایف بود رو انجام بدم و کلاسامو یکی درمیون میرفتم. حین این وضع و حال بود که تونی که تا اون موقع همیشه فاصلشو با من حفظ می کرد و به قول خودش به مرز هام احترام می‌گذاشت نگرانم شد و ی روز نزدیک غروب در اتاقم رو زد. (مشخصا مکالمه ای که تو ادامه می‌خوانید به فارسی نبود و ترجمه شده:) )
-نهال؟ این کاسه مشکیه رو ندیدی؟ بزرگه که توش سالاد درست میکنیم؟ تو اتاقت نیست؟ میتونم بیام تو؟
+آره بیا تو
(در رو باز کرد و وارد شد، تمام اتاق بهم ریخته بود. از روی لباس هام کج‌دار و مریز اومد تا رسید کنار من که روی مبل لم داده بودم و تیک تاک میدیدم و خوراکی میخوردم. حتی سرم رو بالا نیاوردم که نگاهش کنم.)
-میگم این کاسه مشکیه رو ندیدی؟
+نه خیر(na-uh)
-میشه سرتو بیاری از گوشیت بیرون ی دقیقه؟
+نه خیر
-نهال من نگرانتم. واقعا چند ماهه که نگرانتم و واقعا نمی‌دونم چطوری میتونم بهت کمک کنم. میخوای باهم حرف بزنیم؟
صفحه ی گوشی رو خاموش کردم و نگاهش کردم. میخواستم باهاش حرف بزنم؟ نمی‌دونم ، شاید… شاید دلم می‌خواست یکی هم منو بشنوه، شاید دلم می‌خواست ی بار بعد گفتن نگرانیام طبق روال دوستای ایرانم نشنوم “ناراحتی برگرد.”…
لباس ها رو از رو مبل ریختم پایین و با سر و قیافه ی مغموم اشاره کردم که بشین. کنارم نشست.
+حالم خوب نیست…
-بله، اونو که دارم میبینم.
براش از حال بدم‌ و خستگیم گفتم. از اینکه اوضاع و احوال خودم و کشورم خوب نیست… بغض کرده بودم. دستش رو دور شونه هام گذاشت و بغلم کرد.
-من خیلی خیلی متاسفم. کاش این مولاها که میگی گورشونو از ایران گم کنن. کاش بتونی آلمانی یاد بگیری که بتونی چهارتا دوست و رفیق اینجا پیدا کنی. من چیکار کنم برات؟ چی خوشحالت می‌کنه الان؟
شونم رو نوازش میکرد. به این فکر میکردم که چقدر از بوی بدنش خوشم میاد. شونه بالا انداختم که یعنی نمیدونم.
+چه می‌دونم…آخوند رو که نمیتونی بندازی بیرون…لااقل بهم آلمانی یاد بده…
یهو مثل فنر از جا پرید
-معلومه که میتونم بهت آلمانی یاد بدم! من قبلا معلم زبان مهدکودک بودم! البته از آلمانی به انگلیسی! معلومه که میتونم به تو هم انگلیسی به آلمانی یاد بدم. فرق چندانی نداره.
اخم کردم و خودمو لوس کردم. یکی از تنها کلمه هایی که به آلمانی بلد بودم رو گفتم:
+Asozial (بی فرهنگ)،من که نی نی نیستم میگی مربی مهدکودک بودم پس میتونم به تو هم یاد بدم
اخم کردم.
-معلومه که نی نی ای. نی نی ها اینجوری فاجعه اتاقشون رو بهم میریزن و بعدش هم جمع نمیکنن. (با لبخند و مهربون باهام حرف میزد. شروع کرد جمع کردن ظرف های کثیف و بردنشون تو آشپزخونه. میتونستم برق چشم هاشو ببینم. احساس میکردم از کمک کردن بهم خوشحاله. حس میکردم میفهمه فرشته ی نجاتمه…بین این رفت و برگشت ها حرفشو ادامه میداد) بعدش که بزرگترشون میاد تو اتاق میبینم ای دل غافل، همه ظرف های خونه اینجا قایم شدن. (وقتی دیگه ظرفی تو اتاق نبود، اومد طرفم و ظرف خوراکی هام رو از دستم گرفت و نگاه شکاکی به لکه ی بزرگ سس روی تاپم انداخت)
-و فقط نی نی هان که وقتی غذا میخورن لباسشونو کثیف میکنن
(رفت توی آشپزخونه و ی دستمال رو نمدار کرد. برگشت طرفم و از پشت کمرم رو با ی دست نگه داشت و محکم روی تاپم کشید تا لکه رو پاک کنه. زیر تاپم سوتین نپوشیده بودم، به همین خاطر سینه هام با ضرب دستش تکون میخورد و می‌لرزید. به بدنم نگاه میکردم و حس های مختلفی داشتم. احساس ترس که آیا این درسته؟ احساس هیجان به خاطر دست های مردانه و گرمش. احساس شهوت و فکر کردن به اینکه طبق تقویم پریودم‌ توی تخمک گذاریمم و شاید برای همین از همیشه حشری ترم. احساس داغ خیس شدن کصم و خواستن اون انگشت ها که الان با سینم اصطکاک داره…
با همین فکرا، نوک سینه هام ارکشن پیدا کرده بود. میتونستم حس کنم نفس های اونم سنگین شده اما نمیدونستم اونم همیشه بهم همچین حسی داره؟ سعی کردم به شلوارش و کیرش نگاه کنم اما خبری نبود…
آب دهنم رو قورت دادم و با شیطنت به چشماش زل زدم: «مرسی ددی!»
جا خورد و وایساد و چند قدم رفت عقب. یهو دیگه تکون نخورد و به من نگاه نکرد و به زمین نگاه میکرد. حالت چهرش طوری بود که نمی‌تونستم بفهمم شوخیم ناراحتش کرده یا نه. ترسیده بودم.
+ببخشید… معذرت می‌خوام نمی‌خواستم بی احترامی کنم…فقط شوخی کردم…
-نه…مشکلی نیست…چیزی نیست…
(دوباره سکوت کرد. اینقدر خجالت کشیدم که جرات نکردم چیزی بگم و پنج دقیقه ی تمام به سکوت گذشت، تا اون سکوت رو شکست و گفت:)
-میتونم ی چیزی بپرسم؟
+حتما…
-اگه جوابت منفیه، امیدوارم این دوستیمون رو تغییر نده. اما من خیلی وقته به این سوال فکر میکنم و می‌خوام الان دلمو بزنم به دریا…سوالم اینه…میتونم ببوسمت؟…
چشمام برق زد. از جام بلند شدم و سریع به طرفش رفتم و دستامو دور گردنش انداختم و محکم و سخت بوسیدمش. دستای من دور گردنش بود و اون هر دو دستش رو روی کمرم گذاشته بود و کم کم یکی رو آورد پایین تر روی باسنم و اون یکی رو روی سینه هام. هردو بی حرکت. من نزدیکتر شدم بهش. ی چیزی تو من بیدار شده بود. فقط شهوت نبود، غیرقابل کنترل بود و وحشی بود. یه نیاز بود. نیاز به بدنش. یه تمنا ی سخت برای داشتنش. شروع کردم بدنم رو روی بدنش حرکت دادن. اونم سینه ی چپمو تو مشتش گرفت و اون یکی دستش رو برد لای پاهام از پشت. از روی شلوار، فقط ی انگشتش رو روی خط لای کصم میکشید و انگار داشت چاک کصم رو میخاروند. یهو از خودش جدام کرد و شروع کرد گونه هامو بوسیدن
-ددی اینجاست…ددی مواظبته…دیگه نمی‌ذارم دختر کوچولوی شیرینم بترسه…خودم کمکت می‌کنم…
همینجوری که می‌بوسیدم و میومد پایین تر شلوارم رو درمی‌آورد. نفس نفس میزدم و می‌خندیدم. بدنم و روحم هردو اینو میخواستن…
وقتی شلوارم رو در آورد دوباره جلوم وایساد‌ و هلم داد روی مبلم. بعد پاهامو گذاشت رو مبل و زانو هامو از هم باز کرد و شروع کرد مالیدن کصم از روی شورت. لای کصم رو می‌مالید و با سر شستش چوچولمو مالش میداد. شورتمو توی کصم می‌مالید و با آب کصم جوری خیسش میکرد که روی سفیدی لباس زیرم دقیقا زیر سوراخم ی لکه ی بزرگ آب بود که راحت دیده میشد. بعد چند ثانیه، وایساد و با پوزخند به شورتم زل زد
-توی شورتت جیش کردی کوچولوی من؟
+نه ددی اع…(از خجالت سرخ شده بودم)
-پس چرا شورتت خیسه؟
(خیلی آروم دقیقا روی خیسی نزدیک سوراخ کصم با دوتا انگشت اسپنک میکرد)
+هیجان زده ام… بابایی…
-هبجان زده؟
+دلم…کیر میخواد…
(شورتم رو با ی دست و خشن در آورد و با اون یکی دست نیپلمو از زیر تاپم گرفت)
-میدونم کیر میخوای عزیزم، اما کیر جایزه ی دخترای خوبه. نه دخترایی که همه جا رو به گند میکشن و همش غذا میخورن و تو تختشون میخوابن. منم که نمی‌دونم تو دختر خوبی میتونی باشی یا نه…
تاپم رو این بار کاملا بالا زد. روم خم شد و نوک سینه هامو با زبونش تحریک کرد، مداوم و مداوم و مداوم
+میتونم ددی…دختر خوبی…میتونم باشم…اااههه…لطفا…لطفا ددی…لطفا…
(خندید و خودشم روی مبل نشست و منو به پشت روی پاهاش خوابوند و شروع کرد با دوتا انگشت سوراخم رو بازی دادن و مالیدن آبم به همه ی جای کصم و کونم، حتی سوراخ کونم رو با اب کصم خیس خیس کرد، اما توی کصم نمی‌رفت.)
-ددی فکر می‌کنه تو خیلی تپل شدی…مثل ی ماده گاو‌‌ شدی که وقت دوشیدن شه…
(ی اسپنک محکم)
+ااااخخخخخخ
(با اون یکی دست سینه ی راستم رو گرفت و مدل دوشیدن می‌کشید)
-اونوقت تو کیر میخوای جنده کوچولو؟
(چندتا اسپنک محکم پشت سر هم)
+ااایییی…ددی…ددی…
-کیر جایزه وقتیه که یاد گرفتی دختر خوبی باشی و مسئولیت زندگیتو قبول کنی…قول میدی دختر خواب باشی و بهم گوش بدی؟
(بدنمو دستمالی میکرد…تمام بدنمو… کیرش به شکمم فشار می‌آورد…)
+قول میدم ددی…قول…
-افرین دختر خوب…
(خیلی ناگهانی دوتا انگشت هاشو توی کصم انداخت و برد تو. اینقدر کصم خیس بود که انگشت‌هاش راحت سر خورد و رفت توم. اصلا دردی نداشتم و از لذت داشتم دیوونه میشدم… انگشت هاش جلوتر می‌رفت و من فرصت داشتم بگم صبر کن، اما دلم میخواست بره جلوتر…دلم میخواست بره و بره و پردمو پاره کنه… همین کارم کرد…خون از توی کصم ریخت بیرون، اندازه ی یه بند انگشت.)
-نمیدونستم باکره ای
(انگشت هاشو توی کصم میلرزوند. از لذت توان هر حرف زدنی رو از دست داده بودم)
+اااه…ااااههههههه…اااااههههههههه…
(همینجوری که نفس نفس میزدم، پاهامو دور دستش سفت کردم و همه ی بدنم لرزید. ی حس فوق العاده ای توی بدنم بود که هیچوقت تجربش نکرده بودم تا اون وقت. ی احساس رضایت عمیق. قبل اون همه ی ارضاهای بدون دخولم نصفه نیمه بود. زیر دست اون عضلات کف لگنم منقبض شدن و کصم تنگ تنگ شد و شروع کرد به نبض زدن. انگشتاشو توی کصم کشیدم‌ و مثل جنده ها با تمام قدرت تکون خوردم و کس دادم تا بدنم غرق لذت بشه و آروم بگیره. وحشی تکون می‌خوردم و اونم با همه ی قدرت تو کصم تلمبه میزد…وقتی ارضا شدم، با چشمای خمار نگاهش کردم و گفتم:«مرسی ددی برای انگشت کردنم…»
بلندم کرد و منو تو بغلش گرفت و موهامو بوسید و سینه هامو آروم آروم با هردو دست نوازش کرد. منو توی بغلش مثل بچه ها تکون میداد.
-دوست داشتی عزیزم مگه نه؟ اگه دختر خوبی باشی، هرشب چیزای خوب خوب تو کصت میگیری. تازه کی میدونه؟ شاید ی روز اینقدر دختر خوبی شدی که کیر ددی گاییدت. (موهامو بوسید) حالا هم بلند شو برو حموم و لباستو عوض کن و دست و روتو بشور. وقتی برگشتی تربیتت رو با ی جلسه ی ساده ی درس خوندن برای دانشگاه شروع میکنیم. اینجوری که من ازت درس هاتو میپرسم و تو جواب میدی، اگه بلد بودی، عالیه! اونوقت میتونی کیر بابایی رو ساک بزنی، اگه نه هم به ازای هر سوال پنج دقیقه رو به دیوار میمونی و به کارای بدت و مسئولیت پذیری فکر می‌کنی. متوجه شدی؟ قبوله؟
+بله بابایی
-افرین…چه دختر خوبی…
کمکم کرد روی پاهای لرزونم وایسم و بعد لپم رو کشید.
-برو ببینم، من اینجا منتظرتم…
نیمه لخت و با روند های خیس از آب کصم، در اتاق رو باز کردم و به سمت حموم رفتم…
پایان قسمت اول

نوشته: نهال کوچک


👍 16
👎 1
16801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

979127
2024-04-10 02:14:06 +0330 +0330

اولین کامنتم؟

0 ❤️

979131
2024-04-10 02:23:02 +0330 +0330

یه دختر شمالیه پایه بیاد

0 ❤️

979171
2024-04-10 09:43:55 +0330 +0330

فرح بخش بود.😁

0 ❤️

979207
2024-04-10 18:51:31 +0330 +0330

چی میگی تو

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها